..آهویی
دیدم ماده و بچه با وی. اسب را برانگیختم. و نیک نیرو کردم و بچه از مادر
جدا ماند و غمی شد. بگرفتمش و بر زین نهادم و روز نزدیک شام رسیده بود. چون
لختی براندم، آوازی به گوش من رسید. باز نگریستم: مادر بچه بود که بر اثر
من می آمد و غریوی و خواهشکی می کرد. اسب بگردانیدم، به طمع آن که مگر وی
نیز گرفته آید و بتاختم. چون باد از پیش من برفت. بازگشتم. و دو سه بار
همچنین می افتاد و این بیچارگک می آمد و
می نالید. تا نزدیک شهر رسیدم، آن مادرش همچنان نالان نالان می آمد. دلم
بسوخت و با خود گفتم"از این آهوبره چه خواهد آمد؟ بر این مادر مهربان رحمت
باید کرد. بچه را به صحرا انداختم. سوی مادر بدوید و غریو کردند و هر دو
برفتند سوی دشت. و من به خانه رسیدم، شب تاریک شده بود و اسب من بی جو
بمانده. سخت تنگدل شدم و چون غمناکی در وُثاق بخفتم...
تاریخ بیهقی
تاریخ بیهقی