هم‌خوانی

درباره بلاگ

این‌جا یک وبلاگ شخصی‌ست که مطالب آن در نتایج هیچ موتور جست‌جویی نشان داده نمی‌شود. کپی کردن نوشته‌های دیگران در وب‌لاگ‌های پر بازدید، و یا سایت‌های خبری، حتا با ذکر نام نویسنده، بعید می‌دانم به‌دون اجازه‌ی صاحبان آن‌‌‌ها صحیح و قانونی باشد. همین.

- تو ترجمان جهانی؛ بگو چه می‌بینی؟
+ این دخترک چی می‌خواد دور و برت پلاسه؟
- رها کن... تو ترجمان جهانی؛ بگو چه می‌بینی قربونت برم؟
+ می‌فهمم. ولی این دختره چی می‌خواد دور و برت؟
- تو ترجمان جهانی به‌هرحال...

آی مقام معظم. برتری. سروری..
حدیث نبوی: اذا رایتم المداحین فاحثوا التراب فی وجوههم

تملق‌گویان را که دیدید، [حتی قبل از این که کارشان را شروع کنند] خاک به رویشان بپاشید.

ما داریم در شرایطی زندگی می‌کنیم که دایم «باید» با هم‌دیگر هم‌دردی کنیم. مثلن یک‌بار مسعود به شوخی می‌گفت که «اون‌قدر همه رو دست‌گیر کرده‌ن، که هرکی یه تابلو دست گرفته که فلانی رو آزاد کنین؛ و آخرش فکر کنم هر یک‌نفر، یک‌تابلوی اختصاصی!»
خلاصه که ما در شرایط عادی نیستیم طبعن. اما در کنار هم‌دردی، خوب است که گاهی عین آدم، فکر کنیم وقتی کسی می‌نویسد «هوا بد است» منظورش واقعن این است که «هوا بد است» و اگر می‌نویسد «خسته ام» منظورش واقعن این است که «خسته است» و اگر می‌نویسد «....» منظورش این است که «.....»
هرچند که همه‌ی ما ناچار ایم، اما گاهی باید آدم‌ها را فارغ از شرایطی که در آن قرار گرفته‌اند به تحمیل، کمی هم عادی فرض کنیم. یعنی این حق را بدهیم که بخواهند در یک استاتوس، یک توییت، یک نوشته، آدمی باشند که حتی شرایطش را فراموش کرده است.
یک‌سوی دیگر «هم‌دردی»، چیزی است رعشه‌آور و بدآیند.
از دکان‌هایی که می‌گشایند

سال‌ها پیش، قبل از انقلاب، یک سازمان سیاسی نماینده‌ای می‌فرستد به نجف به دیدار یک آیت‌الله العظمای مشهور، که دیدگاه‌هایشان را برای آیت‌الله توضیح بدهد و تأیید آیت‌الله را بگیرد و به سلامتی برگردد.
طرف می‌رود پیش آیت‌الله و چند ساعت مفصل صحبت می‌کند و بعد همه به آیت‌الله نگاه می‌کنند که «تأیید می‌کنید؟»
آیت‌الله می‌گوید «نه.»
می‌پرسند «چراااااا؟»
آیت‌الله می‌گوید «من این همه سال است آخوند هستم. همه‌ی کار و زندگیم حدیث و قرآن است. با این حال این طوری نیست که هر کاری می‌کنم یا هر حرفی می‌زنم قبلش یک آیه یا یک حدیث برای توجیهش در جیبم داشته باشم. اما این آقا هر جمله‌ای که می‌خواست بگوید قبلش یک آیه یا حدیث برایش دلیل می‌آورد. این خطرناک است.»
و من این روزها، در همین فضای مجازی حتا، می‌بینم آدم‌هایی را که حتا اگر بخواهند ما را به محفل صمیمی خوردن گوشت برادر مرده‌شان هم دعوت کنند، قبلش یک آیه‌ای حدیثی چیزی می‌آورند. این‌ها خطرناک اند.
..آهویی دیدم ماده و بچه با وی. اسب را برانگیختم. و نیک نیرو کردم و بچه از مادر جدا ماند و غمی شد. بگرفتمش و بر زین نهادم و روز نزدیک شام رسیده بود. چون لختی براندم، آوازی به گوش من رسید. باز نگریستم: مادر بچه بود که بر اثر من می آمد و غریوی و خواهشکی می کرد. اسب بگردانیدم، به طمع آن که مگر وی نیز گرفته آید و بتاختم. چون باد از پیش من برفت. بازگشتم. و دو سه بار همچنین می افتاد و این بیچارگک می آمد و می نالید. تا نزدیک شهر رسیدم، آن مادرش همچنان نالان نالان می آمد. دلم بسوخت و با خود گفتم"از این آهوبره چه خواهد آمد؟ بر این مادر مهربان رحمت باید کرد. بچه را به صحرا انداختم. سوی مادر بدوید و غریو کردند و هر دو برفتند سوی دشت. و من به خانه رسیدم، شب تاریک شده بود و اسب من بی جو بمانده. سخت تنگدل شدم و چون غمناکی در وُثاق بخفتم...

تاریخ بیهقی

شاعر در این‌جا می‌خواسته بگوید که



دانش‌مندان می‌گویند «رد شدن از چهارچوب در، خاطرات را پاک می‌کند». آن‌ها البته هنوز درباره‌ی تاثیر عبور از پنجره‌ها، پرده‌ها و پله‌ها دریافتی نداشته‌اند؛علم هنوز لای در مانده است.
در، یک چیز غریب و خوبی است. عمری به در گفته‌ایم که دیوار بشنود. اما متاسفانه دیوار خودش توجیه نشده، و هرگز نمی‌شنود. خود این در هم ماجرای غم‌انگیزی دارد حالا. مدتی است که به همین «در» می‌گویم و قصدم این نیست که دیوار بشنود. دقیقن می‌خواهم «در» بشنود. حرف‌هایی با در دارم. اما در، افتاده توی وضعیتی که خودش هم خودش را به رسمیت نمی‌شناسد به عنوان شنونده؛ «در» خودش را در به‌ترین حالت، یک رسانا می‌داند، یک منتقل‌کننده.
یک‌بار خودم را در موقعیتی یافتم که کلید را در قفل در انداخته بودم: نمی‌دانستم که دارم می‌روم یا دارم برمی‌گردم. کلید در قفل، زانوهایم عین فیلم‌ها لرزید، نشستم روی زمین، با در حرف‌ها زدم. تجربه‌ی غریبی بود: سکوت. 
در، که همیشه واسطه‌ای بوده بین ما و دیوار، چیزهای زیادی از ما می‌داند. به درها اگر خوب دقت کنیم، انگار همه‌چیز را از پیش می‌دانند. درها، رازهای زیادی شنیده‌اند و به دیوار چیزی نگفته‌اند.
هرچندکه درها جز صدای رفتن، باقی همیشه سکوت بوده‌اند، اما گاهی دوست دارم با خود ایشان حرف بزنم: با «در». خوبی در این است که از این گوش می‌شنود و از آن گوش فراموش می‌کند. مثل دیوار نمی‌ایستد جلوی ما، جلوی حرف ما، نظر ما، و مثل دیوار که زورش زیاد است، ما را متوقف نمی‌کند.
درها، یک حالت دردمندی دارند که آن‌ها شنونده‌ی خوبی کرده است. بی‌راه نیست که از قدیم وقتی می‌خواسته‌اند حرفی را به دیوار بزنند، به در می‌گفته‌اند. در واقع، اجداد ما می‌دانسته‌اند که در نهایت، دیوار به حرف آن‌ها ترتیب اثری نخواهد داد، و همین در، در مقام شنونده‌ی ساکت، رفیق بدی نیست.
دیوارها، تعریف ما از استقامت دیوارها، آن‌ها را نزد ما مغرور کرده است. مثل این است که اسم بچه‌ات را بگذاری رستم، و خودت بترسی که صدایش کنی. وگرنه که از قدیم این نبوده؛ دیوارها، تکیه‌گاه ما بودند، که حالا شده‌اند سد راه.
من خیلی دیوارها را تحلیل می‌کنم، درها را تحلیل می‌کنم، و خیلی از کنار در و دیوار گزارش زنده ارسال می‌کنم. نظرم این است که وقتش شده به جای این‌که با درها حرف بزنیم که دیوارها بشنوند، مستقیم با خود «در»ها حرف بزنیم. 
من الآن در واقع دارم هم‌زمان استعاری و کنایی حرف می‌زنم. در، در نیست و منظورم از کل این نوشته این است که مشکلی عاطفی دارم، و امیدوارم که روزی «در» این‌جا را بخواند و جای در و دیوار را با خودش و خودش عوض کند: «عزیز من؛ با من دیوار نباش، مقابل من دیوار نباش!»
کاش دیوارها موش داشتند واقعن؛ یا هر جنبنده‌ای که حرف آدم را دقایقی بشنود. از در هم که ناامید بشویم، نوبت موش‌هاست لابد.

#پیاده‌رو #همشهری‌جوان
وقتی می نویسی سعی نکن خوب بنویسی. اون وقت همه چی را خراب می کنی...
این‌قدر رقیق‌القلب نبودم که گریه‌م بگیرد، ولی گرفت..
این نقش را Silver Exosphere کشیده است. امروز. در همین ساعت. برای این داستان:

«یاران»
برای ِ یاران
از علیرضا روشن

بهار بود. 
شاخه به پرنده گفت:
- اگر از تو بخواهم آواز نخوانی درباره من چه فکری خواهی کرد؟ 
پرنده دلباخته‌یِ شاخه بود. گفت: 
- فکری نخواهم کرد. همان کاری را می‌کنم که تو می‌خواهی! 
باد آمد و شاخه را تکان داد. پرنده نیز که بر شاخه نشسته بود تکان خورد. شاخه گفت: 
- امّا من به آوازِ تو دل‌بسته‌ام. اگر نخوانی دلگیر خواهم شد. آنگاه چه کنم؟ 
پرنده گفت: 
- چیزی شده است؟ 
شاخه گفت: 
- نگرانم، نگرانِ روزی که آوازِ دلربایِ تو، باعثِ جداییِ ما شود! 
پرنده گفت: 
- من برایِ تو می‌خوانم. اگر بخواهی برایِ تو سکوت می‌کنم. میانِ این خواندن و آن سکوت کردن تفاوتی نیست. 
شاخه گفت: 
- آوازِ تو همانقدر که نظر عشاق را جلب می‌کند، طمعِ صیادان را هم برمی‌انگیزد. اگر صیادی به صدایِ تو مایل شود و تو را از من جدا کند، در آتشِ فراقت خواهم سوخت. 
پرنده گفت: 
- فراق حالت ِ آن لحظه است که شخص به خود فکر کند، نه به معشوقش. ظاهرا این طور است که دارد به معشوقش فکر می‌کند اما برای خودش ناراحت است. نباید برای خود ناراحت بود. به این باد که تو را تکان می‌دهد نگاه کن! همین باد مرا هم تکان می‌دهد. من از تو جدا نیستم! 
شاخه گفت: 
- آیا زخمی را که گلوله بر بدنِ من جا گذاشت فراموش کرده‌ای؟ آن بار گلوله خطا رفت. اگر بار دیگر خطا نرود، من در دوریِ تو چه کنم؟
پرنده گفت: 
- آن روز من پرنده‌ای بودم مانند پرندگان دیگر. از خستگی و بی‌پناهی بر تو نشستم. شاید اگر از صدایِ گلوله نمی‌پریدم، تیری که به قصدِ من شلیک شده بود، تو را زخمی نمی‌کرد. آن روز فهمیدم دلِ من در تنِ تو می‌تپد و زخمِ قلبِ من بر تنِ تو حک شده است. آن گلوله و این باد، نشان می‌دهد میانِ من و تو فاصله‌ای نیست. اطمینان دارم سرنوشتِ من و تو یک چیز است! 
شاخه گفت: 
- دلتنگم. برایم بخوان!
***
فصل‌ها گذشتند. زمستان سختی رسید. برف همه جا را پوشانده بود. پرنده بر شاخه نشسته بود و با چشم بسته برایِ او ترانه می‌خواند که ناگهان لرزشی شدید آوازش را قطع کرد. هیزم‌شکنی آمده بود و شاخه را با تبر از درخت جدا می‌کرد. پرنده بال‌بال زد امّا هیزم‌شکن بی‌توجه به او، تبر می‌کوفت، تا سرانجام شاخه را قطع کرد و به دوش گرفت و میان برف و کولاک دور شد. غمی سنگین جانِ پرنده را چنگ گرفت، امّا ناگهان احساسی عجیب جایگزین آن غم شد. با خود فکر کرد: «من برای میوه و برگ و سایه به تو دل نبسته بودم. از تو میوه نمی‌خواستم. برگ نمی‌خواستم. سایه نمی‌خواستم. لانه نمی‌خواستم. من از تو چه چیزی می‌خواستم جز خودت. جز تو چیزی وجود ندارد. و تو نیز وجود نداری. حالا هم چیزی عوض نشده است. به تویی که وجود نداری عاشقم». سپس پرواز کرد و بالایِ سرِ هیزم‌شکن که سمتِ روستا می‌رفت، برای شاخه آواز خواند. 
***
هیزم‌شکن به خانه‌اش در روستا رسید. پرنده بر دیوار حیاط خانه‌ی هیزمشکن نشست و شاخه را دید که به انبارِ هیزم‌ها انداخته شد. هیزم‌شکن به خانه رفت و پرنده، پرواز کرد و از شکاف روی درِ انبار، داخل رفت. تاریکیِ محض انبار را گرفته بود، امّا پرنده برای دیدن شاخه‌اش به چشم احتیاج نداشت. ردِ بویِ شاخه را گرفت و او را پیدا کرد. با بال‌هایِ سرمازده‌اش شاخه را نوازش کرد و آرام برایِ او آواز خواند. شاخه که هنوز اندک رمقی در بدن داشت، به پرنده گفت: 
- دیگر جانی در بدنم نمانده دوستِ من. خودت را اذیت نکن، برو... 
پرنده گریست. اشکش در تاریکی روی شاخه چکید. 
شاخه گفت: 
- خواهش می‌کنم گریه نکن! 
پرنده گفت: 
- هیچ چیز نمی‌تواند مرا از تو جدا کند، مگر اینکه خودت بخواهی. چیزی عوض نشده است. من هنوز با توام و برایت آواز میخوانم... 
شاخه گفت: 
- امّا دیگر صدایِ مرا نخواهی شنید. به‌زودی بدنم سرد می‌شود و تبدیل به هیزمی بی‌جان خواهم شد. سکوتِ همیشگی‌ام تو را آزرده خواهد کرد. 
پرنده گفت: 
- همیشه وقتی برایت آواز می‌خواندم، سکوت می‌کردی، و گوش می‌سپردی تا آوازم را بشنوی. اگر برای همیشه سکوت کنی، تا ابد برایت خواهم خواند. 
شاخه گفت: -
دلِ مرا به درد نیاور دوستِ من. لطفاً اینجا را ترک کن!
پرنده گفت: 
- هر چه برای تو پیش بیاید برای من هم اتفاق خواهد افتاد. من پرنده‌ی ِ دلم هستم. دلم را چگونه ترک کنم؟ جایِ من تویی! کجا بروم؟ 
شاخه گفت: 
- به‌زودی می‌خشکم و هیزم‌شکن مرا خواهد سوزاند. اینجا نمان. آزار می‌بینی...
پرنده گفت: 
- می‌بینی؟ برف بند آمده و ماه در آسمان پیداست. نگاه کن! 
ماه از شکافِ روی درِ انبار پیدا بود. 
پرنده ادامه داد: 
- من و تو به ماه و آسمان می‌مانیم. اگر از کسی بخواهی ماه را ببیند، آسمان را هم خواهد دید. دیدن ِ ماه، بی‌ دیدن ِ آسمان ممکن نیست!
شاخه پاسخ نداد. جان از بدنش رفته بود. پرنده شروع به خواندن کرد. 
***
پرنده از انبار بیرون نمی‌آمد. حتی برای آب و غذا هم. در تاریکی روی شاخه نشسته بود و آواز می‌خواند. بهار رسیده بود. شاخه خشک و بی‌آب شده بود و پرنده، لاغر و کم‌جان. تاریکی سویِ چشمش را برده بود. بدن نحیفش توان تکان خوردن نداشت و از اندک رمقی که داشت، برای آواز خواندن استفاده می‌کرد تا روزی که در انبار گشوده شد و نور خورشید تاریکی را روشن کرد. هیزم‌شکن پرنده‌ای را دید که روی هیزمی نشسته است و با چشم بسته آواز می‌خواند. آرام و بااحتیاط سمتِ پرنده رفت و شالش را از کمرش گشود. پرنده تکان نمی‌خورد. آواز می‌خواند: "من تصویر ِ ماهم بر آب ِ برکه‌ای که تویی..."
هیزم‌شکن شال را روی پرنده انداخت. پرنده در تاریکی ِ توربافت ِ زیر شال، لای ِ تور ِ نور و نخ، ادامه می‌داد: 
"او که آب از تو بردارد ماه از تو بر می‌دارد... "
شاخه نیز به شال گیر کرده بود. پرنده می‌خواند: 
"او که به من نزدیک می‌شود به تو می‌رسد" 
هیزم‌شکن هر دو آنها را از انبار بیرون برد و همسرش را که در حیاط ِ خانه رخت می‌شست صدا کرد و گفت:
- تا من آتش درست می‌کنم، تو این حیوان را آماده کن. 
***
همسر هیزم‌شکن گردنِ پرنده را لبه‌یِ پنجره‌یِ آشپزخانه گذاشته بود و ساتورش را بالا برده بود. پرنده که همچنان آواز می‌خواند، پیش از آنکه ساتور بر گردنش فرود بیاید، هیزم‌شکن را دید که دستش را بالا برده بود تا با تبر، شاخه را تکه تکه کند. پرنده خواند: 
- برای پرنده‌ای که نمی‌خواهد پرواز کند/ وزنه‌ای‌ست بال/ که بر تن / سنگینی می‌کند 
همسر هیزمشکن ساتور را فرود آورد. در گلوگاه ِ سر ِ بریده‌ی‌ِ پرنده که بر حیاط گلی، افتاده بود آوازی سرگردان مانده بود: "شکم‌های گرسنه و جمجمه‌هایِ بی‌خرد / با قحطی و تنگدستی / دست به دست هم داده‌اند / تا مرا به یارم برسانند" 
***
هیزم‌شکن با کارد پوسته‌ی شاخه را جدا می‌کرد و به همسرش نگاه می‌کرد که در آشپزخانه ایستاده بود و با کارد پرهای پرنده را می‌کند. 
***
شاخه در آتش، زغال و گداخته شده بود. هیزم‌شکن با انبر تکه‌های شاخه‌ی زغال شده را زیر و رو کرد. همسر هیزم‌شکن با پرنده که تکه‌تکه به سیخ کشیده شده بود به حیاط آمد و سیخ را به همسرش داد. هیزمشکن سیخ را بر زغال‌ها نهاد. آب و چربیِ بدنِ قطعه قطعه پرنده، مانند اشک روی شاخه‌یِ زغال شده می‌افتاد، گویی می‌خواست با قطرات ِ آخر آبِ حیاتش، آتش را خاموش کند. شاخه نیز از هر قطره‌ای که از پرنده به روی تنِ گداخته‌اش می‌افتاد، لهیب می‌کشید و پر صدا دود می‌کرد، گویی نمی‌خواست پرنده بگرید.
***
آنچه هیزم‌شکن و همسرش می‌دیدند و می‌شنیدند، صدای کباب شدنِ پرنده و گل انداختنِ آتشِ زغال بود، امّا سنگ‌های دورادور آتش که گوش شنواتری داشتند، از آواز عاشقانه‌ای که پرنده‌یِ بریان شده و شاخه‌یِ سوخته می‌خواندند، داغ به دل می‌گرفتند و توانِ حرف زدن نداشتند. سنگ‌ها سکوت کرده بودند تا آواز آتش را بشنوند: 
عشق 
پرنده‌یِ پر کنده‌یِ سر بریده‌ای‌ست
که بر شاخه‌یِ آتش‌گرفته‌اش 
می‌نشیند و ترانه‌خوان
بریان می‌شود
Photo: ‎این نقش را Silver Exosphere کشیده است. امروز. در همین ساعت. برای این داستان:

«یاران»
برای ِ یاران
از علیرضا روشن

بهار بود. 
شاخه به پرنده گفت:
- اگر از تو بخواهم آواز نخوانی درباره من چه فکری خواهی کرد؟ 
پرنده دلباخته‌یِ شاخه بود. گفت: 
- فکری نخواهم کرد. همان کاری را می‌کنم که تو می‌خواهی! 
باد آمد و شاخه را تکان داد. پرنده نیز که بر شاخه نشسته بود تکان خورد. شاخه گفت: 
- امّا من به آوازِ تو دل‌بسته‌ام. اگر نخوانی دلگیر خواهم شد. آنگاه چه کنم؟ 
پرنده گفت: 
- چیزی شده است؟ 
شاخه گفت: 
- نگرانم، نگرانِ روزی که آوازِ دلربایِ تو، باعثِ جداییِ ما شود! 
پرنده گفت: 
- من برایِ تو می‌خوانم. اگر بخواهی برایِ تو سکوت می‌کنم. میانِ این خواندن و آن سکوت کردن تفاوتی نیست. 
شاخه گفت: 
- آوازِ تو همانقدر که نظر عشاق را جلب می‌کند، طمعِ صیادان را هم برمی‌انگیزد. اگر صیادی به صدایِ تو مایل شود و تو را از من جدا کند، در آتشِ فراقت خواهم سوخت. 
پرنده گفت: 
- فراق حالت ِ آن لحظه است که شخص به خود فکر کند، نه به معشوقش. ظاهرا این طور است که دارد به معشوقش فکر می‌کند اما برای خودش ناراحت است. نباید برای خود ناراحت بود. به این باد که تو را تکان می‌دهد نگاه کن! همین باد مرا هم تکان می‌دهد. من از تو جدا نیستم! 
شاخه گفت: 
- آیا زخمی را که گلوله بر بدنِ من جا گذاشت فراموش کرده‌ای؟ آن بار گلوله خطا رفت. اگر بار دیگر خطا نرود، من در دوریِ تو چه کنم؟
پرنده گفت: 
- آن روز من پرنده‌ای بودم مانند پرندگان دیگر. از خستگی و بی‌پناهی بر تو نشستم. شاید اگر از صدایِ گلوله نمی‌پریدم، تیری که به قصدِ من شلیک شده بود، تو را زخمی نمی‌کرد. آن روز فهمیدم دلِ من در تنِ تو می‌تپد و زخمِ قلبِ من بر تنِ تو حک شده است. آن گلوله و این باد، نشان می‌دهد میانِ من و تو فاصله‌ای نیست. اطمینان دارم سرنوشتِ من و تو یک چیز است! 
شاخه گفت: 
- دلتنگم. برایم بخوان!
***
فصل‌ها گذشتند. زمستان سختی رسید. برف همه جا را پوشانده بود. پرنده بر شاخه نشسته بود و با چشم بسته برایِ او ترانه می‌خواند که ناگهان لرزشی شدید آوازش را قطع کرد. هیزم‌شکنی آمده بود و شاخه را با تبر از درخت جدا می‌کرد. پرنده بال‌بال زد امّا هیزم‌شکن بی‌توجه به او، تبر می‌کوفت، تا سرانجام شاخه را قطع کرد و به دوش گرفت و میان برف و کولاک دور شد. غمی سنگین جانِ پرنده را چنگ گرفت، امّا ناگهان احساسی عجیب جایگزین آن غم شد. با خود فکر کرد: «من برای میوه و برگ و سایه به تو دل نبسته بودم. از تو میوه نمی‌خواستم. برگ نمی‌خواستم. سایه نمی‌خواستم. لانه نمی‌خواستم. من از تو چه چیزی می‌خواستم جز خودت. جز تو چیزی وجود ندارد. و تو نیز وجود نداری. حالا هم چیزی عوض نشده است. به تویی که وجود نداری عاشقم». سپس پرواز کرد و بالایِ سرِ هیزم‌شکن که سمتِ روستا می‌رفت، برای شاخه آواز خواند. 
***
هیزم‌شکن به خانه‌اش در روستا رسید. پرنده بر دیوار حیاط خانه‌ی هیزمشکن نشست و شاخه را دید که به انبارِ هیزم‌ها انداخته شد. هیزم‌شکن به خانه رفت و پرنده، پرواز کرد و از شکاف روی درِ انبار، داخل رفت. تاریکیِ محض انبار را گرفته بود، امّا پرنده برای دیدن شاخه‌اش به چشم احتیاج نداشت. ردِ بویِ شاخه را گرفت و او را پیدا کرد. با بال‌هایِ سرمازده‌اش شاخه را نوازش کرد و آرام برایِ او آواز خواند. شاخه که هنوز اندک رمقی در بدن داشت، به پرنده گفت: 
- دیگر جانی در بدنم نمانده دوستِ من. خودت را اذیت نکن، برو... 
پرنده گریست. اشکش در تاریکی روی شاخه چکید. 
شاخه گفت: 
- خواهش می‌کنم گریه نکن! 
پرنده گفت: 
- هیچ چیز نمی‌تواند مرا از تو جدا کند، مگر اینکه خودت بخواهی. چیزی عوض نشده است. من هنوز با توام و برایت آواز میخوانم... 
شاخه گفت: 
- امّا دیگر صدایِ مرا نخواهی شنید. به‌زودی بدنم سرد می‌شود و تبدیل به هیزمی بی‌جان خواهم شد. سکوتِ همیشگی‌ام تو را آزرده خواهد کرد. 
پرنده گفت: 
- همیشه وقتی برایت آواز می‌خواندم، سکوت می‌کردی، و گوش می‌سپردی تا آوازم را بشنوی. اگر برای همیشه سکوت کنی، تا ابد برایت خواهم خواند. 
شاخه گفت: -
دلِ مرا به درد نیاور دوستِ من. لطفاً اینجا را ترک کن!
پرنده گفت: 
- هر چه برای تو پیش بیاید برای من هم اتفاق خواهد افتاد. من پرنده‌ی ِ دلم هستم. دلم را چگونه ترک کنم؟ جایِ من تویی! کجا بروم؟ 
شاخه گفت: 
- به‌زودی می‌خشکم و هیزم‌شکن مرا خواهد سوزاند. اینجا نمان. آزار می‌بینی...
پرنده گفت: 
- می‌بینی؟ برف بند آمده و ماه در آسمان پیداست. نگاه کن! 
ماه از شکافِ روی درِ انبار پیدا بود. 
پرنده ادامه داد: 
- من و تو به ماه و آسمان می‌مانیم. اگر از کسی بخواهی ماه را ببیند، آسمان را هم خواهد دید. دیدن ِ ماه، بی‌ دیدن ِ آسمان ممکن نیست!
شاخه پاسخ نداد. جان از بدنش رفته بود. پرنده شروع به خواندن کرد. 
***
پرنده از انبار بیرون نمی‌آمد. حتی برای آب و غذا هم. در تاریکی روی شاخه نشسته بود و آواز می‌خواند. بهار رسیده بود. شاخه خشک و بی‌آب شده بود و پرنده، لاغر و کم‌جان. تاریکی سویِ چشمش را برده بود. بدن نحیفش توان تکان خوردن نداشت و از اندک رمقی که داشت، برای آواز خواندن استفاده می‌کرد تا روزی که در انبار گشوده شد و نور خورشید تاریکی را روشن کرد. هیزم‌شکن پرنده‌ای را دید که روی هیزمی نشسته است و با چشم بسته آواز می‌خواند. آرام و بااحتیاط سمتِ پرنده رفت و شالش را از کمرش گشود. پرنده تکان نمی‌خورد. آواز می‌خواند: "من تصویر ِ ماهم بر آب ِ برکه‌ای که تویی..."
هیزم‌شکن شال را روی پرنده انداخت. پرنده در تاریکی ِ توربافت ِ زیر شال، لای ِ تور ِ نور و نخ، ادامه می‌داد: 
"او که آب از تو بردارد ماه از تو بر می‌دارد... "
شاخه نیز به شال گیر کرده بود. پرنده می‌خواند: 
"او که به من نزدیک می‌شود به تو می‌رسد" 
هیزم‌شکن هر دو آنها را از انبار بیرون برد و همسرش را که در حیاط ِ خانه رخت می‌شست صدا کرد و گفت:
- تا من آتش درست می‌کنم، تو این حیوان را آماده کن. 
***
همسر هیزم‌شکن گردنِ پرنده را لبه‌یِ پنجره‌یِ آشپزخانه گذاشته بود و ساتورش را بالا برده بود. پرنده که همچنان آواز می‌خواند، پیش از آنکه ساتور بر گردنش فرود بیاید، هیزم‌شکن را دید که دستش را بالا برده بود تا با تبر، شاخه را تکه تکه کند. پرنده خواند: 
- برای پرنده‌ای که نمی‌خواهد پرواز کند/ وزنه‌ای‌ست بال/ که بر تن / سنگینی می‌کند 
همسر هیزمشکن ساتور را فرود آورد. در گلوگاه ِ سر ِ بریده‌ی‌ِ پرنده که بر حیاط گلی، افتاده بود آوازی سرگردان مانده بود: "شکم‌های گرسنه و جمجمه‌هایِ بی‌خرد / با قحطی و تنگدستی / دست به دست هم داده‌اند / تا مرا به یارم برسانند" 
***
هیزم‌شکن با کارد پوسته‌ی شاخه را جدا می‌کرد و به همسرش نگاه می‌کرد که در آشپزخانه ایستاده بود و با کارد پرهای پرنده را می‌کند. 
***
شاخه در آتش، زغال و گداخته شده بود. هیزم‌شکن با انبر تکه‌های شاخه‌ی زغال شده را زیر و رو کرد. همسر هیزم‌شکن با پرنده که تکه‌تکه به سیخ کشیده شده بود به حیاط آمد و سیخ را به همسرش داد. هیزمشکن سیخ را بر زغال‌ها نهاد. آب و چربیِ بدنِ قطعه قطعه پرنده، مانند اشک روی شاخه‌یِ زغال شده می‌افتاد، گویی می‌خواست با قطرات ِ آخر آبِ حیاتش، آتش را خاموش کند. شاخه نیز از هر قطره‌ای که از پرنده به روی تنِ گداخته‌اش می‌افتاد، لهیب می‌کشید و پر صدا دود می‌کرد، گویی نمی‌خواست پرنده بگرید.
***
آنچه هیزم‌شکن و همسرش می‌دیدند و می‌شنیدند، صدای کباب شدنِ پرنده و گل انداختنِ آتشِ زغال بود، امّا سنگ‌های دورادور آتش که گوش شنواتری داشتند، از آواز عاشقانه‌ای که پرنده‌یِ بریان شده و شاخه‌یِ سوخته می‌خواندند، داغ به دل می‌گرفتند و توانِ حرف زدن نداشتند. سنگ‌ها سکوت کرده بودند تا آواز آتش را بشنوند: 
عشق 
پرنده‌یِ پر کنده‌یِ سر بریده‌ای‌ست
که بر شاخه‌یِ آتش‌گرفته‌اش 
می‌نشیند و ترانه‌خوان
بریان می‌شود‎

پدرم آدمی است فنی؛ مشکلات رو با آچار باز می‌کنه، بعدش از نو سرهم‌شون می‌کنه. گاهی هم چندتا پیچ‌مُهره بیرون می‌مونه ازشون، از مشکلات.
پدرم گاهی هم صورت مساله‌ها رو با خودش می‌بره به آسمون‌ها، اون‌جا می‌ده فرشته‌ها براش پاک می‌کنن، برمی‌گرده زمین می‌گه "شام چی بزنیم پروین‌جان؟".
مثل پدرم ام از این جهت: آدمی درگیر به مساله. درگیر با شکل لوله‌کشی خونه، درگیر با تفاوت نور چراغ چپ و راست ماشین. درگیر تعداد دنده‌های شونه.
تنها مشکلی که اون نتونسته با خودش به آسمون‌ها ببره، خوابه. من بی‌خواب ام، پدرم بی‌خوابه، پدربزرگم هم بی‌خواب بود. پدرم تو خواب زوزه می‌کشه. بچه که بودم فکر می‌کردم واقعن گرگه، یه گرگ خسته.
من تو خواب‌هام هی می‌رم روی سن جایزه‌ی نوبل ادبیات رو می‌گیرم، هی تقدیم می‌کنم به پدرم.. مادر؛ از روی تو شرمنده‌ام 
اون هرگز مشروب نخورده. یه‌بار نوشابه خارجی می‌خوره، دیر به‌ش می‌گن، مست می‌کنه موهاش فر می‌شه. مادرم هم عاشق موهای فرش می‌شه.
می‌گه «من از وقتی یادمه، دارم با مامانت زندگی می‌کنم». هیچ خاطره‌ای بی‌حضور مادرم نداره، به جز صف نونوایی، به جز صف نونوایی. همه‌ش نون.
ازدواج فامیلی توی ما مُده؛ پدرم با مادرم، دایی‌ با زن‌دایی‌م، برادرم با زن‌برادرم، خواهرم با شوهرش...
پدرم هرگز یه بستنی شیری واقعی نشد، هرگز یه کمونیست واقعی نشد. یه جان‌باز جنگی، یه شریف واقعی، و از تبار زردآلوهای زنجان؛ پدر، شمس پرنده است.
پدرم تو زنجان یه مزرعه داره، همه‌ش می‌گه پاشو برو اون‌جا هوایی عوض کن. می‌گه «جای امنی است. نگرانی نداره. شبا گرگ و گراز گاهی می‌آد. اگر در زدن، وا نکن. مشکلی نیست. خودشون می‌رن» خیلی شیک. امنیت از نظر پدرم یعنی همین که اومده باشن برای دریدنت، ولی در بزنن، وانکنی، برن. 
معبد و رازگاه عموم گاوصندوقش بود، مال پدرم جعبه‌ابزارش، واسه من این کشو. توی اولی پر بود از کاغذ A4 سفید، دومی پیچ و مهره، سومی چن‌تا عکس.
پدرم می‌ره تو اتاق با مُرده‌هاش حرف می‌زنه. وقتی می‌آد بیرون، فقط شبکه‌خبر، فقط من‌وتو، فقط این سریال‌ها.
اون اغلب خیره می‌شه به کنار عکس عموی مرحومم، و مادرم خیره می‌شه به هیچ‌جا، جایی که نمی‌فهمی دقیقن کجای خونه است. مادرم، یک خیره‌ی واقعی است.
پدرم خوب قبر می‌خره؛ هرکس تو فامیل می‌میره، پدرم پنج صبح بهشت زهراست. آدمی است خوش‌قبرخر.
پدرم قایمکی من رو خیلی دوست داره، من هم قایمکی ستایشش می‌کنم. فقط توی بحران، آشکارا کنار هم هستیم. نسخه‌ی بدل هم ایم، من با ریش، اون بی ریش.
در نوجوانی، دورترین آدم به‌م پدرم بود. اول‌بار که یک خاطره‌ی تکراری رو سه‌بار تعریف کردم، فهمیدم که ما یک نوروزی مشترک هستیم.
خودم ترسوترین بچه‌ی دوران بودم. بعدها فهمیدم این ترس رو از پدرم به ارث برده‌م. پدرم هروقت از چیزی می‌ترسه هی می‌گه «خب.. خب.. حالا... خب..خب..».
اما جسارت‌های خوب خودش رو هم داره؛ ناگهان با مادرم غیب می‌شن. یهو می‌ره سفر، یه‌ماه چهل‌روز بعد پیشداشون می‌شه. آدم گریز نبود، اما شده. پدر، شمس پرنده است. با ماشینش بی‌برنامه به هر کوه و کمری می‌زنه. به ماشینش اعتمادی نداره، به خودش اطمینان داره؛ به دستاش، جعبه‌ابزارش، به حضور مادرم کنار دستش.
آدرس پمپ‌بنزین‌های جاد‌ه‌ها رو باید از پدرم پرسید، آدرس رستوران‌ها رو از برادرم. من هم شرح عوارضی‌ها رو خوب بلد ام. همیشه در حال رفتن ام از جایی.
پدرم، تمام جاده‌ها رو بلده. انگار کل ایران رو گشته. ولی ازش در مورد خارج سوال کنی، هیچ. انگار کل خارج رو نگشته.
پدرم البته راز فصل‌ها رو می‌دونه عین فروغ. به مادرم هم گفته. ولی گفته "پروین به بچه‌ها فعلن چیزی نگو". چیزی به ما نمی‌گن.
رویاهای پدرم روی تکرار استواره؛ کاش دوباره برم سوریه، کاش دوباره برم کربلا، کاش دوباره برم مکه. حتی نمی‌گه کاش اونا هم یه‌نوبت بیان پیش ما.
آدم تکرار و تکرار، من هم مثل اون. مثلن رابطه‌ی پدرم با ساعت سیکو هرگز قطع نشد. سی‌ساله داره به من توضیح می‌ده وقتی دستت رو این‌جوری این‌جوری تکون بدی، خودش کوک می‌شه بدون باطری.
نقاشی ساختمون، شغلی است که از جوانی بلد بوده. همیشه داره یه دیواری دری چیزی رو رنگ می‌کنه. پدرم نقاشه، اما هرگز تابلو نقاشی نکرده؛ ساختمون نقاشی می‌کنه. قبلن به تمام دیوارهای جهان رنگ زیتونی روشن می‌زد، الآن کـِرم. هنرش در یک‌رنگیه. از نظر اون، دیوار سبز، نارنجی، و خصوصن سیاه و قهوه‌ای، دیوار نیست؛ یه‌ شوخیه. به زعم اون، رسمیت دیوار به رنگ کرم و زیتونی روشنه.
وقتی داره دیوار نقاشی می‌کنه، رفتارش شبیه رابرت نورمن راس می‌شه. رودخونه، کلبه، ساحل، همه‌چی رو یه‌رنگ می‌‌بینه اما خوب حرف می‌زنه. دقیقن مثل برنامه‌ی «لذت نقاشی».
نیازهای فنی‌ش رو خودش برطرف می‌کنه، و البته همیشه چرخ رو از نو اختراع می‌کنه. شباهت دیرینه‌ی من با پدرم، آچاربه‌دست بودنه. اون همیشه جعبه‌ابزار داشته، من هم. اون بلده، من سعی می‌کنم. اون به من امیدواره، من به‌ اون مطمئن ام. همه به‌ش اطمینان دارن تو فامیل، چون راز فصل‌ها رو می‌دونه، بلده دیوار جابه‌جا کنه، حرف نزنه.
فامیلای ما همه‌شون صدسال تنهایی، صدسال تنهایی، صدسال تنهایی. فقط پدرم، قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب. پدرم حالت بومی‌میهنی داره.
بعد، شما یه حالتی داری که انگار همه‌ش عشق و حال! ولی ما تو فامیلمون از این حالتا نداریم. اصلن حالت نداریم. حالت، فقط حالت آقام، این‌جوری 
فامیلای ما یه‌جوری راه می‌رن انگار سه‌تار رو دوش‌شون انداختن. یه‌بار یکی گیر می‌ده به پدرم که برامون یه بیات ترک بزن. آقام براش گریه می‌کنه.
یه‌بار یه بید مجنون، پریشان در باد. یه دریاچه، آرام. یه مرد ماهی‌گیر در قایقش به‌‌سوی غروب. پدر اما گفت «من از کوه فوجی بالا خواهم رفت» :|
و یه‌بار هم یه گزارش‌گر تلویزیون تو خیابون جلوش رو می‌گیره، می‌گه نظر شما درباره‌ی تغییر فصل‌ها چیه؟ آقام هیفده‌دقیقه براش گریه می‌کنه.
آقام هم یه‌بار به یه درخت گفت «بیا سمت ما!» نیومد.آقام هم نرفت طرفش. درواقع می‌خواست این درس‌و به ما بده که پیام‌برا هم گاهی دل‌شون می‌شکنه.
نه پدرم تونست، نه من می‌تونم؛ کلن ماها آدم‌های نتونی هستیم.
پدرم اگه یه‌روز درِ این لپ‌تاپ رو باز کنه، من دیگه پسرش نیستم. تو فامیل ما کسی واسه هیچ‌زنی نامه‌‌ی عاشقانه تایپ نکرده؛ به‌زور، نامه‌‌‌کاغذی!
من جلو آقام اسم دوست‌دخترم رو نمی‌گم؛ می‌گم "فلانی". اون جلوی من به مامانم می‌گه "پروین"، به من و میثم می‌گه "داداش"، به مریم می‌گه "آبجی".
آدم راحتیه، و احتمالن اغلب می‌دونه این هواپیماها که گم می‌شن، کجا هستن. 
الآن رفت، رفت مزرعه. تماشاش کردم که داره می‌ره. زمزمه کردم: هرکه دل‌آرام دید، از دلش آقام رفت... 
به پدر و مادرتون نیکی کنین دوستان.

پس کو کجاست شادی چشمانت؟
عکسهای سربازان در بند را نگاه می کنم. توی چشمهاشان شادی نیست. شیرینی آزادی شان را برایم پر از پرسش می کند. ما که تماشاگر هستیم شادیم. اما چرا سربازی که آزاد شده است، سربازی که زنده مانده است و سربازی که باز دوباره مادرش را خواهد دید، خسته است؟
شاید چنان رنج دیده اند که هنوز باور آزادی ندارند و حتی دیگر زندگی و آزادی را دوست نداشته باشند.
شاید هنوز عزادار دوست شان هستند.
من خیال می کنم پاسخ چیز دیگری است. آنها هنوز سربازند. لباس سربازی شان هنوز تنشان است. سرباز خود نیست. سرباز در نظام نفی و سلب می شود. او نه شادی دارد نه غم. اینها هنوز سربازند. چون سربازند منتظر مجازات هستند. منتظر اضافه خدمت. آنها تمام دوران قبل از اسارت در سربازی را تحقیر شده اند. خود و خویشتن شان نفی شده است. انسان بودن شان پایمال شده است. وقتی که بازگشته اند دوباره همان لباس را به تن کرده اند. هنوز سربازند. چون سربازند حق شادی ندارند.
شاید ..
Photo: ‎پس کو کجاست شادی چشمانت؟
عکسهای سربازان در بند را نگاه می کنم. توی چشمهاشان شادی نیست. شیرینی آزادی شان را برایم پر از پرسش می کند. ما که تماشاگر هستیم شادیم. اما چرا سربازی که آزاد شده است، سربازی که زنده مانده است و سربازی که باز دوباره مادرش را خواهد دید، خسته است؟
شاید چنان رنج دیده اند که هنوز باور آزادی ندارند و حتی دیگر زندگی و آزادی را دوست نداشته باشند.
شاید هنوز عزادار دوست شان هستند.
من خیال می کنم پاسخ چیز دیگری است. آنها هنوز سربازند. لباس سربازی شان هنوز تنشان است. سرباز خود نیست. سرباز در نظام نفی و سلب می شود. او نه شادی دارد نه غم. اینها هنوز سربازند. چون سربازند منتظر مجازات هستند. منتظر اضافه خدمت. آنها تمام دوران قبل از اسارت در سربازی را تحقیر شده اند. خود و خویشتن شان نفی شده است. انسان بودن شان پایمال شده است. وقتی که بازگشته اند دوباره همان لباس را به تن کرده اند. هنوز سربازند. چون سربازند حق شادی ندارند.
شاید ..‎
وگفت: در دنیا شروع کردن آسان است اما از میان باز بیرون آمدن و خلاص یافتن دشوار است.

- ذکر فضیل عیاض

ما شیش‌تا نعنا بودیم، دوتا جعفری. نعناها عروسی کردن رفتن خونه‌شوهر، جعفری بزرگه رفت خدمت که شهید بشه. موندش جعفری کوچیکه. تنها بود، چیزی نداشت یاری نداشت. یه خط موبایل داشت فقط. کسی به‌اش زنگ نزد، زنگ نزد، نزد، نزد. تنهاتر شد. کی به یه سبزی پلاسیده، که شماره‌اش هم رُند نیست زنگ می‌زنه؟ کی؟ 
اون حالا دیگه خیلی تنها شده وسط شاهی‌ها و گیشنیزها؛ دلش واسه ریحون تنگ شده. ریحون کجایی تو دختر....

فلانی مُرد از بس که زن نداشت.
مهمترین درسی که ازکنفرانس‌های داوس آموختم
محمود سریع القلم

... آنچه که مهم‌ترین درس من از داوس امسال بود در لابه لای جلسات و گفت و شنودها به دست نیامد، بلکه زمانی بود که داوس را ترک کردم. در فرودگاه زوریخ در صف تحویل چمدان ایستاده بودم که ناگهان، کسی مرا صدا کرد. هنگامی که برگشتم؛ پشت سر خود، وزیر خارجه سوئد را دیدم. این بار سوم بودکه او را طی یک هفته می‌دیدم. ضمن اینکه با هم صحبت می‌کردیم ده درصد از توجه من به این مسئله بود که ببینم کسی او را همراهی می کند یا خیر. او هم مانند دیگران در صف ایستاده بود تا چمدان خود را تحویل داده و کارت سوار شدن به هواپیما ر ا بگیرد.
... کدام ساختار، قواعد و قوانینی باعث می شود تا به این حد، مسئول مهم یک کشور کم هزینه باشد. سوئد با ۹.۵ میلیون جمعیت، ۵۵۰ میلیارد دلار تولید ناخالص داخلی و حدود ۴۴۰۰۰ دلار درآمد سرانه، از منظر شاخص‌های توسعه یافتگی، جزء پیشرفته‌ترین کشورهای جهان است. این کشور، میزبان حدود صد وسی هزار نفر مهاجر ایرانی نیز می باشد.
چرا سوئد امکانات وسیعی در اختیار مدیران خود نمی گذارد؟ به عنوان مثال، بسیاری از مدیران این کشور با اتومبیل شخصی یا حمل و نقل عمومی به محل کار خود می روند. آیا این نتیجه نظام قانونی این کشور است؟ ولی همه کشورها، قانون دارند. چینی‌ها سخت‌ترین نظام‌های قانونی را طراحی کرده اند و در عین حال، در سال ۲۰۱۳ نزدیک به ۱۸۲۰۰۰ مسئول دولتی را به موجب سوء استفاده مالی و اداری مجازات کرده اند.
آیا وضعیت سوئد به خاطر فرهنگ، دانش و آگاهی مردم این کشور است؟ شاید اینگونه باشد. اما با استمداد از نظریه‌های توسعه یافتگی احتمال بیشتر را به این نکته می دهم: در سوئد ساختاری به وجود آمده که مردم فقط از دولت و حکومت، انتظار ایجاد امنیت و نظارت بر قانون را دارند. حکومت و دولت، کانون ثروت و ثروت یابی نیست. می توان دقیق‌ترین نظام قانونی را طراحی کرد ولی وقتی نود درصد ثروت یک کشور نزد حکومت و دولت است، حداقل از لحاظ نظری نمی توان در انتظار توزیع ثروت و عدالت اجتماعی نشست. توسعه یافتگی نتیجه تفکیک قدرت اقتصادی از قدرت سیاسی یک کشور است. چون مردم سوئد مسئول معاش خود هستند، از حکومت و دولت بی‌نیازند و می توانند بدون نگرانی، حقوق اجتماعی خود را درخواست کنند و مدیران را به سمت پاسخگویی سوق دهند. همینکه انسان نیاز مالی و اقتصادی پیدا کرد، مجبور است به خاطر بقای خود، بسیاری مسایل را کتمان کند. بی‌نیاری بنیان آزادی است. بی‌نیازی بنیان رشد است. بی‌دلیل نیست که کشورهای اسکاندنیاوی از بالاترین سطح توزیع ثروت و عدالت اجتماعی برخوردارند. اینجاست که نظریه‌ها و تجربۀ کشورهای دیگر به کمک ما می آیند تا بهتر رفتار مسئول سوئدی را بفهمیم. خاطرم هست هنوز ده سالم نشده بود که پدر بزرگم که فردی کارآفرین و بسیار متدین بود، مرتب تذکر می داد: تا می توانید درآمدتان در زندگی نتیجه زحمات شخصی شما باشد. هم فکرتان مال خودتان می شود و هم تدین شما واقعی. 

منبع: تابناک/با تلخیص
<در یک جهان‌بینیِ پویا و زنده هدفِ واقعی آن است که دست یافتنی نباشد و همیشه فضایی لایتناهی برای حرکتِ ره‌رو در پیشِ‌رو حاضر باشد. ساده‌تر بگویم، هدف آن است که اگر از علتِ آن پرسیدند، پاسخی آماده نداشته باشی. چرا که در این صورت همان پاسخی که می‌دهی هدف است، نه آن موردِ پرسش. مثالی عرض می‌کنم: اگر به عابدی بگویند چرا عبادت می‌کنی؟ قهراً آن عابد پاسخ خواهد داد، قربه الی الله. یعنی عبادت می‌کنم که به خدا نزدیک شوم. حال اگر از خود سوال کنیم چرا می‌خواهی به خدا نزدیک شوی، اگر پاسخی آماده داشته باشی، این پاسخ خود هدف است و تقرب به خدا از هدف بودن تنزل پیدا خواهد کرد.>

"همه را دوست بداریم. علیرضا برازش. انتشاراتِ جامِ جم." به نقل از: سرلوحه‌ی چهل و هفتم، سایت شخصی رضا امیرخانی. Ermia.ir

در تاریکی صبح باید برای خوردن صبحانه به غذاخوری یگان برویم، در تاریکی که چراغهایی اندک، کمی آنرا روشنتر کرده اند چهره آدمهایی که همگی لباس یکدست و مشابهی پوشیده اند از دور مشخص نیست و آدمهایی که از روبروی هم رد می‌شوند تا آخرین لحظه عبور از کنار هم، به امید تشخیص هویت فرد مقابل به صورت یکدیگر نگاه می‌کنند و بی آنکه در شناسایی فرد مقابل موفق باشند، ناخوداگاه، مقایسه‌کنان از کنار هم عبور کرده و چشم در چشم یکدیگر از کنار هم رد می‌شوند.

Hosein Moazezinia:

<تا وقتی تلقی مدیر فرهنگی و سینماگر ما این باشد که "سرگرمی" یک انگیزه‌ی ثانویه برای تولید فیلم است و ابتدا باید حرف‌های مهم زد تا توجه تماشاگر جلب شود، وضعیت ما همین است که هست: مخاطب می‌رود محصولات دیگران را می‌بیند چون آن‌ها بلدند از همان ابتدا و به‌دون پیش‌شرط سرگرم کنند. تا وقتی مدیران فرهنگی ما نپذیرند راه نجات فرهنگ این کشور و جلوگیری از گسترش محصولات قاچاق تغییر نگرش در همین قسمت از پیش‌فرض‌هاست، ما درجاخواهیم زد و نه تنها از آمار مخاطبین محصولات غیرمجاز کاسته نخواهد شد، بل‌که تردید نکنید روز به روز وضعیت وخیم‌تر خواهد شد.>

Hosein Moazezinia:

<اغلب‌شان (سینماگران!) وقتی می‌روند پشت دوربین به فکر رقابت با دیگر فیلم‌سازان،‌ جلب نظر جشن‌واره‌های -چه داخلی، چه خارجی- جلب توجه منتقدان، و خلاصه بازی‌های داخل صنفی هستند. بزرگ‌ترین مشکل سینمای ام‌روز ما این‌ست که چرخه‌ی تولید در آن به شکلی نیست که سینماگر خودش را موظف به کشاندن تماشاگر به سالن‌ سینما بداند. در حالی که شکل طبیعی تولید در صنعت سینمای آن کشورهایی که ام‌روز مخاطب را از چنگ ما درآورده‌ند این است که سینماگر در لحظه‌ی گرفتن هر پلان از فیلم‌ش باید به فکر تماشاگری باشد که داخل سالن نشسته. موظف است حواس‌ش باشد که دارد فیلم می‌سازد برای سرگرم‌کردن تماشاگر و نه هیچ چیز دیگر.>

Hosein Moazezinia:

<اخیراً در یکی از جلساتی که با حضور چند سینماگر و یک مدیر فرهنگی برگزار شد، یک گفت دلیل خالی ماندن سالن‌های سینما، تأکید عده‌ای بر ضرورت تولید فیلم‌های سرگرم‌کننده است! آن‌قدر گفتند فیلم سرگرم‌کننده بسازید که بازار پر شده از فیلم‌های بی‌محتوای شانه‌تخم‌مرغی و مردم دیگر نمی‌روند فیلم ببینند، چون تماشاگر می‌خواهد وقتی از سالن سینما خارج می‌شود، چیزی یاد گرفته باشد، نه این که فقط سرگرم شده باشد! مدیر محترم هم که خیلی از بیان این جملات لذت برده بود، این سخنان را تأیید کرد و گفت که بله ما باید دوباره به سوی "سینمای اندیشه" و "سینمای بامحتوا" بازگردیم! و من در حیرت بودم که چه‌طور بعد از این همه سال بحث تئوریک، هنوز این جا نیفتاده که "سرگرم کردن" تماشاگر عمل شنیع و قبیحی نیست و معنای‌ش این نیست که باید با لوده‌گی سر مردم را گرم کرد. بل‌که هر فیلم بلندمرتبه‌ای هم که مدعی داشتن پیام‌های آن‌چنانی است، طبعاٌ در صورتی که تماشاگر را سرگرم کند می‌تواند توقع داشته باشد پیام‌های‌ش انتقال پیدا کند، و گرنه تماشاگر در حین صدور آن پیام‌ها می‌نشیند به اس‌ام‌اس‌های‌ش جواب می‌دهد. بدیهی است که یک فیلم سینمایی ابتدا باید راحت دیده شود. هنگامی که تماشاگر دارد فیلمی را به‌دون عذاب تماشا می‌کند و توی صندلی وول نمی‌خورد،‌ یعنی سرگرم شده. اولین خاصیت سرگرم کردن تماشاگر و وادارکردن‌ش به نشستن روی صندلی سینما این است که او نمی‌رود سی دی قاچاق یک فیلم خارجی را بخرد یا بنشیند پای تماشای شبکه‌های ماه‌واره‌ای. پس نفس "سرگرم شدن" برای ما باارزش است. و اگر سالن‌های سینما خالی‌ست نمی‌شود تقصیر را انداخت گردن فیلم‌های سرگرم‌کننده،‌چون اگر این فیلم‌ها واقعاً سر کسی را گرم کرده بودند که سالن‌ها خالی نمی‌ماندند!>
بالاخره یک جا چن‌تا حرف حسابی در مورد ارتباط اینترنتی خواندیم! باز هم گُلی به جمال هم‌شهری جوان. که در شماره‌ی پیش‌ش(442) به بهانه‌ی مرگ "ساناز نظامی" پرونده‌ای تدارک دیده بود در باب ارتباط اینترنتی و ازدواج‌هایی که در پی این ارتباطات می‌آید. و البته یکی از دوستان هم از تجربه‌ی موفق شخصی خودش نوشته بود. ببینید کجای این حرف‌ها غیرمنطقی‌ست:

<منتقدان ازدواج‌های اینترنتی و ارتباطات آن‌لاین می‌گویند در این فضای تازه، همه خود را به شکلی دیگر نشان می‌دهند، خود را پشت کابل‌ها و کی‌بوردها پنهان می‌کنند و حقیقت گم می‌شود. سوآل این است که مگر در نامه‌های کاغذی نمی‌شد دروغ گفت؟ مگر در روز روشن و در دیدار رودررو نمی‌شود کلک زد و واقعیت را پشت واژه‌ها و لب‌خندها پنهان کرد؟ چه‌را فکر می‌کنیم که یک دختر و پسر جوان با مدت‌ها ارتباط مجازی، با نوشتن و خواندن افکار هم، با پیام‌ها و پیامک‌ها و صحبت‌ها نمی‌توانند به ماهیت هم پی ببرند و به افکار و احساسات هم نزدیک شوند و برای آغاز زنده‌گی به نقطه‌ی موعود برسند اما اگر همه‌ی این‌ها نباشد، در یک مجلس خواسته‌گاری و چند کلمه‌ حرف پر شرم و حیا می‌توانند؟! حیرت‌انگیز است نه؟ این‌که گمان می‌کنیم همه‌ی این ارتباطات نمی‌تواند دو انسان را به شناخت به‌تر برساند و مخرب است، اما در عوض پرس و جو از در و هم‌سایه و این‌که خاله‌ی آدم از خانواده و اخلاق یک نفر تعریف کند، خیلی متر و معیار تعیین‌کننده‌ای است! این همه خبر که از کلاه‌برداری خواسته‌گارهای دروغین و جرم و جنایت بعد از آن منتشر می‌شود،‌ مگر در دنیای واقعی اتفاق نمی‌افتد؟ مگر فقط در اینترنت است که می‌توان شیاد بود و واقعیت را وارونه کرد؟ که می‌توان ساده‌لوح بود و گول خورد؟ بلی، معلوم است که ارتباط بیش‌تر، چشم و گوش جوان‌ها را باز می‌کند! اما تا کی می‌شود در این ده‌کده‌ی کوچک جهانی که دارد زیر امواج اطلاعات مدفون می‌شود، انتظار داشت که همه چشم و گوش خود را ببندند؟ کسی شک ندارد که هر امکانات تازه‌ای،‌ مصائب خود را دارد که باید برای مقابله با آن، برای مصونیت از در برابر این بلایا فکری کرد اما بستن راه‌ها و بستن مسیرهای رابطه چه کمکی خواهد کرد؟ ترساندن مردمی که در ساحل ایستاده‌ند، از این‌که دریا کوسه دارد و عمیق است و موج‌ها چه بر سر آدم می‌آورند، کدام درد را دوا می‌کند وقتی که حاضر نیستیم اسرار شنا کردن را بیاموزیم و اجازه بدهیم کسی پا در آب بگذارد؟ آن‌هایی که نگران هستند،‌ می‌توانند بگویند برای مقابله با امواج آینده، جز هش‌دار و جز "جلو نروید" چه به جوان‌ها داده‌ند؟ "روابط اینترنتی" هم آلوده است، "روابط خیابانی" هم به بدبختی منجر می‌شود و دانش‌گاه‌‌ها را هم که می‌خواهیم تفکیک جنسیتی کنیم. همه‌ی این‌ها هم درست، اما آن‌وقت این جوان باید کجا هم‌سر آینده‌ش را پیدا کند و با او به تفاهم برسد؟ درخت خرما که نیست!> 

(بخشی از یادداشت سیامک رحمانی)

فارسی در ادامه 
Imam Sadeq has been narrated to have said: Do not probe into people’s affairs, do not investigate, and do not look for details. Do not be after looking for minor or major faults in people. If you do so, you will be left without a friend. This is to say everyone has shortcomings. If you want to probe into details and inspect them, no one will remain for you [as a friend.]

امام صادق (علیه الصّلاة و السّلام) میفرماید که: «لا تفتّش النّاس فتبقى بلا صدیق»؛ در کارهاى مردم ریز نشو، تفتیش نکن، جزئیات را دنبال نکن. دنبال پیدا کردن عیوب ریز و درشت افراد نباش. اگر اینجور باشد، بدون رفیق خواهى ماند. یعنى هر کسى بالاخره یک عیبى دارد دیگر. اگر بخواهى همین‌طور ریز بشوى، تفتیش کنى، دنبال کنى، کسى برایت باقى نمیماند.
۱۳۸۹/۱۰/۲۷
Photo: ‎فارسی در ادامه 
Imam Sadeq has been narrated to have said: Do not probe into people’s affairs, do not investigate, and do not look for details. Do not be after looking for minor or major faults in people. If you do so, you will be left without a friend. This is to say everyone has shortcomings. If you want to probe into details and inspect them, no one will remain for you [as a friend.]

امام صادق (علیه الصّلاة و السّلام) میفرماید که: «لا تفتّش النّاس فتبقى بلا صدیق»؛ در کارهاى مردم ریز نشو، تفتیش نکن، جزئیات را دنبال نکن. دنبال پیدا کردن عیوب ریز و درشت افراد نباش. اگر اینجور باشد، بدون رفیق خواهى ماند. یعنى هر کسى بالاخره یک عیبى دارد دیگر. اگر بخواهى همین‌طور ریز بشوى، تفتیش کنى، دنبال کنى، کسى برایت باقى نمیماند.
۱۳۸۹/۱۰/۲۷‎

روزی پیرِ کوزه گری - وقتی فهمید قصه می نویسم - بم گفت وقتی خاک را ورز میدی باش حرف نزنی دلتو پیش ش صاف نکنی بت تمکین نخواهد کرد و چیزی را که میخای درست کنی - مثلن اگه کوزه درست می کنی یا گل دان و هر چیز دیگه - اون کوزه یا گل دان کوزه و گل دان تو نخواهد بود؛ یکی از هزارانی خواهد بود که هر دست و رو نشسته ای با یه کم شاگردی می تواند پشت این چرخ بشیند و درست ش کند...
گفت‌و‌گویی با من که چاپ نشد

از دانشگاه شیراز با من مصاحبه ای ترتیب داده بودند که هیچ وقت چاپ نشد. اینها یک بخش از نظرات من راجع به شعر است و البته به اقتضای سوال ها مطرح شده است. بخوانید و هر فحشی که خواستید نثار کنید.

1.ارایه ی تعریف برای احساس و عاطفه مشکل و سخت است و می دانیم که شعر هم برخاسته از شعور و احساس آدمی است.با این حال شما شعر را نه به صرف کلمه بلکه از درگاه حسی چگونه تعریف می کنید یا بهتر بگویم چه تعبیری برای این حس دارید؟

* گفته اید «شعر هم برخاسته از شعور و احساس آدمی است». این «هم» که در جمله به کار برده اید یا ناظر است به این که شعر نیز مثل همه چیز از شعور و احساس ناشی شده است و یا اینکه نه، شعر در آن دسته از کارهای بشری قرار می گیرد که بر شعور و احساس مبتنی هستند. اگر منظور شما از این «هم» - که شعر نیز مشمول آن می شود - گزاره ی اولی باشد که مطرح کردم، دیگر احتیاجی نیست شعر را تعریف کنم، چون در این صورت بین شعر و هیچ پدیده ی دیگری تفاوتی وجود ندارد. اما اگر مراد شما از این «هم»، خاص بودن شعر و قرار گرفتن آن در دسته ی کارهای ناشی از شعور و احساس باشد، این طور می توانم بگویم که شعر یکی از کارهای بشری است، درست مثل نجاری و آهنگری و فضانوردی. توسط بشر کشف شده است و مثلا اگر نیاز بشر اولیه به شکار او را به تراشیدن و تیز کردن سنگ واداشت و بعدا – در عصر فلز – از فلز، علاوه بر نیزه ساختن و کشتن، در خانه ساختن و محکم کاری هم بهره برد، شعر نیز علی القاعده باید موجدی داشته بوده باشد و بعدا – به فراخور گذشت زمان و تغییر ذائقه بشر، همچون هر پدیده ای تراش هایی خورده باشد و تغییر شکل داده باشد. اول این را بگویم که من خیلی به دو لغت «تمدن» و «پیشرفت» اعتقاد ندارم. به نظرم پیشرفتی در کار نیست و کسی از ابتدا بی تمدن نبوده است. تمدن چیزی است که خود بشر آن را ساخته است و بعد، از آن فاصله گرفته است و خود را در قیاس با آن چیز ِ خودساخته تعریف کرده و باز در قیاس با همان چیز یا آرمان خودساخته، برای خودش مقام و مرتبه قائل شده است. پیشرفتی اگر در کار هست برای یک بازه زمانی مشخص است و به کل ادوار مربوط نمی شود. فرض مثال شما می توانید بگویید پیشرفت من نسبت به هدفی که دارم – هر هدفی – در این زمان مشخص ناچیز بوده است، اما وقتی کل بشریت منظور نظر باشد – بشر همه ی زمانها – خب این حرف کمی مضحک و ناسنجیده به نظر می رسد. چه معیاری وجود دارد – واقعا چه معیاری – که یک فکل کراواتی شهرنشین که یخچال سایدبای ساید در خانه دارد متمدن تر و پیشرفته تر از یک عشیره ای اعماق آفریقا باشد که اینک با لنگوته ای بر میان تنه اش مشغول شکار تمساح با نیزه است تا شام شب اهل خیمه اش را جور کند؟ معیاری هم اگر در کار است چیزی است که این شهرنشین درست کرده است و هیچ به حرف ها و شرایط و اهداف آن قبیله ای مرد وقع نگذاشته است. بگذریم. همه می گویند – یا دست کم خیلی ها می گویند – که بشر هر چیزی را بر اساسی و ملهم از نیازی ساخته است، و خب! سوال این است که شعر را چه چیزی ایجاد کرد و بشر چه شد که به شعر گفتن روی آورد؟ پاسخ به این سوال، گمان می کنم روشن باشد. آنچه بشر را به شعر گفتن واداشت همان احساسی بود که او را به خوردن وا می داشت. شعر وسیله ای است برای بروز دادن مکاشفات یا تعلقات و یا هر چیزی که در روح بشر وجود دارد و لزوما خاستگاه آن چیز نباید تعریف شود، چون اگر تعریف شود، حکم خاصه خرجی و محدود کردن و حکم صادر کردن دارد.

2.اگر شعر را به عنوان یک الگوی ادبی و واحد جهانی بپذیریم و آنرا به دو قسمت شعر غربی و شعر شرقی تقسیم کنیم هر کدام از این دو قسمت را از لحاظ اثر گذاری بر جامعه ی جهانی چگونه می بینید؟

*من جواب این سوال را نمی دانم. نه در شرق زندگی کرده ام و نه در غرب. این تکه کردن جهان به دو قسمت مساوی ِ نابرابر را هم غلط اندر غلط می دانم. این شرق و غرب مروبط به حوزه ی فکر است و غرب اروپا که زودتر به صنعت دست یافته بود فکر کرد جهان جایی است برای جولان دادن و از همین رو، جهان شرق را درست کرد تا قدرت داشته باشد. تا حکومتی نباشد حاکم معنی نمی دهد. بنابراین، غرب اروپا برای اینکه حاکم باشد، چیزی به نام شرق را درست کرد که از شرق اروپا شروع می شد، کل جهان را دور می زد و تا پشت خودش را در بر می گرفت. بعد هم اینکه من لزوم تاثیرگذاری بر جهان را نمی فهمم. این یعنی چه و چه اجباری در این زندگی دو روزه وجود دارد که ما بر این و آن تاثیر بگذاریم؟ برگی از درخت می افتد. خب، اگر شما ناراحت شوید یعنی آن برگ روی شما اثر گذاشته یا به قصد اثر گذاشتن بر شما از درخت افتاده؟ کار برگ درآمدن و افتادن است. شما ناراحت اگر بشوید یا اگر از خوشحالی پشتک وارو بزنید، اگر قرار باشد برگ بیفتد، می افتد. نمی شود بر کسی تاثیر گذاشت اما می شود تاثیر گرفت و کسی که بخواهد تاثیر بگیرد، در شرق باشد یا غرب، متاثر می شود.با این همه یک نکته را نباید از یاد برد. ما چندان که در این سال ها کارهای دیگران را ترجمه کردیم، اگر هم و غم مان را روی ترجمه کارهای خودمان به زبان های دیگر هم می گذاشتیم، مساله رفع می شد. هر چیزی که خواننده دارد لزوما معیار نیست. 

3. ارتباط زبان و شعر را چگونه توصیف میکنید؟

* مثل ارتباط خوردن و دستشویی رفتن است. باید به تناسب معده خورد، وگرنه یا یبس می شویم، یا رودل می کنیم یا مرض اسهال و شکم روش می گیریم. زبان فارسی همان قدر که برای شعر رهاورد داشته است مایه گرفتاری اش هم بوده است. می گویند نثر فارسی از زمان نادرشاه افشار به مصیبتی گرفتار شد که اگر قائم مقام فراهانی به دادش نمی رسید معلوم نبود کارش به کجا می کشید. مهدی خان – منشی نادر شاه – نثر را به مکرارت لفظی و مطنطن نویسی و اینها دچار کرده بود و خب با این کار بند و زندان برای زبان درست کرد. این بود تا زمان قائم مقام فراهانی که عمرش را علاوه بر صرف در امورات مملکتی، برای برطرف کردن زوائد و گوهرفشانی های مهدی خان هم تلف کرد. قصه است یا هر چیز، می گویند بدبخت قائم مقام که محمد شاه به توطئه آغاسی آن ننه مرده را روانه حبس کرده بود، نامه ای از زندان به محمد شاه نوشت. نامه را بردند بدهند دست محمد شاه که قربان بیا این را بخوان اما شاه ابا کرد و گفت این نامه را از من دور کنید. گفته بود من نمی دانم در کلام این مرد – قائم مقام – چه چیزی هست که اگر بخوانم ممکن است از خونش بگذرم. خب. این قصه، هر چه باشد، اثرگذاری نثر و زبان را نشان می دهد. زبان یا نثر – به قول اورول - مثل شیشه پنجره است. خب. از همین شیشه می شود درون خانه را دید. این پوسته – این زبان – ظرف هم هست. شما با دیگ و دوری که آب نمی خورید. ممکن است بخورید، اما به استثنا و به اقتضای شرایط. گاهی هم ممکن است آنقدر تشنه باشید که کف دست تان را کاسه کنید. استفاده از زبان به میزان تشنگی شما و شرایطی که در آن هستید بستگی دارد. گاهی آب به شما می دهند اما تشنه نیستد و رد می کنید. یا یک مقدارش را می خورید و باقیش را دور می ریزید. خلاصه اینکه زبان فارسی حکم بیتی از غزل های سعدی را دارد. سعدی می گوید: «نه بوی مهر می شنویم از تو ای عجب / نه روی آنکه مهر دگر کس بپروریم». شعر را از زبان – از این دشمن بزرگ - گریزی نیست.

4. به نظر شما چه چیزی سبب شد تا جامعه شعری ایران از شعر سنتی دل بکنند و به سبکی شعری با ساختار غربی روی آورند؟

* ما هیچ وقت به شعر با ساختار غربی رو نیاوردیم. ممکن است گاهی یک دو نفر اداهایی درآورده باشند اما جامعه شعر ایران به ساختار غربی رو نیاورد. اگر منظورتان سطربندی و فراری بودن از وزن و عروض است که قبل از نیما هم ما این طور شعرها را داشته ایم. روستایی ها شعرهایی دارند که دست هر چه آزاده و آزاد است از پشت بسته است. نگاه به این شعر لری بکنید: سرخی لب هایم را /به مادر می گویم انار خورده ام. از آن طرف لیکوهای بلوچی هم هست. خب اینها بوده اند. نوشته می شده اند. 

5.به نظر شما چه چیزی باعث شد تا در دوره ای خاص شعر نو فارسی اوج بگیرد و شاعرانی نظیر اخوان- فروغ فرخزاد و دیگران اشعاری بسرایند که هم اکنون هم مورد تقدیر واقع شوند؟

* اقتضای زمان و تنبلی و بی سوادی شاعران معاصر – بی سوادی در قیاس با قدما – و البته دست و پاگیر بودن تئوری شعر قدیم. آنچه مولوی مدام وعده می داد، منظورم - خستگی از زبان و بیت و غزل و مفتعل و مفاعیل است – نیما عملی کرد، هر چند که قبول ندارم نیما برای شعر ایران آزادی آورده باشد. شعر ایران آزاد بود، خیلی آزادتر از آنچه نیما و بعد از او گفتند و امروز می گوییم. آنها که در قدیم به قتل رسیدند، به بهانه ی گفتن – از شاعر و عالم بگیرید، تا زاهد و دانشمند – پرشمارتر بودند از اینها که امروز به زندان می روند و کشته می شوند. سادگی است اگر بگوییم شعرای قدیم راست شکم شان را می گرفتند و بی دغدغه اظهار لحیه می کردند. 

6.پس از نیما اشعاری با مضامین مدح و ستایش حاکم و پادشاه کمتر به چشم می خورد به نظر شما آیا وجود چنین اشعاری به ساختار شعری ادبیات یک کشور لطمه وارد نمیکند؟

* این طور که شما می گویید نیست. مدح و ثنا گفتن پادشاهان هنوز هم ادامه دارد و چه بسا بیشتر. آن وقت ها شاعران ناگزیر بودند. بیچاره حافظ مستمری می گرفت. ننه مرده ها برای گذران زندگی چه باید می کردند؟ و در ضمن، این کار اگر زشت است برای شکم سیر امروزی ها زشت تر است. و دیگر اینکه مگس در همان آسمانی پر می زند که عقاب و قرقی و تیهو. همه لازمند. مگس هم باید باشد.

7.و چه شد که بعد از نیما شاهد چنین اشعاری نبودیم؟

* عرض کردم که هنوز هم شاهد هستیم.

8.به نظر شما وضعیت شعر در عصر حاضر چگونه است؟

* نمی دانم.

9.چرا بعد از دهه 60 دیگر شعر و شاعری مانند دوران پیش از انقلاب ادامه نیافت؟

* شما سوال می پرسید و شما باید دنبال کنید. این سوال برای من محلی از اعراب ندارد. نمی دانم.

10.آیا سرایش شعر را به سبک کلاسیک مناسب میدانید؟

* عرض کردم همه چیز لازم است. من قرار نیست چیزی را مناسب بدانم.

11.اما اشعار خودتان. شعر شما لحن شاملو و تصویرگری نیما را در خود دارد.تا چه اندازه این سخن را قبول دارید؟

* من شعر خودم را نمی توانم تحلیل کنم. من می گویم. هر چه بیاید می گویم. زبان برای من ظرف است. نه هیچ چیز دیگر. و خب، اگر صرف نحو و لحن و به کارگیری واژه نشان از مقلد بودن دارد، همه ی ما داریم از کسانی که لغت را درست کردند و نحو فارسی را مرتب کردند تقلید می کنیم. من ظرف ساز نیستم. من توی ظرف غذا می خورم. 

12.زبان در شعر شما آرام و ملایم به کار میرود به گونه ای که کمتر به لغاتی بر می خوریم تا ذهن خواننده از شعر و القایی که شاعر می خواهد به خواننده داشته باشد دور کند.کمی راجع به کاربرد واژه گان در شعر تان توضیح دهید.

* اجازه بدهید این کار را نکنم. من نمی خواهم هیچ چیز را به هیچ کس تلقین کنم.

13.و یک سوال درباره ی یک شاعر. دور ماندن سهراب را از قافله ی شعری انتقادی سیاسی دهه های 30 و 40 در چه می دانید؟

* نزدیکی به خودش. سهراب به خودش نزدیک بود. 

14.شعر شما دارای جنبه های فلسفی و عرفانی است آیا موسیقی در این نوع اشعار شما تاثیر گذار بوده است؟ 

* حتما تاثیر داشته است. غذا خوردن و کار کردن هم در شعر من تاثیر دارد
عشق نوش خوبه، رابطه کهنه اش.
رونوشت به برادران بسیجی..
ما عادت کرده ایم که با حمل به فساد کردن کارهای دیگران، پرده بر کوتاهی ها و تقصیرهای خود بکشیم.

شهید مطهری/ ده گفتار/ ص188

ما طلبه ها با خودمان خیلی دعوا داریم. انقدر که دعوای شما با خودمان را اصلن جدی نمی گیریم و بیشتر سعی می کنیم با دشمن داخلی ( خودمان) بجنگیم تا دشمن خارجی. اگر بخواهم فقط لیستی از این دعواها برایتان بنویسم قطعن چیز حوصله سر بری خواهد بود. اما یکی از همین دعواها که باعث شد این چند کلام را بنویسم مسیله ی شغل است. این که ایا طلبه گی یک شغل حساب می شود یا نه؟ و جدای از آن اینکه ایا یک طلبه می تواند کار بکند یا نه و اگر می تواند کار بکند چه کاری؟ فقط تبلیغ؟ کارمندی چطور؟ کار در موسسات حوزوی چطور؟وووو. شاید فکر کنید این که مهم نیست حالا یا کار بکند یا نکند. اما مسیله آن جا گیر پیدا می کند که بعضی از مراجع عظام تقلید گفته اند شهریه گرفتن طلبه ای که شغل داشته باشد حرام است و به قول خودمان گفته اند که ای طلبه ها از گوشت سگ حرام تر است اگر کار کنید و شهریه بگیرید. بگذریم از اینکه دوباره یک دعوای دیگر سر این است که ایا فقیه می تواند چنین حکمی را صادر کند یا نه؟ و اگر صادر کند ایا نافذ است یا نه ؟ البته بعضی بحث را تا این حد ناموسی نمی بینند و فقط می گویند که در شان( شخصیت اجتماعی) طلبه نیست که برود کار بکند. آن ها می گویند طلبه باید درس بخواند و اگر خوب درسش را بخواند امام زمان او را لنگ نمی گذارد و از این جور حرف ها. من هم مثل باقی طلبه ها به اندازه ی خودم در گیر این حرف بودم و به غیر از مسیله ی تنبلی (که اهمیت ویژه ای دارد) به این موضوع فکر کردم و هر چند مدتی پای یک طرف میز نشسته ام. اما این بار جزو طرفدار های کار کردن هستم نمی دانم شاید مهم ترین دلیلی که جزو طرفدار های کار کردن شدم این باشد که کار پیدا کردم. شاید اگر بقیه ی طلبه ها هم کار پیدا کنند همه با هم هم نظر بشویم. خلاصه که کار کردن یا نکردن مسیله این بود.

آقاجان همه اونایی که میگن این دوره آموزشی سربازی، دوره خوب و بیادماندنی خواهد بود بنظرم ریدن، سربازی خیلی هم مزخرف و خسته کننده و سراسر بطالته، مطمئنم خاطرات این روزهای گه را پس از پایان دوره به دست فراموشی سپرده و دفنش خواهم کرد.

نقد امری ست مربوط به حوزه عمومی و شخصی کردنش مذموم، اما در مملکتی که با پول نفت اداره می شه تشخیص و تفکیک این دو حوزه از هم کاری ست کارستان. در همچین بهشت برینی هر حرفی جز تایید و هر حرکتی جز همسویی - در هر حوزه ای و در مقابل هر گروهی - کم ترین بازخوردش فحشی ست که می شنوی. دودوزه بازی، ذهن خوانی، نفرت و تقسیم آدما به سیاه و سفید و داوری بی محابا و خسته گی ناپذیر از نشانه های چنین جامعه ی فلک زده ای ست. سکوت علامت رضایت است و اعتراض نشانه سهم خواهی و چیزی میان این دو اصلن امکان تصورش نیست. تو با من نیستی پس علیه من هستی. تو دزدی نمی کنی چون از دزدی های قبلی اشباع شده ای... این ست جامعه ای که در آن خشتک همه گهی فرض می شه و در آن فردیت چیزی جز اسباب مضحکه برای خاله خاک اندازا و بیکاره ها نیست. در چنین خرمحشری حرفا قبل از شنیده شدن و نوشته ها پیش از نوشته شدن تعبیر شده اند و تو بالفطره محکوم روی خشت افتاده ای...

اشرف جملات را همین جناب نماینده مجلس بیان فرمود در برنامه ورزشی شبکه دو. پرسیدند چرا یک نماینده مجلس می‌تواند رئیس فدراسیون شود اما دولتی‌ها و اعضای شورای شهر نمی‌توانند. انگشت اشارت به تفهیم بالا برد و فرمود: "آقاجان نمایندگی مجلس که شغل نیست". 
من اگر جای میثم زمان‌آبادی عزیز بودم، همین جا پیشانی‌اش را می‌بوسیدم، برنامه را تمام می‌کردم و بوسعیدوار از منبر فرود می‌آمدم و می‌گفتم: تمام حرف همین است و جز این نیست؛ فاعتبروا یا اولی‌الابصار.

یک فرض این است که شما انقلابی باشید و بخواهید اسرائیل را نابود کنید و با استکبار جهانی مشکل داشته باشید و بخواهید مدیریت جهان را در دست بگیرید و بمب هسته ای بسازید و هی انگشت توی هژمونی عربستان بکنید و بعد یک و دو و سه و چهار تا قطعنامه را شلیک کنند به پیشانی تان و بعد تحریم را شروع کنند و شما هم تحریم را دور بزنید و بعد برای حفظ پول هی طلا و دلار جابجا کنید، فرض دوم هم این است که شما اصولا قصدتان این باشد که یک قدرت اقتصادی ایجاد کنید و با آن قدرت اقتصادی در منطقه تعادل قوا را در دست بگیرید و بعد برای اینکه قدرت اقتصادی ایجاد کنید نیاز به از بین بردن سازمان برنامه و از بین بردن رابطه ایران و اروپا و تحریم شدن کشور داشته باشید. و بعد برای اینکه تحریم بشوید یک روز حرف هلوکاست را بزنید و یک روز دیگر حرف از سانتریفیوژها و غنی سازی بزنید و یک روز حرف از نیروگاه اتمی بوشهر بزنید و هر روز سعی کنید یک دعوایی را علم کنید. یعنی در واقع شما یک دولت را به مدت هشت سال اجاره می کنید که با آن میلیاردر بشوید و بعد همان دولت را بخرید. شوخی می کنم؟ اصلا شوخی شم قشنگ نیست.

باید شنیده باشید تا درک کنید..
فارسی در ادامه
On the occasion of Mustafa Ismail's demise
Before the Revolution, I was barred from travelling; that is to say, I could not travel outside the country. For a long time, I had been in prison; and when I was released, I was not allowed to leave the country. I had plans at the time, among them was— about which I also had told my family— to visit Quran reciters of Egypt, especially Sheikh Mustafa Ismail. If ever I could leave the country. 
Sheikh Mustafa Ismail was indeed awesome. There were qualities about his recitation that – to speak fairly— are highly imitable. Apart from his voice and his manner of pronunciation of letters and words, he would give life to Quranic words; that is, when he recited a verse, the audience would be imbued with a feeling the verse was purported to impart.
Address in a meeting with international Quran reciters (April 25 1989)

به مناسبت سالروز درگذشت مصطفی اسماعیل
قبل از انقلاب، من ممنوع‌السفر بودم؛ یعنى نمى‌توانستم به خارج از کشور سفر کنم. مدتها در زندان بودم؛ وقتى هم که از زندان بیرون آمدم، در داخل کشور محصور بودم. در آن وقت، یکى از آرزوها و تصمیمهایم این بود - به خانواده‌ى خودم هم گفته بودم - که اگر بتوانم از کشور خارج بشوم، براى دیدن قرّاء - مخصوصاً شیخ مصطفى اسماعیل - به مصر مى‌روم. 
شیخ مصطفى اسماعیل، خیلى فوق‌العاده بود. چیزهایى در تلاوت او بود که انصافاً قابل تقلید است. منهاى مسأله‌ى صدا و کیفیت اداى حروف و کلمات، او کلمات قرآنى را جان مى‌داد. یعنى وقتى که او آیه را مى‌خواند، آن احساسى به مستمع دست مى‌داد که در آیه، اقتضاى آن احساس بود. 
۱۳۷۰/۰۲/۰۶بیانات در دیدار قاریان بین المللی،
Photo: ‎فارسی در ادامه
On the occasion of Mustafa Ismail's demise
Before the Revolution, I was barred from travelling; that is to say, I could not travel outside the country. For a long time, I had been in prison; and when I was released, I was not allowed to leave the country. I had plans at the time, among them was— about which I also had told my family— to visit Quran reciters of Egypt, especially Sheikh Mustafa Ismail. If ever I could leave the country. 
Sheikh Mustafa Ismail was indeed awesome. There were qualities about his recitation that – to speak fairly— are highly imitable. Apart from his voice and his manner of pronunciation of letters and words, he would give life to Quranic words; that is, when he recited a verse, the audience would be imbued with a feeling the verse was purported to impart.
Address in a meeting with international Quran reciters (April 25 1989)

به مناسبت سالروز درگذشت مصطفی اسماعیل
قبل از انقلاب، من ممنوع‌السفر بودم؛ یعنى نمى‌توانستم به خارج از کشور سفر کنم. مدتها در زندان بودم؛ وقتى هم که از زندان بیرون آمدم، در داخل کشور محصور بودم. در آن وقت، یکى از آرزوها و تصمیمهایم این بود - به خانواده‌ى خودم هم گفته بودم - که اگر بتوانم از کشور خارج بشوم، براى دیدن قرّاء - مخصوصاً شیخ مصطفى اسماعیل - به مصر مى‌روم.  
شیخ مصطفى اسماعیل، خیلى فوق‌العاده بود. چیزهایى در تلاوت او بود که انصافاً قابل تقلید است. منهاى مسأله‌ى صدا و کیفیت اداى حروف و کلمات، او کلمات قرآنى را جان مى‌داد. یعنى وقتى که او آیه را مى‌خواند، آن احساسى به مستمع دست مى‌داد که در آیه، اقتضاى آن احساس بود. 
۱۳۷۰/۰۲/۰۶بیانات در دیدار قاریان بین المللی،‎

در مملکتی زندگی می‌کنیم که می‌فرمایند: «جایزه‌هایی که خارجی‌ها می‌دهند نشان بردگی است، نشان حقارت است و البته آدم‌های حقیر، سرخورده و ناکام در اصالت هنر هستند که از دست این خارجی‌ها جایزه‌های هنری می گیرند.» آن‌وقت همین‌ها وقتی تیم ووشو، قایق‌‌رانی یا پرش با نیزه‌ی ما در رقابت‌های منطقه‌ای قرقیزستان، به مقام پنجم می‌رسد شصت تا پیام می‌دهند که این افتخار بر فرزندان ایران اسلامی مبارک باد و غیره. و همچنین در مملکتی زندگی می‌کنیم که طبق این فرمایش، هیچ سینماگری در میان افراد موجود باقی نمی‌ماند که «برده» و «حقیر» و «سرخورده» نباشد، چون رضا میرکریمی، مجید مجیدی و ابراهیم حاتمی‌کیا هم از دست خارجی‌ها جایزه گرفته‌اند. حتی پرویز شیخ‌طادی هم. بنابراین لازم است سینماگران حقیر و ناکام کشور را من حیث‌المجموع بکنند توی گونی و بریزند توی دریا، بروند چند فقره سینماگر غیر برده دست و پا کنند که روز مبادا به کارشان بیاید.
در راه خرم اباد به تهران زنجیرچرخ چینى پاره شده و برف پاک کن تقلبى ایساکو شکسته است. ٣ ساعت است توى برف گیر کرده ایم ولى همچنان وطن مان را دوست داریم و به کشور متحدمان چین احترام مى گذاریم. سرعت ١٠ کیلومتر.
...و دیگر هیچ!
شهر پر شده از تبلیغ بیشتر تولید مثل کنیم و خانواده ای ۸ نفره که نشسته اند روی دوچرخه و می روند هندوانه بخورند و مادر خانواده هم نیست و لابد دارد نهمی را پس می اندازد .
اما مشکل قضیه تاثیر پارازیت و آلودگی هوا و استرس روی همین قضیه باروری است ،از این رو بر آن شدیم با طرح پیشنهاداتی در هر چه بارور تر شدن جامعه قدمی هر چند کوتاه برداریم .

۱.آیا می دانستید شب ها در موقع خواب امواج پارازیت تاثیر بیشتر روی شما می گذارند ؟پس بهتر است قبل از خواب مقداری شانه تخم مرغ ،حوله نیمه خیس و بسته به اندازه آلتتان لوله پلیکا را برداشته ابتدا آلت محترمتان را در لوله بکنید سپس دورش را با حوله خیس خوب بپیچید و بعد در فضای خالی بین شورت و این سیستم را با شانه تخم مرغ خوب آکوستیک کنید . 
ضمنن اگر پارازیتتان آنقدر زیاد است که حتی شبکه های استانی را هم نمی توانید ببینید به اندازه سی سانتیمتر در سی سانتی متر فویل را برداشته و دور بیضتین را مثل سیب زمینی که می خواهید تنوری کنید ،ببندید تا از شر امواج مخرب راحت شوید.
۲. آلودگی هوا ! آیا می دانستید وقتی می خندید یا مشغول خاک بر سری هستید نوک آلتتان البته سوراخ نوک آلتتان کمی بزرگتر می شود ؟و همین فضا کافی است تا مقداری ریز گرد-البته باز بسته به سایز آلتتان چون خواهر ها دلشان نخواهد کسانی هستند که ۵۰ سانت داستان دارند و طبیعتن این سوراخ می تواند به اندازه سوارخ لوله جارو برقی بشود -وارد شما بشود و مطمین باشین اسپرمی که به امید فرداهای بهتر دارد خودش را جر می دهد تا از بقیه جلو بزند وقتی به ریز گرد شاخ به شاخ بشود بچه سالمی نخواهد شد .
پس،برای این مشکل پیشنهاد می کنیم که یک درپوش برای نوک آلت تهیه کنید می توانید از درپوش پلاستیکی سس خرسی استفاده کنید و و همیشه همراهتان باشد .
۳ .استرس! استرس می تواند یک دستگاه استسیل را خراب کند چه برشد به شما که با زور شیر موز و دوا و دارو و هایپ می خواهید تولید مثل کنید . چاره کار بیشتر ذهنی است .با مشکلات رو در رو شوید تا دهنتان سرویس شود . هیچگاه هیچ مشکلی را به تخمتان حواله کنید .چون همین حواله باعث می شود که تستسترون هایتان خوب کار نکنند و اسپرم هایتان خسته بشوند و یا بچه دار نشوید یا اگر بشوید هم تنها سوژه خنده برای هم مدرسه ای هایش ساخته اید .

به امید یک تولید مثل موفق این بحث را همین جا گل میگیریم .
به اون آقایون بگو بینِ عبّاس و بی‌بی‌سی یکی‌رو انتخاب کنن. حافظِ امنیّتِ ملّی برای من، امثالِ عبّاسه. اگه امنیّتِ ملّیِ اونارو بی‌بی‌سی تعیین می‌کنه، هرکی رویّه‌ی خودشو بچسبه، والسّلام.

|از فیلمِ «آژانسِ شیشه‌ای»؛ نوشته و ساخته‌ی «ابراهیم حاتمی‌کیا»|

مجری داره از احسان خواجه امیری می پرسه چرا انقدر توی موسیقی موفق شدی؟ میگه خواست خدا بود. می پرسه این همه علاقه به موسیقی رو از کجا آوردی؟ میگه خدا خواست. می پرسه راز این همه دستاورد تو این سن کم چیه؟ میگه خواست خدا. واقعا خدا انقدر موسیقی رو دنبال می کنه؟ یعنی تا این حد براش مهمه که تو جزئیاتشم دخالت می کنه؟ پس اینا که ساز نشون نمیدن چی می گن؟