[این متن را سالها پیش نوشتم. بوی بچگی و خامی ازش بلند است. الان اگر مینوشتم حتما طوری دیگر مینوشتم. اما دستش نمیزنم. فقط یک نکته را که آن زمان نمیدانستم به متن اضافه میکنم. آقا مرتضی مستآجر فرهاد مهراد بوده (فرهاد خوانندهی والا پیامدار محمد) و اولین بار اسم امام خمینی را از فرهاد شنیده و نوارهایش را از فرهاد گرفته و شنیده و عاشقش شده. میبینی روزگار را؟]
آوینی این روزها توی بورس است. بیست فروردین است.مصاحبهی کراچیان با بهنود و تعجب ایمان و نوشتهی حامد هم که همگی مال هماین روزها اند.
به ایمان میگویم:
ایمان جان! چرا تعجب میکنی؟
مصاحبهی یاسر با بهنود، سه جمله داشت که دقیقا آوینی را نشان داده بود. یادت هست این سه جمله را؟ «اصولا بچهی تندرویی بود. هرکار میکرد تا تهاش میرفت. به قول معروف خفن بود.» بهنود درست شناخته است. آوینی هماین است. من که ندیده بودمش، اما اینقدر که ردش را گرفتهام، میدانم که اهل فسفس کردن و ادای کاری را درآوردن و از کنارش رد شدن نبوده است. اگر کاری را شروع میکرده، تا تهش را یک نفس میرفته. مصلحتشناس و مصلحتاندیش نبوده. آن تکهی معروف راه طی شدهاش را که خواندهای. راست میگوید. واقعا این راه را رفته، یک نفس و تا تهش.
من نمیدانم که سراغ هروئین رفته بوده یا نه. اما اگر رفته بوده، حتما تا تهش رفته بوده. ته هروئین میدانی چی است؟ تا جایی که من دیدهام، ته هروئین مرگ است. مرگ سریع و زودرس. با هروئین اگر لاس نزنی، اگر بی تعارف با سر بپری توش، دو سال هم دوام نمیآوری. حالا البته بهنود مدعی است که دیده است. نمیدانم. شاید. شاید بهنود صبح تا شب و شب تا صبح پلاس دانشگاه بوده و از میان این همه جایی که میشده ولو باشد، فقط میرفته دانشکدهی هنرهای زیبا و از میان این همه آدم فقط آمار مرتضی آوینی را میگرفته است. من خودم گهگاه توی شریف اینطوری میشدم. میرفتم توی نخ یکی. روز و شبم تا یکی دو ماه میشد گرفتن آمار او. پیش میآید. اما بهنود انگار آمارگیر خوبی نیست. من (که بعد این همه سال به صرافت افتادم آمار مرتضی را بگیرم) و مجید (کامنتش را خواندی؟) به هروئین نرسیدیم، اما به یک عشق خفن رسیدیم. خفن ها. عشقی که آدم توی کتابهای شعر قدیمی میخواند. جزئیاتش مهم نیست. حالا دیگر هر دو سوی عشق در خاک خفتهاند. اما من نادیده شهادت میدهم و خیلیها دیدهاند و شهادت میدهند و حتا شهادت دادهاند که مرتضی تا تهش رفته بود. دست نکشیده بود.
بگذریم. اصل حرف چیز دیگری بود. مرتضی اگر هم به فرض (که فرض آسانی نیست) هروئین را تا تهش رفته باشد، یعنی درست تا لب مرگ، باید ترک را هم تا تهش رفته باشد. حتا بی هروئین هم مرتضی یک دوره ترک کرده است. خودش توی نوشتههاش گفته بود دیگر. گفته بود که هر چه نوشته بوده سوزانده و هر چه بوده را کنار گذاشته. مرتضای دیروزش را ترک کرده. با همآن شیوهی خفن. ترک را هم تا تهش رفته است. حالا بهنود میگوید «نزدیکهای سال ۵۶ زد به یاعلی و ریش گذاشت. مولانا و امامحسین و تسبیح و از این چیزها.» یادتان هست که؟ همچه آدمی اگر به یاعلی هم میزند تا ته یاعلی را در نیاورد ول نمیکند. ملای رومی و تسبیح را هم بگذار کنارش و بعد هم حسین را. بهنود همهاش را کرده است یک جمله. چرا؟ چرا هروئین را با آن همه طول و تفصیل میگوید، اما این را این قدر سریع و ساده؟ با مرتضی لج است؟ دارد انتقام میگیرد؟ ظاهر قضیه این طور است، اما فکر کنم واقعیتش چیز دیگری است.
ببین! یاسر را که دیگر میشناسی. یاسر و بهنود خیلی شبیه هم اند. نگاه این دو تا آدم در کار ژورنال نگاه حرفهای است. ژورنالیست حرفهای در معبد هیچ حزبی عبادت نمیکند. معبد او رسانه است. کاری که بهنود هم میکند. کاری که یاسر هم میکند. یاسر را اول بار از نوشتهی تندش توی آینهی اندیشهشناختیم. بعد رفتیم پی اش و آمد نقطه. همآن آدم در نقطهسراسر ملایم شده بود. نه به اقتضای من و دیگری. نه. به اقتضای رسانه. آینهی اندیشه تندی میطلبید و نقطه ملایمت. و یاسر این را خوب میفهمید. نگاه یاسر نگاه حرفهای بود. او تنها به اقتضای رسانه نگاه میکرد و نه مصلحت و از این حرفها. حالا بهنود هم هماین طور است. اقتضای مصاحبه گفتن حرفهای داغ است. این که کسی کاری خلاف عرف میکرده است، داغ است. ببین. حتا دربارهی خودش ماجرای عینک مادربزرگ را میگوید و مدرک نداشتنش را. این اقتضای مصاحبه است. از این که چه کارهای مداومی ممکن است کرده باشد که آثار خوبی هم دارند، نمیگوید. از برگشت و ترک مرتضی هم یک جمله بیشتر نمیگوید. اما ببین در همآن یک جمله همهی المانها را آورده است. همه را جز المان انقلاب و خمینی. این را هم من اضافه میکنم. نه از پیش خودم. از چیزهایی که خواندهام و شنیدهام. از نوشتههای مرتضی و از شهادت اطرافیانش. اطرافیانی که بعضیشان سر هماین داستان از او دور افتادند.
اصلا این چیزهایی هم که پوراحمد در مرتضی و ما گفت و بهنود هم الان میگوید، دربارهی کیهان و جمهوری و این چیزها، از چشم من خیلی مهم اند. خیلیها این روزها مرتضی را قلم به دست مصلحتاندیش رژیم میدانند. هماین حرفهای بهنود نشان میدهد که این طور نیست. البته بهنود یا حافظهی درستی ندارد، یا روحیهی روایتگرش برش سوار میشود. من البته نمیتوانم دربارهی هروئین محکم بگویم که او اشتباه میکند، چون نبودهام و ندیدهام. اما سوره را دیدهام. همآن نقد مرتضی را بر حکومت آسان دیدهام. نه تجدید چاپش را. همآن وقت که درآمد توی سوره دیدمش. سوره درآمد، هیچ عکس چهار رنگ و حتا دو رنگ و تکرنگی هم از رهبر رویش نبود. بعد هم یکی دو هفتهای روی دکه بود. خمیرش هم نکردند. اما بهنود راست میگوید. خود مرتضی را داشتند خمیر میکردند. هماین آقایان و خانمهای سوپر انقلابی که حالا دیگر هر جا میرسند از شهید آوینی حرف میزنند، آن روزها تا هر جا که فکرش را بکنی رفته بودند و برای مرتضی پرونده درست کرده بودند که ردش کنند برود. اتفاقا آنها هم مثل بهنود میگفتند قرتی بوده و جین میپوشیده و گیس بلند کرده بوده و دستبند میبسته است.
هیچ وقت هم دلشان با مرتضی صاف نشد. یکی از چیزهایی هم که سرش به مرتضی گیر داده بودهاند این بوده که چرا روشنفکران را میآوری در سوره و مینشانیشان پای میزگردت. مرتضی این اواخر چند بار این کار را کرده بوده است. چاپ هم کرد آن میزگردها را. من هم میخواندمشان. من آن موقع سوره هم میخواندم. اصولا مجله خیلی میخواندم.
مشکل همه (چه این وری چه آن وری) با مرتضی هماین خلق خفنش بود. هر راهی را تا تهش میرفت. راستش من هم سر هماین دوستش دارم. من به خاطر نقدش به فیلم فلان یا کتاب فلان نیست که دوستش دارم. به خاطر گیرهایی که کیهانیها بهش میدادند هم نیست. او را فقط برای هماین خلقش دوست دارم.
عقل (به معنای مصلحتاندیشی) نداشت. آن وقت که حمله کرده بودند به خانهی مرتضی ممیز و دائرةالمعارف هنرش را پاره کرده بودند که صور قبیحه دارد، فقط مرتضی توی سوره به این کار اعتراض کرد. پشتش هم (بهنود راست میگوید) به هیچجا گرم نبود. همآن موقع داشتند زیر پایش را میروفتند. اما او اصلا این چیزها را نمیدانست. اصلا بگذار یک چیزی بگویم که جیغت برود هوا.
برای کسی کاری کرده بود. کار؛ شغل. طرف هم یک چک کشیده بود و بهش داده بود. مرتضی چک را گرفته بود و نگاه کرده بود. بعد گفته بود «این چیه؟»
گفته بود «چکه دیگه.»
گفته بود «چه کارش کنم؟»
گفته بود «ببر بانک و نقدش کن.»
گفته بود «چی؟ چه کار کنم؟»
نه چک میشناخت و نه نقد کردن میفهمید یعنی چه. سرش گرم کار خودش بود. کاری که انقلاب دستش داده بود و او میخواست تا تهش برود. او به یک نفر اعتماد کرده بود، به یک انقلاب اعتماد کرده بود، و تا آخرین روزش با آن یک نفر و با آن انقلاب نفس کشید. تا تهش.