هم‌خوانی

درباره بلاگ

این‌جا یک وبلاگ شخصی‌ست که مطالب آن در نتایج هیچ موتور جست‌جویی نشان داده نمی‌شود. کپی کردن نوشته‌های دیگران در وب‌لاگ‌های پر بازدید، و یا سایت‌های خبری، حتا با ذکر نام نویسنده، بعید می‌دانم به‌دون اجازه‌ی صاحبان آن‌‌‌ها صحیح و قانونی باشد. همین.

۴۰ مطلب با موضوع «نوروزی، حسین» ثبت شده است

دیگران؛ دیوارها و لوله‌ها

زمین تا چندهزارسال قبل، سرتاسر آب بوده. بعدها خشکی‌ها از دل دریاها بیرون زدند و ماندگار شدند. پس، وقتی که من از اتاق کناری، صدای مرغ‌ دریایی می‌شنوم، من چت نیستم، آن‌جا روزگاری دریا بوده.

پس اگر زمین خانه‌ی ما روزگاری دریا بوده باشد، این‌طبقه، طبقه‌ی دوم، که ما ساکن آن هستیم، می‌تواند اسکله‌ای بوده باشد در ساحل کوچک سرزمین‌های قبایل باستانی. و من، که حالا در اتاق کناری زندگی می‌کنم، بالقوه می‌توانم مردی باشم که بر گذشته‌ی یک اسکله‌ی متروک از اعماق تاریخ نشسته و با خود زمزمه می‌کند «ای‌داد..»

پس، این «ای‌داد» می‌تواند عمری به بلندای تاریخ زمین‌شناسی داشته باشد.

پس اگر قبول کرده باشید که زمین خانه‌ی ما روزگاری دریا بوده، و اتاق من در طبقه‌ی دوم این خانه، اسکله‌ا‌ی متروک، پس لابد برایتان عجیب نیست که بگویم ما زنجانی‌ها، اصالتن رشتی هستیم. نزد ما، دریا، حتی دریاهای دور، فقط دریای رشت. البته که رشت ساحل ندارد و باید ساعت‌ها با ماشین بروی تا به دریا برسی. خب از اتاق من هم باید بروی تا به دریا برسی؛ ساعت‌ها، روزها، هفته‌ها.

پس من الآن کنار ساحل نشسته ام. و حالِ یعقوب ام، وقتی که فهمید پسرش دست رد به سینه‌های زلیخا زده، و با خود اندیشید «یعنی خاااااااااااااااااااااااااک....!» و در خود فرو رفت. من همان حال ام، اما پسری ندارم که شرم‌سار ناتوانی‌اش باشم.

دریا، موج است.


اون‌قدر سریال‌‌های تلویزیونی رو دوست داشت که وقتی مُرد، عکسش رو قاب کردیم گذاشتیم تو پذیرایی روبه‌روی تلویزیون. به‌خاطر تعلل در کالبدشکافی و کفن و دفن، چندقسمتی عقب بود از سریال‌ها. اما بعد از دوسه‌شب، نحوه‌ی خیره‌شدنش به تلویزیون به ما می‌گفت که اصل مطلب رو گرفته، و به جریان کلی قصه وقوف پیدا کرده دوباره. از برترین سریال‌بین‌های عالم بود. شب هفتمش، خیره شده بود به یه سریالی که توش دختره به پسره می‌گفت «ببین، من دیگه نمی‌تونم این توی بی‌مسوولیت رو تحمل کنم. ما باید با پدر و مادرم زودتر حرف بزنیم» پسره می‌گفت «خب حرف بزن!» دختره جواب می‌داد «با کی؟ بابام؟ اون اگه بفهمه، اول ازت سوال می‌کنه کارت چیه؟ خب کارت چیه واقعن؟ هیچ! بی‌کاری! یه دانش‌جوی هنر بی‌کار پُرمدّعا!» پسره داد می‌زد «آیدا با من دُرُس حرف بزن!» و دختره می‌گفت «ولم کن بابا....» و عمو، توی قاب عکس روبه‌روی تلویزیون به دقت این صحنه رو تماشا می‌کرد. 
قبل از مرگش هم سریال‌ها رو به دقت دنبال می‌کرد؛ وسط پخش سریال، هرکی می‌خواست بره دست‌شویی، بی‌که سرش رو برگردونه از تلویزیون، می‌گفت «واس من هم یه لیوان آب بیار سرپایی». روش نمی‌شد بگه جای من هم بشاش حالا که می‌ری دست‌شویی. کسی هم واقعن توانش رو نداشت جای هم‌چو آدمی بشاشه؛ توی هر قسمت سریال که پنجاه دقیقه هم نمی‌شد، هشت لیوان آب براش می‌آوردن می‌خورد. مخزن تمام شاش‌های عالم بود وقت سریال‌بینی. حالا اما توی قاب عکس، با مثانه‌ی بی‌‌کنش، دقیق‌تر می‌تونست دل بده به روال داستان. آرامش عجیبی داشت؛ دیگه جای شخصیت‌های توی سریال حرف نمی‌زد، دیگه این‌جا که می‌رسید، جای پسره نمی‌گفت «آی جیندا! فیک کردی بابات واس‌چی می‌خواد تو را بگیرم؟ پتیاره، اخلاق نداره کی!» دیگه حرف نمی‌زد؛ درواقع بعد از مرگ، فقط دقت می‌کرد، نه آب می‌خورد، نه می‌شاشید.
شب هشتمش بود که تلویزیون هیچ سریالی پخش نکرد، اما شب نهمش، یه شبکه‌ای داشت «پدرسالار» رو پخش می‌کرد؛ خیره شده بود به صفحه‌ی تلویزیون. پدرم یهو یادش افتاد که نه روز و نه شب شده که بی‌برادره. گفت «داداش این سریال رو خیلی دوس داشت» بعدش هم زد زیر گریه. یکی از توی جمع داد زد «خدا رحمتش کنه، زر نزنین، من این جمشید کشاورز رو دوس دارم، خیلی مرده» یکی دیگه هم گفت «محمدعلی! جمشید کیه دیگه؟» همه با هم داد زدن «بابا خفه شین به احترام مُرده؛ عزاداریم مثلن! بذارین ببینیم چی می‌گه سریاله» و همه خیره شدن به صفحه‌ی تلویزیون، عمو هم از تو قاب عکس. ده دقیقه که گذشت، همه نوبت به نوبت پا شدیم رفتیم آش‌پزخونه سر یخ‌چال، هرکی یه لیوان آب خورد، برگشت رفت سمت دست‌شویی. یاد عزیز رفته‌مون رو که این سریال رو خیلی دوست داشت، گرامی داشتیم و برگشتیم به ردیف نشستیم جلوی تلویزیون، پشت به قاب عکس، خیره تو تصویر محمدعلی کشاورز. سریال که تموم شد، یکی گفت «خیلی مرد بود این؛ فاتحه به روح حاجی‌نوروزی، که این سریال رو دوس می‌داشت؛ یقرا الفاتحه مع الصصصصصلواااات.. اللهم ص‌ص...ص.ص.ص.ص...»
تا چهلمش همین منوال رو طی کردیم. شب چهل، فامیل جمع شدن با یه پیراهن صورتی‌رنگ اومدن خونه‌مون، گفتن «لباسای ممد دیگه باید دربیاد! عزا بسّه!» انگار بخوان به‌ش تجاوز کنن، علی‌رغم میلش، کشون‌کشون بردنش جلوی دست‌شویی، گوشه‌ی پذیرایی، پیراهنش رو به‌زور از تنش درآوردن، تا به خودش بیاد، یکی با ماشین ریش‌تراش از پشت کله‌ش رو تراشید و گرفت سمت وسط سرش. یکی هم داشت سعی می‌کرد نگذاره این پیراهن سیاهش رو دوباره بپوشه. اون‌یکی به سرعت موهای سر پدرم رو تراشید و ولش کرد. پدرم شاکی شد، گفت «کس‌خل مگه خدمت می‌خواستم برم؟؟ ریشم رو باید می‌زدی!» همه گفتن «ممدآقا به سلامتی؛ ایشالله عروسی پسرت باشه، ایشالله کربلامکه، دیگه این رخت رو باید درمی‌آوردی. بیا بشین یه چایی بخور، خدا روح عزیز تازه‌درگذشته رو غرق در رحمت کنه». رهاش کردن، کسی هم نخواست ریشش رو بزنه. شبیه دلقک‌ها شده بود: مردی با ریشی انبوه، کله‌ای که نامنظم کچل شده و خط ماشین روی سرش پیداست، و بدون پیراهن، با شکم سفید بیرون‌افتاده. خواهرزاده‌م گفت «آقاجون چه بامزه شده‌ای» و زد زیر خنده. همه خندیدن. پدرم شاکی شد، خواست چیزی بگه، یهو یکی داد زد «ئه ئه... سریاله شروع شد!» فامیل ولو شدن جلوی تلویزیون، آقام موند عقب‌تر از همه. اون‌قدر ازدحام بود که دیگه کسی به قاب عکس توجه نکرد. سریال که تموم شد، آقام شبیه برج زهرمار نشسته بود اون عقب روی مبل، خیره به عکس عمو. یکی گفت «اون عکس رو بردارین ام‌شب؛ ممد دلش می‌گیره» امون نداد ممد حرف بزنه، پرید قاب عکس رو برداشت، داد به مامان گفت «ببر بنداز تو اتاق، تا بعد یه فکری کنیم». مامان قاب عکس رو برد توی اتاق، و برگشت یه سینی چایی آورد واسه همه؛ خوردن، بعد پا شدن به نوبت رفتن دست‌شویی و شاشیدن، بعدش هم رفتن خونه‌هاشون. پدرم همون‌طور لخت و کچل، خیره بود به صفحه‌ی خاموش تلویزیون. سوالی توی خشمش پنهان بود: مگه قرار نبود ریش‌هام رو بزنن؟ چرا پس کچل؟ چرا نیمه‌کاره؟
شب بعد، باز هم سریال نداشت، و شب‌های بعد هم دیگه کسی سریال ندید؛ همه سخن‌رانی‌های شبکه‌ی چهار رو می‌دیدن و مستند حیات وحش. قاب عکس عمو هم توی اتاق رفت روی دیوار؛ اتاقی که توش فقط لباس اتو می‌کردیم. زاویه‌ی دیدش یه‌‌جوری بود که دیگه فقط می‌تونست به خط اتوی شلوارها خیره بشه. همیشه دغدغه‌ش این بود که «خط ایتو، باید سر ببوری!». فداکار عالم، من، افتادم وسط و سعی کردم هفته‌ای یکی‌دوبار برم تو اتاق، برای شلوارها و پیراهن‌ها و حتی تی‌شرت‌ها خط اتو درست کنم. 
این بود، تا سال‌گردش شد: اون اتاق رو رنگ کردیم. قاب عکس رو موقتی آوردیم پایین، گذاشتیم تو کشو. بعد هم دیگه کسی یادش نموند که برگردونه روی دیوار. تا این‌که یه‌شب پدرم اتفاقی داشت کانال‌کردی می‌کرد، رسید به یه شبکه‌ای، دید داره «پدرسالار» پخش می‌کنه. بدو رفت قاب عکس رو از کشو آورد بیرون، زد به دیوار روبه‌روی تلویزیون، کمی خیره شد به عکس، لب‌خندی زد و گفت «بچه‌ها؛ من برم یه لیوان آب بخورم، بعدش برم دست‌شویی» و رفت.
صداش از توی دست‌شویی می‌اومد که داشت فریاد می‌زد «از دل برود هرآن‌که از دیده رود؟ نه‌خیر! اما عزیزای من! این دیوارها و قاب‌‌عکس‌ها، چیزای وفاداری نیستن!» پدرم داشت به ما درس زندگی می‌داد، وسط دست‌شویی، با صدایی اکوشده: «وفادار... وفادار... وفادار... نیستن... نیستن... نیستن....»
دایی که مُرد، عمو تو مراسم چهلمش یه مرثیه به تُرکی خوند، که مثل همیشه ضبطش کردن. عمو مرثیه‌خون حرفه‌ای بود و هرکس که فوت می‌کرد، تنها دل‌خوشی جمعی ما این بود که کسی رو داریم تو خودمون که برامون به شایسته‌ترین شکل ممکن مراثی بخونه. تاکید روی این‌که «مجبور نیستیم بریم از این "فارسا" بیاریم که جای گریه، بیانیه‌ی سیاسی صادر می‌کنن»، مایه‌ی فخر ما در عزای عزیزان‌مون بود. 
بعد از مرگ دایی، هرکی می‌مُرد، صبر می‌کردیم تا چهلمش بشه. بعد، کل روز چهلم توی تمام ماشین‌های فامیل، همون مرثیه‌ی دایی رو گوش می‌دادیم. برای زن‌ها هم همون رو گوش می‌دادیم، بی منت فارسا.
تخصص عمو، مثل غالب مرثیه‌خون‌های حرفه‌ای قدیمی، «این‌همانی‌کردن» بود: پیدا کردن یه مشابه در واقعه‌ی کربلا، با مرحوم یا مرحومه.
علی‌اصغر که مُرد، چون جوان بود، شد علی‌اکبر علیه‌السلام؛ درحالی‌که اسمش علی‌اصغر بود. اما همین پارادوکس ناخواسته هم خوب از آب دراومد و همه حسابی گریه کردن. بعدش هم رفتن خونه‌ی هم‌سایه جمع شدن و تریاک مفصلی کشیدن.
یه‌بارم یکی مُرده بود که صدسال عمرش بود و بچه هم نداشت و نمی‌شد با کسی توی کربلا این‌همانی‌ش کرد. عمو یه پُلتیک زد و در تنهایی اسب امام شهید، مرثیه‌ای خوند. می‌خوام بگم ما واسه اسب امام حسین علیه‌السلام هم گریه کرده‌ایم.
یه‌بار دیگه، خاله‌فاطی به خاله‌رعنا گفت «رعنا؛ با عروسات فارسی حرف نزن» گفت چرا؟ گفت «تا نمُرده‌ای، یه‌خورده تُرکی یاد بگیرن». گفت «به چه دردشون بخوره؟ که چی؟» گفت «می‌میری، این جنده‌ها می‌رن از این فارسا می‌آرن برات نوحه بخونن، فامیل اذیت می‌شن» بعدش هم گفت که پسرهای ما دیوث ان و چشم به دهن زناشون دارن. بعد، همه نشستن به مثال آوردن در اثبات بی‌ناموسی پسرهای فامیل. 
اما چندسال قبل که عمو مُرد، می‌رن به خاله‌فاطی خبر بدن؛ شوکه می‌شه. حاضران روایت می‌کنن که یه‌دور به همه‌ی جمع نگاه می‌کنه، بعد می‌گه «حالا کی واسه‌ش بخونه؟» همه های‌های گریه می‌کنن و خاله‌فاطی به کُردی چیزهایی می‌خونه. خاله‌فاطی چون تو سنندج بزرگ شده، زبان دومش کُردی است، و هروقت مستاصل می‌شه، ناخودآگاه کُردی حرف می‌زنه، کُردی گریه می‌کنه. عروس‌هاش هم کمی کْردی ازش یاد گرفته‌ان.
چندروز پیش هم یکی به نیکی از عمو یاد کرد، آخرش گفت «خدا بیامرزه حاجی رو؛ بی‌ناموس مُرد، ما رو انداخت دست این فارسا».
دشمنی ما با فارسا، تنها در همین بخشه: مراسم ختم. وگرنه که کلی عروس و دوماد اومده تو فامیل، که یکی از یکی از نابودتر.
سال دوهزاروپونزده رو به عموم علاقه‌مندان حضرتش تبریک می‌گم.

جمعه، کار رژیمه.

منطقن، در این مواقع باید راننده‌ی بدحجاب رو توقیف کنن و بگذارن کنار پیاده‌رو؛ جلوه‌ی بصری شهر هم به‌تر می‌شه.


اقوام ما هرگز به مرگ طبیعی نمی‌میرند؛ وقتی که پیر می‌شوند، بچه‌هاشان می‌برند آن‌ها را می‌گذارند‌ توی کوه، گرگ می‌آید می‌خوردشان. شیوه‌ی کار بدین‌شکل است که جوان‌ترها ابتدا پدر یا مادر پیر خود را برمی‌دارند، داخل یک سبد می‌گذارند، سبد را با احترام خاص و ویژه‌ای بر دوش نهاده و یک‌دور داخل حیاط خانه می‌زنند. سپس از در خروجی به سمت کوه‌های برف‌پوش حرکت می‌کنند. وقتی به بلندترین نقطه‌ی قابل دست‌رس کوه رسیدند، اقوام ما را می‌گذارند روی یک‌تکه سنگ بزرگ، و به وی می‌گویند «پس، فعلن!» و برمی‌گردند. 
در این مرحله، گرگ‌ها از راه می‌رسند. آن‌ها ابتدا به هم می‌گویند «آن را بنگر، آن را بنگر؛ یعنی که استه؟» گرگ بزرگ‌تر وظیفه دارد که بگوید «آن مادر جعفر استه» و گرگ‌ها باز به هم می‌گویند «یعنی چه‌کاری کرده استه؟» گرگ بزرگ‌تر وظیفه دارد که بگوید «حتمن با جعفر بدرفتاری کرده استه» و گرگ‌ها یک‌صدا دم می‌گیرند «چه زیبا، چه زیبا / شکیبا، شکیبا» و به طرف اقوام ما به راه می‌افتند.
در این مرحله، مادر جعفر از دور، آمدن گرگ‌ها را نظاره می‌کند و بر خویش می‌لرزد. سپس، به آسمان نگاه می‌کند و «هاع» می‌کند، و شکلی از بخار جلوی دهانش نقش می‌بندد، و مادر جعفر به خود می‌گوید «آخ‌ای.. نیگا کن؛ زمسّون!» و باز هاع می‌کند و هاع می‌کند، تا گرگ‌ها از راه می‌رسند.
در این مرحله:
- گرگ‌ها از راه رسیده‌اند و خوش‌حال
- جعفر به خانه‌اش در روستا برگشته، و در پاسخ به این سوال که «حالا چی بپوشیم واسه مهمونی ام‌شب؟»، به این نتیجه رسیده است که «مادرم مُرد؛ ای‌ول! از ام‌شب تیریپ مشکی!»
- مادرش هرچه بخار که بلد بوده از دهانش بیرون داده، و سعی می‌کند روی بخار بنویسد«Love J» 
- و هوا سرد است.
در مرحله‌ی پایانی، گرگ‌ها دور اقوام ما جمع می‌شوند و از ایشان می‌پرسند «که استی؟» و مادر جعفر می‌گوید «مادر جعفر؛ ببین بخار چه قشنگه از دهنم بیرون می‌زنه» و گرگ‌ها یک‌صدا دم می‌گیرند که «چه زیبا، چه زیبا / شکیبا، شکیبا». سپس با اجازه‌ی گرگ بزرگ‌تر، اقوام ما را می‌درند و همه‌چیز تمام می‌شود. 
هرچند که گرگ‌های سمت ما، به‌جای کسره، هـ غیرملفوظ می‌گذارند، اما به زبان قرن سوم هجری حرف می‌زنند؛ هجری قمری.

خانم گلوری، یک اسم مستعار است که الآن ساختم. خانم گلوری، کسی است که در حین رانندگی، همه‌حواسم پیش اوست که در صندلی سمت شاگرد می‌نشیند. رانندگی من یعنی این‌وضع: یا دارم با خانم گلوری حرف می‌زنم، یا دارم با خانم گلوری سکوت می‌کنم. 
هروقت که اوضاع خوب است، با خانم گلوری زیاد حرف می‌زنم و جاده‌ها را به‌ش نشان می‌دهم و برایش از وضعیت زیست‌محیطی و خاک‌های روان منطقه می‌گویم و تعریف می‌کنم که این‌جا، زمان شاه چی بوده، و آن‌‌‌ دُب اکبر است که زمان شاه اسمش همین بوده و بعد از انقلاب هم همین ماند، و آن ساختمان زمان شاه چی بوده، و زمان شاه اگر این جاده را تا آخرش می‌رفتی، کجا می‌رسیده‌ای؛ «انقلاب شد دیگه. می‌فهمی چی می‌گم گلوری...». من همه‌ی زمان شاه را در جاده‌ها برای خانم گلوری تعریف می‌کنم، و همه‌ی جاده‌ها را بر مبنای زمان شاه‌شان برای خانم گلوری تعریف می‌کنم، و خانم گلوری تقریبن برایش مهم نیست که من آدم بامعلوماتی هستم یا نه؛ دوست دارد کنار پنجره سیگار بکشد و دودش را پووووف کند روی شیشه‌ی نیمه‌پایین ماشین، و خیره بشود به جاهای دور، و هی برگردد از من بپرسد «چه‌قدر دوستم داری؟» و من بگویم «چه حرفیه می‌زنی؟ خودت می‌دونی» و بگوید «نه، بگو. تو بگو!» و من بگویم که «خیلی... می‌دونی که بیش از هرچی. واسه همین اون‌همه دروغ و تباهی و خیانت، هرگز به دلم ننشست... می‌بینی که باز هم آویزون همین‌‌جا هستم. واسه چی فکر می‌کنی؟ چون‌که نتونستم، نشد بی‌تو». بعد برایش از زمان شاه می‌گویم و خانم گلوری ضمن علاقه‌مند نشان‌دادن خودش، می‌گوید «اوم.. قربونت برم من... صدا بده به این... ببین چه خوب می‌خونه... آخ‌ای..» و یعنی «خفه شو، من موزیک گوش بدم». خانم گلوری در سیگارهایش، در دود سیگارهایش غرقه است؛ و برایش فرقی ندارد از زمان، چه‌قدر و چه اطلاعاتی داشته باشی؛ یا دوستش داری، یا نداری. خانم گلوری، «بی‌درزمان» است و تنها باید دوست داشته شود. 
وقتی که اوضاع خوب نیست، خانم گلوری را سوار صندلی شاگرد نمی‌کنم و تنها به جاده می‌زنم. و برایش نمی‌گویم که زمان شاه این خیابان چه‌طور بود و از کجا تمام می‌شد و چه اسمی داشت؛ دیوید بکام، را از صندوق عقب می‌آورم می‌گذارم جلو کنار دستم، و با هم سکوت می‌کنیم و با هم خیره می‌شویم به بیرون پنجره‌های ماشین. «آن‌جا را دیوید.. آن‌جا را می‌گویم؛ چه برفی باریده است؛ این‌طور نیست؟ سابق بر این، این‌قدر هم برف مگر می‌بارید؟» برای دیوید فرقی ندارد اسم این خیابان زمان شاه چه بود و الآن چی، این دُب اکبر چه‌قدر وفادار به پهلوی مانده، و هرچی برایش فرفی ندارد. دیوید، دوست من است، دوست من و علی. یک استند مقوّایی ایستاده بود، که از جلوی یک تعویض روغنی برش‌داشتیم. روزگاری که دوتایی می‌زدیم جاده، و گی هم نبودیم که بگوییم جاده می‌چسبد به آدم؛ حرف‌هامان تکراری شده بود و تنها بودیم و کسی نبود دود سیگارش را از پنجره‌ی سمت شاگرد بدهد بیرون و به ما بگوید «ببین این چه‌قدر خوب می‌خونه». رفتیم یکی از این دیویدبکام‌ها را برداشتیم که شب‌ها بگذاریم صندلی عقب ماشین، من از آینه‌ی ماشین نگاهش کنم و علی، از روی صندلی شاگرد برگردد نیم‌تنه‌ش را عقب بدهد برای تماشا، و لاس بزنیم و فکر کنیم که داف ما، روی صندلی عقب نشسته است. دیویدبکام تعویض روغنی، داف جاده‌های صدتومنی!
یک‌روز علی رفت دنبال سکوت خودش، و باز ماندم من و این دیویدبکام روی صندلی عقب؛ انگلیسی من خوب نبود، پس دیدم چه فایده از دافی که روی صندلی عقب فقط از آینه، بدون یک کلام امکان ارتباط، بدون کلاس‌های کیش و سفیر و هرجا؛ چه فایده از عشق یک‌طرفه در سکوت؟ «گوش نده، اما بگذار من حرف بزنم.» دیوید برای همیشه رفت توی صندوق عقب، و شد بخشی از کیسه‌ی خواب، جعبه‌ابزار، چراغ‌قوه‌ها، دم‌پایی‌ها، چهارلیتری‌های خالی. 
زمان گذشت، و علی برگشت؛ و علی، دیگر آن علی سابق نبود، و هیچ‌چیز دیگر آن چیز سابق نشد. سکوتش بیش‌تر شده بود؛ علی هم شد خانم گلوری، فقط هی از من نمی‌پرسید «چه‌قدر دوستم داری؟»؛ ما هر سه‌دقیقه یک‌بار تکرار می‌کردیم «ولی ما گی نیستیم.» دونفر، بدون گلوری، بدون داف مقوّایی نشسته روی صندلی عقب، دونفر ریشو، «آخه علی، پس ما واسه چی دایم با هم بودیم اون‌زمونا؟ مردم چی می‌گفتن؟ دیده‌ای می‌ریم کافه چه‌طور نیگامون می‌کنن؟ همیشه با هم، همیشه تنها.»
گلوری یاد گرفت که هروقت دوست دارد، باشد، و هروقت دوست ندارد، برود. من یاد گرفتم که یک‌روز گلوری را دوست داشته باشم، و سوارش کنم جای صندلی شاگرد، و یک‌روز دوستش نداشته باشم، و تنها بزنم جاده، بی‌ علی، بی دیویدبکام، به یاد گلوری، بی گلوری.
بعدها اینترنت زیادتر شد و همه‌جا آنتن داد. گلوری را سوار ماشین می‌کردم، تا وسط راه برایش از زمان شاه می‌گفتم، و ناگهان دینگ‌دینگ وایبر! همه‌چیز فرو می‌ریخت، و گلوری را همان وسط جاده پیاده می‌کردم و ادامه‌ی مسیر را با خشم و تنها می‌راندم، و برایش سکوت می‌کردم
«ببین چه آویزونت مونده‌م... حتی با تو سکوت ام، اگه ساکت ام.» 
«خفه‌شو! بلدی خفه شی؟ خفه‌شو! خب؟ خفه!»
گلوری، وقت خوبی‌ها، کنارم می‌نشیند جای شاگرد و من همه‌چیز را تعریف می‌کنم و تمام اطلاعات ویکی‌پدیا را برایش دوره می‌کنم. و می‌گویم از دورغ‌ها، زشتی‌ها، رازهای مگو، از پلشتی‌ها، و عذرخواهی می‌کنم، و مدام عذرخواهی می‌کنم و می‌برمش ناگهان طرف رشت، می‌رویم جاده خوابش می‌گیرد و بیدار می‌شود می‌بیند شمال است، و وه که چه دوستم دارد. 
گلوری، وقت بدی‌ها، کنارم می‌نشیند اما من سکوت می‌کنم و برایش همه‌چیز را تعریف نمی‌کنم و او دود سیگارش را پوووووف می‌کند به پنجره‌ی بسته‌ی ماشین که لجم بگیرد. و من در ویلای میثم چشم باز می‌کنم، و برای گلوری فرقی ندارد.
«چی می‌شه حالا؟»
یک‌بار، و تنها یک‌بار، من خواهم گفت «چی می‌شه حالا؟» بعد، یا گلوری خواهد گفت «درست می‌شه»، یا صندلی خالی شاگرد را برای اولین‌بار خواهم دید، و خنده‌ای خواهم کرد و خواهم گفت «با کی حرف می‌زنی حسین‌خُله؟ راهت رو برو مریض! بنزینت‌م کمه» و راهم را می‌روم، با خودم.

دوماه قبل، از سر بی‌کاری داشتم در توییتر چرندیاتی می‌نوشتم که فکر کنم شوخی‌ای بود با یکی از توییت‌های جلال در مورد خودشان، لُرها، و مشاهیرشان؛ البته قصد توهین به قوم لر را نداشته و ندارم؛ طبعن این کار را با هر قوم و هر موضوعی می‌شود کرد، بی‌که توهینی کرده باشیم. همان کاری که با زنجانی‌ها، سرزمین پدری، می‌کنم؛ یا جاهای دیگر، و موضوعات عمومی دیگر.
از دی‌شب دارم فکر می‌کنم برای خدمت به مردم خوب آریایی، ما که اهل «قصه»ایم، قصه بسازیم، تاریخ بسازیم، و با رعایت محدودیت هزارکاراکتری وایبر و وی‌چت و غیره، مردم کشورهای مختلف را وصل کنیم به مام میهن. قبلن هم فکر کنم محمود فرجامی درباره‌ی اوباما این کار را کرده بود. و دیگران، که یادم نیست الآن.

توییت‌ها این بودند؛ اما به‌زودی با حوصله‌ی بیش‌تر، چیزهایی بلندتر خواهم نوشت، و شاید هم به قصد انتشار در نشریه‌ای.

برخی از آن توییت‌ها، به همان ترتیبی که آن‌جا نوشته بودم {و با رعایت محدودیت 140کاراکتری توییتر}:

- سوفیا لُره، از اهالی خرم‌آباد بود که به‌زودی پایش به سینمای جهان باز شد. از دیگر چهره‌های مشهور خرم‌آباد و الیگودرز می‌توان به لُره‌هاردی و هیتلُر اشاره کرد.
- جورج گوردون بایرون معروف به لُر بایرون، از دیگر شاعرانی بود که به گویش‌های لُری بختیاری شعر می‌سرود اما توفیق اصلی وی در زبان انگلیسی بود.
- لُری‌کینگ، دیگر چهره‌ی مشهور خرم‌آباد کارش را از تلویزیون ملی لرستان با برنامه‌ی عطر امامت آغاز کرد اما عمده‌شهرتش برای اجرا در سی‌سی‌ان است.
- لُرنس لُری پیج، از کافی‌نت‌داران قدیمی الیگودرز بود که بعدها وارد جهان سایبری شد. وی در ابتدا یک صفحه‌ی خالی بود که به گوگل ارتقا یافت.
- الیزابت تای‌لُر از یهودیان اشترینان از توابع شهرستان بروجرد بود. وی به دلیل ترس از فردی به نام ویرجینیا وولف، از ایران خارج و به آمریکا رفت.
- پایه‌های زیبایی‌شنایی هنر فلُرانسی نیز ابتدا در شهرهای چگنی و دلفان در استان لرستان نهاده شد، اما پس از جنگ جهانی اول و اشغال ایران {توسط مستشرقان و جاسوسان} تصاحب شد.
- لُرا آن برانینگن، سه خواهر مشهور زاده‌ی مومن‌آباد از توابع شهرستان ازنا در لرستان هستند که در سبک‌های راک، پاپ و بختیاری آثاری خلق کرده‌اند.
- آلُورا، یکی از میوه‌های اصیل لرستان است که در دوران صفویه، به دربار اکبرشاه در هند کوچ کرده و سپس به آسیای جنوب‌شرقی رفت. وی هرگز بازنگشت.
- مجتبی واحدی، فعال و نکته‌سنج معاصر، نیز از الوار منطقه‌ی ساحلی ولز در بریتانیا است. او به هم‌راه دیگر الوار این منطقه، روی آب روان است.
- صادق صبا هم که لُر نیست، در یک‌روز بارانی به دیدن مراسم فارغ‌التحصیلی دوست‌دختر پسرش رفت که ان‌شالله نامش "لُرا" باشد.

به علی گفتم دست‌بندم پاره شده، اون نارنجیه. گفتم تو که راهت می‌افته سمت کتاب‌فروشی ویستار کریم‌خان، برام یکی بگیر. بعد توضیح دادم که نارنجی، برای دوست‌داران حقوق کودکه، سیاه برای علاقه‌مندان اهدای عضو، و .. گفتم سبز هم گویا واسه محیط‌زیستی‌ها بود، که انگار بعد از اون انتخابات دیگه وارد نمی‌شه. گفتم «باور می‌کنی علی؟ یه رنگ رو بخوای حذف کنی؛ انگار مثلن بگی از فردا آبی دیگه نباشه، و این آسمان، سبز است؛ مثل زمانی که تفکیک رنگی به شکل ام‌روزی نبوده، و حافظ مثلن می‌گفته "مه جلوه می‌نماید بر سبزخنگ ِ گردون.." یا اون مزرع سبز فلک که دیده بوده و داس مه نو...» گفت آره، می‌فهمم چی می‌خوای بگی. گفتم «یادته پل‌ها رو؟ قالی‌باف برداشته بود زیر همه‌پل‌های سیمانی تهران رو سبز کرده بود، انتخاب که شد، بعدش خیلی‌هاشون رو خاکستری کردن، آبی کردن، رنگی‌رنگی کردن، چراغ وصل‌شون کردن که یعنی قشنگه این‌جوری هم؛ یادته؟» گفت آره، می‌فهمم چی می‌خوای بگی. یه تاکسی‌ از جلومون رد شد، دوتا هم از اون‌رو داشتن رد می‌شدن، از این ‌سبزهاش. علی گفت «همین تاکسی‌ها؛ تاکسی‌سبزها. اینا رو هم حتی می‌خواستن قرمز کنن؛ دیوانه‌ها!» گفتم آره، می‌فهمم چی داری می‌گی. بعد گفتم می‌خری دیگه، نه؟ گفت آره، مسیرمه، حتمن. به سمت بالای میدون ولی‌عصر خیره شد، به اون ساختمون‌کهنه‌ه که اداره‌پست بالاشه. گفت «باید روزی یه کتاب بنویسم به اسم "چه‌گونه رنگ سبز را از کشوری پاک کردند"» گفتم خیلی خوبه، آره، همینه. گفتم من اول طرح موضوع کردم، پس من خودم برم این‌وُ بنویسم، خب؟ گفت خب. گفتم تو هم همه‌جا بگو این قسمت دیالوگ رو من گفتم، و تو تایید کردی. گفت خب. سوار تاکسی شدیم رفتیم.

سوال اینه: اگه خدایی‌نکرده تا قبل از پایان دوره‌ی هشت‌ساله‌ی ریاست‌جمهوری حسن روحانی، مردم ساعت نُه اتوهاشون رو به برق زدن و رژیم سقوط کرد، تکلیف ما نسبت به عهدی که با روحانی بسته‌ایم چی می‌شه؟ همون‌طور که در فیلم «کنعان» گفت که «قرار چیه؟ وضع عوض شده!» گفت که «قرار اون‌چیزیه که اگر وضع هم عوض شد، پاش وایسی!»
فکر و خیال، فکر و خیال، فکر و خیال...

9 hrs · Edited · 

کاش احمدی‌نژاد بعد از پایان دوران ریاست جمهوری، جذب مطبوعات می‌شد تا طنز رو رونقی دیگر و هوایی تازه ببخشه. من از شما سوال می‌کنم: چرا آخه؟

----
همین نوشته رو، نه با ویرایش و بازنویسی، همین نوشته رو، عینن! بدی به رضا عطاران. 
حمید لولایی که شبیه روحانی است، با اون بازی خیره‌کننده‌ش توی صورتش، نقش روحانی رو بازی کنه با هدایت رضا.
یکی هم جای احمدی‌نژاد باشه {شباهت مهم نیست؛ فقط بتونه عین همین حرف‌ها رو اجرا کنه} پیش‌نهاد من «محمود عزیزی» است. 
یکی از شیرین‌ترین سکانس‌های سینمای کمدی ایران می‌شه.

اولین و اخرین دیدار حسن روحانی در مرداد ۱۳۸۴ با محمود احمدی نژاد بحث شده./آقای احمدی نژاد از حسن روحانی می پرسد: چرا آٓژانس تحت نفوذ غرب است؟ آقای روحانی پاسخ می دهد: برای اینکه هم بودجه بیشتر آژانس را آنها می دهند و هم بر اکثر کشورهای عضو نفوذ دارند./ احمدی نژاد: هزینه های آژانس در سال چقدر است؟ روحانی: نمی دانم مثلا چند صد میلیون دلار./ احمدی نژاد: شما همین الان به البرادعی زنگ بزنید و بگویید ما کل مخارج آژانس را پرداخت می کنیم!!!/روحانی: اولا آژانس نمی تواند بپذیرد چون برای مخارج آژانس و بودجه آن مقرارتی وجود دارد و ثانیا ما هم حق و اختیاری نداریم چون اگر به جایی بخواهیم کمک بلاعوض کنیم مجلس باید تصویب کند./ آقای احمدی نژاد پاسخ می دهد: من به شما می گویم شما چه کار دارید!! روحانی:روش کاری من این طور نیست و من چنین کاری نمی کنم. اگر اصرار دارید خودتان با البرادعی صحبت کنید.../ ـ بخشی از کتاب امنیت ملی و دیپلماسی هسته ای حسن روحانی ـ

روزگار چون احمدی‌نژاد، ایستاده برابرم؛ می‌پرسم «آخه چرا این‌طور شد پس؟» می‌گوید «من از شما سوال می‌کنم: آخه چرا این‌طور شد پس؟»

دکتر از کجا می‌فهمد ما مریض هستیم؟ از آن‌جا می‌فهمد که ما خودمان به‌ش می‌گوییم. می‌رویم می‌گوییم «دکتر؛ حالم خوب نیست.» و دکتر می‌پرسد که چرا خوب نیستیم، و ما برایش توضیح می‌دهیم. پس، سیب از خود درخت است.
ما از کجا می‌فهمیم که مریض هستیم؟ از آن‌جاکه صبح بیدار می‌شویم می‌بینیم که خون از دماغ‌مان جاری شده، و روی پیراهن‌مان ردی از سرخی ماسیده. می‌رویم دکتر و می‌گوییم که صبح از خواب بیدار شده‌ایم و دیده‌ایم که خون از دماغ‌مان جاری شده و روی پیراهن‌مان ردی از سرخی ماسیده. دکتر می‌پرسد که «یعنی چی که ماسیده؟ از لحاظ پزشکی، ردی از سرخی، نمی‌ماسه.» ما ساعت‌ها با هم در مورد ماسیدن حرف می‌زنیم. تاکید می‌کنیم که ماسیدن، بر وزن مالیدن، عین لاسیدن. دکتر دست آخر می‌گوید که «مالیده‌ای عزیز؛ برو این متخصص ببیندت» ما می‌رویم پیش این متخصص و به او می‌گوییم که ما مریض هستیم. او می‌‌پرسید «از ایده‌های بکرت بگو؛ آخرین ایده‌ای که داشته‌ای چی بوده؟» به او می‌گوییم که پارسال، همین موقع، می‌خواستیم یک روش خودکشی بکر به کار ببندیم، برای ثبت رکورد و تازگی: برویم یک‌جای دور از دست‌رس که فقط آنتن مودم هم‌راه اینترنت کار بکند. بعد، یک دوربین بگذاریم و بنشینیم جلویش، رگ دست‌مان را با تیغ بزنیم و دوربین به‌طور آن‌لاین همه‌چیز را پخش کند. بنشینیم و برای دوربین، برای مخاطب فرضی که دارد آن‌لاین تماشامان می‌کند، حرف بزنیم. از حقیقت و از واقعیت. برایش بگوییم که سی‌وچندسالگی، زمان مناسبی برای دریافت واقعیت نیست. این‌که بفهمی هیچ‌چیز آن‌طوری نبوده که تو فکر می‌کرده‌ای، احساس حماقت و خشم، کشنده است ای مخاطب فرضی. و همین‌طور ور ور حرف بزنیم تا تمام شویم؛ جلوی چشم همه، خیلی بر خط و مرگ الکترونیک.
متخصص می‌پرسد که پس چرا این‌کار را نکردی؟ می‌گوییم که چون فهمیدیم قبلن یکی این کار را کرده، و دیگر مزه و تازگی ندارد. می‌پرسد «پلن ای نداری؟» می‌گوییم که چرا؛ می‌گوییم «عوض بشوم، صبر کنم، و صبر کنم، و تماشا کنم؛ چراکه من به تقاص همه‌چیز، ایمان داریم دکتر. چرا خون‌دماغ می‌شم راستی؟ مریض ام فکر کنم.»
ما از کجا می‌فهمیم که مریض هستیم؟ از آن‌جا که خودمان می‌رویم به دکتر می‌گوییم که مریض هستیم. وگرنه، تنها استامینوفن کودئین است که خودش می‌فهمد کجای ما درد می‌کند و می‌رود آن‌جا را خوب می‌کند.

یارو داشت روضه می‌خوند، گفت حضرت عباس با دست‌های بریده اومد «ذوالجناح»ش رو سوار شد و رفت که باز بجنگه.. یکی از پایین منبر گفت حاج‌آقا ذوالجناح مال امام حسین بوده. روضه‌خونه گفت: چه‌فرقی می‌کنه؟ شمام موتورسیکلت داشته باشی، نمی‌دی داداشت یه دوری باهاش بزنه؟

ارتباطات کوى دانشگاه هم طورى بود که یک پیامک که مى فرستادى در کل کوى و دانشگاه و حتى تهران هم مى چرخید و نهایتا سر از موبایل وزیر اطلاعات و قالیباف در مى آورد، نه تنها از داخل خوابگاه که از بیرون هم مى آمدند، حتى اگر خود بچه هاى کوى خسته و تجمع زده بودند و نمى آمدند از بیرون یک عده حتما مى رسیدند،
ساعت مقرر جمعیتى چِت دور میدان کوى جمع شدند و شمع و مسخره بازى، نوبت همخوانى که رسید هرگروهى بخشى از یک ترانه ى مهستى را بلد بودند و آهنگى نبود که جمعیت سرش به اجماع برسد ناچار یک نفر شب عشقِ هایده را پیشنهاد کرد گفتند این که مال هایده است یکى جواب داد نه مهستى هم خوانده و خلاصه چیزى نگذشت که در شب مرگ مهستى نوای همخوانى جمعى "که امشب شب عشقه، همین امشبُ داریم" طنین انداز شد و با مرگ بر دیکتاتور و حیا کن رها کن پایان یافت.
انگار داری خارج می‌شی. پیچیده است؛ باید چهارسال، هفته‌ای چندبار از این باریکه وارد بشی، تا بفهمی چی می‌گم. چراکه هرگز نشد وارد این باریکه بشم، و به سفارت پاکستان فکر نکنم.
سفارت‌شون، ساختمون چهارطبقه داره، با نمای سنگ مرمر سفید. سنگ‌های نما کثیف ان، و خب چهارطبقه ملک دوبر رو نمی‌شه با دست‌مال تمیز کرد. همشه هم خلوته، و فقط یه سرباز جلوش ایستاده توی یه کیوسک کوچیک. راه تمیز کردن سنگ مرمر، اینه که هر یکی‌دو سال، داربست بزنی روی دیوار نما، بری بالا، با این دست‌گاه‌های فرز، تراش بدی روی سنگ رو، کمی از چرب و چیلی و سیاهی کم کنی. خب شما تصور کن الآن سفارت پاکستان؛ ها؟ چی می‌شه؟ سفارت‌خونه رو برداری داربست بزنی دوسه‌هفته، به مردم چی بگی؟ یکی که مثل من داره با ماشین از جلوش رد می‌شه، و هربار خیره می‌شه به دیوارهای مرمری سفارت، به‌ش بگی که آره داریم دیوار سفارت رو تمیزکاری می‌کنیم هارهارهار ببخشین؟ احمقانه است. مسوولان سفارت هم احتمالن این رو فهمیده‌ان و هیچ‌کاری نمی‌کنن؛ هرروز داره کثیف‌‌تر می‌شه. کم‌کم از سنگ مرمر سفید، بدل می‌شه به خاطره‌ی سنگ مرمر سفید، اون‌هم فقط تو ذهن یکی مثل من که هفته‌ای چندبار به نمای سفارت دقت می‌کنه و اجزای کثافتش رو به حافظه می‌سپره. 
راه حل چیه؟ هیچ. من توی این چهارسال کلی فکر کرده‌ام، و تنها راه حلی که به ذهنم رسیده اینه که ساختمون سفارت رو عوض کنیم. هم سمت غرب خوبه، گل‌وگشاده، هم مرکز شهر و بالای شهر. مثلن اگه کنار سفارت بریتانیا یه ملک به اینا بدن، خوب می‌شه. بعدها که بریتانیایی‌ها برگردن سر کارشون، هرروز صبح مجبور ان اینا رو ببین درحالی‌که دارن حین گپ‌وگفت‌های صبح‌گاهی به زبان شریف انگلیسی‌شون تجاوز می‌کنن رسمن. ملکه چه حالی می‌شه، خدا می‌دونه.
من هرروز با هم‌چو حالی از فاطمی غربی، وارد چمران می‌شم. از یه باریکه، به ملکه فکر می‌کنم، به حالتش، وقتی‌که به‌ش خبر می‌دن تصدقت چه نشسته‌ای که این پاکستانی‌های خبیث، با اون لهجه‌ی عجیب‌شون دارن به مام زبان پادشاهی کبیر ما تجاوز می‌کنن. ملکه هم لابد به خودش می‌گه چیزی که عوض داره، گله نداره. بعد هم می‌گه گاد سیو د کوئین. و می‌ره برای ناهار نماز. 
بیماری بعدی لطفن.


یه کتاب‌قصه‌ای نوشته بودم برای بچه‌ها که خلاصه‌اش این بود:
توی یه شهری، از یه‌شب به بعد دیگه هیچ بچه‌ای خواب شیرین نمی‌بینه. بچه‌ها فکری می‌شن که خواب‌های شیرین‌شون چی می‌شن؟ کجا می‌رن؟ یه‌شب خودشون رو به خواب می‌زنن و سعی می‌کنن ادای خواب شیرین دیدن رو دربیارن، تا بفهمن که واقعن چه اتفاقی داره می‌افته. می‌بینن که یه بچه‌غول، شب‌ها می‌آد و خواب‌های شیرین اون‌ها رو می‌دزده و می‌خوره. می‌ریزن سرش و دست‌گیرش می‌کنن. ازش بازجویی می‌کنن که چرا داره تمام خواب‌های شیرین بچه‌ها رو می‌خوره؟
می‌فهمن که بچه‌غول، دندون‌هاش رو کرم خورده، و پدر و مادرش اجازه نمی‌دن قند و چیزهای شیرین دیگه بخوره. واسه همین دوره افتاده بوده و خواب‌های شیرین بچه‌های شهر رو تو خواب می‌دزدیده و می‌خورده.
از اون‌شب به بعد، هر بچه‌ای یه تیکه شیرینی بدون قند از این رژیمی‌ها، با یه مسواک و خمیردندون کوچیک می‌گذاره بالاسرش، و دیگه کسی خواب‌های شیرین بچه‌ها رو نمی‌دزده و نمی‌خوره.

چرا ندادم به ناشر؟ مساله همینه؛ خواب‌های شیرینم رو جلوی چشم‌هام دارن ازم می‌دزدن، و واقعن خواب که به چشمت نیاد، چه فرقی داره دیگه هرچی؟
خواب باید به چشم آدم بیاد.

ادامه‌ی منطقی اون حجم از ادبیات تعلیمی‌ کهن که اصرار بر «خودشناسی» داشته سراسر، همینه که این‌روزها حاکمیت با کمک در و دیوار شهر داره به‌مون حُقنه می‌کنه که «شمر زمانه‌ت را بشناس»، تو فیس‌بوک هم همه اصرار دارن که «مردم اطرافت رو بشناس»، اینستاگرام هم دایم یه‌سری در و داف مونث و مذکر رو پیش‌نهاد می‌کنه که «می‌شناسی؟ {میل داری؟}» و به همین منوال برو عقب جلو. 
دوره، دوره‌ی «معاشرت»ه؛ دوره‌ی «الآن چی پوشیده‌ای؟». پدرم هم دیگه مدت‌هاست نمی‌گه «سرت تو کارت خودت باشه». 
بابا من خودم شمر زمانه‌ی خودم ام؛ آب دم دستم نیست، وگرنه می‌بستمش.



یاد بعضی فقرات - یک: دَیی و دیگران

شوهر خاله‌فاطی با دایی‌‌کوچیکه شوخی داشت؛ به‌ش می‌گفت «دَیی»، که تقریبن مخفف همون «دیوث»ه در تُرکی. 
بچه که بودیم، به ما یاد می‌داد که به دایی‌کوچیکه بگیم «دَیی». ما معنی کلمه رو نمی‌دونستیم و دَیی صداش می‌کردیم. به‌ترین تفریح شوهرخاله این بود که توی یه مهمونی شلوغ، یکی از ما بره داد بزنه «دیی! بیا بیرون کارت دارن!» و همه بخندن. خود دایی هم دیگه خوشش اومده بود از این شوخی، و می‌خندید.
ما بزرگ شدیم، و دایی سِل گرفت و اون‌قدر روی سیگار تاکید کرد، تا که مُرد. مامان رو برداشتم و رفتیم سمت خونه‌شون. جنازه هنوز توی اتاقش بود، منتظر آمبولانس. مرگ دایی‌کوچیکه، که هم‌بازی و رفیق مامان هم بود، خیلی براش هول‌ناک بود. برای من هم مرگ باشکوه‌ترین دایی عالم، کسی که حرف نمی‌زد و کاری نمی‌کرد و فقط سیگار می‌کشید، سخت‌ترین بود. وارد حیاط خونه‌شون شدیم، شوهر خاله‌فاطی که پیر شده بود اومد جلو و گریون گفت «دیی هم رفت..» همه گریه کردیم. نوه‌ی سیزده‌ساله‌ی خاله‌فاطی پرسید «دیی یعنی چی آقاجون؟» پدربزرگش میون گریه با صدای بلند گفت «دیی یعنی دیوث؛ عزیزیم، شکریم، گولوم. بیرو بازی بیکون نانازیم. ماشالله» و گریه‌ش رو ادامه داد.
مرگ حقه به هرحال.


یاد بعضی فقرات - دو: گل‌های قالی

برادر شوهر خاله‌رعنا سال‌ها بود که نمی‌مُرد؛ همیشه داشت مقاومت می‌کرد. صورتش یه حالتی بود انگار از جای یوفوها خبر داره. تریاک می‌کشید. زیاد تریاک می‌کشید. مادربزرگم می‌گفت «تریاک صورت مسعود رو مُکدّر کرده». ولی ما تو صورتش هیچ مُکدّری نمی‌دیدیم؛ خیلی تپل و سفید و یه‌حال خوبی اصلن. تریاک چیز خوبیه، چراکه آدم رو خوش‌سخن می‌کنه و شما می‌تونید نیم‌تیغ رو در یک شب تا صبح بکشید و حرف‌های باصفا بزنید و تکلیف جهان رو روشن کنید، و برای نماز هم مشکل شرعی ایجاد نمی‌کنه. ضمن این‌که می‌تونید به وجود یوفوها هم باور داشته باشید؛ عمومسود داشت. مرد چیزهای پنهان بود. مصرف تریاکش رو نخودنخود می‌بُرید و می‌گذاشت یه‌جایی توی جیب پیراهنش. یه گاز پیک‌نیکی هم داشت که هرجا می‌رفت، عقب ماشینش هم‌راهش بود. در شب سرد زمستانی، پا شد اومد خونه‌ی ما. گفت ممد می‌خوام تریاک بکشم. بابام خجالتی است و روش نشد بگه خونه‌ی ما نه. رفت پیک‌نیکش رو آورد و گذاشت وسط اتاق. داشت شلوارش رو درمی‌آورد که با شلوارکردی قهوه‌ای‌سوخته‌ش بشینه سر بساط. دولا که شد، یه نخود تریاکش از جیبش افتاد روی فرش. دهه‌ی شصت بود و هنوز این فرش‌های نقش ایرانی دست‌باف، با زمینه‌ی قرمز و گل‌های زیاد و شلوغ، مُد بود. یه نخود تریاک رو تصور کنید که بیفته روی هم‌چو فرشی؛ چونان کودکی که در حیاط امام‌زاده‌ای، چادر مادرش رو رها کرده و ناگهان می‌بینه که تنهاست، و حجم آدم‌های سیاه‌پوش، هراس این‌که نکنه دیگه مادرش رو نبینه... تریاک‌ها در اون حالت که افتاده باشن روی فرش قرمز دست‌باف، خیلی احساس تنهایی و ترس زیادی می‌کنن. عمومسود یه گروه جست‌وجو تشکیل داد: دوتا مرد گنده، سه تا زن گنده، پنج‌تایی روی فرش دراز کشیده بودن و سطر به سطر طرح فرش رو می‌رفتن جلو با نگاه و حرکت نوازش‌گر دست‌هاشون. تصویر زیبایی بود که تو ذهنم موند و یاد گرفتم که مواد مخدر، حواشی ایجاد می‌کنه و از لحاظ بصری، پنج‌تا آدم گنده که ماتحت‌شون رو داده‌اند بالا و روی زمین دست می‌کشن، چیز قشنگی نیست خیلی.
مواد مخدر هم معصوم که نیست، گم می‌شه گاهی دیگه. 
به این‌صورت.


یاد بعضی فقرات - سه: میان‌برنامه؛ این قسمت، بخشش و گذشت و غیره

یک
سال مثلن شصت و هفت زن گرفته بود. بعد از یه‌سال گفته بودن که زنش هرزه است و می‌شنگه. اینم طلاقش داد و خلاص. همه کم‌کم یادشون رفت قصه رو. اینم رفت دوباره زن گرفت و الآن هم سه تا بچه داره.
یه پدری داره این، اصل جنس؛ کلن از سال شصت و هفت هربار هرجا هرحرفی می‌شه در حضور هرکسی، ته قضیه رو می‌آره وصل می‌کنه به این‌که «آدم باید در انتخاب راه زندگی دقت کنه و فکر کنه» و آخرش هم می‌گه «همین سلیمان! همین سلیمان ما مگه نبود؟ زنش ج...ده از آب دراومد!» 
سر اون انتخابات هم گفتیم بیا برو به معین رای بده، گفت نه! گفت «هاشمی رای می‌آره و اینا بازی خودشه.» احمدی‌نژاد شد رییس جمهور. شنیدم که یه نطق بلندبالایی در باب انتخاب صحیح و لزوم مشورت گرفتن از همه کرده و بعدش هم گفته بوده «همین سلیمان ما! مگه همین نبود؟ زنش ج...ده از آب دراومد!»

دو
یکی زده بود پسر میرزارضا رو کُشته بود. ظهر عاشورا بوده، دوتا هیئت محل به هم رسیده بودن و سر یه چیز بی‌ربط دعواشون شده و ... 
واسه قاتل اعدام بُریدن. ملت جمع شدن رفتن خونه‌ی میرزا که بیا رضایت بده. توی اون شهرستان هم همه با هم فامیل بودن و قاتل و مقتول هم. خلاصه برو و بیا، که میرزا رضایت بده.
روز اربعین بود فکر کنم که میرزا یه منبر رفت بالا واسه مهمونا. آخرش هم گفت «به احترام شهید کربلا، به احترام علیِ اکبر، از خون اون جوان گذشتم، که خدا جوان ناکامم رو رحمت کنه.» قیافه‌اش هم شبیه آقای حسینیِ اخلاق در خانواده ‌شده بود؛ خیلی نایس و مهربون.
تموم شد. همه شاد و رها. خودِ میرزا هم انگار به خر تی‌تاپ داده باشی، خوش‌حال! گفت رضایت دادم. 
فرداش رفتن دادگاه و رضایت داد. قاتل هم از سرافکندگی، یه‌مدت بعد که از زندان اومد بیرون، از اون شهر رفت. یه سالی گذشت و یه قصه‌ی تازه شروع شد:
میرزا هروقت دلش می‌گرفت، یه قمه برمی‌داشت می‌رفت در خونه‌ی بابای قاتل، فحش خواهر و مادر که «بیایین بیرون من می‌خوام انتقام خون پسرم رو بگیرم!» 
میرزا رو آروم می‌کردن. یادآوری می‌کردن که بابا تو رفته‌ای رضایت داده‌ای به حرمت خون علیِ اکبر! 
میرزا آروم می‌شد و دوباره مردم رو جمع می‌کرد دورش می‌رفت منبر که «من به حرمت شهید کربلا و خون علیِ اکبر، بخشیدم و بخشش رسم امامان ما بوده و ..»
دوباره سه‌روز بعد، یه قمه بود و میرزا و خواهر و مادر بابای قاتل. هربار هم همین منبرِ اخلاقی بعد از خشم رو داشتن.

هرکسی به‌نوعی پس.


دین که ندارید، آزاده هم که نیستید، دست کم حرفه‌ای باشید در تنظیم «خبر».
انگار که برگه‌ی بازجویی را گذاشته باشی زیر دست کسی که صبح، فرزندش را از دست داده، و حالا فقط یک جمله دارد که به جهان اعلام کند: «پسر من، عاشق نظام جمهوری اسلامی {ایران} بود». همین جمله را به چندشکل نوشته‌اند و شده‌است خبر.
----
پدر مرحوم مرتضی پاشایی درگفتگو با باشگاه خبرنگاران:
پسرم عاشق نظام جمهوری اسلامی بود / نام پسرم را لکه‌دار نکنید

http://www.yjc.ir/fa/news/


[ر. ک کامنت‌ها.]

از نوشتن روزانه در این اکانت، هفت‌ماه گذشت. دی‌شب، کسی از سر لطف، نشسته‌بود نوشته‌های این‌جا را می‌خواند و نوتیفیکیشن لایک‌هاش پشت سر هم می‌آمد این بالا. فکر کردم هول‌ناک است این‌که یک‌نفر حق دارد بعد از هفت‌ماه یک‌هو بیاید و فالوت کند و نوشته‌های هفت‌ماه را یک‌جا بخواند، بی‌که در زمان و حال آن نوشته‌ها حضور داشته باشد.
مثل ما که از این‌جا به فلان شاعر در قرن چندم نگاه می‌کنیم، و می‌گوییم که این آدم یکی بوده که شرابش را می‌نوشیده و فلان سطر را می‌نوشته؛ درحالی‌که آن آدم، در واقع شرابش را طی روزها و شب‌های مختلف می‌نوشیده و فلان سطرها را می‌نوشته، اما خب... اما خب...
آرشیو، چیز غم‌انگیزی است؛ بدون حس و حال و بدون زندگی.

نمایش‌گاه مطبوعات در یک نگاه؟ آکواریومی از چهره‌های امنیتی، در لوای سردبیران فلان‌نیوز و خبرنگاران بهمان‌آن‌لاین؛ «حاجی پس کی نهار می‌دن؟»

شما که غریبه نیستید

خانواده‌ی پدری از زردآلوهای سمت زنجان اند؛ در ابتدای پاییز یک سال سرد، از شاخه می‌افتند، غلتان می‌آیند تا لب جاده، سوار اتوبوس می‌شوند می‌رسند میدان آزادی. و میدان آزادی، یک‌طوری است که آدم را ماندگار می‌کند. مادرم از لباس‌عروس‌های سمت کردستان است، و مثل روزهای برفی که آدم حرفش نمی‌آید، کم حرف می‌زند. مثل مونالیزا، که لب‌خند محوی در صورتش نمایان است، مادرم طرح محوی در ته‌چهره‌اش دارد که انگار دارد گریه می‌کند به‌آرامی. مونالیزایی که می‌خندد، ولی نگو دارد می‌گرید. ما زیاد گریه می‌کنیم. پدرم مدتی خیره می‌شود در صورت تک‌تک ما، از همه به نوبت تماشا می‌گیرد، و نگاه ما را به خودش جلب می‌کند، بعد ناگهان بغضش می‌ترکد و هق‌هق‌های بلندی سر می‌دهد. پدرم خیلی مرسوم و ساده گریه می‌کند، و همیشه انگار برادرش مُرده باشد، جوری گریه می‌کند که فکر می‌کنی شب سوم آن عزیز از دست رفته است. پدرم برای تمام گریه‌ها از پیش آماده است. مادرم، با گریه خیلی رابطه‌ی آرام و مخوفی دارد؛ راه می‌رود، خیره می‌شود، حرف نمی‌زند، و دندان‌هایش را فشار می‌دهد روی لبش، مقاومت می‌کند. مادرم، یک فرد مقاوم است که بعد از همه‌ی ما گریه می‌کند. شروع‌کننده‌ی خوبی نیست برای گریستن، اما نگه‌دارنده‌ی راز تمام اشک‌هاست. مادرم در خودش می‌ریزد، اما از صورتش که کبود شده، می‌فهمی که این دل این درون دیگر جا ندارد. مادر، همیشه یک‌چیزی می‌داند که به ما نمی‌گوید. برادرم، مثل مرد گریه می‌کند. چند دقیقه دست روی صورتش می‌گذارد، و همیشه انگار ظهر عاشوراست؛ گریه‌ای قوی، باصلابت، و پر از اشک. مثل یک پروژه، گریه را تمام می‌کند. خواهرم.. ما از هم دور هستیم، و سال‌هاست که یادم رفته دقیقا چه‌طور به گریه می‌افتد. یک‌بار داشتیم از سختی‌های روزگار می‌گفتیم، دیدم که وسط شوخی، چشم‌هاش قرمز است. گریه‌کن‌های خواهرم پنداری دلقک‌هایی هستند که می‌خندانند، اما دل‌شان خون است. من؛ من خیلی گریه می‌کنم. راحت گریه می‌کنم، و هروقت که می‌خواهم گریه کنم، اول یک‌چیز خنده‌دار برای خودم تعریف می‌کنم که خودم هم تابه‌حال نشنیده باشم. بعد، به آن چیز خنده‌دار فکر می‌کنم، و ناگهان یاد تصاویر مستندهای جنگی می‌افتم، و از آن چیز خنده‌دار کات می‌خورم به حقیقت همین تلفنی که امروز هم زنگ نخورد، و خیره می‌شوم به آسمان. من در آسمان‌ها گریه‌ام می‌گیرد. یک‌طوری خیره می‌شوم به آسمان که یعنی «این حق من نبود». آسمان برای من مثل ضریح است، وقتی که گریه می‌کنی و ایمان داری که شفاعتی حرفی توصیه‌ای... زیر سقف، خوب نمی‌توانم گریه کنم، زیر سقف‌های کوتاه که اصلا. پدرم ولی زیر سقف هم گریه می‌کند، توی ماشین هم گریه می‌کند، و حتی می‌تواند وقتی از سه‌راه آذری می‌پیچد سمت خیابان قزوین، راهنما بزند و در میان دسته‌ی راهنما و فرمان ماشین، از آینه ما را تماشا کند و بغضش بترکد. آن‌شب که اوباما به روحانی زنگ زد، به آسمان نگاه کردم، گوشی تلفن را برای بار هزارم چک کردم نکند تماسی چیزی.. هیچ نبود؛ نه اوباما زنگی زده بود، نه هیچ‌کس. تنها هم‌راه اول برایم آرزوی موفقیت و کام‌یابی کرده بود. یک‌روز باید روایت این خانواده را آن‌طور که واقعیت است، و شرح گریه‌هاشان را بنویسم؛ آدم‌هایی که از تیره‌ی درخت‌های میوه هستند، از لباس‌های خوش‌بخت عروسی، اما وقتی در خیابان راه می‌روند، انگار سه‌تار روی دوش‌شان است.

روی صندلی‌های سالن اورژانس نشسته بود که کس‌وکارش بیایند و برود خانه. پرسیدم «چرا؟» گفت «شیمی‌درمانی می‌کنم؛ گاهی قلبم نمی‌کشه، کارم می‌رسه این‌جاها» گفتم «نمیری؛ بپا» خندید. گفتم «کسی هم هست به‌ت بگه امّیدوار باید بود؟» روی میم امید، تشدید گذاشتم تو صدام. گفت «نه حالا به این غلظت، ولی خب، از ناچاری به‌م می‌گن که زندگی قشنگه و باید با مرگ جنگید» گفتم «حالا شما می‌جنگی؟» گفت «نمی‌دونم. به‌خاطر کوچولوها، گاهی می‌جنگم، ولی هربار که می‌رسم به این‌جا، وقتی می‌زنم بیرون، یه‌چیزی از اون انرژی‌م بی‌ارزش می‌شه. کم نمی‌شه‌ها، بی‌ارزش می‌شه. می‌جنگم، اما هربار بعد از اورژانس و بیمارستان، نبردم ظاهری‌تر می‌شه.» خانمی چهل‌و‌یکی‌دوساله آمد بالای سرمان، گفت «به‌تری؟ می‌تونی راه بری؟» گفت «آره آره، من اوکی ام.» بلند شد، دست دراز کرد طرفم و گفت «هربار، هربار، هربار... فقط بی‌ارزش‌تر می‌شه. حفظ ظاهر می‌کنم، اما رغبتی هم دیگه به پیروزی نیست.» بعد هم گفت «تو رو نپرسیدم؛ تو چرا؟» گفتم «من می‌آم این‌جا از ارزش‌ها دفاع کنم؛ حتی اگه دیگه ارزشی باقی نمونده باشه، کار من هم اینه دیگه». خندید و گفت «خل خوبی هستی تو هم» و رفت.

آقای شمس، شغلش حراست فیزیکی یکی از شُعب رستوران‌های زنجیره‌ای «سا» در تهران است. روزها، در محل کارش پیراهن آبی می‌پوشد و شلوار کرم. یک بی‌سیم هم دارد که در ماه، سه‌چهاربار صدای خش‌خش می‌دهد و آقای شمس حالش خوب می‌شود و احساس می‌کند وظیفه‌ی مهمی را دارد انجام می‌دهد. او سعی می‌کند وقتی که ایستاده، دست‌هایش را ضرب‌دری بگیرد جلو، بین ناف و بند کمربند، و مستقیم به خط افق فرضی روبه‌رویش خیره شود؛ انگاره‌ای از انضباط و آمادگی، که آقای شمس دوست دارد به دیگران نشانش بدهد.
صدای خش‌خش بی‌سیم، شهوانی‌ترین صدایی است که آقای شمس می‌شناسد. آقای شمس، عاشق بی‌سیم است. یک‌بار که بی‌سیمش خش‌خش کرد، و کسی از آن‌سوی خط گفت «چه‌خبره جلوی در؟»، روح آقای شمس به پرواز درآمد. هفته‌ها بود که منتظر صدای خش‌خش، حواسش گیر بود به بی‌سیم، و هیچ‌، هیچ‌، هیچ. گفت «چک می‌کنم؛ تمام!» و رفت جلوی در: خبری نبود؛ یکی ماشینش را پارک کرده بود جلوی در رستوران، و مامور جلوی در داشت با طرف کل‌کل می‌کرد که «این‌جا، جای پارک ماشین نیست».
آقای شمس، به‌خوبی آموخته است که هر ماموری، وظیفه‌ای دارد و حوزه‌ی مشخص عملیاتی‌ای. پس، وارد معرکه نشد، و برگشت داخل سالن. اما لب‌خندی روی لبش نشسته بود که انگار بهشت، بهشت، بهشت؛ چه‌چیزی زیباتر از صدای خش‌خش بی‌سیم؟
به خودش تاکید کرد که باید این «مورد» را برای زنش تعریف کند؛ جزییات یک عملیات ویژه را، از زمانی که به وسیله‌ی بی‌سیم برای انجام ماموریت فرا خوانده شد، تا زمانی که موقعیت عملیاتی را در ذهنش ظرف چندثانیه بررسی کرد، تا پایان وضعیت ایمرجنسی. 
هم‌سر آقای شمس، به او می‌گوید «شمس»؛ خالی، و بدون «آقای». آن‌ها فرزند ندارند، و هم‌سرش کارمند دفتری پژوهش‌گاه شهرسازی است. زنی آرام، و بدون حاشیه، که فکر می‌کند شمس، زیادی همه‌چی را بزرگ کرده و زیادی در خیالاتش غرق شده است. یک‌بار هم به او گفت که شاید بد نباشد به یک روان‌کاو مراجعه کند؛ چراکه شمس، یک‌دست از این تاکی‌واکی‌هایی که برای اتاق بچه می‌خرند، خریده بود. 
شمس در خانه، دور از بی‌سیم محل کار، شب‌ها یک پیراهن راحتی آبی‌رنگ می‌پوشد و می‌نشیند روی صندلی در پذیرایی. زمستان و تابستان، یک پتو می‌اندازد روی پاهایش، که شلوارکُردی قهوه‌ای‌رنگش را پنهان کند «کاش در خانه هم یک شلوارکُردی کرم‌رنگ داشتم...» شمس، دشمن شلوارهای کُردی قهوه‌ای و سیاه و خاکستری و هرچه غیر کرم‌رنگ است. و دشمن، شلوارکُردی قهوه‌ای، شمس را در خانه به صندلی می‌چسباند و او را زمین‌گیر می‌کند و دایره‌ی عملیاتی‌اش را محدود می‌کند و شمس بغض می‌کند اما زود از آن رد می‌شود.
شب‌ها، یک گیرنده‌ی بی‌سیم تاکی‌واکی را می‌گذارد در آش‌پزخانه، نزدیک به سینک ظرف‌شویی؛ شیر آب را کامل نمی‌بندد، تا صدای چک‌چک آب را از بی‌سیم بشنود. خودش می‌نشیند توی پذیرایی، و تا پاسی از شب، گوش می‌سپارد به صدای آن یکی دست‌گاه تاکی‌واکی:
چک!
چک!
چک!
چک!

هرشب، ساعت که از دوازده می‌گذرد، زنش از اتاق خواب فریاد می‌کشد «شمس!! کوشی پس؟ بیا بخواب دیگه...». شمس به آرامی به طرف اتاق خواب می‌چرخد، نگاهی به در نیمه‌باز می‌اندازد، بعد برمی‌گردد به سمت خط افق فرضی روبه‌رویش: گوشی تاکی‌واکی را بالا می‌آورد، دکمه‌اش را می‌زند، و بدون هیچ حسی در صدایش، زمزمه می‌کند: «من در موقعیت ساعت بیست‌وپنج هستم؛ تمام!» دکمه را رها می‌کند و گوش می‌سپارد به تاکی‌واکی: چک! چک! چک! چک!
زنش از اتاق خواب داد می‌زند «روانی! بیا بخواب! ما بیست‌وتاچهارتا ساعت بیش‌تر نداریم؛ بیا بخواب تا تموم نشده!»
این، کار هرشب‌شان است. و فردا زنش می‌گوید که باید برود پیش روان‌کاو، و شمس، بهانه می‌آورد که نمی‌تواند، چراکه درحال حاضر تمرکز دشمن روی اوست؛ زنش می‌پرسد از کجا می‌داند؟ شمس که قبل از رفتن به محل کارش، شماره‌سریال هرچیزی را چک می‌کند، می‌گوید که شماره‌سریال روی دسته‌ی جاروبرقی به‌تازگی هک شده؛ و نمی‌داند از سوی چه‌کسی و چرا. دسته‌ی جاروبرقی، اسلحه‌ی اوست، و زنش نگران است نکند روزی دیوانگی کند و به کسی و جایی شلیک کند. 
آقای شمس شغلش حراست فیزیکی یکی از شُعب رستوران‌های زنجیره‌ای «سا» در تهران است؛ تنها جایی که او را در بی‌سیم فرا می‌خوانند، و آقای شمس، واقعن به پرواز درمی‌آید: شمس پرنده است او.

بخشی از یک رمان با اسم موقت «از آرمین»
##

مدت‌هاست که نمی‌تونم به جوک‌ها بخندم. مخصوص به جوک‌های سکسی، که همیشه برام لذت‌بخش بودن. این چندوقته اصلن نتونسته‌م به هیچ جوکی بخندم. تا یکی دهن وا می‌کنه که «طرف اومد خونه، زنش رو دید که...» یهو یه‌چیزی ته دلم فرو می‌ریزه. دیگه حتی نمی‌تونم یه جوک این‌مدلی رو بشنوم بدون تصور کردن حال و روز اون آدمی که یه‌روز می‌آد خونه و زنش رو می‌بینه که...
الآن که فکر می‌کنم، یاد یه جوک قدیمی می‌افتم؛ همونی که یکی رفت هواپیماربایی، انگشتش رو گذاشت روی سر خلبان و گفت یا برو لندن یا شلیک می‌کنم. خلبان گفت تو که تفنگ نداری! یارو گفت «آره؛ ولی حتمن باید زور بالاسرتون باشه؟؟» حتمن باید بیایی خونه و زنت رو زیر یکی دیگه ببینی، تا بتونی به حال و روز اون آدم فکر کنی و دیگه به این‌جور جوک‌های جنسی نخندی؟ 
دنیا این‌جوریه؛ همیشه آدم‌هایی هستن که نمی‌تونن به یه‌سری جوک‌ها، به اون راحتی که ما می‌خندیم، بخندن. هر آدمی ته وجودش با بعضی از جوک‌ها دشمنی داره، شاید چون باهاشون هم‌ذات‌پنداری می‌کنه. برخورد آدم‌ها با این‌جور جوک‌ها اما متفاوته؛ بعضی‌ها وقتی از چیزی نفرت دارن ازش فرار می‌کنن، بعضی‌ها می‌رن توی شکم اون چیزها. خندیدن و نخندیدن، به چیزهایی راحت خندیدن و راحت نخندیدن، به نظرم همیشه یه دلایل پشت پرده‌ی عمیق داره.
مادرم هیچ‌وقت به هیچ‌جوکی نمی‌خنده؛ می‌گه معصیت داره. تا جایی که یادم هست، اصلن به چیزی نخندیده. صورتش شبیه تابلوی مونالیزاست، با این تفاوت که اون مختصر خنده‌ای که تو صورت مونالیزا دیده می‌شه، تو صورت مادرم شبیه گریه است؛ یه گریه‌ی محو، مختصر، دور.
پدرم.. آره. وقتی می‌خوام ازش چیزی بگم، باید به‌ش فکر کنم. نه‌که یادم رفته باشه، اما فکر کردن به پدرم، یه کار اجباریه توی زندگی من. می‌شه به پدری که معلوم نیست کجاست و چی سرش اومده فکر نکرد؟
پدرم یه‌شب ساعت یازده و ربع رفت بیرون که آشغال‌ها رو بگذاره جلوی در، و دیگه هرگز برنگشت. تا ساعت دوازده شب کسی به برنگشتنش شک نکرد، اما همین‌که یه ساعت گذشت و کسی برنگشت که در خونه رو ببنده، مادرم گفت که «این چرا نمی‌آد؟ یخ زدیم که. برو در رو چفت کن» رفتم بیرون که ببینم پدرم چرا برنمی‌گرده. تو کوچه کسی نبود. کمی ایستادم و برگشتم تو. به مادرم گفتم که کسی تو کوچه نیست. گفت «نرفته باشه پشت بوم؟» گفتم «پشت بوم چرا؟ چه‌کاری داره مگه؟» گفت «چه می‌دونم. همین‌جوری.» تا ساعت یک و نیم نشستیم منتظر. خبری نشد. اون‌سال‌ها هنوز موبایل نبود. اگر هم بود، بعیده کسی واسه خاطر چند قدم از خونه تا کوچه، با خودش موبایل برداره. البته زنم موبالیش رو حتی توی دست‌شویی هم با خودش می‌بره. اون‌وقتا که هنوز رابطه‌مون عادی بود و مثل یه زوج اتوکشیده، زندگی آروم و با طراوتی داشتیم، به این کارش خیلی فکر می‌کردم. به این تصویر که یه آدمی، یه زنی به اون زیبایی، نشسته روی کاسه‌ی توالت و داره زور می‌زنه، و اون بالا با دستاش داره اس‌ام‌اس می‌فرسته مثلن. عجیبه دیگه. عجیبه. هیچ‌وقت البته فکر نکرده بودم که داره «برای کی» اس‌ام‌اس می‌فرسته؛ دوستاش، هم‌کلاسی‌های دوران دبیرستان و دانش‌گاهش، دخترخاله‌هاش. چه می‌دونم. الآن که فکر می‌کنم، می‌بینم اصلن معلوم نیست که تمام بارهایی که می‌رفته دست‌شویی و گوشی موبایلش رو هم با خودش می‌برده، به آرمین اس‌ام‌اس نمی‌داده. زنم زیاد دست‌شویی می‌رفت. این اواخر شبیه آدمی بود که اسهال گرفته باشه؛ هروقت من خونه بودم، با موبایلش توی مسیر دست‌شویی به پذیرایی در رفت‌وآمد بود. دلم می‌گیره از حماقت خودم، وقتی که یادم می‌آد چه‌قدر براش نگران بودم. نمی‌خواستم درباره‌ی این مشکل مستقیم باهاش حرف بزنم. هرروز کلی چای فلان و جوشونده‌ی بهمان می‌خریدم و ساعت‌ها در باب تاثیرشون روی سلامتی بدن حرف می‌زدم، اما در واقع تمام‌شون جوشونده‌هایی بودن که برای معده و روده و کلیه و مثانه خوب بودن. چه‌قدر باید خر باشه یه آدم؟ الآن از اون‌همه حماقت خودم لجم می‌گیره، بغض می‌کنم. من اون‌قدر عاشقانه به فکر سیستم گوارشی زنم بودم، و اون؟ لابد داشته تمام مدت اس‌ام‌اس‌های عاشقانه می‌‌نوشته برای آرمین. درحالی‌که روی کاسه‌ی توالت نشسته بوده و زور می‌زده، براش از عشق آتشینش می‌نوشته. دلم به حال آرمین می‌سوزه؟ به حال کسی، آشنایی که با زنم خوابیده؟ نمی‌دونم. اما خنده‌ام می‌گیره. توی این مدت، هرچی که به جوک‌ها نخندیده‌م، هروقت گوشی موبایل می‌بینم، خنده‌‌ام می‌گیره. آرمین که نمی‌دونسته اون اس‌ام‌اس‌ها توی چه حالتی براش نوشته می‌شده‌ان! فکر کن... کسی برات بنویسه که «چهره‌ات از جلوی چشم‌هام دور نمی‌شه. خواب و خوراک رو ازم گرفتی لعنتی...» و اینا رو درحالی نوشته باشه که روی کاسه‌ی توالت نشسته بوده و داشته زور می‌زده که خودش رو خالی کنه. لابد آرمین هم براش می‌نوشته «دلم تنگ شده برای بوییدنت... لیسیدنت... خوردنت...» و خب نمی‌دونسته که دقیقن داره درباره‌ی بدن زنم، توی کجا و چه حالتی حرف می‌زنه؛ روی کاسه‌ی توالت آخه؟
از توالت خاطره‌ی خوبی ندارم. بچه که بودم، همیشه توی توالت آواز می‌خوندم. مادرم سرم داد می‌کشید و می‌گفت «معصیت داره؛ نخون!» وقتی که دید نصیحت و حرف فایده نداره، گفت «اجنه دنبال بچه‌هایی می‌گردن که تو یه‌جایی تنها هستن. وقتی که تو دست‌شویی هستی، یعنی تنهایی. در بسته است. بعد، اونا صداها رو خوب تشخیص می‌دن. رد صدا رو می‌گیرن و ....» ترسیدم. اون قصه رو شبی گفت که برق رفته بود. موشک‌باران بود و برق زیاد می‌رفت. هشت‌سالم بود. اون‌قدر ترسیده بودم که تا نیمه‌شب دست‌شویی نرفتم. آخرش هم توی جام کارم رو کردم. بعد از اون، تا چندسال ترجیح می‌دادم توی جام آروم زمزمه کنم و بشاشم، تا توی دست‌شویی اسیر دست اجنه بشم. بعدها اما ترسم ریخت، و عادت کردم وقتی روی کاسه‌‌ی توالت می‌شینم، خیلی آروم زمزمه کنم. اما هرگز نتونستم وقتی روی کاسه نشسته‌م، با موبایل حرف بزنم، یا بدتر از اون، برای کسی اس‌ام‌اس عاشقانه بنویسم. مادرم نگفته بود که با موبایل حرف زدن روی کاسه‌ی توالت معصیت داره یا نه، اما به نظر خودم، عشق، روی کاسه‌ی توالت جواب نمی‌ده.

به مصایب فراموشی

ما باید زنگ تلفن رو بگذاریم روی یه‌ صدایی شبیه «ززززززززززززززز». بعد یکی باید به ما زنگ بزنه بگه «نمایندگی سایپا؟» ما بگیم «نه‌خیر؛ اشتباه گرفته‌ین». دوباره زنگ بزنه بگه «نمایندگی سایپا؟» ما بگیم «نه‌خیر خواهر من؛ اشتباه گرفته‌ین». دوباره زنگ بزنه، دوباره ما بگیم اشتباه گرفته‌ین. آخرش عصبی بشیم بگیم «عزیز من! ...» تاکید کنیم روی این عزیز من. بگیم «عزیز من! شما اصلن با نمایندگی سایپا چی‌کار داری؟ بگو! حرفت رو به ما بزن، فکر کن اصلن نمایندگی سایپا. ها؟ بگو!» اون‌یکی که خیلی هم دردمنده، بگه «آقا من از استان کویری کرمان زنگ می‌زنم. شوهرم قبل از این‌که از محصولات شما استفاده کنه، مرد خونه بود؛ ما رو دوست داشت؛ عاشق ما بود. یه پراید اقساطی خرید، زد به جاده، ما از یادش رفتیم... چرا؟» این «چرا؟» رو یه‌جورِ محکم و باتاکیدی بگه. 
ما بریم تو فکر. سنگین بشیم. وسط فکر و ندانستن، از سرِ استیصال، شمرده‌شمرده بگیم «خواهرم... شوهر شما چندوقته زده به جاده؟» اون بگه «دقیقن یادم نیست؛ ولی هوا سرد بود که رفت. زمستون باید بوده باشه. چه‌طور؟» بگیم «هیچ... همین‌جوری پرسیدم.» بعد، مکثی بکنیم و بگیم «خب شما سعی نکردی به کانون گرم خانواده برش گردونی؟» بگه «نه، سعی نکردم. چرا باید سعی کنم؟ شما مگه سعی کردی که هوا سرد نباشه؟ مگه سعی کردی که محصولات سایپا این‌جور نباشن؟ اصلن شما توی عمرت سعی کرده‌ای؟؟» و دیگه سکوت حکم‌فرما بشه بین خطوط تلفن. بعدش هم انگار که یه‌چیزی یادمون اومده باشه، بگیم «اما شما فکر نمی‌کنین خودِ این ماجرا یه‌جور داستانیه؟ یعنی موقعیت آدمی که زده به جاده وقتی هوا سرد بوده، داستانی نیست؟» دقت کنیم ببینیم صدایی دیگه از اون‌طرف خط نمی‌آد. بگیم «الو؟؟ رفتین؟ الو؟» کسی جواب نده. ما بگیم «الو... به‌هرحال، به عنوان نمایندگی سایپا، عذر می‌خوایم از شما. و من به شخصه قول می‌دم عذاب وجدان این اتفاق رو تا ابد داشته باشم با خودم. من درد شما و مردم اون منطقه رو با خودم خواهم داشت تا آخر عمر. شما عذاب وجدان داشته‌ای اصلن؟ شما می‌دونی ما محصولات دیگری هم داریم؟ چرا پراید؟ اصلن دقت کرده‌این که چرا همه پراید؟ شما عذاب چیزی رو کشیده‌ای تا ابد؟» بعد گریه کنیم برای تماسی که دیگه حالا یک‌طرفه برقراره، و اون‌طرفش کسی نیست که گوش بده. و تا ابد، عذاب وجدان داشته باشیم به خاطر چیزی که نمی‌دونیم اصلن کجاش مقصر بودیم، کجاش رو ما ساختیم، کجاش رو ما خراب کردیم؟ 
چرا؟ چون‌که به هرحال برای یک عمر عذاب وجدان داشتن، باید دلیل عینی و تعریف‌کردنی داشته باشیم. من خودم عذاب وجدان دارم بابت تک‌تک روزهایی که اومده‌ان، رفته‌ان، و خواهند اومد. من فامیل هایده ام؛ یه فامیل هایده، نمی‌تونه روز خوش داشته باشه. شما که فامیل هایده نیستین، نمی‌فهمین من چی می‌گم. و نمی‌فهمین که نمایندگی سایپا داشتن، خودش یه درد بزرگه. سال‌هاست که هر حرفی، هر ای‌میلی، هر زنگی که به این تلفن می‌خوره، برمی‌گرده محکم توی صورتم، و دیگه بابت کوچ نابه‌هنگام مرغ‌آبی‌ها از تالاب فلان‌کجا هم عذاب وجدان دارم. 
می‌خوام بگم که مادر هاچ‌زنبور‌عسل، سال‌ها خونه‌ی ما قایم شده بود، اما ما در مقابل سوال‌های هاچ سکوت کردیم. پس ببخشید ای تمام کودکان نسل قبل، بابت دردی که پابه‌پای هاچ کشیدین؛ ما رو ببخش هاچ عزیز.

تاکسی خالی ایستاده بود اول مسیر. صندلی جلو نشستم و منتظر شدم. ده دقیقه بعد خانم میان‌سالی هم آمد و نشست صندلی عقبی. ده‌دقیقه‌ی دیگر گذشت و خبری نشد. گفت «خدا می‌دونه تا کی.» نگفت چی تا کی. بعد، چنددقیقه‌ی دیگر هم گذشت. باز گفت «شما خیلی ساعته منتظری؟» بیرون، آن‌طرف میدان، مردی روی موتور سیکلتش لم داده بود. به مرد اشاره کردم و گفتم «وقتی من اومدم، اون آقاهه اون‌جا نبود. اون بانک صادرات رو می‌بینید؟ اون هم نبود. وقتی من اومدم، جای این میدون، یه چارراهی بود، اون‌ورش تا چشم کار می‌کرد مزرعه‌ی گندم. دل‌خوشی زیاد بود اون‌وقتا. یه رودخونه هم این‌جا بود که سال بیس‌یک خشکید. کودتا شد، مصدق رو برداشتن، بعدش هم خانلری اومد یه تغییر عمده در سیستم کتاب‌های درسی به‌وجود آورد. دیگه بعدش ماجرای کشتار ده‌ها فوک دریایی در سواحل شرقی اتفاق افتاد، که اندوه بزرگی برای دوست‌داران واقعی محیط زیست بود...» روی این «دوست‌داران واقعی محیط زیست» تاکید کردم و جوری عقب را نگاه کردم که انگار خودم، یکی از آن‌ها هستم. اندوهم را دید، و گفت «بله، همینه. آریاشهر می‌ره دیگه؟» گفتم «فکر می‌کنم.» باز گفت «پس خیلی منتظر بوده‌ای پسرجان» یعنی که مغزت سوت کشیده. گفتم «بله. از زمان کودتای نوژه به بعد، همه‌ش منتظر هستم. خدا خودش که می‌دونه بالاخره یه‌روز یکی می‌آد. ما هم منتظر. بله. آریاشهر می‌ره». 
دونفر دیگر هم آمدند و تاکسی راه افتاد. ساعت نه و نیم، حوالی میدان ولی‌عصر.

پسر جوان، پُوکی به قلیانش زد و پرسید «عسل خوبیه‌ها؛ مال کجاست؟»
و پیرمرد، صاحب قهوه‌خانه، جهان را چنین آغاز کرد و به پایان رساند:
«عسل زنجانه. ولی میانه هم عسل داره. تبریز البته عسلش به‌تر از همه‌ی ایناست. کردستان هم عسل داره. جنوپ {ب} هم عسل داره، همین عسلویه! کنار قش {قشم}. جزیره است، دوتا جزیره اند: کیش و قش! منطقه‌آزاد اند. ماشین بیاری پنجاه‌میلیون اون‌جا، بخوای بیاری تهران صدوپنجاه‌میلیون. همه ماشین خارجی سوار می‌شن عربا. همین داعش رو ببین. ماشیناشون رو ببین: خون برادر می‌ریزن! مسلمون داره مسلمون می‌کُشه. این می‌گه من سُنی‌ام تو شیعه‌ای، پس می‌کشمت. من می‌گم من شیعه‌ام، تو سنی رو می‌کشم! تازه اینا سُنی هم نیستن، یه‌چیز عجیب‌غریبی اند؛ با خدا در ارتباط اند. البته یه‌نظر هم نگاه کنی، حق می‌گن. اینا می‌گن نه رسول نه امام نه ره‌بر؛ مستقیم خود خدا! راست هم می‌گن دیگه. درستش هم همینه. چایی‌ت رو بخور، بفرما.»


به احترام تاثیرگذاری

کتاب‌ها؛ کتاب‌ها بیش از هرچیز دیگری در زندگی من «تاثیرگذار» بوده‌اند. نه‌که من آدم «اهل»ی بوده باشم، اما بیش از بازی و رفیق و هنر و هرچی، کتاب‌ها بر روانم و بر زندگی‌ام اثر اکید و شدید داشته‌اند.
من بچه‌ی کم‌حرف و خجالتی‌ای بودم، هیچ دوستی نداشتم، حوصله‌ی بازی و بازی‌گوشی نداشتم. درس هم نمی‌خواندم، چون حافظه‌ام خوب بود و هرچه می‌شنیدم، از بر می‌کردم و بعدها می‌رفتم امتحان می‌دادم. از این شاگرداول‌های تنها و نچسب بودم. واقعن هیچ تفریحی نداشتم جز تماشای مثلن حرکت قطارها از ریل راه‌آهنی که نزدیک خانه‌مان بود. یا دیدن هواپیماها و هلی‌کوپترهایی که از روی شهرک ولی‌عصر رد می‌شدند. یا حدس زدن این‌که کدام خانه‌ی «شانسی»، خالی است و جایزه دارد. و یک خواهر داشتم که خیلی زیبا بود، زیباترین دختری که در آن حوالی دیده‌ شده بود. خواهرم نبود، هم‌کلاسی دخترعمو/دخترخاله‌ام بود، اما برای بچه‌ای که در فضای مذهبی بزرگ می‌شد، تنها شکلی که می‌شد دختری به آن زیبایی را در کنار داشت، همین خیال رابطه‌ی خواهر و برادری بود. سال‌های زیادی همه‌جا با من بود، و باهاش حرف می‌زدم. ده‌سال از من بزرگ‌تر بود، و الآن اصلن خبر ندارم کجاست و آیا زنده است یا نه. از پنج‌‌شش‌سالگی تا چندسال با من بود، و در سرم زندگی می‌کرد و هیچ‌کس هم نمی‌دانست، مخصوصن خودش. کتاب‌ها، کم‌کم آن خواهر خیلی زیبا را از من گرفتند؛ فضای خالی‌ام را پُر کردند: خیال‌بافی در قصه‌ها، در دنیاهای تازه. 
در اطراف من، تا فرسنگ‌ها نه کتاب‌خانه‌ای بود نه «هیچ‌یک» از قوم و خویشان و آشنایان به جز خواندن گاه‌به‌گاه قرآن و حلیة‌‌المتقین و طب‌الصادق، دور و بر خواندن می‌رفتند؛ کتاب‌ها، از معدود چیزهایی بود که خودم کشف کردم‌شان.

اول: «هزار و یک سوال و جواب علمی» نوشته‌ی بریجت آردلی و نیل آردلی؛ من که دبستانی بودم، در سه‌جلد منتشر شده بود توسط نشر «خشایار»، اما بعدها ظاهرن در یک جلد هم تجدید چاپ شد. شاگرد اول شدم، و مدرسه‌مان یک بسته به‌م هدیه داد: جلد اول و سوم این کتاب‌ها. من تا ابد به این دو جلد کتاب مدیون ام. این مجموعه، جرات لاس‌زدن را به من هدیه داد. یک سوال داشت که «آیا می‌دانید بلندترین کوه عالم کجاست؟» و جوابش اورست نبود؛ نوشته بود «وقتی می‌گوییم عالم، منظورمان فقط کره‌ی زمین نیست. بلندترین کوه عالم، کوه نور در کره‌ی مریخ است» {چیزی شبیه به همین}. 
چندسال شد که هر دختری که می‌دیدم، ازش می‌پرسیدم «راستی می‌دونی بلندترین کوه عالم کجاست؟» و البته اوایل هنر لاس‌زدن را خوب نمی‌دانستم، و منتظر نمی‌شدم اصلن جواب بدهند؛ «راستش وقتی می‌گم عالم، فقط منظورم کره‌ی زمین نیست. ولی تو فکر می‌کنی لابد منظورم کره‌ی زمینه، ولی این‌طور نیست...» و معمولن کسی تا آخر به حرفم گوش نمی‌داد، اما برای خودم خطابه‌ام را تکرار می‌کردم و لذت می‌بردم. دخترهای فامیل، با گوش‌ندادن‌شان به لاس آماده‌ای که چون کلام مقدس، بارها در تنهایی تمرینش کرده بودم، عملن مرا به یک واگویه بدل کردند؛ خودم تمام سوال‌های آن کتاب را برای خودم می‌گفتم و خودم تعجب می‌کردم و خودم خودم را تحسین می‌کردم. فقط زهرا، آن خواهر زیبا و سکسی‌ام، بود که خوب گوش می‌داد و تعجب می‌کرد و لُپم را می‌کشید. کتاب‌ها، خوب بودند.

دوم: «خیر و شر»، نوشته‌ی مهدی آذریزدی از مجموعه‌ی «قصه‌های تازه از کتاب‌های کهن» {تصحیح شد}. در کودکی، ماجرهای یوسف و زلیخا را در «قصص‌الانبیا» می‌خواندم و بارها و بارها می‌خواندم؛ به امیدی گشایشی، اتفاق تازه‌ای، حرکتی، چیزی؛ آن‌جا که پشت چند در ِ بسته می‌ماندند، هربار امید می‌بستم که شاید این‌نوبت... 
اروتیک‌ترین داستان در دست‌رس بود که به وجدم می‌آورد. احساس غریبی بین شرم از گناه، لذت، گرم شدن، تصویر کردن.
«خیر و شر»، به هم‌راه یک کتاب دیگر، اولین کتابی بود که خودم خریدم؛ سال‌هایی که سواد خواندنم خیلی کامل نبود. یک‌جایی از داستان، «دختر ِ کُرد» وارد کتاب می‌شد. ضمه نداشت، و نمی‌دانم چرا آن را «دختر کَرد» می‌خواندم و به‌نظرم دختری بود که ...
من به مهدی آذریزدی مدیون ام، چراکه بعد از این کتاب، فهمیدم که من درواقع «عاشق» زهرا بوده‌ام؛ دختر زیبایی که به اجبار خواهرم خوانده بودم تا احساس گناه نکنم.
و بخشی از منابع لاس‌زدنم را همین کتاب تامین کرد: «تو می‌دونی دوتا شهر داریم به اسم جابلقا و جابلسا؟» و برو بریم به رخ کشیدن اطلاعات عمومی، داستان دو شهر خیالی، سر و ته دنیا.
کتاب‌ها، خیلی خوب بودند.

سوم: «شرلوک هولمز»های سر آرتور کانن دویل؛ و هنوز هم شرلوک یعنی همان‌هایی که کانن دویل نوشته است، و نه چیزهایی مثل «شرلوک هلمز و محلول هفت‌درصدی»، و هرچه.
معما و جنایت و پیچیدگی، و دست آخر، پیروزی کارآگاه؛ تمام چیزی بود که دوست داشتم و دارم. پیچیدگی‌ها، وقتم را پر می‌کرد، و کارآگاه همیشه‌پیروز، بذر امید را دلم زنده نگه‌می‌داشت. ته دلم، «تا مدت‌ها» با این کارآگاه‌های سرخورده‌ی معاصر که شکست هم می‌خورند، صاف نشدم. 
کارآگاه‌بازی را از این کتاب‌ها یاد گرفتم؛ به نظرم، همیشه یک‌چیزی شده که شما به من نمی‌گویید، اما من خودم خواهم فهمید.
درود می‌‌فرستم بر روح منزه‌طلب آقای کانن دویل.

چهارم: «هوای تازه» احمد شاملو. اولین چیزهایی که نوشتم، تلاش‌هایی بود در مسیر شعر. حیرت‌انگیزترین مواجهه‌ام با چیزی که اسمش را شعر می‌گذاشتند، هوای تازه‌ی شاملو بود و بعدها چندکتاب دیگرش. تاثیرگذاری شاملو همین بود که سعی کردم «شاعر بشوم»؛ تلاشی که پانزده‌سال از عمرم را با خودش بُرد، تا همین چندسال قبل.

پنجم: «گاوخونی» جعفر مدرس صادقی. من هرچه که مدرس صادقی نوشته، تا قبل از «شاه‌کلید» عاشقانه دوست دارم. و «گاوخونی» تاثیری عمیق بر من داشته و دارد هنوز. خنده‌دار است که هنوز هم سالی یک‌بار شاید بخوانمش؟ می‌خوانمش. دغدغه‌ام این نبوده که اصلن رمان است یا داستان بلند، و چه‌قدر و چی. گاوخونی، آن داستانی بود که باهاش وارد جهان «نوشتن قصه‌های خودم» شدم؛ از خیال‌بافی دست برداشتم، و خیالاتم را نوشتم. یک‌بار هم مدرس صادقی را در هفت تیر دیدم، و یک‌جوری از دور به‌ش خیره شدم که انگار مهناز افشار است و من پوسترهایش را به دیوار اتاقم زده‌ام: لحظه‌ی بزرگ زندگی.

ششم: «قول» نوشته‌ی فردریش دورنمات، ترجمه‌ی سید محمود حسینی‌زاد؛ من به زور کتاب می‌خوانم، اما نمی‌فهمم چرا این رمان را چندبار در فاصله‌های کوتاه خواندم. لذتی که در ادامه‌ی شرلوک‌ها بود، اما یک‌جور علاقه‌ی تازه به کارآگاهی بود که شکست می‌خورد. آدمی که به قول آن فیلسوف، «تا ته امکاناتش را رفت» و به «جاودانگی» رسید. آدمی که عوض شد، و به خاطر یک قول، مقابل قولش راه رفت: کودکی را طعمه کرد، برای یافتن قاتل کودکی دیگر. 
چرا تاثیرگذار شد؟ شاید دلیلش این بود که به لحاظ سنی و تجربی، در همین زمان‌های خواندن این رمان بود که پذیرفتم آدم بالاخره یک‌جایی «نمی‌تواند»؛ قول، هم‌راه روزهایی بود که داشتم «نتوانستن» را قبول می‌کردم، و داشتم عوض می‌شدم، و دیگر آن آدم سابق نبود و نشدم.

هفتم: «کتاب مقدس» ترجمه‌ی قدیم. دوران دبیرستان، ترجمه‌ی تفسیری را بازی‌گوشانه خواندم، اما بعدتر که ترجمه‌ی قدیم را از یوریک هدیه گرفتم، جادوی نثر ویژه‌اش، هُلم داد به سمت خواندن دقیق‌تر «قصه‌»هایش. واقعن کدام کتاب این‌همه قصه دارد؟ برای یک فامیل‌تخیل کافی است. 
من عاشق داستان پیام‌بران ام، و فکر می‌کنم اگر روزی فرزندی می‌داشتم، ساعت‌ها و ساعت‌ها برایش این قصه‌ها را تعریف می‌کردم، یک‌جور که غرق شود در جهان کهن.

هشتم: «نامه‌های تیرباران‌شده‌ها» گردآوری لوئی آراگون، ترجمه‌ی م.فضلی، نشر پژوهش. که نمی‌دانم در سال‌های بعد، تجدید چاپ شد یا نه. 
مجموعه‌ای از نامه‌ها، که لویی آراگون، از میان جسم‌های بی‌جانی گرد آورده است که توسط نازی‌ها تیرباران‌ شدند. آخرین سطرهای مردم مبارز فرانسه، با نوشته‌های بی‌پیرایه و ساده. مجموعه‌نامه‌هایی که در آن، آخرین نفس‌های زندگی، عشق و امید به آزادی تبلور دارند.
نامه‌ها، آخرین فرصت کسانی بوده که تا ساعتی بعد، تیرباران شده‌اند؛ همه‌ی آن‌چه یک زحمت‌کش همیشگی، قبل از مرگ خواهد نوشت: «عزیزم؛ آخرین نامه‌ی خود را برایتان می‌نویسم، زیرا همین‌الآن به ما اطلاع دادند که در ساعت دو بعدازظهر تیرباران خواهیم شد. اما باید خیلی باشهامت بود {....} عزیزم؛ وقتی که خبر اعدام من رسمن به تو رسید، باید به بیمه رجوع کنی و حق بیمه‌ی عمر مرا دریافت داری، و این خود برایت کمکی خواهد بود. باز هم بوسه‌های گرم برای شما - امانوئل بورنوف، کارگر.»

نهم: «گزارش‌های تلگرافی آخرین سال‌های عصر ناصرالدین‌شاه –خبرهایی از خوی»، به کوشش شهریار ضرغام.
عباس‌علی، رییس تلگراف‌خانه‌ی شهر خوی بوده در زمان ناصرالدین‌شاه قاجار. از ۱۲ شوّال ۱۳۰۹ تا ۲۹ رجب ۱۳۱۳ هجری قمری (۲۱ اردیبهشت ۱۲۷۱ تا ۲۵ دی ۱۲۷۴ هجری شمسی)، یعنی سه‌ماه و اندی قبل از ترور ناصرالدین‌شاه، تقریبن بیش‌تر روزهای هفته کارش این بوده که «احوال» شهر خوی را به اطلاع شاه و دربار برساند. نمی‌دانم که برای شاه ایران هم مهم بوده که در خوی چه می‌گذرد یا نه؛ اما عباس‌علی خان میرپنج دنبلی، لابد احساس می‌کرده که باید برای شاه بنویسد:«دی‌شب فی‌الجمله بارانی آمده. حالا هم استعداد بارندگی دارد و هوا سرد است. تازه مسموع نشده – عباس‌علی». 
عباس‌علی، که نام کوچک خود را به‌جای امضا می‌گذاشته پای هر پُست تلگراف، مردی بوده که هرروز برای شاه از احوال شهر می‌نوشته، از قیمت گندم وُ جو، و از اتفاقات معمول آن‌حوالی: هوا ابر شد، باران شد، بارید / نرخ غله به قرار سابق است / جز دعاگویی و امنیت، تازه مسموع نشده است.
هرروز گزارش کوتاهی می‌داده از رفت‌وآمد اندک مسافران به شهر، عروسی دختر این کشاورز با پسر آن‌دیگری، تجاوز آدم‌های این ده به زمین آدم‌های آن‌یکی، و این‌که دارد باران می‌بارد یا برف. پیرمرد، فکر می‌کرده لابد برای شاه مهم است بداند که دی‌روز در خوی باران باریده یا برف. چهارسال تمام، کوچک‌ترین حرکت ابرها را برای دربار ناصرالدین‌شاه مخابره می‌کرده است. حواس عباس‌علی بوده که شاید برای شاه مهم باشد که «از دی‌روز هوا انقلاب دارد». 
عباس‌علی، اتفاقات معمولی را گزارش می‌داده و از لحن تک‌تک تلگراف‌هاش برمی‌آید که اطمینان داشته شاه، موبه‌مو خواننده‌ی گزارش‌های او است. از همین‌رو، پای تمام تلگراف‌ها نام خودش را می‌نوشته و حتی اگر روزی بدون اتفاق هم می‌گذشت، مثل پنج‌شنبه سوم محرم ۱۳۱۰، برای شاه می‌نوشت: «تازه قابل عرض مسموع نشده؛ هوا دو روز است معتدل است- عباس‌علی». و دوشنبه چهاردهم جمادی‌الاولی هم‌آن سال: «هوا آفتاب و سرد است. شب‌ها جزئی یخ می‌بندد. تازه قابل عرض اتفاق نیفتاده است – عباس‌علی».
یک‌روزهایی مثل شنبه ۲۶ شوّال سال ۱۳۱۰ هم که حوصله نداشته، بدون آوردن اسم کوچکش پای تلگراف، فقط می‌نوشته: «تازه قابل عرض مسموع نشده». 
چرا تاثیرگذار؟ تنهایی غریب، در لابه‌لای متن تگلراف‌ها، یک‌جور سعی پنهان برای ایجاد روزنه‌ای به رابطه با جای دیگر، یک‌جور عادت زندانی به زندان‌بانش. مدتی سرم گرم این بود که بر اساس این شخصیت، و با همین ترکیب تلگرافی، رمانی بنویسم.

دهم: قرآن، قصص‌الانبیا، حلیة‌المتقین و تمام کتاب‌های دینی و مذهبی که در کودکی خواندم، هنوز هم تاثیرگذارترین‌های من اند. چرا؟ حال غریب توامان شرم، گناه، لذت، قصه، جهان غریبه، ماورا، تخیل، عذاب، آتش، بهشت، بهشت، بهشت، بهشت. من هرگز رست‌گار نشدم. درود می‌فرستم به این کتاب‌ها، به بهشت، و به جهنم.


راه‌نما زدم به چپ زدم و رفتم تو لاین سوم/سرعت. ده‌دقیقه روندم، دیدم که هنوز راه‌نما داره برای خودش می‌زنه. بعد از لاین سوم، کنار گارد ریل اتوبان؛ فکر کردم الآن عقبی‌ها چی فکر می‌کنن؟ «خب دیگه کجا می‌خوای بری سمت چپ وسط اتوبان؟»
زدم روی ترمز، پیاده شدم، و برای عده‌ای از علاقه‌مندان توضیح دادم که «انسان گاهی میل به پیچیدن در گارد ریل دارد.» بعد سوار شدم و درحالی‌که همه از هم می‌پرسیدن «او که بود؟ او که بود؟» رفتم و از نظرها دور شدم.

علی‌رضا قربانی داشت می‌خوند. خوب که گوش دادم دیدم لابه‌لای موسیقی، صدای زنگ موبایل می‌آد، صدای یک گوشی نوکیا. هشت‌بار زنگ خورد و کسی جواب نداد. گوشی قربانی رو می‌دونم که نوکیا نیست، پس لابد نوازنده‌اش نوکیا داره. هی زنگ خورد، هی کسی جواب نداد. هی زنگ خورد، هی کسی جواب نداد. یارو داشت ویالون می‌زد و انگار حواسش نبود به تلفن. آخرش ضبط رو خاموش کردم و خودم تلفنش رو جواب دادم؛ یه زنی بود، می‌گفت از این بچه داره و خرجی نمی‌ده به‌ش. گفتم «من می‌تونم کاری براتون بکنم؟» گفت «خرجی بده!» به‌اجبار رفتم خرجی یک‌ماه‌شون رو دادم و برگشتم. احساس کردم از فردا صبح یه‌صدایی تو خواب می‌خواد برام پیغام بگذاره «الو... تمبل... خوابی؟ تمبل! پاشو...»
گوشی رو بذار بگو خدافظ.

یه‌روزی انقلاب می‌شه، مردم می‌ریزن ادارات دولتی رو تصرف می‌کنن، پمپ بنزینا رو آتیش می‌زنن، بانکا رو خالی می‌کنن، همه خوش و خرم، همه پُر امید، الّا من. 
مردم دور میدون انقلاب جمع شدن، توی خیابون آزادی جمع شدن، دیگه حواسا به من نیست. بُدو می‌رم توی شریعتی سر معلم، اون مرکز ساخت تابلوهای راه‌نمایی و رانندگی رو تصرف می‌کنم. توی شلوغی انقلاب، کسی به فکر یه هم‌چوجایی نیست. تا مردم بیان به خودشون، و شورای انقلاب بخواد تکلیف اون مرکز رو روشن کنه، من به‌تنهایی تصرفش کرده‌م و روی تموم تابلوها نوشته‌م «خروجی، چند قدم جلوتر» که دیگه هرکی هرجا خسته شد، بپیچه از جاده بره بیرون؛ از اتوبانی که مجبوری تا ته‌اش رو بری، نفرت دارم.

می‌خوام اسم اتوبان‌ها رو عوض کنم، اسامی شخصی روشون بگذارم. اتوبان ستاری رو بگذارم باکری، باکری رو بگذارم حکیم، حکیم رو بگذارم کامبیز. یه خیابون هم به اسم پدرم باشه: خیابان محمدعلی. پدرم برای این کشور زحمت کشیده. دلش رو تو همین خیابونا باخته، پاش رو تو همون جنگ زخمی کرده، زیر همین اسامی سنگین، پیر شده و رسیده به این‌جا. این‌جا؟ «خیابان محمدعلی» لطفن با حوصله برانید؛ از محمدعلی نباید سرسری عبور کرد.

من باید حرف بزنم. من باید برم. تو خونه، دیوانه‌تر می‌شم. اونایی که جبهه نرفتن، نمی‌فهمن من چی می‌گم. اونایی هم که جبهه رفتن، بازم نمی‌فهمن من چی می‌گم. در کل کسی نمی‌فهمه من چی می‌گم. تو هر جمعی، یه شلوار کُردی هست که فقط اون می‌فهمه من چی می‌گم.

فامیل خیلی دور

یکی هست که شغلش فوت کردن است؛ فوت می‌کند داخل بادکنک‌ها، بادشان می‌کند. یکی هست که شغلش استقبال است، یکی که شغلش بدرقه است، در فرودگاه‌ها. یکی هم بود که شغلش نگه‌بانی قفس شیر بود از داخل. 
یکی هم بود که فال حافظ می‌نوشت. برای یک چاپ‌خانه، شعرهایی از حافظ انتخاب می‌کرد، پایینش هم چیزهایی می‌نوشت که صاحب فال را خوش‌بخت کند، و نوید آینده‌ای روشن بدهد. هرگز حرفش را دقیق نمی‌زد. نمی‌گفت که «ای‌ صاحب فال، تو خوش‌بخت خواهی شد» همیشه یک «اگر/اما»یی اضافه می‌کرد به خوش‌بختی، که جانب وسط را گرفته باشد. شغلش، یک‌جور میان‌داری بود: توضیح فال حافظ می‌نوشت.
سال‌ها تمام صاحبان فال را خوش‌بخت کرد، اما تاکید داشت که باید توکل کنند و از بدی پرهیز داشته باشند، و دل بدگمان ندارند که یار رفته به خانه بازخواهد آمد. و البته چه بسیار یاران رفتند و بازنیامدند. 
یکی هست که متصدی عوارضی اتوبان‌هاست. مردم می‌روند، می‌آیند، و او تنها پانصدتومانی می‌گیرد دویست‌‌صدتومانی پس می‌دهد؛ نه عشقی، نه کلامی، نه نگاهی، هیچ. آدمی که برایش نه رفتن دیگران مساله است، نه آمدن ایشان. متصدی عوارض اتوبان، می‌تواند از بی‌کاری برای تمام ماشین‌ها یک قصه ببافد. مثلن اول صبح با خودش شرط کند که هرچی پراید سفید دید، می‌روند عروسی، هرچی پژوی نقره‌ای دید، می‌روند ماموریت، هرچی هیوندایی شاسی‌بلند دید، ای‌وای من...
خودرویی که از عوارضی رد می‌شود، خودِ قصه است. 
یکی هست که سوت می‌زند. یکی که مجنون، سر چهارراهی خلوت در غرب تهران می‌ایستد و سوت می‌زند، و فقط سوت می‌زند، و ماشین‌ها برای خودشان هرطور دوست دارند می‌روند و می‌آیند.
یکی هست که شغلش پرورش یک‌جور درخت است که از تنه‌ی آن، دسته‌بیل می‌سازند. یکی هم کارش این است که کنار جاده بایستد، و از داخل دوربین به دوردست‌ها خیره شود.
یکی هم هست که باید این مشاغل را لیست کند، و یک روز کامل از زندگی و ساعات شاغلانش را بنویسند. و بنویسد که «امروز آخر پاییز است؛ یکی بود که راز فصل‌ها را می‌دانست، اما به کسی نمی‌گفت.»

#مشاغل #شخصیت‌یابی #قصه‌سازی

#پیاده‌رو #همشهری‌جوان

اگر در زندگی رازی دارین، با نزدیک‌ترین رفقاتون هم در میون نگذاریدش؛ چراکه ایشان به‌زودی با دیگران می‌خوابن، نقل محفل گرم‌شون می‌شه راز شما.

هرجا چراغی روشنه، یا از ترس تنهابودنه، یا بابای من از اون‌‌جاها رد نشده.

آقای "الف" پدیده‌ی غریبی است در مکالمه. به عنوان یه هم‌دم، یه هم‌صحبت، می‌تونه آدم رو به ورای مرزهای جنون بکشونه. از هر جمله‌ت، نصفش رو تکرار می‌کنه. و درحالی‌ این کار رو می‌کنه که رسمن حواسش به تو نیست و داره یه جای بی‌ربطی رو نگاه می‌کنه: نوک سیگار روشنش رو.
صحبت‌های آقای الف، همیشه هم‌زمان با صحبت‌های طرفش ادا می‌شه؛ یک مکالمه رو می‌نویسم و حرف‌های آقای الف رو داخل کروشه می‌گذارم:

«ام‌روز کله سحر بیدار شدم و رفتم دوش گرفتم که سریع بزنم بیرون {سریع بزنم بیرون.. بله.. باید سریع زد بیرون} بعدش دیدم آب گرم قطع شده دارم یخ می‌زنم {یخ می‌زنه آدم.. بله.. آب زودبه‌زود قطع می‌شه} داد زدم یکی بیاد ببینه چه خاکی تو سر شوفاژخونه شده....؟ {چه خاکی.. از چه نوع؟ واقعن.. هیش‌کی هم پاسخ‌گو نیست...} بعد مادرم اومد گفت زود گربه‌شور کن بیا بیرون سرما نخوری. مث که شوفاژخونه خراب شده باز {باز.. باز... همیشه همینه. خراب می‌شن زود. باید هر هفته چک کنی} خلاصه اومدم بیرون و لباس پوشیدم و زدم بیرون. هم‌سایه بالایی رو دیدم گفتم سلام آقای مومنی {بله.. همینه دیگه. هم‌سایه‌ی بالایی از پایینی خبر نداره..} گفت سلام نوروزی‌جان. بابا چه‌طوره؟ {بابا هم پیر شده دیگه... } گفتم خوبه سلام داره {سلام برسون.. آره. پدر احترامش واجبه} بعدش رفتم استارت زدم و حرکت کردم بیام سمت این‌جا {بله.. چرا نیای؟ باید بیایی.. همه عاقبت باید بیاییم..} یهو افسر جلوی ماشین رو گرفت {بی‌ناموس.. جلوی ماشین. بله. می‌گیرن.. همه‌شون...} گفت چراغ راه‌نمات چرا سوخته؟ {چرا نسوزه؟ چرا نسوزه؟ چراغ‌ وقتی چینی باشه می‌سوزه دیگه.. بله} گفتم والله من خودم هم الآن که شما گفتی دارم می‌بینم {آره خب کور که نیستم، من هم الآن دارم می‌بینم} و .....

گاهی سکوت می‌کنم، توی صورتش خیره می‌شم ببینم کجا می‌خواد ساکت بشه؛ عکس‌العملش: تا وقتی سکوت کرده‌ای، بی‌که نگاهت کنه، تمام دیالوگ‌های بالا رو دوباره به صورت پانتومیم با سرش اجرا می‌کنه، درحالی‌که هنوز داره نوک سیگارش رو تماشا می‌کنه.
همین دیگه. موجودی است که درواقع حرف‌هایی داره برای گفتن، دنبال فضا می‌گرده.
تنها دلیلی که دوست داشتم مستخدمه داشته باشم، این بود که یه‌روز به مامور آگاهی بگه «آقا از یه‌روز به‌کلی عوض شد.. دیگه مثل قدیم نبود.»
- تو ترجمان جهانی؛ بگو چه می‌بینی؟
+ این دخترک چی می‌خواد دور و برت پلاسه؟
- رها کن... تو ترجمان جهانی؛ بگو چه می‌بینی قربونت برم؟
+ می‌فهمم. ولی این دختره چی می‌خواد دور و برت؟
- تو ترجمان جهانی به‌هرحال...

ما داریم در شرایطی زندگی می‌کنیم که دایم «باید» با هم‌دیگر هم‌دردی کنیم. مثلن یک‌بار مسعود به شوخی می‌گفت که «اون‌قدر همه رو دست‌گیر کرده‌ن، که هرکی یه تابلو دست گرفته که فلانی رو آزاد کنین؛ و آخرش فکر کنم هر یک‌نفر، یک‌تابلوی اختصاصی!»
خلاصه که ما در شرایط عادی نیستیم طبعن. اما در کنار هم‌دردی، خوب است که گاهی عین آدم، فکر کنیم وقتی کسی می‌نویسد «هوا بد است» منظورش واقعن این است که «هوا بد است» و اگر می‌نویسد «خسته ام» منظورش واقعن این است که «خسته است» و اگر می‌نویسد «....» منظورش این است که «.....»
هرچند که همه‌ی ما ناچار ایم، اما گاهی باید آدم‌ها را فارغ از شرایطی که در آن قرار گرفته‌اند به تحمیل، کمی هم عادی فرض کنیم. یعنی این حق را بدهیم که بخواهند در یک استاتوس، یک توییت، یک نوشته، آدمی باشند که حتی شرایطش را فراموش کرده است.
یک‌سوی دیگر «هم‌دردی»، چیزی است رعشه‌آور و بدآیند.

شاعر در این‌جا می‌خواسته بگوید که



دانش‌مندان می‌گویند «رد شدن از چهارچوب در، خاطرات را پاک می‌کند». آن‌ها البته هنوز درباره‌ی تاثیر عبور از پنجره‌ها، پرده‌ها و پله‌ها دریافتی نداشته‌اند؛علم هنوز لای در مانده است.
در، یک چیز غریب و خوبی است. عمری به در گفته‌ایم که دیوار بشنود. اما متاسفانه دیوار خودش توجیه نشده، و هرگز نمی‌شنود. خود این در هم ماجرای غم‌انگیزی دارد حالا. مدتی است که به همین «در» می‌گویم و قصدم این نیست که دیوار بشنود. دقیقن می‌خواهم «در» بشنود. حرف‌هایی با در دارم. اما در، افتاده توی وضعیتی که خودش هم خودش را به رسمیت نمی‌شناسد به عنوان شنونده؛ «در» خودش را در به‌ترین حالت، یک رسانا می‌داند، یک منتقل‌کننده.
یک‌بار خودم را در موقعیتی یافتم که کلید را در قفل در انداخته بودم: نمی‌دانستم که دارم می‌روم یا دارم برمی‌گردم. کلید در قفل، زانوهایم عین فیلم‌ها لرزید، نشستم روی زمین، با در حرف‌ها زدم. تجربه‌ی غریبی بود: سکوت. 
در، که همیشه واسطه‌ای بوده بین ما و دیوار، چیزهای زیادی از ما می‌داند. به درها اگر خوب دقت کنیم، انگار همه‌چیز را از پیش می‌دانند. درها، رازهای زیادی شنیده‌اند و به دیوار چیزی نگفته‌اند.
هرچندکه درها جز صدای رفتن، باقی همیشه سکوت بوده‌اند، اما گاهی دوست دارم با خود ایشان حرف بزنم: با «در». خوبی در این است که از این گوش می‌شنود و از آن گوش فراموش می‌کند. مثل دیوار نمی‌ایستد جلوی ما، جلوی حرف ما، نظر ما، و مثل دیوار که زورش زیاد است، ما را متوقف نمی‌کند.
درها، یک حالت دردمندی دارند که آن‌ها شنونده‌ی خوبی کرده است. بی‌راه نیست که از قدیم وقتی می‌خواسته‌اند حرفی را به دیوار بزنند، به در می‌گفته‌اند. در واقع، اجداد ما می‌دانسته‌اند که در نهایت، دیوار به حرف آن‌ها ترتیب اثری نخواهد داد، و همین در، در مقام شنونده‌ی ساکت، رفیق بدی نیست.
دیوارها، تعریف ما از استقامت دیوارها، آن‌ها را نزد ما مغرور کرده است. مثل این است که اسم بچه‌ات را بگذاری رستم، و خودت بترسی که صدایش کنی. وگرنه که از قدیم این نبوده؛ دیوارها، تکیه‌گاه ما بودند، که حالا شده‌اند سد راه.
من خیلی دیوارها را تحلیل می‌کنم، درها را تحلیل می‌کنم، و خیلی از کنار در و دیوار گزارش زنده ارسال می‌کنم. نظرم این است که وقتش شده به جای این‌که با درها حرف بزنیم که دیوارها بشنوند، مستقیم با خود «در»ها حرف بزنیم. 
من الآن در واقع دارم هم‌زمان استعاری و کنایی حرف می‌زنم. در، در نیست و منظورم از کل این نوشته این است که مشکلی عاطفی دارم، و امیدوارم که روزی «در» این‌جا را بخواند و جای در و دیوار را با خودش و خودش عوض کند: «عزیز من؛ با من دیوار نباش، مقابل من دیوار نباش!»
کاش دیوارها موش داشتند واقعن؛ یا هر جنبنده‌ای که حرف آدم را دقایقی بشنود. از در هم که ناامید بشویم، نوبت موش‌هاست لابد.

#پیاده‌رو #همشهری‌جوان

پدرم آدمی است فنی؛ مشکلات رو با آچار باز می‌کنه، بعدش از نو سرهم‌شون می‌کنه. گاهی هم چندتا پیچ‌مُهره بیرون می‌مونه ازشون، از مشکلات.
پدرم گاهی هم صورت مساله‌ها رو با خودش می‌بره به آسمون‌ها، اون‌جا می‌ده فرشته‌ها براش پاک می‌کنن، برمی‌گرده زمین می‌گه "شام چی بزنیم پروین‌جان؟".
مثل پدرم ام از این جهت: آدمی درگیر به مساله. درگیر با شکل لوله‌کشی خونه، درگیر با تفاوت نور چراغ چپ و راست ماشین. درگیر تعداد دنده‌های شونه.
تنها مشکلی که اون نتونسته با خودش به آسمون‌ها ببره، خوابه. من بی‌خواب ام، پدرم بی‌خوابه، پدربزرگم هم بی‌خواب بود. پدرم تو خواب زوزه می‌کشه. بچه که بودم فکر می‌کردم واقعن گرگه، یه گرگ خسته.
من تو خواب‌هام هی می‌رم روی سن جایزه‌ی نوبل ادبیات رو می‌گیرم، هی تقدیم می‌کنم به پدرم.. مادر؛ از روی تو شرمنده‌ام 
اون هرگز مشروب نخورده. یه‌بار نوشابه خارجی می‌خوره، دیر به‌ش می‌گن، مست می‌کنه موهاش فر می‌شه. مادرم هم عاشق موهای فرش می‌شه.
می‌گه «من از وقتی یادمه، دارم با مامانت زندگی می‌کنم». هیچ خاطره‌ای بی‌حضور مادرم نداره، به جز صف نونوایی، به جز صف نونوایی. همه‌ش نون.
ازدواج فامیلی توی ما مُده؛ پدرم با مادرم، دایی‌ با زن‌دایی‌م، برادرم با زن‌برادرم، خواهرم با شوهرش...
پدرم هرگز یه بستنی شیری واقعی نشد، هرگز یه کمونیست واقعی نشد. یه جان‌باز جنگی، یه شریف واقعی، و از تبار زردآلوهای زنجان؛ پدر، شمس پرنده است.
پدرم تو زنجان یه مزرعه داره، همه‌ش می‌گه پاشو برو اون‌جا هوایی عوض کن. می‌گه «جای امنی است. نگرانی نداره. شبا گرگ و گراز گاهی می‌آد. اگر در زدن، وا نکن. مشکلی نیست. خودشون می‌رن» خیلی شیک. امنیت از نظر پدرم یعنی همین که اومده باشن برای دریدنت، ولی در بزنن، وانکنی، برن. 
معبد و رازگاه عموم گاوصندوقش بود، مال پدرم جعبه‌ابزارش، واسه من این کشو. توی اولی پر بود از کاغذ A4 سفید، دومی پیچ و مهره، سومی چن‌تا عکس.
پدرم می‌ره تو اتاق با مُرده‌هاش حرف می‌زنه. وقتی می‌آد بیرون، فقط شبکه‌خبر، فقط من‌وتو، فقط این سریال‌ها.
اون اغلب خیره می‌شه به کنار عکس عموی مرحومم، و مادرم خیره می‌شه به هیچ‌جا، جایی که نمی‌فهمی دقیقن کجای خونه است. مادرم، یک خیره‌ی واقعی است.
پدرم خوب قبر می‌خره؛ هرکس تو فامیل می‌میره، پدرم پنج صبح بهشت زهراست. آدمی است خوش‌قبرخر.
پدرم قایمکی من رو خیلی دوست داره، من هم قایمکی ستایشش می‌کنم. فقط توی بحران، آشکارا کنار هم هستیم. نسخه‌ی بدل هم ایم، من با ریش، اون بی ریش.
در نوجوانی، دورترین آدم به‌م پدرم بود. اول‌بار که یک خاطره‌ی تکراری رو سه‌بار تعریف کردم، فهمیدم که ما یک نوروزی مشترک هستیم.
خودم ترسوترین بچه‌ی دوران بودم. بعدها فهمیدم این ترس رو از پدرم به ارث برده‌م. پدرم هروقت از چیزی می‌ترسه هی می‌گه «خب.. خب.. حالا... خب..خب..».
اما جسارت‌های خوب خودش رو هم داره؛ ناگهان با مادرم غیب می‌شن. یهو می‌ره سفر، یه‌ماه چهل‌روز بعد پیشداشون می‌شه. آدم گریز نبود، اما شده. پدر، شمس پرنده است. با ماشینش بی‌برنامه به هر کوه و کمری می‌زنه. به ماشینش اعتمادی نداره، به خودش اطمینان داره؛ به دستاش، جعبه‌ابزارش، به حضور مادرم کنار دستش.
آدرس پمپ‌بنزین‌های جاد‌ه‌ها رو باید از پدرم پرسید، آدرس رستوران‌ها رو از برادرم. من هم شرح عوارضی‌ها رو خوب بلد ام. همیشه در حال رفتن ام از جایی.
پدرم، تمام جاده‌ها رو بلده. انگار کل ایران رو گشته. ولی ازش در مورد خارج سوال کنی، هیچ. انگار کل خارج رو نگشته.
پدرم البته راز فصل‌ها رو می‌دونه عین فروغ. به مادرم هم گفته. ولی گفته "پروین به بچه‌ها فعلن چیزی نگو". چیزی به ما نمی‌گن.
رویاهای پدرم روی تکرار استواره؛ کاش دوباره برم سوریه، کاش دوباره برم کربلا، کاش دوباره برم مکه. حتی نمی‌گه کاش اونا هم یه‌نوبت بیان پیش ما.
آدم تکرار و تکرار، من هم مثل اون. مثلن رابطه‌ی پدرم با ساعت سیکو هرگز قطع نشد. سی‌ساله داره به من توضیح می‌ده وقتی دستت رو این‌جوری این‌جوری تکون بدی، خودش کوک می‌شه بدون باطری.
نقاشی ساختمون، شغلی است که از جوانی بلد بوده. همیشه داره یه دیواری دری چیزی رو رنگ می‌کنه. پدرم نقاشه، اما هرگز تابلو نقاشی نکرده؛ ساختمون نقاشی می‌کنه. قبلن به تمام دیوارهای جهان رنگ زیتونی روشن می‌زد، الآن کـِرم. هنرش در یک‌رنگیه. از نظر اون، دیوار سبز، نارنجی، و خصوصن سیاه و قهوه‌ای، دیوار نیست؛ یه‌ شوخیه. به زعم اون، رسمیت دیوار به رنگ کرم و زیتونی روشنه.
وقتی داره دیوار نقاشی می‌کنه، رفتارش شبیه رابرت نورمن راس می‌شه. رودخونه، کلبه، ساحل، همه‌چی رو یه‌رنگ می‌‌بینه اما خوب حرف می‌زنه. دقیقن مثل برنامه‌ی «لذت نقاشی».
نیازهای فنی‌ش رو خودش برطرف می‌کنه، و البته همیشه چرخ رو از نو اختراع می‌کنه. شباهت دیرینه‌ی من با پدرم، آچاربه‌دست بودنه. اون همیشه جعبه‌ابزار داشته، من هم. اون بلده، من سعی می‌کنم. اون به من امیدواره، من به‌ اون مطمئن ام. همه به‌ش اطمینان دارن تو فامیل، چون راز فصل‌ها رو می‌دونه، بلده دیوار جابه‌جا کنه، حرف نزنه.
فامیلای ما همه‌شون صدسال تنهایی، صدسال تنهایی، صدسال تنهایی. فقط پدرم، قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب. پدرم حالت بومی‌میهنی داره.
بعد، شما یه حالتی داری که انگار همه‌ش عشق و حال! ولی ما تو فامیلمون از این حالتا نداریم. اصلن حالت نداریم. حالت، فقط حالت آقام، این‌جوری 
فامیلای ما یه‌جوری راه می‌رن انگار سه‌تار رو دوش‌شون انداختن. یه‌بار یکی گیر می‌ده به پدرم که برامون یه بیات ترک بزن. آقام براش گریه می‌کنه.
یه‌بار یه بید مجنون، پریشان در باد. یه دریاچه، آرام. یه مرد ماهی‌گیر در قایقش به‌‌سوی غروب. پدر اما گفت «من از کوه فوجی بالا خواهم رفت» :|
و یه‌بار هم یه گزارش‌گر تلویزیون تو خیابون جلوش رو می‌گیره، می‌گه نظر شما درباره‌ی تغییر فصل‌ها چیه؟ آقام هیفده‌دقیقه براش گریه می‌کنه.
آقام هم یه‌بار به یه درخت گفت «بیا سمت ما!» نیومد.آقام هم نرفت طرفش. درواقع می‌خواست این درس‌و به ما بده که پیام‌برا هم گاهی دل‌شون می‌شکنه.
نه پدرم تونست، نه من می‌تونم؛ کلن ماها آدم‌های نتونی هستیم.
پدرم اگه یه‌روز درِ این لپ‌تاپ رو باز کنه، من دیگه پسرش نیستم. تو فامیل ما کسی واسه هیچ‌زنی نامه‌‌ی عاشقانه تایپ نکرده؛ به‌زور، نامه‌‌‌کاغذی!
من جلو آقام اسم دوست‌دخترم رو نمی‌گم؛ می‌گم "فلانی". اون جلوی من به مامانم می‌گه "پروین"، به من و میثم می‌گه "داداش"، به مریم می‌گه "آبجی".
آدم راحتیه، و احتمالن اغلب می‌دونه این هواپیماها که گم می‌شن، کجا هستن. 
الآن رفت، رفت مزرعه. تماشاش کردم که داره می‌ره. زمزمه کردم: هرکه دل‌آرام دید، از دلش آقام رفت... 
به پدر و مادرتون نیکی کنین دوستان.

ما شیش‌تا نعنا بودیم، دوتا جعفری. نعناها عروسی کردن رفتن خونه‌شوهر، جعفری بزرگه رفت خدمت که شهید بشه. موندش جعفری کوچیکه. تنها بود، چیزی نداشت یاری نداشت. یه خط موبایل داشت فقط. کسی به‌اش زنگ نزد، زنگ نزد، نزد، نزد. تنهاتر شد. کی به یه سبزی پلاسیده، که شماره‌اش هم رُند نیست زنگ می‌زنه؟ کی؟ 
اون حالا دیگه خیلی تنها شده وسط شاهی‌ها و گیشنیزها؛ دلش واسه ریحون تنگ شده. ریحون کجایی تو دختر....