مای جنگطلب
در ذکر بر دار کردن منصور حلاج نوشتهاند «پس هر کسی سنگی میانداخت شبلی گلی در انداخت حلاج آهی کرد. گفتند آخر این همه سنگ انداختند، هیچ نگفتی از این گل آه کنی؟ گفت آنها نمیدانند معذور اند . از او سختم میآید که داند و نمیباید انداخت.»
این روزها زیاد مخاطب فحش ام. و کرختر از آن ام که به خود بگیرم و دردی بکشم، که اگر کرخ نبودم چه کار با این داستان پر آب چشم داشتم؟ یا داشتم «بنیانهای زبانشناختی فکر فلسفی» را میکافتم یا «نظریهی توصیفی تاریخی ایمان»م را چاقتر میکردم یا سر در تاریخ ریویزیونیستی ادیان سامی داشتم یا با «رسمالخط فارسی بایدی نبایسته» را مینوشتم یا کتاب طنز جدیدی را که دست گرفتهام.
اما دردم میآید وقتی میبینم سه نفر از عزیزترینها با هم صحبت میکنند، اولی من را جنگطلب میبیند و آمادهی تکهپاره کردن، دومی قابیل و سومی بدتر از قابیل.
میان جنگطلب و از جنگنگریخته فرق است.
میان تکهپاره کردن و تکهپاره شدن فرق است.
از جنگ دشمن بشر نگریختن، جنگطلبی نیست، آمادگی جان دادن برای نگاه داشتن انسانها است.
من همانقدر جنگطلب ام که ابوسعید ابوالخیر که گفت:
هان یاران هوی و ها جوانمردان هو
مردی کنی و نگاه داری سر کو
گر تیر چنان رسد که بشکافد مو
باید که ز یک دگر نگردانی رو
من همانقدر قابیل ام که کمانکش این خاک - آرش - بود.
من همانقدر بدتر از قابیل ام که تک تک صوفیانی که دست از خانقاه شستند و در جنگ با مغول جان دادند و خان و مان نداند بدتر از قابیل بودند.
صد البته فرقی عمیق میان من و آنان هست که پیشتر در صحبت از قاضی همدانی از این فرق گفتم. آن تنهای ترد و باطرب و آن جانهای شیفته کجا تن و جان ناتوان من کجا؟
اما اگر جان دادنی میسر باشد، جان را میدهیم، نه که بستانیم، و جان میدهیم تا کسی کتاب را از دست مردمان نگیرد، ساز را نشکند و نسوزد، شادی را جرم نکند، آزادی را برنچیند، همین صفحههای سپید و آبی را قفل نزند و کسی را به جرم پا گذاشتن به اینجا شلاقپیچ نکنند، که کسی کودکی را نکشد، زنی باردار را شکم ندرد و عابری بیپناه و ناشناس را به رگبار نبندد. تا چهارتار بنوازد تا دیبی و ببعی و همساده و جیگر بخندانند تا پرستویی بازی کند تا آندو شوت کند تا تیم والیبال ببرد تا مریمها بسرایند تا عصارها بخوانند تا زندگی زندگی زندگی نبضش از تپش تپش تپش نیفتد تا دوست کنار دوست بنشیند و گل بگوید و گل بشنفد و گاه پارهگلی هم به ما بیندازد که کنج عزلت گزیده را این بهین لذتها است.
قال حسین منصور حلاج «آه».
در ذکر بر دار کردن منصور حلاج نوشتهاند «پس هر کسی سنگی میانداخت شبلی گلی در انداخت حلاج آهی کرد. گفتند آخر این همه سنگ انداختند، هیچ نگفتی از این گل آه کنی؟ گفت آنها نمیدانند معذور اند . از او سختم میآید که داند و نمیباید انداخت.»
این روزها زیاد مخاطب فحش ام. و کرختر از آن ام که به خود بگیرم و دردی بکشم، که اگر کرخ نبودم چه کار با این داستان پر آب چشم داشتم؟ یا داشتم «بنیانهای زبانشناختی فکر فلسفی» را میکافتم یا «نظریهی توصیفی تاریخی ایمان»م را چاقتر میکردم یا سر در تاریخ ریویزیونیستی ادیان سامی داشتم یا با «رسمالخط فارسی بایدی نبایسته» را مینوشتم یا کتاب طنز جدیدی را که دست گرفتهام.
اما دردم میآید وقتی میبینم سه نفر از عزیزترینها با هم صحبت میکنند، اولی من را جنگطلب میبیند و آمادهی تکهپاره کردن، دومی قابیل و سومی بدتر از قابیل.
میان جنگطلب و از جنگنگریخته فرق است.
میان تکهپاره کردن و تکهپاره شدن فرق است.
از جنگ دشمن بشر نگریختن، جنگطلبی نیست، آمادگی جان دادن برای نگاه داشتن انسانها است.
من همانقدر جنگطلب ام که ابوسعید ابوالخیر که گفت:
هان یاران هوی و ها جوانمردان هو
مردی کنی و نگاه داری سر کو
گر تیر چنان رسد که بشکافد مو
باید که ز یک دگر نگردانی رو
من همانقدر قابیل ام که کمانکش این خاک - آرش - بود.
من همانقدر بدتر از قابیل ام که تک تک صوفیانی که دست از خانقاه شستند و در جنگ با مغول جان دادند و خان و مان نداند بدتر از قابیل بودند.
صد البته فرقی عمیق میان من و آنان هست که پیشتر در صحبت از قاضی همدانی از این فرق گفتم. آن تنهای ترد و باطرب و آن جانهای شیفته کجا تن و جان ناتوان من کجا؟
اما اگر جان دادنی میسر باشد، جان را میدهیم، نه که بستانیم، و جان میدهیم تا کسی کتاب را از دست مردمان نگیرد، ساز را نشکند و نسوزد، شادی را جرم نکند، آزادی را برنچیند، همین صفحههای سپید و آبی را قفل نزند و کسی را به جرم پا گذاشتن به اینجا شلاقپیچ نکنند، که کسی کودکی را نکشد، زنی باردار را شکم ندرد و عابری بیپناه و ناشناس را به رگبار نبندد. تا چهارتار بنوازد تا دیبی و ببعی و همساده و جیگر بخندانند تا پرستویی بازی کند تا آندو شوت کند تا تیم والیبال ببرد تا مریمها بسرایند تا عصارها بخوانند تا زندگی زندگی زندگی نبضش از تپش تپش تپش نیفتد تا دوست کنار دوست بنشیند و گل بگوید و گل بشنفد و گاه پارهگلی هم به ما بیندازد که کنج عزلت گزیده را این بهین لذتها است.
قال حسین منصور حلاج «آه».