MohammadMahdi HeidaryParchekouhy shared کورش علیانی's status.
کی گفته روزنامهنگار گاز نمیگیرد؟
[این متن را مناسب درج در همین صفحه نوشتهام و تاکید میکنم به هیچ وجه بازنشر آن در سایتها و رسانههای دیگر را مجاز نمیدانم. در این اجازه ندادن حق خود را به قانون حمایت حقوق مولفین مصنفین و هنرمندان مصوب ۱۱ دی ماه ۱۳۴۸ و تغییر یافته در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ مستند میکنم.]
(۱)
من کارهای زیادی را تجربه کردهام، یکیش هم روزنامهنگاری. من درس روزنامهنگاری نخوانده بودم. با شم و تجربه پیش میرفتم. تصور کنید کسی را که قرارداد بسته تا رانندهی سرویس مدرسهی چند کودک باشد و حین راندن و بردن کودکان تا مدرسه و بازگرداندنشان رانندگی میآموزد. به گمان خودم من برای فراگرفتن روزنامهنگاری چنین کاری کردهام.
(۲)
من تصوری خیالین از روزنامهنگاری داشتم. روزنامهنگاری برایم کاری پاک، پر از مسئولیت و شدیدا اخلاقی بود. گاه سر انتخاب تقدم و تاخر دو صفت مدتها فکر میکردم و بارها متن را به هر یک از دو شکلش مینوشتم تا بالاخره مطمئن میشدم کدام گویاتر و رساتر است و محتوای دقیقتر و سالمتری را به خواننده منتقل میکند. دروغ نوشتن و خبرسازی را که به خواب شب هم نمیدیدم، اما بیدقتی هم به نظرم گناهی نابخشودنی بود. گاه که آقای ممیزی محبت میکرد و کلمهای را در متنم دستکاری میکرد چند روز و حتی یک هفته بغض داشتم. دلم میخواست بروم یقهاش را بگیرم و بگویم «مردک میفهمی چه گندی به متن زدی؟ میفهمی الان چه قدر محتوای غلط و بیدقت به خواننده منتقل میکنی؟»
(۳)
ما اگر دغدغهای هم داشتیم میکوشیدیم خواننده را با خودمان همدل کنیم. اگر اسرائیل را دشمن میدانستیم به جای قصه بافتن، بدیهای اسرائیل را نشان میدادیم. میگفتیم خواننده هم مثل ما عقل و دل دارد. با عقلش میفهمد و با دلش تصمیم میگیرد. هیچ وقت نکوشیدیم خواننده را با خبر دروغ و دستکاری شده مسموم کنم تا با ما همنظر شود. آن قدر این مشی را با وسواس پی میگرفتیم که کمکم متهم شدیم به «بیدرد» بودن و «بیدغدغه» بودن و حتی بدتر از اینها.
(۴)
یادم هست آن زمان که هنوز کار میکردم، در روزهایی که روزنامهها خبر مینوشتند و آخرش مینوشتند «منبع: اینترنت» من نظم و دقت کشندهای را به کسانی که با من کار میکردند تحمیل میکردم. میگفتم خبر باید دقیق، ملموس، و قابل پیگیری باشد. وقتی کسی میخواند باید حس کند «باخبر» میشود نه این که حس کند یک ترجمهی ناقص و درنیافتنی میخواند.
یادم هست آن روزها که صفحهی دانش روزنامهی همشهری را با دو نفر از دوستان سابق و لاحق کار میکردیم، یک روز صبح اول وقت تلفن زنگ زد. خانمی بود که خبری در مورد درمان نوع خاصی از سرطان را در روزنامه خوانده بود و میخواست بیشتر بداند. برایش توضیح دادم که درمانی در کار نیست و خبر مربوط به یک پروژهی پژوهشی در یکی از دانشگاههای آمریکا است که میخواهند نوع جدیدی از درمان را آزمایش کنند. گفت بله در خبر هم همین را روشن توضیح داده بودید. گفتم پس الان سوال شما چیست؟ گفت فرزندی دارد که مبتلا به همان نوع سرطان است و عملا زمان زیادی از عمرش باقی نمانده. بغض کردم. گفتم خب این آزمایش است. امکان این که بچه از بین برود کم نیست. گفت با هم صحبت کردهایم. امیدی به درمان نداریم. میخواهیم اگر جان میدهد دست کم در وضعی باشد که یک قدم به یافتن درمان برای بعدیها کمک کرده باشد. رفتم و اصل خبر را آوردم و هر چه از جزئیات که به کارش میآمد برایش خواندم و یادداشت کرد.
(۵)
بعد کمکم نسلی جوانتر و ایدئولوژیکتر از ما از راه رسید. خبرگزاریهای جدید و نشریههای جدید داشتند و پروایی از این که ایدئولوژیزده باشند نداشتند. میگفتند اگر انسان از ایدئولوژی ناگزیر است، پس چرا باید از آن پرهیز کند؟ میگفتند عرصهی روزنامهنگاری و خبررسانی عرصهی همآوردی ایدئولوژیها است نه کلاس درس دانشگاه یا جلسهی تحلیل وقایع روز. برای اینها واضح بود که اولین چیزی که باید بیاموزند نه «خبرنویسی» و مدلهای کلاسیک و نوین خبرنویسی، که «جنگ روانی» است. از ایدئولوژیها و جناحهای سیاسی مختلفی هم بودند. باهوش هم بودند. باسواد هم بودند. همین ایده ها را مقاله میکردند و میرفتند در کنفرانسهای جهانی ارائه میکردند. اینها که آمدند من زدم گاراژ. دیگر جای من نبود.
(۶)
یک فرمولی پیدا شده برای نوشتن گزارشهای اجتماعی تکاندهنده. این گزارشها را روزنامهنگارهایی مینویسند که ایدئولوژیک نیستند، اما حضورشان نتیجهی پیدا شدن آن نسلی است که گفتم. اینها روزنامهنگاری «سیرکننده» را پیش میبرند. صفحهپرکن هستند و کاری به خیر و شر چیزی ندارند. فرمولشان این است:
۱. یافتن سوژهی دلخراش.
۲. یافتن چند داستان نمونهای.
۳. نوشتن این نمونهها با شاخ و برگ و انشای رمانتیک و واژگان دل خراشتر از معمول.
۴. نوشتن پاراگرافهایی با لحن «عاقل اندر سفیه نگریستن» بین این داستانها. اسم آوردن از مراکز اجرایی و نیز پژوهشی و متخصصان و دانشگاهها و استفاده از اصطلاحات تخصصی همه در این قسمت کار میکنند.
۵. جا به جا کردن پاراگرافها تا جایی که دیگر متن هیچ نظم منطقیای را دنبال نکند و به نظر هذیانهایی از سر درد و اندوه بسیار بیاید.
۶. نوشتن پاراگراف پایانی با این هدف که توی چشم خواننده کنند که «تو نمیفهمی و احساس مسئولیت و شعور اجتماعی نداری و ما میفهمیم و داریم و الان باید از خجالت مچاله و خفه شوی».
در این نوع نوشتن نظر متخصص تزئینی است نه تعیینکننده. برای بررسی یک پدیدهی اجتماعی نه آمار دقیقی لازم است نه چهارچوب تئوریک خاصی. خراشیدن جان و دل خواننده و بعد سرزنش او محور اصلی کار است. این روزها از این گزارشها زیاد میبینم. میبینم مردم در اینترنت اینها را دست به دست و حلوا حلوا میکنند. غمم میگیرد.
(۷)
امروز دیدم یک هفتهی پیش عکاس یک خبرگزاری، در صفحهی فیسبوکش چند عکس از گردن خراشیده و دندان لقشدهاش گذاشته است. روایت او این است که با دبیر سرویس عکس حرفش شده که چرا نامش را از لیست نوبت و آفیش عکاسی حذف کرده، و او نیز به جانش افتاده و چنین بلایی سرش آورده.
ممکن است او راست بگوید و دبیر سرویس عکس یک خبرگزاری مشهور این قدر دور از رفتار حرفهای و خشن و دست به کتککاری باشد.
ممکن است او راست نگوید و روایتش از ماجرا چیزی از جنس جنگ روانی باشد.
هر دوی این اتفاقها نشاندهندهی نوعی انحطاط اند و من اصرار دارم بگویم این اتفاق اصلا اتفاق نیست، استثنا نیست، هشدار است. هشداری دیر هنگام که میگوید اگر روزنامهنگار کارش را پاک و مسئولانه و متعهد نداند، خیلی اتفاقها ممکن است بیفتد و نتیجهی همهی این اتفاقها هم یک چیز است: سلب اعتماد مخاطب. سلب اعتماد نه از یک خبرگزاری یا روزنامهنگار خاص. نه. سلب اعتماد از مقولهی روزنامهنگاری.
[این متن را مناسب درج در همین صفحه نوشتهام و تاکید میکنم به هیچ وجه بازنشر آن در سایتها و رسانههای دیگر را مجاز نمیدانم. در این اجازه ندادن حق خود را به قانون حمایت حقوق مولفین مصنفین و هنرمندان مصوب ۱۱ دی ماه ۱۳۴۸ و تغییر یافته در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ مستند میکنم.]
(۱)
من کارهای زیادی را تجربه کردهام، یکیش هم روزنامهنگاری. من درس روزنامهنگاری نخوانده بودم. با شم و تجربه پیش میرفتم. تصور کنید کسی را که قرارداد بسته تا رانندهی سرویس مدرسهی چند کودک باشد و حین راندن و بردن کودکان تا مدرسه و بازگرداندنشان رانندگی میآموزد. به گمان خودم من برای فراگرفتن روزنامهنگاری چنین کاری کردهام.
(۲)
من تصوری خیالین از روزنامهنگاری داشتم. روزنامهنگاری برایم کاری پاک، پر از مسئولیت و شدیدا اخلاقی بود. گاه سر انتخاب تقدم و تاخر دو صفت مدتها فکر میکردم و بارها متن را به هر یک از دو شکلش مینوشتم تا بالاخره مطمئن میشدم کدام گویاتر و رساتر است و محتوای دقیقتر و سالمتری را به خواننده منتقل میکند. دروغ نوشتن و خبرسازی را که به خواب شب هم نمیدیدم، اما بیدقتی هم به نظرم گناهی نابخشودنی بود. گاه که آقای ممیزی محبت میکرد و کلمهای را در متنم دستکاری میکرد چند روز و حتی یک هفته بغض داشتم. دلم میخواست بروم یقهاش را بگیرم و بگویم «مردک میفهمی چه گندی به متن زدی؟ میفهمی الان چه قدر محتوای غلط و بیدقت به خواننده منتقل میکنی؟»
(۳)
ما اگر دغدغهای هم داشتیم میکوشیدیم خواننده را با خودمان همدل کنیم. اگر اسرائیل را دشمن میدانستیم به جای قصه بافتن، بدیهای اسرائیل را نشان میدادیم. میگفتیم خواننده هم مثل ما عقل و دل دارد. با عقلش میفهمد و با دلش تصمیم میگیرد. هیچ وقت نکوشیدیم خواننده را با خبر دروغ و دستکاری شده مسموم کنم تا با ما همنظر شود. آن قدر این مشی را با وسواس پی میگرفتیم که کمکم متهم شدیم به «بیدرد» بودن و «بیدغدغه» بودن و حتی بدتر از اینها.
(۴)
یادم هست آن زمان که هنوز کار میکردم، در روزهایی که روزنامهها خبر مینوشتند و آخرش مینوشتند «منبع: اینترنت» من نظم و دقت کشندهای را به کسانی که با من کار میکردند تحمیل میکردم. میگفتم خبر باید دقیق، ملموس، و قابل پیگیری باشد. وقتی کسی میخواند باید حس کند «باخبر» میشود نه این که حس کند یک ترجمهی ناقص و درنیافتنی میخواند.
یادم هست آن روزها که صفحهی دانش روزنامهی همشهری را با دو نفر از دوستان سابق و لاحق کار میکردیم، یک روز صبح اول وقت تلفن زنگ زد. خانمی بود که خبری در مورد درمان نوع خاصی از سرطان را در روزنامه خوانده بود و میخواست بیشتر بداند. برایش توضیح دادم که درمانی در کار نیست و خبر مربوط به یک پروژهی پژوهشی در یکی از دانشگاههای آمریکا است که میخواهند نوع جدیدی از درمان را آزمایش کنند. گفت بله در خبر هم همین را روشن توضیح داده بودید. گفتم پس الان سوال شما چیست؟ گفت فرزندی دارد که مبتلا به همان نوع سرطان است و عملا زمان زیادی از عمرش باقی نمانده. بغض کردم. گفتم خب این آزمایش است. امکان این که بچه از بین برود کم نیست. گفت با هم صحبت کردهایم. امیدی به درمان نداریم. میخواهیم اگر جان میدهد دست کم در وضعی باشد که یک قدم به یافتن درمان برای بعدیها کمک کرده باشد. رفتم و اصل خبر را آوردم و هر چه از جزئیات که به کارش میآمد برایش خواندم و یادداشت کرد.
(۵)
بعد کمکم نسلی جوانتر و ایدئولوژیکتر از ما از راه رسید. خبرگزاریهای جدید و نشریههای جدید داشتند و پروایی از این که ایدئولوژیزده باشند نداشتند. میگفتند اگر انسان از ایدئولوژی ناگزیر است، پس چرا باید از آن پرهیز کند؟ میگفتند عرصهی روزنامهنگاری و خبررسانی عرصهی همآوردی ایدئولوژیها است نه کلاس درس دانشگاه یا جلسهی تحلیل وقایع روز. برای اینها واضح بود که اولین چیزی که باید بیاموزند نه «خبرنویسی» و مدلهای کلاسیک و نوین خبرنویسی، که «جنگ روانی» است. از ایدئولوژیها و جناحهای سیاسی مختلفی هم بودند. باهوش هم بودند. باسواد هم بودند. همین ایده ها را مقاله میکردند و میرفتند در کنفرانسهای جهانی ارائه میکردند. اینها که آمدند من زدم گاراژ. دیگر جای من نبود.
(۶)
یک فرمولی پیدا شده برای نوشتن گزارشهای اجتماعی تکاندهنده. این گزارشها را روزنامهنگارهایی مینویسند که ایدئولوژیک نیستند، اما حضورشان نتیجهی پیدا شدن آن نسلی است که گفتم. اینها روزنامهنگاری «سیرکننده» را پیش میبرند. صفحهپرکن هستند و کاری به خیر و شر چیزی ندارند. فرمولشان این است:
۱. یافتن سوژهی دلخراش.
۲. یافتن چند داستان نمونهای.
۳. نوشتن این نمونهها با شاخ و برگ و انشای رمانتیک و واژگان دل خراشتر از معمول.
۴. نوشتن پاراگرافهایی با لحن «عاقل اندر سفیه نگریستن» بین این داستانها. اسم آوردن از مراکز اجرایی و نیز پژوهشی و متخصصان و دانشگاهها و استفاده از اصطلاحات تخصصی همه در این قسمت کار میکنند.
۵. جا به جا کردن پاراگرافها تا جایی که دیگر متن هیچ نظم منطقیای را دنبال نکند و به نظر هذیانهایی از سر درد و اندوه بسیار بیاید.
۶. نوشتن پاراگراف پایانی با این هدف که توی چشم خواننده کنند که «تو نمیفهمی و احساس مسئولیت و شعور اجتماعی نداری و ما میفهمیم و داریم و الان باید از خجالت مچاله و خفه شوی».
در این نوع نوشتن نظر متخصص تزئینی است نه تعیینکننده. برای بررسی یک پدیدهی اجتماعی نه آمار دقیقی لازم است نه چهارچوب تئوریک خاصی. خراشیدن جان و دل خواننده و بعد سرزنش او محور اصلی کار است. این روزها از این گزارشها زیاد میبینم. میبینم مردم در اینترنت اینها را دست به دست و حلوا حلوا میکنند. غمم میگیرد.
(۷)
امروز دیدم یک هفتهی پیش عکاس یک خبرگزاری، در صفحهی فیسبوکش چند عکس از گردن خراشیده و دندان لقشدهاش گذاشته است. روایت او این است که با دبیر سرویس عکس حرفش شده که چرا نامش را از لیست نوبت و آفیش عکاسی حذف کرده، و او نیز به جانش افتاده و چنین بلایی سرش آورده.
ممکن است او راست بگوید و دبیر سرویس عکس یک خبرگزاری مشهور این قدر دور از رفتار حرفهای و خشن و دست به کتککاری باشد.
ممکن است او راست نگوید و روایتش از ماجرا چیزی از جنس جنگ روانی باشد.
هر دوی این اتفاقها نشاندهندهی نوعی انحطاط اند و من اصرار دارم بگویم این اتفاق اصلا اتفاق نیست، استثنا نیست، هشدار است. هشداری دیر هنگام که میگوید اگر روزنامهنگار کارش را پاک و مسئولانه و متعهد نداند، خیلی اتفاقها ممکن است بیفتد و نتیجهی همهی این اتفاقها هم یک چیز است: سلب اعتماد مخاطب. سلب اعتماد نه از یک خبرگزاری یا روزنامهنگار خاص. نه. سلب اعتماد از مقولهی روزنامهنگاری.