هم‌خوانی

درباره بلاگ

این‌جا یک وبلاگ شخصی‌ست که مطالب آن در نتایج هیچ موتور جست‌جویی نشان داده نمی‌شود. کپی کردن نوشته‌های دیگران در وب‌لاگ‌های پر بازدید، و یا سایت‌های خبری، حتا با ذکر نام نویسنده، بعید می‌دانم به‌دون اجازه‌ی صاحبان آن‌‌‌ها صحیح و قانونی باشد. همین.


May 14, 2014 at 1:13pm

من سال‌ها یادم نمی‌ماند. در خود متن چیزهایی می‌یابید که سال‌ها را نشانتان بدهد.

بالاتر از میدان بهارستان که می‌روی، کم‌کم چوب‌بری‌ها شروع می‌شوند. رفتیم طبقه‌ی بالای یکی از این چوب‌بری‌ها. یک اتاق بود (شایددوازده متری، شاید کم‌تر، چون تقریبا خالی بود حدس زدن اندازه‌اش آسان نبود) و یک مدخل به اندازه‌ی نیمی از همان اتاق که حالا شده بود آش‌پزخانه. توی اتاق دقیقا چیزهایی که می‌گویم بود: چند تکه زیلو که همه‌ی کف را نپوشانده بود. تختی چوبی و نو. تلویزیونی نو روی زمین. یک کپسول اکسیژن با ماسک. یک کاسه پر از اسپری‌های خالی تنگی نفس. کاسه که می‌گویم؛ بزرگ بود، خیلی بزرگ، قدح آش مثلا. و یک کیسه‌ی پلاستیکی پر از دارو. چیز دیگری نبود.

مردی روی تخت خوابیده بود، زیر ماسک اکسیژن و زنی شرم‌گینانه دائم چادرنمازش را به خودش می‌پیچید و رویش را محکم می‌گرفت. آن قدر که یادم می‌آید پذیرایی‌ای در کار نبود. در آش‌پزخانه شاید دو قابلمه‌ی کوچک رویی دیدیم و یک سینک حلبی قدیمی گود و یک بشقاب ملامین و شاید دو قاشق.

الان یادم آمد، یک آلبوم عکس و یک کمد چوبی شکسته‌ی کودک هم در اتاق بودند.

مرد جان‌باز شیمیایی بود. داستان ساده‌ای داشت. در شانزده سالگی رفته بود جبهه. دو سه سال بعد، یک روز بویی شنیده بود و تا بفهمد ماجرا چیست، کارش ساخته شده بود. همین. به همین سادگی. نه سردار بود، نه سپاهی بود، نه دانشگاه‌دیده بود که استاد باشد، هیچ. جان‌باز بود فقط. به همین سادگی و به همین وضوح که جلوی چشمان ما روی تخت افتاده بود.

آلبوم عکس‌هایش را دیدیم. همه در جبهه. همه خندان. شادی و زندگی از چشم‌های توی عکسش فوران می‌کرد.

از شغلش پرسیدیم. گفت نگهبان بانک بوده، اما حالا که نمی‌توانسته کار کند، قراردادش را تمدید نکرده‌اند. لب‌خند می‌زد و می‌گفت خب حق دارند. وقتی نمی‌توانم بروم سر کار چه بکنند؟

از بنیاد پرسیدیم. باز خندید. گفت خوب به‌م می‌رسیدند. از گلوی همسرش صدایی بی این که کلمه بشود بیرون جهید. اعتراضی که در همان حنجره محبوس ماند. پرسیدیم یعنی هزینه‌های درمان شما را می‌دهند؟ باز لب‌خند زد. گفت می‌دادند. حالا می‌گویند معاینه کرده‌اند و تشخیصشان این است که مریضی من ربطی به شیمیایی ندارد و مادرزادی است. باز خندید - نه تلخ، آزاد - و گفت فقط نمی‌دونم چرا تا ما شیمیایی نشده بودیم این مریضی مادرزاد کاری با ما نداشت.

هر چیزی که می‌گفت بعدش می‌گفت «شکر و حمد خدا البته مشکلی به اون صورت نداریم». و من چون خودم در کودکی آسم داشتم و مادرم هنوز آسم دارد می‌دانستم که آن قدح پر از اسپری‌های رنگ‌وارنگ خالی چه قدر پول پایش رفته است، در زمان بی‌کاری و بی‌درآمدی.

این شکر و حمد خدااز دهانش نمی‌افتاد و با همان زلالی‌ای این را می‌گفت که چشم‌های عکس‌های نوجوانیش داشتند.

پرسیدیم مسئولین؟ کسی کاری برایتان نکرده؟

گفت خدا خیرش بدهد این شهردار تهران را (آخرین روزهای شهرداری احمدی‌نژاد بود و داشت خیز انتخابات ریاست جمهوری را برمی‌داشت) آمد دیدنم با چند نفر. همین تخت و تلویزیون را هم او آورد، نداشتیم. گفته باز هم سر می‌زند. البته ما که انتظاری نداریم. 

نشسته بودیم و خفقان مرگ گرفته بودیم و زل زده بودیم به زمین و گوش می‌دادیم به «شکر و حمد خدا»هایی که هر از چندگاهی میان سرفه‌ها می‌شنیدیم.

دخترکشان از مدرسه آمد. کیفش را باز کرد و نشست مشق‌هایش را بنویسد. لباسی نداشت که عوض کند. لباسش همان لباس مدرسه‌اش بود. اندکی بعد بلند شدیم و رفتیم و گم شدیم.