هم‌خوانی

درباره بلاگ

این‌جا یک وبلاگ شخصی‌ست که مطالب آن در نتایج هیچ موتور جست‌جویی نشان داده نمی‌شود. کپی کردن نوشته‌های دیگران در وب‌لاگ‌های پر بازدید، و یا سایت‌های خبری، حتا با ذکر نام نویسنده، بعید می‌دانم به‌دون اجازه‌ی صاحبان آن‌‌‌ها صحیح و قانونی باشد. همین.

۳۹ مطلب با موضوع «دیگران..» ثبت شده است

۳۰ ویژگی “جامعه زنده”

محمود سریع القلم


۱. که در عرصه‌های اقتصاد، هنر، علم، سیاست، میان شهروندان رقابت قاعده مند وجود داشته باشد

۲. که آموزش اخلاق و مسئولیت اجتماعی در دوره دبستان تمام شده باشد

۳. که تعداد رسانه‌های غیر دولتی حداقل دو برابر دولتی باشد

۴. که در جاده‌های آن در هر صدکیلومتر برای شهروندان، استراحتگاه ساخته شده باشد

۵. که شهروندان آن به وفور به هم اعتماد کنند

۶. که حداکثر هزینه‌های غذا و مسکن، ۳۵ درصد درآمد شهروندان باشد

۷. که در فرودگاه‌های آن، حداقل از ۷۰ ملیت و ۷۰ شرکت هواپیمایی خارجی تردد کنند

۸. که شهروندان آن وقتی به چهار راهها می رسند، اتومبیل خود را کاملاً متوقف کنند

۹. که نرخ تورم در آن یک رقمی باشد

۱۰. که اساتید دانشگاه آن به کار دانشگاهی صرفاً به عنوان شغل نگاه نکنند بلکه برای خود، مسؤولیت و رسالت اجتماعی قایل باشند

۱۱. که شهروندان آن به انجام کارهای صحیح و منظم توام با سلامتی مالی عادت کرده باشند

۱۲. که تکمیل پیچیده‌ترین طرح‌های "عمرانی" در آن، حداکثر ۳ سال به طول انجامد

۱۳. که دانمارک از شهروندان آن برای سفر، درخواست ویزا نکند

۱۴. که مجموعه جامعه و سیستم از مرحله امنیت و بقا عبور کرده باشد

۱۵. که شهروندان آن پس از تصادف رانندگی که پیش می آید، حتی یک واژه ناپسند نسبت به طرف مقابل استفاده نکنند

۱۶. که مدیریت آن جامعه مبتنی بر سعی و خطا نباشد

۱۷. که شهروندان نظافت محیط عمومی، خیابان ها، جاده‌ها و سواحل را با نظافت محل سکونت و اتومبیل خود مساوی بدانند

۱۸. که حداقل سه و نیم درصد نرخ رشد اقتصادی داشته باشد

۱۹. که شهروندان آن نگران آینده خود نباشند

۲۰. که دستگاه‌های اجرایی آن با فاست تحلیل کنند و نه با تخیل

۲۱. که در آن فرهنگ مکتوب بر فرهنگ شفاهی غالب باشد

۲۲. که شهروندان آن از اخلاقی بودن و رعایت حریم‌های اجتماعی ، لذت ببرند

۲۳. که‌شان و احترام و منزلت تولیدکننده از صاحب سمت بالاتر باشد

۲۴. واژه‌های "ببخشید "، "عذر می خواهم" و "اشتباه کردم" به وفور در میان شهروندان رواج داشته باشد

۲۵. که شهروندان آن، دندان‌های سالم داشته باشند

۲۶. که انتقاد از اندیشه‌ها و سیاست گذاریها در آن، پی آمدی نداشته باشد

۲۷. که سیاست مداران آن با هم قطاران خود در محیط بین المللی مرتب در تعامل باشند

۲۸. که وقتی پلیس راهنمایی، اتومبیلی را به خاطر تخلف رانندگی متوقف می کند، پلیس سراغ راننده برود نه بالعکس

۲۹. که حفظ تعالی، شکوفایی وطن و کشور بر هر امر دیگری اولویت داشته باشد

۳۰. که در آن شهروندان علاقه‌ای به داشتن سمت دولتی نداشته باشند بلکه با فکر ، همت و توانایی‌های خود زندگی کنند. 


منبع: عصر ایران

هوالکاتب/ اگر این فیلم را ندیده‌اید، توصیه می‌کنم نخوانید.

لطمه‌ى روحى، [حداقل] تاوانى است که هر کس باید بابت به دست آوردن استقلال خود بپردازد.

[چه کسى به میک جَگر مى‌خندد - هاروکى موراکامى]

آمریکای لاتین چه داشت که ادبیاتش جهانی شد؟ انقلاب، جنگ، حکومت های خودکامه؟ فکر نمی کنم تاریخ هیچ کدام را از ما دریغ کرده باشد، جز خودمان مقصری نمی شناسم.

فلان شیخ رفته بود کرمان و گفته بود:«اگر کسی خلاف شرعی مرتکب شود مومنان وظیفه دارند به او تذکر دهند، در مرحله بعد وظیفه دارند که به پلیس معرفی اش کنند، و اگر بعد از چند بار به این نتیجه رسیدند که پلیس و دستگاه قضایی نیز این افراد را مجازات نمی‌کنند، خودشان می‌توانند دست به کار شده و خاطیان را به سزای اعمال خود برسانند».
چند ابله بخت‌برگشته که عنوان بسیجی هم داشتند دست به کار شدند با ادعای تأثیر‌پذیرفتن از این سخنرانی ۱۸ شهروند مظلوم و بی‌گناه کرمانی را ربوده و با حکم مهدورالدمی آنان را به فجیع‌ترین شکل ممکن کشتند.
در دادگاه رسیدگی پس از اینکه پای آن شیخ به میان کشیده شد وی به دادگاه نامه داد و با تأکید بر اینکه سخنانش مستند به منابع معتبر و محکم فقهی است اما در حکم فتوا نیست عملا پشت آن بسیجیان فلک‌زده را خالی کرد.
قاتلان محفلی کرمان حکم اعدامشان پس از گذشت بیش از ده سال شهریور گذشته در دیوان عالی کشور تأیید شد و طبق اخرین اخبار منتشر شده اجرای این حکم در مرحله استیذان رئیس قوه قضائیه فعلا متوقف مانده است.
این مقدمه طولانی را نوشتم که به ماجرای اسیدپاشی اخیر در اصفهان بپردازم.
مطلقاْ در مقام گمانه‌زنی نیستم که این حرکت دارای منشاء واحد سازمان‌یافته و محفلی است و آیا مشابهتی با ماجرای قتل‌های محفلی کرمان دارد یا نه.
حتی این احتمال را هم نمی‌توان رد کرد که واقعاْ عواملی از سرویس‌های امنیتی بیگانه یا فرقه‌های تندروی سلفی خط گرفته باشند و دست به چنین تحرکات زشتی‌آفرین زده تا بدبینی و شکاف میان تندروهای مذهبی و پیکره جامعه را تشدید کنند.
همه این ادعاها و گمانه‌زنی‌ها پس از تحقیق کارآگاهان جنایی و امنیتی و در مرحله دادرسی روشن خواهد شد.
اما قصد من از یادآوری ماجرای کرمان توجه دادن صاحبان رسانه، تریبون و منابری است که در گفتار و سخنان و مواضع خود عملاْ خودسری، قانون‌گریزی، خشونت‌ورزی را به بهانه ترویج و تثبیت ظواهر مورد نظر «عرف متشرعه» تئوریزه کرده و رواج می‌دهند، به این معنا که این حرف ها که شمایان می‌زنید باد هوا نیست، بالاخره خام اندیشانی را ممکن است تحت تأثیر قرار دهد یا جنایتکارانی از این سخنان برای جنایاتشان بهانه و توجیه بتراشند.
اسیدپاشیدن به صورت یک زن اگر آثاری بیشتر از مرگ نداشته باشد برای قربانی کمتر از آن هم نیست. و خدا نکند روزی مشخص شود که عده‌ای برای آن که سبک زندگی مورد علاقه یا باور خود را بر دیگری تحمیل کنند دست به چنین جنایتی آلوده‌اند.

بیشتر آدم‌ها به آینده اعتماد دارند. فرض را بر این مى‌گذارند که نسخه‌ى مطلوب خودشان از آینده به تدریج رخ خواهد داد. کورکورانه برایش برنامه مى‌ریزند. چیزهاى بى‌ربطى را تصور مى‌کنند.

اراده‌شان این‌جورى کار مى‌کند، و همین است که به دنیاشان هدف و جهت مى‌دهد: نه چیزى که هست، بلکه چیزى که نیست.

[گودى، جومپالاهیرى]
.

من اگر تعبیر میکنم که در حال حاضر اسلام به عنوان یک دین دچار بحران است شما استبعاد نکنید، این اظهارات را امری منافی با ایمان تلقی نکنید. دینی که نتواند خودش را درست در دنیا عرضه کند دچار بحران است. آن علمای دین که نمی توانند این دین را آنچنان در دنیا معرفی کنند که این زشتی ها که امروز به این دین چسبیده از آن پاک شود، تفکر آن عالمان دچار بحران است، بیمار است. تفکر علمای یک دین اگر دچار بحران شود، آن دین دچار بحران می شود.

دین در نظر مردم منهای آنچه علمای دین می گویند چیزی در هوا و فضا نیست. دین برای عامه مردم همان است که آن‌ها می گویند. آنها می گویند آقایان خدا چنین خواسته، خدا چنین گفته، خدا چنین امر کرده، خدا چنین نهی کرده. از این مدعیات است که دین درست می‌شود اما الان نوبت این رسیده که از آن‌ها سوال شود که خدا چنین می گوید یعنی چی؟ خدا سخن می گوید یعنی چه؟ خدا امر میکند و نهی می کند یعنی چی؟

سده های متمادی است که در کشورهای مسلمان هرچه گفته اند و هر چه کرده اند همه را به حساب خدا گذاشته‌اند. حالا روز حساب پس دادن است. باید حساب پس بدهند. ما در این مرحله هستیم. اینکه بنشینیم و تنها به گذشتگانمان افتخار کنیم و بگوییم ما چنین شخصیتهایی داشتهایم، چنین بزرگانی داشته‌ایم این بالیدن‌ها دردی را دوا نمیکند، مشکلی را حل نمیکند. هر جوانی که به من مراجعه می کند و از من دربارۀ گذشتگان می پرسد میگویم باید بیاندیشیم و ببینیم آنها چه گفته اند؟ حرف درستشان در کجاست؟ حرف نادرستشان در کجاست؟ ما در مرحله‌ای هستیم که دیگر آنچه در این ۶ دهۀ گذشته به ما گفته شده کفاف زندگی مسلمانی ما را در این دنیای مدرن نمیدهد. آنها دیگر کافی نیست؛ چه طالقانی گفته باشد، چه طباطبائی گفته باشد، چه رهبر فقید انقلاب گفته باشد یا هر کس در هر کجای جهان اسلام گفته باشد آن‌ها دیگر کافی نیست.

بخشی از سخنرانی دکتر شبستری در بزرگداشت مرحوم طالقانی.

به قول سعید باباوند: علی مطهری با این دو نامه‌ی اخیرش ترکیب موزونی از شرافت، عقلانیت، دین‌مداری و خایه را به رخ بسیاری خاصه جناح اصولگرا کشید.

«آیت الله جنتی دامت برکاته

دبیر محترم شورای نگهبان

با اهداء سلام، در برنامه شناسنامه مورخ 93.7.25 شبکه 3 سیما مطالبی در خصوص آقایان موسوی و کروبی فرمودید که اگر آنها محبوس نبودند و علیه شما شکایت می‌کردند بعید بود که پاسخ قانع‌کننده‌ای برای دادگاه صالح می‌داشتید. فرموده‌اید «حرکت آنها با حمایت و پشتیبانی جدی آمریکا و اسرائیل بوده است.»

این که پس از برخورد خشونت‌آمیز با یک اعتراض آرام مدنی و تبدیل آن به یک بحران، آمریکا و اسرائیل از معترضان حمایت کرده‌ باشند، دلیل بر این نمی‌شود که آن حرکت از ابتدا با حمایت و پشتیبانی آنها انجام شده است. جناب عالی هم اگر به رویه‌ای در جمهوری اسلامی اعتراض کنید آنها پشت سر شما قرار می‌گیرند. آنها همیشه در فکر استفاده از فرصت‌ها برای براندازی نظام جمهوری اسلامی بوده و هستند، همان طور که ما از بحران‌های اجتماعی و اقتصادی که در غرب پدید می‌آید به نفع خود و در جهت تضعیف آنها استفاده می‌کنیم.

فرموده‌اید: «مسئله، براندازی نظام بود به اسم تقلب.» سؤال می‌کنم اگر مردمی بعد از یک انتخابات به نتیجه آن اعتراض داشتند و احساس کردند که مسئولان با برگزاری جشن ملی برای پیروز انتخابات مسئله را تمام شده تلقی کرده‌اند، چگونه باید رفتار کنند که متهم به براندازی نشوند؟ آنها راه‌پیمایی آرام میلیونی انجام دادند، اما این که چگونه پایان آن به خشونت کشیده شد معلوم نیست و مورد مناقشه است.

فرموده‌اید: «اگر بنا به محاکمه اینها بود هیچ قاضی عادل و آگاهی جز حکم اعدام برای آنها صادر نمی‌کرد.» اولا چرا بنا به محاکمه اینها نیست؟ چرا این قدر از محاکمه اینها هراس دارید؟ آیا جز این است که نگران روشن شدن برخی حقایق هستید و تبلیغات چندساله نقش بر آب خواهد شد؟ ثانیا جناب‌عالی بدون آنکه دفاعیات آنها را بشنوید برایشان حکم اعدام صادر کرده‌اید. آیا این امر عدالت شما را زیر سؤال نمی‌برد و مخل عضویت شما در شورای نگهبان نیست؟ اکنون که آنها اصرار به محاکمه خود دارند چرا آنها را محاکمه نمی‌کنید و علاقه‌مند به حصر شبیه حبس هستید که توجیه قانونی و شرعی و اخلاقی ندارد و خلاف اصول متعدد قانون اساسی است.

جالب‌تر این است که آقایان موسوی و کروبی را با موسولینی دیکتاتور و فاشیست ایتالیا قیاس کرده‌اید که همان طور که موسولینی را بدون محاکمه و فقط با شناختن او اعدام کردند، اینها نیز باید بدون محاکمه اعدام شوند. قطع‌نظر از این قیاس مضحک که «از قیاسش خنده آمد خلق را» اساسا مگر معیار قضاوت ما عدالت نیست؟ و آیا الگوی عمل و رفتار ما در حکومت، پیغمبر اسلام و علی علیه‌السلام هستند یا فلان قاضی ایتالیا؟ شما که همه کارهای غربی‌ها را رد می‌کنید چطور این جا طرفدار آنها شده‌اید؟! آیا جز این است که به مذاق و روحیه شما خوش آمده است؟ و این یعنی خلل در عدالت ما.

فرمودید در ماه‌های اول پیروزی انقلاب به امر شهید مطهری برای قضاوت به خوزستان رفتم. امیدوارم در آن دوره این گونه قضاوت نکرده باشید.

درباره رفتار برخی اعضای شورای نگهبان در انتخابات سال 88 که از کاندیدای خاص حمایت کردند و برخی انتقاد کرده‌اند، فرموده‌اید «این یک مغالطه است، ‌مهم این است که این طرفداری خود را در رأی خویش اثر ندهند.» اما از یک نکته غفلت ورزیده‌اید و آن این که این گونه اعلام حمایت‌ها اعتماد مردم و کاندیداها به قاضی و داور را به شدت کاهش می‌دهد و حتی صلاحیت او را زیر سؤال می برد اگرچه او تمایل قلبی‌اش را در رأی خود دخالت ندهد، اتفاقی که در سال 88 افتاد.

در پایان به عرض می‌رسانم که انتقادات اینجانب به سخنان امثال جناب‌عالی به این معنی نیست که آن دو محصور را مبرّا از خطا می‌دانم، بلکه مسئله، اجرای عدالت است که قُتل امیرالمؤمنین لشدة عدله، و الحق القدیم لایبطله شیء، و تا زمانی که عملکرد دو طرف فتنه سال 88 در دادگاه صالح رسیدگی و نتیجه اعلام نشود وجدان جامعه آرام نمی‌گیرد، و اگر به قول شما بنا بر عدم محاکمه است پس هیچ یک از دو طرف نباید در حصر باشند و البته آنها پس از آزادی، مصالح کشور و انقلاب را رعایت خواهند کرد. مسئله، فراتر از این دو نفر، اصلاح یک رویه براساس عدالت است. امیدوارم حضرت‌عالی به جای کوبیدن بر طبل اختلاف،‌ به حل این معضل که آینده انقلاب اسلامی را تهدید می‌کند کمک نمایید.

با تقدیم احترام

علی مطهری»

همیشه چیزهایی که از پدرم راجع به جنگ شنیده‌م، با قرائت رسمی‌ای که به گوش‌مان رسانده بودند تناقضاتی داشت. بعدتر رمان‌هایی خواندم از نویسنده‌گانی خود در جنگ حضور داشتند. تناقضات بیش‌تر شد. از وقتی سرباز ارتش شدم باز از نظامیانی که جنگ هشت‌ساله را درک کرده‌ند، چیزهایی شنیدم که زمین تا آسمان با افسانه‌هایی که برای‌مان تعریف می‌کنند تفاوت دارد. حالا هم این متن. حقیقت چی‌ست؟
در باره روایت رحیم صفوی از فرماندهی جنگ ایران و عراق

یحیی صفوی، که اکنون مشاور رهبر جمهوری اسلامی در امور نیروهای مسلح است و در فاصله سال های ۱۳۷۶ تا ۱۳۸۶ فرمانده سپاه پاسداران بود، اخیرا روایتی از جنگ ایران و عراق و روش هدایت آن از نظر سیاسی و نظامی به دست داده است که با آنچه من و هم نسلان من در جنگ شاهد بوده ایم مغایرت دارد.
روایتی که آقای صفوی ( معروف به رحیم صفوی) از جنگ به دست می دهد، به جای روایتی بی طرفانه از تلاش همرزمانش ـ چنان که از یک فرمانده نظامی انتظار می رودـ نوعی روایت ساختگی بر اساس نیازهای سیاسی روز جناح هایی است که اکنون هم پیمان او هستند. دلیل نوشتن این یادداشت پرداختن به اهداف سیاسی نیست که آقای صفوی و جمعی از دلواپسان اخیرا دلواپس، دنبال می کنند. این نوشتار بیشتر برای آگاهی نسلی است که در جنگ (به ویژه از سال های نخست آن) حضور نداشته اند و متأسفانه در پرتو نظام سانسور حاکم بر ایران که مرتب اسناد تاریخی را شخم می زند یا از دسترس دور می کند و شاهدان مستقل را به سکوت وامی دارد، به جای بررسی معتبر و بی طرفانه تاریخ جنگ با روایت های تبلیغاتی ساختگی روبرو هستند. 
آقای صفوی به این نکته اشاره می کند که بیشتر عملیات های نظامی جنگ با امضای او انجام شده است. من در اعتبار سخن او از نظر عددی تردید نمی کنم برای اینکه تعداد عملیات هایی که او به عنوان فرمانده عملیات سپاه پاسداران در فاصله سال های ۱۳۶۱ تا ۱۳۶۸ پای اسناد آن را امضا کرده از نظر عددی زیاد است. اما آقای صفوی خود را فرمانده نظامی جنگ معرفی می کند که ادعایی بی اساس است. او در یک مصادره به مطلوب، اکبر هاشمی رفسنجانی را که رسما از سال ۶۲ فرمانده جنگ بوده است به فرماندهی سیاسی تقلیل می دهد و خود را، که معاون فرمانده سپاه بوده، فرمانده نظامی جنگ معرفی می کند. البته فقط آقای هاشمی رفسنجانی تنزل موقعیت پیدا نمی کند بلکه بنا بر روایت او حتی محسن رضایی، فرمانده سپاه، و علی شمخانی، جانشین فرماندهی سپاه، هم از جنگ برکنار و فرمانده امور کشوری سپاه بوده اند. روایتی که نه فقط برای پس از سال ۶۲ که در مورد پیش از آن هم اعتبار ندارد. نمونه روشنی از تلاش آقای صفوی در مصادره جا و اعتبار دیگران را می توان در وبسایت شخصی او دید. او عملیات ثامن الائمه یا عملیات آزاد سازی آبادان را چنان روایت می کند گویی برنامه ریز آن عملیات بوده است. او می داند که دست مرحوم سرلشکر قاسم علی ظهیر نژاد، فرمانده لشکر ارومیه و بعدا فرمانده ژاندارمری، از دنیا کوتاه است و دوستان او هم نمی توانند سخن بگویند و از آقای صفوی بپرسند جوان ۲۹ ساله ای که زمین شناسی خوانده و در دوران سربازی هم فعالیت مذهبی و سیاسی علیه رژیم شاه می کرده است چگونه یک شبه طراح یک عملیات مرکب از نیروهای کلاسیک و غیر منظم شده است در زمانی که چهره نظامی برجسته ای مانند مرحوم ظهیر نژاد رییس ستاد مشترک ارتش بوده و همه او را به عنوان طراح و فرمانده عملیات نجات آبادان می شناسند. جالب اینجاست که آقای صفوی در روایتی که در سایت خود می دهد حتی نامی از مرحوم ظهیر نژاد نمی برد.
نیازی به پرداختن به همه جزئیات نیست و من فقط به چند نکته در باره مصاحبه اخیر او با افکار نیوز می پردازم که گفته می شود وبسایتی متعلق به اطلاعات سپاه است و بعید نمی دانم که برخی از بسیجیان و وابستگان به شهدا و جانبازان آن را ببینند:
آقای صفوی به این اشاره می کند که از سال ۶۰ معاون عملیات سپاه شده است. اما نمی گوید که در این زمان و تا سال ۶۲ که به تدریج با فرماندهی آقای هاشمی رفسنجانی به سمت تمرکز در فرماندهی حرکت شد، عملا هر بخشی از جبهه و هر بخشی از امکانات در اختیار یک سازمان با فرماندهی جداگانه بود. از جمله بخشی از این فعالیت ها توسط ستاد جنگ های نامنظم انجام می گرفت که فرماندهی آن با شهید چمران بود. به شهید چمران به عنوان یکی از اعضای رهبری نهضت آزادی اشاره کردم برای این که آقای صفوی در همین مصاحبه، باز هم به نادرستی از نهضت آزادی به عنوان یک گروه بی خاصیت امریکایی نام می برد و نه فقط همراهی آنان در جنگ تا زمان آزادی خرمشهر را انکار می کند بلکه نادیده می گیرد که پیش از عملیات هایی که آقای صفوی ادعای انجام ان را دارد، عملیات های مقدماتی به منظور متوقف کردن ارتش عراق توسط فرماندهانی مانند چمران و نیروهایی که او پروراند صورت گرفت. بگذریم از این که در نهایت جنگ با همان سیاستی به پایان رسید که گروه هایی مانند نهضت آزادی و بعدا آقای هاشمی رفسنجانی و آقای خمینی به آن باور پیدا کردند و نه مسیر پیشنهادی آقای صفوی و دوستان او. در باره این مسیر توضیح می دهم:
پس از آزادی خرمشهر گروهی از فرماندهان نظامی که همچنان تا حدی از استقلال نظر حرفه ای برخوردار بودند که بسیاری از آنان هنوز زنده اند و برخی مانند مرحوم ناخدا افضلی ( که سهم مهمی در بسیاری از عملیات ها و از جمله عملیات آزادی خرمشهر به خاطر تأمین پوشش دفاعی و لجستیکی آن داشت و به ناحق از میان ما رفته اند) معتقد بودند که شرایط برای وارد شدن در گفت و گو برای صلح آماده است و از قضا چنین هم بود؛ درست برخلاف آنچه آقای صفوی سعی دارد نشان دهد. اما فرماندهانی مانند آقای صفوی اصرار کردند و از فشار سیاسی خود بهره بردند تا به جای استفاده از پیروزی در خرمشهر برای به پیش بردن مذاکرات، به امید سقوط صدام حسین، تصرف بصره را در دستور کار نظامی ایران قرار دهند. تصمیمی که منجر به اجرای عملیات رمضان شد که نخستین عملیات گسترده ای بود که آقای صفوی نقش اصلی را در آن داشت. عملیاتی که بسیاری از فرماندهان وقت ارتش نه فقط مخالف زمان اجرای آن بودند، بلکه در باره جزئیات طراحی نظامی آن نیز مخالفت های اساسی داشتند. چنان که پیش بینی می شد این عملیات با شکستی سنگین روبرو شد و یکی از بدترین شکست های نظامی ایران در جنگ رخ داد و بسیاری از فرزندان این آب و خاک بیهوده به خاک غلتیدند. حتی آقای صفوی هم که راحت وارونه سخن می گوید ترجیح داده است در مصاحبه خود نامی از این عملیات نبرد و یک باره به ۵ سال بعد یعنی عملیات کربلای پنج بپرد. آقای صفوی نمی گوید که پنج سال از زمان جنگ به توصیه فرماندهانی نظیر او صرف تصرف بصره شد. تصرفی که فرماندهانی مانند آقای صفوی در سال ۶۲ و با عملیات خیبر قول آن را به هاشمی رفسنجانی داده بودند تا پس از آن دیپلماسی ایران بتواند به مذاکره برای پایان جنگ وارد شود. این قول آقای صفوی که خود را تا سال ۶۵ فرماهده نظامی جنگ می داند هیچگاه عملی نشد. در سال ۶۵ آقای صفوی می گوید موفق به رساندن توپخانه خود به نزدیکی بصره به جای تصرف آن شده است و این را کافی می داند و به حساب پیروزی می گذارد. او نمی گوید که چگونه پنج سال سیاست مورد نظر او به عنوان سیاست تامین بصره بیهوده در جنگ دنبال شد. توضیحی در باره سیاست تامین بصره را سردار محسن رشید در مصاحبه ای با روزنامه اعتماد در سال ۹۰ آورده است: 
« راهبرد نظامی ایران پس از فتح خرمشهر، یعنی از سال دوم تا پایان جنگ به مدت 6 سال، «تامین» بصره بود. تامین اصطلاحی نظامی است که اینجا تسلط بر بصره و نه لزوما تصرف این شهر معنی می‌دهد. سپاه برای تامین بصره در سال‌های میانی جنگ طرحی آماده کرده بود که برای اجرایی شدن به 500 گردان نیروی نظامی احتیاج داشت و براساس آن باید از سه جبهه فاو، هور و شلمچه اقدام می‌شد، اما به سپاه گفته شده بود که ما نمی‌توانیم حتی بند پوتین‌های این تعداد نیرو را فراهم کنیم. عراق همان موقع چند برابر ما گردان نیرو داشت آن‌هم نیروهایی که موظف به حضور درجبهه بودند، درحالی که بیشتر توان نظامی ما را نیروهای داوطلب تشکیل می‌دادند.» 
این روایت توضیح می دهد که همواره آقای صفوی در تنظیم طرح های نظامی مشارکت به امضا کردن داشته است که تقریبا هیج تناسبی با میزان نیرو و امکاناتی نداشت که ایران در اختیار داشت. این سیاست نه فقط در سال های میانی بلکه در سال های پایان هم وجود داشته چنان که سردار رشید باز هم اشاره می کند:«نمونه دیگری که می‌تواند جزو مصادیق ادعای نظامیان به شمار‌ رود به زمانی بازمی‌گردد که ما خط مقاومت دشمن را در فاو شکستیم. همزمان با فتح فاو در جبهه سلیمانیه نیز به ارتش عراق هجوم بردیم؛ خط را شکستیم و می‌توانستیم تا سلیمانیه پیش برویم، عراق تا سلیمانیه هیچ نیرویی در برابر نیروهای ایرانی قرار نداشت، اما ما توان و تجهیزات لازم برای پیشروی را در اختیار نداشتیم.»
بنا بر این مهم ترین بحثی که بین نیروهای عملیاتی مانند آقای صفوی و فرماندهان عالی جنگ مانند آقای هاشمی رفسنجانی و روحانی ( که از سال ۶۲ جانشین هاشمی در فرماندهی جنگ بود) وجود داشته مساله امکانات بوده است. اما این پرسش هموراه مطرح بود که مگر کار فرمانده نظامی این نیست که متناسب با امکاناتش عملیات طرحی کند؟ تقریبا امکانی در کشور وجود نداشت که به تدریج در اختیار سپاه قرار نگرفته باشد و این کار مشخصا با حمایت هاشمی رفسنجانی صورت گرفت. حتی در زمان عملیات رمضان نیز کسانی مانند هاشمی رفسنجانی به دلیل تکیه ای که از نظر سیاسی و در سرکوب سیاسی در داخل کشور بر سپاه داشتند با وجود تردید های جدی که در موفقیت عملیات داشتند به آن رضایت دادند.
آقای صفوی و دیگران در آن زمان این امید را در آقای خمینی زنده نگاه می داشتند که می توان بصره را تصرف کرد و آنگاه زمینه سقوط صدام را فراهم ساخت. این استراتژی استراتژی پایان نظامی جنگ بود که از طرف آقای صفوی حمایت می شد و وقتی موفق به اجرای آن نشد تقصیر را به گردن دولت وقت یعنی دولت آقای موسوی و بعدا هاشمی رفسنجانی انداخت که حمایت نکردند. اقای صفوی نمی گوید چگونه ایرانی که بیش از عراق جمعیت داشت و آقای خمینی هم هنوز مورد حمایت بیشتر مردم بود، نمی توانست نیروی مورد نیاز را تامین کند. او نمی گوید که حتی نیروهای داوطلب هم پس از دیدن عملیات هایی که یکی پس از دیگری به سرنوشت مشابه منجر می شوند و به نتیجه نمی رسند کم کم از حضور در جبهه دلسرد شدند. به طوری که بسیج سپاه در سال های آخر جنگ ناگزیر بود به جای نیروهای داوطلب از نیروهایی استفاده کند که به طور اجباری به جبهه فرستاده می شدند.
حتی عملیات هایی مانند والفجر هشت و کربلای پنج که به دست پیدا کردن ایران به سرپل هایی در فاو و منطقه خور ماهی در شمال فاو منجر شد از منظر نظامی به نتیجه مورد نظر نرسید و اگر نبود پوشش تبلیغاتی و سیاسی که دستگاه دیپلماسی جنگی ایران به این دو عملیات داد قطعا ایران نمی توانست از آنها در جهت بردن مسیر قطعنامه های سازمان ملل به سوی قطعنامه ۵۹۸ استفاده کند. برخلاف آنچه آقای صفوی می گوید توجه زیاد جامعه جهانی به دلیل ترس از سقوط صدام در پی این عملیات ها نبود بلکه میزان بالای تلفات نیروهای انسانی دو طرف و استفاده روز افزون عراق از سلاح شیمیایی به حساسیت بیش از پیش جامعه جهانی منجر شد و بسیاری از رهبران دنیا به این نتیجه رسیدند که بهتر است به هر شکلی شده امتیازاتی به ایران بدهند که به پذیرش قطعنامه های سازمان ملل رضایت دهد. قطعنامه هایی که بیش از دو سال بود که دستگاه دیپلماسی ایران برای رسیدن به شرایط بهتر بر روی آن کار می کرد. موید این رخداد تغییراتی است که در فاصله قطعنامه ۵۸۰ سازمان ملل تا قطعنامه ۵۹۸ در متن قطعنامه داده شد.
در فاصله در حدود دو سالی که دستگاه سیاسی و دیپلماتیک ایران در آن زمان بر روی تغییرات مورد نظر در قطعنامه کار می کرد دو نگرانی وجود داشت. یکی این که اگر خبر تلاش برای رسیدن به توافقی برای آتش بس به نیروهای عملیاتی برسد عملا موضع نظامی کشور تضعیف می شود. به همین دلیل فرماندهی جنگ تلاش می کرد فرماندهان عملیاتی جبهه ها را از ورود در مباحث سیاسی مربوط به جنگ دور نگه دارد و این به معنای وجود اختلاف در فرماندهی نظامی و سیاسی نبود. و نگرانی دوم این که با توجه به وخامت وضع جسمانی آقای خمینی اگر او در حین ادامه جنگ از دنیا برود بر میزان نیروهای داوطلب و توان روحی انان در ادامه جنگ تاثیر منفی خواهد گذاشت بنا بر این مساله نگرانی شرایط پس از آقای خمینی نه فقط نگرانی فرماندهی رسمی جنگ بلکه نگرانی بسیاری از رهبران سیاسی آن زمان بود و عجیب است که آقای صفوی خرده می گیرد که فرماندهی جنگ به فکر شرایط سیاسی پس از آقای خمینی بوده است.
گشود جبهه تازه در غرب و در منظقه کردستان که آقای صفوی حالا از آن انتقاد می کند نتیجه طبیعی رسیدن به بن بست در جبهه های جنوبی بود و به این امید صورت گرفت که ارتش عراق را ناگزیر به گسترده تر کردن خط دفاعی خود کند. به طور کلی سیاست فرماندهی جنگ ایران پس از رسیدن به بن بست نظامی در جنوب و شکست استراتژی تامین بصره این بود که بدیل های متفاوتی را به طور همزمان برای ادامه شرایط جنگی و انجام مذاکرات سیاسی در دست داشته باشد. بنا بر این به نظر می رسد مطرح کردن مسایلی مانند اختلاف بر سر سیاست ها یا جدا کردن آقای خمینی از برنامه هایی که توسط فرماندهی جنگ دنبال می شد بیش از ان که بهره ای از واقعیت داشته باشد زمینه سازی برای حمله سیاسی به هاشمی رفسنجانی و نیروهای نزدیک به او باشد. سردار محسن رشید که سال ها مسوولیت حفط و نگهداری اسناد جنگ را بر عهده داشته است در همان مصاحبه ای که از آن یاد شد تاکید کرده است که «همانطور که برخی نظامیان از همراهی نکردن دولت گله کرده‌اند، مقامات کشوری اداره‌کننده جنگ نیز فرماندهان را متهم می‌کنند که دست آنان را برای اجرای ابتکارات دیپلماتیک می‌بسته‌اند، بنابراین این پرسش‌ها را از منظر دیگری هم می‌توان مطرح کرد؛ در واقع، سوال مهم‌ترآن است که آیا در مدل حاکمیتی ایران قرار بود دولت تحت پوشش نیروهای نظامی باشد یا نظامیان زیر سلطه دولت؟ مگر امام به هر دو گروه اشراف نداشت؟ به عبارت دیگر اگر قرار بود یکی از قوای نظامی یا سیاسی تحت تسلط دیگری باشد، چرا در قانون اساسی نیروهای مسلح زیرنظر رهبری تعریف شد؟ از این رو به نظر می‌رسد که مجادله‌یی که در چند سال اخیر در این‌باره شکل گرفته است، بیش از آنکه بیانگر تحلیلی عمیق از تاریخ جنگ باشد، ناشی از فضاسازی‌های رسانه‌یی است.»
در مصاحبه آقای صفوی اطلاعات نادرست دیگری هم هست که امیدوارم در فرصتی دیگر بتوان در باره آن سخن گفت.
«به این نتیجه رسیدم که آدمی هرکاری، تکرار میکنم هر کاری که می کند، براى کسب یک چیز است:آرامش! بله، نوشیدن چای در ایوان، پرو کردن لباس و قدم زدن جلوی آینه در تنهایی، کتاب خواندن، به آغوش کشیدن یک بچه، آواز خواندن در حمام، معامله های کلان و پر از ریسک، نصب یک قاب عکس به دیوار اتاق، عضو شدن در گروههای وایبری و واتس اپی، سفر رفتن و چمدان بستن، لالایی خواندن، سوار ماشین فلان مدل شدن، پرش از ارتفاع، بافتنی بافتن، سوار شدن در وسیله برقی هیجان آور شهربازی، نامه نوشتن، پیاده روی تا اداره پست، صدقه دادن، وبلاگ نوشتن، عضو گروههای سیاسی، فرهنگی یا هنری شدن، روی پای بابا خوابیدن، بندانداختن صورت مادربزرگ، روشن کردن چراغ خواب حتی، روضه گرفتن، روضه رفتن و سینه زدن، گریه کردن، دویدن و نفس نفس زدن،حجاب داشتن، نماز خواندن، برعکس این دوتا حتی..... غر غر کردن حتی، فحش دادن حتی، انتقام به کثیف ترین شکل ممکن حتی، متلک انداختن، عدول از قانون ، کتک زدن بچه، ناخن جویدن، مسخره کردن یا خندیدن به کسی، نفرین کردن، زیر آب زدن، چوقولى کردن، دوست پسر و دوست دختر داشتن، پنهان کردن رابطه ای یا آشکار کردن عمدی چیزی که پنهان بوده، امضای طلاق، خودکشی. .... باور دارم که همه اینها براى آن است که ذره ای از سهم آرامش، نصیب آدمی شود و گمشده درونی اش را با کاری،اقدامی،حرفی، علامتی پیدا کند. باور دارم که ته ته همه چیز، کسب آرامش است اما این آرامش براى روح بزرگ ما، کم است. براى این است که زودتر دلگیر میشویم. زود میبریم، زود قهر میکنیم از خدا حتی، شاخ و شانه میکشیم که ال کن و بل کن وگرنه. ...این وگرنه را هم براى کسب آرامش میگوییم. متلاطمیم و ذره ای آرامش می خواهیم. شده با کارهاى بد و بدتر. ... روح ما بزرگ است. این آرامشهای کوچک، آرامش نمیکند. ظرفیتش بیش از اینهاست. باور دارم که همه کارها براى آرامش است اما آرامش اصیل و واقعی اینجا نیست. باید جایی دیگر، دنبالش بگردیم.»
http://ghasedakbarun.blogfa.com/post-307.aspx
حُرمت یا حلّیتِ استماع آواز بانوان

بخشی از متن: «پاسخ آیتالله خامنهای: اگر آنها را از نوع موسیقى مطرب و لهوى مناسب با مجالس لهو میدانید، جایز نیست به آنها گوش دهید، ولى نهى دیگران از باب نهى از منکر منوط به این است که احراز نمایید که آنان هم آهنگهاى مزبور را از نوع موسیقى حرام مىدانند!»

پیامبر خدا(ص):کمترین کفر این است که انسان از برادرش سخنی بشنود و آن را نگه دارد تاباآن اورا رسوا سازد.این افراد بهره ای از خوبی نبرده اند.
«یا بنّیَّ! لاعقل لمن لا وفاء له. و لا مروّة لمن لا صدق له. و لا علم لمن لا رغبة له. و لا کَرَم لمن لا حیاء له. و لا توبة لمن لا توفیق له. و لا کنز أنفع من العلم. و لا مال أربح من الحلم. و لا حَسَب أرفع من الأدب. و لا رفیق أزکی من العقل. و لا دلیل أوضح من الموت. و لا کرم أنفع من ترک المعاصی. و لا حِمْل أثقل من الذین. و لا عبادة أفضل من الصمت. و لا شرّ أشرّ من الکذب. و لا کبر أکبر من الحُمق. و لا فقر أضرّ من الجهل. و لا ذلّ أذلّ من الطمع. و لا عار أقبح من البخل. و لا غِنیً أغنی من القناعة.

»وصیة العلامه السهروردی لابنه. (و هی جامعة للنصائح و المواعظ)

+ از لابه‌لای اینستاگرام
(http://instagram.com/p/rHdUNvn_2q/)
« مادامی که پایه های ایمان انسانها، قوی، محکم و ریشه دار نشده و مخاطبین فرامین الهی، با تمام وجود بر صداقت و حقانیت فرمان و کسی که فرمان صادر می کند، به باور حقیقی نرسیده و یا شناخت درستی از آن نداشته باشند و یا اینکه در صدق و حقانیت سخنش بنوعی دارای تردید و دو دلی شده باشند، انتظار مطلوب و متوقع از دستور بدست نخواهد آمد و دقیقاً به عکس آن اگر مخاطب با تمام وجود، صدق سخن را باور داشته و رابطه آمر و مأمور را رابطه مرید و مراد دانسته و اطاعت از او را یکنوع وظیفه و تعهد و مسؤولیت بشناسد، در این صورت آمر در حد مطلوب و شاید بیش از حد انتظار آثار و برکات فرمانش را بدست آورده و نتیجه مورد توقع خویش را خواهد دید.»
بازخوانی پاسخ آیت الله العظمی بیات زنجانی به استفتائی پیرامون بحث جداسازی دختران و پسران در محیط های آموزشی 
--------
سؤال:
با توجه به بحث ها و پیشنهادهایی که طی مدت اخیر در مورد جدا سازی دختران و پسران در دانشگاه ها و مراکز آموزش عالی کشور مطرح شده است، حضرت عالی این اقدام را چقدر ضروری می دانید؟ آیا درس خواندن دختران و پسران به طور همزمان و در یک کلاس درس دارای اشکال شرعی است؟ همچنین در تکمیل بحث لطفا نظر شخصی خود را در مورد مزایا و مضرات جداسازی جنسیتی در دانشگاه ها بفرمایید؟
پاسخ:
با سلام و تحیت؛
به اعتقاد اینجانب، مطرح کردن جداسازی جنسیتی در دانشگاهها و دیگر مراکز علمی، تکیه بر موضوعاتی خاص، جزئی و غفلت از یک سری مسائل اساسی و محوری است.
همگان می دانند بیش از ۳۰ سال از پیروزی انقلاب اسلامی می گذرد و در این مدت طولانی، تمام امکانات اجرائی، سیاسی، فرهنگی و آموزشی دست نیروهای انقلاب اسلامی بوده است و نسل حاضر کنونی نیز، نسل دوران طاغوت نیست بلکه نسل دوران ما و انقلاب اسلامی است و انتظار همگان این بوده و هست که در سایه برنامه ریزی های دقیق، درست و اعتمادساز میان جامعه و حاکمیت، وضعیت طوری پیش برود که جامعه ما بصورت جامعه مکی و مدنی جلوه کند؛ زن و مرد، و دختر و پسر در عین اینکه روابط خود را تنظیم و تعریف کنند، طوری در جامعه و در کنار هم زندگی کنند که این نوع زیستن، هم نشان گر اخلاق باشد و هم نشان گر هنر، زیبائی، علم و فرهیختگی.
حال با توجه به پرسش های مورد بحث، سئوال اینجاست که اگر بنا بود زن و مرد در محیط اجتماعی، در محیط هائی به دور از همدیگر زندگی کنند آیا در کنار خانه خدا، نباید میان زن و مرد پرده می کشیدند و آیا نباید در طواف، میان جنسیتهای مختلف جدائی می اندختند؟ آیا محیط دانشگاهها مقدس تر از حرمین شریفین است؟ ممکن است مطرح شود که آنجا استثناء است؛ پاسخش این است که جمهوری اسلامی می خواست و می خواهد که مدل حیات اجتماعی را مانند محیط و مدل جامعه نبوی بسازد و با تقویت پایه ی ایمان و با اعتلاء مبانی معرفتی، وجود شناسی و انسان شناسی و با بروز و ظهور علائم و نشانه های صداقت، راستی و عدالت در برخوردها، فرهنگها و سیاست ها و با تامین آزادیهای فکری، فردی و اجتماعی و با رعایت حقوق مضاعف و استقلال حکومت و مردم و با رفع بی عدالتیها و تبعیضهای غیر اسلامی و غیر انسانی، اعتماد جدی مردم را بدست آورد و در ظل این اعتماد، مظاهر جامعه را در خفا و علن، مظاهر عفاف، ذکرالله، فکر و اندیشه، فرهنگ، علم و تحقیق نشان دهد و در چنین اجتماعی، دیگر احتیاجی به جداسازی مطرح امروز نیست.
البته ممکن است این نوع جداسازی بصورت محدود و در موارد خاص و جزئی و بصورت کوتاه مدت، اثرات قابل دفاعی داشته باشد ولی در دراز مدت ممکن است بدلیل عدم هماهنگی با شرایط دیگر، نوعی حالت اکراه و غیر طبیعی و قسری بودن را به همراه بیاورد و مطابق قانون عام فلسفی، قسر دوام نمی یابد و بر ضدش تبدیل خواهد شد که در این صورت تبعات ویران گرانه ای را خواهد داشت که به آسانی قابل جبران نخواهد بود.
به نظر می رسد علت اینکه آیه لزوم عفاف و پوشش در قرآن کریم در سوره نور که از سوره های مدنی است آمده است و مخاطبین این آیات مردان و زنان مومن هستند و فرمان لزوم رعایت آن با تاکیدات فراوان از طرف خدای منان توسط رسول خدا (ص) بر مومنان صادر گردیده است، به همین جهت است که مادامی که پایه های ایمان انسانها، قوی، محکم و ریشه دار نشده و مخاطبین فرامین الهی، با تمام وجود بر صداقت و حقانیت فرمان و کسی که فرمان صادر می کند، به باور حقیقی نرسیده و یا شناخت درستی از آن نداشته باشند و یا اینکه در صدق و حقانیت سخنش بنوعی دارای تردید و دو دلی شده باشند، انتظار مطلوب و متوقع از دستور بدست نخواهد آمد و دقیقاً به عکس آن اگر مخاطب با تمام وجود، صدق سخن را باور داشته و رابطه آمر و مأمور را رابطه مرید و مراد دانسته و اطاعت از او را یکنوع وظیفه و تعهد و مسؤولیت بشناسد، در این صورت آمر در حد مطلوب و شاید بیش از حد انتظار آثار و برکات فرمانش را بدست آورده و نتیجه مورد توقع خویش را خواهد دید.
با این شرح، اقدام بر جداسازی عینا مانند حجاب و لزوم ستر و عفاف برای جوامع اسلامی است؛ بدون شک و تردید حجاب، عفاف و پوشش از مصرحات کتاب الهی و از مسلمات اسلام است، اما رعایت آن در صورتی قابل تضمین است که انسان با ارائه درست مفاهیم اسلامی و با برخوردهای منطقی و تکریم آمیز و ارائه اسلام بصورت مطلوب، زیبا و صحیح، اعتماد مردم را جلب کند و با تکیه بر نصرت خداوند و ایمان مردم و اعتماد آنان بر حاکمیت، حمایت از دستورات و برنامه های آن را وظیفه ملی، اخلاقی، دینی و وجدانی خود بداند و الا موفق نخواهد بود و از همین جا بخوبی بدست می آید که اگر بدون جلب اعتماد نسل جوان جامعه، بصورتی ناپخته و با روشی اقتدارگرایانه، اعمال قدرت شود، امکان بروز نتیجه ای عکس، وجود خواهد داشت؛ بنابراین با اصلاح روش برخوردها و جلب اعتماد دانشجویان و با بها دادن به آنان و استمداد از قدر محیرالعقول نسل جوان، می توان حتی بدون مطرح نمودن سیاست های ناکارآمد، روابط میان آنان را طوری تنظیم و تعریف کرد که هم تضمین کننده سلامت روابط و نیز سلامت جامعه باشد و هم شاهد رشد فکری و علمی دانشگاهها و مراکز آموزش بود.

http://goo.gl/5pGT5f

اگر بلد نیستی حرف بزنی بلد که هستی حرف نزنی...


May 19, 2010 at 10:53pm

پارسال شروع کردم به ترجمه‌ی این بهترین رمان بوکفسکی، ولی بعد از چند روز کار رو متوقف کردم چون بعد از مشورت با چند نفر مطمئن شدم که مجوز نمیگیره. حالا فصل اولش رو می‌گذارم اینجا تا جز خودم چند نفر دیگه هم بخوننش

..

ژامبون با نان چاودار

چارلز بوکفسکی

ترجمه پیمان خاکسار

فصل اول

اولین چیزی که یادم می‌آید بودن زیر یک چیزی بود. یک میز، یک پایه‌ی میز دیدم، پای آدم‌ها را دیدم، یک تکه از سفره آویزان بود. آن زیر تاریک بود، از آن زیر بودن خوشم می‌آمد. احتمالا در آلمان بودم. احتمالا یکی دو سالم بود. سال 1922. زیر میز حس خوبی داشتم. ظاهرا هیچ‌کس نمی‌دانست که من آن زیرم. نور خورشید روی فرش و پای آدم‌ها افتاده بود. نور خورشید را دوست داشتم. پای آدم‌ها اصلا مثل سفره‌‌ی آویزان و پایه‌ی میز و نور خورشید جالب نبود.

بعد هیچ‌چیز نیست... بعد یک درخت کریسمس. شمع. تزیینات پرنده‌ای: پرنده‌هایی به نوک‌شان یک شاخه توت گرفته بودند. یک ستاره. دو آدم گنده که دعوا می‌کردند، داد می زدند. آدم‌ها می خوردند، آدم‌ها همیشه می‌خوردند. من هم می خوردم. قاشق من کج بود و اگر می خواستم غذا بخورم باید با دست راستم بالا می‌آوردمش. اگر با دست چپ بلندش می کردم نمی رفت توی دهنم. دوست داشتم قاشق را با دست چپم بلند کنم.

دو نفر: یکی بزرگ‌تر با موی فرفری، دماغ گنده، دهن گنده، ابروی کلفت‌تر. بزرگتره همیشه به‌نظر عصبانی بود، بیشتر وقت‌ها داد می زد. کوچکتره آرام، صورت گرد، رنگ‌پریده‌تر، با چشم‌های درشت. از هردو‌شان می ترسیدم. بعضی‌وقت‌ها یک سومی هم بود، یک چاقی که همیشه لباس‌هایی می پوشید که روی گردنش بند داشت. سنجاق سینه‌ی بزرگ می‌زد و روی صورتش پر از زگیل بود . روی زگیل‌ها موهای کوچولو درآمده بود. بهش می‌گفتند امیلی. اون آدم‌ها کنار هم به نظر خوشحال نمی‌آمدند. امیلی مادربزرگ بود. مادر پدرم. اسم پدرم "هنری" بود. اسم مادرم " کاترین" بود. هیچ‌وقت به اسم کوچک صداشون نمی‌کردم. من هنری جونیور بودم. این آدم‌ها بیشتر وقت‌ها آلمانی حرف می زدند و اوائل من هم.

اولین جمله‌ای که از مادربزرگم یادم می‌آید این بود، "‌ همه‌تونو می‌کنم زیر خاک!"

اولین باری که این را از دهنش شنیدم وقتی بود که نشسته بودیم غذا بخوریم، بعدها هم این جمله را خیلی گفت، همیشه هم درست وقتی می‌خواستیم شروع کنیم به غذا خوردن. خوردن ظاهرا کار خیلی مهمی بود. پوره‌ی سیب‌زمینی می خوردیم و شیره‌ی گوشت، مخصوصا یکشنبه‌ها. علاوه‌براین‌ها رست‌بیف و کالباس و کلم پخته، نخودسبز، ریواس، هویج، اسفناج، لوبیا سبز، مرغ، اسپاگتی با گوشت قلقلی- بعضی وقت‌ها یک کم راویولی هم قاطیش بود، پیاز پخته ، مارچوبه، و هر یکشنبه هم کلوچه‌ی توت‌فرنگی بود و بستنی وانیلی. صبحانه تست فرانسوی می خوردیم و سوسیس، یا کیک یا نان با بیکن که کنارش تخم‌مرغ هم‌زده بود. قهوه هم همیشه بود. ولی چیزی که بهتر از همه یادم مانده پوره‌ی سیب‌زمینی است و شیره‌ی گوشت و مادربزرگم امیلی که می گفت" همه‌تونو می کنم زیر خاک."

بعد از این‌که به آمریکا آمدیم اغلب به ما سر می زد، سوار تراموای قرمز می‌شد و از پاسادنا می‌آمد لس‌آنجلس پیش ما. گه‌گداری بهش سرمی‌زدیم، با فورد مدل تی مان می رفتیم.

خانه‌ی مادربزرگم را دوست داشتم. خانه‌ی کوچکی بود زیر یک عالم درخت فلفل با شاخه‌های آویزان. امیلی قناری‌هایش را در قفس‌های جدا نگه می داشت. یکی از سرزدن‌های‌مان را خوب یادم است. بعدازظهر رفت تا قفس‌ها را با روکش سفید بپوشاند تا پرنده‌ها بتوانند بخوابند. آدم‌ها روی صندلی نشسته بودند و حرف می زدند. یک پیانو آن‌جا بود و من پشتش نشستم و روی کلیدها زدم و به صدای حرف‌زدن آدم‌ها گوش کردم. صدای کلید‌های ته پیانو را از همه بیشتر دوست داشتم، آن کلیدهایی که تقریبا هیچ صدایی ازشان درنمیآمد. صدای‌شان مثل صدای به هم خوردن تکه‌های یخ بود.

پدرم داد زد" می‌شه بس کنی؟"

مادربزرگم گفت" بذار بچه پیانوشو بزنه." مادرم لبخند زد.

مادربزرگم گفت" یه‌بار که خواستم این بچه رو از تو تخت بلند کنم تا بوسش کنم با مشت زد تو دماغم."

حرف زدند و من به پیانو زدنم ادامه دادم.

پدرم پرسید"‌ چرا نمی دی کوکش کنن؟" بعد به من گفتند که قرار است به دیدن پدربزرگم برویم. پدربزرگ و مادربزرگم با هم زندگی نمی‌کردند. به من گفته بودند پدربزگم آدم بدیه و دهنش هم بوی گند می ده.

" چرا دهنش بوگند می ده؟"

جواب ندادند.

" چرا دهنش بوگند می ده؟"

" مشروب می‌خوره."

سوار مدل تی شدیم راه افتادیم طرف خانه‌ی پدربزرگم لئونارد. وقتی که رسیدیم روی ایوان ایستاده بود. پیر بود ولی خیلی صاف و شق و رق ایستاده بود. توی آلمان افسر ارتش بوده و وقتی که شنیده سنگفرش خیابان‌های آمریکا از طلاست به آمریکا آمده. بعد از این که دیده از این خبرها نیست رییس یک شرکت ساختمانی شده.

بقیه از ماشین پیاده نشدند. پدربزرگ انگشتش را سمت من تکان داد. یک نفر در را باز کرد و من پیاده شدم و رفتم طرفش. موهاش سفیدِ سفید بود و بلند. ریشش سفیدِ سفید بود و بلند. وقتی نزدیک‌تر شدم دیدم که چشم‌هاش برق می زنند. مثل دوتا چراغ آبی نگاهم می‌کردند. یک‌کم با فاصله از او ایستادم.

گفت"‌من و تو همدیگه رو می شناسیم هنری. بیا تو."

دستش را طرفم دراز کرد. نزدیک‌تر که شدم بوی گند دهنش را حس کردم. خیلی بوی تندی می داد ولی او زیباترین آدمی بود که به عمرم دیده بودم، ازش نمی ترسیدم. همراهش وارد خانه شدم. یک صندلی بهم تعارف کرد.

" بشین لطفا. خیلی از دیدنت خوشحالم."

رفت به یک اتاق دیگه. بعد با یک جعبه‌ی حلبی کوچک برگشت.

" این مال توئه. بازش کن."

درش سفت بود، باز نمی شد.

گفت" بدش به من."

درش را شل کرد و دوبار دادش به خودم. درش را برداشتم. توش یک صلیب بود، یک صلیب آلمانی با یک روبان.

گفتم"‌نه، مال خودتون."

گفت" این مال توئه، چیزی نیست، یه نشون چسبیه."

" دستتون درد نکنه."

" بهتره دیگه بری. نگرانت می‌شن."

" باشه. خداحافظ."

" خداحافظ هنری. نه، یه دقیقه صبر کن..."

وایستادم. با یک دستش جیب جلوی شلوارش را باز کرد و با دست دیگه‌ش یک زنجیر طلای بلند از توش کشید بیرون. بعد ساعت جیبی طلایش را داد به‌من، با زنجیرش.

" دسستتون درد نکنه پدربزرگ..."

بیرون منتظرم بودند و من سوار ماشین شدم و راه افتادیم. توی راه همه راجع به خیلی چیزها حرف زدند. همیشه حرف می‌زدند و تمام راه برگشت به خانه‌ی مادربزرگ را با هم حرف زدند. راجع به خیلی چیزها حرف زدند ولی حتا یک‌بار یک‌کلمه راجع به پدربزرگم حرف نزدند.

 

 


«آقایان من همیشه ماست خودم را خورده ام. چه در تهران حکومت اسلامى چه در نیویورک حکومت سرمایه دارى.»
http://www.bbc.co.uk/persian/blogs/2014/07/140719_l44_nazeran_namjoo_rezakhan_music.shtml
آلن: من 45تا فیلم ساخته‌م یا عددی تو همین مایه‌ها و فکر کنم یکی از دخترها دوتا از این چهل و چند فیلم را دیده. همه‌ش همین است. با دوست‌های‌شان دسته جمعی می‌روند سینما و دری‌وری‌هایی را که همان دار و دسته‌شان همیشه می‌بینند،‌ می‌بینند. بچه‌های نازنینی هستند ها! ولی به کارهای من علاقه‌ای ندارند. از نظر آن‌ها من ابله دانایی هستم که می‌توانم فیلم بسازم اما عرضه‌ی این که نوار ماشین تحریرم را عوض کنم ندارم.
بلانشت: من یک شب «سرگیجه» را برای پسرهای‌م نشان دادم و آن‌ها عاشق‌ش شدند. حتی آن پسرم که پنج سال‌ش است. ما سعی کردیم باهاش |تعلیق| را برای‌شان توضیح بدهیم. حالا می‌خواهم «طناب» را برای‌شان بگذارم فقط برای این‌که به‌شان نشان بدهم آدم تا کجا می‌تواند دوام بیاورد.
آلن: من حاضرم برای چنین بچه‌هایی بمیرم.

+گفت‌گوی کیت بلانشت با وودی آلن. به ترجمه‌ی حبیبه جعفریان. در: مجله‌ی هم‌شهری 24، شماره 52، خرداد 93
بدون مبالغه و با توجه کامل به پاسخگویی در محضر الهی، عمیقا اعتقاد دارم که در دو دهه اخیر در میان «غیراندیشمندان»، هیچکس مانند «جنابعالی» به سبب برخوردهای غیرمنصفانه و غیرعلمی و مملو از تمسخر و افترا و اتهام با دگراندیشان و نواندیشان، در گسترش افکار سکولاریستی و روشنفکرمآبانه غربی در میان جوانان ایرانی و حتی مسأله دار کردن آنان با نظام، مؤثر نبوده است.
-از متن پاسخ محمد مطهری به حسین شریعتمداری-
دم شما گرم
-------------------------------------
برای من قابل درک نیست که چرا کیهان تا کسانی را جاسوس و همجنس باز و مزدور و ساده‌لوح و .. ننامد روزش شب نمی شود. در این راستا! توجه جنابعالی را به مصاحبه «اختصاصی» کیهان مورخه 29 آذر 91 با تیری میسان (Thierry Meyssan) روزنامه نگار فرانسوی در جریان سفر به ایران جلب می‌کنم. وی که به دلیل مواضع ضد آمریکایی‌اش شدیدا مورد اقبال کیهان و برخی رسانه‌های دیگر قرار گرفته بود رسما همجنس‌باز است و در مصاحبه با مجله اختصاصی همجنس بازان تصریح می کند که جنس مخالف هیچ جاذبه ای برای او ندارد. بد نیست برادران آن تشکل دانشجویی در مشهد که برای تصفیه حساب با جهاد دانشگاهی، این غائله را با ادعای پوچ حمایت کلارک از همجنس بازی به راه انداختند و نام شریف و عزیز مردان الهی و بی ادعای بسیجی را لکه دار کردند، آگاه باشند که شاخه همین تشکل دانشجویی در دانشگاه تهران برای همین آقای تیری میسان همجنس‌باز، در تاریخ 21 آذر 91 در دانشگاه تهران برنامه سخنرانی برگزار کرد. وی در رسانه ملی در برنامه زنده «راز» هم شرکت کرد! به همین منوال، وقتی پروفسور جیانی واتیمو (Gianni Vattimo)، فیلسوف ایتالیایی ملحد و همجنس‌باز که به شرکت در راهپیمایی همجنس بازان مقید است، سخنران افتتاحیه همایش بین المللی روز جهانی فلسفه در ایران در سال 1389 بود، به دلایل معلوم! صد البته باید سکوت می‌شد.
-از متن پاسخ محمد مطهری به حسین شریعتمداری-
به قول دوستان، ادامه ماجرای کلارک این بار با پاسخ قاطع محمد مطهری به جماعت «دلواپس» مشهدی و کیهان؛ و دفاع جانانه از حضور کلارک، از جهاد دانشگاهی مشهد، و از آزاداندیشی و تحمل نظرات مخالف، ولو آن مخالفین لیبرال و مدافع حقوق هم‌جنس‌گراها باشند.
شجاعت و صراحت محمد آقای مطهری در عرصه علمی، مثل علی مطهری است در عرصه سیاست.
دوستان در همخوان‌کردن (share) این متن بکوشند.

گزیده‌های من از متن [لینک اصل مطلب در کامنت نخست]: 
«کسی که تبلیغات و مصاحبه‌های این دوستان مشهدی را ببیند گمان می‌کند کلارک ملحدی است که یا خودش همجنس‌باز است یا لااقل خواستار ترویج همجنس‌بازی است، در حالی که او که دارای همسر و سه فرزند است تصریح می‌کند که همجنس‌بازی «گناه» و «اخلاقاً غیرمجاز» است. کلارک که مانند اکثر متفکران غربی تفکرات لیبرالی هم دارد، چنین اظهار نظر می‌کند که حقوق شهروندی این اقلیت در جامعه باید رعایت شود؛ به این دلیل که همچنان که ما مسیحیان دوست داریم که وقتی در جامعه‌ای در اقلیت زندگی می‌کنیم حقوقمان به عنوان اقلیت حفظ شود پس باید حقوق اقلیت همجنس‌باز را هم حفظ کنیم؛ چراکه حضرت عیسی می‌گوید آنچه بر خود نمی‌پسندی بر دیگران مپسند.» ... «روشن است که تأکید بر حفظ حقوق یک اقلیت به معنای موافقت با ترویج مرام آن اقلیت نیست.»

«اگر شهید مطهری که دنبال برپایی کرسی تدریس «مارکسیسم» در دانشکده «الهیات» بود در قید حیات بود آیا با شنیدن خبر سخنرانی یک فیلسوف آمریکایی - ولو در جایی هم از اسرائیل طرفداری کرده باشد که بسیاری از متفکران غربی چنین‌اند - نوه‌ها و نتیجه‌هایش را جمع می‌کرد و تابلوهای دروغین به دست آنان می‌داد یا از حضور او استقبال می‌کرد و البته جانانه به نقد افکارش می‌نشست؟»

«آیا طلاب قم بلد نبودند به جای شنیدن حرف دو طرف، جلوی سالن کنفرانس تجمع کنند و هیاهو به راه بیندازند و پلاکارد به دست گیرند که «معرفت‌شناسی اصلاح شده توطئه استکبار علیه فلسفه اسلامی است»؟ البته با این کار تنها چیزی که به ذهن کلارک خطور می‌کرد ترس اساتید فلسفه ایرانی از مواجهه فکری با او بود.»

«اگر لازم است متفکرین غربی از افکار استاد مطهری و نقدهای بنیادین او از تمدن غرب از طریق یک همایش بین‌المللی آگاه شوند، آیا متفکرین لیبرال برای دعوت شدن مقدمند یا متفکران سنتی؟ مسلم است که افراد لیبرال که مبانی اندیشه‌های غربی را دستاوردهای بزرگ بشری و غیرقابل خدشه می‌شمارند برای شنیدن این نقدها در اولویت هستند تا آنچه مسلم فرض کرده‌اند به چالش کشیده شود.»

«برای اطلاع برخی که در تهمت زدن، شهره آفاقند یادآوری می‌کنم که مؤسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی (ره) که زیر نظر حضرت آیت‌الله مصباح یزدی فعالیت می‌کند دوازده سال است که هر دو سال یکبار با گروهی از منونایتهای مسیحی دیالوگ‌های مفیدی برگزار می‌کند. این گروه به طور افراطی صلح‌طلبند و عمدتا هر نوع جنگ - از جمله جنگ دفاعی - را نامعقول می‌دانند و گاه و بیگاه به سرزمین‌های اشغالی نیز رفت و آمد دارند. آنان اتفاقاً مانند آقای کلارک همجنس‌بازی را خلاف تعالیم مسیح دانسته و در عین حال معتقدند آنان باید از حقوق شهروندی برخوردار باشند. منونایتها بیش از پانزده سال است در ایران در رفت و آمدند و حاصل گفت‌وگوهای علمی با آنان در قالب چند کتاب در غرب منتشر شده است.»

«در سه دهه گذشته هیچ عاملی به اندازه گروه‌هایی از قبیل این برادران مشهدی و اسلافشان با اعمالی چون پاره کردن پیراهن سخنران و برهم زدن جلسات و با تیترهای غیرمنصفانه، برای کتب دگراندیشان خواننده جذب نکرده است.»

«نمی‌دانم چرا این برادران از یک طرف از اینکه یک فیلسوف غربی در سال قبل از ورود به ایران در وبلاگش بنویسد «اگر چه همجنس‌بازی غیر اخلاقی، گناه و خلاف تعلیمات مسیحی است ولی باید برای همجنس‌بازان حقوقی در نظر گرفته شود»، چنین برمی‌آشوبند و راه را بر او می‌بندند و محل اقامتش را هم بی‌نصیب نمی‌گذارند، ولی زمانی که در برنامۀ نود، با چندین میلیون بیننده، جوانمردی به نام مسعود شجاعی صریحاً می‌گوید: مردم! فرزندان خود را به مدارس فوتبال نفرستید چراکه در برخی از مدارس فوتبال در ایران به وفور، نه همجنس‌بازی، بلکه تجاوز به کودکان پسر انجام می‌شود، این برادران به خیابان که نمی‌آیند هیچ، کوچکترین پیگیری هم نمی‌کنند؟! (متجاوزان ابتدا به کودکان به عنوان رفع خستگی آبمیوه حاوی مواد بیهوش کننده خورانده، و پس از تجاوز، فیلم را به آنان نشان داده و آنان را وادار به سکوت و تسلیم مجدد می‌کنند. این اعمال شنیع در برخی از هشتصد مدرسه فوتبال «مجاز» اتفاق می‌افتد و دویست مدرسه فوتبال «غیرمجاز» هم وجود دارد!).»

«اما چون هدف را توجیه کننده وسیله می‌دانند از نکات مثبت [در آرای کلارک] دم نزدند و یا آنها را فریبکاری خواندند و درعوض، سخنان او دربارۀ همجنس بازی را تحریف کردند. در واقع این برادران تصمیم گرفتند با ریختن ترکیبی از دو نوع بی‌صداقتی در سرنگ خود و اضافه کردن ویتامین تحریف، فرهنگ اسلامی را به جامعه تزریق کنند!»

[در اینجا محمد آقای مطهری، روزنامه کیهان را به زیبایی مورد عنایت قرار داده است]
«برخی مراکز علمی، حوزوی و دانشگاهی که بعضاً زیر نظر رهبر بزرگوار انقلاب فعالیت می‌کنند از بنیاد علمی فرهنگی شهید مطهری گله داشتند که چرا زودتر از حضور کلارک و تالیافرو در ایران مطلع نشده‌اند. ظاهرا آنها هم مثل ما مطلع نبودند که برای برقراری ارتباط علمی با متفکران غربی ابتدا باید به خیابان فردوسی، کوچه شهید شاهچراغی رفت و از مدیرمسئول یک روزنامه اجازه گرفت، تا از تیترهایی منصفانه! مانند آنچه امروز برای همایش شهید مطهری استفاده کرده است (دعوت از آمریکایی همجنس‌باز برای تبیین اندیشه شهید مطهری!) که در آخرین مرور مقاله از آن مطلع شدم مصون بمانند. چنانکه ملاحظه می‌شود علاوه بر تهمت همجنس‌بازی حتی از به کاربردن کلمه فیلسوف هم خودداری شده است و در ضمن القا کرده است که دعوت از وی برای «تبیین» اندیشه های شهید مطهری بوده است!»
«اینجانب که به عنوان معاون پژوهشی بنیاد علمی - فرهنگی شهید مطهری خدمتگزاری می‌کنم مسئولیت کامل این همایش را که پس از تلاش دو و نیم ساله به فضل الهی محقق شد، پذیرفته و به آن افتخار می‌کنم و ان‌شاءالله این نوع همایش‌ها ادامه خواهد یافت. ضمن سپاس مجدد از همکاری مراکز متعدد علمی که در برگزاری این همایش برای معرفی افکار استاد شهید در سطح بین‌المللی گام مؤثری برداشتند این سخن دردمندانه استاد را به آنان یادآوری می‌کنم که در ایرانِ ما تا قطاری ایستاده است کسی به آن کاری ندارد، همین که به حرکت افتاد سنگ‌هاست که به سوی آن پرتاب می‌شود.»

شهید مطهری: فراموش شدن اصل امر به معروف و نهی از منکر، بیشتر به علت «منکر بودن طرز اجرا» بوده است
با وحیدهای یامین پورها
قصه ای به بهانهٔ فاحشه خوانی‌های این روزهایشان

ده سال و بیشتر از آن عصر پاییزی گذشته است. کنار رودخانهٔ جاجرود بودم. شلوار شش جیب آمریکایی پوشیده بودم. مادرم از لبنان برایم خریده بود. هوا را دود سفید گرفته بود. سوارانی بر اسب هاشان تیز می‌تاختند. باد می‌آمد و موهایم بلند بود. نمی‌دانستم این باد دارد فرفرهٔ روزگار را چرخ می‌زند. اگر می‌دانستم به بغل دستی‌ام می‌گفتم. بغل دستی‌ام هم نمی‌دانست روزگار چرخ می‌خورد. بغل دستی‌ام لبنان بود. کنار ساحل قدم می‌زد. با هم کنار رودخانهٔ جاجرود قدم می‌زدیم. من یک شلوار شش جیب آمریکایی پوشیده بودم. بعدها آخوند شدم. یک روز لب ساحل خزر با شلوارک قدم زدم. یک آخوند دیگر لب ساحل دریاهای لبنان با شلوارک قدم زده بود. بغل دستی‌ام نمی‌دانست روزگار چرخ می‌خورد. خدا روی کوه، کنار مجسمهٔ مریم نشسته بود و فرفرهٔ روزگار ما را فوت می‌کرد. من لب ساحل خزر، کنار رودخانهٔ جاجرود، فکر می‌کردم نسیم می‌آید. من یک صبح بهاری توی دماوند، زیر سایهٔ خنک درخت گیلاس نشسته بودم. پیرمردی که روبرویم بود می‌گفت خودتان را گرفتار سنت‌های خدا نکنید. ما گرفتار سنت‌های خدا شدیم. 

من یک بچه طلبه بودم. بغل دستی‌ام محمد نوری زاد بود. کنار رودخانهٔ جاجرود چهل سرباز را می‌ساخت. آخوندی که در لبنان با شلوارک کنار ساحل قدم زده بود محمد علی ابطحی بود. نوری زاد از این قدم زدن، از این شلوارک، از این ساحل، از این آخوند فیلم داشت. آبرویش را برد. با هم کنار رودخانهٔ جاجرود قدم می‌زدیم که تهدیدش کرد. پشت تلفن. تحقیرش کرد. به مقدساتش، به سید و مولا و آقایش توهین کرده بود. باید چنین تاوانی پرداخت می‌کرد. از هم که جدا شدیم متنش را نوشت. داد به رسانه‌ها. آبروی آخوند را برد.

خدا فوت کرد. چرخ زمانه برگشت. سهل تر از فرفره ای که چرخ می‌خورد. از خدا بی خبرانی دیگر یک روز فیلم‌های خصوصی خانواده‌اش را آشکار کردند. یک روز برایش زن‌های صیغه ای ساختند. یک روز خبر تجاوزش به دخترش را ساختند و پرداختند و دست به دست چرخاندند. یک روز از دل آن تجاوز جنین بیرون آوردند. یک شب هم شمارهٔ او و خانواده‌اش را دادند به سایت‌های فروش و تبلیغ فحشا. من در این تمام این یک روزها پیش از آنکه دست سیاه و آلودهٔ جریانات قدرت را ببینم، جاجرود را می‌دیدم، دودهای سفید را، اسب هایی را که تیز می تاختند، برگ ریزان درختان را، و نسیمی را که فوت خدا بود. 

آقای یامین پور! 
و آقایان و خانم‌های یامین پورها!
خدا ترس دارد. بترسید. 
همین
(از نامه های هدایت به شهید نورائی، ٧ شهریور ١٣٢٧)
با این به ظاهر دوستان کوتوله چه می شود کرد؟ غذایمان را هم نمی توانیم تغییر بدهیم چه برسد به قضا!
(صادق هدایت)
(از نامه های هدایت به شهید نورائی، ٢٠ تیرماه ١٣٢٧)
باید سوخت و ساخت؟ چرا باید؟ ازین احمقانه تر نمی شود. آیا مفهوم زندگی این بود که آدم شاهد رجاله بازی یک دسته مادرقحبه بشود؟ ما که زیر محکومیت خودمان را امضا کرده ایم. به درک!
(صادق هدایت)
(از نامه‌های صادق هدایت به حسن شهید نورائی، 23 دی 1325)
چون قانون دموکراسی به حد اعلی حکمفرماست و از سانسور و زبان‌بندان و وقاحت و جاسوسی و مادرقحبگی به شدت هر چه تمامتر بهره‌برداری می‌شود. آسوده باشید ازین گـُه‌ترها هم خواهد شد. هر کس نمی‌خواهد برود بمیرد. آب و هوای این ملک اینجور اقتضا کرده و می‌کند.
(صادق هدایت)

یکی از قسمت‌های صحبت خانم فروز رجایی‌فر

دیروز خانم رجایی‌فر نسبتا مفصل حرف زدند و خیلی هم دقیق و بی‌پروا. یک قسمت از صحبتشان را از حافظه‌ام نقل می‌کنم:
«من رفته بودم در یک دانشگاهی. یک کلیپ درست کرده بودند از زمان دانشجویی من و ماجراهای لانه‌ی جاسوسی و آن روزها. خب من حجابم آن موقع مانتو و شلوار و روسری بود. پخش کلیپ که تمام شد از من سوال کردند که شما چرا حجاب برتر نداشتی؟ خب به چادر می‌گویند حجاب برتر. منظورشان از برتر هم مستحب است دیگر، و گر نه حد حجاب واجب را که من با همان مانتو و شلوار و روسری رعایت کرده بودم. گفتم من دلم می‌خواهد وضع حکومت یک طوری بشود که هر شب آقایان را با لگد برای نماز برتر - نماز شب مستحب است دیگر، نماز برتر است - بیدار کنند و به نماز بایستند، بعد ببینم حالشان چه طور می‌شود و نظرشان درباره‌ی نماز برتر چیست.»
اینجا بود که من گفتم «ببخشید» گفتند «بفرمایید» من دست زدم، دیگران هم.
Photo: ‎یکی از قسمت‌های صحبت خانم فروز رجایی‌فر

دیروز خانم رجایی‌فر نسبتا مفصل حرف زدند و خیلی هم دقیق و بی‌پروا. یک قسمت از صحبتشان را از حافظه‌ام نقل می‌کنم:
«من رفته بودم در یک دانشگاهی. یک کلیپ درست کرده بودند از زمان دانشجویی من و ماجراهای لانه‌ی جاسوسی و آن روزها. خب من حجابم آن موقع مانتو و شلوار و روسری بود. پخش کلیپ که تمام شد از من سوال کردند که شما چرا حجاب برتر نداشتی؟ خب به چادر می‌گویند حجاب برتر. منظورشان از برتر هم مستحب است دیگر، و گر نه حد حجاب واجب را که من با همان مانتو و شلوار و روسری رعایت کرده بودم. گفتم من دلم می‌خواهد وضع حکومت یک طوری بشود که هر شب آقایان را با لگد برای نماز برتر - نماز شب مستحب است دیگر، نماز برتر است - بیدار کنند و به نماز بایستند، بعد ببینم حالشان چه طور می‌شود و نظرشان درباره‌ی نماز برتر چیست.»
اینجا بود که من گفتم «ببخشید» گفتند «بفرمایید» من دست زدم، دیگران هم.‎

آی مقام معظم. برتری. سروری..
حدیث نبوی: اذا رایتم المداحین فاحثوا التراب فی وجوههم

تملق‌گویان را که دیدید، [حتی قبل از این که کارشان را شروع کنند] خاک به رویشان بپاشید.
..آهویی دیدم ماده و بچه با وی. اسب را برانگیختم. و نیک نیرو کردم و بچه از مادر جدا ماند و غمی شد. بگرفتمش و بر زین نهادم و روز نزدیک شام رسیده بود. چون لختی براندم، آوازی به گوش من رسید. باز نگریستم: مادر بچه بود که بر اثر من می آمد و غریوی و خواهشکی می کرد. اسب بگردانیدم، به طمع آن که مگر وی نیز گرفته آید و بتاختم. چون باد از پیش من برفت. بازگشتم. و دو سه بار همچنین می افتاد و این بیچارگک می آمد و می نالید. تا نزدیک شهر رسیدم، آن مادرش همچنان نالان نالان می آمد. دلم بسوخت و با خود گفتم"از این آهوبره چه خواهد آمد؟ بر این مادر مهربان رحمت باید کرد. بچه را به صحرا انداختم. سوی مادر بدوید و غریو کردند و هر دو برفتند سوی دشت. و من به خانه رسیدم، شب تاریک شده بود و اسب من بی جو بمانده. سخت تنگدل شدم و چون غمناکی در وُثاق بخفتم...

تاریخ بیهقی
این‌قدر رقیق‌القلب نبودم که گریه‌م بگیرد، ولی گرفت..
این نقش را Silver Exosphere کشیده است. امروز. در همین ساعت. برای این داستان:

«یاران»
برای ِ یاران
از علیرضا روشن

بهار بود. 
شاخه به پرنده گفت:
- اگر از تو بخواهم آواز نخوانی درباره من چه فکری خواهی کرد؟ 
پرنده دلباخته‌یِ شاخه بود. گفت: 
- فکری نخواهم کرد. همان کاری را می‌کنم که تو می‌خواهی! 
باد آمد و شاخه را تکان داد. پرنده نیز که بر شاخه نشسته بود تکان خورد. شاخه گفت: 
- امّا من به آوازِ تو دل‌بسته‌ام. اگر نخوانی دلگیر خواهم شد. آنگاه چه کنم؟ 
پرنده گفت: 
- چیزی شده است؟ 
شاخه گفت: 
- نگرانم، نگرانِ روزی که آوازِ دلربایِ تو، باعثِ جداییِ ما شود! 
پرنده گفت: 
- من برایِ تو می‌خوانم. اگر بخواهی برایِ تو سکوت می‌کنم. میانِ این خواندن و آن سکوت کردن تفاوتی نیست. 
شاخه گفت: 
- آوازِ تو همانقدر که نظر عشاق را جلب می‌کند، طمعِ صیادان را هم برمی‌انگیزد. اگر صیادی به صدایِ تو مایل شود و تو را از من جدا کند، در آتشِ فراقت خواهم سوخت. 
پرنده گفت: 
- فراق حالت ِ آن لحظه است که شخص به خود فکر کند، نه به معشوقش. ظاهرا این طور است که دارد به معشوقش فکر می‌کند اما برای خودش ناراحت است. نباید برای خود ناراحت بود. به این باد که تو را تکان می‌دهد نگاه کن! همین باد مرا هم تکان می‌دهد. من از تو جدا نیستم! 
شاخه گفت: 
- آیا زخمی را که گلوله بر بدنِ من جا گذاشت فراموش کرده‌ای؟ آن بار گلوله خطا رفت. اگر بار دیگر خطا نرود، من در دوریِ تو چه کنم؟
پرنده گفت: 
- آن روز من پرنده‌ای بودم مانند پرندگان دیگر. از خستگی و بی‌پناهی بر تو نشستم. شاید اگر از صدایِ گلوله نمی‌پریدم، تیری که به قصدِ من شلیک شده بود، تو را زخمی نمی‌کرد. آن روز فهمیدم دلِ من در تنِ تو می‌تپد و زخمِ قلبِ من بر تنِ تو حک شده است. آن گلوله و این باد، نشان می‌دهد میانِ من و تو فاصله‌ای نیست. اطمینان دارم سرنوشتِ من و تو یک چیز است! 
شاخه گفت: 
- دلتنگم. برایم بخوان!
***
فصل‌ها گذشتند. زمستان سختی رسید. برف همه جا را پوشانده بود. پرنده بر شاخه نشسته بود و با چشم بسته برایِ او ترانه می‌خواند که ناگهان لرزشی شدید آوازش را قطع کرد. هیزم‌شکنی آمده بود و شاخه را با تبر از درخت جدا می‌کرد. پرنده بال‌بال زد امّا هیزم‌شکن بی‌توجه به او، تبر می‌کوفت، تا سرانجام شاخه را قطع کرد و به دوش گرفت و میان برف و کولاک دور شد. غمی سنگین جانِ پرنده را چنگ گرفت، امّا ناگهان احساسی عجیب جایگزین آن غم شد. با خود فکر کرد: «من برای میوه و برگ و سایه به تو دل نبسته بودم. از تو میوه نمی‌خواستم. برگ نمی‌خواستم. سایه نمی‌خواستم. لانه نمی‌خواستم. من از تو چه چیزی می‌خواستم جز خودت. جز تو چیزی وجود ندارد. و تو نیز وجود نداری. حالا هم چیزی عوض نشده است. به تویی که وجود نداری عاشقم». سپس پرواز کرد و بالایِ سرِ هیزم‌شکن که سمتِ روستا می‌رفت، برای شاخه آواز خواند. 
***
هیزم‌شکن به خانه‌اش در روستا رسید. پرنده بر دیوار حیاط خانه‌ی هیزمشکن نشست و شاخه را دید که به انبارِ هیزم‌ها انداخته شد. هیزم‌شکن به خانه رفت و پرنده، پرواز کرد و از شکاف روی درِ انبار، داخل رفت. تاریکیِ محض انبار را گرفته بود، امّا پرنده برای دیدن شاخه‌اش به چشم احتیاج نداشت. ردِ بویِ شاخه را گرفت و او را پیدا کرد. با بال‌هایِ سرمازده‌اش شاخه را نوازش کرد و آرام برایِ او آواز خواند. شاخه که هنوز اندک رمقی در بدن داشت، به پرنده گفت: 
- دیگر جانی در بدنم نمانده دوستِ من. خودت را اذیت نکن، برو... 
پرنده گریست. اشکش در تاریکی روی شاخه چکید. 
شاخه گفت: 
- خواهش می‌کنم گریه نکن! 
پرنده گفت: 
- هیچ چیز نمی‌تواند مرا از تو جدا کند، مگر اینکه خودت بخواهی. چیزی عوض نشده است. من هنوز با توام و برایت آواز میخوانم... 
شاخه گفت: 
- امّا دیگر صدایِ مرا نخواهی شنید. به‌زودی بدنم سرد می‌شود و تبدیل به هیزمی بی‌جان خواهم شد. سکوتِ همیشگی‌ام تو را آزرده خواهد کرد. 
پرنده گفت: 
- همیشه وقتی برایت آواز می‌خواندم، سکوت می‌کردی، و گوش می‌سپردی تا آوازم را بشنوی. اگر برای همیشه سکوت کنی، تا ابد برایت خواهم خواند. 
شاخه گفت: -
دلِ مرا به درد نیاور دوستِ من. لطفاً اینجا را ترک کن!
پرنده گفت: 
- هر چه برای تو پیش بیاید برای من هم اتفاق خواهد افتاد. من پرنده‌ی ِ دلم هستم. دلم را چگونه ترک کنم؟ جایِ من تویی! کجا بروم؟ 
شاخه گفت: 
- به‌زودی می‌خشکم و هیزم‌شکن مرا خواهد سوزاند. اینجا نمان. آزار می‌بینی...
پرنده گفت: 
- می‌بینی؟ برف بند آمده و ماه در آسمان پیداست. نگاه کن! 
ماه از شکافِ روی درِ انبار پیدا بود. 
پرنده ادامه داد: 
- من و تو به ماه و آسمان می‌مانیم. اگر از کسی بخواهی ماه را ببیند، آسمان را هم خواهد دید. دیدن ِ ماه، بی‌ دیدن ِ آسمان ممکن نیست!
شاخه پاسخ نداد. جان از بدنش رفته بود. پرنده شروع به خواندن کرد. 
***
پرنده از انبار بیرون نمی‌آمد. حتی برای آب و غذا هم. در تاریکی روی شاخه نشسته بود و آواز می‌خواند. بهار رسیده بود. شاخه خشک و بی‌آب شده بود و پرنده، لاغر و کم‌جان. تاریکی سویِ چشمش را برده بود. بدن نحیفش توان تکان خوردن نداشت و از اندک رمقی که داشت، برای آواز خواندن استفاده می‌کرد تا روزی که در انبار گشوده شد و نور خورشید تاریکی را روشن کرد. هیزم‌شکن پرنده‌ای را دید که روی هیزمی نشسته است و با چشم بسته آواز می‌خواند. آرام و بااحتیاط سمتِ پرنده رفت و شالش را از کمرش گشود. پرنده تکان نمی‌خورد. آواز می‌خواند: "من تصویر ِ ماهم بر آب ِ برکه‌ای که تویی..."
هیزم‌شکن شال را روی پرنده انداخت. پرنده در تاریکی ِ توربافت ِ زیر شال، لای ِ تور ِ نور و نخ، ادامه می‌داد: 
"او که آب از تو بردارد ماه از تو بر می‌دارد... "
شاخه نیز به شال گیر کرده بود. پرنده می‌خواند: 
"او که به من نزدیک می‌شود به تو می‌رسد" 
هیزم‌شکن هر دو آنها را از انبار بیرون برد و همسرش را که در حیاط ِ خانه رخت می‌شست صدا کرد و گفت:
- تا من آتش درست می‌کنم، تو این حیوان را آماده کن. 
***
همسر هیزم‌شکن گردنِ پرنده را لبه‌یِ پنجره‌یِ آشپزخانه گذاشته بود و ساتورش را بالا برده بود. پرنده که همچنان آواز می‌خواند، پیش از آنکه ساتور بر گردنش فرود بیاید، هیزم‌شکن را دید که دستش را بالا برده بود تا با تبر، شاخه را تکه تکه کند. پرنده خواند: 
- برای پرنده‌ای که نمی‌خواهد پرواز کند/ وزنه‌ای‌ست بال/ که بر تن / سنگینی می‌کند 
همسر هیزمشکن ساتور را فرود آورد. در گلوگاه ِ سر ِ بریده‌ی‌ِ پرنده که بر حیاط گلی، افتاده بود آوازی سرگردان مانده بود: "شکم‌های گرسنه و جمجمه‌هایِ بی‌خرد / با قحطی و تنگدستی / دست به دست هم داده‌اند / تا مرا به یارم برسانند" 
***
هیزم‌شکن با کارد پوسته‌ی شاخه را جدا می‌کرد و به همسرش نگاه می‌کرد که در آشپزخانه ایستاده بود و با کارد پرهای پرنده را می‌کند. 
***
شاخه در آتش، زغال و گداخته شده بود. هیزم‌شکن با انبر تکه‌های شاخه‌ی زغال شده را زیر و رو کرد. همسر هیزم‌شکن با پرنده که تکه‌تکه به سیخ کشیده شده بود به حیاط آمد و سیخ را به همسرش داد. هیزمشکن سیخ را بر زغال‌ها نهاد. آب و چربیِ بدنِ قطعه قطعه پرنده، مانند اشک روی شاخه‌یِ زغال شده می‌افتاد، گویی می‌خواست با قطرات ِ آخر آبِ حیاتش، آتش را خاموش کند. شاخه نیز از هر قطره‌ای که از پرنده به روی تنِ گداخته‌اش می‌افتاد، لهیب می‌کشید و پر صدا دود می‌کرد، گویی نمی‌خواست پرنده بگرید.
***
آنچه هیزم‌شکن و همسرش می‌دیدند و می‌شنیدند، صدای کباب شدنِ پرنده و گل انداختنِ آتشِ زغال بود، امّا سنگ‌های دورادور آتش که گوش شنواتری داشتند، از آواز عاشقانه‌ای که پرنده‌یِ بریان شده و شاخه‌یِ سوخته می‌خواندند، داغ به دل می‌گرفتند و توانِ حرف زدن نداشتند. سنگ‌ها سکوت کرده بودند تا آواز آتش را بشنوند: 
عشق 
پرنده‌یِ پر کنده‌یِ سر بریده‌ای‌ست
که بر شاخه‌یِ آتش‌گرفته‌اش 
می‌نشیند و ترانه‌خوان
بریان می‌شود
Photo: ‎این نقش را Silver Exosphere کشیده است. امروز. در همین ساعت. برای این داستان:

«یاران»
برای ِ یاران
از علیرضا روشن

بهار بود. 
شاخه به پرنده گفت:
- اگر از تو بخواهم آواز نخوانی درباره من چه فکری خواهی کرد؟ 
پرنده دلباخته‌یِ شاخه بود. گفت: 
- فکری نخواهم کرد. همان کاری را می‌کنم که تو می‌خواهی! 
باد آمد و شاخه را تکان داد. پرنده نیز که بر شاخه نشسته بود تکان خورد. شاخه گفت: 
- امّا من به آوازِ تو دل‌بسته‌ام. اگر نخوانی دلگیر خواهم شد. آنگاه چه کنم؟ 
پرنده گفت: 
- چیزی شده است؟ 
شاخه گفت: 
- نگرانم، نگرانِ روزی که آوازِ دلربایِ تو، باعثِ جداییِ ما شود! 
پرنده گفت: 
- من برایِ تو می‌خوانم. اگر بخواهی برایِ تو سکوت می‌کنم. میانِ این خواندن و آن سکوت کردن تفاوتی نیست. 
شاخه گفت: 
- آوازِ تو همانقدر که نظر عشاق را جلب می‌کند، طمعِ صیادان را هم برمی‌انگیزد. اگر صیادی به صدایِ تو مایل شود و تو را از من جدا کند، در آتشِ فراقت خواهم سوخت. 
پرنده گفت: 
- فراق حالت ِ آن لحظه است که شخص به خود فکر کند، نه به معشوقش. ظاهرا این طور است که دارد به معشوقش فکر می‌کند اما برای خودش ناراحت است. نباید برای خود ناراحت بود. به این باد که تو را تکان می‌دهد نگاه کن! همین باد مرا هم تکان می‌دهد. من از تو جدا نیستم! 
شاخه گفت: 
- آیا زخمی را که گلوله بر بدنِ من جا گذاشت فراموش کرده‌ای؟ آن بار گلوله خطا رفت. اگر بار دیگر خطا نرود، من در دوریِ تو چه کنم؟
پرنده گفت: 
- آن روز من پرنده‌ای بودم مانند پرندگان دیگر. از خستگی و بی‌پناهی بر تو نشستم. شاید اگر از صدایِ گلوله نمی‌پریدم، تیری که به قصدِ من شلیک شده بود، تو را زخمی نمی‌کرد. آن روز فهمیدم دلِ من در تنِ تو می‌تپد و زخمِ قلبِ من بر تنِ تو حک شده است. آن گلوله و این باد، نشان می‌دهد میانِ من و تو فاصله‌ای نیست. اطمینان دارم سرنوشتِ من و تو یک چیز است! 
شاخه گفت: 
- دلتنگم. برایم بخوان!
***
فصل‌ها گذشتند. زمستان سختی رسید. برف همه جا را پوشانده بود. پرنده بر شاخه نشسته بود و با چشم بسته برایِ او ترانه می‌خواند که ناگهان لرزشی شدید آوازش را قطع کرد. هیزم‌شکنی آمده بود و شاخه را با تبر از درخت جدا می‌کرد. پرنده بال‌بال زد امّا هیزم‌شکن بی‌توجه به او، تبر می‌کوفت، تا سرانجام شاخه را قطع کرد و به دوش گرفت و میان برف و کولاک دور شد. غمی سنگین جانِ پرنده را چنگ گرفت، امّا ناگهان احساسی عجیب جایگزین آن غم شد. با خود فکر کرد: «من برای میوه و برگ و سایه به تو دل نبسته بودم. از تو میوه نمی‌خواستم. برگ نمی‌خواستم. سایه نمی‌خواستم. لانه نمی‌خواستم. من از تو چه چیزی می‌خواستم جز خودت. جز تو چیزی وجود ندارد. و تو نیز وجود نداری. حالا هم چیزی عوض نشده است. به تویی که وجود نداری عاشقم». سپس پرواز کرد و بالایِ سرِ هیزم‌شکن که سمتِ روستا می‌رفت، برای شاخه آواز خواند. 
***
هیزم‌شکن به خانه‌اش در روستا رسید. پرنده بر دیوار حیاط خانه‌ی هیزمشکن نشست و شاخه را دید که به انبارِ هیزم‌ها انداخته شد. هیزم‌شکن به خانه رفت و پرنده، پرواز کرد و از شکاف روی درِ انبار، داخل رفت. تاریکیِ محض انبار را گرفته بود، امّا پرنده برای دیدن شاخه‌اش به چشم احتیاج نداشت. ردِ بویِ شاخه را گرفت و او را پیدا کرد. با بال‌هایِ سرمازده‌اش شاخه را نوازش کرد و آرام برایِ او آواز خواند. شاخه که هنوز اندک رمقی در بدن داشت، به پرنده گفت: 
- دیگر جانی در بدنم نمانده دوستِ من. خودت را اذیت نکن، برو... 
پرنده گریست. اشکش در تاریکی روی شاخه چکید. 
شاخه گفت: 
- خواهش می‌کنم گریه نکن! 
پرنده گفت: 
- هیچ چیز نمی‌تواند مرا از تو جدا کند، مگر اینکه خودت بخواهی. چیزی عوض نشده است. من هنوز با توام و برایت آواز میخوانم... 
شاخه گفت: 
- امّا دیگر صدایِ مرا نخواهی شنید. به‌زودی بدنم سرد می‌شود و تبدیل به هیزمی بی‌جان خواهم شد. سکوتِ همیشگی‌ام تو را آزرده خواهد کرد. 
پرنده گفت: 
- همیشه وقتی برایت آواز می‌خواندم، سکوت می‌کردی، و گوش می‌سپردی تا آوازم را بشنوی. اگر برای همیشه سکوت کنی، تا ابد برایت خواهم خواند. 
شاخه گفت: -
دلِ مرا به درد نیاور دوستِ من. لطفاً اینجا را ترک کن!
پرنده گفت: 
- هر چه برای تو پیش بیاید برای من هم اتفاق خواهد افتاد. من پرنده‌ی ِ دلم هستم. دلم را چگونه ترک کنم؟ جایِ من تویی! کجا بروم؟ 
شاخه گفت: 
- به‌زودی می‌خشکم و هیزم‌شکن مرا خواهد سوزاند. اینجا نمان. آزار می‌بینی...
پرنده گفت: 
- می‌بینی؟ برف بند آمده و ماه در آسمان پیداست. نگاه کن! 
ماه از شکافِ روی درِ انبار پیدا بود. 
پرنده ادامه داد: 
- من و تو به ماه و آسمان می‌مانیم. اگر از کسی بخواهی ماه را ببیند، آسمان را هم خواهد دید. دیدن ِ ماه، بی‌ دیدن ِ آسمان ممکن نیست!
شاخه پاسخ نداد. جان از بدنش رفته بود. پرنده شروع به خواندن کرد. 
***
پرنده از انبار بیرون نمی‌آمد. حتی برای آب و غذا هم. در تاریکی روی شاخه نشسته بود و آواز می‌خواند. بهار رسیده بود. شاخه خشک و بی‌آب شده بود و پرنده، لاغر و کم‌جان. تاریکی سویِ چشمش را برده بود. بدن نحیفش توان تکان خوردن نداشت و از اندک رمقی که داشت، برای آواز خواندن استفاده می‌کرد تا روزی که در انبار گشوده شد و نور خورشید تاریکی را روشن کرد. هیزم‌شکن پرنده‌ای را دید که روی هیزمی نشسته است و با چشم بسته آواز می‌خواند. آرام و بااحتیاط سمتِ پرنده رفت و شالش را از کمرش گشود. پرنده تکان نمی‌خورد. آواز می‌خواند: "من تصویر ِ ماهم بر آب ِ برکه‌ای که تویی..."
هیزم‌شکن شال را روی پرنده انداخت. پرنده در تاریکی ِ توربافت ِ زیر شال، لای ِ تور ِ نور و نخ، ادامه می‌داد: 
"او که آب از تو بردارد ماه از تو بر می‌دارد... "
شاخه نیز به شال گیر کرده بود. پرنده می‌خواند: 
"او که به من نزدیک می‌شود به تو می‌رسد" 
هیزم‌شکن هر دو آنها را از انبار بیرون برد و همسرش را که در حیاط ِ خانه رخت می‌شست صدا کرد و گفت:
- تا من آتش درست می‌کنم، تو این حیوان را آماده کن. 
***
همسر هیزم‌شکن گردنِ پرنده را لبه‌یِ پنجره‌یِ آشپزخانه گذاشته بود و ساتورش را بالا برده بود. پرنده که همچنان آواز می‌خواند، پیش از آنکه ساتور بر گردنش فرود بیاید، هیزم‌شکن را دید که دستش را بالا برده بود تا با تبر، شاخه را تکه تکه کند. پرنده خواند: 
- برای پرنده‌ای که نمی‌خواهد پرواز کند/ وزنه‌ای‌ست بال/ که بر تن / سنگینی می‌کند 
همسر هیزمشکن ساتور را فرود آورد. در گلوگاه ِ سر ِ بریده‌ی‌ِ پرنده که بر حیاط گلی، افتاده بود آوازی سرگردان مانده بود: "شکم‌های گرسنه و جمجمه‌هایِ بی‌خرد / با قحطی و تنگدستی / دست به دست هم داده‌اند / تا مرا به یارم برسانند" 
***
هیزم‌شکن با کارد پوسته‌ی شاخه را جدا می‌کرد و به همسرش نگاه می‌کرد که در آشپزخانه ایستاده بود و با کارد پرهای پرنده را می‌کند. 
***
شاخه در آتش، زغال و گداخته شده بود. هیزم‌شکن با انبر تکه‌های شاخه‌ی زغال شده را زیر و رو کرد. همسر هیزم‌شکن با پرنده که تکه‌تکه به سیخ کشیده شده بود به حیاط آمد و سیخ را به همسرش داد. هیزمشکن سیخ را بر زغال‌ها نهاد. آب و چربیِ بدنِ قطعه قطعه پرنده، مانند اشک روی شاخه‌یِ زغال شده می‌افتاد، گویی می‌خواست با قطرات ِ آخر آبِ حیاتش، آتش را خاموش کند. شاخه نیز از هر قطره‌ای که از پرنده به روی تنِ گداخته‌اش می‌افتاد، لهیب می‌کشید و پر صدا دود می‌کرد، گویی نمی‌خواست پرنده بگرید.
***
آنچه هیزم‌شکن و همسرش می‌دیدند و می‌شنیدند، صدای کباب شدنِ پرنده و گل انداختنِ آتشِ زغال بود، امّا سنگ‌های دورادور آتش که گوش شنواتری داشتند، از آواز عاشقانه‌ای که پرنده‌یِ بریان شده و شاخه‌یِ سوخته می‌خواندند، داغ به دل می‌گرفتند و توانِ حرف زدن نداشتند. سنگ‌ها سکوت کرده بودند تا آواز آتش را بشنوند: 
عشق 
پرنده‌یِ پر کنده‌یِ سر بریده‌ای‌ست
که بر شاخه‌یِ آتش‌گرفته‌اش 
می‌نشیند و ترانه‌خوان
بریان می‌شود‎
وگفت: در دنیا شروع کردن آسان است اما از میان باز بیرون آمدن و خلاص یافتن دشوار است.

- ذکر فضیل عیاض
مهمترین درسی که ازکنفرانس‌های داوس آموختم
محمود سریع القلم

... آنچه که مهم‌ترین درس من از داوس امسال بود در لابه لای جلسات و گفت و شنودها به دست نیامد، بلکه زمانی بود که داوس را ترک کردم. در فرودگاه زوریخ در صف تحویل چمدان ایستاده بودم که ناگهان، کسی مرا صدا کرد. هنگامی که برگشتم؛ پشت سر خود، وزیر خارجه سوئد را دیدم. این بار سوم بودکه او را طی یک هفته می‌دیدم. ضمن اینکه با هم صحبت می‌کردیم ده درصد از توجه من به این مسئله بود که ببینم کسی او را همراهی می کند یا خیر. او هم مانند دیگران در صف ایستاده بود تا چمدان خود را تحویل داده و کارت سوار شدن به هواپیما ر ا بگیرد.
... کدام ساختار، قواعد و قوانینی باعث می شود تا به این حد، مسئول مهم یک کشور کم هزینه باشد. سوئد با ۹.۵ میلیون جمعیت، ۵۵۰ میلیارد دلار تولید ناخالص داخلی و حدود ۴۴۰۰۰ دلار درآمد سرانه، از منظر شاخص‌های توسعه یافتگی، جزء پیشرفته‌ترین کشورهای جهان است. این کشور، میزبان حدود صد وسی هزار نفر مهاجر ایرانی نیز می باشد.
چرا سوئد امکانات وسیعی در اختیار مدیران خود نمی گذارد؟ به عنوان مثال، بسیاری از مدیران این کشور با اتومبیل شخصی یا حمل و نقل عمومی به محل کار خود می روند. آیا این نتیجه نظام قانونی این کشور است؟ ولی همه کشورها، قانون دارند. چینی‌ها سخت‌ترین نظام‌های قانونی را طراحی کرده اند و در عین حال، در سال ۲۰۱۳ نزدیک به ۱۸۲۰۰۰ مسئول دولتی را به موجب سوء استفاده مالی و اداری مجازات کرده اند.
آیا وضعیت سوئد به خاطر فرهنگ، دانش و آگاهی مردم این کشور است؟ شاید اینگونه باشد. اما با استمداد از نظریه‌های توسعه یافتگی احتمال بیشتر را به این نکته می دهم: در سوئد ساختاری به وجود آمده که مردم فقط از دولت و حکومت، انتظار ایجاد امنیت و نظارت بر قانون را دارند. حکومت و دولت، کانون ثروت و ثروت یابی نیست. می توان دقیق‌ترین نظام قانونی را طراحی کرد ولی وقتی نود درصد ثروت یک کشور نزد حکومت و دولت است، حداقل از لحاظ نظری نمی توان در انتظار توزیع ثروت و عدالت اجتماعی نشست. توسعه یافتگی نتیجه تفکیک قدرت اقتصادی از قدرت سیاسی یک کشور است. چون مردم سوئد مسئول معاش خود هستند، از حکومت و دولت بی‌نیازند و می توانند بدون نگرانی، حقوق اجتماعی خود را درخواست کنند و مدیران را به سمت پاسخگویی سوق دهند. همینکه انسان نیاز مالی و اقتصادی پیدا کرد، مجبور است به خاطر بقای خود، بسیاری مسایل را کتمان کند. بی‌نیاری بنیان آزادی است. بی‌نیازی بنیان رشد است. بی‌دلیل نیست که کشورهای اسکاندنیاوی از بالاترین سطح توزیع ثروت و عدالت اجتماعی برخوردارند. اینجاست که نظریه‌ها و تجربۀ کشورهای دیگر به کمک ما می آیند تا بهتر رفتار مسئول سوئدی را بفهمیم. خاطرم هست هنوز ده سالم نشده بود که پدر بزرگم که فردی کارآفرین و بسیار متدین بود، مرتب تذکر می داد: تا می توانید درآمدتان در زندگی نتیجه زحمات شخصی شما باشد. هم فکرتان مال خودتان می شود و هم تدین شما واقعی. 

منبع: تابناک/با تلخیص
<در یک جهان‌بینیِ پویا و زنده هدفِ واقعی آن است که دست یافتنی نباشد و همیشه فضایی لایتناهی برای حرکتِ ره‌رو در پیشِ‌رو حاضر باشد. ساده‌تر بگویم، هدف آن است که اگر از علتِ آن پرسیدند، پاسخی آماده نداشته باشی. چرا که در این صورت همان پاسخی که می‌دهی هدف است، نه آن موردِ پرسش. مثالی عرض می‌کنم: اگر به عابدی بگویند چرا عبادت می‌کنی؟ قهراً آن عابد پاسخ خواهد داد، قربه الی الله. یعنی عبادت می‌کنم که به خدا نزدیک شوم. حال اگر از خود سوال کنیم چرا می‌خواهی به خدا نزدیک شوی، اگر پاسخی آماده داشته باشی، این پاسخ خود هدف است و تقرب به خدا از هدف بودن تنزل پیدا خواهد کرد.>

"همه را دوست بداریم. علیرضا برازش. انتشاراتِ جامِ جم." به نقل از: سرلوحه‌ی چهل و هفتم، سایت شخصی رضا امیرخانی. Ermia.ir
بالاخره یک جا چن‌تا حرف حسابی در مورد ارتباط اینترنتی خواندیم! باز هم گُلی به جمال هم‌شهری جوان. که در شماره‌ی پیش‌ش(442) به بهانه‌ی مرگ "ساناز نظامی" پرونده‌ای تدارک دیده بود در باب ارتباط اینترنتی و ازدواج‌هایی که در پی این ارتباطات می‌آید. و البته یکی از دوستان هم از تجربه‌ی موفق شخصی خودش نوشته بود. ببینید کجای این حرف‌ها غیرمنطقی‌ست:

<منتقدان ازدواج‌های اینترنتی و ارتباطات آن‌لاین می‌گویند در این فضای تازه، همه خود را به شکلی دیگر نشان می‌دهند، خود را پشت کابل‌ها و کی‌بوردها پنهان می‌کنند و حقیقت گم می‌شود. سوآل این است که مگر در نامه‌های کاغذی نمی‌شد دروغ گفت؟ مگر در روز روشن و در دیدار رودررو نمی‌شود کلک زد و واقعیت را پشت واژه‌ها و لب‌خندها پنهان کرد؟ چه‌را فکر می‌کنیم که یک دختر و پسر جوان با مدت‌ها ارتباط مجازی، با نوشتن و خواندن افکار هم، با پیام‌ها و پیامک‌ها و صحبت‌ها نمی‌توانند به ماهیت هم پی ببرند و به افکار و احساسات هم نزدیک شوند و برای آغاز زنده‌گی به نقطه‌ی موعود برسند اما اگر همه‌ی این‌ها نباشد، در یک مجلس خواسته‌گاری و چند کلمه‌ حرف پر شرم و حیا می‌توانند؟! حیرت‌انگیز است نه؟ این‌که گمان می‌کنیم همه‌ی این ارتباطات نمی‌تواند دو انسان را به شناخت به‌تر برساند و مخرب است، اما در عوض پرس و جو از در و هم‌سایه و این‌که خاله‌ی آدم از خانواده و اخلاق یک نفر تعریف کند، خیلی متر و معیار تعیین‌کننده‌ای است! این همه خبر که از کلاه‌برداری خواسته‌گارهای دروغین و جرم و جنایت بعد از آن منتشر می‌شود،‌ مگر در دنیای واقعی اتفاق نمی‌افتد؟ مگر فقط در اینترنت است که می‌توان شیاد بود و واقعیت را وارونه کرد؟ که می‌توان ساده‌لوح بود و گول خورد؟ بلی، معلوم است که ارتباط بیش‌تر، چشم و گوش جوان‌ها را باز می‌کند! اما تا کی می‌شود در این ده‌کده‌ی کوچک جهانی که دارد زیر امواج اطلاعات مدفون می‌شود، انتظار داشت که همه چشم و گوش خود را ببندند؟ کسی شک ندارد که هر امکانات تازه‌ای،‌ مصائب خود را دارد که باید برای مقابله با آن، برای مصونیت از در برابر این بلایا فکری کرد اما بستن راه‌ها و بستن مسیرهای رابطه چه کمکی خواهد کرد؟ ترساندن مردمی که در ساحل ایستاده‌ند، از این‌که دریا کوسه دارد و عمیق است و موج‌ها چه بر سر آدم می‌آورند، کدام درد را دوا می‌کند وقتی که حاضر نیستیم اسرار شنا کردن را بیاموزیم و اجازه بدهیم کسی پا در آب بگذارد؟ آن‌هایی که نگران هستند،‌ می‌توانند بگویند برای مقابله با امواج آینده، جز هش‌دار و جز "جلو نروید" چه به جوان‌ها داده‌ند؟ "روابط اینترنتی" هم آلوده است، "روابط خیابانی" هم به بدبختی منجر می‌شود و دانش‌گاه‌‌ها را هم که می‌خواهیم تفکیک جنسیتی کنیم. همه‌ی این‌ها هم درست، اما آن‌وقت این جوان باید کجا هم‌سر آینده‌ش را پیدا کند و با او به تفاهم برسد؟ درخت خرما که نیست!> 

(بخشی از یادداشت سیامک رحمانی)
گفت‌و‌گویی با من که چاپ نشد

از دانشگاه شیراز با من مصاحبه ای ترتیب داده بودند که هیچ وقت چاپ نشد. اینها یک بخش از نظرات من راجع به شعر است و البته به اقتضای سوال ها مطرح شده است. بخوانید و هر فحشی که خواستید نثار کنید.

1.ارایه ی تعریف برای احساس و عاطفه مشکل و سخت است و می دانیم که شعر هم برخاسته از شعور و احساس آدمی است.با این حال شما شعر را نه به صرف کلمه بلکه از درگاه حسی چگونه تعریف می کنید یا بهتر بگویم چه تعبیری برای این حس دارید؟

* گفته اید «شعر هم برخاسته از شعور و احساس آدمی است». این «هم» که در جمله به کار برده اید یا ناظر است به این که شعر نیز مثل همه چیز از شعور و احساس ناشی شده است و یا اینکه نه، شعر در آن دسته از کارهای بشری قرار می گیرد که بر شعور و احساس مبتنی هستند. اگر منظور شما از این «هم» - که شعر نیز مشمول آن می شود - گزاره ی اولی باشد که مطرح کردم، دیگر احتیاجی نیست شعر را تعریف کنم، چون در این صورت بین شعر و هیچ پدیده ی دیگری تفاوتی وجود ندارد. اما اگر مراد شما از این «هم»، خاص بودن شعر و قرار گرفتن آن در دسته ی کارهای ناشی از شعور و احساس باشد، این طور می توانم بگویم که شعر یکی از کارهای بشری است، درست مثل نجاری و آهنگری و فضانوردی. توسط بشر کشف شده است و مثلا اگر نیاز بشر اولیه به شکار او را به تراشیدن و تیز کردن سنگ واداشت و بعدا – در عصر فلز – از فلز، علاوه بر نیزه ساختن و کشتن، در خانه ساختن و محکم کاری هم بهره برد، شعر نیز علی القاعده باید موجدی داشته بوده باشد و بعدا – به فراخور گذشت زمان و تغییر ذائقه بشر، همچون هر پدیده ای تراش هایی خورده باشد و تغییر شکل داده باشد. اول این را بگویم که من خیلی به دو لغت «تمدن» و «پیشرفت» اعتقاد ندارم. به نظرم پیشرفتی در کار نیست و کسی از ابتدا بی تمدن نبوده است. تمدن چیزی است که خود بشر آن را ساخته است و بعد، از آن فاصله گرفته است و خود را در قیاس با آن چیز ِ خودساخته تعریف کرده و باز در قیاس با همان چیز یا آرمان خودساخته، برای خودش مقام و مرتبه قائل شده است. پیشرفتی اگر در کار هست برای یک بازه زمانی مشخص است و به کل ادوار مربوط نمی شود. فرض مثال شما می توانید بگویید پیشرفت من نسبت به هدفی که دارم – هر هدفی – در این زمان مشخص ناچیز بوده است، اما وقتی کل بشریت منظور نظر باشد – بشر همه ی زمانها – خب این حرف کمی مضحک و ناسنجیده به نظر می رسد. چه معیاری وجود دارد – واقعا چه معیاری – که یک فکل کراواتی شهرنشین که یخچال سایدبای ساید در خانه دارد متمدن تر و پیشرفته تر از یک عشیره ای اعماق آفریقا باشد که اینک با لنگوته ای بر میان تنه اش مشغول شکار تمساح با نیزه است تا شام شب اهل خیمه اش را جور کند؟ معیاری هم اگر در کار است چیزی است که این شهرنشین درست کرده است و هیچ به حرف ها و شرایط و اهداف آن قبیله ای مرد وقع نگذاشته است. بگذریم. همه می گویند – یا دست کم خیلی ها می گویند – که بشر هر چیزی را بر اساسی و ملهم از نیازی ساخته است، و خب! سوال این است که شعر را چه چیزی ایجاد کرد و بشر چه شد که به شعر گفتن روی آورد؟ پاسخ به این سوال، گمان می کنم روشن باشد. آنچه بشر را به شعر گفتن واداشت همان احساسی بود که او را به خوردن وا می داشت. شعر وسیله ای است برای بروز دادن مکاشفات یا تعلقات و یا هر چیزی که در روح بشر وجود دارد و لزوما خاستگاه آن چیز نباید تعریف شود، چون اگر تعریف شود، حکم خاصه خرجی و محدود کردن و حکم صادر کردن دارد.

2.اگر شعر را به عنوان یک الگوی ادبی و واحد جهانی بپذیریم و آنرا به دو قسمت شعر غربی و شعر شرقی تقسیم کنیم هر کدام از این دو قسمت را از لحاظ اثر گذاری بر جامعه ی جهانی چگونه می بینید؟

*من جواب این سوال را نمی دانم. نه در شرق زندگی کرده ام و نه در غرب. این تکه کردن جهان به دو قسمت مساوی ِ نابرابر را هم غلط اندر غلط می دانم. این شرق و غرب مروبط به حوزه ی فکر است و غرب اروپا که زودتر به صنعت دست یافته بود فکر کرد جهان جایی است برای جولان دادن و از همین رو، جهان شرق را درست کرد تا قدرت داشته باشد. تا حکومتی نباشد حاکم معنی نمی دهد. بنابراین، غرب اروپا برای اینکه حاکم باشد، چیزی به نام شرق را درست کرد که از شرق اروپا شروع می شد، کل جهان را دور می زد و تا پشت خودش را در بر می گرفت. بعد هم اینکه من لزوم تاثیرگذاری بر جهان را نمی فهمم. این یعنی چه و چه اجباری در این زندگی دو روزه وجود دارد که ما بر این و آن تاثیر بگذاریم؟ برگی از درخت می افتد. خب، اگر شما ناراحت شوید یعنی آن برگ روی شما اثر گذاشته یا به قصد اثر گذاشتن بر شما از درخت افتاده؟ کار برگ درآمدن و افتادن است. شما ناراحت اگر بشوید یا اگر از خوشحالی پشتک وارو بزنید، اگر قرار باشد برگ بیفتد، می افتد. نمی شود بر کسی تاثیر گذاشت اما می شود تاثیر گرفت و کسی که بخواهد تاثیر بگیرد، در شرق باشد یا غرب، متاثر می شود.با این همه یک نکته را نباید از یاد برد. ما چندان که در این سال ها کارهای دیگران را ترجمه کردیم، اگر هم و غم مان را روی ترجمه کارهای خودمان به زبان های دیگر هم می گذاشتیم، مساله رفع می شد. هر چیزی که خواننده دارد لزوما معیار نیست. 

3. ارتباط زبان و شعر را چگونه توصیف میکنید؟

* مثل ارتباط خوردن و دستشویی رفتن است. باید به تناسب معده خورد، وگرنه یا یبس می شویم، یا رودل می کنیم یا مرض اسهال و شکم روش می گیریم. زبان فارسی همان قدر که برای شعر رهاورد داشته است مایه گرفتاری اش هم بوده است. می گویند نثر فارسی از زمان نادرشاه افشار به مصیبتی گرفتار شد که اگر قائم مقام فراهانی به دادش نمی رسید معلوم نبود کارش به کجا می کشید. مهدی خان – منشی نادر شاه – نثر را به مکرارت لفظی و مطنطن نویسی و اینها دچار کرده بود و خب با این کار بند و زندان برای زبان درست کرد. این بود تا زمان قائم مقام فراهانی که عمرش را علاوه بر صرف در امورات مملکتی، برای برطرف کردن زوائد و گوهرفشانی های مهدی خان هم تلف کرد. قصه است یا هر چیز، می گویند بدبخت قائم مقام که محمد شاه به توطئه آغاسی آن ننه مرده را روانه حبس کرده بود، نامه ای از زندان به محمد شاه نوشت. نامه را بردند بدهند دست محمد شاه که قربان بیا این را بخوان اما شاه ابا کرد و گفت این نامه را از من دور کنید. گفته بود من نمی دانم در کلام این مرد – قائم مقام – چه چیزی هست که اگر بخوانم ممکن است از خونش بگذرم. خب. این قصه، هر چه باشد، اثرگذاری نثر و زبان را نشان می دهد. زبان یا نثر – به قول اورول - مثل شیشه پنجره است. خب. از همین شیشه می شود درون خانه را دید. این پوسته – این زبان – ظرف هم هست. شما با دیگ و دوری که آب نمی خورید. ممکن است بخورید، اما به استثنا و به اقتضای شرایط. گاهی هم ممکن است آنقدر تشنه باشید که کف دست تان را کاسه کنید. استفاده از زبان به میزان تشنگی شما و شرایطی که در آن هستید بستگی دارد. گاهی آب به شما می دهند اما تشنه نیستد و رد می کنید. یا یک مقدارش را می خورید و باقیش را دور می ریزید. خلاصه اینکه زبان فارسی حکم بیتی از غزل های سعدی را دارد. سعدی می گوید: «نه بوی مهر می شنویم از تو ای عجب / نه روی آنکه مهر دگر کس بپروریم». شعر را از زبان – از این دشمن بزرگ - گریزی نیست.

4. به نظر شما چه چیزی سبب شد تا جامعه شعری ایران از شعر سنتی دل بکنند و به سبکی شعری با ساختار غربی روی آورند؟

* ما هیچ وقت به شعر با ساختار غربی رو نیاوردیم. ممکن است گاهی یک دو نفر اداهایی درآورده باشند اما جامعه شعر ایران به ساختار غربی رو نیاورد. اگر منظورتان سطربندی و فراری بودن از وزن و عروض است که قبل از نیما هم ما این طور شعرها را داشته ایم. روستایی ها شعرهایی دارند که دست هر چه آزاده و آزاد است از پشت بسته است. نگاه به این شعر لری بکنید: سرخی لب هایم را /به مادر می گویم انار خورده ام. از آن طرف لیکوهای بلوچی هم هست. خب اینها بوده اند. نوشته می شده اند. 

5.به نظر شما چه چیزی باعث شد تا در دوره ای خاص شعر نو فارسی اوج بگیرد و شاعرانی نظیر اخوان- فروغ فرخزاد و دیگران اشعاری بسرایند که هم اکنون هم مورد تقدیر واقع شوند؟

* اقتضای زمان و تنبلی و بی سوادی شاعران معاصر – بی سوادی در قیاس با قدما – و البته دست و پاگیر بودن تئوری شعر قدیم. آنچه مولوی مدام وعده می داد، منظورم - خستگی از زبان و بیت و غزل و مفتعل و مفاعیل است – نیما عملی کرد، هر چند که قبول ندارم نیما برای شعر ایران آزادی آورده باشد. شعر ایران آزاد بود، خیلی آزادتر از آنچه نیما و بعد از او گفتند و امروز می گوییم. آنها که در قدیم به قتل رسیدند، به بهانه ی گفتن – از شاعر و عالم بگیرید، تا زاهد و دانشمند – پرشمارتر بودند از اینها که امروز به زندان می روند و کشته می شوند. سادگی است اگر بگوییم شعرای قدیم راست شکم شان را می گرفتند و بی دغدغه اظهار لحیه می کردند. 

6.پس از نیما اشعاری با مضامین مدح و ستایش حاکم و پادشاه کمتر به چشم می خورد به نظر شما آیا وجود چنین اشعاری به ساختار شعری ادبیات یک کشور لطمه وارد نمیکند؟

* این طور که شما می گویید نیست. مدح و ثنا گفتن پادشاهان هنوز هم ادامه دارد و چه بسا بیشتر. آن وقت ها شاعران ناگزیر بودند. بیچاره حافظ مستمری می گرفت. ننه مرده ها برای گذران زندگی چه باید می کردند؟ و در ضمن، این کار اگر زشت است برای شکم سیر امروزی ها زشت تر است. و دیگر اینکه مگس در همان آسمانی پر می زند که عقاب و قرقی و تیهو. همه لازمند. مگس هم باید باشد.

7.و چه شد که بعد از نیما شاهد چنین اشعاری نبودیم؟

* عرض کردم که هنوز هم شاهد هستیم.

8.به نظر شما وضعیت شعر در عصر حاضر چگونه است؟

* نمی دانم.

9.چرا بعد از دهه 60 دیگر شعر و شاعری مانند دوران پیش از انقلاب ادامه نیافت؟

* شما سوال می پرسید و شما باید دنبال کنید. این سوال برای من محلی از اعراب ندارد. نمی دانم.

10.آیا سرایش شعر را به سبک کلاسیک مناسب میدانید؟

* عرض کردم همه چیز لازم است. من قرار نیست چیزی را مناسب بدانم.

11.اما اشعار خودتان. شعر شما لحن شاملو و تصویرگری نیما را در خود دارد.تا چه اندازه این سخن را قبول دارید؟

* من شعر خودم را نمی توانم تحلیل کنم. من می گویم. هر چه بیاید می گویم. زبان برای من ظرف است. نه هیچ چیز دیگر. و خب، اگر صرف نحو و لحن و به کارگیری واژه نشان از مقلد بودن دارد، همه ی ما داریم از کسانی که لغت را درست کردند و نحو فارسی را مرتب کردند تقلید می کنیم. من ظرف ساز نیستم. من توی ظرف غذا می خورم. 

12.زبان در شعر شما آرام و ملایم به کار میرود به گونه ای که کمتر به لغاتی بر می خوریم تا ذهن خواننده از شعر و القایی که شاعر می خواهد به خواننده داشته باشد دور کند.کمی راجع به کاربرد واژه گان در شعر تان توضیح دهید.

* اجازه بدهید این کار را نکنم. من نمی خواهم هیچ چیز را به هیچ کس تلقین کنم.

13.و یک سوال درباره ی یک شاعر. دور ماندن سهراب را از قافله ی شعری انتقادی سیاسی دهه های 30 و 40 در چه می دانید؟

* نزدیکی به خودش. سهراب به خودش نزدیک بود. 

14.شعر شما دارای جنبه های فلسفی و عرفانی است آیا موسیقی در این نوع اشعار شما تاثیر گذار بوده است؟ 

* حتما تاثیر داشته است. غذا خوردن و کار کردن هم در شعر من تاثیر دارد
عشق نوش خوبه، رابطه کهنه اش.
رونوشت به برادران بسیجی..
ما عادت کرده ایم که با حمل به فساد کردن کارهای دیگران، پرده بر کوتاهی ها و تقصیرهای خود بکشیم.

شهید مطهری/ ده گفتار/ ص188
...و دیگر هیچ!
شهر پر شده از تبلیغ بیشتر تولید مثل کنیم و خانواده ای ۸ نفره که نشسته اند روی دوچرخه و می روند هندوانه بخورند و مادر خانواده هم نیست و لابد دارد نهمی را پس می اندازد .
اما مشکل قضیه تاثیر پارازیت و آلودگی هوا و استرس روی همین قضیه باروری است ،از این رو بر آن شدیم با طرح پیشنهاداتی در هر چه بارور تر شدن جامعه قدمی هر چند کوتاه برداریم .

۱.آیا می دانستید شب ها در موقع خواب امواج پارازیت تاثیر بیشتر روی شما می گذارند ؟پس بهتر است قبل از خواب مقداری شانه تخم مرغ ،حوله نیمه خیس و بسته به اندازه آلتتان لوله پلیکا را برداشته ابتدا آلت محترمتان را در لوله بکنید سپس دورش را با حوله خیس خوب بپیچید و بعد در فضای خالی بین شورت و این سیستم را با شانه تخم مرغ خوب آکوستیک کنید . 
ضمنن اگر پارازیتتان آنقدر زیاد است که حتی شبکه های استانی را هم نمی توانید ببینید به اندازه سی سانتیمتر در سی سانتی متر فویل را برداشته و دور بیضتین را مثل سیب زمینی که می خواهید تنوری کنید ،ببندید تا از شر امواج مخرب راحت شوید.
۲. آلودگی هوا ! آیا می دانستید وقتی می خندید یا مشغول خاک بر سری هستید نوک آلتتان البته سوراخ نوک آلتتان کمی بزرگتر می شود ؟و همین فضا کافی است تا مقداری ریز گرد-البته باز بسته به سایز آلتتان چون خواهر ها دلشان نخواهد کسانی هستند که ۵۰ سانت داستان دارند و طبیعتن این سوراخ می تواند به اندازه سوارخ لوله جارو برقی بشود -وارد شما بشود و مطمین باشین اسپرمی که به امید فرداهای بهتر دارد خودش را جر می دهد تا از بقیه جلو بزند وقتی به ریز گرد شاخ به شاخ بشود بچه سالمی نخواهد شد .
پس،برای این مشکل پیشنهاد می کنیم که یک درپوش برای نوک آلت تهیه کنید می توانید از درپوش پلاستیکی سس خرسی استفاده کنید و و همیشه همراهتان باشد .
۳ .استرس! استرس می تواند یک دستگاه استسیل را خراب کند چه برشد به شما که با زور شیر موز و دوا و دارو و هایپ می خواهید تولید مثل کنید . چاره کار بیشتر ذهنی است .با مشکلات رو در رو شوید تا دهنتان سرویس شود . هیچگاه هیچ مشکلی را به تخمتان حواله کنید .چون همین حواله باعث می شود که تستسترون هایتان خوب کار نکنند و اسپرم هایتان خسته بشوند و یا بچه دار نشوید یا اگر بشوید هم تنها سوژه خنده برای هم مدرسه ای هایش ساخته اید .

به امید یک تولید مثل موفق این بحث را همین جا گل میگیریم .
به اون آقایون بگو بینِ عبّاس و بی‌بی‌سی یکی‌رو انتخاب کنن. حافظِ امنیّتِ ملّی برای من، امثالِ عبّاسه. اگه امنیّتِ ملّیِ اونارو بی‌بی‌سی تعیین می‌کنه، هرکی رویّه‌ی خودشو بچسبه، والسّلام.

|از فیلمِ «آژانسِ شیشه‌ای»؛ نوشته و ساخته‌ی «ابراهیم حاتمی‌کیا»|