اینقدر رقیقالقلب نبودم که گریهم بگیرد، ولی گرفت..
این نقش را Silver Exosphere کشیده است. امروز. در همین ساعت. برای این داستان:
«یاران»
برای ِ یاران
از علیرضا روشن
بهار بود.
شاخه به پرنده گفت:
- اگر از تو بخواهم آواز نخوانی درباره من چه فکری خواهی کرد؟
پرنده دلباختهیِ شاخه بود. گفت:
- فکری نخواهم کرد. همان کاری را میکنم که تو میخواهی!
باد آمد و شاخه را تکان داد. پرنده نیز که بر شاخه نشسته بود تکان خورد. شاخه گفت:
- امّا من به آوازِ تو دلبستهام. اگر نخوانی دلگیر خواهم شد. آنگاه چه کنم؟
پرنده گفت:
- چیزی شده است؟
شاخه گفت:
- نگرانم، نگرانِ روزی که آوازِ دلربایِ تو، باعثِ جداییِ ما شود!
پرنده گفت:
- من برایِ تو میخوانم. اگر بخواهی برایِ تو سکوت میکنم. میانِ این خواندن و آن سکوت کردن تفاوتی نیست.
شاخه گفت:
- آوازِ تو همانقدر که نظر عشاق را جلب میکند، طمعِ صیادان را هم برمیانگیزد. اگر صیادی به صدایِ تو مایل شود و تو را از من جدا کند، در آتشِ فراقت خواهم سوخت.
پرنده گفت:
- فراق حالت ِ آن لحظه است که شخص به خود فکر کند، نه به معشوقش. ظاهرا این طور است که دارد به معشوقش فکر میکند اما برای خودش ناراحت است. نباید برای خود ناراحت بود. به این باد که تو را تکان میدهد نگاه کن! همین باد مرا هم تکان میدهد. من از تو جدا نیستم!
شاخه گفت:
- آیا زخمی را که گلوله بر بدنِ من جا گذاشت فراموش کردهای؟ آن بار گلوله خطا رفت. اگر بار دیگر خطا نرود، من در دوریِ تو چه کنم؟
پرنده گفت:
- آن روز من پرندهای بودم مانند پرندگان دیگر. از خستگی و بیپناهی بر تو نشستم. شاید اگر از صدایِ گلوله نمیپریدم، تیری که به قصدِ من شلیک شده بود، تو را زخمی نمیکرد. آن روز فهمیدم دلِ من در تنِ تو میتپد و زخمِ قلبِ من بر تنِ تو حک شده است. آن گلوله و این باد، نشان میدهد میانِ من و تو فاصلهای نیست. اطمینان دارم سرنوشتِ من و تو یک چیز است!
شاخه گفت:
- دلتنگم. برایم بخوان!
***
فصلها گذشتند. زمستان سختی رسید. برف همه جا را پوشانده بود. پرنده بر شاخه نشسته بود و با چشم بسته برایِ او ترانه میخواند که ناگهان لرزشی شدید آوازش را قطع کرد. هیزمشکنی آمده بود و شاخه را با تبر از درخت جدا میکرد. پرنده بالبال زد امّا هیزمشکن بیتوجه به او، تبر میکوفت، تا سرانجام شاخه را قطع کرد و به دوش گرفت و میان برف و کولاک دور شد. غمی سنگین جانِ پرنده را چنگ گرفت، امّا ناگهان احساسی عجیب جایگزین آن غم شد. با خود فکر کرد: «من برای میوه و برگ و سایه به تو دل نبسته بودم. از تو میوه نمیخواستم. برگ نمیخواستم. سایه نمیخواستم. لانه نمیخواستم. من از تو چه چیزی میخواستم جز خودت. جز تو چیزی وجود ندارد. و تو نیز وجود نداری. حالا هم چیزی عوض نشده است. به تویی که وجود نداری عاشقم». سپس پرواز کرد و بالایِ سرِ هیزمشکن که سمتِ روستا میرفت، برای شاخه آواز خواند.
***
هیزمشکن به خانهاش در روستا رسید. پرنده بر دیوار حیاط خانهی هیزمشکن نشست و شاخه را دید که به انبارِ هیزمها انداخته شد. هیزمشکن به خانه رفت و پرنده، پرواز کرد و از شکاف روی درِ انبار، داخل رفت. تاریکیِ محض انبار را گرفته بود، امّا پرنده برای دیدن شاخهاش به چشم احتیاج نداشت. ردِ بویِ شاخه را گرفت و او را پیدا کرد. با بالهایِ سرمازدهاش شاخه را نوازش کرد و آرام برایِ او آواز خواند. شاخه که هنوز اندک رمقی در بدن داشت، به پرنده گفت:
- دیگر جانی در بدنم نمانده دوستِ من. خودت را اذیت نکن، برو...
پرنده گریست. اشکش در تاریکی روی شاخه چکید.
شاخه گفت:
- خواهش میکنم گریه نکن!
پرنده گفت:
- هیچ چیز نمیتواند مرا از تو جدا کند، مگر اینکه خودت بخواهی. چیزی عوض نشده است. من هنوز با توام و برایت آواز میخوانم...
شاخه گفت:
- امّا دیگر صدایِ مرا نخواهی شنید. بهزودی بدنم سرد میشود و تبدیل به هیزمی بیجان خواهم شد. سکوتِ همیشگیام تو را آزرده خواهد کرد.
پرنده گفت:
- همیشه وقتی برایت آواز میخواندم، سکوت میکردی، و گوش میسپردی تا آوازم را بشنوی. اگر برای همیشه سکوت کنی، تا ابد برایت خواهم خواند.
شاخه گفت: -
دلِ مرا به درد نیاور دوستِ من. لطفاً اینجا را ترک کن!
پرنده گفت:
- هر چه برای تو پیش بیاید برای من هم اتفاق خواهد افتاد. من پرندهی ِ دلم هستم. دلم را چگونه ترک کنم؟ جایِ من تویی! کجا بروم؟
شاخه گفت:
- بهزودی میخشکم و هیزمشکن مرا خواهد سوزاند. اینجا نمان. آزار میبینی...
پرنده گفت:
- میبینی؟ برف بند آمده و ماه در آسمان پیداست. نگاه کن!
ماه از شکافِ روی درِ انبار پیدا بود.
پرنده ادامه داد:
- من و تو به ماه و آسمان میمانیم. اگر از کسی بخواهی ماه را ببیند، آسمان را هم خواهد دید. دیدن ِ ماه، بی دیدن ِ آسمان ممکن نیست!
شاخه پاسخ نداد. جان از بدنش رفته بود. پرنده شروع به خواندن کرد.
***
پرنده از انبار بیرون نمیآمد. حتی برای آب و غذا هم. در تاریکی روی شاخه نشسته بود و آواز میخواند. بهار رسیده بود. شاخه خشک و بیآب شده بود و پرنده، لاغر و کمجان. تاریکی سویِ چشمش را برده بود. بدن نحیفش توان تکان خوردن نداشت و از اندک رمقی که داشت، برای آواز خواندن استفاده میکرد تا روزی که در انبار گشوده شد و نور خورشید تاریکی را روشن کرد. هیزمشکن پرندهای را دید که روی هیزمی نشسته است و با چشم بسته آواز میخواند. آرام و بااحتیاط سمتِ پرنده رفت و شالش را از کمرش گشود. پرنده تکان نمیخورد. آواز میخواند: "من تصویر ِ ماهم بر آب ِ برکهای که تویی..."
هیزمشکن شال را روی پرنده انداخت. پرنده در تاریکی ِ توربافت ِ زیر شال، لای ِ تور ِ نور و نخ، ادامه میداد:
"او که آب از تو بردارد ماه از تو بر میدارد... "
شاخه نیز به شال گیر کرده بود. پرنده میخواند:
"او که به من نزدیک میشود به تو میرسد"
هیزمشکن هر دو آنها را از انبار بیرون برد و همسرش را که در حیاط ِ خانه رخت میشست صدا کرد و گفت:
- تا من آتش درست میکنم، تو این حیوان را آماده کن.
***
همسر هیزمشکن گردنِ پرنده را لبهیِ پنجرهیِ آشپزخانه گذاشته بود و ساتورش را بالا برده بود. پرنده که همچنان آواز میخواند، پیش از آنکه ساتور بر گردنش فرود بیاید، هیزمشکن را دید که دستش را بالا برده بود تا با تبر، شاخه را تکه تکه کند. پرنده خواند:
- برای پرندهای که نمیخواهد پرواز کند/ وزنهایست بال/ که بر تن / سنگینی میکند
همسر هیزمشکن ساتور را فرود آورد. در گلوگاه ِ سر ِ بریدهیِ پرنده که بر حیاط گلی، افتاده بود آوازی سرگردان مانده بود: "شکمهای گرسنه و جمجمههایِ بیخرد / با قحطی و تنگدستی / دست به دست هم دادهاند / تا مرا به یارم برسانند"
***
هیزمشکن با کارد پوستهی شاخه را جدا میکرد و به همسرش نگاه میکرد که در آشپزخانه ایستاده بود و با کارد پرهای پرنده را میکند.
***
شاخه در آتش، زغال و گداخته شده بود. هیزمشکن با انبر تکههای شاخهی زغال شده را زیر و رو کرد. همسر هیزمشکن با پرنده که تکهتکه به سیخ کشیده شده بود به حیاط آمد و سیخ را به همسرش داد. هیزمشکن سیخ را بر زغالها نهاد. آب و چربیِ بدنِ قطعه قطعه پرنده، مانند اشک روی شاخهیِ زغال شده میافتاد، گویی میخواست با قطرات ِ آخر آبِ حیاتش، آتش را خاموش کند. شاخه نیز از هر قطرهای که از پرنده به روی تنِ گداختهاش میافتاد، لهیب میکشید و پر صدا دود میکرد، گویی نمیخواست پرنده بگرید.
***
آنچه هیزمشکن و همسرش میدیدند و میشنیدند، صدای کباب شدنِ پرنده و گل انداختنِ آتشِ زغال بود، امّا سنگهای دورادور آتش که گوش شنواتری داشتند، از آواز عاشقانهای که پرندهیِ بریان شده و شاخهیِ سوخته میخواندند، داغ به دل میگرفتند و توانِ حرف زدن نداشتند. سنگها سکوت کرده بودند تا آواز آتش را بشنوند:
عشق
پرندهیِ پر کندهیِ سر بریدهایست
که بر شاخهیِ آتشگرفتهاش
مینشیند و ترانهخوان
بریان میشود
«یاران»
برای ِ یاران
از علیرضا روشن
بهار بود.
شاخه به پرنده گفت:
- اگر از تو بخواهم آواز نخوانی درباره من چه فکری خواهی کرد؟
پرنده دلباختهیِ شاخه بود. گفت:
- فکری نخواهم کرد. همان کاری را میکنم که تو میخواهی!
باد آمد و شاخه را تکان داد. پرنده نیز که بر شاخه نشسته بود تکان خورد. شاخه گفت:
- امّا من به آوازِ تو دلبستهام. اگر نخوانی دلگیر خواهم شد. آنگاه چه کنم؟
پرنده گفت:
- چیزی شده است؟
شاخه گفت:
- نگرانم، نگرانِ روزی که آوازِ دلربایِ تو، باعثِ جداییِ ما شود!
پرنده گفت:
- من برایِ تو میخوانم. اگر بخواهی برایِ تو سکوت میکنم. میانِ این خواندن و آن سکوت کردن تفاوتی نیست.
شاخه گفت:
- آوازِ تو همانقدر که نظر عشاق را جلب میکند، طمعِ صیادان را هم برمیانگیزد. اگر صیادی به صدایِ تو مایل شود و تو را از من جدا کند، در آتشِ فراقت خواهم سوخت.
پرنده گفت:
- فراق حالت ِ آن لحظه است که شخص به خود فکر کند، نه به معشوقش. ظاهرا این طور است که دارد به معشوقش فکر میکند اما برای خودش ناراحت است. نباید برای خود ناراحت بود. به این باد که تو را تکان میدهد نگاه کن! همین باد مرا هم تکان میدهد. من از تو جدا نیستم!
شاخه گفت:
- آیا زخمی را که گلوله بر بدنِ من جا گذاشت فراموش کردهای؟ آن بار گلوله خطا رفت. اگر بار دیگر خطا نرود، من در دوریِ تو چه کنم؟
پرنده گفت:
- آن روز من پرندهای بودم مانند پرندگان دیگر. از خستگی و بیپناهی بر تو نشستم. شاید اگر از صدایِ گلوله نمیپریدم، تیری که به قصدِ من شلیک شده بود، تو را زخمی نمیکرد. آن روز فهمیدم دلِ من در تنِ تو میتپد و زخمِ قلبِ من بر تنِ تو حک شده است. آن گلوله و این باد، نشان میدهد میانِ من و تو فاصلهای نیست. اطمینان دارم سرنوشتِ من و تو یک چیز است!
شاخه گفت:
- دلتنگم. برایم بخوان!
***
فصلها گذشتند. زمستان سختی رسید. برف همه جا را پوشانده بود. پرنده بر شاخه نشسته بود و با چشم بسته برایِ او ترانه میخواند که ناگهان لرزشی شدید آوازش را قطع کرد. هیزمشکنی آمده بود و شاخه را با تبر از درخت جدا میکرد. پرنده بالبال زد امّا هیزمشکن بیتوجه به او، تبر میکوفت، تا سرانجام شاخه را قطع کرد و به دوش گرفت و میان برف و کولاک دور شد. غمی سنگین جانِ پرنده را چنگ گرفت، امّا ناگهان احساسی عجیب جایگزین آن غم شد. با خود فکر کرد: «من برای میوه و برگ و سایه به تو دل نبسته بودم. از تو میوه نمیخواستم. برگ نمیخواستم. سایه نمیخواستم. لانه نمیخواستم. من از تو چه چیزی میخواستم جز خودت. جز تو چیزی وجود ندارد. و تو نیز وجود نداری. حالا هم چیزی عوض نشده است. به تویی که وجود نداری عاشقم». سپس پرواز کرد و بالایِ سرِ هیزمشکن که سمتِ روستا میرفت، برای شاخه آواز خواند.
***
هیزمشکن به خانهاش در روستا رسید. پرنده بر دیوار حیاط خانهی هیزمشکن نشست و شاخه را دید که به انبارِ هیزمها انداخته شد. هیزمشکن به خانه رفت و پرنده، پرواز کرد و از شکاف روی درِ انبار، داخل رفت. تاریکیِ محض انبار را گرفته بود، امّا پرنده برای دیدن شاخهاش به چشم احتیاج نداشت. ردِ بویِ شاخه را گرفت و او را پیدا کرد. با بالهایِ سرمازدهاش شاخه را نوازش کرد و آرام برایِ او آواز خواند. شاخه که هنوز اندک رمقی در بدن داشت، به پرنده گفت:
- دیگر جانی در بدنم نمانده دوستِ من. خودت را اذیت نکن، برو...
پرنده گریست. اشکش در تاریکی روی شاخه چکید.
شاخه گفت:
- خواهش میکنم گریه نکن!
پرنده گفت:
- هیچ چیز نمیتواند مرا از تو جدا کند، مگر اینکه خودت بخواهی. چیزی عوض نشده است. من هنوز با توام و برایت آواز میخوانم...
شاخه گفت:
- امّا دیگر صدایِ مرا نخواهی شنید. بهزودی بدنم سرد میشود و تبدیل به هیزمی بیجان خواهم شد. سکوتِ همیشگیام تو را آزرده خواهد کرد.
پرنده گفت:
- همیشه وقتی برایت آواز میخواندم، سکوت میکردی، و گوش میسپردی تا آوازم را بشنوی. اگر برای همیشه سکوت کنی، تا ابد برایت خواهم خواند.
شاخه گفت: -
دلِ مرا به درد نیاور دوستِ من. لطفاً اینجا را ترک کن!
پرنده گفت:
- هر چه برای تو پیش بیاید برای من هم اتفاق خواهد افتاد. من پرندهی ِ دلم هستم. دلم را چگونه ترک کنم؟ جایِ من تویی! کجا بروم؟
شاخه گفت:
- بهزودی میخشکم و هیزمشکن مرا خواهد سوزاند. اینجا نمان. آزار میبینی...
پرنده گفت:
- میبینی؟ برف بند آمده و ماه در آسمان پیداست. نگاه کن!
ماه از شکافِ روی درِ انبار پیدا بود.
پرنده ادامه داد:
- من و تو به ماه و آسمان میمانیم. اگر از کسی بخواهی ماه را ببیند، آسمان را هم خواهد دید. دیدن ِ ماه، بی دیدن ِ آسمان ممکن نیست!
شاخه پاسخ نداد. جان از بدنش رفته بود. پرنده شروع به خواندن کرد.
***
پرنده از انبار بیرون نمیآمد. حتی برای آب و غذا هم. در تاریکی روی شاخه نشسته بود و آواز میخواند. بهار رسیده بود. شاخه خشک و بیآب شده بود و پرنده، لاغر و کمجان. تاریکی سویِ چشمش را برده بود. بدن نحیفش توان تکان خوردن نداشت و از اندک رمقی که داشت، برای آواز خواندن استفاده میکرد تا روزی که در انبار گشوده شد و نور خورشید تاریکی را روشن کرد. هیزمشکن پرندهای را دید که روی هیزمی نشسته است و با چشم بسته آواز میخواند. آرام و بااحتیاط سمتِ پرنده رفت و شالش را از کمرش گشود. پرنده تکان نمیخورد. آواز میخواند: "من تصویر ِ ماهم بر آب ِ برکهای که تویی..."
هیزمشکن شال را روی پرنده انداخت. پرنده در تاریکی ِ توربافت ِ زیر شال، لای ِ تور ِ نور و نخ، ادامه میداد:
"او که آب از تو بردارد ماه از تو بر میدارد... "
شاخه نیز به شال گیر کرده بود. پرنده میخواند:
"او که به من نزدیک میشود به تو میرسد"
هیزمشکن هر دو آنها را از انبار بیرون برد و همسرش را که در حیاط ِ خانه رخت میشست صدا کرد و گفت:
- تا من آتش درست میکنم، تو این حیوان را آماده کن.
***
همسر هیزمشکن گردنِ پرنده را لبهیِ پنجرهیِ آشپزخانه گذاشته بود و ساتورش را بالا برده بود. پرنده که همچنان آواز میخواند، پیش از آنکه ساتور بر گردنش فرود بیاید، هیزمشکن را دید که دستش را بالا برده بود تا با تبر، شاخه را تکه تکه کند. پرنده خواند:
- برای پرندهای که نمیخواهد پرواز کند/ وزنهایست بال/ که بر تن / سنگینی میکند
همسر هیزمشکن ساتور را فرود آورد. در گلوگاه ِ سر ِ بریدهیِ پرنده که بر حیاط گلی، افتاده بود آوازی سرگردان مانده بود: "شکمهای گرسنه و جمجمههایِ بیخرد / با قحطی و تنگدستی / دست به دست هم دادهاند / تا مرا به یارم برسانند"
***
هیزمشکن با کارد پوستهی شاخه را جدا میکرد و به همسرش نگاه میکرد که در آشپزخانه ایستاده بود و با کارد پرهای پرنده را میکند.
***
شاخه در آتش، زغال و گداخته شده بود. هیزمشکن با انبر تکههای شاخهی زغال شده را زیر و رو کرد. همسر هیزمشکن با پرنده که تکهتکه به سیخ کشیده شده بود به حیاط آمد و سیخ را به همسرش داد. هیزمشکن سیخ را بر زغالها نهاد. آب و چربیِ بدنِ قطعه قطعه پرنده، مانند اشک روی شاخهیِ زغال شده میافتاد، گویی میخواست با قطرات ِ آخر آبِ حیاتش، آتش را خاموش کند. شاخه نیز از هر قطرهای که از پرنده به روی تنِ گداختهاش میافتاد، لهیب میکشید و پر صدا دود میکرد، گویی نمیخواست پرنده بگرید.
***
آنچه هیزمشکن و همسرش میدیدند و میشنیدند، صدای کباب شدنِ پرنده و گل انداختنِ آتشِ زغال بود، امّا سنگهای دورادور آتش که گوش شنواتری داشتند، از آواز عاشقانهای که پرندهیِ بریان شده و شاخهیِ سوخته میخواندند، داغ به دل میگرفتند و توانِ حرف زدن نداشتند. سنگها سکوت کرده بودند تا آواز آتش را بشنوند:
عشق
پرندهیِ پر کندهیِ سر بریدهایست
که بر شاخهیِ آتشگرفتهاش
مینشیند و ترانهخوان
بریان میشود