هم‌خوانی

درباره بلاگ

این‌جا یک وبلاگ شخصی‌ست که مطالب آن در نتایج هیچ موتور جست‌جویی نشان داده نمی‌شود. کپی کردن نوشته‌های دیگران در وب‌لاگ‌های پر بازدید، و یا سایت‌های خبری، حتا با ذکر نام نویسنده، بعید می‌دانم به‌دون اجازه‌ی صاحبان آن‌‌‌ها صحیح و قانونی باشد. همین.

۳۲ مطلب با موضوع «علیانی، کورش» ثبت شده است

January 5 at 10:29am · 

حاج رضا، حاج باقر، حاج علی و باقی حجاج

۱. ما داشتیم یک انباری روی پشت‌بام خانه‌مان می‌ساختیم. نه دید داشت نه صدا داشت نه مصالحی ریخته بودیم. کاملا بی صدا. دو ساعت نشده مأمور شهرداری جلوی در بود و جلوی کار را گرفت. به همین سادگی. حالا دو طبقه از پاساژ علاءالدین را بی اطلاع و توافق شهرداری منطقه‌ی ۱۱ ساخته‌اند؟ من پیش‌نهادش می‌کنم به عنوان «طنز سال».
۲. حاج رضا گفته «اگه خراب کردن من ریشامو می‌تراشم» و خب هیبت حاج رضا همه رو گرفته و یه نفر پیدا نشده بگه حاجی ما هر روز داریم ریشامون رو می‌تراشیم، ریش تراشیدن یه نفر دیگه یا نتراشیدنش چه اهمیتی داره؟ بابت هر مغازه از ما یه میلیارد - کم‌تر یا بیش‌تر - پول گرفته‌ای، از پول‌های ما بگو نه از ریش خودت.
۳. ظاهرا در ایران قانونی نداریم که اگر کسی کلاه‌برداری‌ای به بزرگی بانک تات کرد و به ضرب بانک مرکزی گندکاریش رو جمع کردند، دیگه نگذارند فعالیت اقتصادی بکنه. یا اگر داریم اجرا نمی‌شود. این است که حاج علی بعد از بازار آهن و بازار مبل و بانک تات سال ۱۳۸۸ رفته بازار موبایل زده و صد البته پذیرای تمام مهاجرین از پاساژ حاج رضا هم هست. می‌گید نه؟ یه زنگ بزنید بازار موبایل مظنه‌ی مغازه بگیرید.
۴. ساخت و پاخت؟ زبونت رو گاز بگیر. ساخت و پاخت چی؟ کمیسیون ماده‌ی صد حکم داده حکمش رو اجرا کرده‌اند. همین و لا غیر.


توی زمین کی توپ می‌زنی؟

احتمالا این جوک وایبری به شما هم رسیده که 
«کری: واقعا این تن بمیره بمب اتم ندارین؟ امضا کنم؟؟
ظریف:بابا ما هنوز وزیر علوم نداریم. بمبمون کجا بود؟»
گاهی یک جوک دو سطری کار یک مقاله‌ی مفصل و خوب را در لحظه‌ای انجام می‌دهد. پیام جوک روشن است:
آقای مجلس شورای اسلامی
دولت دارد در مذاکرات ژنو در زمین استقلال و پیروزی ملت توپ می‌زند. شما با این رفتارتان در برابر وزرای علوم پیش‌نهادی در زمین که توپ می‌زنید؟
[این متن را مناسب درج در همین صفحه نوشته‌ام و تاکید می‌کنم به هیچ وجه بازنشر آن در سایت‌ها و رسانه‌های دیگر را مجاز نمی‌دانم. در این اجازه ندادن حق خود را به قانون حمایت حقوق مولفین مصنفین و هنرمندان مصوب ۱۱ دی ماه ۱۳۴۸ و تغییر یافته در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ مستند می‌کنم. طبعا سایت‌های دیگر شامل فیس‌بوک نمی‌شود و هم‌خوان کردن در فیس‌بوک را مجاز می‌دانم.]


هیچ؟ چه هیچ درشتی

آن‌ها که صفحه‌ی اول روزنامه‌شان را با یک «هیچ» بزرگ به عنوان تیتر و مطلب اول پر کرده‌اند، وقتی این را دیدند چه تیتری زدند؟
http://goo.gl/waEtDb
قاعدتاً باید می‌دادند صفحه‌ی اول روزنامه‌شان را در ۴ خرداد ۱۳۹۱ سوراخ کنند؛ قطعاً «هیچ» جواب‌گو نمی‌بود.
سعید جلیلی سوم خرداد ۱۳۹۱ وارد تالار گفت‌وگوها در بغداد شد و از طرف‌های مقابل پرسید می‌دانید امروز چه روزی است؟ آن‌ها طبیعتاً ابراز اطلاع نکردند. بعد سعید جلیلی درباره‌ی فتح خرمشهر گفت و گفت امروز صدام از میان رفته و ما در کاخ صدام نشسته‌ایم و مذاکره می‌کنیم. صحبت درباره‌ی فتح خرمشهر البته می‌توانست شروع خوبی باشد، اگر با بی‌درایتی به کاخ صدام پیوند نمی‌خورد. فاتح کاخ صدام ما نبودیم، نیروهای آمریکایی بودند و این اشاره به فتح کاخ صدام ناخواسته و ندانسته تحقیر عمیقی برای مردم ایران بود.
پس از مذاکرات هم عملا هیچ چیزی دست سعید جلیلی را نگرفت چون اصلا طرف های او حاضر نشدند از حدی جدی تر وارد مذاکرات شوند. به قول خودش در همین ویدیو حتی بسته‌ی پیش‌نهادی‌ای هم در کار نبود. یک پیش‌نهاد داشتند. پیش‌نهادی که جلیلی ترجیح می‌دهد از محتوایش چیزی نگوید. خبرهای آن روزها را اگر بیابید، می‌بینید در جلسه‌ی مذاکرات درباره‌ی دزدان دریایی سومالی هم صحبت کرده‌اند. معنای این وضع واضح است، تحقیر طرف ایرانی با طرح بحث‌های بی‌موردی که حتی حاشیه‌ای هم نیستند بلکه کاملاً نامربوط هستند.
با این حال چنین شکست غم‌انگیزی را بزک می‌کردند و می‌کنند تا به عنوان نماد مقاومت جا بزنند. چه نمادی؟ چه مقاومتی؟ چه کردند؟ نه تنها مذاکرات را تمدید کردند که جلیلی نتوانست حتی یک سر سوزن هم از فشار وارد بر مردم بکاهد و نیز نتوانست حتی یک برگ سند قابل اتکا در به رسمیت شناختن حق غنی‌سازی از طرف مذاکره بگیرد.
با کمال سرافکندگی بعد از پایان مذاکرات تنها می‌گوید خیلی مذاکره کردیم. خب این گوسفند مذاکره که این همه چرید کو دنبه‌اش؟ امروز اما به جای سرافکندگی، ظریف و دستیارانش می‌توانند گزارشی از پیش‌رفت‌های اندک اما واقعی تیم مذاکره‌کننده‌ی ایران بدهند. بگویند چه مقدار از دارایی های بلوکه شده‌ی ایران آزاد خواهد شد و بگویند دیگر دارند در مورد جزئیاتی مثل «میزان غنی‌سازی» بحث می‌کنند نه درباره‌ی تمامیت حق غنی‌سازی. این‌ها پیش‌رفت‌هایی واقعی هستند و چون نمایشی نیستند و واقعی هستند ابعاد کوچک واقعیت را دارند نه ابعاد بزرگ تخیل را. 
آنچه مهم است گام‌های استوار و حساب شده به سوی پیروزی است که برداشته‌اند. در چنین وضعی - یا در هر وضع دیگری - نمی‌فهمم چرا آدم‌هایی از جناح‌های سیاسی مختلف می‌کوشند تصویری سیاه از این پیروزی‌ها نشان بدهند و بگویند چون معجزه نشده پس مذاکرات شکست خورده است. معجزه نشده و بنا نیست بشود. این مشکل را باید با همین توان انسانی و ملی خودمان حل کنیم و به نظر می‌رسد داریم به سمت حلش قدم برمی‌داریم.
[این متن را مناسب درج در همین صفحه نوشته‌ام و تاکید می‌کنم به هیچ وجه بازنشر آن در سایت‌ها و رسانه‌های دیگر را مجاز نمی‌دانم. در این اجازه ندادن حق خود را به قانون حمایت حقوق مولفین مصنفین و هنرمندان مصوب ۱۱ دی ماه ۱۳۴۸ و تغییر یافته در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ مستند می‌کنم. طبعا سایت‌های دیگر شامل فیس‌بوک نمی‌شود و هم‌خوان کردن در فیس‌بوک را مجاز می‌دانم.]

کی حق دارد کلاهک هسته‌ای داشته باشد؟

نتانیاهو یکی از صفحات حجیم تاریخ طنز ایران و جهان است. هر بار که درفشانی می‌کند دکان صدها ابراهیم نبوی و ابراهیم افشار و ابراهیم‌های دیگر را تا مدتی کساد می‌کند.

آن ماجرای شلوار جین را نمی‌دانم خاطرتان هست یا نه، اما اگر خاطرتان هست، فراموشش کنید، ورژن جدیدش را امروز در مصاحبه با بی‌بی‌سی رو کرده است. او گفته «نمی‌خواهید که به این حکومت قرون وسطایی در ایران که به صورت زن‌ها اسید می‌پاشد و هم‌جنس‌گراها را آزار می‌کند و همه‌ی مردم را تحت انقیاد گرفته و به دورها و گسترده تروریسم صادر می‌کند - به این خشونت قرون وسطایی بمب اتم ندهید. این برای آینده‌ی جهان و امنیتش خوب نیست».
راستش نظر شخصی من این است که نه رژیمی که نتانیاهو توصیف کرده و نه هیچ رژیم دیگری نباید سلاح هسته‌ای - یا به قول نتانیاهو بمب اتم - داشته باشد. فرقی هم نمی‌کند چه قدر خوب باشد یا بد باشد. اما درباره‌ی جزئیات حرف نتانیاهو حرف دارم. نتانیاهو به جمهوری اسلامی می‌گوید حکومت قرون وسطایی. این اشاره‌ی او به بازگشت جمهوری اسلامی به اسلام است که دینی ۱۴۰۰ ساله است و آن تاریخ مصادف با تاریخ قرون وسطی در اروپا است. همین دیروز کابینه‌ی نتانیاهو تصویب کرد که اسرائیل وطن دولت‌ملت یهود است. حتی یکی از مقامات قضایی اسرائیل گفت این ضربه‌ای بزرگ به دموکراسی بود. و خب این دولت‌ملت یهود تاریخی دارد - که هر چند من مخدوش می‌دانمش اما نتانیاهو باورش دارد - و به ۴۰۰۰ سال پیش برمی‌گردد. یک نامعادله‌ی ریاضی هست که می‌گوید:
۴۰۰۰ > ۱۴۰۰
او می‌گوید حکومت ایران به صورت زن‌ها اسید می‌پاشد. این که اتفاقی در حیطه‌ی یک حکومت را به آن حکومت منتسب کنیم، ظاهراً شیوه‌ای است که نتانیاهو درش ایرادی نمی‌بیند. گمان کنم نتانیاهو زیاد اهل وب‌گردی نیست. اگر بود، شاید این لینک را دیده بود:
http://en.wikipedia.org/…/Kidnapping_and_murder_of_Mohammed…
آن وقت می‌شد ازش پرسید از نظر او حکومتی که درش یک بچه‌ی بی دفاع را که هیچ کار خاصی نکرده صرف دین و قومیتش می‌دزدند و توی حلقش بنزین می‌ریزند و سر تا پایش را بنزین می‌پاشند و زنده زنده آتش می‌زنند چه جور حکومتی است.
او درباره‌ی هم جنس‌گراها در ایران می‌گوید. رفتار جنسی در ایران محدودیت‌های قانونی دارد. این درست است. اما کسی در تهران «به نام خدا» کسی را بابت گرایش به هم‌جنس چاقو نمی‌زند. نتانیاهو اگر دوست داشت می‌تواند دستور بدهد پرونده‌ی یشای اشلیثل را برایش بیاورند و ببیند که دولتش برای اعاده‌ی حقوق هم‌جنس‌گرایانی که اشلیثل با چاقو زده بود چه کرده است. یا مثلا ببیند یعقب طیطل که بود و با هم‌جنس‌گراها چه کرد. بالأخره دولت او در تل آویو یادمان قربانیان هم‌جنس‌گرای هولوکاست را رونمایی کرده است و بر خلاف دولت جمهوری اسلامی مدعی صیانت از حقوق اینان است.
صحبت از صدور گسترده و دوردست تروریزم شد؟ نتانیاهو حتما این اسم‌ها را می‌شناسد: باز هم یعقب طیطل، عدن ناتان‌زاده، بروک گلدشتاین، یگال عمیر، که همه در همین ۲۰ سال اخیر و در مرزهای تحت سلطه‌ی اسرائیل دست به رفتار تروریستی و کشتار و چنین کارهایی زده‌اند. از سویی دیگر نمونه‌هایی مثل ترور فتحی شقاقی در مالت و ترور محمود المبحوح در امارات متحده‌ی عربی و ربودن مردخای ونونو در یک عملیات سکسپیوناژ در ایتالیا عملیات تروریستی واضحی است که اسرائیل رسما به عهده گرفته است، در کنارش ترور دست‌اندرکاران هسته‌ای عراق و ایران و سوریه و نیز حمایت‌های پزشکی از مجروحان گروه‌های مسلح در حال جنگ سلفی در بیمارستان‌های اسرائیل را هم نباید از نظر دور داشت. 
درباره‌ی تحت انقیاد گرفتن مردم نیز، توصیه می‌کنم نتانیاهو اندک ویدیوهای اعتراضی را که چپ‌گراهای اسرائیل در مخالفت با نظام صیونیستی تهیه و منتشر می‌کنند ببیند. آن‌جا وقتی می‌بینی چندین نفر آدم از سطوح مختلف فرهنگی و اقتصادی جوابی از پیش معلوم، چرند و دیکته شده را به سوال خبرنگار می‌دهند متوجه می‌شوی انقیاد چیست و چه طور کار می‌کند.
بعد اشکالی ندارد که چنین حکومتی که بچه‌ها را زیر گوشش زنده زنده آتش می‌زنند و هم‌جنس‌گراها را چاقو می‌زنند یا می‌کشند و نه نخست وزیر خود حکومت از تروریست‌های مورد حمایتش در امان است و نه مردم در گوشه گوشه‌ی دنیا، (از مالت تا لبنان و از ایتالیا تا امارات) و مردم را چنان تحت انقیاد خود دارد که جز تعداد اندکی کسی جرات نمی‌کند فکر کند، بین ۳۰۰ تا ۴۰۰ کلاهک هسته‌ای داشته باشد و حتی عضو پیمان منع گسترش سلاح‌های هسته‌ای هم نباشد و تحت نظارت آژانس بین‌المللی انرژی هسته‌ای هم نباشد؟ برای آینده‌ی جهان و امنیتش بد نیست که نظامی که بارها سابقه‌ی تجاوز نظامی به خاک همسایه را در تاریخ کوتاه خود دارد، به سلاح‌های متعدد هسته‌ای مسلح باشد؟
[این متن را مناسب درج در همین صفحه نوشته‌ام و تاکید می‌کنم به هیچ وجه بازنشر آن در سایت‌ها و رسانه‌های دیگر را مجاز نمی‌دانم. در این اجازه ندادن حق خود را به قانون حمایت حقوق مولفین مصنفین و هنرمندان مصوب ۱۱ دی ماه ۱۳۴۸ و تغییر یافته در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ مستند می‌کنم. طبعا سایت‌های دیگر شامل فیس‌بوک نمی‌شود و هم‌خوان کردن در فیس‌بوک را مجاز می‌دانم.]

ما و حسین بیضایی

۱
محسن بن محمد کربلایی (۱۲۴۵ - ۱۳۰۵ ه‍ ق) شاعر عراقی معروف به ابو الحب در کربلا به دنیا آمد و در رواق سید ابراهیم مجاب در حرم حسینی دفن است. در دیوان او قصیده‌ای هست که با این بیت آغاز می‌شود:
إن کنت مشفقة علی دعینی --- ما زال لومک فی الهوی یغرینی
این قصیده را در بعضی از چاپ‌های جدید دیوان ابو الحب حذف کرده‌اند. چرا؟ جواب کمی عجیب است. این قصیده بیت مشهوری دارد:
إن کان دین محمد لم یستقم --- إلا بقتلی فیا سیوف خذینی
که به قول معروف زبان حال امام حسین است. این بیت به دل بسیاری از مردم نشسته و بسیاری گمان برده‌اند که این بیت حدیثی از امام حسین است. تا جایی که شاید بعضی به احترام این «اعتقاد مردمی» این قصیده را از چاپ‌های دیوان ابو الحب حذف کرده‌اند.
من شخصا در دوران کودکی و نوجوانیم هم پای منبری نشسته‌ام که خطیبش گمان می‌کرده این بیت حدیثی از امام حسین است و منبرش را بر این پایه چیده بود، و هم کتابی خوانده‌ام که نویسنده‌اش چنین گمانی داشت.

۲
بسیاری از شما احتمالا خبر دارید که کسی در وبلاگش با تلاشی برای آفریدن طنزی ملایم جمله‌هایی می‌نوشت که با نام‌هایی مثل «ویرجینیا گلف» و «سیلویا پرینت» امضایشان می‌کرد. و خب امروزه یکی از این جمله‌ها را که در مورد رسم زن‌ها در کوتاه کردن و چیدن مو و ناخن است بسیاری جاها از قول ویرجینیا ولف نقل کرده‌اند و می‌کنند.

۳
یکی از آشنایان من در یکی از - به گمان من - جدی‌ترین نشریات ادبیات داستانی ایران طنز می‌نوشت. پس از مدتی یکی از خوانندگان خیلی جدی شروع کرد به جواب دادن به این طنزها. ظاهرا خواننده‌ی مذکور گمان کرده بود نه با طنز، که با تقلب و دروغ سر و کار دارد. این باعث شد گردانندگان مجله به این فکر بیفتند که مخاطب چه تصوری از این مطلب‌ها دارد. پیدا و پنهان کوشیدند نظر مخاطبان را بدانند. نتیجه ناامیدکننده بود. تقریبا همه گمان می‌کردند مطلب جدی است.

۴
امسال می‌بینم آدم‌های گوناگون با نگاه‌های مختلف به مناسبت محرم دارند دیالوگ‌های فیلم روز واقعه را هم‌خوان می‌کنند. به گمان شما عجیب است اگر ۵۰ سال دیگر کسانی در ایران باشند که این دیالوگ‌ها را حدیث بدانند و به دلایل عقیدتی حتی حاضر به بحث درباره‌ی صحت و سقم این عقاید نباشند و زندگی و جهان‌بینی و ایدئولوژی خود را بر اساس این متن‌ها تنظیم کرده باشند؟ به گمان شما خیلی دور است دیدن حسینی که نامش حسین بن علی است اما حیاتش را مدیون دیالوگ‌های بیضایی و میر باقری و چند نفر دیگر است؟
[این متن را مناسب درج در همین صفحه نوشته‌ام و تاکید می‌کنم به هیچ وجه بازنشر آن در سایت‌ها و رسانه‌های دیگر را مجاز نمی‌دانم. در این اجازه ندادن حق خود را به قانون حمایت حقوق مولفین مصنفین و هنرمندان مصوب ۱۱ دی ماه ۱۳۴۸ و تغییر یافته در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ مستند می‌کنم. طبعا سایت‌های دیگر شامل فیس‌بوک نمی‌شود و هم‌خوان کردن در فیس‌بوک را مجاز می‌دانم.]

آرایش غلیظ زیر قبای نامجو

نامجو راه رفتنی را یافت. یا هو کردند یا سکوت و به روی خودشان نیاوردند که راهی که خودشان و اسطوره‌های پفکی و نمکیشان درش می‌روند بن‌بست است. حالا همایون شجریان تقلیدی خام و خنده‌دار و دست به عصا از نامجو می‌کند. از شجاعتش و ابداعش می‌گویند. شجاعت؟ ابداع؟
حقوق بشر انسانی یا حقوق بشر آمریکایی؟

من دو الگوی کاملا مشخص و متمایز برای حقوق بشر می‌شناسم، الگوی انسانی که حقوق بشر را واقعی و لازم می‌بیند و الگوی آمریکایی که حقوق بشر را ابزاری برای دخالت در امور کشورهای مخالفش می‌داند. ظاهرا در کشور ما هم هر دو نوع نگاه به حقوق بشر وجود دارد. بعضی دوستان ما که خیال آمریکاستیزی دارند و رفتار آمریکامنش رسما حقوق بشر را ابزار دخالت می‌دانند و ناراحت هستند که چرا آدم‌های مستقل به نیابت از جمهوری اسلامی ایران نرفته اند بابت ماجرای فرگوسن خاک ایالات متحده را به توبره بکشند.
در شهری پرت با جمعیت اندک ۲۱۰۰۰ نفری در ایالات متحده یک مامور پلیس (که سفیدپوست بوده) به یک جوان ۱۸ ساله‌ی غیرمسلح سیاه‌پوست شلیک کرده و او را کشته است. شلیک در پی گزارش سرقت از یک فروشگاه بوده است. تقریبا چیزی شبیه آن کسی که مامور پلیس در همین تهران خودمان به‌ش ایست داده بود و وقتی نایستاده بود با گلوله به جای لاستیک ماشینش مغزش را پریشان کرده بود.
این که این چه قدر به حقوق بشر مربوط است را من نظر نمی‌دهم. فقط یادآوری می‌کنم که همین ماجرا و تفاوت رنگ پوست پلیس و مرحوم مایکل براون باعث شده این شهر چندین روز غرق در اعتراض و حتی آشوب باشد، از سر تا سر دنیا یک عده خبرنگار بروند آن‌جا و ماجرا را لحظه به لحظه در حد فیلم سینمایی گزارش کنند و اگر یک عکاس را دست‌بند زدند و بردند فورا عکس خندانش را جلوی چشم همه‌ی دنیا بگذارند و گروه‌های مدافع حقوق بشر کلی آدم به این یک وجب شهر اعزام کنند و داستان هنوز هم ادامه داشته باشد.
خب طبیعتا رفتار پلیس آمریکا نامی جز رفتار وحشیانه ندارد. اما این رفتار هر جا که باشد نامش همین است. این طور نیست که در تهران اسم این رفتار باشد هوش‌مندی پلیس یا نهایتا قصور پلیس در انجام وظیفه و در فرگوسن نامش باشد رفتار وحشیانه. نه. ملاک یکی است و این رفتار وحشیانه است. و خب وحشیانه‌تر از این رفتار در همین تهران در همین روزها پیش چشم همه‌ی این دوستان آمریکاستیز رخ داد. یک نفر را که با یک وانت پیکان و یک بلندگو چهار تا تکه آهن قراضه می‌خریده و می‌فروخته تا یک لقمه نان حلال در بیاورد زده‌اند با پنجه بوکس کشته‌اند. اگر کشتن مایکل براون مخالف حقوق بشر است کشتن علی چراغی صد برابرش مخالف حقوق بشر است. بروید سر قاتلش داد بزنید لطفا.
از حسین به فقیران نمی‌رسید؟

۱. من نجف‌قلی حبیبی را نمی‌شناسم و نمی‌دانم اگر بشناسمش چه حسی نسبت به او خواهم داشت.
۲. من در تهران زندگی می‌کنم. زیاد دیده‌ام کسانی را که از پاجرو و اسپورتیج و بی‌ام‌و و ماشین‌های نه چندان ارزان دیگر پیاده می‌شوند و با قابلمه‌ای ده دوازده نفره در صف نذری محرم می‌ایستند. صفی که باقی حاضرانش هم از همین نوع اند و آدم‌های گرسنه و ندار به دلیل بوی تنشان و چرکی لباسشان جرات نزدیک شدن به چنین صفی را ندارند. صفی که چند ده میلیون هزینه‌ی غذایش شده است و یک لقمه از آن غذا از خیابان کریم‌خان پایین‌تر نمی‌رود.
۳. آن حسینی که من وصفش را از اهل منبر شنیده‌ام، نانش را نمی‌دهد آدم‌های سیر در حال ترکیدن بخورند و کنار همان شهر آدم‌های دیگری گرسنه بمانند. 
۴. تعارف که نداریم. همین حرف‌های حبیبی را اگر حاج آقا وجیه‌المنظریان گفته بود الان کلیپش را دست به دست می‌کردند و ازش به نام احیای معارف عاشورا نام می‌بردند. حالا که حبیبی گفته اخ شده. 
۵. از حسین به فقیران می‌رسید و از آنان که بانگ حسینی بودنشان پرده‌ی گوش می‌درد به سیران می‌رسد. این ملاک خوبی است برای سنجیدن صداقت‌ها، اگر غرضِ زدن مخالفان سیاسی کورمان نکرده باشد.


(۰)

امروز تمام مدت به این عنوان فکر می‌کردم. اسرائیل در تبلیغاتش چه می‌کند و ما چه می‌کنیم؟ چند نمونه می‌نویسم.

 

(۱)

کار فرانک لوتز

یک زحمتی بکشید و کلیدواژه‌های Frank Lutz و Hasbara را جست‌وجو کنید. هم آقا را باید شناخت و هم موضوع را. «هَ‍ ثبَرّه» اسم دیپلماسی عمومی اسرائیل است و آقای فرانک لوتز هم کسی است که سال ۲۰۰۹ پول گرفته تا بنشیند یک دست‌نامه برای این دیپلماسی عمومی دربیاورد. متن این دست‌نامه لو رفته و می‌توانید دانلود کنید و بخوانیدش. حدود ۱۷۰ صفحه است در فرمتی که من دارمش. یعنی همین مارک رگو عینا دارد سطر به سطر اجرایش می‌کند و نتیجه هم می‌گیرد. یک کار زبان‌شناسانه و روابط عمومی و روان‌شناسی اجتماعی و... توامان خیلی جدی است که جواب هم می‌دهد عجیب.

 

(۲)

لشکر بلاگرهای اسرائیل‌دوست

قبل از کار فرانک لوتز حضرات خواب بودند؟ نه. ۹ ژانویه‌ی ۲۰۰۹ ریچارد سیلورستاین در گاردین مطلبی نوشت با نام «Hasbara spam alert»، خلاصه اش این که وزارت خارجه‌ی اسرائیل بودجه‌ای را به کار انداخته بود تا از کامنت‌گذاران «اسرائیل‌دوست» در سایت‌های خبری حمایت کند و این‌ها مطلب‌های مخالف اسرائیل را با کامنت‌های مخالفشان بمباران کنند.

ده روز بعد کنعان لیپشیص در هَ‍ ‍اَرِص مطلبی نوشت با عنوان «Israel recruits 'army of bloggers' to combat anti-Zionist Web sites». عنوان متن خود گویا است. هم‌زمان در تهران ۳۰ دی ۱۳۸۷ است و می‌توان نگاه کرد که لشکر بلاگرهای ما در آن زمان مشغول چه بودند. دسته‌های مختلف که هر کدام دیگری را «دشمن» خودش و وطنش می‌دید و از این دیدگاه هم کوتاه نمی‌آمد و خب طبیعتا در این میان دشمن واقعی کاملا خرسند داشت کار خودش را می‌کرد.

لبته در روز ۱۸ ژانویه هم جاناتان بک در جیروزالم پست مطلبی با عنوان «'اLatest hasbara weapon: 'Army of bloggers» نوشته بود که همان حرف را زده بود که فردایش لیپشیص در هَ‍ ‍اَرِص نوشت.

 

(۳)

یگان جنگ شبکه‌ای

طرح بالا که موفق از آب درآمد، در ۱۰ جولای ۲۰۰۹ رونه قوپربویم در یدیعوت احرونوت مطلبی نوشت با عنوان «Thought-police is here» و از اقدام وزارت خارجه‌ی اسرائیل برای سر و سامان دادن تیمی خبر داد که وظیفه‌شان رصد ۲۴ساعته‌ی محتوای اینترنت و یافتن مطالب مخالف اسرائیل و درافتادن با آن‌ها بود. یازده روز بعد هم جاناتان کوک در کانترپانچ مطلب «Israel's Internet War» را در همین مورد نوشت. مطابق با ۱۹ تا ۳۰ تیر ۱۳۸۸ در تهران. مقایسه با خودتان.

 

(۴)

ترمیم وجهه در دستور کار کابینه

۱۲ فوریه‌ی ۲۰۱۰ بَرَق رَوید در هَ‍ ‍اَرِص مطلب «Think tank: Israel faces global delegitimization campaign» را نوشت. مطلب با گفتن از گزارشی آغاز می‌شد که چند روز پیش از آن در کابینه‌ی اسرائیل طرح شده بود و نشان می‌داد اسرائیل باید به فکر ترمیم وجهه‌ی جهانی خودش باشد. کاری که کابینه آن را در دستور کار خود گذاشت و به دقت دنبال کرد.

 

(۵)

فیس‌بوک سربازان مونث و کلیپ‌های وجهه‌ساز

من عمد دارم که در این‌جا به هیچ تبلغ اسرائیلی‌ای لینک ندهم. امروز سه ویدیوی چند دقیقه‌ای درباره‌ی زنان شاغل در ارتش اسرائیل می‌دیدم. با ساختی بسیار ساده و شدیدا تاثیرگذار. گمان کنم ارتش اسرائیل - که بارها اعلام کرده که حسابِ فیس‌بوکِ اعضایش را چک می‌کند - چیزی حدود ۱۰۰۰ عکس مختلف از فیس‌بوک سربازان مونث خود جمع کرده است. عکس‌هایی در حالت‌های مختلف که چند عنصر در همه‌ی آن‌ها مشترک است: زن، شادی، اسلحه، فضای غیررسمی و دوستانه، نبودن هیچ غم و ناراحتی و خون و چیزهایی از این دست، و در بعضیشان هم طبیعت یا فضای زیبا نقش جدی دارد. این عکس‌ها را داده به گروه‌های کلیپ‌ساز تا با آهنگ‌های مختلف و با سلیقه‌ی خودشان از این عکس‌ها کلیپ بسازند. و مطمئن ام برای این سه کلیپ که من دیدم فکر و تلاش زیادی صرف کرده‌اند. نتیجه؟ هر آدمی که از پیش شناختی از اسرائیل یا مشکل خاصی با ارتش اسرائیل نداشته باشد نه تنها با دیدن این کلیپ‌ها عاشق اسرائیل می‌شود که عاشق ارتش اسرائیل نیز می‌شود و در آدم‌کشی هم تشویقشان خواهد کرد. کلیپ‌ها شدیدا تاثیرگذار و فریبنده هستند.

 

(۶)

۱ در ۲۰ = ۲۰

هر چه به ذهنم فشار می‌آورم تنها اثر هنری تاثیرگذار و جدی‌ای که یادم می‌آید در حمایت از مردم غزه در فضای مجازی فارسی‌زبان دیده‌ام پوستر گلرخ نفیسی است درباره‌ی چهار کودکی که اسرائیل در ساحل غزه کشت. دیگر؟ فرض کنیم من ۹۵ درصد کارهای موثر و جدی را ندیده باشیم. می‌شود ۲۰ پوستر. ۷۰ میلیون آدم و این همه احساس مسئولیت در میان این ۷۰ میلیون و نهایتا ۲۰ پوستر؟

 

(۷)

دروغ تنها به امپراتوری دروغ کمک می‌کند

یک ویدیو از دیدار بنیامین نتانیاهو و هیلاری کلینتون در ۲۱ نوامبر ۲۰۱۲ را بریده‌اند و تدوین مجدد کرده‌اند و یک متن دروغ رویش سوار کرده‌اند و ترجمه‌ی متن دروغ را هم نوشته‌اند. این شده کار رسانه‌ای در مبارزه با اسرائیل. مبارزه از راه دروغ گفتن. آن هم دروغ‌های مسخره‌ای که هر بچه‌ای بشنود خنده‌اش می‌گیرد. نتیجه؟ اسرائیل‌دوست‌های بند ۲ و ۳ خیلی مودب و مهربان همه جا توضیح می‌دهند که این ویدیو ساختگی است و جوری با ادب و احترام توضیح می‌دهند که ناخودآگاه در مخاطب این احساس را ایجاد می‌کند که از خودش بپرسد «نکنه همه‌اش کشک باشه؟» و بی‌تردید زحمت ایجاد این تردید در دل مخاطب را همان‌ها کشیده‌اند که اگر خوش‌بین باشیم ساده بودند و گمان می‌کردند می‌توانند با دروغ به جنگ اسرائیل بروند.

 

(۸)

ماجرای تاسف‌بار @daviddovadia

یک نفر یهودی مخالف اسرائیل و مدافع حقوق مردم غزه و فعال حقوق بشر مدتی است که در توییتر با اکانت @daviddovadia مطلب می‌نویسد. آدمی است که بی هیچ چشم‌داشتی زحمت می‌کشد و تا حال هم اسرائیل نتوانسته ساکتش کند. بعد ناگهان تصویری منتشر می‌شود که طوری ساخته‌اندش که انگار از توییتر او است و در آن توییت کرده من امروز ۱۳ تا بچه را کشتم و چند فحش ناموسی هم به مسلمان‌ها داده است.

بعد همه‌ی دوستان غزه‌دوست ما بی این که کمی مغزشان را به کار بیندازند یا به سرانگشتشان زحمت دو تا تایپ ساده و جست‌وجو را بدهند این تصویر را هم‌خوان می‌کنند و موجی علیه @daviddovadia راه می‌اندازند. کار به جایی می‌کشد که جاعلان محترم در تصویرهای بعدی مدعی می‌شوند شماره‌ی ماشین او را هم شناسایی کرده‌اند و تصویری از پلاک یک ماشین را هم منتشر می‌کنند. یک‌شبه @daviddovadia اصلی را نابود کردند و یک تصویر چرکین جایش گذاشتند. حالا اگر دلشان بخواهد در قدم بعدی دو سه تا از آن اعضای تیم اسرائیل‌دوستان شبکه‌ای را می‌گمارند که با چهره‌ای ظاهرا موجه و جویای حقیقتْ اسناد ساختگی بودن این توییت را آشکار کنند و نهایتا هم کل ماجرا را به گردن حماس بیندازند. همین امروز من دست کم دو توییت اسرائیلی دیدم که این توییت را فریب و جنگ روانی حماس نامیده بودند.

 

(۹)

به عمل کار برآید؟

آن‌ها که زمانی با هزاران اسم بی‌مسما مثل عمار و انصار و منصورون و مناصرین و استنصاریین و استشهادیین و کوششی و جنبشی و هزار اسم دیگر وبلاگ و فیس‌بوک و گوپلاس و چیزهایی از این دست می‌گرداندند و تمام مطالبشان هم کپی‌کاری از روی دست هم بود و دزدیده از کتاب ها و سایت‌های دیگران، حالا یا سر در گریبان خودشان فرو برده‌اند یا نهایت کاری که می‌کنند این است که چهار تا عکس وحشت‌ناک بچه‌ی کشته و تکه‌پاره و بدن‌های قطعه‌قطعه شده هم‌خوان می‌کنند و خب طبیعتا هر قدر آن کلیپ‌های ارتش اسرائیل مخاطب را جذب ارتش جنایتکار اسرائیل می‌کند، این تصویرها مخاطب را از هرگونه تماسی با موضوع غزه و فلسطین و.. گریزان می‌کند.

 

(۱۰)

اسرائیل‌دوست بلبل‌زبان فارسی‌گوی

یکی از همین اسرائیل‌دوستان فارسی‌نویس، یک‌تنه وسط میدان ایستاده و راحت همه‌مان را مچل خودش کرده است. خیلی راحت در آمارها و حقیقت ماجراها دست می‌برد. در یکی از متن‌هایش ما مخالفان اسرائیل را غارنشینان ۷۰۰۰ ساله خطاب می‌کند و کسی هم نیست که یقه‌اش را بگیرد و بگوید نهایتا ما اگر به اصل قومی قبیله‌ایمان هم برگردیم ۲۵۰۰ ساله هستیم نه ۷۰۰۰ ساله و اسرائیلی که ازش طرف‌داری می‌کنی خودش را می‌کشد تا برای خودش سابقه‌ی ۴۰۰۰ ساله جعل کند. اگر سابقه بد باشد قطعا برای دوستان تو هم بد است.

یا مثلا یک روز متنی می‌نویسد و خیلی راحت و واضح کشورهایی را که مدافع اسرائیل نیستند به عنوان جبهه‌ی کشورهای مدرن حامی اسرائیل نام می‌برد. یعنی واضحا رای‌های سازمان ملل را که مستند و مکتوب موجود است تحریف می‌کند.

در برابرش یک عده که اصلا سکوت را ترجیح می‌دهند و یک عده هم که به دامش می‌افتند و می‌روند جوابش را بدهند حتی کمی فکر نمی‌کنند که او چه گفت و من چه جواب بدهم و راحت پرخاش می‌کنند و حرف‌های ضعیف و قابل رد کردن می‌زنند و با این کار ناخواسته دکان او را رونق بیش‌تری می‌دهند. و خب نوش جانشان وقتی طرف برمی‌گردد و از پایین بودن سطح مباحث در فضای مجازی فارسی گله می‌کند.

 

نهایت داستان

نهایت داستان همین است که می‌بینید. این همه آدم معترض اما ناتوان و بی‌اراده و تن‌پرور نشسته‌ایم و نهایت کاری که ازمان برمی‌آید این است که منتظر بمانیم تا کسی دو خط متن عاطفی در حد انشای بچه مدرسه‌ای‌ها بنویسد (همه را بکشید آخرین مادر آخرین کودک را به سبد خواهد سپارد، همه هم برایش سر و دست می‌شکنند و هیچ کس انگار حواسش نیست در این متن چه قدرت بلامنازعی تصویر شده اسرائیل) یا یک ویدیوی خبری هم‌خوان کند یا متنی را ترجمه کند و همه حاصل کارش را تکثیر کنیم بی این که حتی یک آن از خودمان بپرسیم «کار می‌کند؟ چه کار می‌کند؟»

یعنی واقعا یافتن ۱۰۰۰ تا عکس از فلسطین و زندگی انسانی در فلسطین و کار کردن با چهار تا نرم‌افزار تدوین این قدر سخت است که هیچ کلیپ بی کشته و خونی از فلسطین در دستمان نباشد که به مردم دنیا نشان بدهیم و بگوییم ببینید، اسرائیل تلاش می‌کند آدم بودن این مردم را انکار کند، اما این مردم در تمام نداشتن‌هاشان و در تمام فشارها و رنج ها و کشتارها باز هم آدم‌وار زندگی می‌کنند؟

از اول این نسل‌کشی وقاحت‌بار اسرائیل روی چند نکته‌ی دروغ تاکید می‌کند. یکی این که این یک «درگیری» است. کدام درگیری؟ موضوع کاملا یک‌طرفه است و یک نسل‌کشی است. خیلی سخت است یک سری موشن گرافیک خوب ساختن که بگوید این نسل‌کشی است نه درگیری؟

هی تکرار می‌کند که حماس از نقاط مسکونی موشک می‌اندازد. جمعیت نوار غزه بیش از ۱٬۸ میلیون نفر است و وسعتش ۳۶۰ کیلومتر مربع. یعنی در هر کیلومتر مربع به طور متوسط ۵۰۴۶ نفر زندگی می‌کنند. به بیان دیگر «آدم‌ها دارند توی هم می‌لولند و اصلا جای غیرمسکونی‌ای وجود ندارد». ایده از این سردستی‌تر؟ پیدا کردنش سخت بود یا ساختن یک ویدیو که این را عینی نشان مخاطب بدهد (مثلا ۵ نفر را در ۱۰۰۰ متر مربع رها کنند و ازشان فیلم بگیرند از بالا تا فشردگی جمعیت دیده شود) یا چه؟

چرت می‌زنیم. چرت می‌زنیم و وقتی چرت می‌زنیم و طرف مقابلمان کار و تلاش می‌کند و از دست بردن به هیچ ابزار نادرستی هم ابا ندارد و کلی متخصص و بودجه در اختیار دارد، طبیعتا آن که برنده‌ی این جنگ رسانه‌ای می‌شود ما نیستیم.

باید چرت زدن را کنار بگذاریم، تنگ‌نظری‌ها و جنگ‌های داخلی را کنار بگذاریم، حضور دشمن را باور کنیم، و برای جنگیدن با او تلاش بسیار کنیم. عقل بسیار به کار ببریم. از تخصص متخصصان استفاده کنیم. و آرام و قرار نداشته باشیم. این تنها راه پیروزی است.

 

[این متن را مناسب درج در همین صفحه نوشته‌ام و تاکید می‌کنم به هیچ وجه بازنشر آن در سایت‌ها و رسانه‌های دیگر را مجاز نمی‌دانم. در این اجازه ندادن حق خود را به قانون حمایت حقوق مولفین مصنفین و هنرمندان مصوب ۱۱ دی ماه ۱۳۴۸ و تغییر یافته در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ مستند می‌کنم. طبعا سایت‌های دیگر شامل فیس‌بوک نمی‌شود و هم‌خوان کردن در فیس‌بوک را مجاز می‌دانم.]


August 2, 2014 at 7:37pm

نژادپرست دو نوع است: نژادپرست کثیف و نژادپرست کثیف لجن. جور سوم پیدا نمی‌کنید. مطمئن باشید.

حالا یک نژادپرست نوع دوم، چیزهایی گفته درباره‌ی توان تلفظی عرب‌ها.

خب این آدم سوادش در حد زیر صفر کلوین است که فرق واج با حرف الفبا را نمی‌داند و گمان می‌کند تفاوت تلفظ عربی و فارسی به حروف الفبا ربط دارد. فهمیدنش البته سواد هم لازم ندارد، کمی شعور کافی است. وقتی که زبان فارسی پدید آمده الفبای امروزی فارسی در کار نبوده. و اصلا مردم بدون الفبا حرف می‌زنند، این همه آدم بی‌سواد. تا قبل از اختراع الفبا که مردم لال نبودند. صحبت می‌کردند.

با این حال این نژادپرست نوع دوم بی‌سواد به خودش اجازه می‌دهد این بامزگی‌ها را بکند.

او توی عمرش دو تا عرب‌زبان ندیده. اگر دیده بود و باشان هم‌کلام شده بود می‌دانست که عرب‌زبان‌ها الزاما عرب نیستند و می‌دانست دیدن را در زبان محاوره «شوف» می‌نویسند اما در بسیاری کشورهای عرب زبان /tʃuf/ تلفظ می‌کنند یا آن طور که سواد او اجازه بدهد «چوف». او در عمرش عرب‌زبان ندیده وگرنه می‌دانست که عرب‌زبان‌ها در خیلی از کشورها چیزی را که می‌نویسند «الله جلَّ جلاله» می‌خوانند /ʕællah gæl:æ gælaluhu/ یا به شیوه‌ی خوش‌آیند او «الله گلّ گلاله». و خب اگر کسی یک کامیون گچ ریخته باشد جلوی در خانه‌ی کسی، خیلی راحت می‌گویند «گچ».

و باز این نژادپرست نوع دوم هیچ وقت با یک لبنانی عرب‌زبان هم‌صحبت نشده که ببیند او وقتی می‌نویسد «جمیل» می‌خواند /Ʒmil/ یا آن طور که نژادپرست نوع دوم ما دوست دارد بنویسد اما نمی‌تواند تلفظ کند «ژْمیل».

افسانه‌ی «گچ‌پژ» افسانه‌ای دروغین است و عرب‌ها هم می‌توانند این واج‌ها را تلفظ کنند، آنچه آن‌ها نمی‌توانند به آسانی تلفظ کنند /v/ یا همان «و» فارسی است. اما خیلی از فارسی‌زبان‌ها نمی‌توانند واج مربوط به حرف «ک» عربی را تلفظ کنند. خیلی از فارسی‌زبان‌ها از تلفظ واج‌های عربی مربوط به حرف‌های «ذ» و «ض» و «ظ» و «ع» و «ق» و «غ» و «ث» و «ص» و «ط» و «و» عربی ناتوان اند. و خیلی از فارسی‌زبان‌ها و عرب‌زبان‌ها نمی‌توانند /θ/ و /ð/ انگلیسی را تلفظ کنند. و خیلی از فارسی‌زبان ها و عرب‌زبان‌هاو انگلیسی‌زبان‌ها از پس تلفظ /ʝ/ اسپانیایی بر نمی‌آیند و همه‌ی این‌ها عمرا بتوانند چهار کلمه درست و درمان چینی یا ژاپنی یا کره‌ای حرف بزنند. و این که مردمی نتوانند واج‌های زبان مردم دیگری را بازتولید کنند نه حسن است و نه عیب.

حسن این است که آدم آدم باشد و وقتی فوتبالیست هم‌وطنش با یک باشگاه غیر هموطنش قرارداد می‌بندد یک احساس و یک روش داشته باشد، نه این که وقتی دژآگه یا کسی دیگر برود در آلمان و انگلیس و فرانسه بازی کند یاد افسانه‌ی گچ‌پژ نباشد و در برابر اروپایی‌ها جز خضوع احساس دیگری نداشته باشد، اما نوبت که به یک باشگاه قطری می‌رسد یک‌باره افسانه‌ی گچ‌پژ و تمام مزخرفات چندش‌آور نژادپرستانه‌ای که در مغزش فرو کرده‌اند یادش بیاید و بنشیند و چنین هذیان‌هایی بنویسد. گمان کنم هیچ نژادی - حتی اگر تمام آدم‌هایش تمام تلاششان را بکنند - نتواند به اندازه‌ی تنها یک نفر نژادپرست چندش‌آور باشد.

http://www.khabaronline.ir/detail/367986/sport/iran-soccer

[ین متن را مناسب درج در همین صفحه نوشته‌ام و تاکید می‌کنم به هیچ وجه بازنشر آن در سایت‌ها و رسانه‌های دیگر را مجاز نمی‌دانم. در این اجازه ندادن حق خود را به قانون حمایت حقوق مولفین مصنفین و هنرمندان مصوب ۱۱ دی ماه ۱۳۴۸ و تغییر یافته در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ مستند می‌کنم. طبعا سایت‌های دیگر شامل فیس‌بوک نمی‌شود و هم‌خوان کردن در فیس‌بوک را مجاز می‌دانم.]

تکنیک‌های مدافع اسرائیل
[این متن را مناسب درج در همین صفحه نوشته‌ام و تاکید می‌کنم به هیچ وجه بازنشر آن در سایت‌ها و رسانه‌های دیگر را مجاز نمی‌دانم. در این اجازه ندادن حق خود را به قانون حمایت حقوق مولفین مصنفین و هنرمندان مصوب ۱۱ دی ماه ۱۳۴۸ و تغییر یافته در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ مستند می‌کنم.]

- بلاه بلاه بلاه.
مدافع: تو داری از یه موضوع تاریخی حرف می‌زنی. موضوع اسرائیل رو در حالت فعلیش باید دید نه در بحث‌های تاریخی.

- بلاه بلاه بلاه.
مدافع: تو داری یه موضوع خاص و موقت مربوط به این روزها رو به کل ماجرای اسرائیل تعمیم می‌دی. اسرائیل یه هویت تاریخی داره. باید از اون زاویه نگاه کرد.

- بلاه بلاه بلاه.
مدافع: آقا اسرائیل اه دیگه. ذاتا خشن اه. باید بپذیرید این رو.

- بلاه بلاه بلاه.
مدافع: بله. اسرائیل که حماس نیست. برای جون تک‌تک مردمش اهمیت قائل اه. شما اگه یه ترقه بترکونی می‌آن خونه‌ت رو روی سرت خراب می‌کنن.

- بلاه بلاه بلاه.
مدافع: حماس مردم فلسطین رو گروگان گرفته. [و خب لابد چون دور از جون خر اند به همین گروگان‌گیر رای می‌دهند.]

- بلاه بلاه بلاه.
مدافع: اسرائیل تنها دموکراسی خاورمیانه است. [بقیه‌ی کشورهای خاورمیانه هم که در انتخابات مختلف رای می‌گیرند، هویج اند.]

- بلاه بلاه بلاه.
مدافع: ببین کی‌ها مدافع اسرائیل اند؟ کشورهای مدرن. کی‌ها مخالفش هستند؟ کشورهای کثیف. [نگاه «شهروند درجه‌ی یک و دو» به اعضای سازمان ملل]

- بلاه بلاه بلاه.
مدافع: می‌زنن، می‌خورن. [راکت دست‌ساز قسام می‌زنن، بمب DIME می‌خورن.]

- بلاه بلاه بلاه.
مدافع: اسرائیل یه واقعیت اه. باید این واقعیت رو پذیرفت. [مردم غزه خواب و خیال اند، نه واقعیت.]

- بلاه بلاه بلاه.
مدافع: این همه چیزی که داری استفاده می‌کنی رو همین اسرائیل ساخته. غزه چی ساخته برامون؟ [رشوه‌ی تکنولوژیک]

- بلاه بلاه بلاه.
مدافع: آقا این‌ها مسائل پیچیده‌ای اه. شما درکش نمی‌تونی بکنی. [چی شد تو درک می‌کنی من درک نمی‌کنم؟]

- بلاه بلاه بلاه.
مدافع: اسرائیل صلح رو می‌پذیره. حماس نمی‌پذیره؟ [صلح با چه شرایطی؟]
کی گفته روزنامه‌نگار گاز نمی‌گیرد؟
[این متن را مناسب درج در همین صفحه نوشته‌ام و تاکید می‌کنم به هیچ وجه بازنشر آن در سایت‌ها و رسانه‌های دیگر را مجاز نمی‌دانم. در این اجازه ندادن حق خود را به قانون حمایت حقوق مولفین مصنفین و هنرمندان مصوب ۱۱ دی ماه ۱۳۴۸ و تغییر یافته در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ مستند می‌کنم.]

(۱)
من کارهای زیادی را تجربه کرده‌ام، یکیش هم روزنامه‌نگاری. من درس روزنامه‌نگاری نخوانده بودم. با شم و تجربه پیش می‌رفتم. تصور کنید کسی را که قرارداد بسته تا راننده‌ی سرویس مدرسه‌ی چند کودک باشد و حین راندن و بردن کودکان تا مدرسه و بازگرداندنشان رانندگی می‌آموزد. به گمان خودم من برای فراگرفتن روزنامه‌نگاری چنین کاری کرده‌ام.

(۲)
من تصوری خیالین از روزنامه‌نگاری داشتم. روزنامه‌نگاری برایم کاری پاک، پر از مسئولیت و شدیدا اخلاقی بود. گاه سر انتخاب تقدم و تاخر دو صفت مدت‌ها فکر می‌کردم و بارها متن را به هر یک از دو شکلش می‌نوشتم تا بالاخره مطمئن می‌شدم کدام گویاتر و رساتر است و محتوای دقیق‌تر و سالم‌تری را به خواننده منتقل می‌کند. دروغ نوشتن و خبرسازی را که به خواب شب هم نمی‌دیدم، اما بی‌دقتی هم به نظرم گناهی نابخشودنی بود. گاه که آقای ممیزی محبت می‌کرد و کلمه‌ای را در متنم دست‌کاری می‌کرد چند روز و حتی یک هفته بغض داشتم. دلم می‌خواست بروم یقه‌اش را بگیرم و بگویم «مردک می‌فهمی چه گندی به متن زدی؟ می‌فهمی الان چه قدر محتوای غلط و بی‌دقت به خواننده منتقل می‌کنی؟»

(۳)
ما اگر دغدغه‌ای هم داشتیم می‌کوشیدیم خواننده را با خودمان همدل کنیم. اگر اسرائیل را دشمن می‌دانستیم به جای قصه بافتن، بدی‌های اسرائیل را نشان می‌دادیم. می‌گفتیم خواننده هم مثل ما عقل و دل دارد. با عقلش می‌فهمد و با دلش تصمیم می‌گیرد. هیچ وقت نکوشیدیم خواننده را با خبر دروغ و دست‌کاری شده مسموم کنم تا با ما هم‌نظر شود. آن قدر این مشی را با وسواس پی می‌گرفتیم که کم‌کم متهم شدیم به «بی‌درد» بودن و «بی‌دغدغه» بودن و حتی بدتر از این‌ها.

(۴)
یادم هست آن زمان که هنوز کار می‌کردم، در روزهایی که روزنامه‌ها خبر می‌نوشتند و آخرش می‌نوشتند «منبع: اینترنت» من نظم و دقت کشنده‌ای را به کسانی که با من کار می‌کردند تحمیل می‌کردم. می‌گفتم خبر باید دقیق، ملموس، و قابل پی‌گیری باشد. وقتی کسی می‌خواند باید حس کند «باخبر» می‌شود نه این که حس کند یک ترجمه‌ی ناقص و درنیافتنی می‌خواند.
یادم هست آن روزها که صفحه‌ی دانش روزنامه‌ی همشهری را با دو نفر از دوستان سابق و لاحق کار می‌کردیم، یک روز صبح اول وقت تلفن زنگ زد. خانمی بود که خبری در مورد درمان نوع خاصی از سرطان را در روزنامه خوانده بود و می‌خواست بیش‌تر بداند. برایش توضیح دادم که درمانی در کار نیست و خبر مربوط به یک پروژه‌ی پژوهشی در یکی از دانشگاه‌های آمریکا است که می‌خواهند نوع جدیدی از درمان را آزمایش کنند. گفت بله در خبر هم همین را روشن توضیح داده بودید. گفتم پس الان سوال شما چیست؟ گفت فرزندی دارد که مبتلا به همان نوع سرطان است و عملا زمان زیادی از عمرش باقی نمانده. بغض کردم. گفتم خب این آزمایش است. امکان این که بچه از بین برود کم نیست. گفت با هم صحبت کرده‌ایم. امیدی به درمان نداریم. می‌خواهیم اگر جان می‌دهد دست کم در وضعی باشد که یک قدم به یافتن درمان برای بعدی‌ها کمک کرده باشد. رفتم و اصل خبر را آوردم و هر چه از جزئیات که به کارش می‌آمد برایش خواندم و یادداشت کرد.

(۵)
بعد کم‌کم نسلی جوان‌تر و ایدئولوژیک‌تر از ما از راه رسید. خبرگزاری‌های جدید و نشریه‌های جدید داشتند و پروایی از این که ایدئولوژی‌زده باشند نداشتند. می‌گفتند اگر انسان از ایدئولوژی ناگزیر است، پس چرا باید از آن پرهیز کند؟ می‌گفتند عرصه‌ی روزنامه‌نگاری و خبررسانی عرصه‌ی هم‌آوردی ایدئولوژی‌ها است نه کلاس درس دانشگاه یا جلسه‌ی تحلیل وقایع روز. برای این‌ها واضح بود که اولین چیزی که باید بیاموزند نه «خبرنویسی» و مدل‌های کلاسیک و نوین خبرنویسی، که «جنگ روانی» است. از ایدئولوژی‌ها و جناح‌های سیاسی مختلفی هم بودند. باهوش هم بودند. باسواد هم بودند. همین ایده ها را مقاله می‌کردند و می‌رفتند در کنفرانس‌های جهانی ارائه می‌کردند. این‌ها که آمدند من زدم گاراژ. دیگر جای من نبود.

(۶)
یک فرمولی پیدا شده برای نوشتن گزارش‌های اجتماعی تکان‌دهنده. این گزارش‌ها را روزنامه‌نگارهایی می‌نویسند که ایدئولوژیک نیستند، اما حضورشان نتیجه‌ی پیدا شدن آن نسلی است که گفتم. این‌ها روزنامه‌نگاری «سیرکننده» را پیش می‌برند. صفحه‌پرکن هستند و کاری به خیر و شر چیزی ندارند. فرمولشان این است:
۱. یافتن سوژه‌ی دل‌خراش.
۲. یافتن چند داستان نمونه‌ای.
۳. نوشتن این نمونه‌ها با شاخ و برگ و انشای رمانتیک و واژگان دل خراش‌تر از معمول.
۴. نوشتن پاراگراف‌هایی با لحن «عاقل اندر سفیه نگریستن» بین این داستان‌ها. اسم آوردن از مراکز اجرایی و نیز پژوهشی و متخصصان و دانشگاه‌ها و استفاده از اصطلاحات تخصصی همه در این قسمت کار می‌کنند.
۵. جا به جا کردن پاراگراف‌ها تا جایی که دیگر متن هیچ نظم منطقی‌ای را دنبال نکند و به نظر هذیان‌هایی از سر درد و اندوه بسیار بیاید.
۶. نوشتن پاراگراف پایانی با این هدف که توی چشم خواننده کنند که «تو نمی‌فهمی و احساس مسئولیت و شعور اجتماعی نداری و ما می‌فهمیم و داریم و الان باید از خجالت مچاله و خفه شوی».
در این نوع نوشتن نظر متخصص تزئینی است نه تعیین‌کننده. برای بررسی یک پدیده‌ی اجتماعی نه آمار دقیقی لازم است نه چهارچوب تئوریک خاصی. خراشیدن جان و دل خواننده و بعد سرزنش او محور اصلی کار است. این روزها از این گزارش‌ها زیاد می‌بینم. می‌بینم مردم در اینترنت این‌ها را دست به دست و حلوا حلوا می‌کنند. غمم می‌گیرد.

(۷)
امروز دیدم یک هفته‌ی پیش عکاس یک خبرگزاری، در صفحه‌ی فیس‌بوکش چند عکس از گردن خراشیده و دندان لق‌شده‌اش گذاشته است. روایت او این است که با دبیر سرویس عکس حرفش شده که چرا نامش را از لیست نوبت و آفیش عکاسی حذف کرده، و او نیز به جانش افتاده و چنین بلایی سرش آورده.
ممکن است او راست بگوید و دبیر سرویس عکس یک خبرگزاری مشهور این قدر دور از رفتار حرفه‌ای و خشن و دست به کتک‌کاری باشد.
ممکن است او راست نگوید و روایتش از ماجرا چیزی از جنس جنگ روانی باشد.
هر دوی این اتفاق‌ها نشان‌دهنده‌ی نوعی انحطاط اند و من اصرار دارم بگویم این اتفاق اصلا اتفاق نیست، استثنا نیست، هش‌دار است. هش‌داری دیر هنگام که می‌گوید اگر روزنامه‌نگار کارش را پاک و مسئولانه و متعهد نداند، خیلی اتفاق‌ها ممکن است بیفتد و نتیجه‌ی همه‌ی این اتفاق‌ها هم یک چیز است: سلب اعتماد مخاطب. سلب اعتماد نه از یک خبرگزاری یا روزنامه‌نگار خاص. نه. سلب اعتماد از مقوله‌ی روزنامه‌نگاری.
سید ترس‌ناک

[این متن را مناسب درج در همین صفحه نوشته‌ام و تاکید می‌کنم به هیچ وجه بازنشر آن در سایت‌ها و رسانه‌های دیگر را مجاز نمی‌دانم. در این اجازه ندادن حق خود را به قانون حمایت حقوق مولفین مصنفین و هنرمندان مصوب ۱۱ دی ماه ۱۳۴۸ و تغییر یافته در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ مستند می‌کنم.]

(۱)
قبلا هم این خاطره را گفته‌ام. در وزارت ارشاد کار می‌کردم (شما بخوان حمالی) و ایده‌ام این بود که باید جلوی این وزیر لیبرال فلان‌فلان‌شده‌ی ارشاد را از هر جا که می‌شود گرفت. وزیر لیبرال فلان‌فلان‌شده‌ی ذهن جاهل من هم سید محمد خاتمی بود. یکی از راه‌های مبارزه با این آدم هم پاس‌داشت شعائر بود. تقریبا هر روز من در صف اول نماز جماعتی بودم که به هفت هشت صف نمی‌رسید. یادم نمی‌آید یکی از معاونان یا مدیرکل‌های وزارت‌خانه را در نماز جماعت دیده باشم، اما خاتمی هر روز که در وزارت‌خانه بود حتما به نماز می‌آمد و گاهی پس از سلام نماز دستی از کنارم دراز می‌شد و من با عصبانیت فشارش می‌دادم.
بعدها که زیاد مدیران ارزش‌مدار دیدم که کلا اهل این ماجراها نبودند و در همان دفتر کارشان از شعائر دفاع می‌کردند معنی این حضور لب‌خندناک را فهمیدم.

(۲)
یک عده هستند که کارشان راه انداختن جنگ شیعه و سنی در شبکه‌های ماهواره‌ای و اینترنت است. بعضیشان نقاب شیعه دارند بعضی نقاب سنی بعضی هم واقعا از حمقای فریقین هستند.
چندی پیش که دنبال چیزهایی درباره‌ی داعش می‌گشتم به یک سری لینک ویدیوی کثیف و چرت و پرت عربی‌زبان خوردم که همه سعی داشتند متعه را پررنگ کنند و ازش نوعی پدوفیلی دربیاورند و به اهل سنت بباورانند که شیعه یعنی دور از جان کودک‌آزار جنسی. کارهای چندش‌آوری مثل ترجمه‌ی سرتاسر دروغ و ساختگی یک ویدیوی فارسی زبان که یک جلسه‌ی پرسش و پاسخ دانش‌آموزان را جلسه‌ی آموزش متعه وانمود می‌کرد. در یکی از این ویدیوها عکسی از سید محمد خاتمی را گذاشته بودند همان عکس مشهوری که خیلی از شما دیده‌اید. دست پسرش عماد را در دست گرفته و دارد صورت دخترش نرگس را می‌بوسد و هر سه خوش‌حال اند. جنازه‌ها این را به عنوان رواج متعه‌ی کودکان نزد شیعه استفاده کرده بودند.

(۳)
رفقای گاه نادان و گاه مغرض ما، هر روز عکسی از سید محمد خاتمی منتشر می‌کنند که مشخصه‌اش فتوشاپی بودنش است. با کت و شلوار و کراوات یا در حال دود کردن یا شکل‌های دیگرش. طبیعتا اگر غرض و مرض کسی را کور نکرده باشد از روی کوچک بودن عکس‌ها و هم‌آهنگ نبودن جهت نور در قسمت‌های مختلف و تفاوت رزولوشن تصویر می‌تواند بفهمد که این عکس‌ها ساختگی است. اما گفتم، اگر غرض و مرض کور نکرده باشدشان.

(۴)
ده نفر از نمایندگان مجلس شورای اسلامی تقاضا کرده‌اند که سید محمد خاتمی ممنوع‌الخروج، ممنوع‌التصویر و ممنوع‌البیان شود. 

(۵)
خاتمی قدرت‌مندتر از این است که به کسی چنگ و دندان نشان بدهد. لب‌خند می‌زند. بهشتی هم همین طور بود. هر چه بیش‌تر به‌ش دشنام می‌دادند از لب‌خنداو کم نمی‌شد که برش افزوده می‌شد. خاتمی شاگرد و پی‌رو خوبی برای بهشتی و امام صدر بوده و هست. و همین قدرت زیاد، همین قدرتی که نمی‌گذارد کس بتواند او را عصبانی کند، وحشت‌ناک‌ترین چیز این مرد است. به طعنه به او می‌گویند «سید خندان» اما واقعیت این است که از همین خنده می‌ترسند و خواب شب حرامشان شده است. درکشان می‌کنم. خاتمی واقعا ترس‌ناک است.
Photo: ‎سید ترس‌ناک

[این متن را مناسب درج در همین صفحه نوشته‌ام و تاکید می‌کنم به هیچ وجه بازنشر آن در سایت‌ها و رسانه‌های دیگر را مجاز نمی‌دانم. در این اجازه ندادن حق خود را به قانون حمایت حقوق مولفین مصنفین و هنرمندان مصوب ۱۱ دی ماه ۱۳۴۸ و تغییر یافته در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ مستند می‌کنم.]

(۱)
قبلا هم این خاطره را گفته‌ام. در وزارت ارشاد کار می‌کردم (شما بخوان حمالی) و ایده‌ام این بود که باید جلوی این وزیر لیبرال فلان‌فلان‌شده‌ی ارشاد را از هر جا که می‌شود گرفت. وزیر لیبرال فلان‌فلان‌شده‌ی ذهن جاهل من هم سید محمد خاتمی بود. یکی از راه‌های مبارزه با این آدم هم پاس‌داشت شعائر بود. تقریبا هر روز من در صف اول نماز جماعتی بودم که به هفت هشت صف نمی‌رسید. یادم نمی‌آید یکی از معاونان یا مدیرکل‌های وزارت‌خانه را در نماز جماعت دیده باشم، اما خاتمی هر روز که در وزارت‌خانه بود حتما به نماز می‌آمد و گاهی پس از سلام نماز دستی از کنارم دراز می‌شد و من با عصبانیت فشارش می‌دادم.
بعدها که زیاد مدیران ارزش‌مدار دیدم که کلا اهل این ماجراها نبودند و در همان دفتر کارشان از شعائر دفاع می‌کردند معنی این حضور لب‌خندناک را فهمیدم.

(۲)
یک عده هستند که کارشان راه انداختن جنگ شیعه و سنی در شبکه‌های ماهواره‌ای و اینترنت است. بعضیشان نقاب شیعه دارند بعضی نقاب سنی بعضی هم واقعا از حمقای فریقین هستند.
چندی پیش که دنبال چیزهایی درباره‌ی داعش می‌گشتم به یک سری لینک ویدیوی کثیف و چرت و پرت عربی‌زبان خوردم که همه سعی داشتند متعه را پررنگ کنند و ازش نوعی پدوفیلی دربیاورند و به اهل سنت بباورانند که شیعه یعنی دور از جان کودک‌آزار جنسی. کارهای چندش‌آوری مثل ترجمه‌ی سرتاسر دروغ و ساختگی یک ویدیوی فارسی زبان که یک جلسه‌ی پرسش و پاسخ دانش‌آموزان را جلسه‌ی آموزش متعه وانمود می‌کرد. در یکی از این ویدیوها عکسی از سید محمد خاتمی را گذاشته بودند همان عکس مشهوری که خیلی از شما دیده‌اید. دست پسرش عماد را در دست گرفته و دارد صورت دخترش نرگس را می‌بوسد و هر سه خوش‌حال اند. جنازه‌ها این را به عنوان رواج متعه‌ی کودکان نزد شیعه استفاده کرده بودند.

(۳)
رفقای گاه نادان و گاه مغرض ما، هر روز عکسی از سید محمد خاتمی منتشر می‌کنند که مشخصه‌اش فتوشاپی بودنش است. با کت و شلوار و کراوات یا در حال دود کردن یا شکل‌های دیگرش. طبیعتا اگر غرض و مرض کسی را کور نکرده باشد از روی کوچک بودن عکس‌ها و هم‌آهنگ نبودن جهت نور در قسمت‌های مختلف و تفاوت رزولوشن تصویر می‌تواند بفهمد که این عکس‌ها ساختگی است. اما گفتم، اگر غرض و مرض کور نکرده باشدشان.

(۴)
ده نفر از نمایندگان مجلس شورای اسلامی تقاضا کرده‌اند که سید محمد خاتمی ممنوع‌الخروج، ممنوع‌التصویر و ممنوع‌البیان شود. 

(۵)
خاتمی قدرت‌مندتر از این است که به کسی چنگ و دندان نشان بدهد. لب‌خند می‌زند. بهشتی هم همین طور بود. هر چه بیش‌تر به‌ش دشنام می‌دادند از لب‌خنداو کم نمی‌شد که برش افزوده می‌شد. خاتمی شاگرد و پی‌رو خوبی برای بهشتی و امام صدر بوده و هست. و همین قدرت زیاد، همین قدرتی که نمی‌گذارد کس بتواند او را عصبانی کند، وحشت‌ناک‌ترین چیز این مرد است. به طعنه به او می‌گویند «سید خندان» اما واقعیت این است که از همین خنده می‌ترسند و خواب شب حرامشان شده است. درکشان می‌کنم. خاتمی واقعا ترس‌ناک است.‎
مای جنگ‌طلب

در ذکر بر دار کردن منصور حلاج نوشته‌اند «پس هر کسی سنگی می‌انداخت شبلی گلی در انداخت حلاج آهی کرد. گفتند آخر این همه سنگ انداختند، هیچ نگفتی از این گل آه کنی؟ گفت آن‌ها نمی‌دانند معذور اند . از او سختم می‌آید که داند و نمی‌باید انداخت.»

این روزها زیاد مخاطب فحش ام. و کرخ‌تر از آن ام که به خود بگیرم و دردی بکشم، که اگر کرخ نبودم چه کار با این داستان پر آب چشم داشتم؟ یا داشتم «بنیان‌های زبان‌شناختی فکر فلسفی» را می‌کافتم یا «نظریه‌ی توصیفی تاریخی ایمان‍»‍م را چاق‌تر می‌کردم یا سر در تاریخ ریویزیونیستی ادیان سامی داشتم یا با «رسم‌الخط فارسی بایدی نبایسته» را می‌نوشتم یا کتاب طنز جدیدی را که دست گرفته‌ام.
اما دردم می‌آید وقتی می‌بینم سه نفر از عزیزترین‌ها با هم صحبت می‌کنند، اولی من را جنگ‌طلب می‌بیند و آماده‌ی تکه‌پاره کردن، دومی قابیل و سومی بدتر از قابیل.
میان جنگ‌طلب و از جنگ‌نگریخته فرق است.
میان تکه‌پاره کردن و تکه‌پاره شدن فرق است.
از جنگ دشمن بشر نگریختن، جنگ‌طلبی نیست، آمادگی جان دادن برای نگاه داشتن انسان‌ها است.
من همان‌قدر جنگ‌طلب ام که ابوسعید ابوالخیر که گفت:
هان یاران هوی و ها جوانمردان هو
مردی کنی و نگاه داری سر کو
گر تیر چنان رسد که بشکافد مو
باید که ز یک دگر نگردانی رو
من همان‌قدر قابیل ام که کمان‌کش این خاک - آرش - بود.
من همان‌قدر بدتر از قابیل ام که تک تک صوفیانی که دست از خانقاه شستند و در جنگ با مغول جان دادند و خان و مان نداند بدتر از قابیل بودند.
صد البته فرقی عمیق میان من و آنان هست که پیش‌تر در صحبت از قاضی همدانی از این فرق گفتم. آن تن‌های ترد و باطرب و آن جان‌های شیفته کجا تن و جان ناتوان من کجا؟
اما اگر جان دادنی میسر باشد، جان را می‌دهیم، نه که بستانیم، و جان می‌دهیم تا کسی کتاب را از دست مردمان نگیرد، ساز را نشکند و نسوزد، شادی را جرم نکند، آزادی را برنچیند، همین صفحه‌های سپید و آبی را قفل نزند و کسی را به جرم پا گذاشتن به این‌جا شلاق‌پیچ نکنند، که کسی کودکی را نکشد، زنی باردار را شکم ندرد و عابری بی‌پناه و ناشناس را به رگبار نبندد. تا چهارتار بنوازد تا دیبی و ببعی و همساده و جیگر بخندانند تا پرستویی بازی کند تا آندو شوت کند تا تیم والیبال ببرد تا مریم‌ها بسرایند تا عصارها بخوانند تا زندگی زندگی زندگی نبضش از تپش تپش تپش نیفتد تا دوست کنار دوست بنشیند و گل بگوید و گل بشنفد و گاه پاره‌گلی هم به ما بیندازد که کنج عزلت گزیده را این بهین لذت‌ها است.
قال حسین منصور حلاج «آه».

June 11, 2014 at 3:49pm

دوستی دارم که در نوجوانی دست از چرب و شیرین زندگی شسته بود و بعد از شهادت برادرش رفته بود به جنگ دیوانه‌ی تکریتی. یک بار خاطره‌ای برایم تعریف کرد که هر بار یادش می‌افتم چهار ستون بدنم می‌لرزد. می‌گفت:

شب عملیات بود و یک ساعت مانده به غروب ما را سوار کامیون‌های پوشیده با برزنت کردند و راه افتادیم سمت خط. کامیون رو به خورشید می‌راند و نور نارنجی و غمگین غروب تنها چیزی بود که از دنیای بیرون کامیون می‌دیدیم. سکوت خفه‌کننده شده بود. یکی آرام و سربه‌زیر زمزمه کرد «یار دبستانی من

با من و هم‌راه من ای

چوب الف بر سر ما

بغض من و آه من ای

حک شده...»

که صدای فریادی این زمزمه را که حالا چند هم‌راه هم پیدا کرده بود ساکت کرد «خجالت بکش برادر. ما داریم می‌ریم سمت شهادت. داریم می‌ریم به سمت معنویت. الان به جای ذکر و استغفار این ترانه‌های مبتذل چی اه می‌خونی؟ ذکر بگو. استغفار کن. خودت رو برای شهادت آماده کن».

و سکوت دوباره همه‌ی کامیون را گرفت.

همان شب، برادری که «خجالت» نمی‌کشید و «ترانه‌ی مبتذل» خوانده بود و... اولین شهید یگان بود. برادر تذکردهنده رو هم نیمه‌شب دیدیم که عربده‌ناک گریه می‌کرد و به فرمان‌دهمان می‌گفت «من اسلحه‌مو گم کرده‌م. منو بفرستین عقب». که فرستادندش عقب و فردا که آفتاب درآمد اسلحه را که یک گوشه پنهان کرده بود پیدا کردند.

حالا داعش دارد دست و پا می‌زند که به مرزهای ایران برسد. و این صدای آوازخوان‌های کنسرت ایران را عوض کرده.

۱. حماسه‌دوستان فردوسی‌پرست شاهنامه‌نخوانده ناگهان تمام حماسه‌ها را از یاد بردند. دیگر این ایران آن ایرانی نیست که «اگر سر به سر تن به کشتن دهیم، از آن به که کشور به دشمن دهیم». آدم عاقل که «خود»ش را با شاخ گاو درنمی‌اندازد.

۲. صاحب منطق محکم را که همه می‌شناسیم. یک روز عکس یک یهودی کیپا به سر را در حال خواندن تنخ (عکسی بود تقریبا از بالا و پشت سر) منتشر کرده بود و این را ملاک راستی‌آزمایی و صداقت برای ولایی بودن یا ارزشی بودن یا چیزی از این دست معرفی کرده بود که کدامتان حاضر هستید این«صهیونیست» را بی چون و چرا بکشید. حالا صیونیست بودن طرف را از کجا کشف کرده بود و این ملاک از پشت کشتن بی دلیل در فضای خارج از جنگ را از کجا آورده بود؟ ما نفهمیدیم. منطق محکمشان هم که تئوریزه کردن مباهته است، یعنی وقتی یکی مخالف عقیده‌ات بود، راحت برو توی لباس زیرش را بجور و اگر هم چیزی پیدا نکردی بیا داد بزن پیدا کردم. این‌ها روش‌های جنگی ایشان بود. حالا ببینیم چه شده که در برابر این «آدم‌خوار»ها ناگهان تئوری‌ها همه ته کشیده‌اند و این ته کشیدن تا کی ادامه خواهد داشت.

۳. استاد تمام علوم و مبدع مفهوم استراتژی جناب دکترینرین کیسینجر آو ایسلام را هم که همه می‌شناسیم. تا دیروز همه چیز استراتژی بود و مبدع و تنها متخصص استراتژی هم شخص ایشان. اما دیشب متنی ازش دیدم درباره‌ی همین هجوم «آدم‌خوار»های داعش به موصل و نزدیک شدنشان به مرزهای ایران. متنش دو قسمت داشت. قسمت اول توصیف قدرت و درنده‌خویی این «آدم‌خوار»ها بود و قسمت دوم این مدعا که داعش خطری ندارد. (چه تناسبی بین دو قسمت.) دلیلش هم این که ما دو تا نهاد پرقدرت به نام ارتش و سپاه در این کشور داریم. خب خوب شد که فرمودید. بی‌خبر بودیم از این نهادها. از این که معرفی کردید مرســـــــــی. اما نکته‌ی جالب این که تا احتمال یک صدم درصدی جنگ واقعی نزدیک شد، یک‌باره اصلا تمام بحث‌های «من بودم و استراتژی» جمع شد و تمام شد و رویارویی شد وظیفه‌ی ارتش و سپاه. والسلام.

۴. همین اهالی ساده‌ی فیس‌بوک، همین مردم بیرون از فیس‌بوک، از همین دی‌روز و دی‌شب شروع کرده‌اند اعلام آمادگی برای دفاع. تعارف هم ندارند. در کمال خضوع و جدیت توامان. باز هم اگر خطری این کشور را تهدید کند، همین مردم بی نام و نشان، سبز باشند یا احمدی‌نژادی، شمالی باشند یا جنوبی، پیر باشند یا جوان، می‌روند و می‌جنگند. شاهنامه‌شان را با خونشان می‌نویسند. و البته مدعیان تا پایان معرکه خاموش کنجی می‌نشینند، بعد که ماجرا تمام شد یکی یکی از راه می‌رسند با سند منگوله‌دار و میراثشان را می‌طلبند.

پ‌ن۱: طبیعتا مدعیان بسیار از ۱ و ۲ و ۳ بیش‌تر اند.  این‌ها تنها نمونه بودند.

پ‌ن۲: نپرسید تو چی؟ من کم‌تر از هیچی. نه عرضه و شجاعت دفاع دارم نه توان دیگری. فقط تلاش می‌کنم مدعی میراث خون مردم نباشم. تلاش می‌کنم.

شاهین و محسن

[این متن به موسیقی این دو نفر مربوط نیست، به رفتار اجتماعیشان و حتی به احساس من از رفتار اجتماعیشان مربوط است.]
شاهین نجفی این‌جا هم که بود می‌گفت «معترض» است، اما معترض نبود، «ستیزه‌جو» بود و طبعا توجه‌طلب.
وقتی رفت این ستیزه‌جویی را گسترش داد ورژن جدید ستیزه‌جوییش را کرد اسباب جلب نظر بیش‌تر. کم‌تر کسی دراین عالم ماند که شاهین نجفی یقه‌اش را آهار نزده باشد، حتی «کریس دی‌برگ» هم [سر پیاز بود؟ ته پیاز بود؟ اصلا پیاز بود؟] مصون نماند و نجفی یقه‌ی او را هم حسابی آهار داد.
پدیده‌ی «آوردوز» فقط به اعتیاد مربوط نیست، در رفتار اجتماعی و سیاسی هم مصداق‌های بسیار دارد. نه که کفاره‌ی شراب‌خوری‌های بی حساب، هشیار در میانه‌ی مستان نشستن است؟ تا کی می‌شود با این مدل آهارزنی‌ها محبوب و در تاپ تن باقی ماند؟ 
این شد که شاهین نجفی رفت سراغ شخصیتی که ۱۱۴۵ سال پیش از این از دنیا رفته بود و «آی نقی» را خواند که بنزینی بر آتش شهرت خودش ریخته باشد که ریخت. اما آتش بنزینی هم دامن آدم را می‌سوزاند هم همان‌قدر که زود بالا می‌گیرد و زود هم خاموش می‌شود.
حالا بند ۳۵۰ بهانه شده که او برهنه شود. من درش چیزی جز ادامه‌ی راه قبل نمی‌بینم. شهرت‌طلبی‌ای که در یک روند آوردوز گیر کرده و تا صاحبش را به خاک سیاه ننشاند رها نمی‌کند.
در برابر او محسن نامجو است. وقتی عباس سلیمی آن شکایت را علیهش کرد و ماجرایی را که می‌شد با هزار روش مشروع و قانونی «خواباند» نخواباندند و «بلند کردند»، مثل بچه‌ی آدم معقول راهش را گرفت و رفت. اول از همه «دور ایرانو تو خط بکش» را خواند که قشنگ و مودبانه و صریح بین خودش و پوزیسیونی مثل من را خط کشیده باشد. بعد اما به جای این که بیفتد توی دور تشدید و آوردوز رفت دنبال جیغ و دادهای خودش. حالا هم بعد از مدتی آمده یک «رضا شاه» خوانده که بین خودش و اپوزیسیون هم خط واضحی کشیده باشد. و من چه لذتی می‌برم از این که با رضا شاهش کاری کرد که خیلی‌ها طاقت نیاوردند و شدند همان که بودند و پنهان می‌کردند. حرفی نزد که. گفت «عاااااااای ملت، مدرنیته رو اخلاق سگ آورد». نیاورد؟ خب بگید نیاورد. حاجت به جنگ نیست. هست؟
خلاصه یک خط این طرف کشید و یک خط آن طرف؛ و هم از من برید و هم از شاهزاده و شد همان قلندر تنهای خراسانی که بود. طبیعتا «امید دانا»یی هم پیدا می‌شود که بیاید و آن دفاع جانانه را از پدربزرگ شاهزاده بکند (که من اگر جای شاهزاده بودم می‌گفتم یک پولی مواجبی چیزی به‌ش بدهند و بگویند تو فقط دفاع نکن) و خود شاهزاده که می‌آید بیانیه صادر می‌فرماید و دوستان تازگی‌ها عجیب‌غریب‌شده‌ی ما که می‌آیند از شاهزاده‌ی «مدرن» کوت هم می‌کنند (حرف بزنیم  ) و هزار داستان دیگر. اما آب رفته به جوی باز نمی‌گردد و بالاخره الان کلی آدم دارند توی خانه‌شان زمزمه می‌کنند که «خفن ام خفن ام خفن ام خفن ام».
و باز چه قدر باهوش است نامجو که می‌تواند در چند ثانیه از ویدیوموزیک رضاشاهش به عنوان یک بحث فرعی آن فروشنده‌ی پرمدعای اخلاق ویکتوریایی را این طور به افتضاح بکشد و با کنار هم گذاشتن دو تصویر به‌ش پیغام بدهد که «طرف گفته شاید شلوار خودش را جلوی دوربین پایین بکشد تو عربده می‌زنی، یادت رفته خودت داشتی شورت یکی دیگر را جلوی دوربین پایین می‌کشیدی؟»
[به همه‌ی دوستانم اعتماد دارم. فقط محض تاکید عرض می‌کنم، در کامنت‌ها مراعات کنید. ممنون از همه‌تان.]
دشواری در مرز اسرائیل

روستا مرزی بود و مدام گشت‌های محسوس و نامحسوس امل دنبال «عَمیل (جاسوس، مهره، کارگزار، ایجنت)»-ِ اسرائیل می‌گشتند. به ما چیزی نگفتند ولی معلوم بود شناساییمان کرده‌اند و با ما مشکلی ندارند. خانه‌ی مورد نظر را یافتیم. کسی خبر از آمدنمان نداشت. در زدیم. باز کردند. نمی‌شناختندمان و خارجی بودنمان هم پیدا بود. گفتند «تفَضَّل» (بفرمایید) ما هم رفتیم توی حیاط. از پدربزرگ پیر تا دخترکسه‌ساله همه نشسته بودند برگ توتون به نخ می‌کشیدند (سلام Al IF). پذیرایی اول آب است. صندلی گذاشتند و آب آوردند. نشستیم و نوشیدیم. باز هم کسی چیزی نپرسید. مهمان بودیم و مهمان حبیب خدا است، چرا حبیبِ صاحب‌خانه نباشد؟ هی پذیرایی کردند و هی تفضل و هی فرمودیم. 
سر حرف که باز شد دیدیم پیرمرد پسری هم دارد که پزشک است و در بیروت مطب دارد. او هم روزهایی که مطب نیست با این‌ها توتون نخ می‌کند. توتون سخت است، هر کشتش ۱۴ ماه کار می‌برد. یعنی در هر سال دو ماه هست که تو از یک طرف مشغول محصول سال قبل ای از یک طرف مشغول محصول امسال.
سهمیه‌بندی هم دارد. دولت می‌گوید تو امسال حق کشت ۴۳۷ متر توتون داری. اگر شد ۴۳۸ متر می‌آیند آن یک متر اضافه را تخریب می‌کنند. خلاصه کشاورز مجبور است کنار توتون به این سختی چند محصول دیگر هم کشت کند تا روزگارش بگذرد.
با پیرمرد سر صحبت را باز کردم. گفتم «زندگی سختی دارید». گفت «نه. زندگی است. باید تلاش کرد. سختی‌ای نیست این.»
گفتم «اما زمان ارباب‌ها که سخت بود دیگه». [فئودال‌ها (سلام Ali Abutalebi) صاحب زمین بودند. ملت باید یه درصد عظیمی از درآمد کشت رو می‌دادن به اون‌ها.]
گفت «نه. چه سختی‌ای؟ یه سهمی داشتند و ما هم می‌دادیم. سختی‌ای نبود».
کفری شدم. پرسیدم «روز سخت تو عمر شما بوده هرگز؟»
گفت «حالا سخت که نه. اما از الان سخت‌تر بود. اسرائیل گرفته بود این‌جا رو. دیوار خونه‌مون رو با نفربر زدند ریخت، مجوز تعمیر به‌مون نمی‌دادند. که خونه‌مون خرابه باشه رها کنیم بریم، خونه رو تصرف کنن. یا مثلا عروسم [عروسش سرخ شد] پا به ماه بود. باید می‌بردیمش بیروت وضع حمل کنه. نتونستیم. چون اگه می‌رفتیم خونه خالی می‌موند و می‌اومدن تصرفش می‌کردن. به سادگی الان نبود، یه کم سخت‌تر بود واقعا».
دخترش را که شاگرد ممتاز بود صدا زدیم و مصاحبه‌مان را گرفتیم و با احترام تمام برای پیرمردی که هیچ سختی‌ای ندیده بود از خانه بیرون زدیم و برگشتیم.
مهدی ناجی سلام. پرسیدی ما چرا این طوری نیستیم. اتفاقا همین یکی رو تو ایران هم داریم. اما چون تو ایران اه دیگه شگفت‌زده نمی‌شیم. احترامی هم نداره پیشمون. ازش خنده‌مون می‌گیره. باش کلیپ می‌سازیم اسمش رو هم می‌ذاریم «دوشواری». از هم می‌پرسیم «اون یارو دوشواریه رو دیده‌ای؟» و هرهر می‌خندیم.)
لشکر ۲۸ طلحه و زبیر یا ابوهریره‌های پیش‌خزیده؟

من که در انقلاب هفت‌ساله‌ای بیش نبودم. اما بارها دیده‌ام که خود یا خانواده‌ی کسانی که بودند و کارها کردند از نیش و طعن و زهر زبان و حتی عمل کسانی که خود را وارث انقلاب می‌دانند در امان نیستند. گاهی از ترس چیزی نگفته‌ام. گاهی هم با اندک صدایی پرسیده‌ام «چرا خب؟ این آدم از این خانواده یا با این سوابق روشن...» و هنوز جمله‌ام تمام نشده توی دهنم کوفته‌اند که «مگر طلحه و زبیر نبودند با آن همه سوابق روشن؟»
من دارم پیش خودم یک احصای دم دستی می‌کنم. قائم مقام رهبری که هیچ. خانواده‌ی امام که از نوه تا عروس هیچ. هاشمی که هیچ. علی مطهری که هیچ. محمد مطهری که هیچ. علی‌رضا بهشتی که شایسته‌ی زندان بود. محمدرضا بهشتی که هیچ. سید صالح موسوی که هیچ. همسر رجایی که حتی حق ندارد بگوید محمود احمدی‌نژاد شباهتی به شوهر من ندارد. خاتمی پسر روح‌الله خاتمی که هیچ. دستغیب موجود (اگر خطا نکنم خواهرزاده یا همچه کسی دستغیب شهید) که هیچ. نخست‌وزیر اول که به رحمت خدا رفت که هیچ. نخست‌وزیر آخر که هیچ. ده دوازده تا از آن‌ها که از دیوار سفارت بالا رفتند و ابراز پشیمانی هم نکردند که هیچ. آن‌ها که ابراز پشیمانی هم کردند که هیچ. نماینده‌ی امام در بنیاد شهید که هیچ. امام جمعه‌ی پیشین اصفهان که هیچ. همسر و فرزندان محمد ابراهیم همت که هیچ. همسر و فرزندان حمید باکری که هیچ. (مهدی شانس آورد بچه‌دار نشد انگار). فرزند شهید ستاری که هیچ. فرزند گوشه‌گزیده‌ی کلاهدوز که هیچ. فرزندان امام موسی صدر که هیچ. غاده چمران که هیچ. فرزندان شهید قدوسی که هیچ. فرزندان و همسر آوینی که هیچ. دختر طالقانی که هیچ. سحابی که هیچ (هجرت خانوادگی کردند و رهیدند). مبدع عنوان امام برای امام خمینی که هیچ. باقیش را شما بشمارید. 
خب عزیز من طلحه و زبیر در کل اصحاب پیام‌بر دو نفر بودند. همان‌ها هم که تا دم آخر محترم و معزز بودند و رفتار امام با خبر مرگشان و با قاتلشان هم قابل تامل است.
اما این‌جا انگار همه طلحه و زبیر بوده‌اند. اصلا انگار یک لشکر هستند. جمعشان کنیم اسمشان را هم بگذاریم لشکر ۲۸ طلحه و زبیر. بر خلاف رویه‌ی امام علی هم که هرگز زبان به طعن این دو باز نکرد، بنشینیم برای همه‌شان سابقه ببافیم. تئوری بدهیم که «فلانی؟ هه. خب معلوم است. این مین زمانی سی ساله‌ی آمریکا و اسرائیل و فراماسونرها زیر پای انقلاب اسلامی بود.» هر جا هم لازم شد امام خمینی را ساده‌دل و بیش از حد خوش‌بین نشان بدهیم تا پرونده‌سازیمان تکمیل شود. چه طور است؟ خوب است؟ دفاع از انقلاب و ارزش‌ها و امام است؟ شک نکنیم که شاید همین تندتازی‌ها کار طلحه و زبیر و بدتر از آن کار ابوهریره‌ها است؟

من این حرف را زیاد شنیده‌ام که تا به این آقای محبوب بعضی دوستان بگوییم بالای چشمت ابرو، می‌گویند «بعضی با او کینه‌ی پنهان شخصی دارند، حالا این طور ابرازش می‌کنند». راستش کینه داشتن همیشه هم بد نیست و حتی اگر بد هم باشد در حد رذیلت اخلاقی است و نسبت دادن بی‌دلیل و بینه‌ی این رذیلت اخلاقی به آدم‌ها - آن هم به منظور بستن دهانشان - خودش رذیلت اخلاقی‌ای است که هم آشکار است و هم بزرگ‌تر. اما حالا با فرض این که اصلا ما جماعتی هستیم که به این آقای صبیح‌المنظر کینه داریم - چون هر چه قسم بخوریم نداریم، بدتر آتش این اتهام بی‌معنی را تیز کرده‌ایم - من شخصا دعوت می‌کنم دوستان از بحث کم‌اهمیت‌تر رذیلت اخلاقی ما بگذرند و بیایند پای بحث مهم‌تر قانون و فقه و چیزهایی از این دست که ظاهرا آقای یامین‌پور دست کم مدعی به رسمیت شناختن این دومی هست.

(۱)
استفتا از رهبر انقلاب:
سوال: 
با سلام خدمت مرجع تقلید بزرگوار
آیا انتساب فعل حرام به شخصی که بر فسق او اطمینان داریم در صورتی که این فعل حرام از او سر نزده باشد، جایز است ؟
در صورتی که جایز نباشد مرتکب این فعل در صورت اصرار بر آن و به عنوان نمونه انتساب فعل زنا یا لواط و ... به شخص مورد نظر می تواند فاسق باشد؟
و سوال پایانی این که آیا می توان برای بی آبرو کردن فردی که جامعه اسلامی از او خطر و آسیب می بیند به این شخص نسبت خلاف واقع داد؟
با تشکر از مرجع تقلید گرامی

پاسخ :
بسمه تعالی
سلام علیکم و رحمة الله و برکاته
جایز نیست و موجب فسق است.
موفق و مؤید باشید

طبیعتا می‌دانید که در موارد اختلافی اجتماعی حکم ولی فقیه بر احکام دیگران غلبه دارد. یعنی اگر فقیهی هم باشد که این بهتان زدن را روا بداند، نمی‌توان به حکمش عمل کرد، مگر این که اصلا قائل به ولایت فقیه نباشید که ظاهرا آقای پوریامین قائل هستند.

(۲)
ویکی‌فقه، صفحه‌ی قذف:
خودتان سر فرصت بخوانید. من فقط قسمت‌های کوتاهی را نقل می‌کنم:

قذف
در اصطلاح فقهی، متهم ساختن فردی به جرم زنا و لواط است. مرتکب این جرم را قاذف و مجنی علیه را مقذوف می‌نامند.

مجازات قذف
الف) مجازات اصلی؛ حد قذف طبق نص صریح قرآن، هشتاد ضربه شلاق است و در قانون مجازات اسلامی در ماده ۱۴۰ همین حکم وارد شده است.
ب) مجازات تبعی؛ اگر قاذف نتواند نسبت قذفی را که به دیگری داده است، ثابت کند، شهادت قاذف به هیچ وجه پذیرفته نمی‌شود و قرآن مجید او را «فاسق» [تاکید از من کین‌توز است] معرفی می‌کند.

تشدید مجازات
در صورتی که پس از اجرای حد، قاذف دوباره به کسی نسبت زنا یا لواط بدهد و برای بار دوم حد بر او جاری شود، در مرتبه سوم اگر کسی را قذف کند، کشته می‌شود. [شوخی هم ندارد، استثنا هم ندارد. نمی‌شود گفت «قاذف» حزب‌اللهی است، صاحب خدمات است، خوش‌تیپ است، یا مثلا «مقذوف» آدم بدی است. ضد انقلاب است. بی‌دین است، پس حد قذف جاری نشود].

پ‌ن: ظاهرا آقای یامین‌پور فارغ التحصیل رشته حقوق جزا و جرم شناسی از دانشگاه امام صادق است. اگر این درست باشد که واقعا من دیگه هیچ عرضی ندارم.
Photo: ‎داستان آقای یامین‌پور

من این حرف را زیاد شنیده‌ام که تا به این آقای محبوب بعضی دوستان بگوییم بالای چشمت ابرو، می‌گویند «بعضی با او کینه‌ی پنهان شخصی دارند، حالا این طور ابرازش می‌کنند». راستش کینه داشتن همیشه هم بد نیست و حتی اگر بد هم باشد در حد رذیلت اخلاقی است و نسبت دادن بی‌دلیل و بینه‌ی این رذیلت اخلاقی به آدم‌ها - آن هم به منظور بستن دهانشان - خودش رذیلت اخلاقی‌ای است که هم آشکار است و هم بزرگ‌تر. اما حالا با فرض این که اصلا ما جماعتی هستیم که به این آقای صبیح‌المنظر کینه داریم - چون هر چه قسم بخوریم نداریم، بدتر آتش این اتهام بی‌معنی را تیز کرده‌ایم - من شخصا دعوت می‌کنم دوستان از بحث کم‌اهمیت‌تر رذیلت اخلاقی ما بگذرند و بیایند پای بحث مهم‌تر قانون و فقه و چیزهایی از این دست که ظاهرا آقای یامین‌پور دست کم مدعی به رسمیت شناختن این دومی هست.

(۱)
استفتا از رهبر انقلاب:
سوال: 
با سلام خدمت مرجع تقلید بزرگوار
آیا انتساب فعل حرام به شخصی که بر فسق او اطمینان داریم در صورتی که این فعل حرام از او سر نزده باشد، جایز است ؟
در صورتی که جایز نباشد مرتکب این فعل در صورت اصرار بر آن و به عنوان نمونه انتساب فعل زنا یا لواط و ... به شخص مورد نظر می تواند فاسق باشد؟
و سوال پایانی این که آیا می توان برای بی آبرو کردن فردی که جامعه اسلامی از او خطر و آسیب می بیند به این شخص نسبت خلاف واقع داد؟
با تشکر از مرجع تقلید گرامی

پاسخ :
بسمه تعالی
سلام علیکم و رحمة الله و برکاته
جایز نیست و موجب فسق است.
موفق و مؤید باشید

طبیعتا می‌دانید که در موارد اختلافی اجتماعی حکم ولی فقیه بر احکام دیگران غلبه دارد. یعنی اگر فقیهی هم باشد که این بهتان زدن را روا بداند، نمی‌توان به حکمش عمل کرد، مگر این که اصلا قائل به ولایت فقیه نباشید که ظاهرا آقای پوریامین قائل هستند.

(۲)
ویکی‌فقه، صفحه‌ی قذف:
http://www.wikifeqh.ir/%D9%82%D8%B0%D9%81
خودتان سر فرصت بخوانید. من فقط قسمت‌های کوتاهی را نقل می‌کنم:

قذف
در اصطلاح فقهی، متهم ساختن فردی به جرم زنا و لواط است. مرتکب این جرم را قاذف و مجنی علیه را مقذوف می‌نامند.

مجازات قذف
الف) مجازات اصلی؛ حد قذف طبق نص صریح قرآن، هشتاد ضربه شلاق است و در قانون مجازات اسلامی در ماده ۱۴۰ همین حکم وارد شده است.
ب) مجازات تبعی؛ اگر قاذف نتواند نسبت قذفی را که به دیگری داده است، ثابت کند، شهادت قاذف به هیچ وجه پذیرفته نمی‌شود و قرآن مجید او را «فاسق» [تاکید از من کین‌توز است] معرفی می‌کند.

تشدید مجازات
در صورتی که پس از اجرای حد، قاذف دوباره به کسی نسبت زنا یا لواط بدهد و برای بار دوم حد بر او جاری شود، در مرتبه سوم اگر کسی را قذف کند، کشته می‌شود. [شوخی هم ندارد، استثنا هم ندارد. نمی‌شود گفت «قاذف» حزب‌اللهی است، صاحب خدمات است، خوش‌تیپ است، یا مثلا «مقذوف» آدم بدی است. ضد انقلاب است. بی‌دین است، پس حد قذف جاری نشود].

پ‌ن: ظاهرا آقای یامین‌پور فارغ التحصیل رشته حقوق جزا و جرم شناسی از دانشگاه امام صادق است. اگر این درست باشد که واقعا من دیگه هیچ عرضی ندارم.‎

May 26, 2014 at 3:53pm

این چهار ماجرا که به عنوان «چند جان‌باز» نوشتم، به گمان من حاصل دو نوع برخورد با مقوله‌های جنگ هشت ساله و جان‌باز است که مثل دو تیغه‌ی قیچی، بریده‌اند و از میان برده‌اند.

۱. نادیده گرفتن و فراموش کردن این که این‌جا جنگی بوده و کسانی جانشان را کف دستشان گرفته‌اند و گاه با نقص عضو یا بیماری‌های عصبی به خانه بازگشته‌اند.

۲. پرداختن بد به موضوع جنگ و جان‌باز.

درباره‌ی اولی نمی‌توانم بفهمم ماجرا چیست، اما نوعی شرم‌ساری ناموجه در گروهی از ما درباره‌ی جنگی که با سربلندی و بدون کمک خارجی و در برابر قدرتی قوی، وحشی، و دارای حمایت‌های خارجی پیش بردیم وجود دارد. این شرم‌ساری واقعا بی‌معنی و ناموجه است.

مثلا آلمان در جنگ دوم جهانی متجاوز و نیز شکست‌خورده بود. با این حال دست کم تا سال ۱۹۸۹ (۴۴ سال پس از پایان جنگ) را می‌توانم شخصا گواهی بدهم که بازماندگان جنگ در وسایل نقلیه‌ی عمومی، استخرها، مراکز درمانی، مراکز فرهنگی و تفریحی از خدمات ویژه و احترام عمومی بهره‌مند بودند و هیچ هم سرافکنده نبودند.

مثال دیگرم از جنگ داخلی لبنان است. فالانژها با حمایت اسرائیل در جنوب لبنان وحشیانه‌ترین شکنجه‌گاه تاریخ معاصر (زندان خیام که من قبل از انهدامش ازش بازدید کرده بودم) را ساختند و سال‌ها مخالفانشان را دست‌گیر می‌کردند و در آن‌جا شکنجه می‌کردند و می‌کشتند. بعد از خروج اسرائیل این‌ها را در دادگاه محاکمه کردند. تقریبا تمامشان گفتند «برداشت ما این بود که داریم به لبنان خدمت می‌کنیم» و بابت همین نوع دفاع بسیاری از فالانژها تخفیف‌های خوبی در مجازات‌هاشان گرفتند و کسی هم متعرض زندگیشان و احترام اجتماعیشان نشد.

اگر عضویت در ارتش آلمان نازی یا شبه‌نظامیان شکنجه‌گر فالانژ برای کسانی در این دنیا «افتخار ملی» است، چرا شرکت در دفاع از کشورمان در برابر یک متجاوز وحشی و دیوانه را افتخار نمی‌دانیم و خجالت‌زده از کنارش می‌گذریم؟ حواشی دوست‌نداشتنی جنگ ما از نازیسم آلمانی و فالانژیسم لبنانی هم بدتر بوده؟

اما پرداختن بد به موضوع‌های جنگ و جان‌باز، متأسفانه در ایران این که نظام خودش را مسئول حفظ ارزش‌ها می‌داند، باعث تبعات بدی شده است. گرامی داشتن دفاع و جان‌بازان به یک وظیفه‌ی اداری تبدیل شده است. و وقتی چیزی تبدیل به وظیفه‌ی اداری شد و پرداختن به‌ش هم نه مدام که مناسبتی بود، طبیعتا برخورد با موضوع هم برخورد سنجیده و علمی و حساب‌شده نیست، برخوردی است از سر ناچاری، بی‌حساب و کتاب، پر زرق و برق و بی هیچ محتوا.

در کنار این روی‌کرد «کارمندی» به موضوع جنگ و جان‌باز روی‌کرد دومی هم هست که اسمش را روی‌کرد داوطلبانه می‌گذارم. این روی‌کرد را کسانی در پیش گرفته‌اند که فعالیت‌های نظام را ناکافی می‌دانند و ناامید از فعالیت‌های نظام، خود راه افتاده‌اند تا جنگ و جان‌باز و شهید را گرامی بدارند. ضعف‌های عمده‌ی این گروه این‌ها است:

۱. زاویه‌ی دید بسته

۲. عمل‌زدگی و اکتفا به اجرای نخستین ایده‌ای که به ذهنشان می‌رسد

۳. نداشتن روحیه و توان خودنقادی

۴. فاجعه‌نگاری

۵. تشکیل دوگانی طلب‌کار - بده‌کار در مردم

و...

منْ بنده بیش از ده سال در کار تولید متن‌های مربوط به جنگ فعال بوده‌ام و ظاهرا این متن‌ها متن‌های موفق و مقبولی بوده‌اند. اگر زشت نبینید، حاصل این تجربه را در چند اصل می‌نویسم، اگر به کارتان آمد عمل کنید:

۱. از جنگمان و از حضور جان‌بازانمان شرم‌سار و گریزان نباشیم. جنگ ما از انسانی‌ترین و شریف‌ترین جنگ‌ها بوده و مایه‌ی افتخار و سربلندی است. این افتخار را پنهان و تبعید نکنیم و نگذاریم برای کسانی خاص بدل به «ابزار» در دست گرفتن قدرت بشود.

۲. دروغ ممنوع؛ بزرگ‌داشت جنگ و شهید و جان‌باز نیاز به دروغ‌گویی و دروغ‌بافی ندارد. دروغ اثر کثیفی می‌گذارد.

۳. اغراق ممنوع؛ گاه بلند شدن برای زدن یک تانک و موفق نشدن هم، اگر درست تصورش کنیم، حماسه است. نیازی نیست ماجرا را به زدن ده تانک تبدیل کنیم.

۴. انشانویسی و شعرخوانی ممنوع؛ زبان جنگ زبان کوتاه‌نویسی و ساده‌نویسی است. در میدان جنگ فرصت ندارید تعابیر ادبی بیافرینید. همین زبان مناسب‌ترین زبان برای توصیف جنگ نیز هست. از جملات کوتاه و بدون صناعات ادبی استفاده کنید. صاف بروید سر اصل مطلب. شعر نسرایید. جنگ جای شعر نیست.

۵. فاجعه‌نگاری ممنوع؛ گمان نکنید هر چه در تصویری که از جنگ می‌دهید دست و پاهای کنده شده و کله‌های له‌شده بیش‌تر باشد، تصویر موثرتری از جنگ داده‌اید. توصیف جنگ با ساختن فیلم‌های سادیستی فرق دارد. از فاجعه‌نگاری پرهیز کنید تا مخاطبتان را متنفر نکنید.

۶. بده‌کار کردن مخاطب ممنوع؛ دنبال میوه‌چینی نباشید. هنوز حرفتان را نزده سیر گفتارتان را به سمتی نبرید که «ما چه کرده‌ایم؟» و «ما مسئول ایم» و این حرف‌ها ازش در بیاید. اگر واقعا مسئولیتی هست، مخاطبتان خودش شعور کافی دارد و به موقع متوجهش خواهد شد، مخاطب را با این شکل از گفتار «بی‌شعور» خطاب نکنید. از شما و از حرفتان متنفر خواهد شد.

۷. گاهی یک عکس کافی است. بارها دیده‌ام که با نوشتن زیر و بالای عکس، آن را نابود کرده‌اند. همیشه به حداقل‌هایی که «کار می‌کنند» اکتفا کنید. کار را سنگین نکنید. سنگینی حسن نیست.

۸. بازی با احساسات مخاطب ممنوع؛ مخاطب بازی‌چه‌ی خطابه‌خوانی من و شما نیست. انگشتتان را سمت تحریک احساساتش ببرید می‌فهمد و بعد حق دارد که به شما بی‌اعتماد بشود.

 

پ‌ن: من تا به حال از کسی نخواسته‌ام مطلبی را که من نوشته‌ام هم‌خوان کند. گاهی دوستانی خودشان از سر لطف این کار را کرده‌اند. اما در مورد این مطلب خاص، اگر گمان می‌کنید حرف حسابش از حرف ناحسابش بیش‌تر است، منت می‌گذارید اگر هم‌خوان کنید، یا خودتان با زبان و تشخیص خودتان متنی در همین مورد بنویسید.


May 26, 2014 at 5:50pm

[این متن را سال‌ها پیش نوشتم. بوی بچگی و خامی ازش بلند است. الان اگر می‌نوشتم حتما طوری دیگر می‌نوشتم. اما دستش نمی‌زنم. فقط یک نکته را که آن زمان نمی‌دانستم به متن اضافه می‌کنم. آقا مرتضی مستآجر فرهاد مهراد بوده (فرهاد خواننده‌ی والا پیام‌دار محمد) و اولین بار اسم امام خمینی را از فرهاد شنیده و نوارهایش را از فرهاد گرفته و شنیده و عاشقش شده. می‌بینی روزگار را؟]

 

آوینی این روزها توی بورس است. بیست فروردین است.مصاحبه‌ی کراچیان با بهنود و تعجب ایمان و نوشته‌ی حامد هم که همگی مال هم‌این روزها اند.

به ایمان می‌گویم:

ایمان جان! چرا تعجب می‌کنی؟

مصاحبه‌ی یاسر با بهنود، سه جمله داشت که دقیقا آوینی را نشان داده بود. یادت هست این سه جمله را؟ «اصولا بچه‌ی تندرویی بود. هرکار می‌کرد تا ته‌اش می‌رفت. به قول معروف خفن بود.» بهنود درست شناخته است. آوینی هم‌این است. من که ندیده بودمش، اما این‌قدر که ردش را گرفته‌ام، می‌دانم که اهل فس‌فس کردن و ادای کاری را درآوردن و از کنارش رد شدن نبوده است. اگر کاری را شروع می‌کرده، تا تهش را یک نفس می‌رفته. مصلحت‌شناس و مصلحت‌اندیش نبوده. آن تکه‌ی معروف راه طی شده‌اش را که خوانده‌ای. راست می‌گوید. واقعا این راه را رفته، یک نفس و تا تهش.

من نمی‌دانم که سراغ هروئین رفته بوده یا نه. اما اگر رفته بوده، حتما تا تهش رفته بوده. ته هروئین می‌دانی چی است؟ تا جایی که من دیده‌ام، ته هروئین مرگ است. مرگ سریع و زودرس. با هروئین اگر لاس نزنی، اگر بی تعارف با سر بپری توش، دو سال هم دوام نمی‌آوری. حالا البته بهنود مدعی است که دیده است. نمی‌دانم. شاید. شاید بهنود صبح تا شب و شب تا صبح پلاس دانش‌گاه بوده و از میان این همه جایی که می‌شده ولو باشد، فقط می‌رفته دانش‌کده‌ی هنرهای زیبا و از میان این همه آدم فقط آمار مرتضی آوینی را می‌گرفته است. من خودم گه‌گاه توی شریف این‌طوری می‌شدم. می‌رفتم توی نخ یکی. روز و شبم تا یکی دو ماه می‌شد گرفتن آمار او. پیش می‌آید. اما بهنود انگار آمارگیر خوبی نیست. من (که بعد این همه سال به صرافت افتادم آمار مرتضی را بگیرم) و مجید (کامنتش را خواندی؟) به هروئین نرسیدیم، اما به یک عشق خفن رسیدیم. خفن ها. عشقی که آدم توی کتاب‌های شعر قدیمی می‌خواند. جزئیاتش مهم نیست. حالا دیگر هر دو سوی عشق در خاک خفته‌اند. اما من نادیده شهادت می‌دهم و خیلی‌ها دیده‌اند و شهادت می‌دهند و حتا شهادت داده‌اند که مرتضی تا تهش رفته بود. دست نکشیده بود.

بگذریم. اصل حرف چیز دیگری بود. مرتضی اگر هم به فرض (که فرض آسانی نیست) هروئین را تا تهش رفته باشد، یعنی درست تا لب مرگ، باید ترک را هم تا تهش رفته باشد. حتا بی هروئین هم مرتضی یک دوره ترک کرده است. خودش توی نوشته‌هاش گفته بود دیگر. گفته بود که هر چه نوشته بوده سوزانده و هر چه بوده را کنار گذاشته. مرتضای دی‌روزش را ترک کرده. با هم‌آن شیوه‌ی خفن. ترک را هم تا تهش رفته است. حالا بهنود می‌گوید «نزدیک‌های سال ۵۶ زد به یاعلی و ریش گذاشت. مولانا و امام‌حسین و تسبیح و از این چیزها.» یادتان هست که؟ هم‌چه آدمی اگر به یاعلی هم می‌زند تا ته یاعلی را در نیاورد ول نمی‌کند. ملای رومی و تسبیح را هم بگذار کنارش و بعد هم حسین را. بهنود همه‌اش را کرده است یک جمله. چرا؟ چرا هروئین را با آن همه طول و تفصیل می‌گوید، اما این را این قدر سریع و ساده؟ با مرتضی لج است؟ دارد انتقام می‌گیرد؟ ظاهر قضیه این طور است، اما فکر کنم واقعیتش چیز دیگری است.

ببین! یاسر را که دیگر می‌شناسی. یاسر و بهنود خیلی شبیه هم اند. نگاه این دو تا آدم در کار ژورنال نگاه حرفه‌ای است. ژورنالیست حرفه‌ای در معبد هیچ حزبی عبادت نمی‌کند. معبد او رسانه است. کاری که بهنود هم می‌کند. کاری که یاسر هم می‌کند. یاسر را اول بار از نوشته‌ی تندش توی آینه‌ی اندیشهشناختیم. بعد رفتیم پی اش و آمد نقطه. هم‌آن آدم در نقطهسراسر ملایم شده بود. نه به اقتضای من و دیگری. نه. به اقتضای رسانه. آینه‌ی اندیشه تندی می‌طلبید و نقطه ملایمت. و یاسر این را خوب می‌فهمید. نگاه یاسر نگاه حرفه‌ای بود. او تنها به اقتضای رسانه نگاه می‌کرد و نه مصلحت و از این حرف‌ها. حالا بهنود هم هم‌این طور است. اقتضای مصاحبه گفتن حرف‌های داغ است. این که کسی کاری خلاف عرف می‌کرده است، داغ است. ببین. حتا درباره‌ی خودش ماجرای عینک مادربزرگ را می‌گوید و مدرک نداشتنش را. این اقتضای مصاحبه است. از این که چه کارهای مداومی ممکن است کرده باشد که آثار خوبی هم دارند، نمی‌گوید. از برگشت و ترک مرتضی هم یک جمله بیش‌تر نمی‌گوید. اما ببین در هم‌آن یک جمله همه‌ی المان‌ها را آورده است. همه را جز المان انقلاب و خمینی. این را هم من اضافه می‌کنم. نه از پیش خودم. از چیزهایی که خوانده‌ام و شنیده‌ام. از نوشته‌های مرتضی و از شهادت اطرافیانش. اطرافیانی که بعضیشان سر هم‌این داستان از او دور افتادند.

اصلا این چیزهایی هم که پوراحمد در مرتضی و ما گفت و بهنود هم الان می‌گوید، درباره‌ی کیهان و جمهوری و این چیزها، از چشم من خیلی مهم اند. خیلی‌ها این روزها مرتضی را قلم به دست مصلحت‌اندیش رژیم می‌دانند. هم‌این حرف‌های بهنود نشان می‌دهد که این طور نیست. البته بهنود یا حافظه‌ی درستی ندارد، یا روحیه‌ی روایت‌گرش برش سوار می‌شود. من البته نمی‌توانم درباره‌ی هروئین محکم بگویم که او اشتباه می‌کند، چون نبوده‌ام و ندیده‌ام. اما سوره را دیده‌ام. هم‌آن نقد مرتضی را بر حکومت آسان دیده‌ام. نه تجدید چاپش را. هم‌آن وقت که درآمد توی سوره دیدمش. سوره درآمد، هیچ عکس چهار رنگ و حتا دو رنگ و تک‌رنگی هم از ره‌بر رویش نبود. بعد هم یکی دو هفته‌ای روی دکه بود. خمیرش هم نکردند. اما بهنود راست می‌گوید. خود مرتضی را داشتند خمیر می‌کردند. هم‌این آقایان و خانم‌های سوپر انقلابی که حالا دیگر هر جا می‌رسند از شهید آوینی حرف می‌زنند، آن روزها تا هر جا که فکرش را بکنی رفته بودند و برای مرتضی پرونده درست کرده بودند که ردش کنند برود. اتفاقا آن‌ها هم مثل بهنود می‌گفتند قرتی بوده و جین می‌پوشیده و گیس بلند کرده بوده و دست‌بند می‌بسته است.

هیچ وقت هم دلشان با مرتضی صاف نشد. یکی از چیزهایی هم که سرش به مرتضی گیر داده بوده‌اند این بوده که چرا روشن‌فکران را می‌آوری در سوره و می‌نشانیشان پای میزگردت. مرتضی این اواخر چند بار این کار را کرده بوده است. چاپ هم کرد آن میزگردها را. من هم می‌خواندمشان. من آن موقع سوره هم می‌خواندم. اصولا مجله خیلی می‌خواندم.

مشکل همه (چه این وری چه آن وری) با مرتضی هم‌این خلق خفنش بود. هر راهی را تا تهش می‌رفت. راستش من هم سر هم‌این دوستش دارم. من به خاطر نقدش به فیلم فلان یا کتاب فلان نیست که دوستش دارم. به خاطر گیرهایی که کیهانی‌ها به‌ش می‌دادند هم نیست. او را فقط برای هم‌این خلقش دوست دارم.

عقل (به معنای مصلحت‌اندیشی) نداشت. آن وقت که حمله کرده بودند به خانه‌ی مرتضی ممیز و دائرة‌المعارف هنرش را پاره کرده بودند که صور قبیحه دارد، فقط مرتضی توی سوره به این کار اعتراض کرد. پشتش هم (بهنود راست می‌گوید) به هیچ‌جا گرم نبود. هم‌آن موقع داشتند زیر پایش را می‌روفتند. اما او اصلا این چیزها را نمی‌دانست. اصلا بگذار یک چیزی بگویم که جیغت برود هوا.

برای کسی کاری کرده بود. کار؛ شغل. طرف هم یک چک کشیده بود و به‌ش داده بود. مرتضی چک را گرفته بود و نگاه کرده بود. بعد گفته بود «این چیه؟»

گفته بود «چکه دیگه.»

گفته بود «چه کارش کنم؟»

گفته بود «ببر بانک و نقدش کن.»

گفته بود «چی؟ چه کار کنم؟»

نه چک می‌شناخت و نه نقد کردن می‌فهمید یعنی چه. سرش گرم کار خودش بود. کاری که انقلاب دستش داده بود و او می‌خواست تا تهش برود. او به یک نفر اعتماد کرده بود، به یک انقلاب اعتماد کرده بود، و تا آخرین روزش با آن یک نفر و با آن انقلاب نفس کشید. تا تهش.

دل‌باخته

May 26, 2014 at 10:08pm

از پشت چهارده قرن غبار، آدم خودش را هم نمی‌شناسد، چه رسد به دیگری. هر چه هست با شاید و یحتمل همراه است. اما من بعد از این چهارده قرن، دل‌باخته‌ی یک تصویر ام:

کان رسول الله (صلى الله علیه وآله) إذا کان یوم الجمعة ولم یصب طیبا دعا بثوب مصبوغ بزعفران فرش علیه الماء، ثم مسح بیده ثم مسح به وجهه.

پیام‌بر، جمعه که می‌رسید و عطری نداشت، می‌گفت لباسی را که با زعفران رنگ کرده بودند بیاورند، لباس را نم می‌زد و دستش را به لباس می‌کشید و بعد به صورتش می‌کشید [تا بوی خوش زعفران بگیرد].

سنن النبی، سید محمدحسین طباطبایی، صص ۱۵۰-۱۵۱

May 24, 2014 at 1:55pm


قرار بود به مناسبتی ملی، یک کار نسبتا بزرگ با هم‌کاری چند گروه مختلف انجام شود. بنا بود من هم یک گوشه‌ی کار را بگیرم. در جلسه‌ی توجیهی هر گروهی نماینده‌ای داشت و من هم در حد نماینده‌ی یک گروه تک‌نفره آن‌جا بودم. یکی از حاضران که نماینده‌ی یک گروه موسیقی بود گفت «راستی! یه نکته‌ای. اگه توی کار قسمت مذهبی‌ای هست بگید، من و گروهم توی چنین کاری مشارکت نمی‌کنیم».

مسئول پروژه گفت «اجازه بده».

نگاهی به کنداکتور برنامه کرد و گفت «نه اتفاقا. قسمت مذهبی‌ای توی برنامه نیست».

طرف - که به چشم من نوجوانی بود و لابد به چشم خودش مرد کاملی - گفت «بدهید خودم چک کنم».

کنداکتور را دستش دادند و کمی بالا و پایینش کرد و ناگهان گفت «ایناهاش. این مذهبی اه» و با دست جایی از کنداکتور را نشان داد. من همین‌طور در عجب مانده که حالا پسر جان تو چه دشمنی‌ای با مذهب داری و مسئول برنامه حیرت‌زده که کجا مذهبی بود که من ندیدم کنداکتور را از پسرک گرفت و نگاهی کرد و گفت «پخش مصاحبه با جان‌باز مذهبی اه؟»

طرف هم گفت «بعــــــله. برای چی رفته جنگیده؟ به دلایل مذهبی».

من حالم بد شد. پسرک هم شروع کرده بود منبر بی‌ربطی را درباره‌ی این که به ما مجوز نمی‌دهند کنسرت برگزار کنیم و فلان و بهمان رفتن.

من با این که ربطی به‌م نداشت گفتم «می‌دونی چی اه پسر جون؟ واقعیت این اه که اگه این بابا نرفته بود نجنگیده بود تو الان می‌تونستی خیلی راحت مجوز کنسرتت رو بگیری، خیلی هم تشویقت می‌کردن احتمالا، ولی خب خواننده‌ات باید عربی می‌خوند. از صدقه‌ی سر این بابا است که داری فارسی حرف می‌زنی. این رو متوجه هستی؟»

گفت «ما همین الان هم خودمون ایرانی بودنمون رو حفظ کرده‌ایم».

یادم هست جوابی به‌ش دادم و بحث رو همون‌جا قیچی کردم، اما یادم نیست چی گفتم، بس که حالم بد بود. طرف رسما داشت مزخرف می‌گفت و من می‌دیدم که بیش‌تر از اون، من ام که مقصر ام، من ام که نتونسته‌ام به این بچه بفهمونم «جنگ هشت ساله» و «جان‌باز» یعنی چی. و این رفته نشسته پای اینترنت و مزخرفات چهار تا هوخشتره‌ی بدحال رو خونده و فکر می‌کنه خبر داره چی به این مملکت گذشته.

البته این همکاری به دلایلی دیگر سر نگرفت و فقط این داستان برای من موند، داستان جان‌بازی که ندیدمش و آدمی که اون هم ندیده می‌خواست حذفش کنه. انگار وجود نداشته و نداره.

 

 

پ‌ن: این چهار تا داستان مقدمه‌ی چیزی بود که به‌زودی خواهم نوشت. اسمش خواهد بود «با جان‌باز و جنگ چه می‌کنیم؟» اگر خواستید، آن را هم بخوانید.

امکانات نظام

یکی از چیزهایی که در مورد لیلا حاتمی توی بوق کردند این بود که «با امکانات نظام به این‌جا رسیده». من هر چه فکر کردم یادم نیامد این امکانات نظام چه بوده و چه‌طور در اختیارش بوده. فقط یادم افتاد سال ۸۸ چون طرف‌دار یکی از نام‌زدهای انتخابات ریاست‌جمهوری بود، معقولانه سینمایش را آتش زدند و نظام هم هیچ وقت مسبب‍(‍ان) این واقعه را حتا پیدا نکرد، مجازات که هیچ.

May 23, 2014 at 7:34pm

[می‌گویند اولش بگویم که تلخ است؛ تلخ است]

 

 

امیرآقا با سه واسطه خویش من است، دو تا از این واسطه‌ها مادر من و مادر او هستند، یعنی خویشی مادرانه‌ای داریم. مادرش چهار پسر داشت، امروز سال‌ها است که پسر بزرگش بر اثر سرطان از دنیا رفته است، پسر دوم یک پمپ بنزین دارد، داستان پسر سوم را که امیرآقا باشد خواهم گفت و پسر چهارم که چند ماهی از من بزرگ‌تر است در هلند مکانیک است.

از بین این چهار پسر از بچگی امیرآقا را خیلی بیش‌تر دوست داشتم. بزرگ‌ها به چشمم برج عاج‌نشین می‌آمدند و کوچکه هم همیشه طرف دعوایم بود. اما امیرآقا مهربان بود و لب‌خند می‌زد و هوای من را داشت.

زمانی شد که دو پسر بزرگ‌تر سرباز بودند و در منطقه‌ی عملیاتی و امیرآقا هم بسیجی بود و در جبهه و مادرشان رسما از غصه و بیماری پر کشید و رفت. این تصویر نسبتا ترس‌ناک و عجیب از یادم نمی‌رود که در مجلس ختم مادرش در مسجد نشسته بودیم که با ساکش و لباس بسیجیش از راه رسید. غم‌گین و خسته گوشه‌ای نشست و مثل بقیه یک پاره قرآن برای مادرش خواند و بلند شد و ساکش را برداشت و دوباره رفت جبهه.

هر وقت ازش می‌پرسیدیم در جبهه چه کار می‌کنی؟ می‌گفت من شهردار ام. جارو می‌زنم. از این کارها. بعدا فهمیدیم که فرما‌ده نمی‌دانم چه بوده است.

یادم است شب عروسی برادر بزرگش بود و مرحوم پدرش هم همان شب بنا بود دست همسر دومش را بگیرد و به خانه‌اش بیاورد و فضا ملتهب بود و همه نگران حضور او بودند و هی به‌ش قول می‌دادند که بزن و بکوبی نباشد و ازش می‌خواستند صبور باشد و بعد که مراسم شروع شد او دوید بیرون چون طاقت آن همه صدا و ترانه را نداشت و آخر بعد از سه ساعت شد آن‌چه نباید می‌شد. امیرآقا دست برد توی جعبه‌ی کنتور و فیوز را درآورد و شوت کرد وسط تاریکی و بابا را یادم است که همه به‌ش احترام می‌گذاشتند (پدر خودم، که در فامیل نفوذ کلامی داشت) که دوید و رفت سر جعبه‌ی کنتور و می‌دانست فیوزی در کار نیست و یک سکه‌ی دوریالی از جیبش درآورد و چپاند جای فیوز و برق گرفتش و دستش سوخت اما برق هم وصل شد و من و امیرآقا و دایی بزرگ‌ترم راه افتادیم رفتیم خانه‌ی یکی از اقوام که از این محیط دورش کنیم و او تا صبح گریه می‌کرد و استغفار می‌کرد.

یادم می‌آید که از جبهه که برگشت درنگی در خانه‌ی پدری نکرد. گفت پدر من بنگاه معاملات املاک دارد و نانش خوردن ندارد. رفت در یک شهرستان کوچک پرت یک  و اتاق ۷ - ۸ - ۱۰ متری اجاره کرد و کفش یک تکه موکت انداخت و یک چراغ علاءالدین هم گذاشت وسطش که هم باش گرم می‌شد و هم گاهی چند برش کدو را در آب و بدون روغن و رب می‌پخت و این غذایش بود.

درس خواند و کنکور داد و نرم‌افزار شهید بهشتی قبول شد و رفت و توی دانشگاه چرخی زد و برگشت و انصراف داد. گفت «نه که بگویم بد، اما حجاب خانم‌ها با روحیات من سازگار نبود». دیگر از آن یک‌تَنِگی و خودمحوری جوان‌تریش بیرون آمده بود، اما در معاشرت با مردم هم راحت نبود.

راه افتاد و رفت قم. طلبه شد. بعد هم رفت خواستگاری خواهر یکی از دوستانش که سال‌ها پیش از او رفته بود قم و آخوند شده بود. خواهر دوستش یک نقص عضو کوچک اما جدی داشت که نمی‌توانست درست راه برود. همه گفتند از این کار بگذر، گفت اصلا همین را می‌خواهم. هیچ مشکلی هم نیست. خودم در همه‌ی کارها باش همکاری می‌کنم. ازدواج کردند و دو فرزند آوردند و زندگی بسیار ساده و حتی فقیرانه اما بسیار خوبی داشتند. امیرآقا در مدرسه درس می‌داد و در حوزه درس می‌خواند و لباس روحانیت هم نپوشید و به همین درس خواندن راضی بود. قولش را هم فراموش نکردو در خانه هم همیشه سر پا بود و داشت کاری می‌کرد.

گذشت تا بالاخره دیو از خمره بیرون آمد و عوارض گاز شیمیایی کم‌کم خودش را نشان داد. تنگی نفس از یک طرف و درد مچ هر دو دست و لرزش دست‌ها از طرف دیگر. آلودگی به گاز شیمیایی هم تقریبا درمانی ندارد. باید بنشینند و ببینند که طرف ذره‌ذره آب می‌شود. تنها کاری هم که پزشکان می‌توانند بکنند، به تعویق انداختن مرگ است نه درمان.

حالا امیرآقا رفته است در گرگان خانه‌ای اجاره کرده که هوایش به ریه‌اش امکان چندصباحی بیش‌تر نفس کشیدن را می‌دهد، دیگر نه می‌تواند درس بدهد، نه می‌تواند در خانه به همسرش کمک کند، نه می‌تواند درس حوزه بخواند. باید منتظر باشد. همین. 

[این متن حاوی مطالبی مربوط به جنسیت است؛ اگر آزار می‌بینید، نخوانید.]

آشنایی داشتم که زود ازدواج کرد و دو بار هم. شاید به این دلیل یا هر دلیل دیگری که من نمی‌دانم فعالیت جنسیش بسیار کم شده بود. از دار دنیا هم یک ماشین شیک داشت. می‌گفت یک روز توی اتوبان می‌رفتم، خانمی کنار اتوبان دست بلند کرد (بیش از ۱۵ سال پیش) ایستادم. خانم آمد جلو سوار شد و بعد از مدتی هم دستش را گذاشت روی پای من و باز مدتی که گذشت پیش‌روی کرد و شروع کرد مالش دادن جای مگو. می‌گفت چند دقیقه‌ای صبر کردم تا خودش ببیند نتیجه‌ای ندارد. بعد گفتم «یک نفر شب تا صبح سعی می‌کند و جواب نمی‌گیرد. تو فکر کرده‌ای چند دقیقه‌ای توی اتوبان چه کاری ازت ساخته است؟» و پیاده‌اش کردم که برود دنبال زندگی خودش.
***
شنیده‌ام چند شب پیش خانم دکتری که سردبیر یک مجله‌ی ضدفمینیستی زنان است که در حوزه‌ی علمیه تهیه می‌شود، در تلویزیون حاضر شده و گفته «من از وجود زنان بدحجاب احساس ناامنی می‌کنم. من نمی‌دانم وقتی شوهرم از خانه بیرون می‌رود چه می‌بیند و چه می‌خواهد.»
امیدوار ام اصلا اشتباه شنیده باشم. اما اگر راست باشد، اولین چیزی که در این حرف نگاه من را به خودش جلب می‌کند توهینی است که این خانم به خودش و شوهرش جلوی چشم این همه آدم می‌کند. یعنی نه در خودش قابلیتی می‌بیند که توان رویارویی با دو تار موی رنگ‌کرده و لباس رنگین و صورت آراسته‌ی آن دیگری را داشته باشد نه در شوهرش این حد از وابستگی و دل‌بستگی را که دلش در فاصله‌ی خانه تا ماست‌بندی دنبال کسی نرود.
دوم این که این دید اولتراسکسیستی از کجای اسلام درآمده که مرد را فقط دستگاه اِعمال جنسیت می‌بیند و زن را فقط دستگاه اطفای جنسیت؟
ما که از فقیه سنتیمان دیده‌ایم به همسرش این طور نامه می‌نویسد:
«تصدقت شوم؛ الهى قربانت بروم، در این مدت که مبتلاى به جدایى از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ] من با هر شدتى باشد می‌گذرد ولى بحمدالله تا کنون هرچه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیباى بیروت هستم؛ حقیقتاً جاى شما خالى است فقط براى تماشاى شهر و دریا خیلى منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالى به دل بچسبد.»
حالا این نگاه مکانیستی ابزار شهوت بودن مرد و زن را چه طور از خانم دکتر حوزویمان بپذیریم؟
سوم همان که دوستم گفت. اگر از شما در خانه کاری برنمی‌آید، چرا گمان می‌کنید دیگران بیرون از خانه در وقت اندک و هزار محدودیت دیگر معجزه می‌کنند؟


May 14, 2014 at 1:13pm

من سال‌ها یادم نمی‌ماند. در خود متن چیزهایی می‌یابید که سال‌ها را نشانتان بدهد.

بالاتر از میدان بهارستان که می‌روی، کم‌کم چوب‌بری‌ها شروع می‌شوند. رفتیم طبقه‌ی بالای یکی از این چوب‌بری‌ها. یک اتاق بود (شایددوازده متری، شاید کم‌تر، چون تقریبا خالی بود حدس زدن اندازه‌اش آسان نبود) و یک مدخل به اندازه‌ی نیمی از همان اتاق که حالا شده بود آش‌پزخانه. توی اتاق دقیقا چیزهایی که می‌گویم بود: چند تکه زیلو که همه‌ی کف را نپوشانده بود. تختی چوبی و نو. تلویزیونی نو روی زمین. یک کپسول اکسیژن با ماسک. یک کاسه پر از اسپری‌های خالی تنگی نفس. کاسه که می‌گویم؛ بزرگ بود، خیلی بزرگ، قدح آش مثلا. و یک کیسه‌ی پلاستیکی پر از دارو. چیز دیگری نبود.

مردی روی تخت خوابیده بود، زیر ماسک اکسیژن و زنی شرم‌گینانه دائم چادرنمازش را به خودش می‌پیچید و رویش را محکم می‌گرفت. آن قدر که یادم می‌آید پذیرایی‌ای در کار نبود. در آش‌پزخانه شاید دو قابلمه‌ی کوچک رویی دیدیم و یک سینک حلبی قدیمی گود و یک بشقاب ملامین و شاید دو قاشق.

الان یادم آمد، یک آلبوم عکس و یک کمد چوبی شکسته‌ی کودک هم در اتاق بودند.

مرد جان‌باز شیمیایی بود. داستان ساده‌ای داشت. در شانزده سالگی رفته بود جبهه. دو سه سال بعد، یک روز بویی شنیده بود و تا بفهمد ماجرا چیست، کارش ساخته شده بود. همین. به همین سادگی. نه سردار بود، نه سپاهی بود، نه دانشگاه‌دیده بود که استاد باشد، هیچ. جان‌باز بود فقط. به همین سادگی و به همین وضوح که جلوی چشمان ما روی تخت افتاده بود.

آلبوم عکس‌هایش را دیدیم. همه در جبهه. همه خندان. شادی و زندگی از چشم‌های توی عکسش فوران می‌کرد.

از شغلش پرسیدیم. گفت نگهبان بانک بوده، اما حالا که نمی‌توانسته کار کند، قراردادش را تمدید نکرده‌اند. لب‌خند می‌زد و می‌گفت خب حق دارند. وقتی نمی‌توانم بروم سر کار چه بکنند؟

از بنیاد پرسیدیم. باز خندید. گفت خوب به‌م می‌رسیدند. از گلوی همسرش صدایی بی این که کلمه بشود بیرون جهید. اعتراضی که در همان حنجره محبوس ماند. پرسیدیم یعنی هزینه‌های درمان شما را می‌دهند؟ باز لب‌خند زد. گفت می‌دادند. حالا می‌گویند معاینه کرده‌اند و تشخیصشان این است که مریضی من ربطی به شیمیایی ندارد و مادرزادی است. باز خندید - نه تلخ، آزاد - و گفت فقط نمی‌دونم چرا تا ما شیمیایی نشده بودیم این مریضی مادرزاد کاری با ما نداشت.

هر چیزی که می‌گفت بعدش می‌گفت «شکر و حمد خدا البته مشکلی به اون صورت نداریم». و من چون خودم در کودکی آسم داشتم و مادرم هنوز آسم دارد می‌دانستم که آن قدح پر از اسپری‌های رنگ‌وارنگ خالی چه قدر پول پایش رفته است، در زمان بی‌کاری و بی‌درآمدی.

این شکر و حمد خدااز دهانش نمی‌افتاد و با همان زلالی‌ای این را می‌گفت که چشم‌های عکس‌های نوجوانیش داشتند.

پرسیدیم مسئولین؟ کسی کاری برایتان نکرده؟

گفت خدا خیرش بدهد این شهردار تهران را (آخرین روزهای شهرداری احمدی‌نژاد بود و داشت خیز انتخابات ریاست جمهوری را برمی‌داشت) آمد دیدنم با چند نفر. همین تخت و تلویزیون را هم او آورد، نداشتیم. گفته باز هم سر می‌زند. البته ما که انتظاری نداریم. 

نشسته بودیم و خفقان مرگ گرفته بودیم و زل زده بودیم به زمین و گوش می‌دادیم به «شکر و حمد خدا»هایی که هر از چندگاهی میان سرفه‌ها می‌شنیدیم.

دخترکشان از مدرسه آمد. کیفش را باز کرد و نشست مشق‌هایش را بنویسد. لباسی نداشت که عوض کند. لباسش همان لباس مدرسه‌اش بود. اندکی بعد بلند شدیم و رفتیم و گم شدیم.


May 9, 2014 at 11:41pm

چند سال پیش بود؟ هر چه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید. سال‌گرد ازدواجمان بود و من مجبور شده بودم تا دیروقت سر کار بمانم تا کاری را برای فردا صبحش آماده کنم. هیچ هدیه‌ای هم برای مهربان همسر نخریده بودم. از روایت فتح که بیرون آمدم پیچیدم توی قرنی و رفتم میدان فردوسی. یک مغازه تا دیروقت هنوز باز بود. رفتم تو و کلی با خودم و چیزهای توی مغازه کلنجار رفتم تا توانستم هدیه‌ای انتخاب کنم. خواستم کادوش کنند، کیفم را درآوردم که پول بدهم - هنوز کارت بانکی در کار نبود - دیدم توی کیفم فقط یک ۲۰۰ تومانی نصفه دارم. بغض کردم و از مغازه زدم بیرون. طرف لابد با خودش گفته «دیوانه».

مانده بودم چه‌طور بروم خانه. کنار خیابان ایستادم و گفتم دربست. یک پیکان داغون و خسته‌ی پنجاه و یک که درش داشت کنده می‌شد ایستاد جلوی پایم. آدرس خانه را گفتم و سوار شدم. گفتم هدیه به جهنم اقلا با این بابا تا در خانه بروم که بتوانم پولش را بدهم. بغض گلویم را گرفته بود. رویم را به شیشه کردم و هیچ نه گفتم نه به راننده نگاه کردم. ده دقیقه‌ای که در ترافیک رفتیم، بغضم کمی کم‌تر شد، برگشتم سمت راننده گفتم «آقا من همیشه انقد بی‌ادب نیستم. امشب بدبلایی سرم آمده.» و مختصر برایش گفتم چه شده. گفت «اتفاقا فهمیدم یه مشکلی داری، گفتم بذارم تو خودت باشی».

بعد آروم آروم شروع کرد برای من داستان زندگیش رو گفتن. از جبهه رفتنش گفت و دوستیش با همت و برادرش. از جان‌باز شدنش گفت و پای چپش که مصنوعی بود و ریه‌هاش که شیمیایی بودند. از دعواهاش توی بنیاد جانبازان گفت که هر بار می‌دیده به جانبازان اعصاب و روان یا قطع نخاع بی‌احترامی می‌کنند داد و بی‌داد راه می‌انداخته و این‌طوری برای خودش دشمن درست کرده. از دادگاه نظامی گفت که یک پرونده‌ی اختلاس برایش درست کرده بودند (بعد از جنگ) و محتوای پرونده اختلاس چندصد قایق تندرو بوده. گفت به قاضی گفتم این قایق‌ها رو به چه عنوان به من تحویل داده‌اند؟ گفت تدارکات لشکر مثلا. گفتم کدوم لشکر؟ اون موقع کجا مستقر بوده؟ گفت فلان لشکر، تو سردشت مستقر بوده. گفت پرسیدم ازش شما بگو تو سردشت قایق تندرو به چه درد لشکر می‌خورده که به من تحویل بدهند و من هم تحویل بگیرم و بعد اختلاس کنم؟

می‌گفت قاضی داد امضای من را کارشناسی کردند، معلوم شد جعلی است.

از همسایه‌هایش گفت که همه فکر می‌کنند وضع او و خانواده‌اش خوب است و برای همین با هم رفت و آمد و سلام و علیک ندارند. از کف خانه‌شان گفت که با روفرشی یزدی نصفش را فرش کرده‌اند و بقیه‌اش موزاییک لخت است. از دو تا دختر دم بختش گفت که نتوانسته برایشان یک قابلمه‌ی رویی بخرد. از پزشکی گفت که به اسم مداوا به‌ش داروهای عجیب و غریب داده بوده و آخر هم به‌ش گفته بوده تو الان معتاد به تریاک هستی و باید تریاک بکشی تا درد ریه‌ات تسکین پیدا کند. از کمیسیون پزشکی‌ای گفت که تایید کرده بودند بنیاد تمام مراحل درمانی لازم را رویش انجام داده و دیگر نیازی به درمان ندارد.

از حبس کردن خودش و ترک تریاک گفت. از طلاهای همسرش گفت که با مقداری پول نزول شده بود همان پیکان داغون خسته‌ای که من توش نشسته بودم و تنها وسیله‌ی تامین معاشش بود. از لخته‌های خونی گفت که شب همسرش از کاسه‌ی زانوی مصنوعیش بیرون می‌کشد و گریه می‌کند. و گفت به‌ش می‌گم گریه نکن، خوش‌حال باش. هنوز با تن خودم کار می‌کنم و برای نونمون محتاج کسی نیستیم.

من مثل مار به  خودم می‌پیچیدم. نمی‌دانستم چه کنم. بغضم صد برابر شده بود و خودم یادم رفته بود. گفت رفته دیدن برادر ابراهیم (به همت می‌گفت ابراهیم) و برادر ابراهیم خیلی تحویلش گرفته. و او دیده برادر ابراهیم هم درگیر زندگی خودش است، رویش نشده چیزی از ماجراهایش را برای او بگوید. همه‌ی این‌ها را با چهره‌ی باز و یک لب‌خند خیلی شاکرانه می‌گفت.

رسیدیم جلوی خانه. گفتم الان پول می‌آورم. مچ دستم را گرفت. در داشبورد را باز کرد. یک دسته اسکناس مرتب‌کرده گذاشت کف دستم. گفت این‌ها رو گذاشته‌ام برای قسط این ماه. هنوز یه هفته وقت دارم. بیا با هم بریم یه چیزی برا خانومت بخر بعد بیارمت خونه.

اومدم دستش رو ببوسم نگذاشت. روش رو بوسیدم. گفتم خانومم ناراحت نمی‌شه. لازم نیست چیزی بخرم. باش الان می‌آم. کیف دستیم را مخصوصا جا گذاشتم توی ماشینش. رسیدم بالا شنیدم که دارد سر و ته می‌کند. پول را برداشتم و رفتم پایین. دیدم ایستاده. گفت «کیفت رو جا گذاشته بودی». پولش را دادم و کیفم را برداشتم. پول را قبول نمی‌کرد. التماس کردم تا گرفت.


کورش علیانی:
از نظر استاد یهودی‌های مدینه انقدر قدرت داشتند که تا «پیامبر خیز برداشت برای فتح بیت‌المقدس» «فتیله‌ی حکومت ایشون رو پایین کشیدند»، اما زمان عمر دیگه خنگول شدند نشستند عمر بیت‌المقدس رو فتح کنه.
بعد حاخام‌های ارتدکس این‌قدر خنگ هستند که اول شارون رو نفرین می‌کنند که بمیره و نفرینشون هم - جالب اه ها - می‌گیره، بعد یادشون می‌افته که این شارون همون شارون اه که تو پیش‌گویی‌هاشون اومده مرگش موجب «فروپاشی» اسرائیل می‌شه. بعد برای همین این همه سال تو کما نگهش می‌دارن.
ارجاع هم می‌ده. می‌گه شما اگه عبری بلد باشی تو اینترنت سرچ کنین همه‌ی این‌ها هست. راحت. خلاص.
من فقط دوست دارم بدونم تو پیش‌گویی‌های قبل از میلاد کلمه‌ی عبری «فروپاشی» چی بوده؟ علاقه دارم بدونم. بعد هم دوست دارم بدونم چی شد یهودی‌های اون همه با نفوذ که «فتیله‌ی حکومت حضرت رو پایین کشیدند» یهو انقدر خنگ شدند که نمی‌فهمیدند شارون همون شارون اه، بعد دوباره چه طور فهمیدند که شارون همون شارون اه؟
اون «هیدار»ش هم که اصلا گل سرسبد فرمایشش بود. ببینید. از دست ندید.
راستش من هم دل‌واپس هستم

چرا دل‌واپس نباشم؟ وقتی می‌بینم رقبای دیروز دولت نه انتقاد دندان‌گیری به دولت دارند که به درد این مملکت بخورد، نه اهل همراهی با دولت هستند، نه اهل خانه نشستن هستند.
هنوز همان‌ها هستند با همان روش‌ها. از امکاناتی که به طور خاص در اختیارشان قرار می‌گیرد استفاده می‌کنند (گمان نکنم بگذارند کسی برود در لانه‌ی جاسوسی گردهمایی حمایت از دولت راه بیندازد)، تبلیغات گم‌نام می‌کنند، پنهان‌کار اند و سرنخ‌هاشان پیدا نیست، ضوابط قانونی را احتمالا رعایت نمی‌کنند (مجوز گردهمایی داشتند از وزارت کشور؟)، تهییج احساسات می‌کنند و موضوعات قابل سنجش را شاخ‌درشاخ موضوعات غیرقابل سنجش می‌کنند تا از آب گل‌آلودش ماهی آزاد بگیرند، و...
ممکن‌ترین معنای این‌ها برای من بدبین، سهم‌خواهی عده‌ای سیاسی‌کار است که فریب‌کارانه و ناجوان‌مردانه بر دوش‌های اهل ارزش سوار شده‌اند و آن‌ها را در لشکر حزبک خودشان سرشماری می‌کنند.

سه‌شنبه ۹ اردیبهشت ۹۳ همشهری دو

چه اتفاق‌هایی می‌افتد؟
کورش علیانی

برای یک کودک که پدر و مادرش با او درست رفتار نمی‌کنند چه اتفاق‌هایی می‌افتد؟
1. آسیب‌های حاصل از نشناختن جسم کودک: پدر یا مادری که دست کودک را می‌گیرد و او را مثل بادبادک پشت سر خودش می‌کشد، حواسش نیست که دارد به مچ، آرنج و مفصل و تاندون‌های کتف آسیب وارد می‌کند. آسیبی که به علت انعطاف‌پذیر بودن بدن کودک در جا دیده نمی‌شود اما چند دهه بعد با اتفاقی نظیر پاره شدن ناگهانی و ظاهرا بی‌دلیل تاندون کتف خودش را نشان می‌دهد.
نیز پدر یا مادری که خیلی آسان به فرزندش سیلی می‌زند متوجه نیست که حساسیت و آسیب‌پذیری جسمی کودک چند ده برابر یک انسان بالغ است، تکرار می‌کنم چند ده برابر.
لباس پوشاندن بی‌مبالات نیز باعث فشار و آسیب جدی به بدن کودک خصوصا گردن او و ستون فقراتش می‌شود.
2. آسیب‌های حاصل از نشناختن روح و روان کودک: پدر یا مادری که با کودک مانند اسباب‌بازی رفتار می‌کند و توقع دارد کودکْ زمانی که او حوصله دارد برای بازی آماده باشد و زمانی که او بی‌حوصله است کناری بنشیند، به جای مقدار و زمان نیاز کودک به بازی، مقدار و زمان نیاز خودش به بازی را در نظر گرفته و ناچار کودک را دچار کمبود شادی می‌کند.
پدر یا مادری که به محض کوچک‌ترین ناخرسندی از کودک به او دشنام می‌دهد یا او را نفرین می‌کند یا بر سرش فریاد می‌کشد، اعتماد به نفس بچه را از بین می‌برد، فرزندش را بی‌ادب و پرخاش‌جو و در عین حال ترسو بار می‌آورد. چنین کودکانی معمولا به کابوس‌های شبانه و حتی در بعضی موارد به شب‌ادراری دچار می‌شوند.
پدر یا مادری که در ارزیابی کارهای کودکشان معمولا به تحقیر او می‌پردازند در واقع اعتماد به نفس را در او برای همیشه دفن می‌کنند. چنین فرزندی در بزرگ‌سالی هرگز جرات نمی‌کند به سمت کارهایی برود که نیاز به تلاش توام با ریسک دارد. او از پیش بر این فرض است که شکست خواهد خورد، چون همیشه یک شکست‌خورده خواهد بود.
و دوباره تنبیه بدنی کودک، که آثار روانیش تا آخر عمر همراه کودک باقی می‌ماند و از او انسانی نامتعادل، پرخاش‌جو و همسر، پدر یا مادری نامتعارف می‌سازد.
این بلاها را سر بچه‌ها نیاوریم. به سلامتشان فکر کنیم.
#همشهری‌دو
از دکان‌هایی که می‌گشایند

سال‌ها پیش، قبل از انقلاب، یک سازمان سیاسی نماینده‌ای می‌فرستد به نجف به دیدار یک آیت‌الله العظمای مشهور، که دیدگاه‌هایشان را برای آیت‌الله توضیح بدهد و تأیید آیت‌الله را بگیرد و به سلامتی برگردد.
طرف می‌رود پیش آیت‌الله و چند ساعت مفصل صحبت می‌کند و بعد همه به آیت‌الله نگاه می‌کنند که «تأیید می‌کنید؟»
آیت‌الله می‌گوید «نه.»
می‌پرسند «چراااااا؟»
آیت‌الله می‌گوید «من این همه سال است آخوند هستم. همه‌ی کار و زندگیم حدیث و قرآن است. با این حال این طوری نیست که هر کاری می‌کنم یا هر حرفی می‌زنم قبلش یک آیه یا یک حدیث برای توجیهش در جیبم داشته باشم. اما این آقا هر جمله‌ای که می‌خواست بگوید قبلش یک آیه یا حدیث برایش دلیل می‌آورد. این خطرناک است.»
و من این روزها، در همین فضای مجازی حتا، می‌بینم آدم‌هایی را که حتا اگر بخواهند ما را به محفل صمیمی خوردن گوشت برادر مرده‌شان هم دعوت کنند، قبلش یک آیه‌ای حدیثی چیزی می‌آورند. این‌ها خطرناک اند.