هم‌خوانی

درباره بلاگ

این‌جا یک وبلاگ شخصی‌ست که مطالب آن در نتایج هیچ موتور جست‌جویی نشان داده نمی‌شود. کپی کردن نوشته‌های دیگران در وب‌لاگ‌های پر بازدید، و یا سایت‌های خبری، حتا با ذکر نام نویسنده، بعید می‌دانم به‌دون اجازه‌ی صاحبان آن‌‌‌ها صحیح و قانونی باشد. همین.

دیگران؛ دیوارها و لوله‌ها

زمین تا چندهزارسال قبل، سرتاسر آب بوده. بعدها خشکی‌ها از دل دریاها بیرون زدند و ماندگار شدند. پس، وقتی که من از اتاق کناری، صدای مرغ‌ دریایی می‌شنوم، من چت نیستم، آن‌جا روزگاری دریا بوده.

پس اگر زمین خانه‌ی ما روزگاری دریا بوده باشد، این‌طبقه، طبقه‌ی دوم، که ما ساکن آن هستیم، می‌تواند اسکله‌ای بوده باشد در ساحل کوچک سرزمین‌های قبایل باستانی. و من، که حالا در اتاق کناری زندگی می‌کنم، بالقوه می‌توانم مردی باشم که بر گذشته‌ی یک اسکله‌ی متروک از اعماق تاریخ نشسته و با خود زمزمه می‌کند «ای‌داد..»

پس، این «ای‌داد» می‌تواند عمری به بلندای تاریخ زمین‌شناسی داشته باشد.

پس اگر قبول کرده باشید که زمین خانه‌ی ما روزگاری دریا بوده، و اتاق من در طبقه‌ی دوم این خانه، اسکله‌ا‌ی متروک، پس لابد برایتان عجیب نیست که بگویم ما زنجانی‌ها، اصالتن رشتی هستیم. نزد ما، دریا، حتی دریاهای دور، فقط دریای رشت. البته که رشت ساحل ندارد و باید ساعت‌ها با ماشین بروی تا به دریا برسی. خب از اتاق من هم باید بروی تا به دریا برسی؛ ساعت‌ها، روزها، هفته‌ها.

پس من الآن کنار ساحل نشسته ام. و حالِ یعقوب ام، وقتی که فهمید پسرش دست رد به سینه‌های زلیخا زده، و با خود اندیشید «یعنی خاااااااااااااااااااااااااک....!» و در خود فرو رفت. من همان حال ام، اما پسری ندارم که شرم‌سار ناتوانی‌اش باشم.

دریا، موج است.


اون‌قدر سریال‌‌های تلویزیونی رو دوست داشت که وقتی مُرد، عکسش رو قاب کردیم گذاشتیم تو پذیرایی روبه‌روی تلویزیون. به‌خاطر تعلل در کالبدشکافی و کفن و دفن، چندقسمتی عقب بود از سریال‌ها. اما بعد از دوسه‌شب، نحوه‌ی خیره‌شدنش به تلویزیون به ما می‌گفت که اصل مطلب رو گرفته، و به جریان کلی قصه وقوف پیدا کرده دوباره. از برترین سریال‌بین‌های عالم بود. شب هفتمش، خیره شده بود به یه سریالی که توش دختره به پسره می‌گفت «ببین، من دیگه نمی‌تونم این توی بی‌مسوولیت رو تحمل کنم. ما باید با پدر و مادرم زودتر حرف بزنیم» پسره می‌گفت «خب حرف بزن!» دختره جواب می‌داد «با کی؟ بابام؟ اون اگه بفهمه، اول ازت سوال می‌کنه کارت چیه؟ خب کارت چیه واقعن؟ هیچ! بی‌کاری! یه دانش‌جوی هنر بی‌کار پُرمدّعا!» پسره داد می‌زد «آیدا با من دُرُس حرف بزن!» و دختره می‌گفت «ولم کن بابا....» و عمو، توی قاب عکس روبه‌روی تلویزیون به دقت این صحنه رو تماشا می‌کرد. 
قبل از مرگش هم سریال‌ها رو به دقت دنبال می‌کرد؛ وسط پخش سریال، هرکی می‌خواست بره دست‌شویی، بی‌که سرش رو برگردونه از تلویزیون، می‌گفت «واس من هم یه لیوان آب بیار سرپایی». روش نمی‌شد بگه جای من هم بشاش حالا که می‌ری دست‌شویی. کسی هم واقعن توانش رو نداشت جای هم‌چو آدمی بشاشه؛ توی هر قسمت سریال که پنجاه دقیقه هم نمی‌شد، هشت لیوان آب براش می‌آوردن می‌خورد. مخزن تمام شاش‌های عالم بود وقت سریال‌بینی. حالا اما توی قاب عکس، با مثانه‌ی بی‌‌کنش، دقیق‌تر می‌تونست دل بده به روال داستان. آرامش عجیبی داشت؛ دیگه جای شخصیت‌های توی سریال حرف نمی‌زد، دیگه این‌جا که می‌رسید، جای پسره نمی‌گفت «آی جیندا! فیک کردی بابات واس‌چی می‌خواد تو را بگیرم؟ پتیاره، اخلاق نداره کی!» دیگه حرف نمی‌زد؛ درواقع بعد از مرگ، فقط دقت می‌کرد، نه آب می‌خورد، نه می‌شاشید.
شب هشتمش بود که تلویزیون هیچ سریالی پخش نکرد، اما شب نهمش، یه شبکه‌ای داشت «پدرسالار» رو پخش می‌کرد؛ خیره شده بود به صفحه‌ی تلویزیون. پدرم یهو یادش افتاد که نه روز و نه شب شده که بی‌برادره. گفت «داداش این سریال رو خیلی دوس داشت» بعدش هم زد زیر گریه. یکی از توی جمع داد زد «خدا رحمتش کنه، زر نزنین، من این جمشید کشاورز رو دوس دارم، خیلی مرده» یکی دیگه هم گفت «محمدعلی! جمشید کیه دیگه؟» همه با هم داد زدن «بابا خفه شین به احترام مُرده؛ عزاداریم مثلن! بذارین ببینیم چی می‌گه سریاله» و همه خیره شدن به صفحه‌ی تلویزیون، عمو هم از تو قاب عکس. ده دقیقه که گذشت، همه نوبت به نوبت پا شدیم رفتیم آش‌پزخونه سر یخ‌چال، هرکی یه لیوان آب خورد، برگشت رفت سمت دست‌شویی. یاد عزیز رفته‌مون رو که این سریال رو خیلی دوست داشت، گرامی داشتیم و برگشتیم به ردیف نشستیم جلوی تلویزیون، پشت به قاب عکس، خیره تو تصویر محمدعلی کشاورز. سریال که تموم شد، یکی گفت «خیلی مرد بود این؛ فاتحه به روح حاجی‌نوروزی، که این سریال رو دوس می‌داشت؛ یقرا الفاتحه مع الصصصصصلواااات.. اللهم ص‌ص...ص.ص.ص.ص...»
تا چهلمش همین منوال رو طی کردیم. شب چهل، فامیل جمع شدن با یه پیراهن صورتی‌رنگ اومدن خونه‌مون، گفتن «لباسای ممد دیگه باید دربیاد! عزا بسّه!» انگار بخوان به‌ش تجاوز کنن، علی‌رغم میلش، کشون‌کشون بردنش جلوی دست‌شویی، گوشه‌ی پذیرایی، پیراهنش رو به‌زور از تنش درآوردن، تا به خودش بیاد، یکی با ماشین ریش‌تراش از پشت کله‌ش رو تراشید و گرفت سمت وسط سرش. یکی هم داشت سعی می‌کرد نگذاره این پیراهن سیاهش رو دوباره بپوشه. اون‌یکی به سرعت موهای سر پدرم رو تراشید و ولش کرد. پدرم شاکی شد، گفت «کس‌خل مگه خدمت می‌خواستم برم؟؟ ریشم رو باید می‌زدی!» همه گفتن «ممدآقا به سلامتی؛ ایشالله عروسی پسرت باشه، ایشالله کربلامکه، دیگه این رخت رو باید درمی‌آوردی. بیا بشین یه چایی بخور، خدا روح عزیز تازه‌درگذشته رو غرق در رحمت کنه». رهاش کردن، کسی هم نخواست ریشش رو بزنه. شبیه دلقک‌ها شده بود: مردی با ریشی انبوه، کله‌ای که نامنظم کچل شده و خط ماشین روی سرش پیداست، و بدون پیراهن، با شکم سفید بیرون‌افتاده. خواهرزاده‌م گفت «آقاجون چه بامزه شده‌ای» و زد زیر خنده. همه خندیدن. پدرم شاکی شد، خواست چیزی بگه، یهو یکی داد زد «ئه ئه... سریاله شروع شد!» فامیل ولو شدن جلوی تلویزیون، آقام موند عقب‌تر از همه. اون‌قدر ازدحام بود که دیگه کسی به قاب عکس توجه نکرد. سریال که تموم شد، آقام شبیه برج زهرمار نشسته بود اون عقب روی مبل، خیره به عکس عمو. یکی گفت «اون عکس رو بردارین ام‌شب؛ ممد دلش می‌گیره» امون نداد ممد حرف بزنه، پرید قاب عکس رو برداشت، داد به مامان گفت «ببر بنداز تو اتاق، تا بعد یه فکری کنیم». مامان قاب عکس رو برد توی اتاق، و برگشت یه سینی چایی آورد واسه همه؛ خوردن، بعد پا شدن به نوبت رفتن دست‌شویی و شاشیدن، بعدش هم رفتن خونه‌هاشون. پدرم همون‌طور لخت و کچل، خیره بود به صفحه‌ی خاموش تلویزیون. سوالی توی خشمش پنهان بود: مگه قرار نبود ریش‌هام رو بزنن؟ چرا پس کچل؟ چرا نیمه‌کاره؟
شب بعد، باز هم سریال نداشت، و شب‌های بعد هم دیگه کسی سریال ندید؛ همه سخن‌رانی‌های شبکه‌ی چهار رو می‌دیدن و مستند حیات وحش. قاب عکس عمو هم توی اتاق رفت روی دیوار؛ اتاقی که توش فقط لباس اتو می‌کردیم. زاویه‌ی دیدش یه‌‌جوری بود که دیگه فقط می‌تونست به خط اتوی شلوارها خیره بشه. همیشه دغدغه‌ش این بود که «خط ایتو، باید سر ببوری!». فداکار عالم، من، افتادم وسط و سعی کردم هفته‌ای یکی‌دوبار برم تو اتاق، برای شلوارها و پیراهن‌ها و حتی تی‌شرت‌ها خط اتو درست کنم. 
این بود، تا سال‌گردش شد: اون اتاق رو رنگ کردیم. قاب عکس رو موقتی آوردیم پایین، گذاشتیم تو کشو. بعد هم دیگه کسی یادش نموند که برگردونه روی دیوار. تا این‌که یه‌شب پدرم اتفاقی داشت کانال‌کردی می‌کرد، رسید به یه شبکه‌ای، دید داره «پدرسالار» پخش می‌کنه. بدو رفت قاب عکس رو از کشو آورد بیرون، زد به دیوار روبه‌روی تلویزیون، کمی خیره شد به عکس، لب‌خندی زد و گفت «بچه‌ها؛ من برم یه لیوان آب بخورم، بعدش برم دست‌شویی» و رفت.
صداش از توی دست‌شویی می‌اومد که داشت فریاد می‌زد «از دل برود هرآن‌که از دیده رود؟ نه‌خیر! اما عزیزای من! این دیوارها و قاب‌‌عکس‌ها، چیزای وفاداری نیستن!» پدرم داشت به ما درس زندگی می‌داد، وسط دست‌شویی، با صدایی اکوشده: «وفادار... وفادار... وفادار... نیستن... نیستن... نیستن....»
دایی که مُرد، عمو تو مراسم چهلمش یه مرثیه به تُرکی خوند، که مثل همیشه ضبطش کردن. عمو مرثیه‌خون حرفه‌ای بود و هرکس که فوت می‌کرد، تنها دل‌خوشی جمعی ما این بود که کسی رو داریم تو خودمون که برامون به شایسته‌ترین شکل ممکن مراثی بخونه. تاکید روی این‌که «مجبور نیستیم بریم از این "فارسا" بیاریم که جای گریه، بیانیه‌ی سیاسی صادر می‌کنن»، مایه‌ی فخر ما در عزای عزیزان‌مون بود. 
بعد از مرگ دایی، هرکی می‌مُرد، صبر می‌کردیم تا چهلمش بشه. بعد، کل روز چهلم توی تمام ماشین‌های فامیل، همون مرثیه‌ی دایی رو گوش می‌دادیم. برای زن‌ها هم همون رو گوش می‌دادیم، بی منت فارسا.
تخصص عمو، مثل غالب مرثیه‌خون‌های حرفه‌ای قدیمی، «این‌همانی‌کردن» بود: پیدا کردن یه مشابه در واقعه‌ی کربلا، با مرحوم یا مرحومه.
علی‌اصغر که مُرد، چون جوان بود، شد علی‌اکبر علیه‌السلام؛ درحالی‌که اسمش علی‌اصغر بود. اما همین پارادوکس ناخواسته هم خوب از آب دراومد و همه حسابی گریه کردن. بعدش هم رفتن خونه‌ی هم‌سایه جمع شدن و تریاک مفصلی کشیدن.
یه‌بارم یکی مُرده بود که صدسال عمرش بود و بچه هم نداشت و نمی‌شد با کسی توی کربلا این‌همانی‌ش کرد. عمو یه پُلتیک زد و در تنهایی اسب امام شهید، مرثیه‌ای خوند. می‌خوام بگم ما واسه اسب امام حسین علیه‌السلام هم گریه کرده‌ایم.
یه‌بار دیگه، خاله‌فاطی به خاله‌رعنا گفت «رعنا؛ با عروسات فارسی حرف نزن» گفت چرا؟ گفت «تا نمُرده‌ای، یه‌خورده تُرکی یاد بگیرن». گفت «به چه دردشون بخوره؟ که چی؟» گفت «می‌میری، این جنده‌ها می‌رن از این فارسا می‌آرن برات نوحه بخونن، فامیل اذیت می‌شن» بعدش هم گفت که پسرهای ما دیوث ان و چشم به دهن زناشون دارن. بعد، همه نشستن به مثال آوردن در اثبات بی‌ناموسی پسرهای فامیل. 
اما چندسال قبل که عمو مُرد، می‌رن به خاله‌فاطی خبر بدن؛ شوکه می‌شه. حاضران روایت می‌کنن که یه‌دور به همه‌ی جمع نگاه می‌کنه، بعد می‌گه «حالا کی واسه‌ش بخونه؟» همه های‌های گریه می‌کنن و خاله‌فاطی به کُردی چیزهایی می‌خونه. خاله‌فاطی چون تو سنندج بزرگ شده، زبان دومش کُردی است، و هروقت مستاصل می‌شه، ناخودآگاه کُردی حرف می‌زنه، کُردی گریه می‌کنه. عروس‌هاش هم کمی کْردی ازش یاد گرفته‌ان.
چندروز پیش هم یکی به نیکی از عمو یاد کرد، آخرش گفت «خدا بیامرزه حاجی رو؛ بی‌ناموس مُرد، ما رو انداخت دست این فارسا».
دشمنی ما با فارسا، تنها در همین بخشه: مراسم ختم. وگرنه که کلی عروس و دوماد اومده تو فامیل، که یکی از یکی از نابودتر.
سال دوهزاروپونزده رو به عموم علاقه‌مندان حضرتش تبریک می‌گم.
پدرم به من اعتراض کرد که چرا به فلان استاد میگویم بی سواد. در حالی که خود «دو زار» سواد ندارم. گفتم تشخیص بی سوادی سواد نمیخواهد. شما فقط باید یک کمی حواست را جمع کنی. تشخیص اینکه فلانی حرف متناقض میزند، یا این که اگر از فلانی یک سوال بپرسی که از متن پیشساخته اش خارج باشد، توی گل میماند، کار سختی نیست و سواد هم نمیخواهد.
پیشترها یک چیزهایی مینوشتم با عنوان معرفت شناسی جمله های پیش ساخته. (چه اسم دهن پرکنی.) هسته اصلی اش هم این بود که آدم نمیتواند چیزی را که میداند، همیشه یک جور تعریف کند. روی سخنم هم با این آدمهایی بود که با حفظ کردن جملات علمی، سعی میکنند علمشان را ثابت کنند. در مرحلۀ بعد هم آن هایی را مسخره میکردم که توی خلوتشان میگفتند: «فلانی خیلی باسواده ها!» و منظورشان از باسواد همان عالم، یا دانا یا یک چیزی توی این مایه ها بود.
جان کلامم اینجاست. توی این دو سه روز که تلویزون را تا از شبکۀ پویا میگردانم روی پنج شبکۀ اول، کلی آدم را میبینم که دارند با کلمات: «دشمن+فتنه+بصیرت+مردم+نهم دی+ چند حرف اضافه» جمله سازی میکنند. مطمئنا منظورم را فهمیدید. این قدر تکرار نشان میدهد که اینها هیچ تحلیلی از ماجرا ندارند. آدم خودش نمیتواند دوبار در بارۀ یک چیز یک جور حرف بزند، چه برسد به چند آدم مختلف با یک جمله.
میدانید. حرف سیاسی نمیزنم. اصلا موضعگیری روشنی نسبت به «اتفاقات اخیر!» نداشته ام و ندارم. اصلا قدم به این حرفها نمیرسد. ولی یک چیز را خوب میدانم. این نمایشی که تلویزیون راه انداخته، یک حرف دارد. فقط یک حرف: «ما زورمان زیاد است» اصلا هم لازم نیست چیزی در مورد اتفاقت 88 بدانید. اصلا همین الان از گینۀ بسائو آمده باشید. وقتی این همه آدم را میبینید که می آورند جلوی دوربین و ازشان اقرار میگیرند و همه یک جور جمله را تکرار میکنند، فقط و فقط یعنی: «ما خودمان هم میدانیم که داریم ضایع بازی در میآوریم، و حتی این را هم میدانیم که شما میدانید، ولی خب دیگر، زورمان زیاد است.»

خوشبختی یعنی کسی را داشته باشید که بخواهید شمال‌تان را با او بروید یا لاقل خیال شمال رفتن را با او داشته باشید. من؟ بله، دارم.

وصیت کرده بود مادرش مشکی نپوشد. وصیت کرده بود توی مراسم ختمش کیک عروسی بدهند. توی وصیت‌نامه‌اش نوشته بود؛ عقب جسدش نگردند که پیدا نمی‌شود. وصیت کرده بود توی سالگردش چلوکباب بدهند. و مادر مشکی نپوشیده بود توی مسجد. کت و دامن کرم پوشیده بود. درست مثل مادر داماد. کیک را خودش بریده بود و دست مردم داده بود. هر سال سالگردش چلوکباب کوبیده می‌دادند. از همان دو سیخه‌های قدیمی. وقتی شروع کرده بودند به پیدا کردن اجساد شهدا مادر دلش هوایی شده بود. پولی کنار گذاشته بود که اگر مسعود برگشت خرج مهمانداری کند. به خواب مادر آمده بود. گفته بود؛ مگر نگفتم برنمی‌گردم؟ جریمه‌ات این‌که همه پول را باید خرج خیریه کنی. و مادر این حرف مسعود را هم گوش کرده بود. 
هر سال وقتی توی ضیافت سالگردش شرکت می‌کردم توی دلم می‌گفتم؛ پسر چقدر نامهربانی کردی با مادر؟! 
حالا مادر هم رفته پیش مسعود. راحت شده از آن همه دوری و آن همه خرده‌فرمایش‌های پسر لوس شهیدش. مادر حالا راحت شده.

قدیم‌ترها، یکی نوشته بود چه حرصش می‌گیرد از دست مادرش. خودش مقیم اروپا بود - پاریس و برلین و فلورانس - مادرش تخته‌بند همان شیراز. بعد می‌آمده خانه، می‌دیده تلفنش صد و چهل و سه بار زنگ خورده مثلن. پیغام‌گیرش هفتاد و هشت تا صدای مادر دارد که از «کجایی، اگر خونه هستی جواب بده» شروع شده و به گریه و زاری و نفرین و التماس کشیده که «چه بلایی سرت اومده آخه». نوشته بود حرصش می‌گیرد از این که مگر هر شب و هر روز و هر لحظه در آن دیار غربت، ممکن نیست یک بلایی سرش آمده باشد که مادرش و پدرش و خانواده‌اش یک هفته طول بکشد حتی باخبر شوند؟ مگر هر بار که می‌رود به خیابان یا سفر، می‌زند به کوه و دشت و بیابان - این‌جور بود زندگی‌اش - جای نگرانی ندارد؟ پس چه دلیلی دارد مادرش یک شب خاص - که این لابد رفته تیاتر یا کنسرت یا میهمانی - یکهو نگرانش شود و صد بار آن شماره کذایی را بگیرد و دلش شور بزند؟

بعد من نشستم فکر کردم. به همه‌ی آن لحظه‌هایی که محبوب‌مان را راهی می‌کنیم مثلن، و می‌گوییم «رسیدی، زنگ بزن.» و راست‌راستی می‌نشینیم گوش به زنگ. که پشت فرمان یا توی تاکسی آیا سالم می‌رسد به خانه؟ حالا چندهزار بار این مسیر را رفته ها؛ پیش از آن که ما بوده باشیم و «ما» بوده باشیم. خانه همان‌جاست و خیابان‌ها همان‌ها و تاکسی همان مسیر همیشگی را می‌رود و محبوب ما هم همان آدمی است که وقتی ما نبودیم هم راه خانه‌اش را می‌رفته و می‌رسیده بدون آن که ما نگرانش باشیم و گفته باشیم «رسیدی، زنگ بزن» و راست‌راستی نشسته باشیم خیره به تلفن. که کی بنویسد «رسیدم، شب بخیر» و شب ما به خیر بگذرد. ما هم همانی هستیم که چندهزار شب پیش از این را سر به بالین می‌گذاشتیم بدون این که نگران باشیم کسی جایی از شهر آیا به مقصدش می‌رسد یا نه. چیست پس این دل‌شوره‌ای که هست و راست هم هست؛ اما دلیل ندارد؟

بعد دیدم عقلم قد نمی‌دهد؛ به خودم گفتم لابد عاشقانه‌ترین نگران شدن‌های دنیا، بی‌دلیل‌ترین‌هاشان هستند.

همه واکنش‌هاى موافق و مخالف درباره گل‌شیفته به کنار، این یکى - که متاسفانه شایع‌ترینش هم هست - که به خاطر ایرانى بودنش باید چنین مى‌کرده یا نباید چنان، یا آبروى ایران و ایرانى را برده یا ناموس وطن، ناموس اسلام، ناموس پاک آریایى را به باد داده - انگار زنان ایرانى یک بدن دارند که اگر یکى‌شان برهنه شد همه لخت شده‌اند! - این یکى را از کجا درآورده‌ایم؟!


۱. یک قاعده هست خیلی ساده است «فحش نده تا فحش نخوری»
و لا تسبوا الذین یدعون من دون الله فیسبوا الله عدوا بغیر علم 
یا «کلوخ انداز را پاداش سنگ است» 
بعضی از کلمات زشت و رکیک را پاک کرده ام. همانطور که این دوست حق دارد شادی کند و لعن بفرستد، دوستداران عبدالله هم چنین حقی دارند. [به رأی درست من هیچکدام حق ندارند]
۲. همین دوستان و همفکرانشان مدتی است که بی محابا و پی در پی به آیت الله صادق شیرازی و ... حمله می کنند که رفتارشان مخالف وحدت و زیست مسالمت آمیز شیعه و سنی است و برایش سمینار و همایش و البته بودجه میگیرند. آیا نمایش علنی شادی و نمایش علنی لعن همان کاری نیست که علیهش مبارزه میکنند؟
۳. طبق معمول پای «هاشمی» در میان است. گاهی گمان میکنم دشمنی اینها با عبدالله بالعرض است و بالذات با «هاشمی» دشمن دارند. 
۴. برای بار هزارم میگویم اگر من رئیس دنیا بودم همه سیاستمداران و سیاستبازان را مجبور میکردم که گلستان و بوستان سعدی را از بر کنند و نامه ۵۳ نهج البلاغه را هر روز بخوانند. سعدی میگوید:
ای دوست بر جنازه دشمن چو بگذری
شادی مکن که بر تو همین ماجرا رود 
۵. مخالفتی ندارم با اینکه کسی در دلش شادی کند. اما وقتی این شادی در عزای دیگری علنی شود، نفرت پراکنی است و دشمنی زا. نتیجه اش فحشهای زشتی است که زیر مطلب نوشته میشود. 
این با گزاش و گفتن رفتارهای نادرست ملک عبدالله در قبال ما منافاتی ندارد. میشود در یک گزارش بدون فحش و ... کارنامه عبدالله را بازگو کرد، اما قطعاً علنی گفتن لعن و نمایش پخش شیرینی و ... هیچ فایده ای جز نفرت پراکنی ندارد. و آنچه که فایده ندارد و موجب نفرت و آزار است به گمان من غیراخلاقی است.

دریافت
کسی که فرق شارلی ابدو با نوفل لوشاتو را نمیفهمد، باید اینچنین از تخریب اموال عمومی خوشحال باشد. به خنده ها دقت کنید. اگر برای اعتراض است، خنده ها ناسازگار است. مشکل، مشکل فهم است. 
نوفل لوشاتو، برای طرفداران انقلاب اسلامی ایران، تنها روستایی در فرانسه نیست که نزدیک پاریس است. نوفل لوشاتو نمادی از نمادهای انقلاب اسلامی ایران است. فهم این مساله بسیار سخت نیست و الا به چه دلیل اسم یک روستای فرنگ میشود خیابانی در پایتخت ایران؟ مشکل مشکل فهم است. 
نوفل لوشاتو هیچ ربطی به شارلی ابدو ندارد. حتی اگر ربط داشته باشد، بی تقصیر است. این اتفاق تنها «تخریب اموال عمومی» و «تخریب به یکی از نمادهای انقلاب اسلامی ایران» است. 
راستی محمود فرجامی گفته است کتاب «بیشعوری» به ۵۰۰۰۰ نسخه رسید. پول این تخریب و آن دزدیهای سفارت انگلستان را چه کسی باید بدهد؟

این یک داستان واقعی است. 
ما خانواده ای پرجمعیتیم و از این پرجمعیتی راضی و خوشحالیم. نُه برادر و سه خواهر. این پرجمعیتی برایمان خاطرات خوشی داشت. توی حیاط خانه مان المپیک برگزار میکردیم. خودمان تیم فوتبال داشتیم. توی مدرسه با آنکه خیلی ها از ما قویتر بودند، کسی جرات نداشت کتکمان بزند. نشان به آن نشان که من منصور الف را -که برای خودش گنده لاتی بود- زدم. توی سالهای کودکی ده ها بازی اختراع کردیم. برای محاسبه تعداد بازیها و ... فرمول ریاضی کشف کردیم. اختراع و کشف به معنای واقعی خودش. درست کلاس پنجم بودم که برای محاسبه تعداد بازیهای یک لیگ، فرمول پیدا کردم. بگذریم...

توی خانه مان نشریه داشتیم. من هفته نامه داشتم و هفته نامه را میزدم به شیشه پنجره ای که میان آشپزخانه و اتاق پذیرایی بود. -ما ز بغداد جهان جان انا الحق میزدیم- حتی گاهی توی نشریات علیه هم مینوشتیم. اما یادم نیست کسی نشریات را پاره کرده باشد. وقتی که جنگ بالا گرفت، بابا همه نشریات را توقیف کرد.

سالهای راهنمایی بودیم، تصمیم گرفتیم که برای کمک به مادر، وزارت نظم تشکیل دهیم. قرار شد برای انتخاب وزیر انتخابات برگزار کنیم. من و عباس حزب داشتیم، اسمش «حزب توده» بود. -جناب رصدگر لطفاً اینجا دقت کن، سوتی ندهی برادر!ـ من و عباس آخرین بچه هایی بودیم، که توی روستا به دنیا آمدیم؛ برای همین اسم حزبمان را گذاشتیم حزب تو ده، در برابر حزب تو شهر. قانون انتخابات این شد که حتی بچه های عمو و دایی و ... هم میتوانند رای بدهند. من و عباس حساب و کتاب که کردیم، برنده بودیم. توی حیاط زیر درخت گردو انتخابات را برگزار کردیم. رای ها را که شمردیم، احمد برنده انتخابات شد. من که کاندیدای حزب توده بودم، شکست خوردم. خواهر بزرگتر گفته بود به من رای میدهد، اما به احمد که سه سال از من کوچکتر بود، رای داد. ما باختیم. احمد شده بود وزیر نظم.

ما به نتیجه انتخابات اعتراضی نداشتیم. همه چیز شفاف بود. اما درست بعد از شکست، شروع کردیم به خرابکاری. وسایل را توی اتاقها بهم میریختیم. خاک باغچه ها را میریختیم روی موزاییکهای حیاط. کاغذ پاره میکردیم و توی هوا پخش میکردیم و میگفتیم وظیفه وزیر نظم است که این نابسامانی ها را درست کند. این داستان یک داستان کاملاً واقعی است.

*مولوی وار، خودتون نتیجه را بگیرید. 

آقا مخلص کلوم:
یک پوستر بود میگفت «شهر باید به من هیأتی عادت بکند» یادتون هست؟ همونه آقا. ورژن حقوق بشری اش.

میگه «دنیا باید به من توهین گر عادت بکند». اون طبل و سنج میزنه میگه من بر حقم پس نباید کسی اعتراض کنه و باید به من عادت بکنه. این به بقیه توهین میکنه میگه توهین حق منه، کسی نباید اعتراض کنه و باید به من عادت بکنه. هر دو هم آزارگرند.

January 5 at 10:29am · 

حاج رضا، حاج باقر، حاج علی و باقی حجاج

۱. ما داشتیم یک انباری روی پشت‌بام خانه‌مان می‌ساختیم. نه دید داشت نه صدا داشت نه مصالحی ریخته بودیم. کاملا بی صدا. دو ساعت نشده مأمور شهرداری جلوی در بود و جلوی کار را گرفت. به همین سادگی. حالا دو طبقه از پاساژ علاءالدین را بی اطلاع و توافق شهرداری منطقه‌ی ۱۱ ساخته‌اند؟ من پیش‌نهادش می‌کنم به عنوان «طنز سال».
۲. حاج رضا گفته «اگه خراب کردن من ریشامو می‌تراشم» و خب هیبت حاج رضا همه رو گرفته و یه نفر پیدا نشده بگه حاجی ما هر روز داریم ریشامون رو می‌تراشیم، ریش تراشیدن یه نفر دیگه یا نتراشیدنش چه اهمیتی داره؟ بابت هر مغازه از ما یه میلیارد - کم‌تر یا بیش‌تر - پول گرفته‌ای، از پول‌های ما بگو نه از ریش خودت.
۳. ظاهرا در ایران قانونی نداریم که اگر کسی کلاه‌برداری‌ای به بزرگی بانک تات کرد و به ضرب بانک مرکزی گندکاریش رو جمع کردند، دیگه نگذارند فعالیت اقتصادی بکنه. یا اگر داریم اجرا نمی‌شود. این است که حاج علی بعد از بازار آهن و بازار مبل و بانک تات سال ۱۳۸۸ رفته بازار موبایل زده و صد البته پذیرای تمام مهاجرین از پاساژ حاج رضا هم هست. می‌گید نه؟ یه زنگ بزنید بازار موبایل مظنه‌ی مغازه بگیرید.
۴. ساخت و پاخت؟ زبونت رو گاز بگیر. ساخت و پاخت چی؟ کمیسیون ماده‌ی صد حکم داده حکمش رو اجرا کرده‌اند. همین و لا غیر.



گلشیفته...
... مپرس! 

حسین وحدانی

(صفر) 
اگر سردبیر محترم قبول می‌کرد، و اگر از سوی خواننده محترم حمل بر بی‌ادبی و کم‌فروشی نمی‌شد، حالا به جای این یادداشتی که می‌خوانید، یک صفحه سفید چاپ شده بود.

(یک) 
- عکس جدید گلشیفته رو دیدی؟ 
«نه، ندیده‌ام؛ و نمی‌خواهم که ببینم.» باور کنید این پاسخ، تنها راه رستگاری بنده و شما و جامعه امروز ماست. جامعه‌ای که در کمین بداخلاقی نشسته، تا با بداخلاقی دیگری بدان بتازد. جامعه‌ای که یک معجون نوچ و چسبناک از ظواهر شرعیات و اخلاقیات با خودزیاد‌بینی نژادی و خودکم‌بینی فرهنگی را در هم آمیخته و مثل کودکی که بستنی قیفی‌اش خیلی وقت است آب شده و روی دست و بالش شُره کرده، هر جا که می‌رسد دست می‌کشد و این معجون لزج را می‌مالد و نوچی و کثافتش را به همه جا می‌چسباند.

(دو) 
دختر بازیگری از ایران پا بیرون گذاشته و از شش‌وهشت وطن دل بریده و به سیاق «آن دیگران» عکس برهنه خود را بر کوی و برزن منتشر می‌کند. در این حکایت البته یک معصیت است و حساب آن هم بی‌شک در جریده کرام‌الکاتبین، ثبت و ضبط. اما نگاه کنید به توفان معاصی ما که انگار فقط منتظر یک اشاره از آسمان است! اگر نمایش تن و موی برهنه به نامحرم در شرع حرام است ـ که هست ـ تماشای آن هم حرام است. انتشارش هم حرام است. گرم‌کردن بازارش هم حرام است. «هل من ناظر» طلبیدنش هم حرام است. تهمت و افترای اضافه‌زدنش هم حرام است. گناه کسی را به گردن دیگری انداختنش هم حرام است. سلب آبرو از پدر و مادرش هم حرام است و طرفه آنکه این حرمت نه فقط در قاموس شارع مقدس، که در کتیبه کورش کبیر هم آمده که «هرکس مسوول اعمال خود است و هیچ‌کس را نباید به سبب تقصیری که یکی از خویشاوندانش کرده مجازات کرد.» و طرفه‌تر آن‌که ما آن یک معصیت را می‌بینیم و این ده و صد و هزار معصیت را نمی‌بینیم و مدام دم از شرع و اخلاق و نژاد آریایی می‌زنیم.

(سه) 
تا همین جای این نوشته، اگر کسی تیغ زبان آخته و رگ غیرت برآورده و خون پاک ایرانی‌اش به جوش آمده که ام‌المعاصی فلان بازیگر است که چنین کرده و چنان کرده و گناه اینها همه بر گردن و گرده‌ اوست که چنین تقصیر کرده؛ اجازه بدهید قصه آن دخترک دیگر بازیگر را به یادش بیاورم که همین جماعت دوروبرتان را نگاه نکنید، همین من و شماـ فیلم خصوصی‌اش را دست‌به‌دست چرخاندند و سی‌دی‌اش را در میادین شهر فروختند و نچ‌نچ‌کنان به تماشا نشستند و آبرویش را بردند و از وطن آواره‌اش کردند. این یکی بی‌تقصیر! 

(چهار) 
جامعه‌ای که از نظر اخلاقی سالم و از نظر تربیتی رشدیافته باشد، جامعه‌ای نیست که هیچ ناهنجاری و بداخلاقی در آن اتفاق نیفتد. در این روزگار تعامل و تبادل و تداخل فرهنگی ـ که کم‌کم مرزهای شرق و غرب کم‌رنگ می‌شوند و جوان امریکایی سر از عرفان بودایی درمی‌آورد و موبور اروپایی زیر پرچم داعش به خیال خودش جهاد می‌کند و دشداشه‌پوش نفتی بر سر نام باشگاه‌های لندن و پاریس الف‌لام می‌گذاردـ خیال این‌که هیچ خواننده و بازیگر و آرتیست و ورزشکاری پایش را از دایره هنجارهای فرهنگی جامعه‌اش بیرون نگذارد و خودش را به قیافه «آن دیگران» درنیاورد، البته خیالی است باطل و خام. اما جامعه تربیت‌شده، جامعه‌ای نیست که این استثنائات را قی کند و بیرون بیندازد؛ بلکه آنان در کُر-آبِ خود غسل می‌دهد یا حل می‌کند. این جامعه موضوع را معضل نمی‌کند، بلکه از معضل موضوع می‌سازد تا درباره‌اش بیندیشد و حرف بزند و برای حل آن به نتیجه برسد. اگر قرار باشد با برهنه‌شدن یک بازیگر و «انگشت‌نما»شدن یک فوتبالیست و زیرآبی‌رفتن یک دیپلمات، چهارستون این بنای متجملی که به اسم فرهنگ و تمدن چندهزارساله بالا برده‌ایم و «نما»یش را با لعابی از شریعت رنگ زده‌ایم بلرزد، پس فایده آن عناوین پرطمطراق که به تاریخ و فرهنگ و آیین‌مان می‌بندیم، چیست؟ 

(پنج) 
بازمی‌گردم به نقطه صفر این یادداشت. به این هشدار که اگر «نمایش» زشتی دست ما نیست، «تماشا»نکردنش که هست. چشم‌ها را باید شست و گاهی نه هیچ‌جور دیگر، که باید ندید و نباید دید.


اگر بگذارند، آدم بلد است چیزهای قشنگ قشنگ بنویسد. از عشق. از دوستی. از محبت. از امید. از باران. (باران؟!) از هوا. (هوا؟!) از موسیقی. آخ... موسیقی!

آقای سالار عقیلی را که می‌شناسید؟ می‌شناسید. جوان اول موسیقی سنتی ایران. مشهور و محبوب. حنجره طلایی. شاد و خوش و نغمه‌زن. بلبل وطن. آفرین! آدم لذت می‌برد می‌بیند یک چنین جوان‌هایی داریم واقعا. کسانی که راه عارف قزوینی‌ها، نی‌داوودها، گل‌گلاب‌ها، وزیری‌ها، بنان‌ها و شجریان‌ها را ادامه بدهند. به‌به! حبذا! خب. سالار خان رفته بالای سن شاندیز. شاندیز را ما نمی‌دانیم کجاست مثلا. مشهد؟ بعله، مشهد. خب؛ اهل هنر می‌دانند که در مشهد کنسرت برگزار نمی‌شود. اهل مشهد هم می‌دانند لابد. چرا؟ نمی‌دانی چرا. کلا بعضی چیزها چرا ندارد، یا اگر هم دارد به ما ربطی ندارد. همین قدر می‌دانیم که استاد آواز ایران، جناب شجریان، در زادگاهش حق برگزاری کنسرت را ندارد. البته خوب که فکر می‌کنیم می‌بینیم استاد فعلا – یعنی مدت‌هاست - هیچ جای دیگر ایران هم حق برگزاری کنسرت ندارد. باز هم که می‌پرسید چرا! بگذریم. برگردیم سر مورد خواننده دل‌انگیز وطن. سالار موسیقی ایران (این صفت را مجری‌های بامزه تلویزیون به ایشان داده‌اند که بله، نوش جانش.)

خب، چی می‌گفتیم؟ ها. کنسرت مشهد جناب سالار عقیلی. شما فکر کنید یک خانمی هستید که نشسته‌اید روی سن سالن، دف گرفته‌اید دست‌تان، دارید دف می‌زنید. همین‌جوری سرخود پریده‌اید و آمده‌اید بالای سن؟ خیر. خودتان یا گروه‌تان مجوز ندارید؟ خیر. لباس‌تان نامناسب است؟ خیر. نکند بلد نیستید، دارید فالش می‌زنید؟ خیر. خب، پس با خیال راحت نشسته‌اید سازتان را می‌زنید. بعد یکهو می‌آیند به‌تان می‌گویند خانم شما لازم نکرده ساز بزنی. بفرما پایین. خوش اومدی. چه کار می‌کنید؟ می‌پرسید چرا؟ همین دیگر؛ مثل این که درست‌بشو نیستید. همین الان گفتیم که بعضی چیزها چرا ندارد. حالا چون خیلی اصرار دارید بعدا به‌تان می‌گوییم که «یکی از مسوولین» گفته این خانم ساز نزند. آیا مسوول در شاندیز چه کاری دارد؟ واضح است، آمده تا مسوولیتش را انجام بدهد. یعنی بیاید و بگوید این خانم نباید روی سن ساز بزند. خب، این که خیلی منطقی است. دیدید سوال‌تان چه بیخود و بیجا بود؟ پس هرّی! بفرمایید پایین. 

حالا بیایید فکر کنید آن خانم نیستید، شوهر آن خانم هستید که از قضا اسم‌تان سالار عقیلی است. خواننده مشهور و محبوب و جوان و به‌به‌دار. نشسته‌اید روی سن، دارید چه‌چه آوازتان را می‌خوانید. همان ماجرا پیش می‌آید. چه کار می‌کنید؟ نکند صحنه را به نشانه اعتراض ترک می‌کنید؟ نکند بی‌تردید میکروفن را جلو می‌کشید و اعلام می‌کنید که این کار دلیلی ندارد، قانونی نیست و توهین‌آمیز است؟ نکند به خاطر حرمت موسیقی و احترام به همسرتان – و همه زنان هنرمند – کنسرت را لغو می‌کنید و از مردم می‌خواهید سالن را ترک کنند؟ نکند دست‌کم بلند می‌شوید و به آن مسوول بی‌نام و نشان اعتراض می‌کنید که اگر مشکلی دارد که هیچ‌کس دیگر توی آن سالن ندارد، بلند شود و بیرون برود؟ نه نه نه! شما سالار عقیلی هستید. فراموش نکنید که مردم پول داده‌اند و بلیط خریده‌اند. کاریش نمی‌شود کرد. گیرم کمی دلخور شده باشید، دلیل نمی‌شود که. می‌نشینید و آوازتان را ادامه می‌دهید. «بعله، بی‌خیال! خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد، سخت نگیر! حالا شب یه کادویی چیزی می‌خرم، می‌رم از دل خانمم درمیارم. بزن آقا، بزن بخونیم!»

حالا یک بار دیگر فکر کنید نه آن خانم هستید نه آن آقا. یکی از کسانی هستید که توی سالن نشسته‌اند. پول داده‌اند، بلیط خریده‌اند، آمده‌اند موسیقی سنتی بشنوند. آمده‌اند هنر را احترام کنند. به هنر و هنرمند قدر بگذارند و قدر ببینند. خب، جلوی چشم‌تان چنین اتفاقی می‌افتد. بی هیچ دلیل شرعی، عرفی، اخلاقی، عقلی و قانونی، می‌آیند یکی از نوازنده‌های گروه را بلند می‌کنند، می‌گویند هرّی! به‌ش می‌گویند تو لازم نیست دیگر ساز بزنی، به شما هم می‌گویند شما لازم نیست صدای این ساز را بشنوید و این خانم را روی صحنه ببینید. حالا بفرمایید از بقیه کنسرت لذت ببرید. چه می‌کنید؟

این ماجرا سه شب پیش – دوشنبه‌شب – واقعا اتفاق افتاده است. یک مسوولی واقعا لازم دیده که خانم نوازنده دیگر ننوازد. آقای خواننده واقعا لازم دیده بنشیند و به کنسرتش ادامه بدهد. تماشاچی‌ها واقعا لازم دیده‌اند باز هم بنشینند و از موسیقی سنتی‌شان لذت ببرند. همان‌جور که یک خواننده محبوب و مشهور دیگر که از قضای روزگار دکتر مملکت هم هست و خیلی هم برای دعوت به مجالس رسمی مطبوع و مقبول نظر بزرگان است، واقعا لازم دیده بود نوازنده‌های گروهش را پشت پارتیشن مخفی کند! یعنی روی سن یک سری پارتیشن بچیند که اعضای گروه پشتش قایم شوند تا خدای نکرده چشم کسی به سازهاشان نیفتد!


بیایید یک کاری کنیم: کم غر بزنیم. یعنی اصلا نزنیم. بیایید نگوییم ای وای که کار فرهنگی در این مملکت فلان است و بهمان. نگوییم آخ آخ متاسفانه شان هنر و هنرمند چنین است و چنان. اصلا بیایید یک کار خیلی قشنگ کنیم؛ بنشینیم توی خانه، کنترل را بگیریم دست‌مان، بین شبکه‌های مختلف صدا و سیمای ملی بچرخیم و موسیقی گوش بدهیم. آنجا هم بیست سالی می‌شود هیچ سازی نشان داده نشده و هیچ نوازنده‌ای – خانم یا آقا - بر صفحه‌اش ظاهر نشده است. اما دست‌کم به یاد نداریم وسط یک برنامه، آمده باشند به یکی گفته باشند خانم! آقا! شما بفرما، هرّی!

جمعه، کار رژیمه.

منطقن، در این مواقع باید راننده‌ی بدحجاب رو توقیف کنن و بگذارن کنار پیاده‌رو؛ جلوه‌ی بصری شهر هم به‌تر می‌شه.


زن و شوهری که نه با من شوخی جنسی دارند، و نه عمومن آدم‌های به اصطلاح «راحت»ی هستند، در یک پذیرایی عصرانه، مدام تکرار می‌کنند «بخور.. تعارف می‌کنی؟» و هارهار می‌خندند به شیرینی خودشان. این «تعارف می‌کنی؟» را هم با لحن آن جوک خاص ادا می‌کنند. متعجب ام که این‌ها چه‌طور ناگهان از آن‌رو به این‌رو شده‌اند؟
جای دیگری، خانم منشی که رفتار و ظاهرش معمول و معقول است و با همه مودبانه اما با چاشنی شوخی حرف می‌زند، مدام تکرار می‌کند «می‌خندید؟ باید بخورید.. بفرمایید چایی‌تون سرد نشه»
یکی مدام «یک موز برمی‌دارد» اما خودش هم نمی‌داند چرا.
دیگری {سلام س.ع} هی به رضا می‌گوید «یَک‌یَک‌تون رو!» و می‌خندد.
و...
یک اصطلاحی می‌افتد دهان همه، قاتی خوش‌مزگی‌ها و نوشته‌ها و حرف‌ها می‌شود. فی‌نفسه مشکلی هم ندارد. اما آدم‌های «پی‌رو» همین‌طور بی‌که بدانند، فقط تکرارش می‌کنند. نتیجه؟ سر شوخی‌های جنسی را باز کرده‌اند، بی‌که بدانند یا حتی بخواهند.
مثلن اصطلاح‌های «تعارف می‌کنی؟» یا «می‌خندی؟ باید بخوری!» مربوط به دو جوک هم‌سان است که هردو به «خوردن فلان‌چیز» مربوط اند؛ خانم یا آقایی که در کل زندگی‌ش با احدی شوخی جنسی نداشته‌اند، بد نیست قبل از استعمال این تکه‌کلام‌ها، عین عبارت را با پیش‌/پس‌وند «جوک» سرچ کنند.
در کل، سرچ کردن، وقتی از کسی نمی‌گیرد.
اقوام ما هرگز به مرگ طبیعی نمی‌میرند؛ وقتی که پیر می‌شوند، بچه‌هاشان می‌برند آن‌ها را می‌گذارند‌ توی کوه، گرگ می‌آید می‌خوردشان. شیوه‌ی کار بدین‌شکل است که جوان‌ترها ابتدا پدر یا مادر پیر خود را برمی‌دارند، داخل یک سبد می‌گذارند، سبد را با احترام خاص و ویژه‌ای بر دوش نهاده و یک‌دور داخل حیاط خانه می‌زنند. سپس از در خروجی به سمت کوه‌های برف‌پوش حرکت می‌کنند. وقتی به بلندترین نقطه‌ی قابل دست‌رس کوه رسیدند، اقوام ما را می‌گذارند روی یک‌تکه سنگ بزرگ، و به وی می‌گویند «پس، فعلن!» و برمی‌گردند. 
در این مرحله، گرگ‌ها از راه می‌رسند. آن‌ها ابتدا به هم می‌گویند «آن را بنگر، آن را بنگر؛ یعنی که استه؟» گرگ بزرگ‌تر وظیفه دارد که بگوید «آن مادر جعفر استه» و گرگ‌ها باز به هم می‌گویند «یعنی چه‌کاری کرده استه؟» گرگ بزرگ‌تر وظیفه دارد که بگوید «حتمن با جعفر بدرفتاری کرده استه» و گرگ‌ها یک‌صدا دم می‌گیرند «چه زیبا، چه زیبا / شکیبا، شکیبا» و به طرف اقوام ما به راه می‌افتند.
در این مرحله، مادر جعفر از دور، آمدن گرگ‌ها را نظاره می‌کند و بر خویش می‌لرزد. سپس، به آسمان نگاه می‌کند و «هاع» می‌کند، و شکلی از بخار جلوی دهانش نقش می‌بندد، و مادر جعفر به خود می‌گوید «آخ‌ای.. نیگا کن؛ زمسّون!» و باز هاع می‌کند و هاع می‌کند، تا گرگ‌ها از راه می‌رسند.
در این مرحله:
- گرگ‌ها از راه رسیده‌اند و خوش‌حال
- جعفر به خانه‌اش در روستا برگشته، و در پاسخ به این سوال که «حالا چی بپوشیم واسه مهمونی ام‌شب؟»، به این نتیجه رسیده است که «مادرم مُرد؛ ای‌ول! از ام‌شب تیریپ مشکی!»
- مادرش هرچه بخار که بلد بوده از دهانش بیرون داده، و سعی می‌کند روی بخار بنویسد«Love J» 
- و هوا سرد است.
در مرحله‌ی پایانی، گرگ‌ها دور اقوام ما جمع می‌شوند و از ایشان می‌پرسند «که استی؟» و مادر جعفر می‌گوید «مادر جعفر؛ ببین بخار چه قشنگه از دهنم بیرون می‌زنه» و گرگ‌ها یک‌صدا دم می‌گیرند که «چه زیبا، چه زیبا / شکیبا، شکیبا». سپس با اجازه‌ی گرگ بزرگ‌تر، اقوام ما را می‌درند و همه‌چیز تمام می‌شود. 
هرچند که گرگ‌های سمت ما، به‌جای کسره، هـ غیرملفوظ می‌گذارند، اما به زبان قرن سوم هجری حرف می‌زنند؛ هجری قمری.
من و علی فکر می‌کنیم هر ساختمان در حال ساختی که بیش‌تر از پنج‌طبقه داشته باشد، مال سپاه است. علی روی ده‌طبقه به بالا بسته، و من روی طبقه‌ی ششم و هفتم و هشتم و نهم. ما فکر می‌کنیم سپاه تمام تهران را خریده و دارد می‌سازد. ما معتقد ایم که ساختمان‌های بالای شش‌طبقه را بازنشسته‌های اداری و دفتری سپاه می‌سازند، ساختمان‌های بالای هفت‌طبقه را بازنشسته‌های رده‌های مسوول‌دفتری،‌ و ساختمان‌های بالای هشت و نه طبقه را بازنشسته‌های سمت‌های مدیریت میانی دفتری و اداری سپاه. بالای ده‌طبقه را هم سرداران بازنشسته، هر پنج‌طبقه یک درجه بالاتر، تا برسد به ساختمان‌های سی‌طبقه که همه را سردار "...." می‌سازد.
تهران پُر شده از ساختمان‌هایی که در شش و هفت و هشت و نه طبقه در حال ساخت اند. پس اگر هر بازنشسته به‌طور میانگین هم‌زمان دو ساختمان بسازد، باز هم سپاه نیروی بازنشسته کم می‌آورد، لذا باید هرچه سریع‌تر تعداد زیادی از نیروهای میانی و دفتری‌اش را بازنشست کند تا بتوانند بروند ساختمان‌های شش‌ و هفت و هشت و نه طبقه بسازند. ما این پیش‌نهاد را مطرح کرده‌ایم، و فکر می‌کنیم دارند روی آن کار می‌کنند.
ما از این روش داریم به سپاه ضربه می‌زنیم؛ خیلی ریز و حساب‌شده.