هم‌خوانی

درباره بلاگ

این‌جا یک وبلاگ شخصی‌ست که مطالب آن در نتایج هیچ موتور جست‌جویی نشان داده نمی‌شود. کپی کردن نوشته‌های دیگران در وب‌لاگ‌های پر بازدید، و یا سایت‌های خبری، حتا با ذکر نام نویسنده، بعید می‌دانم به‌دون اجازه‌ی صاحبان آن‌‌‌ها صحیح و قانونی باشد. همین.

May 24, 2014 at 1:55pm


قرار بود به مناسبتی ملی، یک کار نسبتا بزرگ با هم‌کاری چند گروه مختلف انجام شود. بنا بود من هم یک گوشه‌ی کار را بگیرم. در جلسه‌ی توجیهی هر گروهی نماینده‌ای داشت و من هم در حد نماینده‌ی یک گروه تک‌نفره آن‌جا بودم. یکی از حاضران که نماینده‌ی یک گروه موسیقی بود گفت «راستی! یه نکته‌ای. اگه توی کار قسمت مذهبی‌ای هست بگید، من و گروهم توی چنین کاری مشارکت نمی‌کنیم».

مسئول پروژه گفت «اجازه بده».

نگاهی به کنداکتور برنامه کرد و گفت «نه اتفاقا. قسمت مذهبی‌ای توی برنامه نیست».

طرف - که به چشم من نوجوانی بود و لابد به چشم خودش مرد کاملی - گفت «بدهید خودم چک کنم».

کنداکتور را دستش دادند و کمی بالا و پایینش کرد و ناگهان گفت «ایناهاش. این مذهبی اه» و با دست جایی از کنداکتور را نشان داد. من همین‌طور در عجب مانده که حالا پسر جان تو چه دشمنی‌ای با مذهب داری و مسئول برنامه حیرت‌زده که کجا مذهبی بود که من ندیدم کنداکتور را از پسرک گرفت و نگاهی کرد و گفت «پخش مصاحبه با جان‌باز مذهبی اه؟»

طرف هم گفت «بعــــــله. برای چی رفته جنگیده؟ به دلایل مذهبی».

من حالم بد شد. پسرک هم شروع کرده بود منبر بی‌ربطی را درباره‌ی این که به ما مجوز نمی‌دهند کنسرت برگزار کنیم و فلان و بهمان رفتن.

من با این که ربطی به‌م نداشت گفتم «می‌دونی چی اه پسر جون؟ واقعیت این اه که اگه این بابا نرفته بود نجنگیده بود تو الان می‌تونستی خیلی راحت مجوز کنسرتت رو بگیری، خیلی هم تشویقت می‌کردن احتمالا، ولی خب خواننده‌ات باید عربی می‌خوند. از صدقه‌ی سر این بابا است که داری فارسی حرف می‌زنی. این رو متوجه هستی؟»

گفت «ما همین الان هم خودمون ایرانی بودنمون رو حفظ کرده‌ایم».

یادم هست جوابی به‌ش دادم و بحث رو همون‌جا قیچی کردم، اما یادم نیست چی گفتم، بس که حالم بد بود. طرف رسما داشت مزخرف می‌گفت و من می‌دیدم که بیش‌تر از اون، من ام که مقصر ام، من ام که نتونسته‌ام به این بچه بفهمونم «جنگ هشت ساله» و «جان‌باز» یعنی چی. و این رفته نشسته پای اینترنت و مزخرفات چهار تا هوخشتره‌ی بدحال رو خونده و فکر می‌کنه خبر داره چی به این مملکت گذشته.

البته این همکاری به دلایلی دیگر سر نگرفت و فقط این داستان برای من موند، داستان جان‌بازی که ندیدمش و آدمی که اون هم ندیده می‌خواست حذفش کنه. انگار وجود نداشته و نداره.

 

 

پ‌ن: این چهار تا داستان مقدمه‌ی چیزی بود که به‌زودی خواهم نوشت. اسمش خواهد بود «با جان‌باز و جنگ چه می‌کنیم؟» اگر خواستید، آن را هم بخوانید.