May 23, 2014 at 7:34pm
[میگویند اولش بگویم که تلخ است؛ تلخ است]
امیرآقا با سه واسطه خویش من است، دو تا از این واسطهها مادر من و مادر او هستند، یعنی خویشی مادرانهای داریم. مادرش چهار پسر داشت، امروز سالها است که پسر بزرگش بر اثر سرطان از دنیا رفته است، پسر دوم یک پمپ بنزین دارد، داستان پسر سوم را که امیرآقا باشد خواهم گفت و پسر چهارم که چند ماهی از من بزرگتر است در هلند مکانیک است.
از بین این چهار پسر از بچگی امیرآقا را خیلی بیشتر دوست داشتم. بزرگها به چشمم برج عاجنشین میآمدند و کوچکه هم همیشه طرف دعوایم بود. اما امیرآقا مهربان بود و لبخند میزد و هوای من را داشت.
زمانی شد که دو پسر بزرگتر سرباز بودند و در منطقهی عملیاتی و امیرآقا هم بسیجی بود و در جبهه و مادرشان رسما از غصه و بیماری پر کشید و رفت. این تصویر نسبتا ترسناک و عجیب از یادم نمیرود که در مجلس ختم مادرش در مسجد نشسته بودیم که با ساکش و لباس بسیجیش از راه رسید. غمگین و خسته گوشهای نشست و مثل بقیه یک پاره قرآن برای مادرش خواند و بلند شد و ساکش را برداشت و دوباره رفت جبهه.
هر وقت ازش میپرسیدیم در جبهه چه کار میکنی؟ میگفت من شهردار ام. جارو میزنم. از این کارها. بعدا فهمیدیم که فرماده نمیدانم چه بوده است.
یادم است شب عروسی برادر بزرگش بود و مرحوم پدرش هم همان شب بنا بود دست همسر دومش را بگیرد و به خانهاش بیاورد و فضا ملتهب بود و همه نگران حضور او بودند و هی بهش قول میدادند که بزن و بکوبی نباشد و ازش میخواستند صبور باشد و بعد که مراسم شروع شد او دوید بیرون چون طاقت آن همه صدا و ترانه را نداشت و آخر بعد از سه ساعت شد آنچه نباید میشد. امیرآقا دست برد توی جعبهی کنتور و فیوز را درآورد و شوت کرد وسط تاریکی و بابا را یادم است که همه بهش احترام میگذاشتند (پدر خودم، که در فامیل نفوذ کلامی داشت) که دوید و رفت سر جعبهی کنتور و میدانست فیوزی در کار نیست و یک سکهی دوریالی از جیبش درآورد و چپاند جای فیوز و برق گرفتش و دستش سوخت اما برق هم وصل شد و من و امیرآقا و دایی بزرگترم راه افتادیم رفتیم خانهی یکی از اقوام که از این محیط دورش کنیم و او تا صبح گریه میکرد و استغفار میکرد.
یادم میآید که از جبهه که برگشت درنگی در خانهی پدری نکرد. گفت پدر من بنگاه معاملات املاک دارد و نانش خوردن ندارد. رفت در یک شهرستان کوچک پرت یک و اتاق ۷ - ۸ - ۱۰ متری اجاره کرد و کفش یک تکه موکت انداخت و یک چراغ علاءالدین هم گذاشت وسطش که هم باش گرم میشد و هم گاهی چند برش کدو را در آب و بدون روغن و رب میپخت و این غذایش بود.
درس خواند و کنکور داد و نرمافزار شهید بهشتی قبول شد و رفت و توی دانشگاه چرخی زد و برگشت و انصراف داد. گفت «نه که بگویم بد، اما حجاب خانمها با روحیات من سازگار نبود». دیگر از آن یکتَنِگی و خودمحوری جوانتریش بیرون آمده بود، اما در معاشرت با مردم هم راحت نبود.
راه افتاد و رفت قم. طلبه شد. بعد هم رفت خواستگاری خواهر یکی از دوستانش که سالها پیش از او رفته بود قم و آخوند شده بود. خواهر دوستش یک نقص عضو کوچک اما جدی داشت که نمیتوانست درست راه برود. همه گفتند از این کار بگذر، گفت اصلا همین را میخواهم. هیچ مشکلی هم نیست. خودم در همهی کارها باش همکاری میکنم. ازدواج کردند و دو فرزند آوردند و زندگی بسیار ساده و حتی فقیرانه اما بسیار خوبی داشتند. امیرآقا در مدرسه درس میداد و در حوزه درس میخواند و لباس روحانیت هم نپوشید و به همین درس خواندن راضی بود. قولش را هم فراموش نکردو در خانه هم همیشه سر پا بود و داشت کاری میکرد.
گذشت تا بالاخره دیو از خمره بیرون آمد و عوارض گاز شیمیایی کمکم خودش را نشان داد. تنگی نفس از یک طرف و درد مچ هر دو دست و لرزش دستها از طرف دیگر. آلودگی به گاز شیمیایی هم تقریبا درمانی ندارد. باید بنشینند و ببینند که طرف ذرهذره آب میشود. تنها کاری هم که پزشکان میتوانند بکنند، به تعویق انداختن مرگ است نه درمان.
حالا امیرآقا رفته است در گرگان خانهای اجاره کرده که هوایش به ریهاش امکان چندصباحی بیشتر نفس کشیدن را میدهد، دیگر نه میتواند درس بدهد، نه میتواند در خانه به همسرش کمک کند، نه میتواند درس حوزه بخواند. باید منتظر باشد. همین.