هم‌خوانی

درباره بلاگ

این‌جا یک وبلاگ شخصی‌ست که مطالب آن در نتایج هیچ موتور جست‌جویی نشان داده نمی‌شود. کپی کردن نوشته‌های دیگران در وب‌لاگ‌های پر بازدید، و یا سایت‌های خبری، حتا با ذکر نام نویسنده، بعید می‌دانم به‌دون اجازه‌ی صاحبان آن‌‌‌ها صحیح و قانونی باشد. همین.

هوالکاتب/ اگر این فیلم را ندیده‌اید، توصیه می‌کنم نخوانید.

این هم متن کامل نوشته‌ام بر «ماهی و گربه» که (با چند تغییر کوچک) در شماره آبان ماهنامه‌ ۲۴ چاپ شده بود:

آخرین گربه در آب

آخرین ماهی در خواب

یک طرف اشباح‌ هستند. گربه‌ها. شکارچی‌ها. با سر و وضع ژولیده و چهره‌های ناخوشایند. در پناه جنگل. طرف دیگر ماهی‌ها هستند. مودب و معصوم. همچون کودکان شاداب و سرخوش. سرگرم بادبادک‌بازی. در پناه دریاچه. اشباح در جنگل پرسه می‌زنند، کثیف و متصل به فسادند، سلاح به گردن، بدون نشانی از سلحشوری، پیت بنزین به دست. تله می‌گذارند. گوش به زنگ شکارند. آماده‌ی تیغ کشیدن، حتی به شوخی به روی یکدیگر. وقاحت‌شان از جنس لومپن‌هاست ولی موسیقی کلاسیک گوش می‌کنند. ابایی ندارند پیراهن خونی خود را با کاغذ نشانی دیگران پاک کنند یا بی‌اجازه بطری آب کسی دیگر را سر بکشند یا موهای فرفری کسی را مسخره کنند. دختر جوانی را به بهانه‌ی بستن شیر فلکه به جنگل بکشانند و به دست‌هایش خیره شوند یا به خلوت دختری دیگر که گوشه‌ای نشسته موسیقی گوش می‌کند تجاوز کنند. آن‌ها داخل حصارند. (کدام حصار؟ شاید حصاری که فرض کرده‌اند هست). داخل حصار، آن‌ها صاحبخانه‌اند، و هر کس دیگری غریبه، متجاوز، مستحق مجازات.
شکارچی‌ها در دنیای خودشان‌اند. در فکر این‌اند که دوست‌شان هشت گلوله در بدنش هست. گلوله‌هایی که در چهار نوبت به او اصابت کرده. شش تا در یک نوبت. این که او چه‌طور با همسر آینده‌اش ملاقات کرده، و دوقلوها چه‌طور به دنیا آمده‌اند. دوقلوهایی که در حال فرا گرفتن‌ شکارند، و از هم‌ اکنون دست به چاقو، و برای دیگران خواب‌های بد می‌بینند. خواب انگشت قطع‌شده‌ای در دهان گربه. شکارچی‌ها حسرت‌زده‌اند. حسرتِ معاشرت آزاد جوان‌ها. حسرت جنس مخالف که دور از دسترس است و دور از معاشرت. مگر این که یکی را به بهانه‌ی بستن شیر فلکه ببری توی جنگل، یا به بهانه‌ی آهنگ «ماهی و گربه» به او نزدیک شوی. آن‌ها می‌کُشند، اغلب دخترها را، چراکه دور از دسترس‌اند، دور از معاشرت. چراکه آخرین باری که جنس مخالف دیده‌اند، شاید پس از بیهوشی بوده، و از این معاشرت دوقلوهایی ناقص به دنیا آمده‌. چرا که در روزگار قدیم این‌طور معاشرت مجاز نبوده. آن‌ها از نسلی دیگرند.
اهالی دور دریاچه اما دغدغه‌های دیگری دارند. کامبیز فکر می‌کند که پدرش هنوز از جایی مراقب اوست و نگران است پدرش بفهمد که او در مورد مینا دروغ گفته. پدری که هنوز درگیر ماجرای مهناز است؛ دختری که پیش‌تر دوست داشته و اسمش ورد زبانش است (آخر پدر کامبیز هم متعلق به دورانی‌ست که در آن معاشرت مجاز نبوده). کامبیز چنان هنوز بچه است که متوجه لحن تهدید‌آمیز شکارچی با پدرش نمی‌شود و به آسانی از آن‌ها جدا می‌شود، او نگران پدرش نیست و معصومانه فقط به فکر دغدغه‌های خودش است؛ یعنی رابطه‌اش با مینا. درعوض مینا به فکر مارال است که از صبح رفته و برنگشته. هم اوست که اولین بار انگشت قطع‌شده را در دهان گربه می‌بیند ولی کامبیز ترجیح می‌دهد در دنیای معصومانه‌ی خودش باشد و آن را نادیده بگیرد. پرویز به فکر ساک جعبه‌ی فانوس‌هایش است، پروانه به فکر سی‌دی‌هایش و مریم مدام مشغول طراحی کردن از آدم‌هاست. شهروز در فکر سردابه‌ای‌ست در قصر شیرین که خواهر مادربزرگ مریم در جست‌وجوی نوری مرموز در آن گم شده. پدرام دغدغه‌اش چشم عسل است که فانوس بادبادک به آن خورده و رنگش عوض شده. و لادن گرچه هشت ماهه حامله‌ است نگران این است که مبادا پرویز هنوز در فکر او باشد. و پرویز هنوز در فکر اوست. ولی نادیا می‌خواهد به زن روان‌شناس ثابت کند که دوست نامرئی‌اش واقعا وجود دارد. و دوست نامرئی‌اش بدش نمی‌آید سر به سر زن روان‌شناس بگذارد. و پرویز در فکر ساک جعبه‌ی فانوس‌هایش است (این را گفته بودم؟) و این که چه کسی به وسایل او دست زده، و همین‌جاست که پروانه به پرویز می‌گوید: «شنبه‌لوکی شدی.»
... و همین‌جاست که می‌فهمیم وقایع دارد تکرار می‌شود و توی لوپ افتاده‌ایم. لوپ کوچک‌تر پیش‌تر موقعی بود که پرویز به پدرام می‌گفت: «من این لحظه‌ را دیده‌م.» و پدرام هم ماجرای عسل را می‌گفت که چه‌طور فانوس بادبادک به چشمش خورده و از آن به بعد فانوس را در گروه‌شان قدغن کرده‌اند. و بعد باز پرویز از پروانه می‌پرسید آیا او به وسایلش دست زده و پروانه هم به او می‌گفت «شنبه‌لوکی» و بعد این که «شنبه‌لوکی را حال کردی؟» و هر بار درست وقتی مطمئن می‌شویم که توی لوپ افتاده‌ایم اتفاقی تازه روی می‌دهد. ناگهان یکی از شکارچی‌ها پشت شیشه‌ی ماشین ظاهر می‌شود و پروانه را سراغ شیر فلکه می‌برد. چرا که «اگه مهندس بفهمه، همه‌ رو جمع می‌کنه.» و توی جنگل با اصرار روی دست‌های پروانه آب می‌ریزد و می‌گوید: «چه‌قدر دستاتون خشکه!» و در لوپ بعدی وقتی دوقلوها ساک پرویز را به هم می‌ریزند و پرویز از پروانه سراغ جعبه‌ی فانوس‌هایش را می‌گیرد، دوست نامرئی نادیا را دنبال می‌کنیم که می‌خواهد سربه‌سر زن روان‌شناس بگذارد. و آن‌ها به دوقلوها برمی‌خورند که خواب بدی دیده‌اند. خواب گربه‌ای با انگشت قطع‌شده‌ای در دهان. و بعد موقعی که منتظر لوپ بعدی هستیم، وقتی باز با آن نگهبان روبه‌رو می‌شویم که می‌خواهد از باز بودن شیر فلکه بگوید و این که همه‌جا را آب گرفته، شکارچی پیت به دست می‌چرخد و از دری رد می‌شود و ناگهان حمید را می‌بینیم در لباس سلاخی، که خونسرد از سی‌دی‌هایی می‌گوید که خواهرزاده‌ی مرده‌اش برایش ضبط کرده و توصیه می‌کند که برای شنیدن‌اش از آن هدفن جدید استفاده شود. هدفن قرمزی که پیش‌تر دور گردن لادن بود. و حمید پیش‌بندش را باز می‌کند و آماده می‌شود که برود سراغ قربانی بعدی. و این‌جاست که می‌فهمیم به پیچ پایانی رسیده‌ایم. و دیگر از لوپ خبری نیست. تازه می‌فهمیم که شاید لوپ‌ها برای این بوده که این لحظه‌ی موعود را عقب بیندازد. لحظه‌ای که مارال معصومانه به درخت تکیه داده و موسیقی گوش می‌کند و حمید به بهانه‌ی گوش کردن موسیقی به او نزدیک می‌شود و او محجوب و خجالتی اجازه می‌دهد و درست پیش از کنش نهایی، وقتی که حمید کاردش را از آستین بیرون می‌آورد، فقط فرصت می‌کنیم که رو برگردانیم و گوش بسپریم به آهنگ «ماهی و گربه» و چشم بگردانیم به سمت آسمان و ببینیم که آن بادبادک‌ها چه‌طور تاب می‌خورند و می‌چرخند. و انگار روی زمین هیچ سبعیتی نیست. انگار نه انگشت قطع‌شده‌ای هست، نه دختر گم‌شده‌ای و نه شکارچیان حسرت‌ به دلی که جز کشتن راهی برای معاشرت نمی‌یابند. فقط نسیمی ملایم که بادبادک‌ها را تاب می‌دهد و چشم‌انداز بیکران آسمان و نوای موسیقی. همین.
فیلم ژانرهای آشنا را با هم همجوار می‌کند. در نگاه اول تناوب میان جنگل و دریاچه، تناوب میان ژانر وحشت است با ژانر ملودرام. بخش آغازین و انتهایی در جنگل اتفاق می‌افتد و با غلبه‌ی تعلیق و وحشت؛ حاکمیت عناصر مشکوک و ناخوشایند؛ چیزهای کثیف، فضای پر از طعنه و تهدید، صدای مگس، کیسه‌ای پر از گوشت فاسد، بوی بد، پیت بنزین، خاطرات گلوله و بیهوشی و همجواری مرگ؛ پای کتانی‌پوشی زیر برگ‌های خشک، کیف پولی رهاشده در جنگل، هیولاهایی حق‌به‌جانب. بخش میانی کنار دریاچه است. پر از میل به مغازله و طعنه‌های شیرین. خنده و شوخی. اعتماد. سیبی که دست به دست می‌شود و انگار کسی میل به خوردن‌اش ندارد. انگار این‌جا بهشتِ پیش از رانده شدن انسان است و کسی سیب دوست ندارد (جز مینا، که هم‌اوست که انگشت قطع‌شده را در دهان گربه می‌بیند، پس از خوردن سیب). بقیه انگار در دورانِ خوشِ پیش از بلوغ‌اند، دوران بادبادک‌بازی. و انگار لوپ‌ها دارد این دوران خوش را تداوم می‌بخشد. کسی میلی به بزرگ‌ شدن ندارد. این بازی قایم‌باشک میان جوان‌ها، این چرخیدن‌های متوالی، با قصه‌هایی شبیه قصه‌های جن و پری تزئین شده. (مثلا قصه‌ی خواهر مادربزرگ مریم، یا قصه‌ی پیک‌ها که نادیا تعریف می‌کند، یا قصه‌ی پدر کامبیز و مهناز). فضای دریاچه فضای آسودگی خیال است، حتی برای ما. انگار در پناه دریاچه خطری کسی را تهدید نمی‌کند.
آدم‌های هر کدام از این دو فضا انگار می‌خواهند فیلم را به سمت خود بکشند. یک گروه به سمت ژانر وحشت و گروه دیگر به سمت ملودرام. و فیلم با کات نکردن، انگار اصرار دارد که آن‌ها را با هم بیامیزد، یا دست‌کم تمایزشان را نادیده بگیرد. انگار این دو گروه، دو حزب‌اند یا دو نگاه در یک کشور، که هیچ جور به هم نمی‌چسبند، و دوربین انگار به‌زور می‌خواهد بین‌شان تفاهم ایجاد کند. این دو نگاه می‌تواند حتی دو گرایش سینمایی باشد، یکی (جنگلی‌ها) متصل به خط‌کشی‌های پررنگ، احساسات طبقه‌بندی شده، آدم‌بدها و آدم خوب‌ها (سینمای ژانر، سینمای آمریکا)، و دیگری (دریاچه‌ای‌ها) مربوط به روابط تعریف نشده، احساسات تعریف‌نشده، شخصیت‌های تنالیته‌های خاکستری (سینمای راز و سرخوشی و خرده‌داستان، سینمای مستقل، سینمای اروپا). آری، سینمای اروپا (چرا گفتم ملودرام؟ فضای دور دریاچه بیش‌تر یادآور رنوار است تا مینه‌لی و داگلاس سیرک). و دوربین درواقع همان مصلحی‌ست که تمام تلاش‌اش را برای مصالحه انجام می‌دهد. همدلی‌اش را میان هر دو گروه قسمت می‌کند، و در عمل با خوش‌خیالی (مثل همیشه‌ی تاریخ) البته اجازه می‌دهد که یک گروه، گروه دیگر را سلاخی کنند!
... و سینمای ماهی و گربه سینمای جمع اضداد است: ترکیب کات نکردن (وجه مشخصه‌ی سینمای خواص) با درام تشدید شده (معما، تعلیق، غافلگیری). ترکیب مایه‌های داستانی جذاب (جدال نسل‌ها، رابطه‌های موازی، متافیزیک، راز) با سکون و سکوت و پرسه‌زنی (مولفه‌ی آشنای آنتونیونی/سوکوروف/ون‌سنت). ترکیب جادوگر بلر و نُه زندگی، هیچکاک و رنوار، لینک‌لیتر و آنجلوپولوس. «... و درنهایت ماهی و گربه شبیه هیچ فیلمی نیست. احساسی یگانه است که مثل موسیقی می‌توان دوباره و چندباره تجربه کرد و هیچ فکر نکرد به این که معنایش چیست و چه منظوری دارد. می‌شود خود را سپرد به این چرخ و فلکی که پیچ می‌خورد و می‌چرخاند و میلی به جلو رفتن ندارد.»