هم‌خوانی

درباره بلاگ

این‌جا یک وبلاگ شخصی‌ست که مطالب آن در نتایج هیچ موتور جست‌جویی نشان داده نمی‌شود. کپی کردن نوشته‌های دیگران در وب‌لاگ‌های پر بازدید، و یا سایت‌های خبری، حتا با ذکر نام نویسنده، بعید می‌دانم به‌دون اجازه‌ی صاحبان آن‌‌‌ها صحیح و قانونی باشد. همین.

۱۱ مطلب با موضوع «نوروزی، یاسر» ثبت شده است

من و علی فکر می‌کنیم هر ساختمان در حال ساختی که بیش‌تر از پنج‌طبقه داشته باشد، مال سپاه است. علی روی ده‌طبقه به بالا بسته، و من روی طبقه‌ی ششم و هفتم و هشتم و نهم. ما فکر می‌کنیم سپاه تمام تهران را خریده و دارد می‌سازد. ما معتقد ایم که ساختمان‌های بالای شش‌طبقه را بازنشسته‌های اداری و دفتری سپاه می‌سازند، ساختمان‌های بالای هفت‌طبقه را بازنشسته‌های رده‌های مسوول‌دفتری،‌ و ساختمان‌های بالای هشت و نه طبقه را بازنشسته‌های سمت‌های مدیریت میانی دفتری و اداری سپاه. بالای ده‌طبقه را هم سرداران بازنشسته، هر پنج‌طبقه یک درجه بالاتر، تا برسد به ساختمان‌های سی‌طبقه که همه را سردار "...." می‌سازد.
تهران پُر شده از ساختمان‌هایی که در شش و هفت و هشت و نه طبقه در حال ساخت اند. پس اگر هر بازنشسته به‌طور میانگین هم‌زمان دو ساختمان بسازد، باز هم سپاه نیروی بازنشسته کم می‌آورد، لذا باید هرچه سریع‌تر تعداد زیادی از نیروهای میانی و دفتری‌اش را بازنشست کند تا بتوانند بروند ساختمان‌های شش‌ و هفت و هشت و نه طبقه بسازند. ما این پیش‌نهاد را مطرح کرده‌ایم، و فکر می‌کنیم دارند روی آن کار می‌کنند.
ما از این روش داریم به سپاه ضربه می‌زنیم؛ خیلی ریز و حساب‌شده.


«سکسی» هم مثل «دموکراسی» است و درباره‌ی معنا و مفهوم آن علما همیشه اختلاف نظر داشته‌اند در تاریخ. مثلا اگر کیم کارداشیان سکسی باشد، باید خدو انداخت به روی پورتمن و کیدمن. حالا من زیاد وارد جزئیات نمی‌شوم و بی‌حیایی نمی‌خواهم بکنم اما به نظرم هر کس از مرد و زن موقع این بحث‌ها خودش را به ندانم‌بازی زد، آدم قابل اعتمادی نیست. اتفاقا یا خدانشناس و مزوّر است یا نابالغ و گول. حیا حد و مرزی دارد که اگر از آن نگذری کسی را ناراحت نمی‌کند. اگر هم بکند، کرده شده و به تخمم. خلاصه که رفیقم در آرزوی یک زن سکسی بود. تقریبا سه سال پیش هم گیرش آمد و نکاح جاری شد بین‌شان. بعضی زن‌ها هستند که حواس‌شان به همه جا هست اما وانمود می‌کنند نیست؟ این از آن‌هایش بود. ریز ریز با چشم و لب و دهن و اعضا و جوارح فتنه می‌کرد در جمع. من البته تلاشم این بود نادیده بگیرم‌ش. نه به خاطر پاکی یا خلوص نیت؛ به خاطر اینکه دوست نداشتم حس خودشیفتگی‌اش ارضا شود از راه من. بهترین کار با اینجور زن‌ها، ریدن بهشان نیست؛ نادیده گرفتن‌شان است. بعد یک مدت هم موش دواند در ارتباط ما، من و رفیقم جدا افتادیم از هم. دو سه ماه پیش خبر شنیدم البته طلاق گرفته‌اند. زنگ زدم، نصفه‌شبی انگار سر دلش مانده باشد، دوید آمد خانه‌مان رفیق‌مان. گفتم: «چرا؟» و نشستم پای گفت و گویی دوسه ساعته (بیشتر «گفت» بود البته تا «گو»). گفت در یک حالت خیانت مداوم قرار داده بوده او را. گفتم: «یعنی خیانت کرد بهت؟» ‌گفت خیانت نکرده ولی رفتارش را عامدانه در حالتی قرار می‌داده که من فکر کنم دارد خیانت می‌کند. با خودم گفتم ته تم داستانی است (به او نگفتم منتها). اما در عین حال گفت که حتا مشکلی با این قضیه نداشته و می‌توانسته دوام بیاورد اما مشکل جای دیگری بود. گفتم: «چی پس؟» و یک حرفی زد که دوباره با خودم گفتم از قبلی بیشتر تم داستانی است این یکی. می‌گفت گاهی رفتارهایی می‌کرد که ناراحت کند مرا؛ مثل گوزیدن در جمع. من ابتدا گمان کردم یک نوع استعاره‌ای به کار می‌برد اما بعد گفت: «نه یاسر! واقعاً می‌گوزید!» گفتم: «خب شاید مشکل گوارشی بوده؟» گفت: «نه نه. از قصد!» با خنده و ناباور پرسیدم: «یعنی زِرت زِرت؟» رفیقم نخندید. سرپایین سرامیک ارزان‌قیمت پذیرایی‌مان را نگاه کرد. گفت: «نه. بعضی‌وقت‌ها. وسط جمع.» خنده‌ام را خوردم وقتی دیدم ناراحت شده. به هر حال یادآوری گوزیدن همسری زیبا خاطر هر مردی را مکدّر می‌کند بعد طلاق. درباره‌ی روان‌شناس هم حرف زد. گفت حتا حاضر شد بیاید پیش روان‌شناس اما روان‌شناس گفته زنش مشکل حادی ندارد. جالب ماجرا جایی بود که گفت حتا همین حالا مرا در حالتی قرار داده که فکر کنم دل روان‌شناسه را هم برده.... دیشب داشتم کتابی درباره‌ی «خواستگاری» ویرایش می‌کردم به یک مطلب بکری خوردم که باید ماچ کرد گوینده‌اش را. طرف گفته «اگر فقط به خاطر زیبایی با کسی ازدواج کنید، چیزی از او خواهید دید که همیشه شما را برنجاند.» اسم نویسنده‌ی این جمله را نمی‌آورم چون برخی از جماعت ایرانی نفهم‌اند. نگاه نمی‌کنند ببینند حرف چیست. بیشتر به این نگاه می‌کنند ببینند چه کسی گفته. در حماقت‌شان همین بس که اگر مذهبی باشند حتما باید بگویی «قال صادق» تا باور کنند، اگر ان‌تلکت باشند حتما باید بگویی «قال ژیژک»!
 و خاکشیر هم معجزه می‌کند. خودم تا وسوسه‌ی خیانت به ملت می‌آید سراغم، دو سه تا از این مُلَیّن‌ها می‌بندم به بدن، نیم ساعت نشده می‌روم سر خدمت. فرهنگستان هم کارش راحت است. معادل‌گزینی ‌کند فوراً که زین پس بگوییم «خدمت‌گاه عمومی»، «خدمت‌گاه فرنگی»، «کاسه‌ی خدمت‌‌گاه»، «چاه خدمت‌گاه»، «بوگیر خدمت‌گاه».... هر مدیر و مسئول مملکتی هم که گفت جز برای خدمت به ملت نیت دیگری ندارد، همه می‌فهمند دقیقا چه نیتی دارد....

کسانی را که ملال دارند در زندگی، دعوت می‌کنم به خانه‌ام. اینجا زندگی جاری‌ست. و روی زندگی، کاغذ ساندیس و لیوان یک‌بارمصرف مچاله و بطری نوشابه‌ی خانواده جاری‌ست. همسایه‌ی پایینی زنش را روزها با کمربند چرم یا تسمه‌ی کولر می‌زند و شب‌ها صدای ماچ‌شان می‌آید از درز موزاییک‌ها بالا. اما در واحد کناری پیرمردی ساکت و سربه‌زیر سکونت دارد. عصرها پیک‌نیکی می‌گذارد با زنش تریاک می‌کشد. تا به حال چند بار لفظ آمده اهلش هستم، جای دو نفری، سه نفری بکشیم؟ دیروز هم به واحد بالایی رفتم تمنا کردم کمتر بدوند و در حد یک اسب مسابقه ندوند. زن هیکل‌داری بود که جای نافش را از زیر دکمه‌ی افتاده‌ی پیرهنش خاراند و گفت: «حالا اگه سر و صدا کنم چی کار می‌کنی مثلا؟» گفتم شکایت می‌کنم. گفت: «به تخم پسرم!» صدای یک مرد را از پشتش شنیدم که خندید. احتمال دادم شوهرش باشد. یا پسرش.

پدربزرگ‌ها از اول پیرند. مادربزرگ‌ها هم. تصوری از جوانی‌شان نداریم؛ مثل خورشید که نفهمیدیم کِی اولین بار تابید به ما. بچگی یک بار به مادربزرگم گفتم: «می‌شه نمیری؟» نگفت که دار فانی را وداع باید گفت. یا دلیل نیاورد که بالاخره یک روز باید مُرد. و نخندید به حرفم. شال‌گردن برایم می‌بافت. میل‌ها را کنار گذاشت، پیشانی‌ام را بوسید و قول داد.

گفت: «مثل پلنگ می‌جنبید زیر لحاف. باسَن، گِرد. سینه، اناری...» و دستش را برای نشان دادن قُطر انارها بالا آورد؛ طوری که انگار بخواهد آب‌شان را بگیرد. گفتم: «کجا دیدی‌ش؟» آرنجش را گذاشت روی حاشیه‌ی جویده‌ی شیشه‌ی ماشین و فرمان چرخاند؛ «حاجی من ندیدم‌ش که. اون منو دید!» کِنتِ سفید تعارف کردم. گفت: «نه عزیز. با این‌ها حال نمی‌کنم.» و دست انداخت و مونتانا را از پشت فرمان برداشت. گفتم: «یعنی همینطوری اومد گفت بخوابیم با هم؟» فندک زد؛ «همینطوری که مُرغ هم نمی‌ره تو جاش! نه داداشم؛ همینطوری که هیچی تو هیچی...» و دستش را گذاشت روی بوق. کون‌به‌کون شده بودیم با یک وانتِ آبی‌نفتی. گفتم: «به هر حال بعضی وقت‌ها زن‌ها ممکنه...» اما دیدم کله کشیده از پنجره‌ی ماشین بیرون و داد می‌زند: «هِی! گاریچی!». زیر آینه، مَدونای آویخته به زنجیر، تاب ‌خورد. گفتم: «یعنی پول هم نگرفت؟» دود سیگار را داد بیرون؛ «جِنده بار نزده بودم که حاجی....» آشغال سیگار را تکاندم؛ «خب چرا یه دفعه فقط؟ هفته‌ای یه دفعه می‌رفتی باهاش!» و پلاستیک میوه‌ها را زیر پایم جابه‌جا کردم؛ خیار بود و هلو. خنده‌کنان ادامه دادم: «نه نه! دو دفعه!» دست‌به‌دنده نگاهی انداخت و گفت: «تو جوونی جوون! بیست سی سال پیش خاطرت نیست. فکر کردنش هم جُرم بود. مثل حالا نبود که. الان همه با همه می‌رن زیر پتو، رَتَتو!» و کنار جدول‌های سیمانی خاک‌گرفته ترمز کرد؛ «این هم شهر زیبا!» دست کردم جیب پشتی شلوار، کیفم را درآوردم. گفت: «یه کاری کرد که دیگه هیچ‌وقت طرفش نَرَم» هزاری‌ها را می‌شمردم. مِن مِن‌کنان درآمدم که: «لابد... چسبید بهت... سریش شد... بیا... منو بگیر...» و پول را گرفتم طرفش. گفت: «بدتر از این‌ها!» و اسکناس‌ها را شمرد. گفتم: «حامله شد لابد!» گفت: «نه!» - «شوهر داشت؟» - «نه» - «پس خِفتِت کرد» بسته‌ی مونتانا را برعکس می‌کوبید روی دستش. گفت: «یه ظهر جمعه بود» و سیگاری کشید بیرون و گذاشت گوشه‌ی لب؛ «نماز جمعه». دسته‌ی نایلون‌ها یک دستم بود و دست دیگرم به دستگیره‌ی در. ادامه داد: «بُغ کرده بودم خونه، سگی بودم. ننه‌م هم افتاده بود رو غُر غُر خدابیامرز که وقتِ زن گرفتن‌ت گذشته، پس من نوه‌هامو کِی ببینم، پس کِی شیرینیِ عروسی‌تو...» گفتم: «خدا بیامرزه» همانطور که ماشین را خاموش می‌کرد، کام گرفت؛ «انقدر گفت گفت که اعصاب‌مون به هم ریخت، گفتیم بهتر از موندن تو خونه‌ست، غُر غُر شنیدن تو خونه‌ست، خدانکرده بی‌احترامی به ننه‌ست....» خندیدم؛ «که در عوض چی نصیب‌تون شد؟» آشغال سیگار را تکاند کف ماشین و نخندید. ادامه داد: «از امام‌حسین انداختم سمت پیچ‌شمرون، رفتم طرف انقلاب دیدم وسط‌ها خیابون رو بستن. پیچیدم پایینِ چهارراه ولیعصر، یه خانمی وایساده بود با چادر مشکی، عینک دودی. گفتم لابد از همین نمازجمعه‌ای‌هاست. دست تکون داد، سوارش کردم. گفت تهران‌پارس. گفتم باشه. می‌گم که! بدحال بودم. واسه‌م فرقی نداشت کجا. خلاصه که نشست تو ماشین، دربست، دنده رو جا زدم، سمت فلکه‌ی اول یا دوم، خاطرم نیست. یه چند دقیقه که گذشت خانومه پرسید من شما رو جایی ندیدم؟ خب اون روزها همه بهم می‌گفتن شبیه این بازیگره... جَبّار سینگ رو خاطرتون نیست شماها» جابه‌جا شدم روی صندلی و کیسه‌ی نایلون را دوباره گذاشتم پایین. سر تکان دادم که می‌شناسم و فی‌الفور درآمدم: «شعله!». دیدم که لبخند می‌زند و دست می‌کشد به ریش‌ها. ادامه داد: «آره دیگه. همه رفیق رفقا می‌گفتن شبیه طرف‌ایم خلاصه. من هم به خانمه همینو گفتم. گفتم واسه همین آشنا می‌زنم. بعد آینه رو تنظیم کردم، دیدم عینک‌شو برداشته. یه‌طوری بود همچین. چشم‌های هاری داشت. گفت: "نه! از اون خیلی بهتری!" منو بگی! قند تو دلم آب نشد. برعکس ترس برم داشت. دوبه‌شک شدم یارو اطلاعاتیه، امنیتیه، پاسداره، منکراتیه، چیه؟ اما دیدم زنه شروع کرد راجع به ازدواج و این حرف‌ها قصه گفتن. این‌ها رو که می‌گفت حتم کردم از این زن‌جلسه‌ای‌هاست. گفت: "شما ازدواج نکردی؟" گفتم: "نه خواهرِ من! کی زن می‌ده به ما؟ اتفاقا همین صبحی ننه‌مون..." پرید وسط حرفم که: "پس چطوری نیازهاتو برطرف می‌کنی؟" خیلی جدی، رسمی، بی‌شوخی، بی‌عشوه‌بازی. آقا ما موندیم وقتی اینو گفت. اصلاً قفل کردم. چی می‌گفتم؟ زدم تو فازِ خنده که "من حاضرم تا ابد همینطور عذب‌اوغلی بمونم ولی با زن‌جماعت زیر یه سقف نَرَم..." اما دیدم زنه اصلاً فاز برنمی‌داره. صاف صاف تو چشم‌هام نگاه کرد گفت: "صیغه دقیقا مربوط به همین وقت‌هاست. چرا صیغه نمی‌کنید؟" آقا باز دوباره گذاشته بود تو کاسه‌ی ما. موندم. گفتم چی بگم که بد نگفته باشم؟! منتها این بار پس نکشیدم. شونه کشیدم، عین خودش جدی دراومد که: "آبجی! آخه من که نمی‌تونم بگردم تو خیابون دنبال صیغه که؟! نمی‌شه آدم دوره بیفتی به ناموس مردم بگه صیغه بشه؟! می‌شه؟!" اینو که می‌گفتم صورت‌شو تو آینه داشتم. همونطوری تُند و هار گفت: "نیازی نیست دوره بیفتی!" چشم‌هاش خاطرمه هنوز. پلک نزد وقتی گفت. گفت: "من هستم! خوبه؟" به ولای علی عین همینو گفت. یه کلمه اگه جابه‌جا بگم به همین قبله قسم!» و دستش را گرفت رو به جایی که شاید قبله بود؛ رو به جایی که دود یک جگرکی رفته بود هوا. گفتم: «یعنی یه‌راست گفت می‌خواد صیغه‌ش کنی؟» مرد زد روی پایش و خندید؛ «به جان عزیزت قسم عیناً همینو گفت؛ بی که بخنده یا مثلا سوسه بیاد. رک و راست گفت صیغه‌ش کنم!» 
حالا دیگر کیف پول را کرده بودم داخل جیبم و یک‌ور، تکیه داده بودم به صندلی ماشین. دست‌به‌سینه چشم از مرد مسافرکش برنمی‌داشتم. ادامه داد: «بعد هم گفت: "جا داری؟" گفتم ندارم. گفتم با ننه‌م زندگی می‌کنم. آبجی‌م رفته خونه شوهر ولی ننه‌م... نذاشت مابقی‌شو بگم. آدرس داد بندازم سمت هفت‌حوض و تو آینه داشتم‌ش که بیرون رو ‌پایید و عینک‌شو دوباره گذاشت. آقا دردسرت ندم. هر چند دقیقه سُک می‌زدم لب‌هاشو، تو کون‌م عروسی بود که خدایا! دمت گرم! نفرستادی، نفرستادی، چی فرستادی! هیکل‌درست، شاسی‌بلند، دانشگاه‌رفته...» چین به ابرو انداخته بودم. پرسیدم: «تحصیل‌کرده بود؟» گفت: «به من چه بود یا نبود! مقصود، طوری حرف می‌زد عین لیسانسیه‌ها. دانشگاه‌رفته‌ها. نه که لفظ قلم باشه، نه. تُند حرف می‌زد. محکم. خیلی سفت. کیپ. اصلاً همین کارهاش بیشتر هوس‌مو تاب ‌داد. لَوَندی نداشت. تنگ‌بازی نکرد. حاجی بی‌معطلی تکیف رو روشن کرد که بریم تو رختخواب، حالا نکن کِی...» گفتم: «صیغه خوندین؟» گفت: «من که تخمم هم نبود این چیزها. گفت بخونیم، ما هم خوندیم. یعنی بعدِ اینکه بیست بار ما رو چرخوند دور هفت‌حوض و نارمک و فلکه اول و دوم، بَرِ یه خیابون، گفت بندازم تو کوچه. یه کوچه‌ی لُختِ خلوت بود، بی‌راهِ پس و پیش. من هم بوخوری شده بودم، رگ افتاده بود به بساطم، یه دستم به فرمون بود، یه دستم بندِ کمربند. فوری انداختم تو کوچه و پارک که کردم، دیدم درِ ماشین رو باز کرد و گفت صبر کنم. ما هم وایسادیم. کلید انداخت، در رو باز کرد رفت بالا، منتها لای در رو باز گذاشت. خونه، کلنگی بود، دو طبقه، دنج. نگاهمو از خونه برنمی‌داشتم مبادا بپره بره یا ریگی به کفشش باشه. خونه‌تیمی اون‌وقت‌ها زیاد بود. گفتم نرفته باشه خبر کنه، بیان خون‌مونو بریزن بی‌خود! خلاصه که یه دقیقه بعد دیدم پرده رو داد کنار از بالا علامت داد. ما هم ماشین رو قفل انداختیم، زدیم بیرون، رفتیم تو خونه...» گفتم: «رفتی؟» گفت: «چی می‌گم پس دو ساعته واسه‌ت؟ دور و بر رو پاییدم، خوب خونه رو وارسی کردم، دیدم پرنده پر نمی‌زنه. رفتم چه رفتنی! آقا دردسرت ندم. رفتم بالا دیدم چادربه‌سر نشسته رو تخت. ما رو نشوند جلوش، یه چیزهایی خوند گفت باید پشت سرش بگم» 
سیگارم را آتش زده بودم و کام می‌گرفتم. گفتم: «جمله‌های صیغه بوده» گفت: «صیغه تیغه‌شو نمی‌دونم. عربی یه چیزهایی گفت، ما هم جنگی پشت‌بندش خوندیم. جویده و نجویده، هر چی گفت خوندیم و بعدش خدا به سر شاهده، تا عمر دارم بدن ندیدم من اینطوری. اصلاً هیکل یه چیزه، پاکار باشی یه چیز دیگه‌ست. آقا یه چیزی می‌گم من اصلاً، شما یه چیز می‌شنوی. حالا جوونی، نمی‌خوام هوایی‌ت کنم حالا.» خندیدم و خم شدم یکی از خیارها را که افتاده بود کَفیِ ماشین، دوباره فرو کردم داخل نایلون و دیدم با انگشت ضرب گرفته روی فرمان. رو به جایی دیگر پرسید: «آقا بعضی از این زن‌ها چرا انقدر بلداَن؟» و برگشت و نگاهم کرد. حرفی نزدم. دستش را دراز کرده بود روی صندلی و می‌پرسید. ادامه داد: «آقا هر کاری ما نگفتیم، اون کرد. هر راهی ما خواستیم، اون قبلش رفت. گفتم که! عین پلنگ جنبید رو من، فِر می‌خوردیم تو هم. اصلاً تو بشاش تو این فیلم‌ها! طرف زنه یه پا کارگردانی کرد خلاصه اون روز تو جا. دردسرت ندم. ما دو سه ساعتی غلط و واغلط زدیم همینطور تو مکان و بعدش انگار شیره‌ی جونم رو کشیده باشن، ولو افتادم رو تخت. منتها هوش و بی‌هوش می‌دیدم زنه فرز می‌پیچه تو حموم. یه‌ربعی همینطور چُرت زدم، نئشگی طی کردم، تا بعد که تَنَکه رو کشیدم بالا، بلند شدم رفتم کنار تراس، یه‌ هوا پنجره رو باز کردم، واسه سیگار. حاجی دیدی چه حالی می‌ده بعدش سیگار؟ کبریت کشیدم، رو به پنجره، یه نخ گذاشته بودم رو لب که یهو شنیدم یه چیزی پشت سرم قرچ صدا داد. یه چیزی ساییده شد انگار به هم. خدا نیاره حاجی! برگشتم دیدم زنه، حوله‌پیچ، نشسته رو تخت، کُلتِ کمری رو نشونه گرفته راستِ من» این را که می‌گفت، دست برده بود به پوسته‌پوسته‌ی لب‌ها، می‌کَنْد. گفتم: «اسلحه کشید؟» - «آره حاجی. ما دست‌مون به خایه‌مون بود، برگشتیم دیدیم زنه کلت رو نشونه رفته سینه‌ی ما» پرسیدم: «چی کار کردی؟» - «چی کار می‌کردم؟ دست‌مو بردم بالا سر، خوندم اشهد ان لا اله الا الله، حالا پاهام داره می‌لرزه، خایه‌هام داره می‌لرزه.» - «هیچی نگفتی؟» - «چی می‌گفتم حاجی؟ تا اومدم چون و چرا کنم گفت ببندم دهنو والا یه گوله خالی می‌کنه لای دو تا پام، تو مخم، تو گیج‌گاهم، بیخ گلوم، خفت سینه‌م. گفت سوراخ سوراخ می‌کنه. آبکش می‌کنه. لال شدم من داداشم. کُلت کشیده بود روم. من هم اشهد می‌خوندم با خودم می‌گفتم کارت تموم شد نکبت! تو این روزها، ملت می‌رن جبهه خون می‌دن، تو جون‌‌تو دادی بالا چی؟! یه بغل‌خوابی؟! منتها تو همین یکی‌به‌دو کردن و اشهد خوندن، یه‌آن دیدم بلند شد و گفت: "تا سه می‌شمرم. لباس‌هاتو می‌پوشی، گورتو از اینجا گم می‌کنی، پشت سرت هم نگاه نمی‌کنی. گم شو! یالله!" آقا ما رو بگی! اینو که شنیدیم شلوار رو کشیدیم بالا، پیرهن‌ تن‌کرده نکرده، عرق‌گیربه‌دست، زدیم به چاک!»
چند ثانیه‌ای هر دو ساکت بودیم. بعد به وَنی نگاه کردم که پارک کرده بود و مسافرها با سر‌های خَمیده از داخل آن می‌آمدند بیرون. گفتم: «عجیب بود جناب! یعنی چی بگم! راستش اصلاً موندم...» مردِ مسافرکش دستش را از روی پشتی صندلی برداشته بود و سوئیج می‌انداخت برای استارت. همانطور که نایلون‌ها را برداشته بودم و گذاشته بودم بین پاها، گفتم: «دیگه اون سمتی نرفتی؟ اینکه بخوای ببینی کی بوده یا چی کاره بود یا چرا...» گفت: «اون روزها این چیزها شوخی‌بردار نبود جوون! من نمی‌دونم چی کاره بود، منتها تا همین پارسال پیرارسال‌ها هم هر وقت می‌رفتم اون‌وری ترس داشتم مبادا...» درِ ماشین را باز کردم و نایلون‌ها را گذاشتم بیرون. بعد همانطور که پیاده می‌شدم پرسیدم: «یعنی هیچ‌وقت گذرت نیفتاد اون‌طرفی تو این سال‌ها؟» آینه را تنظیم می‌کرد؛ «نه حاجی. گذرم هم بیفته نمی‌رم. یعنی واسه خاطر اون نمی‌رم، چون دیگه بعیده اون‌جاها باشه. تازه باشه و نباشه چه فرقی داره؟! بعیده منو خاطرش باشه... اما من بعدِ این بیست و هفت هشت سال هنوز یادمه. تا دیدم‌ش گفتم این خودشه! گفتم این وَلَدِ چموش خودشه! می‌دونی از کجا؟» خم شدم سمت پنجره‌ی ماشین؛ «مگه دوباره دیدی‌ش؟» گفت: «آره حاجی! پیر شده بود یه کَمَکی ولی سوی نِگاهش بود هنوز. از تخم چشم‌هاش خوندم خودشه!» گفتم: «کجا؟ کجا دیدی‌ش؟» دنده را جا زد و گفت: «تو تلویزیون.» با خنده گفتم؛ «بازیگر شده یعنی الان؟» مرد گفت: «نه بابا! صحبت داشت می‌کرد!» گفتم: «صبحتِ چی؟» گاز می‌داد؛ «آورده بودنش واسه‌ی این برنامه‌های چی چی می‌گن بهش؟» عقب کشیدم؛ «مجری بود؟ کارشناس؟ مشاور؟» گفت: «آره، همینی که می‌گی. مشاورِ... عفّت در خا...» نایلون‌ها را یک‌کاسه کردم در دست و بلند گفتم: «عفاف؟» مرد ماشین را راه انداخت و گفت: «ها! همین! عفاف در خانواده!».

عنوان داستان: «تاریخ پلنگ»

ناگهان پشت هره‌ی پشت‌بام سرک می‌کشم، پیراهن مچاله‌ی همسایه را ببینیم و لُختِ یک زن را. ناگهان زِنا! ناگهان دست‌دردست پسرعمه‌ام ایستاده‌ایم برای تماشا. مردی شلاق می‌خورد بین حلقه‌ی مردم، بین ما. ناگهان در خاک و خُل‌ام؛ در مصلا. هلی‌کوپترها آب می‌پاشند با فشار روی سرها. ناگهان مارش نظامی پخش می‌کنند از مناره‌ی مسجدها. ناگهان «ارتحال جانسوز امام» می‌فهمم یعنی چه! ناگهان فیلم‌های وی اچ اسی که می‌کنیم زیر پیراهن، زیر شُرت، فرو! ناگهان جنازه‌ی دایی را می‌آورند بعد 15 سال. ناگهان اسیری که آزاد شده، مردم او را می‌برند روی دست‌ها. ناگهان روی شیشه‌ها برچسب‌‌های سفید زده‌اند به شکل ضرب‌در. ناگهان شیشه، کراک، کُک، اشک اژدها! ناگهان بدو به سمت پناهگاه! ناگهان بچه‌ای که شاشیده به روز اول مهر. ناگهان ترکه‌های خیسی که می‌خورند کف دست‌ها. ناگهان زنجیر، شام غریبان، شب عاشورا. ناگهان از روی ویلچر بلند می‌شود مردِ معلول در صحن حرم امام رضا. ناگهان عشق! عشقِ ناگهان! ابی! معین!‌ ستّار! شکیلا! برویم عرق بخوریم در پیچ‌ و خم‌های کوچه‌ها. ناگهان به یک بوسه‌ی طولانی حاضرم بفروشم تمام جهان را! ناگهان نانوشته‌ها! خط قرمزها! کاش بنویسیم! بتوانیم! بگذا....

آن روزها راه خدا این بود: تفنگ بگیر بزن خط مقدم جبهه، شهید شو، برو بهشت. گاهی هم البته نیازی به این حرف‌ها نبود. پدرِ یکی از دوستانم موقع خرید سیگار و حلورده و پنیر لیقوان رفت بهشت. انگشت کشیده بود سطح پنیر و گذاشته بود دهنش و گفته بود: «عجب پنیریه آق یدی!» و بمب آمده بود روی سرش. اسم کوچه را زدند به نام خودش: «شهیدِ مظلوم قدرت‌الله کجاوه». پسرش هم با پول بنیاد شهید بعدها رفت پاتایا، دراز کشید، پشتش را داد یک زن چشم‌‌بادامی بمالد و بعد هم «جاها عوض»! پدر آنطور رستگار شد، پسر اینطور. البته شنیده‌ام هنوز هم مزه‌ی رستگاری از زیر زبانش بیرون نرفته و دخترمدرسه‌ای‌های اکباتان یک زمانی از دستش عاصی بودند. دایی من اما اینطور نبود. 18 سالگی قبول شد رشته‌ی پزشکی، ول کرد رفت جبهه و تا پانزده سال بعد برنگشت. مادربزرگم منتظر ماند. گاهی هم که مرا نگاه می‌کرد آه می‌کشید و می‌گفت: «عین علی هستی». بعد از پانزده سال هم زنگ زدند برود پسرش را داخل یک کیسه‌ی مشما تحویل بگیرد؛ یک جمجمه و مقادیری استخوان پا و سرانگشت‌ها؛ چیزهایی که قبلا مادربزرگم آن را «علی» صدا می‌زد؛ مخلفاتی که قبلاً به آن می‌گفتیم «دایی»؛ بقایای یک آدمِ رفته؛ یک نسلِ غیب‌شده. 

(این آخرین نوشته‌ی بنده در فیس‌بوک است. نه داستانکی می‌نویسم، نه اظهار نظری می‌کنم. این فضا هم پیشکش اکثریتِ «آزادی‌دوست»، «قضاوت‌نکن»، «پارسی‌پَرَست»، «اَن‌تِلِکت» و ایضاً «متفاوت».... زندگی: شبیه یک پانتومیم. حرفِ دلت را بزنی، باختی.)

چیزی که نوشتم واقعیه و پارسال اتفاق افتاد اما اسم‌ها مستعاره:

داخل ماشین بودیم و نمی‌دانستم مقصدمان کجاست. پرسیدم: «حالا این طرف کی هست؟» سارا گفت: «تو کلاسِ "زندگی خلّاق" با هم آشنا شدیم» پوزخند زدم؛ «تو هم چه جاهایی می‌ری!» گفت: «تو چی کار به این کارها داری؟! اون یه دختریه که تو زندگی‌ش دچار مشکل شده و...» گفتم: «آخه مگه من مشاورم؟ یا روان‌شناسم؟» گفت: «نه. من هم بهش گفتم باید بره پیش روان‌شناس، منتها ترس داره. با خودم گفتم شاید بهتر باشه تو باهاش حرف بزنی بلکه...» و فرمان گرفت پشت یک آوانته‌ی مشکی. پارک که می‌کرد دیدم کنار یک کافه‌ هستیم. بعد هم پیاده شدیم و رفتیم داخل. در، صدای دلنگ دلنگی داد و سارا برای دختری کُنج کافه دست تکان داد. چادری بود با قدی نسبتاً‌ بلند و چهره‌ای دخترانه که وقتی برای سلام کردن بلند شد، نزدیک بود محتویات لیوانش بریزد روی میز. همینکه جلو رفتیم، دست دراز کرد و لبخند زد و کمتر از 23 سالی به نظرم آمد که سارا گفته بود. دست دادم و نشستیم روبه‌روی هم. سارا هم رفت نشست کنارش به خوش و بش کردن. دیدم که لیوانِ آب انارش را هَم می‌زند و می‌خندد؛ طوری‌که فکر کردم شاید مشکلش حل شده باشد. بعد از چند دقیقه، روی صندلی جابه‌جا شدم و گفتم: «عذر می‌خوام. سارا می‌گه شما دچار مشکل شدید. من بهش گفتم من روان‌شناس نیستم. مشاور هم نیستم...» گفت: «بله. در واقع یه مشکلیه که خیلی اعصاب‌مو خرد کرده.» سارا دستش را گرفت و گفت: «راحت باش. یاسر خودیه. رازداره» دختر، گوشه‌ی چادرش را جمع کرد روی زانوها و گفت: «حقیقتش با دوست‌پسرم به مشکل برخوردم» دست‌هایم را داخل جیب کردم و تکیه دادم. ادامه داد: «دیگه دوست‌م نداره. علاقه‌شو بهم از دست داده» ابرو بالا دادم و حائل شدم روی میز؛ «چند وقته با هم هستین؟» گفت: «دو ماه» و فوراً اضافه کرد: «خودِ من هم برای همین ناراحتم.» چانه‌ام را می‌خاراندم و دیدم که تکیه می‌دهد به صندلی. گفت: «تا یه هفته پیش خیلی با هم خوب بودیم ولی...» گفتم: «ببخشید. ولی اصلاً بهتون نمی‌آد دوست‌پسر داشته باشید» طوری خندید که چادر از سرش افتاد و ولو شد پشتِ کمر. تلاشی هم برای برداشتن آن از خود نشان نداد. دست برد به گِرِهِ زیر روسری و گفت: «چطور مگه؟» همانطور که به سارا نگاه می‌کردم، کله جلو کشیدم و گفتم: «ببخشید اینو می‌‌گم. ولی چیزی که می‌پرسم مهمه. رابطه هم داشتین؟» ابرو در هم کشید و به سارا نگاه کرد. من هم دست بردم سمتِ مِنوی کافه و بنا کردم ورق زدم. با قاشق، آب انارش را هَم می‌زد. گفت: «اولین بار تو مسافرت شیراز بود.» مِنو را که بستم، دیدم خیره شده به شمع‌دانیِ خاموشِ روی میز. ادامه داد: «مجید همه‌ی کارهاشو ول کرد اومد دنبالم که تو شیراز تنها نباشم. رفته بودم واسه ثبت نام دانشگاه...» سارا گفت: «اسمِ دوستش مجیده» اما دختر ناگهان برگشت و چادرش را دوباره روی سَر کشید و لیوان را دور مُشت حلقه کرد؛ «هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم وِلَم کنه بره» گفتم: «قهر کرده؟» گفت: «یه هفته‌ست موبایل‌مو جواب نمی‌ده. بهم مشکوک شده» بعد نیم‌خیز شد، نِی‌ای را از داخل بسته‌ی روی پیشخوان برداشت و ادامه داد: «پسوردِ ای-میل‌مو داده بودم بهش.» سارا گفت: «چند بار بهت گفتم این کار رو نکن!» بعد رو کرد به من و ادامه داد: «دختره برداشته پسوردِ ای‌-میل‌شو داده به یارو، اون هم رفته همه‌ی ای-میل‌های قبلی‌شو خونده» دختر گفت: «می‌خواستم بهم اعتماد کنه. می‌خواستم مطمئن بشه که...» گفتم: «کار اشتباهی کردید.». نِی را داخل لیوان کرده بود و سرش را نزدیک برده بود برای نوشیدن اما کله کشید و گفت: «شاید اشتباه کرده باشم ولی اون ای-میل‌ها، مال یک سال پیش بود. مالِ قبلی بود. بهش گفتم که اون ماجرا کاملاً تموم شده و دیگه لزومی نداره الان...» تکیه دادم به صندلی و دست‌به‌سینه گفتم: «باید قانع‌ش می‌کردی. ببینم! اصلاً چرا پسوردِ...» گفت: «قانع نمی‌شه. فکر می‌کنه هنوز با دوست‌پسر قبلی‌م رابطه دارم. هر کاری می‌کنم باور نمی‌کنه که اون ماجرا تموم شده. مشکوکه» قاشق را درآورده بود و گذاشته بود کنار لیوان و این بار با نِی هَم می‌زد. همانطور که دستمالِ کنارِ بشقاب را برمی‌داشت، گفت: «حالا من باید چی کار کنم؟» نگاهش نکردم. دنبال گوشی داخل جیب‌ها می‌گشتم. گفتم: «اولا که اشتباه کردین فوراً رفتین سراغِ سِکس. به هر حال شما دو ماه بیشتر نبود که همدیگه رو می‌شناختین. بعد هم که...» لب به نِی برده بود و می‌نوشید. گفت: «ببخشید تعارف نکردم» گفتم: «بعد هم که اصلاً چرا باید پسورد ای-میل‌تون رو بهش می‌دادین؟ به هر حال برای جلب اعتماد طرف، راه‌های بهتری هم...» و پیامکی را که تازه رسیده بود، چک کردم. صدایش را شنیدم که گفت: «نه! دو ماه بیشتره. سه ساله که می‌شناسیم‌ همدیگه رو. هیچ‌وقت فکرشو نمی‌کردم بره ای-میل‌های قبلی رو... واقعا بهش اعتماد داشتم» گوشی را نگاه کردم و همانطور که پیامکِ کوتاهی را می‌خواندم، گفتم: «سه سال کَم نیست. بچه‌محل‌ هستین؟» سرش را پایین انداخته بود و زیرچشمی سارا را می‌‌پایید. موبایل را روی میز گذاشتم و نگاه‌شان کردم. سارا گفت: «راستش بچه‌محل نیستن. مجید در واقع...» اما دختر، حرف سارا را قطع کرد و گفت: «دوستِ شوهرمه»!

بابابزرگم همیشه می‌گفت: «پنجاه سال پیش یارو رفت تو کره‌ی ماه رید، ما هنوز نمی‌تونیم ببینیم‌ش»
من همیشه تنهایی گریه می‌کنم. فقط دو بار دو تایی گریه کردم؛ با مُلّا مظفر. او یک آخوندِ ریشو بود که از فرط ریش، نمی‌دانستی ریش‌ها برای صورتش هستند یا صورتش برای ریش‌ها. نشسته بود جلوی من و داشت آل یاسین می‌خواند. آبدارچی، آق یدی، شربت‌ها را به‌موقع پخش نکرد؛ دَمِ صبحی خواب به کله‌اش زد و از چرت که پرید، با استکان‌های لرزان مربایی آمد ایستاد کنار در. مردم هم ریختند بیرون. در واقع آل یاسین را فروختند به یک لیوان آب‌‌زیپویِ اسانس‌پرتقالی. من و مُلّا اما همچنان نشستیم به عجز و لابه. من غصه‌دارِ ازدواج سما با یک مرد مرغ‌فروش بودم (که در شهریار دامداری داشت و جوجه‌‌ی مصنوعی رنگی تولید می‌کرد) و مُلا نمی‌دانم برای چه. هِرّه کِرّه‌ی مردم هم بیرون بلند بود و داشتند قنداق می‌رساندند به بدن. در آن لحظه پشت ملا بودم و ملا رو به محراب بود. که ناگهان دست‌هایش را بلند کرد به آسمان و داد زد: «خدایا! این جمعیت گنه‌کار را ببخش!» دعای ناغافلی بود چون وقتی برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم، دیدم کسی نمانده. ناچار یک‌تنه جورِ «جمعیت گنه‌کار» را کشیدم و گفتم «آمین». دستمال خیس از اشک را هم رساندم به دماغ و منتظر دعای بعدی شدم که دیدم ملا کله می‌کشد عقب و برمی‌گردد. وقتی سالن خالی مسجد را می‌جورید، داشتم فین می‌کردم. با این حال خودش را از تک و تا نینداخت. گفت: «داشتیم گِل لگد می‌کردیم؟ هان؟» پوزخند هم زد. دستمال را فوراً چپاندم داخل جیبم، با بر دست صورتم را پاک کردم و گفتم: «می‌شه یه چیزی بپرسم حاج‌آقا؟» گفت: «باشه. فقط سخت نباشه.» گفتم: «ببخشید! من نمی‌خوام امسال روزه بگیرم» همانطور که تسبیحش را فرو می‌کرد توی جیب قبا، گفت: «خب نگیر!» گفتم: «آخه قبل از این می‌گرفتم» گفت: «خب بگیر!» گفتم: «بالاخره بگیرم یا نگیرم؟» سرش را نزدیک‌تر کرد و گفت: «ببین! خودِ خدا هم انقدر روی حرف‌هاش جدی نیست. شوخی هم می‌کنه گاهی. جان تو!» قاه قاه می‌خندید. بعد ادامه داد: «یه جایی از موسا می‌پرسه اون چیه تو دستت؟ موسا هم می‌گه عصا.* یعنی خدا نمی‌دونسته اون چیه تو دستش؟! داشته شوخی می‌کرده باهاش بابا!» گفتم: «یعنی همه‌ش شوخیه؟» ابرو بالا داد: «من همچین حرفی زدم؟» بعد دست روی زانو گذاشت و بلند شد. من هم بلند شدم. گفت: «به نظرت دریا قشنگه؟» جوابی ندادم. بلندتر گفت: «پرسیدم دریا قشنگه یا نه؟» یک آن ترسیدم عصبانی شده باشد، برای همین فوری گفتم: «قشنگه» گفت: «بعضی وقت‌ها طوفانی هم هست. نیست؟» سرم را خاراندم. در هر حال دریا گاهی طوفانی هم هست. پرسید: «پس یعنی وحشتناکه؟» گفتم: «بعضی وقت‌ها» گفت: «بالاخره تکلیف‌مو روشن کن. قشنگه یا وحشتناکه؟» گفتم: «آخه نمی‌شه اینطوری نظر داد که...» گفت: «هیچ‌کدوم این‌ها نیست پسر! دریا باشکوهه. یعنی هم ترسناکه، هم قشنگه، هم طوفانی‌یه، هم آرومه، هم...» رسیده بودیم دم در. دست دراز کرد، لیوان را برداشت و اسانس را سرازیر کرد به حلقوم و وقتی نفسش را بیرون می‌داد گفت: «هر لحظه به شکلی بت عیار برآمد...»
هفته‌ی بعد هم دیگر ندیدم‌ش. رفته بود بالای منبر و به رئیس‌جمهورِ وقت، فحش بد داده بود! اعتراضش در واقع به سیاست‌های احمدی‌نژاد نبود؛ به آن هاله‌ی نورِ دور سرش بود. گفته بود: «من که مُّلام نور ندارم. تو که نیستی، داری؟!» بعد هم شنیدیم یک نفر با نامه‌ی فلان آمده و از زحماتش تشکر کرده. ملا در این موارد شوخی نداشت. هوش غریب دهات را داشت. همانجا فهمیده بود استعفای زورکی می‌خواهد برود به پاچه‌اش، چَکِ افسری را خوابانده بود بیخ گوش بچه‌بسیج و گفته بود: «هر وقت ریش‌ت اندازه‌ی من شد، اون‌وقت نامه‌ی اخراجم رو بیار!»
بعدها هم گذاشت رفت پی کار آزاد؛ تولید نمک بسته‌بندیِ طبیعی. گویا آب دریا را طی یک فرایندی که نباید زیاد پیچیده باشد، بخار می‌کنند و نمک طبیعی می‌گیرند. در همان سال‌ها هم مُرد. با یک جُفت تیوپی که وصل کرده بود به هم، رفت دریا و دیگر برنگشت. حدس زدند غرق شده. روحش شاد.

* س طه: وَ ما تِلکَ بِیَمینِکَ یا موسی (17) قالَ هِیَ عصایَ اَتَوَکَّؤا عَلَیها و اَهُشُّ بِها عَلی غَنَمی وَ لِیَ مَأرِبُ اُخری (18)