چند سال پیش بود؟ هر چه فکر میکنم یادم نمیآید. سالگرد ازدواجمان بود و من مجبور شده بودم تا دیروقت سر کار بمانم تا کاری را برای فردا صبحش آماده کنم. هیچ هدیهای هم برای مهربان همسر نخریده بودم. از روایت فتح که بیرون آمدم پیچیدم توی قرنی و رفتم میدان فردوسی. یک مغازه تا دیروقت هنوز باز بود. رفتم تو و کلی با خودم و چیزهای توی مغازه کلنجار رفتم تا توانستم هدیهای انتخاب کنم. خواستم کادوش کنند، کیفم را درآوردم که پول بدهم - هنوز کارت بانکی در کار نبود - دیدم توی کیفم فقط یک ۲۰۰ تومانی نصفه دارم. بغض کردم و از مغازه زدم بیرون. طرف لابد با خودش گفته «دیوانه».
مانده بودم چهطور بروم خانه. کنار خیابان ایستادم و گفتم دربست. یک پیکان داغون و خستهی پنجاه و یک که درش داشت کنده میشد ایستاد جلوی پایم. آدرس خانه را گفتم و سوار شدم. گفتم هدیه به جهنم اقلا با این بابا تا در خانه بروم که بتوانم پولش را بدهم. بغض گلویم را گرفته بود. رویم را به شیشه کردم و هیچ نه گفتم نه به راننده نگاه کردم. ده دقیقهای که در ترافیک رفتیم، بغضم کمی کمتر شد، برگشتم سمت راننده گفتم «آقا من همیشه انقد بیادب نیستم. امشب بدبلایی سرم آمده.» و مختصر برایش گفتم چه شده. گفت «اتفاقا فهمیدم یه مشکلی داری، گفتم بذارم تو خودت باشی».
بعد آروم آروم شروع کرد برای من داستان زندگیش رو گفتن. از جبهه رفتنش گفت و دوستیش با همت و برادرش. از جانباز شدنش گفت و پای چپش که مصنوعی بود و ریههاش که شیمیایی بودند. از دعواهاش توی بنیاد جانبازان گفت که هر بار میدیده به جانبازان اعصاب و روان یا قطع نخاع بیاحترامی میکنند داد و بیداد راه میانداخته و اینطوری برای خودش دشمن درست کرده. از دادگاه نظامی گفت که یک پروندهی اختلاس برایش درست کرده بودند (بعد از جنگ) و محتوای پرونده اختلاس چندصد قایق تندرو بوده. گفت به قاضی گفتم این قایقها رو به چه عنوان به من تحویل دادهاند؟ گفت تدارکات لشکر مثلا. گفتم کدوم لشکر؟ اون موقع کجا مستقر بوده؟ گفت فلان لشکر، تو سردشت مستقر بوده. گفت پرسیدم ازش شما بگو تو سردشت قایق تندرو به چه درد لشکر میخورده که به من تحویل بدهند و من هم تحویل بگیرم و بعد اختلاس کنم؟
میگفت قاضی داد امضای من را کارشناسی کردند، معلوم شد جعلی است.
از همسایههایش گفت که همه فکر میکنند وضع او و خانوادهاش خوب است و برای همین با هم رفت و آمد و سلام و علیک ندارند. از کف خانهشان گفت که با روفرشی یزدی نصفش را فرش کردهاند و بقیهاش موزاییک لخت است. از دو تا دختر دم بختش گفت که نتوانسته برایشان یک قابلمهی رویی بخرد. از پزشکی گفت که به اسم مداوا بهش داروهای عجیب و غریب داده بوده و آخر هم بهش گفته بوده تو الان معتاد به تریاک هستی و باید تریاک بکشی تا درد ریهات تسکین پیدا کند. از کمیسیون پزشکیای گفت که تایید کرده بودند بنیاد تمام مراحل درمانی لازم را رویش انجام داده و دیگر نیازی به درمان ندارد.
از حبس کردن خودش و ترک تریاک گفت. از طلاهای همسرش گفت که با مقداری پول نزول شده بود همان پیکان داغون خستهای که من توش نشسته بودم و تنها وسیلهی تامین معاشش بود. از لختههای خونی گفت که شب همسرش از کاسهی زانوی مصنوعیش بیرون میکشد و گریه میکند. و گفت بهش میگم گریه نکن، خوشحال باش. هنوز با تن خودم کار میکنم و برای نونمون محتاج کسی نیستیم.
من مثل مار به خودم میپیچیدم. نمیدانستم چه کنم. بغضم صد برابر شده بود و خودم یادم رفته بود. گفت رفته دیدن برادر ابراهیم (به همت میگفت ابراهیم) و برادر ابراهیم خیلی تحویلش گرفته. و او دیده برادر ابراهیم هم درگیر زندگی خودش است، رویش نشده چیزی از ماجراهایش را برای او بگوید. همهی اینها را با چهرهی باز و یک لبخند خیلی شاکرانه میگفت.
رسیدیم جلوی خانه. گفتم الان پول میآورم. مچ دستم را گرفت. در داشبورد را باز کرد. یک دسته اسکناس مرتبکرده گذاشت کف دستم. گفت اینها رو گذاشتهام برای قسط این ماه. هنوز یه هفته وقت دارم. بیا با هم بریم یه چیزی برا خانومت بخر بعد بیارمت خونه.
اومدم دستش رو ببوسم نگذاشت. روش رو بوسیدم. گفتم خانومم ناراحت نمیشه. لازم نیست چیزی بخرم. باش الان میآم. کیف دستیم را مخصوصا جا گذاشتم توی ماشینش. رسیدم بالا شنیدم که دارد سر و ته میکند. پول را برداشتم و رفتم پایین. دیدم ایستاده. گفت «کیفت رو جا گذاشته بودی». پولش را دادم و کیفم را برداشتم. پول را قبول نمیکرد. التماس کردم تا گرفت.