هم‌خوانی

درباره بلاگ

این‌جا یک وبلاگ شخصی‌ست که مطالب آن در نتایج هیچ موتور جست‌جویی نشان داده نمی‌شود. کپی کردن نوشته‌های دیگران در وب‌لاگ‌های پر بازدید، و یا سایت‌های خبری، حتا با ذکر نام نویسنده، بعید می‌دانم به‌دون اجازه‌ی صاحبان آن‌‌‌ها صحیح و قانونی باشد. همین.

آدم‌های خودخواه‌اند که دلخواه‌اند. آدمی که «خود»ش را خیلی می‌خواهد، اگر خاطرش تو را بخواهد، «خیلی» می‌خواهد. همان‌جوری تو را می‌خواهد که خودش را می‌خواهد. و یک‌جوری پای خواستن تو می‌ایستد که به «خواستن» آبرو می‌دهد. آدم‌هایِ خودخواهِ دلخواه‌اند که آبرویِ خاطرخواهانِ جهان‌اند.
.

حرف‌هاى سخت را بگذارید براى بغل. تصمیم‌هاى جدى را با کلمات مهربان بیامیزید، نوش‌دارو کنید، بعد بچکانید در کام یار. بگذارید تلخىِ حقیقت را شیرینى بوسه‌ها کم کند. بگذارید زهر جدایى به هلاهلِ سکوت آغشته نشود. بالله که رسم خداحافظى، پرتاب کلمات بى‌روح و بى‌لحن در پیامک و وایبر و چت و مسنجر نیست. والله که آداب فراغت، کم از مقدماتِ عاشقیّت ندارد.
.

روزی هزار بار برای خودتان بنویسید «عزت نفس»: روی آینه، کف دست، گوشه کتاب، روی یخچال، آلارم موبایل. با خط قرمز هم بنویسید ترجیحن. که هی جلوی چشم‌تان باشد که باباجان! خط قرمزِ هر رابطه‌ای - کاری و عشقی و عاطفی و رفاقتی و رختخوابی و خانوادگی حتی - «عزت نفس» است. که هی حواس‌تان باشد اگر دارید به خیال خودتان رابطه‌ای را نجات می‌دهید، توی عملیات نجات، کرامت انسانی خودتان را فدا نکنید. توی اتاق عملش هم اگر لازم باشد، دست و سر و گوش و چشم و مری و معده را دور می‌اندازند که قلب و مغز زنده بماند. آقاجان! از خودتان هم اگر گذشتید از «خود»تان نگذرید؛ ها؟ «خود»تان را که از سر راه نیاورده‌اید. آورده‌اید؟ روی دست خودتان که نمانده‌اید. مانده‌اید؟
.‌‌

سبُک خداحافظی کنید. دل کندن را یاد بگیرید. یک روز لازم‌تان می‌شود.

باغ و تاک و درخت و شراب و چشمه‌ی شیر و عسل نیست که بهشت را می‌سازد. بهشت یعنی جایی که تو مجبور به برگزیدن نیستی. بهشت یعنی برداشتن بار تصمیم‌گیری از گُرده‌ی انسان. بهشت یعنی شکستن کاسه‌ی چه‌کنم چه‌کنم. یعنی پاک شدن همیشگی صورت مساله. بهشت یعنی خلاصی از جهنم هرروزه‌ی انتخاب؛ از دنیا.
.

و این را بدان - عزیز من - که حدِ نهایت عشق، صمیمیت، رفاقت، اشک است، گریه است، هم‌گریه است.
.


«در نقد موسوی بجنوردی»
موسوی بجنوردی گفته است:
«به هیچ عنوان. بعضی‌ مسایل نیاز به این ندارد که تخصیص بزنیم، آن کسی که با اسلام مخالف است، موضوعا خارج است. بهائی ضد اسلام است و موضوعا از این بحث خارج می‌شود. هیچوقت ما نمی‌گوییم بهایی حق تحصیل آزاد دارد، اصلا حقوق شهروندی ندارد. مسیحیان، یهودیان و زرتشتیان از حق شهروندی برخوردارند. در مجلس نماینده دارند، زیرا ادیان ابراهیمی هستند و ما با آنها تعامل داریم و نمایندگان آنها با ما دوست هستند.»

۱. یکی از استدلالهای موسوی بجنوردی این است که چون بهاییت دین ابراهیمی نیست، پس حقوق ندارند. و بعد مثال به «زردشتیان» آورده است. به اطلاع شما برسانم که دین زردتشی دین ابراهیمی نیست و بعد اگر آیین بهایی را دین به حساب آوریم، دین ابراهیمی است. صابئین نیز مطابق رای بجنوردی باید از حقوق شهروندی خارج شوند.

۲. حقوق شهروندی جدای از حقانیت و راستی باور و آیین است. حتی یک ملحد ضد دین هم از حقوق شهروندی برخوردار است. چه برسد به مؤمنان [در هر آیینی]

۳. معنای ضد اسلام چیست؟ همینکه باوری غیر از باور مسلمانان داشته باشند ضدیت است؟ با این معیار مسیحیت و یهودیت هم ضد اسلام است و اسلام ضد آنها. اگر به رفتار متدینان باشد، همانگونه که مسلمانان اسلام نیستند، بهاییان نیز بهاییت نیستند.

۴. از برخی فرازهای نهج البلاغه در آن جایی که از وظایف حکومت میگوید میان مومن و کافر در حقوق شهروندی تفاوت نمی گذارد. این متن را پیش از این نوشته بودم و عیناً کپی میکنم:

در دفاع از شعار ایران برای همه ایرانیان
یکسانی وظیفه حکومت نسبت به شهروندان در نهج البلاغه
در نهج البلاغه عباراتی است که وظیفه حکومت نسبت به مردمان و شهروندان را منوط به ایمان و کفر نمی کند و میان مومن و کافر تفاوتی نمی بیند و به والیان و امیران می گوید با همه مهربان باشید و وظایف حکومت را برای همه اجرا کنید. 
برخی از جبهه ها همواره با این سخن مبارزه کردند و آن را انحراف می دانستند. نباید میان انحراف عقیده و بطلان تفکر و وظیفه حکومت نسبت به مردم حتی اگر منحرف فکری باشند، خلط کرد. 
دو فراز از نهج البلاغه را ببینید، دو فرازی که در هنگامی گفته شده است که علی ابن ابی طالب حاکم بوده است.
نخست: آنجا که در نامه ای به مالک اشتر می گوید با مردم مهربان باش، بعد می گوید یا هم آیین تواَند یا هم آیینه در آفرینش. این نظیر لک فی الخلق یعنی غیر مسلم. که حتی کفار را هم شامل می شود.
«و اشعر قَلبکَ الرّحمةَ للرّعیّة، و المحبة لَهم، و اللُطف بهم، ولا تَکوننَّ عَلیهم سَبُعاً ضاریاً تَغتنمُ اَکلهُم، فانّهم صِنفانِ: *اِمّا اخٌ لکَ فی الدّینِ، او نَظیرٌ لک فی الخَلقِ *، یَفرطُ مِنهمُ الزّلل، و تَعرِضُ لهُمُ العِللُ، و یوتی علی ایدیهم فی العَمدِ و الخَطا، فَاعطهِم مِن عَفوکَ و صَفحِکَ مِثلَ الّذی تُحبُّ و تَرضی اَن یُعطیکَ اللهُ مِن عَفوهِ و صَفحهِ.
«مهربانی با مردم را پوشش دل خویش قرار ده، و با همه دوست و مهربان باش.
مبادا هرگز، چونان حیوان شکاری باشی که خوردن آنان را غنیمت دانی، زیرا مردم دو دسته‌اند، دسته‌ای برادر دینی تو، و دسته دیگر همانند تو در آفرینش می‌باشند، اگر گناهی از آنان سر می‌زند، یا علت‌هایی بر آنان عارض می‌شود، یا خواسته و ناخواسته، اشتباهی مرتکب می‌گردند، آنان را ببخشای و بر آنان آسان ‌گیر، آنگونه که دوست داری خدا تو را ببخشاید و بر تو آسان گیرد.»
دوم: آنجا که در پاسخ به خوارج که شعار لا حکم الا لله سر می دادند می گوید: اِنَّهُ لابُدَّ لِلنّاسِ مِن اَمیرً بَر اَو فاجِرً یَعمَلُ فِى اِمرَتِهِ المؤمِنُ، وَ یَستَمتِعُ فیِهَا الکافِرُ، ....
چاره‌ای برای مردم از وجود فرمانروا و امیر نیست، خواه (این امیر) نیکوکار و خواه بدکار باشد.(فرمانروایی)که در حکومت آن فرمانروا، شخص با ایمان، اعمال(صالح)خود را انجام می‌دهد و شخص کافر از دنیایش بهره‌‌مند می­گردد و خداوند (به وسیلۀ برقراری امینت اجتماعی)، عمرها را طولانی می­گرداند، غنائم جمع گردیده، با دشمنان جهاد می‌شود، راهها امن گردیده وحق ضعیف از قوی گرفته می‌شود، تا اینکه حاکم نیکوکار از ناخوشی‌های دنیا آسوده گردد و اهل دنیا از فاجر آسوده گردند».
در این دو، نگاه حاکم به رعیت و مردم نگاه به کفر و ایمان مردم نیست. همه مردم زیر حکومت حقوق شهروندی دارند و صریحا گفته شده است تفاوتی ندارد که مومن باشند یا کافر. یعنی در رفتار حکومت با مردمانش خودی و ناخودی بودن آنان تاثیری ندارد. البته این به معنای نفی اصل خودی و ناخودی نیست. اما نباید در رفتار حکومت تاثیر داشته باشد. 
۵. این مصاحبه سید حسین صدر را بخوانید:
پ.ن
اگر نادانی گمان کند این حمایت از جبهه مشارکت یا بهاییت است، نادان است. [ قضیه تحلیلی است ] و فقط گفته شده است این یک شعار است که می تواند مستند دینی داشته باشد. متن هیچ نگاه اثباتی یا نفی به بهاییت ندارد.


چند حاشیه بر «شیعه انگلیسی»
برای شماره دوم روشن نوشتم. 
حسن رحیم پور ازغدی، پس از آنکه به نحوه عزداریها و گسترششان اعتراض کرد، با حملاتی از سوی برخی متدینین مواجه شد. این حملات گاه با تحریف کلمات وی همراه بود. او پاسخ این حملات را داد و آنان را «شیعه انگلیسی» خواند و خطر آنان را بازگو کرد:

«عده‌ای داریم به تعبیر امام اسلام آمریکایی و به تعبیر رهبری شیعه انگلیسی، مراقب تشیع انگلیسی که از لندن تغذیه می‌شود باشید… کسانی به حضرت اباعبدالله و حضرت محسن ارادت و ایمان داشتند که در خیبر و بدر ۷۲ ساعت زیر بمباران شیمیایی حسین حسین می‌گفتند نه شما نامردها، نه تو شیعه انگلیسی و مداح مفت خور…با یک پدیده ای مواجه هستیم به نام شیعه لندنی که به اندازه وهابی‌ها خطرناک‌اند، این‌ها ماهواره دارند.»

از اسلام آمریکایی تا شیعه انگلیسی

انتساب فرد یا فکر به بیگانه، از برچسب‌های رایج در منازعات سیاسی، فکری و حتی شخصی است. انگلیس از وقتی پا به ایران گذاشت، انتساب و اتهام مزدور انگلیسی همراهش به اصطلاحات سیاسی و اجتماعی وارد شد. تا جایی که اصل مشروطه را انگلیسی خواندند و حتی فاتحان بختیاری تهران را «کاسه لیسان انگلیس» شمردند. گاهی وفات آخوند خراسانی را که عازم ایران بود به خادمش نسبت می‌دهند و او را دست نشانده انگلیس می‌دانند. کتاب خاطرات مستر همفر هنوز به چاپ می‌رسد و از دخالت انگلیس در ساخت مذاهب نو سخن می‌گوید. حامد الگار و دیگران این کتاب را جعلی می‌دانند. این داستانی ادامه دار است. هنوز هم از نقش انگلیس در اختلافات مذهبی سخن گفته می‌شود. در اوایل دهه هفتاد خطیب جمعه، آیت الله سیستانی را عامل انگلیس نامید و پس از چند هفته از این گفته عذرخواهی کرد. این روزها اصطلاح «شیعه انگلیسی» فراوان به گوش می‌رسد.

شیعه انگلیسی، عبارتی شبیه اسلام آمریکایی است. هر دوی این عبارات، عباراتی نو هستند. انتساب به آمریکا یا انگلیس به چه معناست، آنچنان روشن نیست. گاهی به معنای اسلام آمریکا-انگلیس پسند گفته شده است و گاهی به این معنا که سیاست‌ها و حمایت‌های مالی از سوی آنان است؛ چنانچه در کلمات ازغدی دیده می‌شود. همینطور مهدی سلحشور، مداح معروف چندی پیش سخن از هیأتهایی داده بود که با چندین واسطه از کازینوداری در انگلیس پول می‌گیرند.

شاخصه شیعه انگلیسی

به نظر می‌رسد آن چیزی که تفاوت میان «اسلام ناب» و «اسلام آمریکایی» یا به طور اخص «شیعه انگلیسی» است، بعد سیاسی است. اصطلاحات اسلام آمریکایی و شیعه انگلیسی در میان متفکران طرفدار انقلاب اسلامی ایران رایج شده است. خطابشان جانب کسانی است که حکومت و زمامداری فقهای شیعه در عصر غیبت را نمی‌پذیرند. انجمن حجتیه از گروه‌هایی است که به خاطر اندیشه‌اش به اسلام آمریکایی منتسب می‌شود؛ اگرچه نمی‌توان میان انجمن حجتیه و آمریکا رابطه پیدا کرد. داستان شیعه انگلیسی کمی متفاوت است. آنان به حمایت مالی و معنوی از سوی انگلیس متهم می‌شوند. در انگلیس دفاتر شبکه‌های ماهواره ای دارند. ویژگی فکری آنان، علاوه بر مخالفت با ولایت فقیه، تعصب بر ظواهر و شعایر دینی خصوصاً در سوگواری‌ها و ابراز علنی برائت از مذاهب اهل سنت است.

انتساب و مغالطه

تفکر «اسلام آمریکایی» یا «شیعه انگلیسی» تفکری نو نیست؛ اگرچه این عبارات نو اند. شاید به دلیل بی سابقه بودن حکومت ولایت فقیه، تقابل اسلام سیاسی و اسلام غیرسیاسی در میان فقیهان و مقلدانشان بی سابقه باشد و به همین دلیل نتوان شبیه این اصطلاحات را در پیش از این دید. اما هر دو تفکر را می‌توان در متون گذشته دید.

انتساب یک تفکر را به آمریکایی یا انگلیسی بودن، نمی‌توان نقد علمی آن اندیشه به حساب آورد؛ حتی اگر حاکی از واقعیات سیاسی و اجتماعی باشد. یعنی نمی‌توان میان گزاره «این تفکر، تفکری آمریکاپسند است» یا «این انگلیس حامی این تفکر است» و گزاره «این تفکر باطل است» رابطه برقرار کرد. شاید هر دو درست باشد، شاید هر دو گزاره غلط و شاید یکی درست و یکی غلط باشد. به هر حال این دو گزاره، مرتبط نیستند.

اگر در مقام نقد، از این انتساب استفاده شد، مغالطه است؛ زیرا هر چیزی که راه صحیح تفکر را به خطا ببرد، مغالطه است. معنای شیعه انگلیسی یا اسلام آمریکایی اگر به معنای این باشد که منشأ این تفکر انگلیس یا آمریکا است، پس باطل است، مغالطه منشأ است. چنانچه در صدر اسلام، کفار قرآن را دارای منشأیی «اعجمی» می‌خواندند. اگر معنای شیعه انگلیسی را شیعه انگلیس پسند، بخوانیم، مغالطه «پسند دشمن» است. پیشفرض این مغالطه این است که «هرچه دشمن از آن شاد شود، باطل است.» و «هر چه دشمن از آن ناراحت شود، درست است.» پسند دشمن اگرچه به عنوان یکی از ملاک‌ها برای شناخت صحت و سقم فعل می‌تواند کاربرد داشته باشد، اما نمی‌تواند میزان و ملاک تام باشد. همچنین نمی‌توان گفت «چون دشمن یا کفار حامی آن تفکرند، پس آن تفکر باطل است.» چون صرف حمایت نمی‌تواند تأیید یا ردی بر اندیشه باشد. به هر حال در مقام نقد تفکر و اندیشه، باید از روش‌های علمی و فکری استفاده کرد.

علما و لندن

انگلیس و به خصوص لندن، روی دیگری هم دارد. لندن میزبان مؤسسات مراجع بوده است. بسیاری از آنان برای درمان به آنجا سفر کرده‌اند.

«میل دارم که در لندن دروازه دنیا و خانه دوم همه کشورهاست، مؤسسه ای برای ترویج مکتب اهل بیت علیهم السلام و نشر معارف شیعه اثنی عشریه تأسیس گردد.»

این کلمات در وصیت نامه مرحوم آیت الله فاضل لنکرانی نوشته شده است. عبارت «دروازه دنیا» نشانه اهمیت لندن در نزد او بوده است. پیش از این، آیت الله خویی در سال ۱۹۸۹ مؤسسه ای را در لندن بنا کرد. سید صدرالدین بلاغی نماینده آیت الله بروجردی در انگلیس بود. بسیاری از سفرهای درمانی علما و مراجع به لندن بوده است. علامه طباطبایی، محمدتقی جعفری، آیت الله فاضل لنکرانی، آیت الله تبریزی آیت الله سیستانی و … برای معالجه به لندن سفر کرده‌اند.

نوشته شده برای شماره دوم روشن


*این یادداشت را پارسال در گوگل پلاس نوشته بودم و بازنشرش میکنم بدون تغییر.

امشب شبکه پویا قرار است پاندای کنگفوکار ۱ را نشان داد. به گمان من پاندا انیمیشنی تامل برانگیز است.

«قدرت نفس»
بالاترین و والاترین راز کنگفو در تومار اژدها نوشته شده است و این تومار باید به جنگجوی اژدها برسد که به مثابه منجی خیر در برابر شر است. وقتی پاندا تومار را می گشاید با صفحه ای آیینه مانند که چیزی در آن نوشته نشده، مواجه می شود. راز تومار اژدها خود و خویشتن است. 
شیفو درباره تومار گفته بود هر کس به راز آن دست یابد، در تاریکترین تاریکیها نور می بیند و قدرتی بیکران می یابد و می تواند خود بیافریند. یاد این کلمات صدرا می افتم که للنفس مملکة شبیهة ببارءها

«راه های مختلف»
شیفو برای تربیت پاندا با مشکل مواجه است. او روش عادی آموختن را برنمی تابد. اما شیفو او را نه از طریق ریاضت و سختی بلکه از طریق شکمویی پاندا آموزش می دهد. راه های رسیدن به غایت و هدف، برای هر فرد یکی نیست. 
الطرق الی الله بعدد انفاس الخلایق

«آنانکه رسیدند و آنانکه نرسیدند»
پاندا به سرعت و در مدت کمی و با روشی غیرعادی کنگفو را یاد می گیرد و از یک پاندای چاق خپلو به جنگجوی اژدها می رسد. اما تایلانگ و دیگران با سالها تلاش و ریاضت و سختی به آنچه که می خواستند نمی رسند. 
یک جمع، نکوشیده، رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به جایی نرسیدند


«تومار برای تومار، تومار برای خدمت»
از جهت فنون کنگفو شاید تایلانگ از پاندا برتر باشد، اما پاندا به تومار اژدها دست می یابد و تایلانگ نه. تایلانگ تومار را برای تومار می خواست، اما پاندا برای نجات دیگران تومار را باز می کند. غایتی فراتر از تومار، او را به تومار و راز بزرگش می رساند.
ابن سینا می گوید: «من آثر العرفان للعرفان فقد قال بالثانی ، ومن آثر العرفان لا للعرفان ، بل للمعروف فقد خاض لجة الوصول» آن کس که عرفان را برای عرفان بخواهد، به شرک گراییده و آن کس که عرفان را نه برای عرفان بلکه برای خدا بخواهد، در دریای وصول غوطه ور است.

«هیچ چیز اتفاقی نیست»
این کلماتی است که چندین بار استاد اوگوی به شیفو می گوید. او پس همه اتفاقات و در زمینه هر ماجرایی نقشه ای و حکمتی می بیند.

«تقدیر، جبر و اختیار»
وقتی اوگوی پیشگویی می کند که تایلانگ مظهر شر از زندان آزاد خواهد شد، شیفو تلاش می کند که نگهبانان و استحکامات زندان را چند برابر کند. اوگوی می گوید تقدیر را نمی شود عوض کرد. و جالب اینکه تلاش شیفو برای مستحکم تر کردن زندان، باعث آزادی تایلانگ می شود. 
در جایی دیگر زیر درخت هلوی مقدس، شیفو بسیاری از امور را خارج از اراده و اختیار می داند. اما اوگوی می گوید می توان این امور را با «باور» آنگونه که می خواهیم درآوریم.

پاندای کنگفوکار این انیمیشن دوست داشتنی را ببینید.

اقتصاد مقاومتی و بودجه ۱۱۰ میلیاردی راهیان نور


«سکسی» هم مثل «دموکراسی» است و درباره‌ی معنا و مفهوم آن علما همیشه اختلاف نظر داشته‌اند در تاریخ. مثلا اگر کیم کارداشیان سکسی باشد، باید خدو انداخت به روی پورتمن و کیدمن. حالا من زیاد وارد جزئیات نمی‌شوم و بی‌حیایی نمی‌خواهم بکنم اما به نظرم هر کس از مرد و زن موقع این بحث‌ها خودش را به ندانم‌بازی زد، آدم قابل اعتمادی نیست. اتفاقا یا خدانشناس و مزوّر است یا نابالغ و گول. حیا حد و مرزی دارد که اگر از آن نگذری کسی را ناراحت نمی‌کند. اگر هم بکند، کرده شده و به تخمم. خلاصه که رفیقم در آرزوی یک زن سکسی بود. تقریبا سه سال پیش هم گیرش آمد و نکاح جاری شد بین‌شان. بعضی زن‌ها هستند که حواس‌شان به همه جا هست اما وانمود می‌کنند نیست؟ این از آن‌هایش بود. ریز ریز با چشم و لب و دهن و اعضا و جوارح فتنه می‌کرد در جمع. من البته تلاشم این بود نادیده بگیرم‌ش. نه به خاطر پاکی یا خلوص نیت؛ به خاطر اینکه دوست نداشتم حس خودشیفتگی‌اش ارضا شود از راه من. بهترین کار با اینجور زن‌ها، ریدن بهشان نیست؛ نادیده گرفتن‌شان است. بعد یک مدت هم موش دواند در ارتباط ما، من و رفیقم جدا افتادیم از هم. دو سه ماه پیش خبر شنیدم البته طلاق گرفته‌اند. زنگ زدم، نصفه‌شبی انگار سر دلش مانده باشد، دوید آمد خانه‌مان رفیق‌مان. گفتم: «چرا؟» و نشستم پای گفت و گویی دوسه ساعته (بیشتر «گفت» بود البته تا «گو»). گفت در یک حالت خیانت مداوم قرار داده بوده او را. گفتم: «یعنی خیانت کرد بهت؟» ‌گفت خیانت نکرده ولی رفتارش را عامدانه در حالتی قرار می‌داده که من فکر کنم دارد خیانت می‌کند. با خودم گفتم ته تم داستانی است (به او نگفتم منتها). اما در عین حال گفت که حتا مشکلی با این قضیه نداشته و می‌توانسته دوام بیاورد اما مشکل جای دیگری بود. گفتم: «چی پس؟» و یک حرفی زد که دوباره با خودم گفتم از قبلی بیشتر تم داستانی است این یکی. می‌گفت گاهی رفتارهایی می‌کرد که ناراحت کند مرا؛ مثل گوزیدن در جمع. من ابتدا گمان کردم یک نوع استعاره‌ای به کار می‌برد اما بعد گفت: «نه یاسر! واقعاً می‌گوزید!» گفتم: «خب شاید مشکل گوارشی بوده؟» گفت: «نه نه. از قصد!» با خنده و ناباور پرسیدم: «یعنی زِرت زِرت؟» رفیقم نخندید. سرپایین سرامیک ارزان‌قیمت پذیرایی‌مان را نگاه کرد. گفت: «نه. بعضی‌وقت‌ها. وسط جمع.» خنده‌ام را خوردم وقتی دیدم ناراحت شده. به هر حال یادآوری گوزیدن همسری زیبا خاطر هر مردی را مکدّر می‌کند بعد طلاق. درباره‌ی روان‌شناس هم حرف زد. گفت حتا حاضر شد بیاید پیش روان‌شناس اما روان‌شناس گفته زنش مشکل حادی ندارد. جالب ماجرا جایی بود که گفت حتا همین حالا مرا در حالتی قرار داده که فکر کنم دل روان‌شناسه را هم برده.... دیشب داشتم کتابی درباره‌ی «خواستگاری» ویرایش می‌کردم به یک مطلب بکری خوردم که باید ماچ کرد گوینده‌اش را. طرف گفته «اگر فقط به خاطر زیبایی با کسی ازدواج کنید، چیزی از او خواهید دید که همیشه شما را برنجاند.» اسم نویسنده‌ی این جمله را نمی‌آورم چون برخی از جماعت ایرانی نفهم‌اند. نگاه نمی‌کنند ببینند حرف چیست. بیشتر به این نگاه می‌کنند ببینند چه کسی گفته. در حماقت‌شان همین بس که اگر مذهبی باشند حتما باید بگویی «قال صادق» تا باور کنند، اگر ان‌تلکت باشند حتما باید بگویی «قال ژیژک»!
 و خاکشیر هم معجزه می‌کند. خودم تا وسوسه‌ی خیانت به ملت می‌آید سراغم، دو سه تا از این مُلَیّن‌ها می‌بندم به بدن، نیم ساعت نشده می‌روم سر خدمت. فرهنگستان هم کارش راحت است. معادل‌گزینی ‌کند فوراً که زین پس بگوییم «خدمت‌گاه عمومی»، «خدمت‌گاه فرنگی»، «کاسه‌ی خدمت‌‌گاه»، «چاه خدمت‌گاه»، «بوگیر خدمت‌گاه».... هر مدیر و مسئول مملکتی هم که گفت جز برای خدمت به ملت نیت دیگری ندارد، همه می‌فهمند دقیقا چه نیتی دارد....

کسانی را که ملال دارند در زندگی، دعوت می‌کنم به خانه‌ام. اینجا زندگی جاری‌ست. و روی زندگی، کاغذ ساندیس و لیوان یک‌بارمصرف مچاله و بطری نوشابه‌ی خانواده جاری‌ست. همسایه‌ی پایینی زنش را روزها با کمربند چرم یا تسمه‌ی کولر می‌زند و شب‌ها صدای ماچ‌شان می‌آید از درز موزاییک‌ها بالا. اما در واحد کناری پیرمردی ساکت و سربه‌زیر سکونت دارد. عصرها پیک‌نیکی می‌گذارد با زنش تریاک می‌کشد. تا به حال چند بار لفظ آمده اهلش هستم، جای دو نفری، سه نفری بکشیم؟ دیروز هم به واحد بالایی رفتم تمنا کردم کمتر بدوند و در حد یک اسب مسابقه ندوند. زن هیکل‌داری بود که جای نافش را از زیر دکمه‌ی افتاده‌ی پیرهنش خاراند و گفت: «حالا اگه سر و صدا کنم چی کار می‌کنی مثلا؟» گفتم شکایت می‌کنم. گفت: «به تخم پسرم!» صدای یک مرد را از پشتش شنیدم که خندید. احتمال دادم شوهرش باشد. یا پسرش.

پدربزرگ‌ها از اول پیرند. مادربزرگ‌ها هم. تصوری از جوانی‌شان نداریم؛ مثل خورشید که نفهمیدیم کِی اولین بار تابید به ما. بچگی یک بار به مادربزرگم گفتم: «می‌شه نمیری؟» نگفت که دار فانی را وداع باید گفت. یا دلیل نیاورد که بالاخره یک روز باید مُرد. و نخندید به حرفم. شال‌گردن برایم می‌بافت. میل‌ها را کنار گذاشت، پیشانی‌ام را بوسید و قول داد.

یکی از لذتهای خدمت نظام، خوردن سرپایی صبحانه است، یه تکه نون بربری خبازخونه پادگان و چند تکه سنگک تازه که سرباز سرهنگ از بغل صبحانه فرمانده واست کش رفته بخش اصلی صبحانه را تشکیل می‌دهد. چایی‌ت رو هم اگه خیلی لارج بخوای بنوشی پنهونی از تی‌بگ پذیرایی مهمانها استفاده می‌کنی یا از همون چایی بدرنگ فلاسک همیشگی. طبق برنامه هر روز یه چیز واسه صبحانه داده میشه. کره مربا، پنیر، تخمرغ یا حلواشکری. بازی اینطوریه که یه روزهایی شانس میاری و کارشون پیش تو گیره بعد چنتا کره مربا یا تخممرغ اضافه بدستت میرسه و صبحانه‌ت رو مفصل‌تر می‌کنه یا بدشانسی میاری و پنیرت بوناک و سبز از آب درمیاد. اگه سفره نداشته باشی یه برگ از نیازمندی‌های روزنامه رو پهن می‌کنی و شروع می‌کنی به خوردن، واسه همه جای نشستن نیست. نامه‌ها و آدمها میان و میرن. تلفن زنگ می‌خوره و لقمه به دهن میری تو اتاق سرهنگ. برمی‌گردی دیگه نونی واسه خوردن نمونده. یه تکه نون از اتاق بغل می‌گیری و ته پنیرتو نون می‌کشی. سیرکننده‌ست ولی سخته و هر صبح تجربه‌ای بکر و احساسی تکرارنشدنی‌ست.

دستگیره آشپزخونه‌ت هم نشدیم، بگیریمون تو دستت، ما بسوزیم تو نسوزی.

از لحاظ نجومی ما الان در دورترین فاصله از خورشید به سر می‌بریم، سردترین شب سال. کاش امشب زمین به مدارش قبلیش برنگرده، بره دور بشه از خورشید و به امید یافتن شمعی دیگر تو افق کهکشان محو بشه. زمین باید یه شمع دیگه پیدا کنه واسه خودش و دورش بگرده. چند میلیون سال عشق و بردگی آخه؟ باید بره، بره یه چند سال ورزش کنه، رژیم بگیره لاغر بشه و به پوستش اهمیت بده یکم، به موهاش برسه. بعد تا اون موقع حتمن یه شمعی خورشیدی چیزی پیدا میکنه دورش بگرده. منم تا اون موقع حتمن عوض میشم، زن می‌گیرم و دیگه تو این شب آخر پائیز که خورشید در دورترین فاصله ازمون قرار می‌گیره، سردم نمیشه. آره؛ ازدواج کردن خوبه، آدمو گرم میکنه.

نمیخواهم ملا نقطی باشم یا گیر الکی بدهم. میخواهم یک نتیجه بگیرم. بسیاری از روایتها ونقل های تاریخی که بر منابر خوانده میشود برای آن کسی که معیار صدق و کذبش «مطابقت» باشد قابل پذیرش نیست. فارسی اش این میشود که اساساً کاذب است. به آیاتی چند از این روایت گوش جان بسپارید: 
«پیرمردی پینه دوز و بسیار تهی دست از اهالی کاشان، تصمیم گرفت تا هرچه دارد بردارد و پای پیاده به مشهد برود، آنجا مجاور شود و از این پس در مشهد پینه دوزی کند. چون به مشهد رسید یکسره به زیارت حضرت شتافت و پس از زیارت زیر گنبد دستارش را پهن کرد تا نان و پیازی بخورد. چون خادم این صحنه را دید با عصبانیت او را بیرون کرد و پیرمرد به هنگام بیرون رفتن با دلشکستگی به حضرت شکایت برد. شب که خادم به خانه رفت و خوابید، حضرت را به خواب دید که ناراضی است و میگوید تا از زائر من حلالیت نطلبی ازتو راضی نمیشوم و نباید به حرم بازگردی.»
این روایتِ دستکاری شده، یک مشکل منطقی دارد. چه کسی این ماجرا را نقل میکند؟ خادم؟ آن که از پینه دوز بودن و پیاده روی خبر ندارد؟ پینه دوز؟ آن که از خواب خادم خبر ندارد؟ بعید هم هست که ناقل پیش هر دو رفته باشه. پس اساسا ممکن نیست آن چه روایت شده، اتفاق افتاده باشد.
حالا این چیزی که بالا گفتم را اگر به مخاطب منبر بگوییم چه میگوید؟ جان کلام این جاست. میپرسد: «یعنی میخواهی بگویی حضرت از این کرامات ندارد؟» اصلا ممکن از از ده نفر فقط یکیشان بگوید این توی فلان کتاب نوشته شده یا سندش صحیح است و انیها. او برای خود اصولی دارد که صدق کذب آن را بر اساس آن میسنجد. فرقی ندارد که در جایی مکتوب باشد یا نباشد، اصلا [در نهایت] اتفاق افتاده باشد یا نیافتاده باشد. این روایت علی الاصول صحیح است و همین کافی است!
فکر میکنم برای شناخت آن چه «معرفت نزد اهل مجالس» میناممش، به سراغ شناخت آن اصول بروم. شاید صدق و کذب ماجرا را بین الهلالین بگذارم و به چیسیتی اصول بپردازم. شاید هم نه. فقط به این فکر کنم که آیا اینها صادقند یا کاذب و باز روز از نو و روزی از نو.

December 1 at 6:00am · 

«شکایت اداره میراث فرهنگی از ساخت مسجد در حریم تخت جمشید»


این متن را دو سال پیش درباره مسجد توی حیاط تئاتر شهر نوشتم. به اینجا هم میخورد. حتی میتوان بهش چیزهایی اضافه کرد. ::


http://1sama.ir/post/4

طبل‌ها فریادها دارند از این طبال‌ها


مشرق سوگ‌نامه‌ای نوشته است و گفته است مسجدی پای تئاتر شهر ذبح شده است. من از معماری چیزی نمی‌دانم. مسیح گفته است که سوگ‌نویسِ مشرق هم نمی‌داند. [نشان] اما این‌قدر می‌دانم که نه مسجدی ذبح شده است و نه اعتراض آن هنرمند و آن روشن‌فکر نابجاست. آن‌چه که به مذبح می‌رود، دینی است که لقلقه‌ی زبان است و به سود مردمی است که عبید دنیایند.


داستان، غرق‌شدن در شکل‌گرایی است. می‌گویند باید مناره‌های مساجد از همه ساختمان‌ها بالاتر باشد و سایه مسجد بر سر نمایش‌خانه باشد. یاد پیرمرد بدصدای محله کودکی‌مان می‌افتم. سحر به سحر بعد از استغفارها و العفوهای شبانه و توبه‌های کهن‌سالی از گناهان جوانی، اذانش باید خُرد و جوان و پیر را بیدار می‌کرد و رونق مسلمانی می‌برد.


مسجد نه تحقیر شده است و نه در این مسجد از همه مظلوم‌تر ولی‌عصر است. مسجد شکل نیست که مدرنیته و معماری ساسانیان و اموی و ... تغییرش دهد. هیچ متن دینی گنبد و گل‌دسته مساجد را نمی‌گوید. نخستین گلدسته‌ها را امویان در مساجد آوردند. من می‌توانم به شیوه‌ی روضه‌خوان مشرق، بر نفی گلدسته بنویسم:« قاتلان حسین بن علی مناره را آوردند. آهای مناره‌سازان شما بر سازه‌ی قاتلان پسر فاطمه اذان می‌گویید. چه مظلوم است دین خدا که بر گلدسته‌های بنی‌امیه اشهد ان علیا حجة الله می‌گویند.» این کلمات من سوگ‌ناک‌تر از روضه مشرق است. اگر شکل و شیوه‌ی معماری باید نفی شود، شیوه‌ی اموی است نه شیوه‌‌ی مدرن.


مهم‌ترین استدلال متن، این است که شیوه‌ی سنتی محراب و گلدسته و ... نفی شده است. نفی شده باشد، چه اشکالی دارد؟ همه‌ی این‌ها شکل است. شکلی که مؤید دینی ندارد. مسجد مناره‌های بلند و محراب با کاشی معرق نیست. مسجد جای نماز خواندن است. چه مسجد ساده گلی دهات ما باشد، چه مسجد مطلا. مسجد پیامبر شکل نداشت، چند دیوار ساده بود، پول خرج زینت مسجد نمی‌شد، برای فقرا مصرف داشت؛ فقرائی که امروز زیر گلدسته‌های طلای متدینان خسته‌اند. 


تلاش متدینان –چه خالصان و چه خودفریب‌گران دینی و چه سودجویان- برای غلبه‌ی نمادهای دینی و شکل‌های دینی بر نمادهای دیگران ریشه در شکل‌گرایی دارد. اسمش را گذاشته‌اند «تعظیم شعائر». شعائر شکل نیست. آن هم شکلی که در بسیاری اوقات زندگی عادی را تغییر می‌دهد. همان اذان صبح پیرمرد بدصدای محله‌ی کودکی ما، برگزار نگردن عروسی در ماه محرم و صفر و ...


در این دیدگاه، شکل باید قدرت‌مند شود حتی اگر محتوا نفی شود. امام‌زاده روستا باید مجلل و غنی باشد؛ اما در همان روستا فقر بر سر سفره‌ی مردم است. محتوای اطعام فقیر و دست‌گیری مستمند نفی شده است به بهانه‌ی تجلیل از امام‌زاده و تعظیم شعائر.


داستان مسجد و تئاتر هم همین است. چه اجباری است در حریم یک ساختمان حتماً مسجد ساخته شود؟ نمی‌شود هزار متر آن طرف‌تر مسجد ساخت؟ دو کوچه آن‌سوتر؟ مسجد برای خواندن نماز است یا سایه انداختن بر ساختمان تئاتر شهر و توهم غلبه نماد دین بر نماد کفر؟ اگر محوطه تئاتر شهر، حریم آن است، اعتراض هنرمند و روشنفکر و دین‌دار حتی به نساختن مسجد جای دارد – چه برسد به شکل آن- و محتوای دین این اعتراض را تأیید می‌کند. اما شکل‌گرایی می‌گوید باید آفتاب دیرتر به تئاتر بتابد و حتما در حیاط تئاتر شهر مسجد ساخت و الّا و لابدّ گلدسته و گنبد داشته باشد. یادتان باشد صدای بلندگوی مسجد حتماً گوش همسایه‌ها را آزار دهد.

۳۰ ویژگی “جامعه زنده”

محمود سریع القلم


۱. که در عرصه‌های اقتصاد، هنر، علم، سیاست، میان شهروندان رقابت قاعده مند وجود داشته باشد

۲. که آموزش اخلاق و مسئولیت اجتماعی در دوره دبستان تمام شده باشد

۳. که تعداد رسانه‌های غیر دولتی حداقل دو برابر دولتی باشد

۴. که در جاده‌های آن در هر صدکیلومتر برای شهروندان، استراحتگاه ساخته شده باشد

۵. که شهروندان آن به وفور به هم اعتماد کنند

۶. که حداکثر هزینه‌های غذا و مسکن، ۳۵ درصد درآمد شهروندان باشد

۷. که در فرودگاه‌های آن، حداقل از ۷۰ ملیت و ۷۰ شرکت هواپیمایی خارجی تردد کنند

۸. که شهروندان آن وقتی به چهار راهها می رسند، اتومبیل خود را کاملاً متوقف کنند

۹. که نرخ تورم در آن یک رقمی باشد

۱۰. که اساتید دانشگاه آن به کار دانشگاهی صرفاً به عنوان شغل نگاه نکنند بلکه برای خود، مسؤولیت و رسالت اجتماعی قایل باشند

۱۱. که شهروندان آن به انجام کارهای صحیح و منظم توام با سلامتی مالی عادت کرده باشند

۱۲. که تکمیل پیچیده‌ترین طرح‌های "عمرانی" در آن، حداکثر ۳ سال به طول انجامد

۱۳. که دانمارک از شهروندان آن برای سفر، درخواست ویزا نکند

۱۴. که مجموعه جامعه و سیستم از مرحله امنیت و بقا عبور کرده باشد

۱۵. که شهروندان آن پس از تصادف رانندگی که پیش می آید، حتی یک واژه ناپسند نسبت به طرف مقابل استفاده نکنند

۱۶. که مدیریت آن جامعه مبتنی بر سعی و خطا نباشد

۱۷. که شهروندان نظافت محیط عمومی، خیابان ها، جاده‌ها و سواحل را با نظافت محل سکونت و اتومبیل خود مساوی بدانند

۱۸. که حداقل سه و نیم درصد نرخ رشد اقتصادی داشته باشد

۱۹. که شهروندان آن نگران آینده خود نباشند

۲۰. که دستگاه‌های اجرایی آن با فاست تحلیل کنند و نه با تخیل

۲۱. که در آن فرهنگ مکتوب بر فرهنگ شفاهی غالب باشد

۲۲. که شهروندان آن از اخلاقی بودن و رعایت حریم‌های اجتماعی ، لذت ببرند

۲۳. که‌شان و احترام و منزلت تولیدکننده از صاحب سمت بالاتر باشد

۲۴. واژه‌های "ببخشید "، "عذر می خواهم" و "اشتباه کردم" به وفور در میان شهروندان رواج داشته باشد

۲۵. که شهروندان آن، دندان‌های سالم داشته باشند

۲۶. که انتقاد از اندیشه‌ها و سیاست گذاریها در آن، پی آمدی نداشته باشد

۲۷. که سیاست مداران آن با هم قطاران خود در محیط بین المللی مرتب در تعامل باشند

۲۸. که وقتی پلیس راهنمایی، اتومبیلی را به خاطر تخلف رانندگی متوقف می کند، پلیس سراغ راننده برود نه بالعکس

۲۹. که حفظ تعالی، شکوفایی وطن و کشور بر هر امر دیگری اولویت داشته باشد

۳۰. که در آن شهروندان علاقه‌ای به داشتن سمت دولتی نداشته باشند بلکه با فکر ، همت و توانایی‌های خود زندگی کنند. 


منبع: عصر ایران

سر دلم یه خانومی نشسته بود که وقتی چشمم به چشای غزل‌خونی می‌افتاد، بلافاصله بهم می‌گفت : درب خودرو باز است. بعد من درمو دوباره می‌بستم و چشامو می‌نداختم پائین. یه ماه میشه که دیگه کسی نمیگه درم بازه. امروز زنگ زدم نمایندگی ایران‌خودرو، گفتن خانومه رفته مرخصی. فردا من هم می‌خوام برم مرخصی تا اون خانومه رو پیدا کنم و به چشاش که از همه چشما غزل‌خون‌تره نگاه کنم و بگم درم بازه، بیا تو.

ته گلوم یه آسانسوره که هرچی می‌خواد بره تو دلم با اون میره پائین. دیشب سر شام، لقمه‌ی آخر تو آسانسور دکمه پائین رو زده بود که خبر رفتنت از راه رسید و خودشو انداخت تو. خبر رفتنت به لقمه‌ی آخر با چشمانی خیس نگاه کرد، لقمه همه چیزو فهمید و پاهاش شل شد و وقتی به سر دلم رسیدن، دیگه نتونست رو پاش واسته. خبر رفتنت زیر بغلشو گرفت و دو نفری اشک‌ریزون رفتن داخل. لقمه‌های قبلی وقتی حال لقمه آخر رو دیدن، بغض کردن و دور هم پیچیدن و لقمه آخر رو تا ته دل دست به دست کردن. خبر رفتنت نشست یه گوشه واسه خودش و شروع کرد به گفتن ذکر مصیبت. اول از موهای قشنگت گفت، از چشای درشتت گفت، از لبهات حرف زد و ازت خاطره گفت. بعد هم رختای سیاهشو از تن‌ درآورد و از تن سفید و زیبات گفت، لقمه‌ها هم همه رختاشونو درآوردن. چراغها خاموش شد و لقمه‌ها دور خبر رفتنت رو گرفتن و شروع کردن به عزاداری. لقمه آخر ته دلم تو اون سیاهی نشست به شستن رخت چرکها و هرکی جاش تو دلم بود شروع کرد به سینه زدن، همه لخت و عور سینه‌زدن، اشک و گریه زیاد شد، رخت چرکا هم تمومی نداشتن. اون شب تو دلم تا صبح عزاداری بود.

بگرد زن، برگرد.

یادم بیاور یک وقتى هم از این سوء تفاهم درباره عشق «بى‌حساب» برایت بنویسم. از این خیال که خیلى دوست داشتن، یعنى بى خیال دوست داشتن. یعنى بى فکر و حواس و مسوولیت ابراز علاقه کردن. و برایت بنویسم که این‌چنین دوست داشتن فضیلت نیست. که دوست داشتن نیست اصلن. وگرنه آن که رابطه را باارزش مى‌داند، حسابش را هم خوب نگه مى‌دارد اتفاقن. مثل سرمایه‌دارى که حساب هر قران از اندوخته باارزشش را دارد. مثل تیماردارى که هیچ‌گاه به خیال محبت و دلسوزى، چند برابر به بیمارش خوراک نمى‌دهد.


یادم بیاور برایت بنویسم عشق را باید بى‌حساب اندوخت، اما باحساب خرج کرد.

.

خانم گلوری، یک اسم مستعار است که الآن ساختم. خانم گلوری، کسی است که در حین رانندگی، همه‌حواسم پیش اوست که در صندلی سمت شاگرد می‌نشیند. رانندگی من یعنی این‌وضع: یا دارم با خانم گلوری حرف می‌زنم، یا دارم با خانم گلوری سکوت می‌کنم. 
هروقت که اوضاع خوب است، با خانم گلوری زیاد حرف می‌زنم و جاده‌ها را به‌ش نشان می‌دهم و برایش از وضعیت زیست‌محیطی و خاک‌های روان منطقه می‌گویم و تعریف می‌کنم که این‌جا، زمان شاه چی بوده، و آن‌‌‌ دُب اکبر است که زمان شاه اسمش همین بوده و بعد از انقلاب هم همین ماند، و آن ساختمان زمان شاه چی بوده، و زمان شاه اگر این جاده را تا آخرش می‌رفتی، کجا می‌رسیده‌ای؛ «انقلاب شد دیگه. می‌فهمی چی می‌گم گلوری...». من همه‌ی زمان شاه را در جاده‌ها برای خانم گلوری تعریف می‌کنم، و همه‌ی جاده‌ها را بر مبنای زمان شاه‌شان برای خانم گلوری تعریف می‌کنم، و خانم گلوری تقریبن برایش مهم نیست که من آدم بامعلوماتی هستم یا نه؛ دوست دارد کنار پنجره سیگار بکشد و دودش را پووووف کند روی شیشه‌ی نیمه‌پایین ماشین، و خیره بشود به جاهای دور، و هی برگردد از من بپرسد «چه‌قدر دوستم داری؟» و من بگویم «چه حرفیه می‌زنی؟ خودت می‌دونی» و بگوید «نه، بگو. تو بگو!» و من بگویم که «خیلی... می‌دونی که بیش از هرچی. واسه همین اون‌همه دروغ و تباهی و خیانت، هرگز به دلم ننشست... می‌بینی که باز هم آویزون همین‌‌جا هستم. واسه چی فکر می‌کنی؟ چون‌که نتونستم، نشد بی‌تو». بعد برایش از زمان شاه می‌گویم و خانم گلوری ضمن علاقه‌مند نشان‌دادن خودش، می‌گوید «اوم.. قربونت برم من... صدا بده به این... ببین چه خوب می‌خونه... آخ‌ای..» و یعنی «خفه شو، من موزیک گوش بدم». خانم گلوری در سیگارهایش، در دود سیگارهایش غرقه است؛ و برایش فرقی ندارد از زمان، چه‌قدر و چه اطلاعاتی داشته باشی؛ یا دوستش داری، یا نداری. خانم گلوری، «بی‌درزمان» است و تنها باید دوست داشته شود. 
وقتی که اوضاع خوب نیست، خانم گلوری را سوار صندلی شاگرد نمی‌کنم و تنها به جاده می‌زنم. و برایش نمی‌گویم که زمان شاه این خیابان چه‌طور بود و از کجا تمام می‌شد و چه اسمی داشت؛ دیوید بکام، را از صندوق عقب می‌آورم می‌گذارم جلو کنار دستم، و با هم سکوت می‌کنیم و با هم خیره می‌شویم به بیرون پنجره‌های ماشین. «آن‌جا را دیوید.. آن‌جا را می‌گویم؛ چه برفی باریده است؛ این‌طور نیست؟ سابق بر این، این‌قدر هم برف مگر می‌بارید؟» برای دیوید فرقی ندارد اسم این خیابان زمان شاه چه بود و الآن چی، این دُب اکبر چه‌قدر وفادار به پهلوی مانده، و هرچی برایش فرفی ندارد. دیوید، دوست من است، دوست من و علی. یک استند مقوّایی ایستاده بود، که از جلوی یک تعویض روغنی برش‌داشتیم. روزگاری که دوتایی می‌زدیم جاده، و گی هم نبودیم که بگوییم جاده می‌چسبد به آدم؛ حرف‌هامان تکراری شده بود و تنها بودیم و کسی نبود دود سیگارش را از پنجره‌ی سمت شاگرد بدهد بیرون و به ما بگوید «ببین این چه‌قدر خوب می‌خونه». رفتیم یکی از این دیویدبکام‌ها را برداشتیم که شب‌ها بگذاریم صندلی عقب ماشین، من از آینه‌ی ماشین نگاهش کنم و علی، از روی صندلی شاگرد برگردد نیم‌تنه‌ش را عقب بدهد برای تماشا، و لاس بزنیم و فکر کنیم که داف ما، روی صندلی عقب نشسته است. دیویدبکام تعویض روغنی، داف جاده‌های صدتومنی!
یک‌روز علی رفت دنبال سکوت خودش، و باز ماندم من و این دیویدبکام روی صندلی عقب؛ انگلیسی من خوب نبود، پس دیدم چه فایده از دافی که روی صندلی عقب فقط از آینه، بدون یک کلام امکان ارتباط، بدون کلاس‌های کیش و سفیر و هرجا؛ چه فایده از عشق یک‌طرفه در سکوت؟ «گوش نده، اما بگذار من حرف بزنم.» دیوید برای همیشه رفت توی صندوق عقب، و شد بخشی از کیسه‌ی خواب، جعبه‌ابزار، چراغ‌قوه‌ها، دم‌پایی‌ها، چهارلیتری‌های خالی. 
زمان گذشت، و علی برگشت؛ و علی، دیگر آن علی سابق نبود، و هیچ‌چیز دیگر آن چیز سابق نشد. سکوتش بیش‌تر شده بود؛ علی هم شد خانم گلوری، فقط هی از من نمی‌پرسید «چه‌قدر دوستم داری؟»؛ ما هر سه‌دقیقه یک‌بار تکرار می‌کردیم «ولی ما گی نیستیم.» دونفر، بدون گلوری، بدون داف مقوّایی نشسته روی صندلی عقب، دونفر ریشو، «آخه علی، پس ما واسه چی دایم با هم بودیم اون‌زمونا؟ مردم چی می‌گفتن؟ دیده‌ای می‌ریم کافه چه‌طور نیگامون می‌کنن؟ همیشه با هم، همیشه تنها.»
گلوری یاد گرفت که هروقت دوست دارد، باشد، و هروقت دوست ندارد، برود. من یاد گرفتم که یک‌روز گلوری را دوست داشته باشم، و سوارش کنم جای صندلی شاگرد، و یک‌روز دوستش نداشته باشم، و تنها بزنم جاده، بی‌ علی، بی دیویدبکام، به یاد گلوری، بی گلوری.
بعدها اینترنت زیادتر شد و همه‌جا آنتن داد. گلوری را سوار ماشین می‌کردم، تا وسط راه برایش از زمان شاه می‌گفتم، و ناگهان دینگ‌دینگ وایبر! همه‌چیز فرو می‌ریخت، و گلوری را همان وسط جاده پیاده می‌کردم و ادامه‌ی مسیر را با خشم و تنها می‌راندم، و برایش سکوت می‌کردم
«ببین چه آویزونت مونده‌م... حتی با تو سکوت ام، اگه ساکت ام.» 
«خفه‌شو! بلدی خفه شی؟ خفه‌شو! خب؟ خفه!»
گلوری، وقت خوبی‌ها، کنارم می‌نشیند جای شاگرد و من همه‌چیز را تعریف می‌کنم و تمام اطلاعات ویکی‌پدیا را برایش دوره می‌کنم. و می‌گویم از دورغ‌ها، زشتی‌ها، رازهای مگو، از پلشتی‌ها، و عذرخواهی می‌کنم، و مدام عذرخواهی می‌کنم و می‌برمش ناگهان طرف رشت، می‌رویم جاده خوابش می‌گیرد و بیدار می‌شود می‌بیند شمال است، و وه که چه دوستم دارد. 
گلوری، وقت بدی‌ها، کنارم می‌نشیند اما من سکوت می‌کنم و برایش همه‌چیز را تعریف نمی‌کنم و او دود سیگارش را پوووووف می‌کند به پنجره‌ی بسته‌ی ماشین که لجم بگیرد. و من در ویلای میثم چشم باز می‌کنم، و برای گلوری فرقی ندارد.
«چی می‌شه حالا؟»
یک‌بار، و تنها یک‌بار، من خواهم گفت «چی می‌شه حالا؟» بعد، یا گلوری خواهد گفت «درست می‌شه»، یا صندلی خالی شاگرد را برای اولین‌بار خواهم دید، و خنده‌ای خواهم کرد و خواهم گفت «با کی حرف می‌زنی حسین‌خُله؟ راهت رو برو مریض! بنزینت‌م کمه» و راهم را می‌روم، با خودم.

Khamenei.ir added 4 new photos.
2 hrs · 

تیم مذاکره‌کننده حقاً جدی است و ایستادگی می‌کند
I'm not opposed to extension of ‪#‎NuclearTalks‬ for the same reason that I was not against negotiating. 
‪#‎Iran‬'s nuclear delegation is truly diligent and serious; they do resist against being bullied and work hard out of logic and caring.
The US is irrational. They speak different in their ‪#‎letters‬ than in public. The US wants ‪#‎IranTalks‬ for its domestic problems 
The US is the most ill-mannered and UK is the most cunning; if talks don't achieve results it's the US that faces loss.
Ayatollah Khamenei, 27/11/2014
بنده با تمدید مذاکرات مخالف نیستم، همچنان‌که و به همان دلیل که با اصل مذاکرات مخالف نبودم، با اصل مذاکرات هم مخالفت نکردیم؛ دلیلش را هم براى مردم بیان کردیم؛ بنده در سخنرانى دلایل آن را هم گفتم؛ حالا هم با تمدید مذاکرات مخالفت نمیکنیم. این را هم در کنار آن عرض بکنم که هیئت مذاکره کننده‌ى ما حقّاً و انصافاً پرتلاش و جدّى هستند؛ ایستادگى میکنند، با منطق حرف میزنند، زیر بار حرف زور نمیروند، دارند کار میکنند؛ این را هم همه توجّه داشته باشند. حالا جزئیّات و آنچه را در این گفتگوها میگذرد، غالباً مردم مطّلع نیستند؛ نه، با جدّیت، با منطق، با دلسوزى دارند کار میکنند و منطقى هم عمل میکنند. برخلاف طرف مقابل و عمدتاً آمریکا که هر روز یک حرفى میزنند - در مجلس خصوصى و در نامه پراکنى یک‌جور حرف میزنند؛ در محضر عموم و در اظهارات عمومى‌شان یک‌جور دیگر حرف میزنند...
از همه بداخلاق‌تر آمریکایى‌ها هستند، از همه موذى‌تر انگلیس‌ها هستند. خب، حالا مذاکرات را تمدید کردند، همه بدانند - هم آن کسانى که طرف مذاکره‌اند، هم این کسانى که در داخل نگران این مسئله‌اند و نگاهشان به این مذاکرات است - که اگر این مذاکرات به نتیجه نرسد، آن که بیش از همه ضرر میکند ما نیستیم، آمریکایى‌ها هستند.
آیت‌الله خامنه‌ای، ۱۳۹۳/۰۹/۰۶
http://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=28344

دوماه قبل، از سر بی‌کاری داشتم در توییتر چرندیاتی می‌نوشتم که فکر کنم شوخی‌ای بود با یکی از توییت‌های جلال در مورد خودشان، لُرها، و مشاهیرشان؛ البته قصد توهین به قوم لر را نداشته و ندارم؛ طبعن این کار را با هر قوم و هر موضوعی می‌شود کرد، بی‌که توهینی کرده باشیم. همان کاری که با زنجانی‌ها، سرزمین پدری، می‌کنم؛ یا جاهای دیگر، و موضوعات عمومی دیگر.
از دی‌شب دارم فکر می‌کنم برای خدمت به مردم خوب آریایی، ما که اهل «قصه»ایم، قصه بسازیم، تاریخ بسازیم، و با رعایت محدودیت هزارکاراکتری وایبر و وی‌چت و غیره، مردم کشورهای مختلف را وصل کنیم به مام میهن. قبلن هم فکر کنم محمود فرجامی درباره‌ی اوباما این کار را کرده بود. و دیگران، که یادم نیست الآن.

توییت‌ها این بودند؛ اما به‌زودی با حوصله‌ی بیش‌تر، چیزهایی بلندتر خواهم نوشت، و شاید هم به قصد انتشار در نشریه‌ای.

برخی از آن توییت‌ها، به همان ترتیبی که آن‌جا نوشته بودم {و با رعایت محدودیت 140کاراکتری توییتر}:

- سوفیا لُره، از اهالی خرم‌آباد بود که به‌زودی پایش به سینمای جهان باز شد. از دیگر چهره‌های مشهور خرم‌آباد و الیگودرز می‌توان به لُره‌هاردی و هیتلُر اشاره کرد.
- جورج گوردون بایرون معروف به لُر بایرون، از دیگر شاعرانی بود که به گویش‌های لُری بختیاری شعر می‌سرود اما توفیق اصلی وی در زبان انگلیسی بود.
- لُری‌کینگ، دیگر چهره‌ی مشهور خرم‌آباد کارش را از تلویزیون ملی لرستان با برنامه‌ی عطر امامت آغاز کرد اما عمده‌شهرتش برای اجرا در سی‌سی‌ان است.
- لُرنس لُری پیج، از کافی‌نت‌داران قدیمی الیگودرز بود که بعدها وارد جهان سایبری شد. وی در ابتدا یک صفحه‌ی خالی بود که به گوگل ارتقا یافت.
- الیزابت تای‌لُر از یهودیان اشترینان از توابع شهرستان بروجرد بود. وی به دلیل ترس از فردی به نام ویرجینیا وولف، از ایران خارج و به آمریکا رفت.
- پایه‌های زیبایی‌شنایی هنر فلُرانسی نیز ابتدا در شهرهای چگنی و دلفان در استان لرستان نهاده شد، اما پس از جنگ جهانی اول و اشغال ایران {توسط مستشرقان و جاسوسان} تصاحب شد.
- لُرا آن برانینگن، سه خواهر مشهور زاده‌ی مومن‌آباد از توابع شهرستان ازنا در لرستان هستند که در سبک‌های راک، پاپ و بختیاری آثاری خلق کرده‌اند.
- آلُورا، یکی از میوه‌های اصیل لرستان است که در دوران صفویه، به دربار اکبرشاه در هند کوچ کرده و سپس به آسیای جنوب‌شرقی رفت. وی هرگز بازنگشت.
- مجتبی واحدی، فعال و نکته‌سنج معاصر، نیز از الوار منطقه‌ی ساحلی ولز در بریتانیا است. او به هم‌راه دیگر الوار این منطقه، روی آب روان است.
- صادق صبا هم که لُر نیست، در یک‌روز بارانی به دیدن مراسم فارغ‌التحصیلی دوست‌دختر پسرش رفت که ان‌شالله نامش "لُرا" باشد.

گروهی از طلبه ها مخالف دعای ندبه بودند می گفتند وقتی ظهور امام زمان را می خواهی به این معناست که حکومت ولی فقیه ناکارآمد است.

به علی گفتم دست‌بندم پاره شده، اون نارنجیه. گفتم تو که راهت می‌افته سمت کتاب‌فروشی ویستار کریم‌خان، برام یکی بگیر. بعد توضیح دادم که نارنجی، برای دوست‌داران حقوق کودکه، سیاه برای علاقه‌مندان اهدای عضو، و .. گفتم سبز هم گویا واسه محیط‌زیستی‌ها بود، که انگار بعد از اون انتخابات دیگه وارد نمی‌شه. گفتم «باور می‌کنی علی؟ یه رنگ رو بخوای حذف کنی؛ انگار مثلن بگی از فردا آبی دیگه نباشه، و این آسمان، سبز است؛ مثل زمانی که تفکیک رنگی به شکل ام‌روزی نبوده، و حافظ مثلن می‌گفته "مه جلوه می‌نماید بر سبزخنگ ِ گردون.." یا اون مزرع سبز فلک که دیده بوده و داس مه نو...» گفت آره، می‌فهمم چی می‌خوای بگی. گفتم «یادته پل‌ها رو؟ قالی‌باف برداشته بود زیر همه‌پل‌های سیمانی تهران رو سبز کرده بود، انتخاب که شد، بعدش خیلی‌هاشون رو خاکستری کردن، آبی کردن، رنگی‌رنگی کردن، چراغ وصل‌شون کردن که یعنی قشنگه این‌جوری هم؛ یادته؟» گفت آره، می‌فهمم چی می‌خوای بگی. یه تاکسی‌ از جلومون رد شد، دوتا هم از اون‌رو داشتن رد می‌شدن، از این ‌سبزهاش. علی گفت «همین تاکسی‌ها؛ تاکسی‌سبزها. اینا رو هم حتی می‌خواستن قرمز کنن؛ دیوانه‌ها!» گفتم آره، می‌فهمم چی داری می‌گی. بعد گفتم می‌خری دیگه، نه؟ گفت آره، مسیرمه، حتمن. به سمت بالای میدون ولی‌عصر خیره شد، به اون ساختمون‌کهنه‌ه که اداره‌پست بالاشه. گفت «باید روزی یه کتاب بنویسم به اسم "چه‌گونه رنگ سبز را از کشوری پاک کردند"» گفتم خیلی خوبه، آره، همینه. گفتم من اول طرح موضوع کردم، پس من خودم برم این‌وُ بنویسم، خب؟ گفت خب. گفتم تو هم همه‌جا بگو این قسمت دیالوگ رو من گفتم، و تو تایید کردی. گفت خب. سوار تاکسی شدیم رفتیم.

سوال اینه: اگه خدایی‌نکرده تا قبل از پایان دوره‌ی هشت‌ساله‌ی ریاست‌جمهوری حسن روحانی، مردم ساعت نُه اتوهاشون رو به برق زدن و رژیم سقوط کرد، تکلیف ما نسبت به عهدی که با روحانی بسته‌ایم چی می‌شه؟ همون‌طور که در فیلم «کنعان» گفت که «قرار چیه؟ وضع عوض شده!» گفت که «قرار اون‌چیزیه که اگر وضع هم عوض شد، پاش وایسی!»
فکر و خیال، فکر و خیال، فکر و خیال...

براى دختر‌ها قیچى تا آخر عمر وسیله خطرناکى است، چون هر لحظه ممکن است مرتکب جنایت شوند: بردارند موهاشان را کوتاه کنند. فلذا هیچ‌وقت قیچى را دم دست دخترها نگذارید، لطفن.
.

9 hrs · Edited · 

کاش احمدی‌نژاد بعد از پایان دوران ریاست جمهوری، جذب مطبوعات می‌شد تا طنز رو رونقی دیگر و هوایی تازه ببخشه. من از شما سوال می‌کنم: چرا آخه؟

----
همین نوشته رو، نه با ویرایش و بازنویسی، همین نوشته رو، عینن! بدی به رضا عطاران. 
حمید لولایی که شبیه روحانی است، با اون بازی خیره‌کننده‌ش توی صورتش، نقش روحانی رو بازی کنه با هدایت رضا.
یکی هم جای احمدی‌نژاد باشه {شباهت مهم نیست؛ فقط بتونه عین همین حرف‌ها رو اجرا کنه} پیش‌نهاد من «محمود عزیزی» است. 
یکی از شیرین‌ترین سکانس‌های سینمای کمدی ایران می‌شه.

اولین و اخرین دیدار حسن روحانی در مرداد ۱۳۸۴ با محمود احمدی نژاد بحث شده./آقای احمدی نژاد از حسن روحانی می پرسد: چرا آٓژانس تحت نفوذ غرب است؟ آقای روحانی پاسخ می دهد: برای اینکه هم بودجه بیشتر آژانس را آنها می دهند و هم بر اکثر کشورهای عضو نفوذ دارند./ احمدی نژاد: هزینه های آژانس در سال چقدر است؟ روحانی: نمی دانم مثلا چند صد میلیون دلار./ احمدی نژاد: شما همین الان به البرادعی زنگ بزنید و بگویید ما کل مخارج آژانس را پرداخت می کنیم!!!/روحانی: اولا آژانس نمی تواند بپذیرد چون برای مخارج آژانس و بودجه آن مقرارتی وجود دارد و ثانیا ما هم حق و اختیاری نداریم چون اگر به جایی بخواهیم کمک بلاعوض کنیم مجلس باید تصویب کند./ آقای احمدی نژاد پاسخ می دهد: من به شما می گویم شما چه کار دارید!! روحانی:روش کاری من این طور نیست و من چنین کاری نمی کنم. اگر اصرار دارید خودتان با البرادعی صحبت کنید.../ ـ بخشی از کتاب امنیت ملی و دیپلماسی هسته ای حسن روحانی ـ

توی زمین کی توپ می‌زنی؟

احتمالا این جوک وایبری به شما هم رسیده که 
«کری: واقعا این تن بمیره بمب اتم ندارین؟ امضا کنم؟؟
ظریف:بابا ما هنوز وزیر علوم نداریم. بمبمون کجا بود؟»
گاهی یک جوک دو سطری کار یک مقاله‌ی مفصل و خوب را در لحظه‌ای انجام می‌دهد. پیام جوک روشن است:
آقای مجلس شورای اسلامی
دولت دارد در مذاکرات ژنو در زمین استقلال و پیروزی ملت توپ می‌زند. شما با این رفتارتان در برابر وزرای علوم پیش‌نهادی در زمین که توپ می‌زنید؟
[این متن را مناسب درج در همین صفحه نوشته‌ام و تاکید می‌کنم به هیچ وجه بازنشر آن در سایت‌ها و رسانه‌های دیگر را مجاز نمی‌دانم. در این اجازه ندادن حق خود را به قانون حمایت حقوق مولفین مصنفین و هنرمندان مصوب ۱۱ دی ماه ۱۳۴۸ و تغییر یافته در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ مستند می‌کنم. طبعا سایت‌های دیگر شامل فیس‌بوک نمی‌شود و هم‌خوان کردن در فیس‌بوک را مجاز می‌دانم.]


هیچ؟ چه هیچ درشتی

آن‌ها که صفحه‌ی اول روزنامه‌شان را با یک «هیچ» بزرگ به عنوان تیتر و مطلب اول پر کرده‌اند، وقتی این را دیدند چه تیتری زدند؟
http://goo.gl/waEtDb
قاعدتاً باید می‌دادند صفحه‌ی اول روزنامه‌شان را در ۴ خرداد ۱۳۹۱ سوراخ کنند؛ قطعاً «هیچ» جواب‌گو نمی‌بود.
سعید جلیلی سوم خرداد ۱۳۹۱ وارد تالار گفت‌وگوها در بغداد شد و از طرف‌های مقابل پرسید می‌دانید امروز چه روزی است؟ آن‌ها طبیعتاً ابراز اطلاع نکردند. بعد سعید جلیلی درباره‌ی فتح خرمشهر گفت و گفت امروز صدام از میان رفته و ما در کاخ صدام نشسته‌ایم و مذاکره می‌کنیم. صحبت درباره‌ی فتح خرمشهر البته می‌توانست شروع خوبی باشد، اگر با بی‌درایتی به کاخ صدام پیوند نمی‌خورد. فاتح کاخ صدام ما نبودیم، نیروهای آمریکایی بودند و این اشاره به فتح کاخ صدام ناخواسته و ندانسته تحقیر عمیقی برای مردم ایران بود.
پس از مذاکرات هم عملا هیچ چیزی دست سعید جلیلی را نگرفت چون اصلا طرف های او حاضر نشدند از حدی جدی تر وارد مذاکرات شوند. به قول خودش در همین ویدیو حتی بسته‌ی پیش‌نهادی‌ای هم در کار نبود. یک پیش‌نهاد داشتند. پیش‌نهادی که جلیلی ترجیح می‌دهد از محتوایش چیزی نگوید. خبرهای آن روزها را اگر بیابید، می‌بینید در جلسه‌ی مذاکرات درباره‌ی دزدان دریایی سومالی هم صحبت کرده‌اند. معنای این وضع واضح است، تحقیر طرف ایرانی با طرح بحث‌های بی‌موردی که حتی حاشیه‌ای هم نیستند بلکه کاملاً نامربوط هستند.
با این حال چنین شکست غم‌انگیزی را بزک می‌کردند و می‌کنند تا به عنوان نماد مقاومت جا بزنند. چه نمادی؟ چه مقاومتی؟ چه کردند؟ نه تنها مذاکرات را تمدید کردند که جلیلی نتوانست حتی یک سر سوزن هم از فشار وارد بر مردم بکاهد و نیز نتوانست حتی یک برگ سند قابل اتکا در به رسمیت شناختن حق غنی‌سازی از طرف مذاکره بگیرد.
با کمال سرافکندگی بعد از پایان مذاکرات تنها می‌گوید خیلی مذاکره کردیم. خب این گوسفند مذاکره که این همه چرید کو دنبه‌اش؟ امروز اما به جای سرافکندگی، ظریف و دستیارانش می‌توانند گزارشی از پیش‌رفت‌های اندک اما واقعی تیم مذاکره‌کننده‌ی ایران بدهند. بگویند چه مقدار از دارایی های بلوکه شده‌ی ایران آزاد خواهد شد و بگویند دیگر دارند در مورد جزئیاتی مثل «میزان غنی‌سازی» بحث می‌کنند نه درباره‌ی تمامیت حق غنی‌سازی. این‌ها پیش‌رفت‌هایی واقعی هستند و چون نمایشی نیستند و واقعی هستند ابعاد کوچک واقعیت را دارند نه ابعاد بزرگ تخیل را. 
آنچه مهم است گام‌های استوار و حساب شده به سوی پیروزی است که برداشته‌اند. در چنین وضعی - یا در هر وضع دیگری - نمی‌فهمم چرا آدم‌هایی از جناح‌های سیاسی مختلف می‌کوشند تصویری سیاه از این پیروزی‌ها نشان بدهند و بگویند چون معجزه نشده پس مذاکرات شکست خورده است. معجزه نشده و بنا نیست بشود. این مشکل را باید با همین توان انسانی و ملی خودمان حل کنیم و به نظر می‌رسد داریم به سمت حلش قدم برمی‌داریم.
[این متن را مناسب درج در همین صفحه نوشته‌ام و تاکید می‌کنم به هیچ وجه بازنشر آن در سایت‌ها و رسانه‌های دیگر را مجاز نمی‌دانم. در این اجازه ندادن حق خود را به قانون حمایت حقوق مولفین مصنفین و هنرمندان مصوب ۱۱ دی ماه ۱۳۴۸ و تغییر یافته در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ مستند می‌کنم. طبعا سایت‌های دیگر شامل فیس‌بوک نمی‌شود و هم‌خوان کردن در فیس‌بوک را مجاز می‌دانم.]

کی حق دارد کلاهک هسته‌ای داشته باشد؟

نتانیاهو یکی از صفحات حجیم تاریخ طنز ایران و جهان است. هر بار که درفشانی می‌کند دکان صدها ابراهیم نبوی و ابراهیم افشار و ابراهیم‌های دیگر را تا مدتی کساد می‌کند.

آن ماجرای شلوار جین را نمی‌دانم خاطرتان هست یا نه، اما اگر خاطرتان هست، فراموشش کنید، ورژن جدیدش را امروز در مصاحبه با بی‌بی‌سی رو کرده است. او گفته «نمی‌خواهید که به این حکومت قرون وسطایی در ایران که به صورت زن‌ها اسید می‌پاشد و هم‌جنس‌گراها را آزار می‌کند و همه‌ی مردم را تحت انقیاد گرفته و به دورها و گسترده تروریسم صادر می‌کند - به این خشونت قرون وسطایی بمب اتم ندهید. این برای آینده‌ی جهان و امنیتش خوب نیست».
راستش نظر شخصی من این است که نه رژیمی که نتانیاهو توصیف کرده و نه هیچ رژیم دیگری نباید سلاح هسته‌ای - یا به قول نتانیاهو بمب اتم - داشته باشد. فرقی هم نمی‌کند چه قدر خوب باشد یا بد باشد. اما درباره‌ی جزئیات حرف نتانیاهو حرف دارم. نتانیاهو به جمهوری اسلامی می‌گوید حکومت قرون وسطایی. این اشاره‌ی او به بازگشت جمهوری اسلامی به اسلام است که دینی ۱۴۰۰ ساله است و آن تاریخ مصادف با تاریخ قرون وسطی در اروپا است. همین دیروز کابینه‌ی نتانیاهو تصویب کرد که اسرائیل وطن دولت‌ملت یهود است. حتی یکی از مقامات قضایی اسرائیل گفت این ضربه‌ای بزرگ به دموکراسی بود. و خب این دولت‌ملت یهود تاریخی دارد - که هر چند من مخدوش می‌دانمش اما نتانیاهو باورش دارد - و به ۴۰۰۰ سال پیش برمی‌گردد. یک نامعادله‌ی ریاضی هست که می‌گوید:
۴۰۰۰ > ۱۴۰۰
او می‌گوید حکومت ایران به صورت زن‌ها اسید می‌پاشد. این که اتفاقی در حیطه‌ی یک حکومت را به آن حکومت منتسب کنیم، ظاهراً شیوه‌ای است که نتانیاهو درش ایرادی نمی‌بیند. گمان کنم نتانیاهو زیاد اهل وب‌گردی نیست. اگر بود، شاید این لینک را دیده بود:
http://en.wikipedia.org/…/Kidnapping_and_murder_of_Mohammed…
آن وقت می‌شد ازش پرسید از نظر او حکومتی که درش یک بچه‌ی بی دفاع را که هیچ کار خاصی نکرده صرف دین و قومیتش می‌دزدند و توی حلقش بنزین می‌ریزند و سر تا پایش را بنزین می‌پاشند و زنده زنده آتش می‌زنند چه جور حکومتی است.
او درباره‌ی هم جنس‌گراها در ایران می‌گوید. رفتار جنسی در ایران محدودیت‌های قانونی دارد. این درست است. اما کسی در تهران «به نام خدا» کسی را بابت گرایش به هم‌جنس چاقو نمی‌زند. نتانیاهو اگر دوست داشت می‌تواند دستور بدهد پرونده‌ی یشای اشلیثل را برایش بیاورند و ببیند که دولتش برای اعاده‌ی حقوق هم‌جنس‌گرایانی که اشلیثل با چاقو زده بود چه کرده است. یا مثلا ببیند یعقب طیطل که بود و با هم‌جنس‌گراها چه کرد. بالأخره دولت او در تل آویو یادمان قربانیان هم‌جنس‌گرای هولوکاست را رونمایی کرده است و بر خلاف دولت جمهوری اسلامی مدعی صیانت از حقوق اینان است.
صحبت از صدور گسترده و دوردست تروریزم شد؟ نتانیاهو حتما این اسم‌ها را می‌شناسد: باز هم یعقب طیطل، عدن ناتان‌زاده، بروک گلدشتاین، یگال عمیر، که همه در همین ۲۰ سال اخیر و در مرزهای تحت سلطه‌ی اسرائیل دست به رفتار تروریستی و کشتار و چنین کارهایی زده‌اند. از سویی دیگر نمونه‌هایی مثل ترور فتحی شقاقی در مالت و ترور محمود المبحوح در امارات متحده‌ی عربی و ربودن مردخای ونونو در یک عملیات سکسپیوناژ در ایتالیا عملیات تروریستی واضحی است که اسرائیل رسما به عهده گرفته است، در کنارش ترور دست‌اندرکاران هسته‌ای عراق و ایران و سوریه و نیز حمایت‌های پزشکی از مجروحان گروه‌های مسلح در حال جنگ سلفی در بیمارستان‌های اسرائیل را هم نباید از نظر دور داشت. 
درباره‌ی تحت انقیاد گرفتن مردم نیز، توصیه می‌کنم نتانیاهو اندک ویدیوهای اعتراضی را که چپ‌گراهای اسرائیل در مخالفت با نظام صیونیستی تهیه و منتشر می‌کنند ببیند. آن‌جا وقتی می‌بینی چندین نفر آدم از سطوح مختلف فرهنگی و اقتصادی جوابی از پیش معلوم، چرند و دیکته شده را به سوال خبرنگار می‌دهند متوجه می‌شوی انقیاد چیست و چه طور کار می‌کند.
بعد اشکالی ندارد که چنین حکومتی که بچه‌ها را زیر گوشش زنده زنده آتش می‌زنند و هم‌جنس‌گراها را چاقو می‌زنند یا می‌کشند و نه نخست وزیر خود حکومت از تروریست‌های مورد حمایتش در امان است و نه مردم در گوشه گوشه‌ی دنیا، (از مالت تا لبنان و از ایتالیا تا امارات) و مردم را چنان تحت انقیاد خود دارد که جز تعداد اندکی کسی جرات نمی‌کند فکر کند، بین ۳۰۰ تا ۴۰۰ کلاهک هسته‌ای داشته باشد و حتی عضو پیمان منع گسترش سلاح‌های هسته‌ای هم نباشد و تحت نظارت آژانس بین‌المللی انرژی هسته‌ای هم نباشد؟ برای آینده‌ی جهان و امنیتش بد نیست که نظامی که بارها سابقه‌ی تجاوز نظامی به خاک همسایه را در تاریخ کوتاه خود دارد، به سلاح‌های متعدد هسته‌ای مسلح باشد؟
[این متن را مناسب درج در همین صفحه نوشته‌ام و تاکید می‌کنم به هیچ وجه بازنشر آن در سایت‌ها و رسانه‌های دیگر را مجاز نمی‌دانم. در این اجازه ندادن حق خود را به قانون حمایت حقوق مولفین مصنفین و هنرمندان مصوب ۱۱ دی ماه ۱۳۴۸ و تغییر یافته در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ مستند می‌کنم. طبعا سایت‌های دیگر شامل فیس‌بوک نمی‌شود و هم‌خوان کردن در فیس‌بوک را مجاز می‌دانم.]

روزگار چون احمدی‌نژاد، ایستاده برابرم؛ می‌پرسم «آخه چرا این‌طور شد پس؟» می‌گوید «من از شما سوال می‌کنم: آخه چرا این‌طور شد پس؟»

- این که من شرایط تو را درک مى‌کنم، دلیل نمى‌شود تو هر کارى که دلت مى‌خواهد بکنى. تو بیمارى، غمگینى، افسرده‌اى، تنهایى، مشکلات زیادى دارى، توى غربت مانده‌اى، جفا دیده‌اى، بى‌کارى، ندارى، بى‌اراده‌اى، خجالتى یا کم‌تجربه‌اى یا هرچى؟ خب، چه بد. شاید بخواهم/بتوانم کمک‌ات کنم، شاید هم نه. اما دانستنِ شرایط تو، مجوزِ هر رفتارى از سوى تو نمى‌شود. خب؟

این‌ها را هر روز صبح توى آینه به خودتان بگویید. ته‌ش هم اضافه کنید: دنیا به تو بدهکار نیست، عزیزم!
.


شعر سپید قزوه یا چگونه با شیفت و اینتر شعر بسازیم
این دو را با هم مقایسه کنید. 
دقیقه ی نود
می ترسم مذاکرات آخر وین درست مثل بازی آرژانتین باشد. با آن همه دوام که آوردیم درست در دقیقه آخر، ناگاه کسی مثل مسی بیاید و کار را تمام کند.
می ترسم بعد بازی عراقچی دوباره تبلت‌اش را بیرون بیاورد تا به یادگار فیلم بگیرد و کاپیتان ظریف کراوات جان کری را به یادگار بگیرد! و ما بی خود به خیابان بریزیم و جشن باخت بگیریم.

دقیقه ی نود
می ترسم مذاکرات آخر وین
درست مثل بازی آرژانتین باشد
با آن همه دوام که آوردیم
درست در دقیقه آخر
ناگاه کسی مثل مسی
بیاید و کار را تمام کند.
می ترسم بعد بازی
عراقچی دوباره تبلت‌اش را بیرون بیاورد
تا به یادگار فیلم بگیرد
و کاپیتان ظریف
کراوات جان کری را به یادگار بگیرد!
و ما بی خود به خیابان بریزیم
و جشن باخت بگیریم.

هوالکاتب/ اگر این فیلم را ندیده‌اید، توصیه می‌کنم نخوانید.

آچاربه‌دست خانه‌ی ما مادرم بود. هست هنوز. نه مثل مادر فرنی و زوئی گلس (شما همان مادرِ اسد و صفا و پریِ مهرجویی را فرض کن) که همیشه انبردست و پیچ‌گوشتی توی جیبش داشت و توی خانه که راه می‌رفت از روی وسواس کلید و پریزها را سفت می‌کرد. نه. مادرم راست‌راستی آچار می‌انداخت و چیزهای خراب را تعمیر می‌کرد: رادیو، بخاری، آب‌گرم‌کن، چرخ خیاطی، ماشین لباسشویی و الخ. دارم از کی حرف می‌زنم؟ بله؛ بیست و پنج، سی سال پیش. که جنگ بود و کوپن و صف و چه و چه. از سریِ شما یادتان نمی‌آیدها برای خیلی از شماها. حرفِ بی‌پولی و نداری هم نبود لزومن. دست کم ما این‌قدری داشتیم که اگر رادیو خراب شود یکی دیگرش را بخریم. بقیه‌اش را هم تقریبن به هم‌چنین. اما «عادت» عمومی آدم‌ها تعمیر کردن بود، نه دور انداختن. چیزی که خراب می‌شد، می‌شد درستش کرد، پس آدم‌ها درستش می‌کردند و نگه‌ش می‌داشتند و استفاده‌اش را می‌بردند. اگر نمی‌شد حتی، دورش نمی‌انداختند. می‌گذاشتندش توی انباری. یک جور حرمت شاید، آمیخته با امید. که روزی درست شود یا به کار بیاید. یا حتی اگر نه، به خاطر همه‌ی لباس‌هایی که شسته یا خبرهایی که داده یا آب‌هایی که گرم کرده یا پارچه‌هایی که دوخته، حالا گوشه‌ی خیابان نخوابد و زباله‌نشین نشود.
گذشت و گذشت و دوره عوض شد. جنگ تمام شد. کوپن جایش را داد به بازار آزاد و صف به پاساژگردی و نداری به فراوانی. آدم‌ها هم سرشان شلوغ شد، هم جیب‌شان چاق. چیزی اگر خراب می‌شد شاید هنوز یک وری به‌ش می‌رفتند، ولی می‌دیدند «صرفه» ندارد وقت‌شان را تلف‌ش کنند. می‌رفتند نو ش را می‌خریدند. کار به این‌جا ختم نشد اما. دیدند نو که به بازار می‌آید، کهنه بدجوری دل‌آزار می‌شود. نه که خراب باشد یا دیگر به درد نخورد یا کارشان را راه نیندازد، نه. فقط دل آدم را می‌زند. دیگر بهانه‌ی عوض کردن چیزها «خراب» بودن نبود، «کهنه» شدن بود. «وقتی بهترش هست، قشنگ‌ترش هست، نوترش هست، چرا که نه؟» این را با خودشان می‌گفتند و می‌رفتند سراغ ویترین‌های رنگارنگ و جشنواره‌های عیدانه و تابستانه و چی‌چیانه و چه و چه. تازه را می‌آوردند، کهنه را پرت می‌کردند بیرون. جعبه ابزارها شروع کردند به خاک خوردن و زنگ زدن. چون «درست کردن» دِمُده شده بود، جاش را داده بود به «نو کردن».
حالا نگاه می‌کنم به این بیست و پنج، سی سالی که یاد دارم. می‌بینم عادت آدم‌ها فقط به عوض کردن «چیز»ها - اسباب‌های خانه و لوازم آشپزخانه و ماشین و آپارتمان - محدود نشد؛ که دامن معاشرت‌ها و معاشقت‌ها و رفاقت‌ها را هم گرفت. بله خب. فرمول قرار عاشقانه، دیگر ساعتِ چهارِ عصر پای پله‌ی دوم ساعی یا سر کوچه‌ی درختی یا کاغذ نوشتن و لوله کردن و به صد لطایف و حیل توی جیب و کیف و جامیز طرف جاسازی کردن یا گل سرخ و برگ خشک لای کتاب گذاشتن نبود که اگر ده دقیقه دیر می‌رسیدی یا ملتفت کاغذ نمی‌شدی یا لای کتاب را باز نمی‌کردی، معلوم نبود سر بگیرد یا نه. حالا خرج به هم زدن قرار یک اسمس بود و خلاص. قرار چرا اصلن، تو بگو به هم زدن یک رابطه، بالکل! «ببین، فکر کردم من و تو مناسب هم نیستیم. لطفن دیگه نه زنگ بزن نه اسمس بده» و تمام. به‌به! چه قدر هم خوب! نه دیداری و نه اشکی و نه دعوایی و نه فریادی و نه لحظه‌ی آخر دوباره برگشتنی. ایستادن و درست کردن؟ تغییر دادن، تغییر کردن؟ پای رفیق و معشوق و معاشر ماندن و وقت گذاشتن و به زبان و فهم و هم‌دلی رسیدن؟ نه، به «صرفه» نیست. وقتی می‌شود یک توک پا بروی بازار مکاره‌ی اورکات و یاهو و فیس‌بوک و فلان، «جنس» مورد نظر را پیدا کنی، چه حاجت به وقت تلف کردن برای تعمیر رابطه؟ و اصلن چرا فقط تعمیر؟ چرا نه که اگر بلوندش را داری بروی دنبال سیاهش؟ یا اگر شاعرمسلک رمانتیک دلت را زد یک مدتی نروی سراغ بدن‌دارِ سیکس‌پک؟ وقتی نوتر و بهتر و قشنگ‌ترش هست - و دم دست هم هست - چرا که نه؟

قدیم‌ترها خوب‌تر بود یا حالا؟ تعمیر راهش بود یا تعویض؟ کهنه‌ی وفادار بهتر است یا تازه‌ی هماهنگ با روزگار؟ نویسنده جوابی برای این سوال‌ها ندارد.

ویکی پدیا و درمان همه چیزگویی
ویکی پدیا را که میشناسید، قوانینیش را هم که میدانید. دانشنامه ای آزاد که من و تو می توانیم تویش بنویسیم.[۱] مثل دانشنامه ها باید سطر به سطرش مستند باشد. مثل دانشنامه باید خالی از احساس باشد. باید خالی از قضاوت باشد.[۲] شما گزارش مینویسید یک گزارش مستند بی طرف.

اگر درباره همه چیز حرف میزنید، در مقام یک روانکاو روان بهاره رهنما را میکاوید و کارآگاه هستید و اسیدپاشان اصفهان را شناسایی میکنید، تبدیل به جامعه شناس میشوید و .... یک راه درمان دارد، بروید مدتی ویکی پدیا بنویسید. می فهمید برای نوشتن یک جمله با چه محدودیتهایی مواجه هستید. حتی این را می فهمید چقدر از کلماتتان بدون منبع و مستند است. به گمان من راه درمان خوبی است.

۱. همان سربرگش توی صفحه اول نوشته است: دانشنامه‌ای آزاد که همه می‌توانند آن را ویرایش کنند؛
۲. سیاستها و رهنمودهای ویکی پدیا http://bit.ly/1vs5gym
۳. این تجربه شخصی خود من است و به اندازه تجربه شخصی من ارزش دارد.

اولین باری که رفتم دکتر روانکاو یک تصور وودی آلنی داشتم و می‌خواستم با سر خودم را بندازم روی تخت مشاوره و چشم‌هایم را ببندم و دکتر مذکور چار تا جمله‌ی راهگشا بگوید و من خوش و خرم از مطب بزنم بیرون. اما این‌جوری نیست. هالیوود ما را مجنون کرده. هار شده‌ایم. حتا برای دکترمان شاخ و شانه می‌کشیم یالا خوبم کن. حالا آن‌ها اصلن تخت ندارند. یک صندلی کوفتی دارند و هی باید رویش وول بخوری و تو حرف خودت را بزنی و دکتر هم حرف خودش را. بعد دکتر می‌پرسد به فلان فکر می‌کنی؟ ها بله. به بیسار چی؟ ها نه. بعد هم تاپ تاپ قرص و مهر و نسخه. و من هم عین یک کوالای دراز شاد می‌زنم بیرون و مردم را نگاه می‌کنم و باز خیلی تعجب می‌کنم. انقدر متعجب که دلم می‌خواهد برگردم مطب سنگر بگیرم و شلیک کنم. بچه می‌زایید؟ راحت؟ فکر بعدش؟ خیر. هنوز مردم در کبابی‌ها برای هم لقمه می‌گیرند. باور کنید. من دروغ نمی‌گویم. بعد سر جای پارک هم را کتک می‌زنند و بعدش قفل فرمان‌هاشان را آرام می‌گذارند توی ماشین و هم را می‌بوسند. نباید به این‌ها شلیک کرد؟ این‌ها را باید زیستگاهشان را جدا کرد. چون من را گیج می‌کنند. یک عالمه عکس دست در گردن با هم دارند. حالا هی بگرد. من یک‌دانه هم ندارم. جز با یک نفر که دوست محسوب نمی‌شد و عشق به حساب می‌آمد و پس قبول نیست. حالا هم که نوشتن. از وقتی آمده‌ام فیسبوک پوست‌م خوب شده. آخر دانشمندان تحقیق کرده‌اند که نوشتن پوست را خوب می‌کند. بعد می‌نویسی پوستت بهتر می‌شود حالت بدتر. دوباره می‌روی دکتر. و روانکاوها از معلم‌های جبر هم نفرت‌انگیزترند. اما بهشان می‌گویی من یک اسب می‌خواهم که اسمش را بگذارم کریس و به عرصه برسانمش و بجای این‌که بگوید تهدیدها را تبدیل کن؛ حالا به هرچی و برو یک اسب بخر و در مرکز سیاهپوش لواسان نگهداری‌اش کن، می‌زند دو تا قرص به قرص‌های قبلی‌ات اضافه می‌کند و خلاص.
دکتر از کجا می‌فهمد ما مریض هستیم؟ از آن‌جا می‌فهمد که ما خودمان به‌ش می‌گوییم. می‌رویم می‌گوییم «دکتر؛ حالم خوب نیست.» و دکتر می‌پرسد که چرا خوب نیستیم، و ما برایش توضیح می‌دهیم. پس، سیب از خود درخت است.
ما از کجا می‌فهمیم که مریض هستیم؟ از آن‌جاکه صبح بیدار می‌شویم می‌بینیم که خون از دماغ‌مان جاری شده، و روی پیراهن‌مان ردی از سرخی ماسیده. می‌رویم دکتر و می‌گوییم که صبح از خواب بیدار شده‌ایم و دیده‌ایم که خون از دماغ‌مان جاری شده و روی پیراهن‌مان ردی از سرخی ماسیده. دکتر می‌پرسد که «یعنی چی که ماسیده؟ از لحاظ پزشکی، ردی از سرخی، نمی‌ماسه.» ما ساعت‌ها با هم در مورد ماسیدن حرف می‌زنیم. تاکید می‌کنیم که ماسیدن، بر وزن مالیدن، عین لاسیدن. دکتر دست آخر می‌گوید که «مالیده‌ای عزیز؛ برو این متخصص ببیندت» ما می‌رویم پیش این متخصص و به او می‌گوییم که ما مریض هستیم. او می‌‌پرسید «از ایده‌های بکرت بگو؛ آخرین ایده‌ای که داشته‌ای چی بوده؟» به او می‌گوییم که پارسال، همین موقع، می‌خواستیم یک روش خودکشی بکر به کار ببندیم، برای ثبت رکورد و تازگی: برویم یک‌جای دور از دست‌رس که فقط آنتن مودم هم‌راه اینترنت کار بکند. بعد، یک دوربین بگذاریم و بنشینیم جلویش، رگ دست‌مان را با تیغ بزنیم و دوربین به‌طور آن‌لاین همه‌چیز را پخش کند. بنشینیم و برای دوربین، برای مخاطب فرضی که دارد آن‌لاین تماشامان می‌کند، حرف بزنیم. از حقیقت و از واقعیت. برایش بگوییم که سی‌وچندسالگی، زمان مناسبی برای دریافت واقعیت نیست. این‌که بفهمی هیچ‌چیز آن‌طوری نبوده که تو فکر می‌کرده‌ای، احساس حماقت و خشم، کشنده است ای مخاطب فرضی. و همین‌طور ور ور حرف بزنیم تا تمام شویم؛ جلوی چشم همه، خیلی بر خط و مرگ الکترونیک.
متخصص می‌پرسد که پس چرا این‌کار را نکردی؟ می‌گوییم که چون فهمیدیم قبلن یکی این کار را کرده، و دیگر مزه و تازگی ندارد. می‌پرسد «پلن ای نداری؟» می‌گوییم که چرا؛ می‌گوییم «عوض بشوم، صبر کنم، و صبر کنم، و تماشا کنم؛ چراکه من به تقاص همه‌چیز، ایمان داریم دکتر. چرا خون‌دماغ می‌شم راستی؟ مریض ام فکر کنم.»
ما از کجا می‌فهمیم که مریض هستیم؟ از آن‌جا که خودمان می‌رویم به دکتر می‌گوییم که مریض هستیم. وگرنه، تنها استامینوفن کودئین است که خودش می‌فهمد کجای ما درد می‌کند و می‌رود آن‌جا را خوب می‌کند.
مادرم جواهرآلات زیاد نداشت؛ ندارد هنوز هم. از جمله‌ی همان کم‌ها - شاید چشم‌نوازترین‌ش - یک گل‌سینه بود با نگینی درشت در وسط، و نگین‌های ریز دوروبرش. خیلی از جعبه‌اش بیرون نمی‌آمد البته، به این دلیل واضح که مادرم خیلی اهل استفاده از زینت و زیور نبود. اما به هر حال در عقد و عروسی آشنا و فامیل، می‌آمد و می‌نشست روی لباس مادر. وقت‌های دیگر هم بازیچه‌ی ما بود؛ وقتی یکی‌مان پادشاه می‌شد و پتو/ملافه‌ای را مثل شنل روی دوشش می‌انداخت یا تاج من‌درآوردی‌ای را روی سرش می‌گذاشت. که خب، بدیهی است احتیاج به نگین پادشاهی داشت. همین هم شد - گمانم - که از دست یکی‌مان افتاد و الخ.
گل‌سینه‌ی جواهرنشان چشم‌نواز - گل سرسبد جواهرات مادر - یکی دوتا نگینش گم شد و گوشه‌اش خم. خودش هم ترک برداشت. «هنوز زیبا بود، اما حالا دیگر ترک داشت.» این جمله‌ی آخر می‌شد ترجمه‌ی نگاه مادر، وقتی چشمش به گل‌سینه افتاد. گرفتش روی چهارتا انگشت، و شست‌اش را آرام کشید روی نگین. خراشِ افتاده روی نگین که آمد زیر پوستش، ما هم حسش می‌کردیم انگار. به حالتِ خنده‌ای از سر افسوس، لب‌هاش یک لحظه - فقط یک لحظه - به پایین خم شد و چشم‌هاش تنگ. همین و تمام.
گل‌سینه رفت توی جعبه، سر جای همیشگی. قبلش مادر با ظرافت راست و ریستش کرده بود: نگین‌های دیگرش بهش چسبانده بود و ترک‌ش را هم مرمت کرده بود. جوری که چند بار دیگر هم توی مهمانی‌ها درخشید و حتی دوباره سر از شاه‌بازی ما درآورد. گل‌سینه همان گل‌سینه بود درواقع. کسی که ندیده بودش و نمی‌شناختش، یا در دست نمی‌گرفت و وارسی نمی‌کردش، حتی نمی‌فهمید که عیبی پیدا کرده و آفتی به او رسیده. جز ما اما. ما خبر داشتیم، می‌دانستیم - گر چه به روی خود نمی‌آوردیم - که این گل‌سینه، دیگر همان سوگلی چشم‌نواز سابق جعبه‌ی جواهر مادر نیست. که آفتی بر جانش نشسته است.
این‌ها امروز یادم آمد. پیِ سوال یکی که پرسیده بود، وقتی تصویر ذهنی و عینی آدم از معشوق مخدوش می‌شود، چی به سر عشق می‌آید.
.

یارو داشت روضه می‌خوند، گفت حضرت عباس با دست‌های بریده اومد «ذوالجناح»ش رو سوار شد و رفت که باز بجنگه.. یکی از پایین منبر گفت حاج‌آقا ذوالجناح مال امام حسین بوده. روضه‌خونه گفت: چه‌فرقی می‌کنه؟ شمام موتورسیکلت داشته باشی، نمی‌دی داداشت یه دوری باهاش بزنه؟

ارتباطات کوى دانشگاه هم طورى بود که یک پیامک که مى فرستادى در کل کوى و دانشگاه و حتى تهران هم مى چرخید و نهایتا سر از موبایل وزیر اطلاعات و قالیباف در مى آورد، نه تنها از داخل خوابگاه که از بیرون هم مى آمدند، حتى اگر خود بچه هاى کوى خسته و تجمع زده بودند و نمى آمدند از بیرون یک عده حتما مى رسیدند،
ساعت مقرر جمعیتى چِت دور میدان کوى جمع شدند و شمع و مسخره بازى، نوبت همخوانى که رسید هرگروهى بخشى از یک ترانه ى مهستى را بلد بودند و آهنگى نبود که جمعیت سرش به اجماع برسد ناچار یک نفر شب عشقِ هایده را پیشنهاد کرد گفتند این که مال هایده است یکى جواب داد نه مهستى هم خوانده و خلاصه چیزى نگذشت که در شب مرگ مهستى نوای همخوانى جمعى "که امشب شب عشقه، همین امشبُ داریم" طنین انداز شد و با مرگ بر دیکتاتور و حیا کن رها کن پایان یافت.

همیشه وقتی یک آدمی را خیلی می‌خواهید ولی نیست، جای خالی‌اش را با خوردن پر می‌کنید: کربوهیدرات و شراب. بعد سیر و گرم می‌شوید و تا یک‌ساعت متابولیسم‌تان فعال می‌شود و می‌گویید آهان دیدی نبودنش چندان هم سخت نیست، حالا نگو مغزتان مشغول هضم بوده. یک‌نفر می‌گفت جوان که بودیم به احمدرضا احمدی گفتیم فهیمه راستکار را بگیر و خوشبخت شو و احمدی گفته آخر فهیمه راستکار "این" ندارد. منظورش از این آل و اوضاع و سینه بوده. زن لاغر دوست نداشته. دوستانش گفتند در عوض "آن" دارد. احمدی هم گفته «زرنگید، "اون" داره را برای خودتان می‌خواهید، "آن" داره را من بردارم؟» این‌هم حکایت ناصحان اعظم است. آقاجان من هرکسی را نمی‌خواهم. ترجیح‌ام این است با لازانیا لاس بزنم تا یک آدم بی‌ربط را وارد زندگی‌ام بکنم. من همان را می‌خواهم و بس. همان که هم آن دارد و هم این!

انگار داری خارج می‌شی. پیچیده است؛ باید چهارسال، هفته‌ای چندبار از این باریکه وارد بشی، تا بفهمی چی می‌گم. چراکه هرگز نشد وارد این باریکه بشم، و به سفارت پاکستان فکر نکنم.
سفارت‌شون، ساختمون چهارطبقه داره، با نمای سنگ مرمر سفید. سنگ‌های نما کثیف ان، و خب چهارطبقه ملک دوبر رو نمی‌شه با دست‌مال تمیز کرد. همشه هم خلوته، و فقط یه سرباز جلوش ایستاده توی یه کیوسک کوچیک. راه تمیز کردن سنگ مرمر، اینه که هر یکی‌دو سال، داربست بزنی روی دیوار نما، بری بالا، با این دست‌گاه‌های فرز، تراش بدی روی سنگ رو، کمی از چرب و چیلی و سیاهی کم کنی. خب شما تصور کن الآن سفارت پاکستان؛ ها؟ چی می‌شه؟ سفارت‌خونه رو برداری داربست بزنی دوسه‌هفته، به مردم چی بگی؟ یکی که مثل من داره با ماشین از جلوش رد می‌شه، و هربار خیره می‌شه به دیوارهای مرمری سفارت، به‌ش بگی که آره داریم دیوار سفارت رو تمیزکاری می‌کنیم هارهارهار ببخشین؟ احمقانه است. مسوولان سفارت هم احتمالن این رو فهمیده‌ان و هیچ‌کاری نمی‌کنن؛ هرروز داره کثیف‌‌تر می‌شه. کم‌کم از سنگ مرمر سفید، بدل می‌شه به خاطره‌ی سنگ مرمر سفید، اون‌هم فقط تو ذهن یکی مثل من که هفته‌ای چندبار به نمای سفارت دقت می‌کنه و اجزای کثافتش رو به حافظه می‌سپره. 
راه حل چیه؟ هیچ. من توی این چهارسال کلی فکر کرده‌ام، و تنها راه حلی که به ذهنم رسیده اینه که ساختمون سفارت رو عوض کنیم. هم سمت غرب خوبه، گل‌وگشاده، هم مرکز شهر و بالای شهر. مثلن اگه کنار سفارت بریتانیا یه ملک به اینا بدن، خوب می‌شه. بعدها که بریتانیایی‌ها برگردن سر کارشون، هرروز صبح مجبور ان اینا رو ببین درحالی‌که دارن حین گپ‌وگفت‌های صبح‌گاهی به زبان شریف انگلیسی‌شون تجاوز می‌کنن رسمن. ملکه چه حالی می‌شه، خدا می‌دونه.
من هرروز با هم‌چو حالی از فاطمی غربی، وارد چمران می‌شم. از یه باریکه، به ملکه فکر می‌کنم، به حالتش، وقتی‌که به‌ش خبر می‌دن تصدقت چه نشسته‌ای که این پاکستانی‌های خبیث، با اون لهجه‌ی عجیب‌شون دارن به مام زبان پادشاهی کبیر ما تجاوز می‌کنن. ملکه هم لابد به خودش می‌گه چیزی که عوض داره، گله نداره. بعد هم می‌گه گاد سیو د کوئین. و می‌ره برای ناهار نماز. 
بیماری بعدی لطفن.


یه کتاب‌قصه‌ای نوشته بودم برای بچه‌ها که خلاصه‌اش این بود:
توی یه شهری، از یه‌شب به بعد دیگه هیچ بچه‌ای خواب شیرین نمی‌بینه. بچه‌ها فکری می‌شن که خواب‌های شیرین‌شون چی می‌شن؟ کجا می‌رن؟ یه‌شب خودشون رو به خواب می‌زنن و سعی می‌کنن ادای خواب شیرین دیدن رو دربیارن، تا بفهمن که واقعن چه اتفاقی داره می‌افته. می‌بینن که یه بچه‌غول، شب‌ها می‌آد و خواب‌های شیرین اون‌ها رو می‌دزده و می‌خوره. می‌ریزن سرش و دست‌گیرش می‌کنن. ازش بازجویی می‌کنن که چرا داره تمام خواب‌های شیرین بچه‌ها رو می‌خوره؟
می‌فهمن که بچه‌غول، دندون‌هاش رو کرم خورده، و پدر و مادرش اجازه نمی‌دن قند و چیزهای شیرین دیگه بخوره. واسه همین دوره افتاده بوده و خواب‌های شیرین بچه‌های شهر رو تو خواب می‌دزدیده و می‌خورده.
از اون‌شب به بعد، هر بچه‌ای یه تیکه شیرینی بدون قند از این رژیمی‌ها، با یه مسواک و خمیردندون کوچیک می‌گذاره بالاسرش، و دیگه کسی خواب‌های شیرین بچه‌ها رو نمی‌دزده و نمی‌خوره.

چرا ندادم به ناشر؟ مساله همینه؛ خواب‌های شیرینم رو جلوی چشم‌هام دارن ازم می‌دزدن، و واقعن خواب که به چشمت نیاد، چه فرقی داره دیگه هرچی؟
خواب باید به چشم آدم بیاد.

ادامه‌ی منطقی اون حجم از ادبیات تعلیمی‌ کهن که اصرار بر «خودشناسی» داشته سراسر، همینه که این‌روزها حاکمیت با کمک در و دیوار شهر داره به‌مون حُقنه می‌کنه که «شمر زمانه‌ت را بشناس»، تو فیس‌بوک هم همه اصرار دارن که «مردم اطرافت رو بشناس»، اینستاگرام هم دایم یه‌سری در و داف مونث و مذکر رو پیش‌نهاد می‌کنه که «می‌شناسی؟ {میل داری؟}» و به همین منوال برو عقب جلو. 
دوره، دوره‌ی «معاشرت»ه؛ دوره‌ی «الآن چی پوشیده‌ای؟». پدرم هم دیگه مدت‌هاست نمی‌گه «سرت تو کارت خودت باشه». 
بابا من خودم شمر زمانه‌ی خودم ام؛ آب دم دستم نیست، وگرنه می‌بستمش.



یاد بعضی فقرات - یک: دَیی و دیگران

شوهر خاله‌فاطی با دایی‌‌کوچیکه شوخی داشت؛ به‌ش می‌گفت «دَیی»، که تقریبن مخفف همون «دیوث»ه در تُرکی. 
بچه که بودیم، به ما یاد می‌داد که به دایی‌کوچیکه بگیم «دَیی». ما معنی کلمه رو نمی‌دونستیم و دَیی صداش می‌کردیم. به‌ترین تفریح شوهرخاله این بود که توی یه مهمونی شلوغ، یکی از ما بره داد بزنه «دیی! بیا بیرون کارت دارن!» و همه بخندن. خود دایی هم دیگه خوشش اومده بود از این شوخی، و می‌خندید.
ما بزرگ شدیم، و دایی سِل گرفت و اون‌قدر روی سیگار تاکید کرد، تا که مُرد. مامان رو برداشتم و رفتیم سمت خونه‌شون. جنازه هنوز توی اتاقش بود، منتظر آمبولانس. مرگ دایی‌کوچیکه، که هم‌بازی و رفیق مامان هم بود، خیلی براش هول‌ناک بود. برای من هم مرگ باشکوه‌ترین دایی عالم، کسی که حرف نمی‌زد و کاری نمی‌کرد و فقط سیگار می‌کشید، سخت‌ترین بود. وارد حیاط خونه‌شون شدیم، شوهر خاله‌فاطی که پیر شده بود اومد جلو و گریون گفت «دیی هم رفت..» همه گریه کردیم. نوه‌ی سیزده‌ساله‌ی خاله‌فاطی پرسید «دیی یعنی چی آقاجون؟» پدربزرگش میون گریه با صدای بلند گفت «دیی یعنی دیوث؛ عزیزیم، شکریم، گولوم. بیرو بازی بیکون نانازیم. ماشالله» و گریه‌ش رو ادامه داد.
مرگ حقه به هرحال.


یاد بعضی فقرات - دو: گل‌های قالی

برادر شوهر خاله‌رعنا سال‌ها بود که نمی‌مُرد؛ همیشه داشت مقاومت می‌کرد. صورتش یه حالتی بود انگار از جای یوفوها خبر داره. تریاک می‌کشید. زیاد تریاک می‌کشید. مادربزرگم می‌گفت «تریاک صورت مسعود رو مُکدّر کرده». ولی ما تو صورتش هیچ مُکدّری نمی‌دیدیم؛ خیلی تپل و سفید و یه‌حال خوبی اصلن. تریاک چیز خوبیه، چراکه آدم رو خوش‌سخن می‌کنه و شما می‌تونید نیم‌تیغ رو در یک شب تا صبح بکشید و حرف‌های باصفا بزنید و تکلیف جهان رو روشن کنید، و برای نماز هم مشکل شرعی ایجاد نمی‌کنه. ضمن این‌که می‌تونید به وجود یوفوها هم باور داشته باشید؛ عمومسود داشت. مرد چیزهای پنهان بود. مصرف تریاکش رو نخودنخود می‌بُرید و می‌گذاشت یه‌جایی توی جیب پیراهنش. یه گاز پیک‌نیکی هم داشت که هرجا می‌رفت، عقب ماشینش هم‌راهش بود. در شب سرد زمستانی، پا شد اومد خونه‌ی ما. گفت ممد می‌خوام تریاک بکشم. بابام خجالتی است و روش نشد بگه خونه‌ی ما نه. رفت پیک‌نیکش رو آورد و گذاشت وسط اتاق. داشت شلوارش رو درمی‌آورد که با شلوارکردی قهوه‌ای‌سوخته‌ش بشینه سر بساط. دولا که شد، یه نخود تریاکش از جیبش افتاد روی فرش. دهه‌ی شصت بود و هنوز این فرش‌های نقش ایرانی دست‌باف، با زمینه‌ی قرمز و گل‌های زیاد و شلوغ، مُد بود. یه نخود تریاک رو تصور کنید که بیفته روی هم‌چو فرشی؛ چونان کودکی که در حیاط امام‌زاده‌ای، چادر مادرش رو رها کرده و ناگهان می‌بینه که تنهاست، و حجم آدم‌های سیاه‌پوش، هراس این‌که نکنه دیگه مادرش رو نبینه... تریاک‌ها در اون حالت که افتاده باشن روی فرش قرمز دست‌باف، خیلی احساس تنهایی و ترس زیادی می‌کنن. عمومسود یه گروه جست‌وجو تشکیل داد: دوتا مرد گنده، سه تا زن گنده، پنج‌تایی روی فرش دراز کشیده بودن و سطر به سطر طرح فرش رو می‌رفتن جلو با نگاه و حرکت نوازش‌گر دست‌هاشون. تصویر زیبایی بود که تو ذهنم موند و یاد گرفتم که مواد مخدر، حواشی ایجاد می‌کنه و از لحاظ بصری، پنج‌تا آدم گنده که ماتحت‌شون رو داده‌اند بالا و روی زمین دست می‌کشن، چیز قشنگی نیست خیلی.
مواد مخدر هم معصوم که نیست، گم می‌شه گاهی دیگه. 
به این‌صورت.


یاد بعضی فقرات - سه: میان‌برنامه؛ این قسمت، بخشش و گذشت و غیره

یک
سال مثلن شصت و هفت زن گرفته بود. بعد از یه‌سال گفته بودن که زنش هرزه است و می‌شنگه. اینم طلاقش داد و خلاص. همه کم‌کم یادشون رفت قصه رو. اینم رفت دوباره زن گرفت و الآن هم سه تا بچه داره.
یه پدری داره این، اصل جنس؛ کلن از سال شصت و هفت هربار هرجا هرحرفی می‌شه در حضور هرکسی، ته قضیه رو می‌آره وصل می‌کنه به این‌که «آدم باید در انتخاب راه زندگی دقت کنه و فکر کنه» و آخرش هم می‌گه «همین سلیمان! همین سلیمان ما مگه نبود؟ زنش ج...ده از آب دراومد!» 
سر اون انتخابات هم گفتیم بیا برو به معین رای بده، گفت نه! گفت «هاشمی رای می‌آره و اینا بازی خودشه.» احمدی‌نژاد شد رییس جمهور. شنیدم که یه نطق بلندبالایی در باب انتخاب صحیح و لزوم مشورت گرفتن از همه کرده و بعدش هم گفته بوده «همین سلیمان ما! مگه همین نبود؟ زنش ج...ده از آب دراومد!»

دو
یکی زده بود پسر میرزارضا رو کُشته بود. ظهر عاشورا بوده، دوتا هیئت محل به هم رسیده بودن و سر یه چیز بی‌ربط دعواشون شده و ... 
واسه قاتل اعدام بُریدن. ملت جمع شدن رفتن خونه‌ی میرزا که بیا رضایت بده. توی اون شهرستان هم همه با هم فامیل بودن و قاتل و مقتول هم. خلاصه برو و بیا، که میرزا رضایت بده.
روز اربعین بود فکر کنم که میرزا یه منبر رفت بالا واسه مهمونا. آخرش هم گفت «به احترام شهید کربلا، به احترام علیِ اکبر، از خون اون جوان گذشتم، که خدا جوان ناکامم رو رحمت کنه.» قیافه‌اش هم شبیه آقای حسینیِ اخلاق در خانواده ‌شده بود؛ خیلی نایس و مهربون.
تموم شد. همه شاد و رها. خودِ میرزا هم انگار به خر تی‌تاپ داده باشی، خوش‌حال! گفت رضایت دادم. 
فرداش رفتن دادگاه و رضایت داد. قاتل هم از سرافکندگی، یه‌مدت بعد که از زندان اومد بیرون، از اون شهر رفت. یه سالی گذشت و یه قصه‌ی تازه شروع شد:
میرزا هروقت دلش می‌گرفت، یه قمه برمی‌داشت می‌رفت در خونه‌ی بابای قاتل، فحش خواهر و مادر که «بیایین بیرون من می‌خوام انتقام خون پسرم رو بگیرم!» 
میرزا رو آروم می‌کردن. یادآوری می‌کردن که بابا تو رفته‌ای رضایت داده‌ای به حرمت خون علیِ اکبر! 
میرزا آروم می‌شد و دوباره مردم رو جمع می‌کرد دورش می‌رفت منبر که «من به حرمت شهید کربلا و خون علیِ اکبر، بخشیدم و بخشش رسم امامان ما بوده و ..»
دوباره سه‌روز بعد، یه قمه بود و میرزا و خواهر و مادر بابای قاتل. هربار هم همین منبرِ اخلاقی بعد از خشم رو داشتن.

هرکسی به‌نوعی پس.


دین که ندارید، آزاده هم که نیستید، دست کم حرفه‌ای باشید در تنظیم «خبر».
انگار که برگه‌ی بازجویی را گذاشته باشی زیر دست کسی که صبح، فرزندش را از دست داده، و حالا فقط یک جمله دارد که به جهان اعلام کند: «پسر من، عاشق نظام جمهوری اسلامی {ایران} بود». همین جمله را به چندشکل نوشته‌اند و شده‌است خبر.
----
پدر مرحوم مرتضی پاشایی درگفتگو با باشگاه خبرنگاران:
پسرم عاشق نظام جمهوری اسلامی بود / نام پسرم را لکه‌دار نکنید

http://www.yjc.ir/fa/news/


[ر. ک کامنت‌ها.]

از نوشتن روزانه در این اکانت، هفت‌ماه گذشت. دی‌شب، کسی از سر لطف، نشسته‌بود نوشته‌های این‌جا را می‌خواند و نوتیفیکیشن لایک‌هاش پشت سر هم می‌آمد این بالا. فکر کردم هول‌ناک است این‌که یک‌نفر حق دارد بعد از هفت‌ماه یک‌هو بیاید و فالوت کند و نوشته‌های هفت‌ماه را یک‌جا بخواند، بی‌که در زمان و حال آن نوشته‌ها حضور داشته باشد.
مثل ما که از این‌جا به فلان شاعر در قرن چندم نگاه می‌کنیم، و می‌گوییم که این آدم یکی بوده که شرابش را می‌نوشیده و فلان سطر را می‌نوشته؛ درحالی‌که آن آدم، در واقع شرابش را طی روزها و شب‌های مختلف می‌نوشیده و فلان سطرها را می‌نوشته، اما خب... اما خب...
آرشیو، چیز غم‌انگیزی است؛ بدون حس و حال و بدون زندگی.

نمایش‌گاه مطبوعات در یک نگاه؟ آکواریومی از چهره‌های امنیتی، در لوای سردبیران فلان‌نیوز و خبرنگاران بهمان‌آن‌لاین؛ «حاجی پس کی نهار می‌دن؟»

16 hrs · Edited · 

بمناسبت نمایشگاه مطبوعات: چند سایت، اخبار حوزه علمیه را پوشش می دهند تقریبا اخبار هر روزشان همین است:
1- چند تن از علما فرمودند: آمریکا بد است.
2-چند تن از علما فرمودند: از علما و ولایت فقیه حمایت کنید.
3-چند تن از علما فرمودند: دولت مسائل فرهنگی را جدی بگیرد.
4-چند تن از علما فرمودند: اسلام بهترین دین بوده است و خواهد بود.

وقتی ازدواج کردم به شخص مزدوج گفتم باید همه کارهایم را انجام بدهی. صبح‌ها ظرف‌های دیشب را می‌شست، می‌رفت آتلیه تدریس می‌کرد، برمی‌گشت شام می‌پخت، شام می‌خوردیم، اگر من می‌خواستم عشقبازی می‌کردیم، ظرف‌ها را می‌شست، قرص‌های ضد افسردگی‌ام را می‌آورد و بیهوش می‌شد. یک روز بهش گفتم برویم طلاق بگیریم. از محضر که بیرون آمدیم تنها چیزی که صادقانه برای گفتن بنظرم رسید این بود که «واقعن خسته نباشی».

روحانی زیرکانه با معرفی وزرای علوم و تأیید نشدنان در مجلس دو تیر با یک نشان میزند:
نخست: ای جماعت ببینید چقدر از آدمهای دانشمند و شایسته این مملکت «فتنه گر» بودند. 
دوم: آهای مردم! تفکر حذفی دلواپسان را ببینید. هر کس که با آنها نیست، دشمن آنان است.

یک سری که بچرخانیم توی ادبیات و تاریخ این خاک، خیلی زود ملتفتمان می‌شود که بزرگان فرهنگ و هنر ما معمولا پشت و عقبی نداشته‌اند که اسمی ازش مانده باشد. یعنی مثلا کسی چندان نمی‌داند که فرزند حافظ کی بوده و کجا بوده و اصلا چندتا فرزند داشته. می‌دانیم که یکی از اولادش جوانمرگ شده و حافظ غزل سوزناکی در فوت او گفته و این شاه‌بیت آن غزل است که

قره العین من آن میوه دل یادش باد

که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد

و تمام. 

یعنی علی‌رغم نظام موروثی حاکم بر تمام جهان آن روز، در هنر و فرهنگ امر وراثت و انتقال فره!! ایزدی جایی نداشته و چه بسیار کم هستند سلطان‌ولدها و هم از روی این اندک‌شمار بودن احتمالا می‌توانیم داوری کنیم که فرزندان وصال شیرازی از سر فرصت‌طلبی شاعر و خوشنویس نشده‌اند و جان و جنمی داشته‌اند. اگر چه صنعت و دانش در آن روزگار در خاندان‌ها دست به دست می‌چرخیده و هر کسی را در خودشان راه نمی‌داده‌اند و به این طریق نزدیک به ششصد سال عتیقی‌ها صحاف‌باشی بوده‌اند و نفیسی‌ها حدود 800 سال طبیب دربار و قاضی‌های طباطبایی حدود 500 سال قاضی و روحانی اما اولا کمتر کسی از آن خاندان‌ها شاخص و علم می‌شده -مثل ملاصدرا که از تبار دستغیب‌هاست- و معمولا همه در سطحی معمولی از فضیلت باقی می‌مانده‌اند و ثانیا در فرهنگ و هنر کار صورتی دیگر داشته و شاعری و فیلسوفی نقاشی و خوشنویسی به ارث نمی‌رسیده. 

به بیان دیگر بعضی از خاندان اشراف بوده‌اند که علم و فضیلت را هم باید می‌آموخته‌اند و صد یکشان و بلکه هزار یکشان هم صاحبِ آوازه‌ای می‌شده و بعضی هم مردمان عادی بوده‌اند و از سر استعداد ذاتی و قریحه‌ی خدادادی هنرمند و اندیشمند و چه و چه می‌شده‌اند و در هر دو صورت فرزندشان میراث‌خورشان اسمشان نبوده. بلکه گاهی هم تو سری‌ای به خاطر اسم پدر می‌خورده‌اند و سعدی ناقص‌عقلشان می‌داند که؛

وقتی افتاد فتنه‌ای در شام

هر کس از گوشه‌ای فرا رفتند

روستا زادگان دانشمند

به وزیرى پادشاه رفتند

پسران وزیر ناقص عقل

به گدایی به روستا رفتند

یا مثلا ایرج که پسر عباسقلی‌خان را بی‌ادب و بی‌هنر می‌داند چرا که شیطنت زیاد می‌کرده. در جاهای دیگر دنیا هم چندان زیاد سراغ نداریم هنرمندانی را که پدر و پسر در یادها مانده باشند مانند هولباین‌ها یا الکساندردوماها. چنین چیزی که پدر و پسر هر دو هنرمند یا دانشمند یا اندیشمند و صاحب‌نام باشند در گذشته بسیار کم و نادر بوده و به قول اهلش النادر کالمعدوم.

اما اصطلاح آقازاده را اگر تبارشناسی کنیم به احتمال زیاد به حوزه‌ی علمیه‌ی نوبنیاد قم می‌رسیم. یعنی عمر این اصطلاح کمتر از صد سال باید باشد که به فرزندان آیات و مراجع آقازاده می‌گفتند چرا که پدرشان را آقا خطاب می‌کردند و بسیار مورد تکریم و احترام بودند. اما با گسترش قدرت اقتصادی و اجرایی این حوزه بعد از 57 ظاهرا مفاسد اقتصادی هم در بعضی بیوت و آقازاده‌ها ایجاد شد. یعنی وجاهت اجتماعی به دلیل شرایط و وضع حاکمیت با رانت عوض شد و کم کم این اصطلاح معنای عام‌تر و کاربرد دم دستی‌تری پیدا کرد. فرزندان رجال سیاسی هم جزو آقازاده‌ها شدند و البته گوی سبقت را از آیت‌اله‌زاده‌ها بردند. چه امروز وقتی می‌گوییم آقازاده کسی به یاد آن دسته اول نمی‌افتد. 

اکنون اما چندسالی‌است که امر «آقازادگی» به فرهنگ و هنر هم وارد شده. پیش‌تر از این اگر فرزندان بزرگان صاحب نام می‌شدند مانند کاوه گلستان و مهرداد بهار و سیروس شاملو و دیگران و دیگران، جا پای پدرشان نگذاشته‌اند و راه دیگری رفته‌اند و جالب اینکه اغلب به لحاظ مشی و مرام فاصله بسیار زیادی با پدرشان داشته‌اند که روشن است. اما این روزها آقازاده‌های فرهنگ و هنر همه‌جا را پر کرده‌اند و به تشویق و حمایت آقاشان دارند پله‌های ترقی را دوتا یکی می‌پرند. 

و در موسیقی هم روی همه دیگران را سفید کرده‌اند. استودیوها و ناشران و سالن‌های اجرا و اسپانسرها و همه‌ی چیزهایی که باید و شاید جمع می‌شوند تا آقازاده‌ها هنرمند اول کشور بشوند و حتی آقاهایشان با صدا و سیما سرشاخ می‌شوند و نامه می‌نویسند که صدای ما را دیگر پخش نکنید که صدای آقازاده‌شان بیشتر پخش بشود چرا که خب آقازاده عینا مثل آقا دارد می‌خواند.

ذهن حقیر یکی از آن اذهانی است که به خاطر مشوش شدنشان -همان تشویش اذهان عمومی- آدمهایی مثل من و شما در زندان هستند. به جان همه اذهان پاک و ناپاک تان، من -یعنی من- ذره ای راضی نیستم به خاطر تشویش ذهنم کسی بیافتد در زندان. آقای قاضی! زین پس خواستی بگویی اذهان عمومی بگو اذهان عمومی منهای ذهن اکبر موسوی.

شما که غریبه نیستید

خانواده‌ی پدری از زردآلوهای سمت زنجان اند؛ در ابتدای پاییز یک سال سرد، از شاخه می‌افتند، غلتان می‌آیند تا لب جاده، سوار اتوبوس می‌شوند می‌رسند میدان آزادی. و میدان آزادی، یک‌طوری است که آدم را ماندگار می‌کند. مادرم از لباس‌عروس‌های سمت کردستان است، و مثل روزهای برفی که آدم حرفش نمی‌آید، کم حرف می‌زند. مثل مونالیزا، که لب‌خند محوی در صورتش نمایان است، مادرم طرح محوی در ته‌چهره‌اش دارد که انگار دارد گریه می‌کند به‌آرامی. مونالیزایی که می‌خندد، ولی نگو دارد می‌گرید. ما زیاد گریه می‌کنیم. پدرم مدتی خیره می‌شود در صورت تک‌تک ما، از همه به نوبت تماشا می‌گیرد، و نگاه ما را به خودش جلب می‌کند، بعد ناگهان بغضش می‌ترکد و هق‌هق‌های بلندی سر می‌دهد. پدرم خیلی مرسوم و ساده گریه می‌کند، و همیشه انگار برادرش مُرده باشد، جوری گریه می‌کند که فکر می‌کنی شب سوم آن عزیز از دست رفته است. پدرم برای تمام گریه‌ها از پیش آماده است. مادرم، با گریه خیلی رابطه‌ی آرام و مخوفی دارد؛ راه می‌رود، خیره می‌شود، حرف نمی‌زند، و دندان‌هایش را فشار می‌دهد روی لبش، مقاومت می‌کند. مادرم، یک فرد مقاوم است که بعد از همه‌ی ما گریه می‌کند. شروع‌کننده‌ی خوبی نیست برای گریستن، اما نگه‌دارنده‌ی راز تمام اشک‌هاست. مادرم در خودش می‌ریزد، اما از صورتش که کبود شده، می‌فهمی که این دل این درون دیگر جا ندارد. مادر، همیشه یک‌چیزی می‌داند که به ما نمی‌گوید. برادرم، مثل مرد گریه می‌کند. چند دقیقه دست روی صورتش می‌گذارد، و همیشه انگار ظهر عاشوراست؛ گریه‌ای قوی، باصلابت، و پر از اشک. مثل یک پروژه، گریه را تمام می‌کند. خواهرم.. ما از هم دور هستیم، و سال‌هاست که یادم رفته دقیقا چه‌طور به گریه می‌افتد. یک‌بار داشتیم از سختی‌های روزگار می‌گفتیم، دیدم که وسط شوخی، چشم‌هاش قرمز است. گریه‌کن‌های خواهرم پنداری دلقک‌هایی هستند که می‌خندانند، اما دل‌شان خون است. من؛ من خیلی گریه می‌کنم. راحت گریه می‌کنم، و هروقت که می‌خواهم گریه کنم، اول یک‌چیز خنده‌دار برای خودم تعریف می‌کنم که خودم هم تابه‌حال نشنیده باشم. بعد، به آن چیز خنده‌دار فکر می‌کنم، و ناگهان یاد تصاویر مستندهای جنگی می‌افتم، و از آن چیز خنده‌دار کات می‌خورم به حقیقت همین تلفنی که امروز هم زنگ نخورد، و خیره می‌شوم به آسمان. من در آسمان‌ها گریه‌ام می‌گیرد. یک‌طوری خیره می‌شوم به آسمان که یعنی «این حق من نبود». آسمان برای من مثل ضریح است، وقتی که گریه می‌کنی و ایمان داری که شفاعتی حرفی توصیه‌ای... زیر سقف، خوب نمی‌توانم گریه کنم، زیر سقف‌های کوتاه که اصلا. پدرم ولی زیر سقف هم گریه می‌کند، توی ماشین هم گریه می‌کند، و حتی می‌تواند وقتی از سه‌راه آذری می‌پیچد سمت خیابان قزوین، راهنما بزند و در میان دسته‌ی راهنما و فرمان ماشین، از آینه ما را تماشا کند و بغضش بترکد. آن‌شب که اوباما به روحانی زنگ زد، به آسمان نگاه کردم، گوشی تلفن را برای بار هزارم چک کردم نکند تماسی چیزی.. هیچ نبود؛ نه اوباما زنگی زده بود، نه هیچ‌کس. تنها هم‌راه اول برایم آرزوی موفقیت و کام‌یابی کرده بود. یک‌روز باید روایت این خانواده را آن‌طور که واقعیت است، و شرح گریه‌هاشان را بنویسم؛ آدم‌هایی که از تیره‌ی درخت‌های میوه هستند، از لباس‌های خوش‌بخت عروسی، اما وقتی در خیابان راه می‌روند، انگار سه‌تار روی دوش‌شان است.

روی صندلی‌های سالن اورژانس نشسته بود که کس‌وکارش بیایند و برود خانه. پرسیدم «چرا؟» گفت «شیمی‌درمانی می‌کنم؛ گاهی قلبم نمی‌کشه، کارم می‌رسه این‌جاها» گفتم «نمیری؛ بپا» خندید. گفتم «کسی هم هست به‌ت بگه امّیدوار باید بود؟» روی میم امید، تشدید گذاشتم تو صدام. گفت «نه حالا به این غلظت، ولی خب، از ناچاری به‌م می‌گن که زندگی قشنگه و باید با مرگ جنگید» گفتم «حالا شما می‌جنگی؟» گفت «نمی‌دونم. به‌خاطر کوچولوها، گاهی می‌جنگم، ولی هربار که می‌رسم به این‌جا، وقتی می‌زنم بیرون، یه‌چیزی از اون انرژی‌م بی‌ارزش می‌شه. کم نمی‌شه‌ها، بی‌ارزش می‌شه. می‌جنگم، اما هربار بعد از اورژانس و بیمارستان، نبردم ظاهری‌تر می‌شه.» خانمی چهل‌و‌یکی‌دوساله آمد بالای سرمان، گفت «به‌تری؟ می‌تونی راه بری؟» گفت «آره آره، من اوکی ام.» بلند شد، دست دراز کرد طرفم و گفت «هربار، هربار، هربار... فقط بی‌ارزش‌تر می‌شه. حفظ ظاهر می‌کنم، اما رغبتی هم دیگه به پیروزی نیست.» بعد هم گفت «تو رو نپرسیدم؛ تو چرا؟» گفتم «من می‌آم این‌جا از ارزش‌ها دفاع کنم؛ حتی اگه دیگه ارزشی باقی نمونده باشه، کار من هم اینه دیگه». خندید و گفت «خل خوبی هستی تو هم» و رفت.

به جای ریش ریشه ها را درست کنیم
وقتی واژه امربه معروف و نهی از منکر شنیده می شود احتمالا برخی از مردم در ذهن خود گیر دادنهای نابجا را مجسم می کنند و می گویند باز هم شروع شد باز هم برنامه جدید، اما براستی در طول این سالها چه اتفاقی افتاده است که یکی از واژه های عقلائی اسلامی که جایگاه مهمی هم در سلامت جامعه دارد جایگاه خود را از دست داده است؟

1-محدود کردن امر به معروف به حجاب: بارها و بارها در سخنرانی های متعدد وقتی بحث حجاب مطرح می شود بدنبال آن مسئله امربه معروف و مطرح شده است و این مساله در ذهن مردم اینگونه تداعی کرده است که امر به معروف و نهی از منکر همان مسئله حجاب است و همین باعث شده است امر به معروف و نهی از منکر برای مردم خوشایند نباشد مردم وقتی می بینند دزدی ها و اختلاس های چند هزار میلیاردی اتفاق می افتد و سعی می شود به نوعی ماس مالی شود برای مردم قابل باور نیست که دزدی از مصادیق منکر نباشد اما چند موی یک دختر منکر باشد از این رو ممکن است بسیاری از مردم معتقد باشند که باید برای همدیگر خیرخواهی کرد و دیگران را بسوی کارهای خیر راهنمایی کرد اما این مساله را با عنوان امر به معروف و نهی از منکر مطرح نمی کنند یعنی دوست دارد کار خوب خود را هر اسمی بگذارد بغیر از امر به معروف و نهی از منکر.

2-امر به معروف دولت یا مردم: یکی از مصادیق اصلی امر به معروف و نهی از منکر نظارت بر دولت و نهادهای حکومتی است عملکرد نهادهای حکومتی تاثیر زیادی را بر مردم دارد یعنی اگر قرار باشد اولویتی در کار به معروف قرار گیرد باید تاثیرگذارترین ها در جامعه بیشتر موضوع امر به معروف و نهی از منکر قرار گیرند اما عده ای سعی دارند این مفهوم را بسمت مردم هدایت کنند، چگونه است که برخی هایی که ادعای دفاع از جاری شدن امر به معروف و نهی از منکر را دارند در سالهای اخیر سعی کردند نهادهای نظارتی مردمی را از بین ببرند و این در حالی است که اگر همین نهادها فعال باشند می توانند دولت ها را امر به معروف و نهی از منکر کنند و کمتر اجازه دهند در جامعه مسئله ای پیش آید.

3-امر به معروف ابزار سیاسی: یکی از شرایط تاثیر گذاری امر به معروف و نهی از منکر خیرخواهی است چه آنکه اگر قرار باشد آمر یا ناهی قصد خیر نداشته باشد کار او بی تاثیر خواهد بود در چند مقطعی که مسئله امر به معروف و نهی از منکر مطرح شده است در زمان هایی بوده است که دولت در اختیار مطرح کنندگان امر به معروف نبود و همین نکته برای مردم چنین تداعی کرده است که دغدغه امر به معروف و نهی از منکر در کار نیست و دعوا دعوای قدرت است. نکته دیگر سکوت حامیان طرح امر به معروف و نهی از منکر در برخی از مسائلی است است که مردم انتظار دارند واکنشی نشان داده شود بیاد دارم در یک میهمانی افطار که جمعی از اقوام دور هم بودند یکی از مراجع معظم تقلید در تلویزیون صحبت می کردند یکی از اقوام از من پرسید چرا این آقایان وقتی می خواهند رای گیری کنند بیانیه می دهند یا تلویزیون آنها را مدام نشان می دهد اما در قبال اختلاس و دزدی سکوت می کنند یا وقتی گرانی می شود سخنی نمی گویند البته در آن زمان یکی دو نفر از مراجع معظم تقلید واکنش نشان داده بودند و من هم گفتم برخی از آقایان معترض بودند اما صدا و سیما نشان نداد اما مگر با این حرفها کسی باور می کند.

ما و حسین بیضایی

۱
محسن بن محمد کربلایی (۱۲۴۵ - ۱۳۰۵ ه‍ ق) شاعر عراقی معروف به ابو الحب در کربلا به دنیا آمد و در رواق سید ابراهیم مجاب در حرم حسینی دفن است. در دیوان او قصیده‌ای هست که با این بیت آغاز می‌شود:
إن کنت مشفقة علی دعینی --- ما زال لومک فی الهوی یغرینی
این قصیده را در بعضی از چاپ‌های جدید دیوان ابو الحب حذف کرده‌اند. چرا؟ جواب کمی عجیب است. این قصیده بیت مشهوری دارد:
إن کان دین محمد لم یستقم --- إلا بقتلی فیا سیوف خذینی
که به قول معروف زبان حال امام حسین است. این بیت به دل بسیاری از مردم نشسته و بسیاری گمان برده‌اند که این بیت حدیثی از امام حسین است. تا جایی که شاید بعضی به احترام این «اعتقاد مردمی» این قصیده را از چاپ‌های دیوان ابو الحب حذف کرده‌اند.
من شخصا در دوران کودکی و نوجوانیم هم پای منبری نشسته‌ام که خطیبش گمان می‌کرده این بیت حدیثی از امام حسین است و منبرش را بر این پایه چیده بود، و هم کتابی خوانده‌ام که نویسنده‌اش چنین گمانی داشت.

۲
بسیاری از شما احتمالا خبر دارید که کسی در وبلاگش با تلاشی برای آفریدن طنزی ملایم جمله‌هایی می‌نوشت که با نام‌هایی مثل «ویرجینیا گلف» و «سیلویا پرینت» امضایشان می‌کرد. و خب امروزه یکی از این جمله‌ها را که در مورد رسم زن‌ها در کوتاه کردن و چیدن مو و ناخن است بسیاری جاها از قول ویرجینیا ولف نقل کرده‌اند و می‌کنند.

۳
یکی از آشنایان من در یکی از - به گمان من - جدی‌ترین نشریات ادبیات داستانی ایران طنز می‌نوشت. پس از مدتی یکی از خوانندگان خیلی جدی شروع کرد به جواب دادن به این طنزها. ظاهرا خواننده‌ی مذکور گمان کرده بود نه با طنز، که با تقلب و دروغ سر و کار دارد. این باعث شد گردانندگان مجله به این فکر بیفتند که مخاطب چه تصوری از این مطلب‌ها دارد. پیدا و پنهان کوشیدند نظر مخاطبان را بدانند. نتیجه ناامیدکننده بود. تقریبا همه گمان می‌کردند مطلب جدی است.

۴
امسال می‌بینم آدم‌های گوناگون با نگاه‌های مختلف به مناسبت محرم دارند دیالوگ‌های فیلم روز واقعه را هم‌خوان می‌کنند. به گمان شما عجیب است اگر ۵۰ سال دیگر کسانی در ایران باشند که این دیالوگ‌ها را حدیث بدانند و به دلایل عقیدتی حتی حاضر به بحث درباره‌ی صحت و سقم این عقاید نباشند و زندگی و جهان‌بینی و ایدئولوژی خود را بر اساس این متن‌ها تنظیم کرده باشند؟ به گمان شما خیلی دور است دیدن حسینی که نامش حسین بن علی است اما حیاتش را مدیون دیالوگ‌های بیضایی و میر باقری و چند نفر دیگر است؟
[این متن را مناسب درج در همین صفحه نوشته‌ام و تاکید می‌کنم به هیچ وجه بازنشر آن در سایت‌ها و رسانه‌های دیگر را مجاز نمی‌دانم. در این اجازه ندادن حق خود را به قانون حمایت حقوق مولفین مصنفین و هنرمندان مصوب ۱۱ دی ماه ۱۳۴۸ و تغییر یافته در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ مستند می‌کنم. طبعا سایت‌های دیگر شامل فیس‌بوک نمی‌شود و هم‌خوان کردن در فیس‌بوک را مجاز می‌دانم.]

اگر زمانی به من بگویند مدخل جبهه پایداری را بنویسم، به این پاراگراف ارجاع خواهم داد. حسینیان میگوید: صلح امام حسن به نفعش تمام نشد. به نظر من این کلمه در شناخت تفکر پایداری مهم است. جمله برای سال ۸۸ است. وقتی اینها تلاش میکردند به هر طریقی نگذارند اعتراضهای ۸۸ حل و فصل شود.

«حسینیان در پاسخ به این سوال که مهدوی کنی خود موضوع صلح امام حسن (ع) را برای برون رفت کشور از وضعیت فعلی مطرح کرده است، گفت: صلح امام حسن(ع) به نفع امام حسن (ع) تمام نشد.»
http://rajanews.com/detail.asp?id=38248

آقای شمس، شغلش حراست فیزیکی یکی از شُعب رستوران‌های زنجیره‌ای «سا» در تهران است. روزها، در محل کارش پیراهن آبی می‌پوشد و شلوار کرم. یک بی‌سیم هم دارد که در ماه، سه‌چهاربار صدای خش‌خش می‌دهد و آقای شمس حالش خوب می‌شود و احساس می‌کند وظیفه‌ی مهمی را دارد انجام می‌دهد. او سعی می‌کند وقتی که ایستاده، دست‌هایش را ضرب‌دری بگیرد جلو، بین ناف و بند کمربند، و مستقیم به خط افق فرضی روبه‌رویش خیره شود؛ انگاره‌ای از انضباط و آمادگی، که آقای شمس دوست دارد به دیگران نشانش بدهد.
صدای خش‌خش بی‌سیم، شهوانی‌ترین صدایی است که آقای شمس می‌شناسد. آقای شمس، عاشق بی‌سیم است. یک‌بار که بی‌سیمش خش‌خش کرد، و کسی از آن‌سوی خط گفت «چه‌خبره جلوی در؟»، روح آقای شمس به پرواز درآمد. هفته‌ها بود که منتظر صدای خش‌خش، حواسش گیر بود به بی‌سیم، و هیچ‌، هیچ‌، هیچ. گفت «چک می‌کنم؛ تمام!» و رفت جلوی در: خبری نبود؛ یکی ماشینش را پارک کرده بود جلوی در رستوران، و مامور جلوی در داشت با طرف کل‌کل می‌کرد که «این‌جا، جای پارک ماشین نیست».
آقای شمس، به‌خوبی آموخته است که هر ماموری، وظیفه‌ای دارد و حوزه‌ی مشخص عملیاتی‌ای. پس، وارد معرکه نشد، و برگشت داخل سالن. اما لب‌خندی روی لبش نشسته بود که انگار بهشت، بهشت، بهشت؛ چه‌چیزی زیباتر از صدای خش‌خش بی‌سیم؟
به خودش تاکید کرد که باید این «مورد» را برای زنش تعریف کند؛ جزییات یک عملیات ویژه را، از زمانی که به وسیله‌ی بی‌سیم برای انجام ماموریت فرا خوانده شد، تا زمانی که موقعیت عملیاتی را در ذهنش ظرف چندثانیه بررسی کرد، تا پایان وضعیت ایمرجنسی. 
هم‌سر آقای شمس، به او می‌گوید «شمس»؛ خالی، و بدون «آقای». آن‌ها فرزند ندارند، و هم‌سرش کارمند دفتری پژوهش‌گاه شهرسازی است. زنی آرام، و بدون حاشیه، که فکر می‌کند شمس، زیادی همه‌چی را بزرگ کرده و زیادی در خیالاتش غرق شده است. یک‌بار هم به او گفت که شاید بد نباشد به یک روان‌کاو مراجعه کند؛ چراکه شمس، یک‌دست از این تاکی‌واکی‌هایی که برای اتاق بچه می‌خرند، خریده بود. 
شمس در خانه، دور از بی‌سیم محل کار، شب‌ها یک پیراهن راحتی آبی‌رنگ می‌پوشد و می‌نشیند روی صندلی در پذیرایی. زمستان و تابستان، یک پتو می‌اندازد روی پاهایش، که شلوارکُردی قهوه‌ای‌رنگش را پنهان کند «کاش در خانه هم یک شلوارکُردی کرم‌رنگ داشتم...» شمس، دشمن شلوارهای کُردی قهوه‌ای و سیاه و خاکستری و هرچه غیر کرم‌رنگ است. و دشمن، شلوارکُردی قهوه‌ای، شمس را در خانه به صندلی می‌چسباند و او را زمین‌گیر می‌کند و دایره‌ی عملیاتی‌اش را محدود می‌کند و شمس بغض می‌کند اما زود از آن رد می‌شود.
شب‌ها، یک گیرنده‌ی بی‌سیم تاکی‌واکی را می‌گذارد در آش‌پزخانه، نزدیک به سینک ظرف‌شویی؛ شیر آب را کامل نمی‌بندد، تا صدای چک‌چک آب را از بی‌سیم بشنود. خودش می‌نشیند توی پذیرایی، و تا پاسی از شب، گوش می‌سپارد به صدای آن یکی دست‌گاه تاکی‌واکی:
چک!
چک!
چک!
چک!

هرشب، ساعت که از دوازده می‌گذرد، زنش از اتاق خواب فریاد می‌کشد «شمس!! کوشی پس؟ بیا بخواب دیگه...». شمس به آرامی به طرف اتاق خواب می‌چرخد، نگاهی به در نیمه‌باز می‌اندازد، بعد برمی‌گردد به سمت خط افق فرضی روبه‌رویش: گوشی تاکی‌واکی را بالا می‌آورد، دکمه‌اش را می‌زند، و بدون هیچ حسی در صدایش، زمزمه می‌کند: «من در موقعیت ساعت بیست‌وپنج هستم؛ تمام!» دکمه را رها می‌کند و گوش می‌سپارد به تاکی‌واکی: چک! چک! چک! چک!
زنش از اتاق خواب داد می‌زند «روانی! بیا بخواب! ما بیست‌وتاچهارتا ساعت بیش‌تر نداریم؛ بیا بخواب تا تموم نشده!»
این، کار هرشب‌شان است. و فردا زنش می‌گوید که باید برود پیش روان‌کاو، و شمس، بهانه می‌آورد که نمی‌تواند، چراکه درحال حاضر تمرکز دشمن روی اوست؛ زنش می‌پرسد از کجا می‌داند؟ شمس که قبل از رفتن به محل کارش، شماره‌سریال هرچیزی را چک می‌کند، می‌گوید که شماره‌سریال روی دسته‌ی جاروبرقی به‌تازگی هک شده؛ و نمی‌داند از سوی چه‌کسی و چرا. دسته‌ی جاروبرقی، اسلحه‌ی اوست، و زنش نگران است نکند روزی دیوانگی کند و به کسی و جایی شلیک کند. 
آقای شمس شغلش حراست فیزیکی یکی از شُعب رستوران‌های زنجیره‌ای «سا» در تهران است؛ تنها جایی که او را در بی‌سیم فرا می‌خوانند، و آقای شمس، واقعن به پرواز درمی‌آید: شمس پرنده است او.

لطمه‌ى روحى، [حداقل] تاوانى است که هر کس باید بابت به دست آوردن استقلال خود بپردازد.

[چه کسى به میک جَگر مى‌خندد - هاروکى موراکامى]

آمریکای لاتین چه داشت که ادبیاتش جهانی شد؟ انقلاب، جنگ، حکومت های خودکامه؟ فکر نمی کنم تاریخ هیچ کدام را از ما دریغ کرده باشد، جز خودمان مقصری نمی شناسم.

جناب آقای دکتر ایوبی! در هفته‌های اخیر دائماً از قول جنابعالی و وزیر محترم ارشاد نقل می‌شود «بخش‌های سیاسی فلان فیلم حذف خواهد شد تا به یک فیلم اجتماعی تبدیل شود... دوستان اشتباه می‌کنند که می‌گویند فلان فیلم سیاسی است، یک فیلم اجتماعی است... این فیلم در بازبینی دوباره از یک فیلم سیاسی به یک فیلم اجتماعی تبدیل شده و...» چون بارها این جملات را ادا کرده‌اید به نظر می‌رسد اشتباه لفظی در کار نیست و کاملاً واقفید دارید چه می‌گویید. ظاهراً به‌شکل واضحی پذیرفته‌اید «فیلم سیاسی» چیز بدی است، «فیلم اجتماعی» خوب است و اگر کسانی فشار بیاورند که فیلم سیاسی نباید ساخته شود، تأییدشان می‌کنید و می‌گویید بله حق با شماست، ما جلوی ساختن فیلم سیاسی را می‌گیریم. 
می‌شود بپرسیم چطور به این عقیده رسیده‌اید؟ چرا یک فیلم، نباید سیاسی باشد؟ مثلاً اگر یکی از همین فیلم‌های مورد بحث، حاوی انتقاداتی به نحوه‌ مملکت‌داری رئیس‌جمهور گذشته باشد چه ایرادی دارد؟ طبعاً درباره آن چیزی که آقایان اسمش را می‌گذارند «حمایت از فتنه» صحبت نمی‌کنیم. ولی این‌که فیلمی نشان دهد نحوه‌ی اداره کشور در آن هشت سال باعث شده مردم درمانده شوند چه ایرادی دارد؟ منظورتان چیست کاری کرده‌ایم فلان فیلم سیاسی نباشد؟ مگر آژانس شیشه‌ای که از نظر آقایان بهترین فیلم تاریخ بشر است، یک فیلم سیاسی نیست؟ چرا تا این حد عقب‌نشینی می‌کنید و اجازه می‌دهید سینمای مملکت اخته شود؟ خودمان فیلم سیاسی نسازیم که دیگران برای‌مان بسازند؟

فلان شیخ رفته بود کرمان و گفته بود:«اگر کسی خلاف شرعی مرتکب شود مومنان وظیفه دارند به او تذکر دهند، در مرحله بعد وظیفه دارند که به پلیس معرفی اش کنند، و اگر بعد از چند بار به این نتیجه رسیدند که پلیس و دستگاه قضایی نیز این افراد را مجازات نمی‌کنند، خودشان می‌توانند دست به کار شده و خاطیان را به سزای اعمال خود برسانند».
چند ابله بخت‌برگشته که عنوان بسیجی هم داشتند دست به کار شدند با ادعای تأثیر‌پذیرفتن از این سخنرانی ۱۸ شهروند مظلوم و بی‌گناه کرمانی را ربوده و با حکم مهدورالدمی آنان را به فجیع‌ترین شکل ممکن کشتند.
در دادگاه رسیدگی پس از اینکه پای آن شیخ به میان کشیده شد وی به دادگاه نامه داد و با تأکید بر اینکه سخنانش مستند به منابع معتبر و محکم فقهی است اما در حکم فتوا نیست عملا پشت آن بسیجیان فلک‌زده را خالی کرد.
قاتلان محفلی کرمان حکم اعدامشان پس از گذشت بیش از ده سال شهریور گذشته در دیوان عالی کشور تأیید شد و طبق اخرین اخبار منتشر شده اجرای این حکم در مرحله استیذان رئیس قوه قضائیه فعلا متوقف مانده است.
این مقدمه طولانی را نوشتم که به ماجرای اسیدپاشی اخیر در اصفهان بپردازم.
مطلقاْ در مقام گمانه‌زنی نیستم که این حرکت دارای منشاء واحد سازمان‌یافته و محفلی است و آیا مشابهتی با ماجرای قتل‌های محفلی کرمان دارد یا نه.
حتی این احتمال را هم نمی‌توان رد کرد که واقعاْ عواملی از سرویس‌های امنیتی بیگانه یا فرقه‌های تندروی سلفی خط گرفته باشند و دست به چنین تحرکات زشتی‌آفرین زده تا بدبینی و شکاف میان تندروهای مذهبی و پیکره جامعه را تشدید کنند.
همه این ادعاها و گمانه‌زنی‌ها پس از تحقیق کارآگاهان جنایی و امنیتی و در مرحله دادرسی روشن خواهد شد.
اما قصد من از یادآوری ماجرای کرمان توجه دادن صاحبان رسانه، تریبون و منابری است که در گفتار و سخنان و مواضع خود عملاْ خودسری، قانون‌گریزی، خشونت‌ورزی را به بهانه ترویج و تثبیت ظواهر مورد نظر «عرف متشرعه» تئوریزه کرده و رواج می‌دهند، به این معنا که این حرف ها که شمایان می‌زنید باد هوا نیست، بالاخره خام اندیشانی را ممکن است تحت تأثیر قرار دهد یا جنایتکارانی از این سخنان برای جنایاتشان بهانه و توجیه بتراشند.
اسیدپاشیدن به صورت یک زن اگر آثاری بیشتر از مرگ نداشته باشد برای قربانی کمتر از آن هم نیست. و خدا نکند روزی مشخص شود که عده‌ای برای آن که سبک زندگی مورد علاقه یا باور خود را بر دیگری تحمیل کنند دست به چنین جنایتی آلوده‌اند.

بیشتر آدم‌ها به آینده اعتماد دارند. فرض را بر این مى‌گذارند که نسخه‌ى مطلوب خودشان از آینده به تدریج رخ خواهد داد. کورکورانه برایش برنامه مى‌ریزند. چیزهاى بى‌ربطى را تصور مى‌کنند.

اراده‌شان این‌جورى کار مى‌کند، و همین است که به دنیاشان هدف و جهت مى‌دهد: نه چیزى که هست، بلکه چیزى که نیست.

[گودى، جومپالاهیرى]
.


پیشاپیش اگر طولانی می شود عذر می خواهم راستش خودم هم حال نوشتنش را نداشتم اما خب بنظرم آمد چند نکته را در میان بگذارم بد نیست.

1- امر به معروف و نهی از منکر از مسائلی است که هم روایات و هم در آیات قرآن به آن اشاره شده. و برای طولانی نشدن کلام به آن اشاره ای نمی کنم و آن را به عنوان پیش فرضی که مخاطب خود به آن واقف است گرفته ام.
2- در این که آیا وجوب امر به معروف و نهی از منکر واجب عینی است یا کفایی اختلاف است. برای مثال مرحوم علامه ی نراقی در کتاب شریف جامع السعادات که کتابی است اخلاقی وجوب آن را از نوع کفایی می داند نه عینی.
3- وجوب امر به معروف و نهی از منکر شرایطی دارد از جمله :
الف: علم به معروف بودن و منکر بودن آن دو.تا فاعل از غلط در امان باشد. پس در متشابهات واجب نیست. هر کس هم که علم قطعی نداشته باشد, بلکه با علم ظنی حاصل از اجتهاد یا نقلید دانست و درباره اش اختلاف جایز باشد حق امر و نهی و حسبه ندارد. ( جامع السعادات ملا مهدی نراقی)
ب: تجویز و احتمال تاثیر. پس اگر علم پیدا کند یا ظن غالب داشته باشد که در او اثر نمی کند واجب نیست
ج: قدرت و تمکن از آن و عدم مفسده داشتن.

4- از امام صادق پرسیده شد آیا امر به معروف و نهی از منکر واجب است بر همه ی امت؟ آن تنها بر قوی اطاعت شونده و عالم بر شناخت معروف از منکر است. نه هر ضعیفی که به آنچا از حق و باطل گفته می شود راه نمی یابد.

5- فقه علمی است که بر اساس مظنونات بنا می شود. هر چند این ظنون از ظنون معتبره هستند اما به هر شکل به مرحله ی قطع نمی رسند. و اعتبار آن ها صرفا از جهت منجیزیت و معذریت می باشد.

6- بسیاری از اموری که برادران و خواهران به اصطلاح مومن و دغدغه مند به عنوان اصل انکار نشدنی مذهب و دین به آن اعتقاد دارند . بر خلاف تصورشان محل اختلاف و تشکیک است. و این اختلاف تنها از حانب روشنفکران و ژورنالیبست ها نیست. بلکه این اختلاف میان خود فقها می باشد برای انکه دقیق تر جرف زده باشم چند مثال دم دستی از رساله ی همین مراجع معاصر مشهور می زنم:

دیده و شنیده ایم که نمایندگان محترم مجلس و بسیاری از دوستان دغدغه مند به گوش دادن صدای زن و تک خوانی خوانندگان زن ایراد می گیرند. و حتی نامه های عریض و طویلی به وزیر ارشاد می نویسند از این باب که چرا در فلان مجلس خواننده ی زنی تک خوانی کرده است. این در حالی است که عده ای از فقهای معاصر تک خوانی زن را جایز و بلا اشکال می دانند. به این فتاوا نگاه کنید:
س 1146: گوش دادن به صدای زن هنگامی که شعر و غیر آن را با آهنگ و ترجیع می خواند اعم از اینکه شنونده جوان باشد یا خیر مدکر باشد یا مؤنث چه حکمی دارد؟ و اگر آن زن از محارم باشد حکم آن چیست؟
ج: اگر صدای زن به صورت غنا نباشد و گوش دادن به صدای او هم به قصد لذت و ریبه نباشد و مفسده ای هم برا آن مترتب نگردد اشکال ندارد و فرقی بین موراد مذکور نیست ( استفتائات ایت.. خامنه ای صفحهی 252)

لازم به توضیح نیست که ایشان فرقی بین زن خواننده و مرد خواننده نمی گذارند. و آنچه را شرط حرمت می دانندد غنا است نه اینکه خواننده زن است یا مرد.

فتوای بعدی:

1049 : شنیدن صدای زن نا محرم با آهنگ چه حکمی دارد ؟
پاسخ : چناچه موسیقی لهوی باشد گوش دادن جایز نیست. مرد باشد نوازنده ی موسیقی یا زن. و خواندن زن اگر غنا نباشد گوش دادن به آن فی نفسه مانعی ندارد (استفاتائات ایت ... تبریزی جلد1 صفحهی 220)

7- با توجه به اختلاف موجود در باب حرمت شنیدن صدای خواننده زن. و با توجه به مواردی که در بالا گفته شد. کسی حق امر به معروف و نهی از منکر در موارد این چنینی را ندارد. و تازه این با قطع نظر از عده ای از فقها مثل مرحوم فیض است که موسیقی را از اساس حلال دانسته و هیچ فرقی بین غنا بودن و نبودن آن قائل نبوده اند. که البته در عصر حاضر هم قائل دارد.
8- وقتی نمایندگان مجلس شورای اسلامی اطلاعات دینی و فقهی شان حتی به اندازه ی یک رساله ی عملیه نیست. طبق حدیثی که از امام صادق علیه السلام ذکر شد نه تنها صلاحیت تصویب قانون برای امر به معروف و نهی از منکر را ندارند حتی صلاحیت این را هم ندارند که خودشان شخصا کسی را امر به معروف و نهی از منکر کنند. چون خودشان هنوز علم به آنچه که معروف است و آنچه که منکر است ندارند.
8- در اخر ترجمه ی بخشی از شرط امر به معروف و نهی از منکر را که مرحوم تبریزی در کتاب منهاج الصالحین اورده اند را یاد اورد می شوم که بنظرم بسیار راه گشا است:
پس اگر کسی که معروفی را ترک می کند یا منکری را انجام می دهد معذور بود یا اعتقاد داشت که این کارش مباح است و حرام نیست. و در این اشتباهش معذور بود بخاطر اینکه موضوع را اشتباه تشخیص داده بود. یا اجتهادش اشتباه بود. یا تقلیدش اشتباه بود واجب نیست او را امر کردن به معروف و نهی کردن از منکر. (منهاج الصالحین جلد یک کتاب الامر بالمعروف و النهی عن المنکر)

در برابرِ پرتره و منظره‌ی زیبا، آدم چه کند؟ دست بیندازد، دوربینش را مهیا کند و عکس بردارد. در برابر یک پرده‌ی باشکوه از زیبایی چی؟ هیچ. فقط بایستد به تماشا.
در برابرِ آدم‌ها هم همین. زیبایِ باشکوه را به قابی اسیر نسازد. به قول رفیق‌مان - محمدآقای بلخی - «حیف است به دریا رسیدن و از دریا به آبی یا به سبویی قانع شدن.» پس کوزه از دست بیندازد، خود بزند به دریا.
.

امام رضا بخشی جدایی‌ناپذیر از زندگی مشهدی‌هاست. حرمی بزرگ و نورانی دارد که اگر آن مذهب‌گریزی ناخواسته‌ای که در ما ایجاد شده را کنار بگذاریم، پس از تخت خواب آرام‌بخش‌ترین نقطه شهر است. آرامشی که ربطی به خدا و جزا و پاداش کار نیک و بد ندارد و جنسش از جنس استمرار حضور است. تصور کنید در اوج سرخوشی، مست و شاد و شنگول، افترپارتی با بچه‌ها رفتین آبمیوه رضا و دارید شیرنارگیل می‌نوشید. امام رضا کمی آنطرف‌تر ساکت و آرام حضور دارد. عزیزی را نابهنگام از دست می‌دهید و سوگوار و غمگین و تنها در گوشه‌ای نشسته‌اید و خاطراتش را مرور می‌کنید. بازهم امام‌ رضا همانطور آرام و ساکت آنجا حاضر است. در خلال روزمرگی‌ها، مسیر بازگشت به خانه از کنار حرم می‌گذرد، امام رضا باز هم هست. یا حتی در اوج افسردگی و پشیمانی دلتان می‌خواهد ضجه بزنید و اشک بریزید، گریه می‌کنید و اشک می‌ریزید ولی بازهم امام رضا همانطور آرام و ساکت آنجا نشسته، او سالهاست که همانطور ساکن و آرام آنجا نشسته و اعتماد به این موضوع که مدتهای مدید دیگری هم همانجا ثابت باقی خواهد ماند، از امام رضا آغوشی امن و مطمئن می‌سازد.
البته اگر دقت کنید کوه‌های انتهای شهر‌ هم قدمت و حضوری بیش از امام رضا دارند و برای شما آدمهایی که فرقی بین آدم و سنگ قائل نیستید یقینن آغوشی امن‌تر خواهد بود.

خداحافظی‌ توماشینی رقت انگیزترین نوع خداحافظیست، آخر چطور می‌شود با نیمرخ کسی خداحافظی کرد.

یک وقت‌هایى هم آدم به خودش مى‌گوید کاش تن داده بودم، ولى دل نداده بودم. چون تن وقتى خسته مى‌شود، مى‌شود یک‌جورى باهاش کنار آمد؛ ولى دل که تنگ مى‌شود - لامصّب - هیچ‌چى سرش نمى‌شود.

بخشی از یک رمان با اسم موقت «از آرمین»
##

مدت‌هاست که نمی‌تونم به جوک‌ها بخندم. مخصوص به جوک‌های سکسی، که همیشه برام لذت‌بخش بودن. این چندوقته اصلن نتونسته‌م به هیچ جوکی بخندم. تا یکی دهن وا می‌کنه که «طرف اومد خونه، زنش رو دید که...» یهو یه‌چیزی ته دلم فرو می‌ریزه. دیگه حتی نمی‌تونم یه جوک این‌مدلی رو بشنوم بدون تصور کردن حال و روز اون آدمی که یه‌روز می‌آد خونه و زنش رو می‌بینه که...
الآن که فکر می‌کنم، یاد یه جوک قدیمی می‌افتم؛ همونی که یکی رفت هواپیماربایی، انگشتش رو گذاشت روی سر خلبان و گفت یا برو لندن یا شلیک می‌کنم. خلبان گفت تو که تفنگ نداری! یارو گفت «آره؛ ولی حتمن باید زور بالاسرتون باشه؟؟» حتمن باید بیایی خونه و زنت رو زیر یکی دیگه ببینی، تا بتونی به حال و روز اون آدم فکر کنی و دیگه به این‌جور جوک‌های جنسی نخندی؟ 
دنیا این‌جوریه؛ همیشه آدم‌هایی هستن که نمی‌تونن به یه‌سری جوک‌ها، به اون راحتی که ما می‌خندیم، بخندن. هر آدمی ته وجودش با بعضی از جوک‌ها دشمنی داره، شاید چون باهاشون هم‌ذات‌پنداری می‌کنه. برخورد آدم‌ها با این‌جور جوک‌ها اما متفاوته؛ بعضی‌ها وقتی از چیزی نفرت دارن ازش فرار می‌کنن، بعضی‌ها می‌رن توی شکم اون چیزها. خندیدن و نخندیدن، به چیزهایی راحت خندیدن و راحت نخندیدن، به نظرم همیشه یه دلایل پشت پرده‌ی عمیق داره.
مادرم هیچ‌وقت به هیچ‌جوکی نمی‌خنده؛ می‌گه معصیت داره. تا جایی که یادم هست، اصلن به چیزی نخندیده. صورتش شبیه تابلوی مونالیزاست، با این تفاوت که اون مختصر خنده‌ای که تو صورت مونالیزا دیده می‌شه، تو صورت مادرم شبیه گریه است؛ یه گریه‌ی محو، مختصر، دور.
پدرم.. آره. وقتی می‌خوام ازش چیزی بگم، باید به‌ش فکر کنم. نه‌که یادم رفته باشه، اما فکر کردن به پدرم، یه کار اجباریه توی زندگی من. می‌شه به پدری که معلوم نیست کجاست و چی سرش اومده فکر نکرد؟
پدرم یه‌شب ساعت یازده و ربع رفت بیرون که آشغال‌ها رو بگذاره جلوی در، و دیگه هرگز برنگشت. تا ساعت دوازده شب کسی به برنگشتنش شک نکرد، اما همین‌که یه ساعت گذشت و کسی برنگشت که در خونه رو ببنده، مادرم گفت که «این چرا نمی‌آد؟ یخ زدیم که. برو در رو چفت کن» رفتم بیرون که ببینم پدرم چرا برنمی‌گرده. تو کوچه کسی نبود. کمی ایستادم و برگشتم تو. به مادرم گفتم که کسی تو کوچه نیست. گفت «نرفته باشه پشت بوم؟» گفتم «پشت بوم چرا؟ چه‌کاری داره مگه؟» گفت «چه می‌دونم. همین‌جوری.» تا ساعت یک و نیم نشستیم منتظر. خبری نشد. اون‌سال‌ها هنوز موبایل نبود. اگر هم بود، بعیده کسی واسه خاطر چند قدم از خونه تا کوچه، با خودش موبایل برداره. البته زنم موبالیش رو حتی توی دست‌شویی هم با خودش می‌بره. اون‌وقتا که هنوز رابطه‌مون عادی بود و مثل یه زوج اتوکشیده، زندگی آروم و با طراوتی داشتیم، به این کارش خیلی فکر می‌کردم. به این تصویر که یه آدمی، یه زنی به اون زیبایی، نشسته روی کاسه‌ی توالت و داره زور می‌زنه، و اون بالا با دستاش داره اس‌ام‌اس می‌فرسته مثلن. عجیبه دیگه. عجیبه. هیچ‌وقت البته فکر نکرده بودم که داره «برای کی» اس‌ام‌اس می‌فرسته؛ دوستاش، هم‌کلاسی‌های دوران دبیرستان و دانش‌گاهش، دخترخاله‌هاش. چه می‌دونم. الآن که فکر می‌کنم، می‌بینم اصلن معلوم نیست که تمام بارهایی که می‌رفته دست‌شویی و گوشی موبایلش رو هم با خودش می‌برده، به آرمین اس‌ام‌اس نمی‌داده. زنم زیاد دست‌شویی می‌رفت. این اواخر شبیه آدمی بود که اسهال گرفته باشه؛ هروقت من خونه بودم، با موبایلش توی مسیر دست‌شویی به پذیرایی در رفت‌وآمد بود. دلم می‌گیره از حماقت خودم، وقتی که یادم می‌آد چه‌قدر براش نگران بودم. نمی‌خواستم درباره‌ی این مشکل مستقیم باهاش حرف بزنم. هرروز کلی چای فلان و جوشونده‌ی بهمان می‌خریدم و ساعت‌ها در باب تاثیرشون روی سلامتی بدن حرف می‌زدم، اما در واقع تمام‌شون جوشونده‌هایی بودن که برای معده و روده و کلیه و مثانه خوب بودن. چه‌قدر باید خر باشه یه آدم؟ الآن از اون‌همه حماقت خودم لجم می‌گیره، بغض می‌کنم. من اون‌قدر عاشقانه به فکر سیستم گوارشی زنم بودم، و اون؟ لابد داشته تمام مدت اس‌ام‌اس‌های عاشقانه می‌‌نوشته برای آرمین. درحالی‌که روی کاسه‌ی توالت نشسته بوده و زور می‌زده، براش از عشق آتشینش می‌نوشته. دلم به حال آرمین می‌سوزه؟ به حال کسی، آشنایی که با زنم خوابیده؟ نمی‌دونم. اما خنده‌ام می‌گیره. توی این مدت، هرچی که به جوک‌ها نخندیده‌م، هروقت گوشی موبایل می‌بینم، خنده‌‌ام می‌گیره. آرمین که نمی‌دونسته اون اس‌ام‌اس‌ها توی چه حالتی براش نوشته می‌شده‌ان! فکر کن... کسی برات بنویسه که «چهره‌ات از جلوی چشم‌هام دور نمی‌شه. خواب و خوراک رو ازم گرفتی لعنتی...» و اینا رو درحالی نوشته باشه که روی کاسه‌ی توالت نشسته بوده و داشته زور می‌زده که خودش رو خالی کنه. لابد آرمین هم براش می‌نوشته «دلم تنگ شده برای بوییدنت... لیسیدنت... خوردنت...» و خب نمی‌دونسته که دقیقن داره درباره‌ی بدن زنم، توی کجا و چه حالتی حرف می‌زنه؛ روی کاسه‌ی توالت آخه؟
از توالت خاطره‌ی خوبی ندارم. بچه که بودم، همیشه توی توالت آواز می‌خوندم. مادرم سرم داد می‌کشید و می‌گفت «معصیت داره؛ نخون!» وقتی که دید نصیحت و حرف فایده نداره، گفت «اجنه دنبال بچه‌هایی می‌گردن که تو یه‌جایی تنها هستن. وقتی که تو دست‌شویی هستی، یعنی تنهایی. در بسته است. بعد، اونا صداها رو خوب تشخیص می‌دن. رد صدا رو می‌گیرن و ....» ترسیدم. اون قصه رو شبی گفت که برق رفته بود. موشک‌باران بود و برق زیاد می‌رفت. هشت‌سالم بود. اون‌قدر ترسیده بودم که تا نیمه‌شب دست‌شویی نرفتم. آخرش هم توی جام کارم رو کردم. بعد از اون، تا چندسال ترجیح می‌دادم توی جام آروم زمزمه کنم و بشاشم، تا توی دست‌شویی اسیر دست اجنه بشم. بعدها اما ترسم ریخت، و عادت کردم وقتی روی کاسه‌‌ی توالت می‌شینم، خیلی آروم زمزمه کنم. اما هرگز نتونستم وقتی روی کاسه نشسته‌م، با موبایل حرف بزنم، یا بدتر از اون، برای کسی اس‌ام‌اس عاشقانه بنویسم. مادرم نگفته بود که با موبایل حرف زدن روی کاسه‌ی توالت معصیت داره یا نه، اما به نظر خودم، عشق، روی کاسه‌ی توالت جواب نمی‌ده.

به مصایب فراموشی

ما باید زنگ تلفن رو بگذاریم روی یه‌ صدایی شبیه «ززززززززززززززز». بعد یکی باید به ما زنگ بزنه بگه «نمایندگی سایپا؟» ما بگیم «نه‌خیر؛ اشتباه گرفته‌ین». دوباره زنگ بزنه بگه «نمایندگی سایپا؟» ما بگیم «نه‌خیر خواهر من؛ اشتباه گرفته‌ین». دوباره زنگ بزنه، دوباره ما بگیم اشتباه گرفته‌ین. آخرش عصبی بشیم بگیم «عزیز من! ...» تاکید کنیم روی این عزیز من. بگیم «عزیز من! شما اصلن با نمایندگی سایپا چی‌کار داری؟ بگو! حرفت رو به ما بزن، فکر کن اصلن نمایندگی سایپا. ها؟ بگو!» اون‌یکی که خیلی هم دردمنده، بگه «آقا من از استان کویری کرمان زنگ می‌زنم. شوهرم قبل از این‌که از محصولات شما استفاده کنه، مرد خونه بود؛ ما رو دوست داشت؛ عاشق ما بود. یه پراید اقساطی خرید، زد به جاده، ما از یادش رفتیم... چرا؟» این «چرا؟» رو یه‌جورِ محکم و باتاکیدی بگه. 
ما بریم تو فکر. سنگین بشیم. وسط فکر و ندانستن، از سرِ استیصال، شمرده‌شمرده بگیم «خواهرم... شوهر شما چندوقته زده به جاده؟» اون بگه «دقیقن یادم نیست؛ ولی هوا سرد بود که رفت. زمستون باید بوده باشه. چه‌طور؟» بگیم «هیچ... همین‌جوری پرسیدم.» بعد، مکثی بکنیم و بگیم «خب شما سعی نکردی به کانون گرم خانواده برش گردونی؟» بگه «نه، سعی نکردم. چرا باید سعی کنم؟ شما مگه سعی کردی که هوا سرد نباشه؟ مگه سعی کردی که محصولات سایپا این‌جور نباشن؟ اصلن شما توی عمرت سعی کرده‌ای؟؟» و دیگه سکوت حکم‌فرما بشه بین خطوط تلفن. بعدش هم انگار که یه‌چیزی یادمون اومده باشه، بگیم «اما شما فکر نمی‌کنین خودِ این ماجرا یه‌جور داستانیه؟ یعنی موقعیت آدمی که زده به جاده وقتی هوا سرد بوده، داستانی نیست؟» دقت کنیم ببینیم صدایی دیگه از اون‌طرف خط نمی‌آد. بگیم «الو؟؟ رفتین؟ الو؟» کسی جواب نده. ما بگیم «الو... به‌هرحال، به عنوان نمایندگی سایپا، عذر می‌خوایم از شما. و من به شخصه قول می‌دم عذاب وجدان این اتفاق رو تا ابد داشته باشم با خودم. من درد شما و مردم اون منطقه رو با خودم خواهم داشت تا آخر عمر. شما عذاب وجدان داشته‌ای اصلن؟ شما می‌دونی ما محصولات دیگری هم داریم؟ چرا پراید؟ اصلن دقت کرده‌این که چرا همه پراید؟ شما عذاب چیزی رو کشیده‌ای تا ابد؟» بعد گریه کنیم برای تماسی که دیگه حالا یک‌طرفه برقراره، و اون‌طرفش کسی نیست که گوش بده. و تا ابد، عذاب وجدان داشته باشیم به خاطر چیزی که نمی‌دونیم اصلن کجاش مقصر بودیم، کجاش رو ما ساختیم، کجاش رو ما خراب کردیم؟ 
چرا؟ چون‌که به هرحال برای یک عمر عذاب وجدان داشتن، باید دلیل عینی و تعریف‌کردنی داشته باشیم. من خودم عذاب وجدان دارم بابت تک‌تک روزهایی که اومده‌ان، رفته‌ان، و خواهند اومد. من فامیل هایده ام؛ یه فامیل هایده، نمی‌تونه روز خوش داشته باشه. شما که فامیل هایده نیستین، نمی‌فهمین من چی می‌گم. و نمی‌فهمین که نمایندگی سایپا داشتن، خودش یه درد بزرگه. سال‌هاست که هر حرفی، هر ای‌میلی، هر زنگی که به این تلفن می‌خوره، برمی‌گرده محکم توی صورتم، و دیگه بابت کوچ نابه‌هنگام مرغ‌آبی‌ها از تالاب فلان‌کجا هم عذاب وجدان دارم. 
می‌خوام بگم که مادر هاچ‌زنبور‌عسل، سال‌ها خونه‌ی ما قایم شده بود، اما ما در مقابل سوال‌های هاچ سکوت کردیم. پس ببخشید ای تمام کودکان نسل قبل، بابت دردی که پابه‌پای هاچ کشیدین؛ ما رو ببخش هاچ عزیز.

چه بخواهیم چه نخواهیم. چه به بپذیریم چه نپذیریم. دین در ذهن ما زاییده می شود شکل می گیرد و ریشه می دهد. دین یک قلمبه ی خارجی بیرون از ذهن نیست. امری درونی است که وجودش وابسته به انسان است. اگر انسانی نباشد دین هم معنایی ندارد. به همین نسبت در مورد فرد فرد انسان ها این قضیه صادق است. یعنی اگر زید و عمر و بکری نباشد طبیعتا دینی برای زید و عمر و بکر وجود ندارد.وجود دین در بیرون از ذهن ما, یک دروغ بزرگ است که فقط باعث می شود نتوانیم آن علف هرز بد ترکیبی که به اسم دین در ذهن ما کاشته شده را از بین ببریم و چیزی که خودمان از دین برداشت می کنیم می فهمیم و با طبیعتمان لا اقل تنافی ندارد را بکاریم. اگر آدمی قرار است توی باغچه اش چیزی بکارد خودش یک شاخه زیتون بکارد بهتر است از اینکه دیگران برایش علف هرز بکارند.

در کلیله و دمنه داستان بوزینگانی را می‌گوید که شب سردشان شده بود و هیزم جمع کرده بودند و کرم شب‌تاب زیرش گذاشته بودند و هی فوت می‌کردند که روشن شود؛
«برابر ایشان مرغی بود بر درخت. بانگ می‌کرد که آن آتش نیست. البته بدو التفات نمی‌نمودند. در این میان مردی آنجا رسید. مرغ را گفت: رنج مبر که به گفتار تو یار نباشند و تو رنجور گردی و در تقویم و تهذیب چنین کسان سعی پیوستن، چنانست که کسی شمشیر بر سنگ آزماید و شکر در زیر آب پنهان کند. مرغ سخن وی نشنود و از درخت فروآمد تا بوزینگان را حدیثِ یراعه(شب‌تاب) بهتر معلوم کند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بگرفتند و سرش جدا کردند.»
مرد می‌گوید و نمی‌شنویم.

من اگر تعبیر میکنم که در حال حاضر اسلام به عنوان یک دین دچار بحران است شما استبعاد نکنید، این اظهارات را امری منافی با ایمان تلقی نکنید. دینی که نتواند خودش را درست در دنیا عرضه کند دچار بحران است. آن علمای دین که نمی توانند این دین را آنچنان در دنیا معرفی کنند که این زشتی ها که امروز به این دین چسبیده از آن پاک شود، تفکر آن عالمان دچار بحران است، بیمار است. تفکر علمای یک دین اگر دچار بحران شود، آن دین دچار بحران می شود.

دین در نظر مردم منهای آنچه علمای دین می گویند چیزی در هوا و فضا نیست. دین برای عامه مردم همان است که آن‌ها می گویند. آنها می گویند آقایان خدا چنین خواسته، خدا چنین گفته، خدا چنین امر کرده، خدا چنین نهی کرده. از این مدعیات است که دین درست می‌شود اما الان نوبت این رسیده که از آن‌ها سوال شود که خدا چنین می گوید یعنی چی؟ خدا سخن می گوید یعنی چه؟ خدا امر میکند و نهی می کند یعنی چی؟

سده های متمادی است که در کشورهای مسلمان هرچه گفته اند و هر چه کرده اند همه را به حساب خدا گذاشته‌اند. حالا روز حساب پس دادن است. باید حساب پس بدهند. ما در این مرحله هستیم. اینکه بنشینیم و تنها به گذشتگانمان افتخار کنیم و بگوییم ما چنین شخصیتهایی داشتهایم، چنین بزرگانی داشته‌ایم این بالیدن‌ها دردی را دوا نمیکند، مشکلی را حل نمیکند. هر جوانی که به من مراجعه می کند و از من دربارۀ گذشتگان می پرسد میگویم باید بیاندیشیم و ببینیم آنها چه گفته اند؟ حرف درستشان در کجاست؟ حرف نادرستشان در کجاست؟ ما در مرحله‌ای هستیم که دیگر آنچه در این ۶ دهۀ گذشته به ما گفته شده کفاف زندگی مسلمانی ما را در این دنیای مدرن نمیدهد. آنها دیگر کافی نیست؛ چه طالقانی گفته باشد، چه طباطبائی گفته باشد، چه رهبر فقید انقلاب گفته باشد یا هر کس در هر کجای جهان اسلام گفته باشد آن‌ها دیگر کافی نیست.

بخشی از سخنرانی دکتر شبستری در بزرگداشت مرحوم طالقانی.

تاکسی خالی ایستاده بود اول مسیر. صندلی جلو نشستم و منتظر شدم. ده دقیقه بعد خانم میان‌سالی هم آمد و نشست صندلی عقبی. ده‌دقیقه‌ی دیگر گذشت و خبری نشد. گفت «خدا می‌دونه تا کی.» نگفت چی تا کی. بعد، چنددقیقه‌ی دیگر هم گذشت. باز گفت «شما خیلی ساعته منتظری؟» بیرون، آن‌طرف میدان، مردی روی موتور سیکلتش لم داده بود. به مرد اشاره کردم و گفتم «وقتی من اومدم، اون آقاهه اون‌جا نبود. اون بانک صادرات رو می‌بینید؟ اون هم نبود. وقتی من اومدم، جای این میدون، یه چارراهی بود، اون‌ورش تا چشم کار می‌کرد مزرعه‌ی گندم. دل‌خوشی زیاد بود اون‌وقتا. یه رودخونه هم این‌جا بود که سال بیس‌یک خشکید. کودتا شد، مصدق رو برداشتن، بعدش هم خانلری اومد یه تغییر عمده در سیستم کتاب‌های درسی به‌وجود آورد. دیگه بعدش ماجرای کشتار ده‌ها فوک دریایی در سواحل شرقی اتفاق افتاد، که اندوه بزرگی برای دوست‌داران واقعی محیط زیست بود...» روی این «دوست‌داران واقعی محیط زیست» تاکید کردم و جوری عقب را نگاه کردم که انگار خودم، یکی از آن‌ها هستم. اندوهم را دید، و گفت «بله، همینه. آریاشهر می‌ره دیگه؟» گفتم «فکر می‌کنم.» باز گفت «پس خیلی منتظر بوده‌ای پسرجان» یعنی که مغزت سوت کشیده. گفتم «بله. از زمان کودتای نوژه به بعد، همه‌ش منتظر هستم. خدا خودش که می‌دونه بالاخره یه‌روز یکی می‌آد. ما هم منتظر. بله. آریاشهر می‌ره». 
دونفر دیگر هم آمدند و تاکسی راه افتاد. ساعت نه و نیم، حوالی میدان ولی‌عصر.

پسر جوان، پُوکی به قلیانش زد و پرسید «عسل خوبیه‌ها؛ مال کجاست؟»
و پیرمرد، صاحب قهوه‌خانه، جهان را چنین آغاز کرد و به پایان رساند:
«عسل زنجانه. ولی میانه هم عسل داره. تبریز البته عسلش به‌تر از همه‌ی ایناست. کردستان هم عسل داره. جنوپ {ب} هم عسل داره، همین عسلویه! کنار قش {قشم}. جزیره است، دوتا جزیره اند: کیش و قش! منطقه‌آزاد اند. ماشین بیاری پنجاه‌میلیون اون‌جا، بخوای بیاری تهران صدوپنجاه‌میلیون. همه ماشین خارجی سوار می‌شن عربا. همین داعش رو ببین. ماشیناشون رو ببین: خون برادر می‌ریزن! مسلمون داره مسلمون می‌کُشه. این می‌گه من سُنی‌ام تو شیعه‌ای، پس می‌کشمت. من می‌گم من شیعه‌ام، تو سنی رو می‌کشم! تازه اینا سُنی هم نیستن، یه‌چیز عجیب‌غریبی اند؛ با خدا در ارتباط اند. البته یه‌نظر هم نگاه کنی، حق می‌گن. اینا می‌گن نه رسول نه امام نه ره‌بر؛ مستقیم خود خدا! راست هم می‌گن دیگه. درستش هم همینه. چایی‌ت رو بخور، بفرما.»

گفت: «مثل پلنگ می‌جنبید زیر لحاف. باسَن، گِرد. سینه، اناری...» و دستش را برای نشان دادن قُطر انارها بالا آورد؛ طوری که انگار بخواهد آب‌شان را بگیرد. گفتم: «کجا دیدی‌ش؟» آرنجش را گذاشت روی حاشیه‌ی جویده‌ی شیشه‌ی ماشین و فرمان چرخاند؛ «حاجی من ندیدم‌ش که. اون منو دید!» کِنتِ سفید تعارف کردم. گفت: «نه عزیز. با این‌ها حال نمی‌کنم.» و دست انداخت و مونتانا را از پشت فرمان برداشت. گفتم: «یعنی همینطوری اومد گفت بخوابیم با هم؟» فندک زد؛ «همینطوری که مُرغ هم نمی‌ره تو جاش! نه داداشم؛ همینطوری که هیچی تو هیچی...» و دستش را گذاشت روی بوق. کون‌به‌کون شده بودیم با یک وانتِ آبی‌نفتی. گفتم: «به هر حال بعضی وقت‌ها زن‌ها ممکنه...» اما دیدم کله کشیده از پنجره‌ی ماشین بیرون و داد می‌زند: «هِی! گاریچی!». زیر آینه، مَدونای آویخته به زنجیر، تاب ‌خورد. گفتم: «یعنی پول هم نگرفت؟» دود سیگار را داد بیرون؛ «جِنده بار نزده بودم که حاجی....» آشغال سیگار را تکاندم؛ «خب چرا یه دفعه فقط؟ هفته‌ای یه دفعه می‌رفتی باهاش!» و پلاستیک میوه‌ها را زیر پایم جابه‌جا کردم؛ خیار بود و هلو. خنده‌کنان ادامه دادم: «نه نه! دو دفعه!» دست‌به‌دنده نگاهی انداخت و گفت: «تو جوونی جوون! بیست سی سال پیش خاطرت نیست. فکر کردنش هم جُرم بود. مثل حالا نبود که. الان همه با همه می‌رن زیر پتو، رَتَتو!» و کنار جدول‌های سیمانی خاک‌گرفته ترمز کرد؛ «این هم شهر زیبا!» دست کردم جیب پشتی شلوار، کیفم را درآوردم. گفت: «یه کاری کرد که دیگه هیچ‌وقت طرفش نَرَم» هزاری‌ها را می‌شمردم. مِن مِن‌کنان درآمدم که: «لابد... چسبید بهت... سریش شد... بیا... منو بگیر...» و پول را گرفتم طرفش. گفت: «بدتر از این‌ها!» و اسکناس‌ها را شمرد. گفتم: «حامله شد لابد!» گفت: «نه!» - «شوهر داشت؟» - «نه» - «پس خِفتِت کرد» بسته‌ی مونتانا را برعکس می‌کوبید روی دستش. گفت: «یه ظهر جمعه بود» و سیگاری کشید بیرون و گذاشت گوشه‌ی لب؛ «نماز جمعه». دسته‌ی نایلون‌ها یک دستم بود و دست دیگرم به دستگیره‌ی در. ادامه داد: «بُغ کرده بودم خونه، سگی بودم. ننه‌م هم افتاده بود رو غُر غُر خدابیامرز که وقتِ زن گرفتن‌ت گذشته، پس من نوه‌هامو کِی ببینم، پس کِی شیرینیِ عروسی‌تو...» گفتم: «خدا بیامرزه» همانطور که ماشین را خاموش می‌کرد، کام گرفت؛ «انقدر گفت گفت که اعصاب‌مون به هم ریخت، گفتیم بهتر از موندن تو خونه‌ست، غُر غُر شنیدن تو خونه‌ست، خدانکرده بی‌احترامی به ننه‌ست....» خندیدم؛ «که در عوض چی نصیب‌تون شد؟» آشغال سیگار را تکاند کف ماشین و نخندید. ادامه داد: «از امام‌حسین انداختم سمت پیچ‌شمرون، رفتم طرف انقلاب دیدم وسط‌ها خیابون رو بستن. پیچیدم پایینِ چهارراه ولیعصر، یه خانمی وایساده بود با چادر مشکی، عینک دودی. گفتم لابد از همین نمازجمعه‌ای‌هاست. دست تکون داد، سوارش کردم. گفت تهران‌پارس. گفتم باشه. می‌گم که! بدحال بودم. واسه‌م فرقی نداشت کجا. خلاصه که نشست تو ماشین، دربست، دنده رو جا زدم، سمت فلکه‌ی اول یا دوم، خاطرم نیست. یه چند دقیقه که گذشت خانومه پرسید من شما رو جایی ندیدم؟ خب اون روزها همه بهم می‌گفتن شبیه این بازیگره... جَبّار سینگ رو خاطرتون نیست شماها» جابه‌جا شدم روی صندلی و کیسه‌ی نایلون را دوباره گذاشتم پایین. سر تکان دادم که می‌شناسم و فی‌الفور درآمدم: «شعله!». دیدم که لبخند می‌زند و دست می‌کشد به ریش‌ها. ادامه داد: «آره دیگه. همه رفیق رفقا می‌گفتن شبیه طرف‌ایم خلاصه. من هم به خانمه همینو گفتم. گفتم واسه همین آشنا می‌زنم. بعد آینه رو تنظیم کردم، دیدم عینک‌شو برداشته. یه‌طوری بود همچین. چشم‌های هاری داشت. گفت: "نه! از اون خیلی بهتری!" منو بگی! قند تو دلم آب نشد. برعکس ترس برم داشت. دوبه‌شک شدم یارو اطلاعاتیه، امنیتیه، پاسداره، منکراتیه، چیه؟ اما دیدم زنه شروع کرد راجع به ازدواج و این حرف‌ها قصه گفتن. این‌ها رو که می‌گفت حتم کردم از این زن‌جلسه‌ای‌هاست. گفت: "شما ازدواج نکردی؟" گفتم: "نه خواهرِ من! کی زن می‌ده به ما؟ اتفاقا همین صبحی ننه‌مون..." پرید وسط حرفم که: "پس چطوری نیازهاتو برطرف می‌کنی؟" خیلی جدی، رسمی، بی‌شوخی، بی‌عشوه‌بازی. آقا ما موندیم وقتی اینو گفت. اصلاً قفل کردم. چی می‌گفتم؟ زدم تو فازِ خنده که "من حاضرم تا ابد همینطور عذب‌اوغلی بمونم ولی با زن‌جماعت زیر یه سقف نَرَم..." اما دیدم زنه اصلاً فاز برنمی‌داره. صاف صاف تو چشم‌هام نگاه کرد گفت: "صیغه دقیقا مربوط به همین وقت‌هاست. چرا صیغه نمی‌کنید؟" آقا باز دوباره گذاشته بود تو کاسه‌ی ما. موندم. گفتم چی بگم که بد نگفته باشم؟! منتها این بار پس نکشیدم. شونه کشیدم، عین خودش جدی دراومد که: "آبجی! آخه من که نمی‌تونم بگردم تو خیابون دنبال صیغه که؟! نمی‌شه آدم دوره بیفتی به ناموس مردم بگه صیغه بشه؟! می‌شه؟!" اینو که می‌گفتم صورت‌شو تو آینه داشتم. همونطوری تُند و هار گفت: "نیازی نیست دوره بیفتی!" چشم‌هاش خاطرمه هنوز. پلک نزد وقتی گفت. گفت: "من هستم! خوبه؟" به ولای علی عین همینو گفت. یه کلمه اگه جابه‌جا بگم به همین قبله قسم!» و دستش را گرفت رو به جایی که شاید قبله بود؛ رو به جایی که دود یک جگرکی رفته بود هوا. گفتم: «یعنی یه‌راست گفت می‌خواد صیغه‌ش کنی؟» مرد زد روی پایش و خندید؛ «به جان عزیزت قسم عیناً همینو گفت؛ بی که بخنده یا مثلا سوسه بیاد. رک و راست گفت صیغه‌ش کنم!» 
حالا دیگر کیف پول را کرده بودم داخل جیبم و یک‌ور، تکیه داده بودم به صندلی ماشین. دست‌به‌سینه چشم از مرد مسافرکش برنمی‌داشتم. ادامه داد: «بعد هم گفت: "جا داری؟" گفتم ندارم. گفتم با ننه‌م زندگی می‌کنم. آبجی‌م رفته خونه شوهر ولی ننه‌م... نذاشت مابقی‌شو بگم. آدرس داد بندازم سمت هفت‌حوض و تو آینه داشتم‌ش که بیرون رو ‌پایید و عینک‌شو دوباره گذاشت. آقا دردسرت ندم. هر چند دقیقه سُک می‌زدم لب‌هاشو، تو کون‌م عروسی بود که خدایا! دمت گرم! نفرستادی، نفرستادی، چی فرستادی! هیکل‌درست، شاسی‌بلند، دانشگاه‌رفته...» چین به ابرو انداخته بودم. پرسیدم: «تحصیل‌کرده بود؟» گفت: «به من چه بود یا نبود! مقصود، طوری حرف می‌زد عین لیسانسیه‌ها. دانشگاه‌رفته‌ها. نه که لفظ قلم باشه، نه. تُند حرف می‌زد. محکم. خیلی سفت. کیپ. اصلاً همین کارهاش بیشتر هوس‌مو تاب ‌داد. لَوَندی نداشت. تنگ‌بازی نکرد. حاجی بی‌معطلی تکیف رو روشن کرد که بریم تو رختخواب، حالا نکن کِی...» گفتم: «صیغه خوندین؟» گفت: «من که تخمم هم نبود این چیزها. گفت بخونیم، ما هم خوندیم. یعنی بعدِ اینکه بیست بار ما رو چرخوند دور هفت‌حوض و نارمک و فلکه اول و دوم، بَرِ یه خیابون، گفت بندازم تو کوچه. یه کوچه‌ی لُختِ خلوت بود، بی‌راهِ پس و پیش. من هم بوخوری شده بودم، رگ افتاده بود به بساطم، یه دستم به فرمون بود، یه دستم بندِ کمربند. فوری انداختم تو کوچه و پارک که کردم، دیدم درِ ماشین رو باز کرد و گفت صبر کنم. ما هم وایسادیم. کلید انداخت، در رو باز کرد رفت بالا، منتها لای در رو باز گذاشت. خونه، کلنگی بود، دو طبقه، دنج. نگاهمو از خونه برنمی‌داشتم مبادا بپره بره یا ریگی به کفشش باشه. خونه‌تیمی اون‌وقت‌ها زیاد بود. گفتم نرفته باشه خبر کنه، بیان خون‌مونو بریزن بی‌خود! خلاصه که یه دقیقه بعد دیدم پرده رو داد کنار از بالا علامت داد. ما هم ماشین رو قفل انداختیم، زدیم بیرون، رفتیم تو خونه...» گفتم: «رفتی؟» گفت: «چی می‌گم پس دو ساعته واسه‌ت؟ دور و بر رو پاییدم، خوب خونه رو وارسی کردم، دیدم پرنده پر نمی‌زنه. رفتم چه رفتنی! آقا دردسرت ندم. رفتم بالا دیدم چادربه‌سر نشسته رو تخت. ما رو نشوند جلوش، یه چیزهایی خوند گفت باید پشت سرش بگم» 
سیگارم را آتش زده بودم و کام می‌گرفتم. گفتم: «جمله‌های صیغه بوده» گفت: «صیغه تیغه‌شو نمی‌دونم. عربی یه چیزهایی گفت، ما هم جنگی پشت‌بندش خوندیم. جویده و نجویده، هر چی گفت خوندیم و بعدش خدا به سر شاهده، تا عمر دارم بدن ندیدم من اینطوری. اصلاً هیکل یه چیزه، پاکار باشی یه چیز دیگه‌ست. آقا یه چیزی می‌گم من اصلاً، شما یه چیز می‌شنوی. حالا جوونی، نمی‌خوام هوایی‌ت کنم حالا.» خندیدم و خم شدم یکی از خیارها را که افتاده بود کَفیِ ماشین، دوباره فرو کردم داخل نایلون و دیدم با انگشت ضرب گرفته روی فرمان. رو به جایی دیگر پرسید: «آقا بعضی از این زن‌ها چرا انقدر بلداَن؟» و برگشت و نگاهم کرد. حرفی نزدم. دستش را دراز کرده بود روی صندلی و می‌پرسید. ادامه داد: «آقا هر کاری ما نگفتیم، اون کرد. هر راهی ما خواستیم، اون قبلش رفت. گفتم که! عین پلنگ جنبید رو من، فِر می‌خوردیم تو هم. اصلاً تو بشاش تو این فیلم‌ها! طرف زنه یه پا کارگردانی کرد خلاصه اون روز تو جا. دردسرت ندم. ما دو سه ساعتی غلط و واغلط زدیم همینطور تو مکان و بعدش انگار شیره‌ی جونم رو کشیده باشن، ولو افتادم رو تخت. منتها هوش و بی‌هوش می‌دیدم زنه فرز می‌پیچه تو حموم. یه‌ربعی همینطور چُرت زدم، نئشگی طی کردم، تا بعد که تَنَکه رو کشیدم بالا، بلند شدم رفتم کنار تراس، یه‌ هوا پنجره رو باز کردم، واسه سیگار. حاجی دیدی چه حالی می‌ده بعدش سیگار؟ کبریت کشیدم، رو به پنجره، یه نخ گذاشته بودم رو لب که یهو شنیدم یه چیزی پشت سرم قرچ صدا داد. یه چیزی ساییده شد انگار به هم. خدا نیاره حاجی! برگشتم دیدم زنه، حوله‌پیچ، نشسته رو تخت، کُلتِ کمری رو نشونه گرفته راستِ من» این را که می‌گفت، دست برده بود به پوسته‌پوسته‌ی لب‌ها، می‌کَنْد. گفتم: «اسلحه کشید؟» - «آره حاجی. ما دست‌مون به خایه‌مون بود، برگشتیم دیدیم زنه کلت رو نشونه رفته سینه‌ی ما» پرسیدم: «چی کار کردی؟» - «چی کار می‌کردم؟ دست‌مو بردم بالا سر، خوندم اشهد ان لا اله الا الله، حالا پاهام داره می‌لرزه، خایه‌هام داره می‌لرزه.» - «هیچی نگفتی؟» - «چی می‌گفتم حاجی؟ تا اومدم چون و چرا کنم گفت ببندم دهنو والا یه گوله خالی می‌کنه لای دو تا پام، تو مخم، تو گیج‌گاهم، بیخ گلوم، خفت سینه‌م. گفت سوراخ سوراخ می‌کنه. آبکش می‌کنه. لال شدم من داداشم. کُلت کشیده بود روم. من هم اشهد می‌خوندم با خودم می‌گفتم کارت تموم شد نکبت! تو این روزها، ملت می‌رن جبهه خون می‌دن، تو جون‌‌تو دادی بالا چی؟! یه بغل‌خوابی؟! منتها تو همین یکی‌به‌دو کردن و اشهد خوندن، یه‌آن دیدم بلند شد و گفت: "تا سه می‌شمرم. لباس‌هاتو می‌پوشی، گورتو از اینجا گم می‌کنی، پشت سرت هم نگاه نمی‌کنی. گم شو! یالله!" آقا ما رو بگی! اینو که شنیدیم شلوار رو کشیدیم بالا، پیرهن‌ تن‌کرده نکرده، عرق‌گیربه‌دست، زدیم به چاک!»
چند ثانیه‌ای هر دو ساکت بودیم. بعد به وَنی نگاه کردم که پارک کرده بود و مسافرها با سر‌های خَمیده از داخل آن می‌آمدند بیرون. گفتم: «عجیب بود جناب! یعنی چی بگم! راستش اصلاً موندم...» مردِ مسافرکش دستش را از روی پشتی صندلی برداشته بود و سوئیج می‌انداخت برای استارت. همانطور که نایلون‌ها را برداشته بودم و گذاشته بودم بین پاها، گفتم: «دیگه اون سمتی نرفتی؟ اینکه بخوای ببینی کی بوده یا چی کاره بود یا چرا...» گفت: «اون روزها این چیزها شوخی‌بردار نبود جوون! من نمی‌دونم چی کاره بود، منتها تا همین پارسال پیرارسال‌ها هم هر وقت می‌رفتم اون‌وری ترس داشتم مبادا...» درِ ماشین را باز کردم و نایلون‌ها را گذاشتم بیرون. بعد همانطور که پیاده می‌شدم پرسیدم: «یعنی هیچ‌وقت گذرت نیفتاد اون‌طرفی تو این سال‌ها؟» آینه را تنظیم می‌کرد؛ «نه حاجی. گذرم هم بیفته نمی‌رم. یعنی واسه خاطر اون نمی‌رم، چون دیگه بعیده اون‌جاها باشه. تازه باشه و نباشه چه فرقی داره؟! بعیده منو خاطرش باشه... اما من بعدِ این بیست و هفت هشت سال هنوز یادمه. تا دیدم‌ش گفتم این خودشه! گفتم این وَلَدِ چموش خودشه! می‌دونی از کجا؟» خم شدم سمت پنجره‌ی ماشین؛ «مگه دوباره دیدی‌ش؟» گفت: «آره حاجی! پیر شده بود یه کَمَکی ولی سوی نِگاهش بود هنوز. از تخم چشم‌هاش خوندم خودشه!» گفتم: «کجا؟ کجا دیدی‌ش؟» دنده را جا زد و گفت: «تو تلویزیون.» با خنده گفتم؛ «بازیگر شده یعنی الان؟» مرد گفت: «نه بابا! صحبت داشت می‌کرد!» گفتم: «صبحتِ چی؟» گاز می‌داد؛ «آورده بودنش واسه‌ی این برنامه‌های چی چی می‌گن بهش؟» عقب کشیدم؛ «مجری بود؟ کارشناس؟ مشاور؟» گفت: «آره، همینی که می‌گی. مشاورِ... عفّت در خا...» نایلون‌ها را یک‌کاسه کردم در دست و بلند گفتم: «عفاف؟» مرد ماشین را راه انداخت و گفت: «ها! همین! عفاف در خانواده!».

عنوان داستان: «تاریخ پلنگ»

ناگهان پشت هره‌ی پشت‌بام سرک می‌کشم، پیراهن مچاله‌ی همسایه را ببینیم و لُختِ یک زن را. ناگهان زِنا! ناگهان دست‌دردست پسرعمه‌ام ایستاده‌ایم برای تماشا. مردی شلاق می‌خورد بین حلقه‌ی مردم، بین ما. ناگهان در خاک و خُل‌ام؛ در مصلا. هلی‌کوپترها آب می‌پاشند با فشار روی سرها. ناگهان مارش نظامی پخش می‌کنند از مناره‌ی مسجدها. ناگهان «ارتحال جانسوز امام» می‌فهمم یعنی چه! ناگهان فیلم‌های وی اچ اسی که می‌کنیم زیر پیراهن، زیر شُرت، فرو! ناگهان جنازه‌ی دایی را می‌آورند بعد 15 سال. ناگهان اسیری که آزاد شده، مردم او را می‌برند روی دست‌ها. ناگهان روی شیشه‌ها برچسب‌‌های سفید زده‌اند به شکل ضرب‌در. ناگهان شیشه، کراک، کُک، اشک اژدها! ناگهان بدو به سمت پناهگاه! ناگهان بچه‌ای که شاشیده به روز اول مهر. ناگهان ترکه‌های خیسی که می‌خورند کف دست‌ها. ناگهان زنجیر، شام غریبان، شب عاشورا. ناگهان از روی ویلچر بلند می‌شود مردِ معلول در صحن حرم امام رضا. ناگهان عشق! عشقِ ناگهان! ابی! معین!‌ ستّار! شکیلا! برویم عرق بخوریم در پیچ‌ و خم‌های کوچه‌ها. ناگهان به یک بوسه‌ی طولانی حاضرم بفروشم تمام جهان را! ناگهان نانوشته‌ها! خط قرمزها! کاش بنویسیم! بتوانیم! بگذا....

به قول سعید باباوند: علی مطهری با این دو نامه‌ی اخیرش ترکیب موزونی از شرافت، عقلانیت، دین‌مداری و خایه را به رخ بسیاری خاصه جناح اصولگرا کشید.

«آیت الله جنتی دامت برکاته

دبیر محترم شورای نگهبان

با اهداء سلام، در برنامه شناسنامه مورخ 93.7.25 شبکه 3 سیما مطالبی در خصوص آقایان موسوی و کروبی فرمودید که اگر آنها محبوس نبودند و علیه شما شکایت می‌کردند بعید بود که پاسخ قانع‌کننده‌ای برای دادگاه صالح می‌داشتید. فرموده‌اید «حرکت آنها با حمایت و پشتیبانی جدی آمریکا و اسرائیل بوده است.»

این که پس از برخورد خشونت‌آمیز با یک اعتراض آرام مدنی و تبدیل آن به یک بحران، آمریکا و اسرائیل از معترضان حمایت کرده‌ باشند، دلیل بر این نمی‌شود که آن حرکت از ابتدا با حمایت و پشتیبانی آنها انجام شده است. جناب عالی هم اگر به رویه‌ای در جمهوری اسلامی اعتراض کنید آنها پشت سر شما قرار می‌گیرند. آنها همیشه در فکر استفاده از فرصت‌ها برای براندازی نظام جمهوری اسلامی بوده و هستند، همان طور که ما از بحران‌های اجتماعی و اقتصادی که در غرب پدید می‌آید به نفع خود و در جهت تضعیف آنها استفاده می‌کنیم.

فرموده‌اید: «مسئله، براندازی نظام بود به اسم تقلب.» سؤال می‌کنم اگر مردمی بعد از یک انتخابات به نتیجه آن اعتراض داشتند و احساس کردند که مسئولان با برگزاری جشن ملی برای پیروز انتخابات مسئله را تمام شده تلقی کرده‌اند، چگونه باید رفتار کنند که متهم به براندازی نشوند؟ آنها راه‌پیمایی آرام میلیونی انجام دادند، اما این که چگونه پایان آن به خشونت کشیده شد معلوم نیست و مورد مناقشه است.

فرموده‌اید: «اگر بنا به محاکمه اینها بود هیچ قاضی عادل و آگاهی جز حکم اعدام برای آنها صادر نمی‌کرد.» اولا چرا بنا به محاکمه اینها نیست؟ چرا این قدر از محاکمه اینها هراس دارید؟ آیا جز این است که نگران روشن شدن برخی حقایق هستید و تبلیغات چندساله نقش بر آب خواهد شد؟ ثانیا جناب‌عالی بدون آنکه دفاعیات آنها را بشنوید برایشان حکم اعدام صادر کرده‌اید. آیا این امر عدالت شما را زیر سؤال نمی‌برد و مخل عضویت شما در شورای نگهبان نیست؟ اکنون که آنها اصرار به محاکمه خود دارند چرا آنها را محاکمه نمی‌کنید و علاقه‌مند به حصر شبیه حبس هستید که توجیه قانونی و شرعی و اخلاقی ندارد و خلاف اصول متعدد قانون اساسی است.

جالب‌تر این است که آقایان موسوی و کروبی را با موسولینی دیکتاتور و فاشیست ایتالیا قیاس کرده‌اید که همان طور که موسولینی را بدون محاکمه و فقط با شناختن او اعدام کردند، اینها نیز باید بدون محاکمه اعدام شوند. قطع‌نظر از این قیاس مضحک که «از قیاسش خنده آمد خلق را» اساسا مگر معیار قضاوت ما عدالت نیست؟ و آیا الگوی عمل و رفتار ما در حکومت، پیغمبر اسلام و علی علیه‌السلام هستند یا فلان قاضی ایتالیا؟ شما که همه کارهای غربی‌ها را رد می‌کنید چطور این جا طرفدار آنها شده‌اید؟! آیا جز این است که به مذاق و روحیه شما خوش آمده است؟ و این یعنی خلل در عدالت ما.

فرمودید در ماه‌های اول پیروزی انقلاب به امر شهید مطهری برای قضاوت به خوزستان رفتم. امیدوارم در آن دوره این گونه قضاوت نکرده باشید.

درباره رفتار برخی اعضای شورای نگهبان در انتخابات سال 88 که از کاندیدای خاص حمایت کردند و برخی انتقاد کرده‌اند، فرموده‌اید «این یک مغالطه است، ‌مهم این است که این طرفداری خود را در رأی خویش اثر ندهند.» اما از یک نکته غفلت ورزیده‌اید و آن این که این گونه اعلام حمایت‌ها اعتماد مردم و کاندیداها به قاضی و داور را به شدت کاهش می‌دهد و حتی صلاحیت او را زیر سؤال می برد اگرچه او تمایل قلبی‌اش را در رأی خود دخالت ندهد، اتفاقی که در سال 88 افتاد.

در پایان به عرض می‌رسانم که انتقادات اینجانب به سخنان امثال جناب‌عالی به این معنی نیست که آن دو محصور را مبرّا از خطا می‌دانم، بلکه مسئله، اجرای عدالت است که قُتل امیرالمؤمنین لشدة عدله، و الحق القدیم لایبطله شیء، و تا زمانی که عملکرد دو طرف فتنه سال 88 در دادگاه صالح رسیدگی و نتیجه اعلام نشود وجدان جامعه آرام نمی‌گیرد، و اگر به قول شما بنا بر عدم محاکمه است پس هیچ یک از دو طرف نباید در حصر باشند و البته آنها پس از آزادی، مصالح کشور و انقلاب را رعایت خواهند کرد. مسئله، فراتر از این دو نفر، اصلاح یک رویه براساس عدالت است. امیدوارم حضرت‌عالی به جای کوبیدن بر طبل اختلاف،‌ به حل این معضل که آینده انقلاب اسلامی را تهدید می‌کند کمک نمایید.

با تقدیم احترام

علی مطهری»

مجبور نیستم درباره‌ی صفحه‌ی بچه‌پولدارهای تهران حرف بزنم؛ بالطبع. اما دارم چیزهایی می‌بینم و می‌خوانم که انگار مجبورم حرف بزنم؛ بالتبع!

(1)
«اتفاق» را ببینیم یا «رفتار» را؟ این‌جوری بنویسم که قافیه‌اش هم جور دربیاید: «فکت» را ببینیم یا «اکت» را؟ مثل همیشه من چشمم می‌رود پی دومی. یک اتفاقی افتاده، یکی برداشته صفحه‌ای با نام کذا راه انداخته و دیگرانی هم عکس‌های خوش‌گذرانی‌هاشان را روانه‌اش کرده‌اند جهت نمایش. تا این‌جایش چه «خوب» یا «بد»ی در کار است؟! من قضاوت قاضیانی را که همین یک «اتفاق» را بهانه کرده‌اند جهت قلم‌فرسایی و سخن‌سرایی‌شان، آن قدر بی‌ارزش می‌دانم که حرفی درباره‌اش ندارم.

(2)
«این‌ها دارند شوآف می‌کنند.» ظاهرن این کم‌ترین اتهام بچه پولدارهای تهران است. خب، مگر ما داریم شوآف نمی‌کنیم؟! تو وقتی داری لیست کتاب‌هات را می‌نویسی، تو وقتی داری عکس گلدان و پرده و لباس و آشپزی خوشگلت را شر می‌کنی، تو وقتی داری از فیلم فلان که دیده‌ای تعریف می‌کنی یا به تئاتر بهمان (که حتی ندیده‌ای!) فحش می‌دهی، تو وقتی داری قربان صدقه‌ی بچه‌ات می‌روی، تو وقتی داری از دونفره‌ی دل‌انگیز پاییز یا غروب جمعه‌ی غم‌انگیز حرف می‌زنی، من وقتی دارم استتوس می‌گذارم، مگر شوآف نمی‌کنیم؟ لایک زدن پیج افتتاحیه گالری فلان و نمایشنامه‌خوانی بهمان شوآف نیست، ولی عکس گذاشتن با آقای مازاراتی و رفقا، هست، و بد هم هست؟!

(3)
«این‌ها دزدند. آقازاده‌اند. بوی نفت می‌دهند. ال‌اند. بل‌اند. اخ‌اند. اصلن حال‌مان را به هم می‌زنند این &*#)$&@%$ها!» من با اکراه، سری به پیج مزبور زدم و هر چه عکس‌های قلیان کشیدن کنار استخر، دکولته پوشیدن در میهمانی، سولاریوم کردن پوست و دوردور کردن با پورشه و مازاراتی را بالا و پایین کردم، نفهمیدم از کجاش می‌شود فهمید این‌ها - یا پدران‌شان - دزد و رانت‌خوار و رشوه‌گیر و نفت‌کش هستند! از کجا واقعن؟ چون ما این پیش‌فرض را داریم که هر کس پولدار است، لابد یک جای کمیت‌اش لنگ می‌زند؟ چون مملکت پر است از دزد و قاچاقچی و رانت‌خوار و سردار فلانی و حاجی بهمانی، پس یعنی هیچ‌کس در این مملکت از راه قانونی و اخلاقی پولدار نشده است؟ یا اگر به خاطر خراندرقیچی بودن اوضاع، یک‌شبه دلارهای دستش دو برابر یا پول زمین‌هایش صد برابر شده، باید می‌رفته و این مابه‌التفاوت اضافه‌ی سودش را بین فقرا تقسیم می‌کرده تا آدم خوبی بشود، بعد ما برایش هورا بکشیم؟ حالا که رفته با پولش ویلا و استخر خریده و ماشین فلان داده زیر پای دختر و پسرش، شکر زیادی خورده، خاک بر سرش؟!

(3 و یک‌چهارم)
اصلن همه‌ی حرف من همین است: «رفتار» ما در برابر اتفاقات دور و برمان است که جامعه را اخلاقی یا بی‌اخلاق می‌کند. یک گزاره، یک پیش‌فرض ذهنی را بگیریم، خط‌کش کنیم، بگذاریم روی هرچیزی که می‌خواهیم، اندازه بزنیم و بعد نتایج به‌دست‌آمده را وحی منزل تلقی کنیم، حتی ضریب خطا را هم صفر بگیریم، فریاد بزنیم «این است و جز این نیست»؟
این رفتار، این منطق قضاوت، منطق و رفتار همان‌هایی‌مان نیست که وقتی عکس زنی را با لباس دکولته یا شانه‌ی برهنه یا پوشیده در مایو و بیکینی می‌بینند، پنهان در ذهن یا آشکار در جمع فریاد برمی‌آورند «این از اون [...]هاست ها!» ؟!

(4)
«این‌ها "خز"ند. نوکیسه‌اند. تازه‌به‌دوران‌رسیده‌اند.» حالا شد یک چیزی. باز هم نه به خاطر اسم و عنوانی که روی‌شان می‌گذاریم. بلکه به خاطر بار معنایی «احتمالی» که روی شانه‌ی این کلمات است. خز و تازه‌به‌دوران رسیده - به تعریف من - یعنی کسی که «رفتار» اجتماعی‌اش، با ثروت و جایگاهش سنخیتی ندارد. به رستوران کلاس بالا می‌رود ولی سطح پایین رفتار می‌کند. پورشه سوار می‌شود اما چراغ قرمز رد می‌کند. پارتیِ شبی چند میلیونی می‌گیرد اما آشغالش را جلوی در ولو می‌کند. خب، این‌ها شد رفتارِ بد. حالا می‌شود نقدش کرد. نه که ناسزا گفت. نه که فحش داد. حالا لزومن این‌ها - که همین چهارتا عکس را ازشان دیده‌ایم - خز و نوکیسه‌اند؟ از کجاشان معلوم است؟!

(5)
علی‌الحساب تا همین‌جایش باید از صفحه بچه پولدارهای تهران ممنون باشیم. از «نوکیسگان»، «خزان» و «تازه‌به‌دوران‌رسیدگان» تهرانی، که ده‌باره و صدباره یادمان انداختند هنوز در نقدها و قضاوت‌هامان، چه‌قدر با انصاف، متانت، بی‌طرفی و عدالت فاصله داریم.

وقتى دارید در «همان جاده» مى‌رانید و «همان آهنگ» را با دیگرى گوش مى‌دهید، «همان غذا» را در «همان رستوران» با دیگرى مى‌خورید، «همان حرف» را با «همان لحن» در گوش دیگرى زمزمه مى‌کنید - عزیزانِ من - دارید به جنگ طبیعت مى‌روید. دارید اکوسیستم عشق را برهم‌مى‌زنید. دارید چوب لاى چرخ جهان مى‌گذارید. نگذارید. این همه دست بردیم در طبیعت، خاطر خاک و باد و ابر و باران را آشفتیم، بس است. خاطرِ خاطرخواهانِ جهان را مشوش نکنیم. راه‌ها و موسیقى‌ها و صداها و طعم‌ها و زمزمه‌ها را بگذاریم با یار رفته برود. براى خاطر یارها. براى خاطر یادها.

یک وقت تو دلتنگ یک آدمی هستی. خب، هستی. دلتنگی و خاطراتت را مرور می‌کنی و آلبوم عکس‌ها را دید می‌زنی و گپی، چتی راه می‌اندازی و خب، علی‌الحساب کارت راه می‌افتد.
یک وقتی نه، تو دلتنگ خودت هستی؛ خودِ با آن آدم. این دلتنگی - آخ! -این دلتنگی، عزیز من، چاره ندارد.


به احترام تاثیرگذاری

کتاب‌ها؛ کتاب‌ها بیش از هرچیز دیگری در زندگی من «تاثیرگذار» بوده‌اند. نه‌که من آدم «اهل»ی بوده باشم، اما بیش از بازی و رفیق و هنر و هرچی، کتاب‌ها بر روانم و بر زندگی‌ام اثر اکید و شدید داشته‌اند.
من بچه‌ی کم‌حرف و خجالتی‌ای بودم، هیچ دوستی نداشتم، حوصله‌ی بازی و بازی‌گوشی نداشتم. درس هم نمی‌خواندم، چون حافظه‌ام خوب بود و هرچه می‌شنیدم، از بر می‌کردم و بعدها می‌رفتم امتحان می‌دادم. از این شاگرداول‌های تنها و نچسب بودم. واقعن هیچ تفریحی نداشتم جز تماشای مثلن حرکت قطارها از ریل راه‌آهنی که نزدیک خانه‌مان بود. یا دیدن هواپیماها و هلی‌کوپترهایی که از روی شهرک ولی‌عصر رد می‌شدند. یا حدس زدن این‌که کدام خانه‌ی «شانسی»، خالی است و جایزه دارد. و یک خواهر داشتم که خیلی زیبا بود، زیباترین دختری که در آن حوالی دیده‌ شده بود. خواهرم نبود، هم‌کلاسی دخترعمو/دخترخاله‌ام بود، اما برای بچه‌ای که در فضای مذهبی بزرگ می‌شد، تنها شکلی که می‌شد دختری به آن زیبایی را در کنار داشت، همین خیال رابطه‌ی خواهر و برادری بود. سال‌های زیادی همه‌جا با من بود، و باهاش حرف می‌زدم. ده‌سال از من بزرگ‌تر بود، و الآن اصلن خبر ندارم کجاست و آیا زنده است یا نه. از پنج‌‌شش‌سالگی تا چندسال با من بود، و در سرم زندگی می‌کرد و هیچ‌کس هم نمی‌دانست، مخصوصن خودش. کتاب‌ها، کم‌کم آن خواهر خیلی زیبا را از من گرفتند؛ فضای خالی‌ام را پُر کردند: خیال‌بافی در قصه‌ها، در دنیاهای تازه. 
در اطراف من، تا فرسنگ‌ها نه کتاب‌خانه‌ای بود نه «هیچ‌یک» از قوم و خویشان و آشنایان به جز خواندن گاه‌به‌گاه قرآن و حلیة‌‌المتقین و طب‌الصادق، دور و بر خواندن می‌رفتند؛ کتاب‌ها، از معدود چیزهایی بود که خودم کشف کردم‌شان.

اول: «هزار و یک سوال و جواب علمی» نوشته‌ی بریجت آردلی و نیل آردلی؛ من که دبستانی بودم، در سه‌جلد منتشر شده بود توسط نشر «خشایار»، اما بعدها ظاهرن در یک جلد هم تجدید چاپ شد. شاگرد اول شدم، و مدرسه‌مان یک بسته به‌م هدیه داد: جلد اول و سوم این کتاب‌ها. من تا ابد به این دو جلد کتاب مدیون ام. این مجموعه، جرات لاس‌زدن را به من هدیه داد. یک سوال داشت که «آیا می‌دانید بلندترین کوه عالم کجاست؟» و جوابش اورست نبود؛ نوشته بود «وقتی می‌گوییم عالم، منظورمان فقط کره‌ی زمین نیست. بلندترین کوه عالم، کوه نور در کره‌ی مریخ است» {چیزی شبیه به همین}. 
چندسال شد که هر دختری که می‌دیدم، ازش می‌پرسیدم «راستی می‌دونی بلندترین کوه عالم کجاست؟» و البته اوایل هنر لاس‌زدن را خوب نمی‌دانستم، و منتظر نمی‌شدم اصلن جواب بدهند؛ «راستش وقتی می‌گم عالم، فقط منظورم کره‌ی زمین نیست. ولی تو فکر می‌کنی لابد منظورم کره‌ی زمینه، ولی این‌طور نیست...» و معمولن کسی تا آخر به حرفم گوش نمی‌داد، اما برای خودم خطابه‌ام را تکرار می‌کردم و لذت می‌بردم. دخترهای فامیل، با گوش‌ندادن‌شان به لاس آماده‌ای که چون کلام مقدس، بارها در تنهایی تمرینش کرده بودم، عملن مرا به یک واگویه بدل کردند؛ خودم تمام سوال‌های آن کتاب را برای خودم می‌گفتم و خودم تعجب می‌کردم و خودم خودم را تحسین می‌کردم. فقط زهرا، آن خواهر زیبا و سکسی‌ام، بود که خوب گوش می‌داد و تعجب می‌کرد و لُپم را می‌کشید. کتاب‌ها، خوب بودند.

دوم: «خیر و شر»، نوشته‌ی مهدی آذریزدی از مجموعه‌ی «قصه‌های تازه از کتاب‌های کهن» {تصحیح شد}. در کودکی، ماجرهای یوسف و زلیخا را در «قصص‌الانبیا» می‌خواندم و بارها و بارها می‌خواندم؛ به امیدی گشایشی، اتفاق تازه‌ای، حرکتی، چیزی؛ آن‌جا که پشت چند در ِ بسته می‌ماندند، هربار امید می‌بستم که شاید این‌نوبت... 
اروتیک‌ترین داستان در دست‌رس بود که به وجدم می‌آورد. احساس غریبی بین شرم از گناه، لذت، گرم شدن، تصویر کردن.
«خیر و شر»، به هم‌راه یک کتاب دیگر، اولین کتابی بود که خودم خریدم؛ سال‌هایی که سواد خواندنم خیلی کامل نبود. یک‌جایی از داستان، «دختر ِ کُرد» وارد کتاب می‌شد. ضمه نداشت، و نمی‌دانم چرا آن را «دختر کَرد» می‌خواندم و به‌نظرم دختری بود که ...
من به مهدی آذریزدی مدیون ام، چراکه بعد از این کتاب، فهمیدم که من درواقع «عاشق» زهرا بوده‌ام؛ دختر زیبایی که به اجبار خواهرم خوانده بودم تا احساس گناه نکنم.
و بخشی از منابع لاس‌زدنم را همین کتاب تامین کرد: «تو می‌دونی دوتا شهر داریم به اسم جابلقا و جابلسا؟» و برو بریم به رخ کشیدن اطلاعات عمومی، داستان دو شهر خیالی، سر و ته دنیا.
کتاب‌ها، خیلی خوب بودند.

سوم: «شرلوک هولمز»های سر آرتور کانن دویل؛ و هنوز هم شرلوک یعنی همان‌هایی که کانن دویل نوشته است، و نه چیزهایی مثل «شرلوک هلمز و محلول هفت‌درصدی»، و هرچه.
معما و جنایت و پیچیدگی، و دست آخر، پیروزی کارآگاه؛ تمام چیزی بود که دوست داشتم و دارم. پیچیدگی‌ها، وقتم را پر می‌کرد، و کارآگاه همیشه‌پیروز، بذر امید را دلم زنده نگه‌می‌داشت. ته دلم، «تا مدت‌ها» با این کارآگاه‌های سرخورده‌ی معاصر که شکست هم می‌خورند، صاف نشدم. 
کارآگاه‌بازی را از این کتاب‌ها یاد گرفتم؛ به نظرم، همیشه یک‌چیزی شده که شما به من نمی‌گویید، اما من خودم خواهم فهمید.
درود می‌‌فرستم بر روح منزه‌طلب آقای کانن دویل.

چهارم: «هوای تازه» احمد شاملو. اولین چیزهایی که نوشتم، تلاش‌هایی بود در مسیر شعر. حیرت‌انگیزترین مواجهه‌ام با چیزی که اسمش را شعر می‌گذاشتند، هوای تازه‌ی شاملو بود و بعدها چندکتاب دیگرش. تاثیرگذاری شاملو همین بود که سعی کردم «شاعر بشوم»؛ تلاشی که پانزده‌سال از عمرم را با خودش بُرد، تا همین چندسال قبل.

پنجم: «گاوخونی» جعفر مدرس صادقی. من هرچه که مدرس صادقی نوشته، تا قبل از «شاه‌کلید» عاشقانه دوست دارم. و «گاوخونی» تاثیری عمیق بر من داشته و دارد هنوز. خنده‌دار است که هنوز هم سالی یک‌بار شاید بخوانمش؟ می‌خوانمش. دغدغه‌ام این نبوده که اصلن رمان است یا داستان بلند، و چه‌قدر و چی. گاوخونی، آن داستانی بود که باهاش وارد جهان «نوشتن قصه‌های خودم» شدم؛ از خیال‌بافی دست برداشتم، و خیالاتم را نوشتم. یک‌بار هم مدرس صادقی را در هفت تیر دیدم، و یک‌جوری از دور به‌ش خیره شدم که انگار مهناز افشار است و من پوسترهایش را به دیوار اتاقم زده‌ام: لحظه‌ی بزرگ زندگی.

ششم: «قول» نوشته‌ی فردریش دورنمات، ترجمه‌ی سید محمود حسینی‌زاد؛ من به زور کتاب می‌خوانم، اما نمی‌فهمم چرا این رمان را چندبار در فاصله‌های کوتاه خواندم. لذتی که در ادامه‌ی شرلوک‌ها بود، اما یک‌جور علاقه‌ی تازه به کارآگاهی بود که شکست می‌خورد. آدمی که به قول آن فیلسوف، «تا ته امکاناتش را رفت» و به «جاودانگی» رسید. آدمی که عوض شد، و به خاطر یک قول، مقابل قولش راه رفت: کودکی را طعمه کرد، برای یافتن قاتل کودکی دیگر. 
چرا تاثیرگذار شد؟ شاید دلیلش این بود که به لحاظ سنی و تجربی، در همین زمان‌های خواندن این رمان بود که پذیرفتم آدم بالاخره یک‌جایی «نمی‌تواند»؛ قول، هم‌راه روزهایی بود که داشتم «نتوانستن» را قبول می‌کردم، و داشتم عوض می‌شدم، و دیگر آن آدم سابق نبود و نشدم.

هفتم: «کتاب مقدس» ترجمه‌ی قدیم. دوران دبیرستان، ترجمه‌ی تفسیری را بازی‌گوشانه خواندم، اما بعدتر که ترجمه‌ی قدیم را از یوریک هدیه گرفتم، جادوی نثر ویژه‌اش، هُلم داد به سمت خواندن دقیق‌تر «قصه‌»هایش. واقعن کدام کتاب این‌همه قصه دارد؟ برای یک فامیل‌تخیل کافی است. 
من عاشق داستان پیام‌بران ام، و فکر می‌کنم اگر روزی فرزندی می‌داشتم، ساعت‌ها و ساعت‌ها برایش این قصه‌ها را تعریف می‌کردم، یک‌جور که غرق شود در جهان کهن.

هشتم: «نامه‌های تیرباران‌شده‌ها» گردآوری لوئی آراگون، ترجمه‌ی م.فضلی، نشر پژوهش. که نمی‌دانم در سال‌های بعد، تجدید چاپ شد یا نه. 
مجموعه‌ای از نامه‌ها، که لویی آراگون، از میان جسم‌های بی‌جانی گرد آورده است که توسط نازی‌ها تیرباران‌ شدند. آخرین سطرهای مردم مبارز فرانسه، با نوشته‌های بی‌پیرایه و ساده. مجموعه‌نامه‌هایی که در آن، آخرین نفس‌های زندگی، عشق و امید به آزادی تبلور دارند.
نامه‌ها، آخرین فرصت کسانی بوده که تا ساعتی بعد، تیرباران شده‌اند؛ همه‌ی آن‌چه یک زحمت‌کش همیشگی، قبل از مرگ خواهد نوشت: «عزیزم؛ آخرین نامه‌ی خود را برایتان می‌نویسم، زیرا همین‌الآن به ما اطلاع دادند که در ساعت دو بعدازظهر تیرباران خواهیم شد. اما باید خیلی باشهامت بود {....} عزیزم؛ وقتی که خبر اعدام من رسمن به تو رسید، باید به بیمه رجوع کنی و حق بیمه‌ی عمر مرا دریافت داری، و این خود برایت کمکی خواهد بود. باز هم بوسه‌های گرم برای شما - امانوئل بورنوف، کارگر.»

نهم: «گزارش‌های تلگرافی آخرین سال‌های عصر ناصرالدین‌شاه –خبرهایی از خوی»، به کوشش شهریار ضرغام.
عباس‌علی، رییس تلگراف‌خانه‌ی شهر خوی بوده در زمان ناصرالدین‌شاه قاجار. از ۱۲ شوّال ۱۳۰۹ تا ۲۹ رجب ۱۳۱۳ هجری قمری (۲۱ اردیبهشت ۱۲۷۱ تا ۲۵ دی ۱۲۷۴ هجری شمسی)، یعنی سه‌ماه و اندی قبل از ترور ناصرالدین‌شاه، تقریبن بیش‌تر روزهای هفته کارش این بوده که «احوال» شهر خوی را به اطلاع شاه و دربار برساند. نمی‌دانم که برای شاه ایران هم مهم بوده که در خوی چه می‌گذرد یا نه؛ اما عباس‌علی خان میرپنج دنبلی، لابد احساس می‌کرده که باید برای شاه بنویسد:«دی‌شب فی‌الجمله بارانی آمده. حالا هم استعداد بارندگی دارد و هوا سرد است. تازه مسموع نشده – عباس‌علی». 
عباس‌علی، که نام کوچک خود را به‌جای امضا می‌گذاشته پای هر پُست تلگراف، مردی بوده که هرروز برای شاه از احوال شهر می‌نوشته، از قیمت گندم وُ جو، و از اتفاقات معمول آن‌حوالی: هوا ابر شد، باران شد، بارید / نرخ غله به قرار سابق است / جز دعاگویی و امنیت، تازه مسموع نشده است.
هرروز گزارش کوتاهی می‌داده از رفت‌وآمد اندک مسافران به شهر، عروسی دختر این کشاورز با پسر آن‌دیگری، تجاوز آدم‌های این ده به زمین آدم‌های آن‌یکی، و این‌که دارد باران می‌بارد یا برف. پیرمرد، فکر می‌کرده لابد برای شاه مهم است بداند که دی‌روز در خوی باران باریده یا برف. چهارسال تمام، کوچک‌ترین حرکت ابرها را برای دربار ناصرالدین‌شاه مخابره می‌کرده است. حواس عباس‌علی بوده که شاید برای شاه مهم باشد که «از دی‌روز هوا انقلاب دارد». 
عباس‌علی، اتفاقات معمولی را گزارش می‌داده و از لحن تک‌تک تلگراف‌هاش برمی‌آید که اطمینان داشته شاه، موبه‌مو خواننده‌ی گزارش‌های او است. از همین‌رو، پای تمام تلگراف‌ها نام خودش را می‌نوشته و حتی اگر روزی بدون اتفاق هم می‌گذشت، مثل پنج‌شنبه سوم محرم ۱۳۱۰، برای شاه می‌نوشت: «تازه قابل عرض مسموع نشده؛ هوا دو روز است معتدل است- عباس‌علی». و دوشنبه چهاردهم جمادی‌الاولی هم‌آن سال: «هوا آفتاب و سرد است. شب‌ها جزئی یخ می‌بندد. تازه قابل عرض اتفاق نیفتاده است – عباس‌علی».
یک‌روزهایی مثل شنبه ۲۶ شوّال سال ۱۳۱۰ هم که حوصله نداشته، بدون آوردن اسم کوچکش پای تلگراف، فقط می‌نوشته: «تازه قابل عرض مسموع نشده». 
چرا تاثیرگذار؟ تنهایی غریب، در لابه‌لای متن تگلراف‌ها، یک‌جور سعی پنهان برای ایجاد روزنه‌ای به رابطه با جای دیگر، یک‌جور عادت زندانی به زندان‌بانش. مدتی سرم گرم این بود که بر اساس این شخصیت، و با همین ترکیب تلگرافی، رمانی بنویسم.

دهم: قرآن، قصص‌الانبیا، حلیة‌المتقین و تمام کتاب‌های دینی و مذهبی که در کودکی خواندم، هنوز هم تاثیرگذارترین‌های من اند. چرا؟ حال غریب توامان شرم، گناه، لذت، قصه، جهان غریبه، ماورا، تخیل، عذاب، آتش، بهشت، بهشت، بهشت، بهشت. من هرگز رست‌گار نشدم. درود می‌فرستم به این کتاب‌ها، به بهشت، و به جهنم.

تمام چهره‌اش را هم با قرآن بپوشانید،باز لجن است!

"آقا بالا بروی یا پائین بیائی، جامعه‌ای را اصلا بالای سرش قرآن پهن کنید، مادامی که در آن جامعه در یک سو گرسنه بیچاره از سرما بلرزد وجود دارد و در سوی دیگر متنعمان برخوردار از همه چیز، این جامعه لجن است، تمام چهره‌اش را هم با قرآن بپوشانید،باز لجن است . آیا کسی در دنیا منتظر این می‌نشیند که ببیند این جامعه، جامعه قرآنی است یا انجیلی است یا توراتی است یا بودائی یا اوستائی یا مائوئیست است؟ 
نگاه می‌کند می‌بیند اگر در جامعه به همه انسان‌ها به چشم انسان نگاه می‌شود، ضرورت‌های زندگی آنها تامین می‌شود و در جامعه‌ای دیگر انسان‌هایش به آنها به چشم انسان نگاه نمی‌شود، احتیاجات آنها بی‌ارزش است، یک طرف شهرش خیابان‌هایش گلکاری دارد و طرف دیگرش چندین سال است که چاله چوله‌هایش تبدیل به دره و ماهور شده، این جامعه هر برچسبی می‌خواهد داشته باشد، آیا مردم سالم دنیا در رده‌بندی این دو نوع جامعه و خوب و بد کردن آن حالت انتظار پیدا می‌کنند تا ببینیم آیا قرآن در این زمینه چه می‌گوید انجیل در این باره چه گفته به خصوص اوستا چه می‌فرماید اوپانیشادهای آئین هندی چه سخن می‌گوید کتاب مائو در این باره چه آورده لنین در این زمینه چه گفته مارکس چه گفته این حرفها نیست، منتظر اینها نیستیم آقا، بلکه این جامعه بد، این جامعه ناقص و این جامعه دارای کمبود است و در این شکی نیست، اینقدر بحث نمی‌خواهد." 

بایدها و نبایدها؛شهید دکتر بهشتی؛ نشر روزنه ص 104
Photo: ‎تمام چهره‌اش را هم با قرآن بپوشانید،باز لجن است!

"آقا بالا بروی یا پائین بیائی، جامعه‌ای را اصلا بالای سرش قرآن پهن کنید، مادامی که در آن جامعه در یک سو گرسنه بیچاره از سرما بلرزد وجود دارد و در سوی دیگر متنعمان برخوردار از همه چیز، این جامعه لجن است، تمام چهره‌اش را هم با قرآن بپوشانید،باز لجن است . آیا کسی در دنیا منتظر این می‌نشیند که ببیند این جامعه، جامعه قرآنی است یا انجیلی است یا توراتی است یا بودائی یا اوستائی یا مائوئیست است؟ 
نگاه می‌کند می‌بیند اگر در جامعه به همه انسان‌ها به چشم انسان نگاه می‌شود، ضرورت‌های زندگی آنها تامین می‌شود و در جامعه‌ای دیگر انسان‌هایش به آنها به چشم انسان نگاه نمی‌شود، احتیاجات آنها بی‌ارزش است، یک طرف شهرش خیابان‌هایش گلکاری دارد و طرف دیگرش چندین سال است که چاله چوله‌هایش تبدیل به دره و ماهور شده، این جامعه هر برچسبی می‌خواهد داشته باشد، آیا مردم سالم دنیا در رده‌بندی این دو نوع جامعه و خوب و بد کردن آن حالت انتظار پیدا می‌کنند تا ببینیم آیا قرآن در این زمینه چه می‌گوید انجیل در این باره چه گفته به خصوص اوستا چه می‌فرماید اوپانیشادهای آئین هندی چه سخن می‌گوید کتاب مائو در این باره چه آورده لنین در این زمینه چه گفته مارکس چه گفته این حرفها نیست، منتظر اینها نیستیم آقا، بلکه این جامعه بد، این جامعه ناقص و این جامعه دارای کمبود است و در این شکی نیست، اینقدر بحث نمی‌خواهد." 

بایدها و نبایدها؛شهید دکتر بهشتی؛ نشر روزنه ص 104‎
خاطره ای از برخورد تند روهای حوزه با علامه عسگری

این روزها سالروز رحلت مرحوم علامه عسگری است آنچه از ایشان برای همیشه به یادم مانده است ماجرایی بود که در سالهای آخر زندگی ایشان روی داد، بخاطر دارم در سال 83 مدرسه معصومیه از ایشان دعوت کرده بود تا در جمع طلاب این مدرسه سخنرانی کند، آن روزها برخی از طلاب معصومیه پرسر و صداتر از امروز بودند، علامه عسگری در آن جمع مطلبی را ارائه کرده بود حالا یا تعمدا و یا اتفاقی یکی از طلاب نظر ایشان را در مورد سند زیارت عاشورا پرسیده بود ظاهرا ایشان سند آن را مخدوش دانسته بودند یا بهرحال ابهامی در این زمینه برای عده ای ایجاد شده بود.

بعد از اتمام جلسه تعدادی از طلاب این مدرسه استفتائاتی را تنظیم کرده بودند و بدون ذکر نامی از علامه عسگری و بدون آوردن سخنان قبل و بعد، استفتا را به دفاتر مراجع برخی از مراجع تقلید داده بودند و جواب های بسیار تندی هم داده شده بود، جو سنگینی را بر علیه این عالم پیر درست کرده بودند برخی از علاقمندان ایشان اظهار نگرانی کرده و نامه ای را برای ایشان تنظیم کرده بودند تا احیانا فشار را کم کنند، یادم است بعد از نماز جمعه نامه ای از ایشان منتشر کرده بودند و می گفتند علامه عسگری توبه کرده است و نامه را منتشر می کردند. متن نوشته علامه عسگری این بود:



بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی محمد و آل محمد و اکشف هذه الغمة عن هذه الامة بظهور الحجة



محضر مبارک استاد معظم حضرت آیت‌الله‌ علامه عسگری (مدظله‌العالی)



با سلام و خسته نباشید

به عرض می‌رسانیم، اخیرا کلمات متناقض و متضادی پیرامون سخنرانی شما در تاریخ 83/2/9 در یکی از مدارس حوزه علمیه قم، نشر و پخش گردید که موجب تشویش افکار عمومی گشته و این امر، باعث نگرانی دوستان و ارادتمندان و شاگردان حضرتعالی شد که با سابقه بیش از نیم قرن شما در دفاع از حریم ولایت و مکتب اهل بیت(ع) منافات دارد، لذا خواهشمندیم به سؤالات زیر پاسخ مستدل و روشن بفرمایید.

۱- برائت چیست و جایگاه آن در دین کجاست ؟

۲ـ آیا محبت اهل بیت(ع) به تنهایی برای شیعه شدن کافی است؟

۳- آیا حضرت امیر(ع) منتخب رسول خدا(ص) بود یا منتخب از ناحیه خدا؟

۴-جایگاه حضرت زهرا(س) در میان معصومین چگونه است؟

۵-مقداری در مورد حدیث کسا صحبت بفرمایید؟

۶- نظر حضرتعالی در مورد عاشورا و زیارت عاشورا چیست؟

با تشکر



جواب علامه عسگری در پاسخ به نامه به شرح ذیل می باشد ..

جواب سوال اول :

برائت همان «لااله» در «لااله‌الاالله» است که نشانگر توحید می‌باشد و از اصول اعتقادی و دینی ماست. «تولی» و «تبری» از اهم واجبات اسلامی است و این دو با هم بوده و مکمل هم هستند یعنی «تولی» بدون «تبری» و «تبری» بدون «تولی» نمی‌شود. به عبارت دیگر، بیزاری جستن از دشمنان اهل بیت، عین دینداری است.



جواب سول دوم :

خیر. اساسا ایجاب بدون سلب نمی شود مانند «لااله الا الله» در توضیح مطلب باید گفت، نمی‌شود بنده حضرت علی(ع) را دوست داشته باشم و دشمنان حضرت را ( همانند معاویه) دشمن نداشته باشم. محب به اهل بیت، شیعه نمی‌شود مگر با بغض وعداوت نسبت به دشمنان اهل بیت؛ البته این غیر از اظهار کردن و علنی نمودن آن است، مخصوصا در شرایط حساس کنونی که عامل اصلی کشتار شیعیان در ممالک اسلامی از قبیل کشمیر، پاکستان، هندوستان و... به خاطر بی‌احتیاطی و بی‌دقتی در این امور شده است حضرت صادق(ع) فرمودند: «التقیة دینی و دین آبائی و لا دین لمن لا تقیة له» (بحار الانوار، ج 72، ص 422).



جواب سوال سوم :

در مسأله ولایت و امامت حضرت علی (ع) باید گفت که انتصاب ایشان از جانب خداوند سبحان می‌باشد. اما پیامبر مأموریت یافته بود تا این مسأله را به مسلمان‌ها ابلاغ کند و آن قدر این مسأله مهم بود که اگر پیامبر(ص) این کار را انجام نمی‌داد تمام زحمات 23 سال ایشان به هدر می‌رفت« یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک وان لم تفعل، فما بلغت رسالته» (مائده ـ 67). در هیچ جای قرآن، خداوند چنین خطابی به پیامبرش نفرموده که در این آیه فرموده. در این زمینه می‌توانید به کتاب «ولایت علی(ع) در قرآن کریم و سنت پیامبر(ص)» مراجعه نمایید.



جواب سوال چهارم :

رفتار پیامبر که برای ما حجت است، خود بیانگر عصمت و نهایت کمال حضرت زهرا(س) می‌باشد. به عنوان نمونه عر‌ض کنم، هر موقعی که وقت نماز می‌شد، بلال پس از اذان به درب منزل پیامبر می‌آمد و عرض می‌کرد «الصلاة الصلاة» پیامبر(ص) بعد از نزول آیه تطهیر، همین کار را با درب منزل حضرت زهرا(س) می‌کرد. پیامبر(ص) چهارچوب درب خانه حضرت زهرا(س) را می‌گرفت و می‌فرمود: «السلام علیکم یا اهل بیت النبوة. الصلاة الصلاة» و نیز در برخی آیات که در شأن نزول حضرت علی(ع) نازل شده است، حضرت زهرا(س) هم شریک است. همانند آیه تطهیر، آیه مباهله، آیه مودت و... . اگر بخواهیم در یک کلمه خلاصه کنیم به حدیث کفو اشاره می‌کنیم که حضرت صادق(ع) فرمودند: «اگر خداوند متعال، حضرت علی(ع) را خلق نکرده بود بر روی زمین از حضرت آدم به بعد، کفو و همتایی برای حضرت زهرا(س) وجود نداشت».



جواب سوال پنجم:

واقعه حدیث کسا از متواترات و ضروریات دین ماست و مانند حدیث غدیر است. منکر آن، منکر اسلام است، اما داستان حدیث کسائی که بعد از مرحوم حاج شیخ عباس قمی به عنوان ملحقات به مفاتیح افزوده شده، روایتی است بی‌سند که فخرالدین طریحی در کتاب «منتخب» نقل می‌کند. در این‌باره به کتاب «حدیث الکساء فی کتب مدرسه الخلفا و مدرسه اهل البیت» به قلم این جانب مراجعه نمایید. مرحوم حاج شیخ عباس قمی درباره حدیث کسا می‌فرمایند: «اما حدیث معروف به کسا که در زمانه ما شایع شده است، به این کیفیت در کتب معتبره معروفه و اصول حدیث و مجامع متقنه محدثین دیده نشده و می‌توان گفت از خصائص کتاب «منتخب» است» (منتهی‌الآمال، ج 1، ص 446) طبع قدیم و چاپ هجرت 1/821



جواب سوال ششم :

عاشورا به عنوان یک حادثه تاریخی عامل حیات دوباره اسلام است و حضرت سیدالشهدا(ع) آنچه در صحنه عاشورا انجام داد، بزرگ‌ترین عامل حیات دوباره اسلام را پدید آورد، اما درباره زیارت عاشورا، اینجانب در کتاب منتخب الادعیه دو زیارت از زیارت خاصه روز عاشورا را عرض کردم و به آن اعتقاد دارم. زیارت عاشورای مشهور و معروف، دارای مؤیدات و توثیقات خبری است که قابل تشکیک نمی‌باشد و من خودم زیارت عاشورا می‌خواندم و می‌خوانم. قبل از این من ناراحتی قلبی داشتم که یکی از بزرگان علما برای بنده زیارت عاشورا خواند و ناراحتی قلبی من مرتفع گردید.

در پایان خودم و تمامی آقایان و عزیزان را به تقوای در نوشتار و گفتار سفارش می‌نمایم که تا حقیقت مطلبی برای ما روشن و مستدل نگشته، درباره آن نفیا و اثباتا قضاوت نکنیم

والسلام علیکم و رحمةالله و برکاته
Photo: ‎خاطره ای از برخورد تند روهای حوزه با علامه عسگری

 این روزها سالروز رحلت مرحوم علامه عسگری است آنچه از ایشان برای همیشه به یادم مانده است ماجرایی بود که در سالهای آخر زندگی ایشان روی داد، بخاطر دارم در سال 83 مدرسه معصومیه از ایشان دعوت کرده بود تا در جمع طلاب این مدرسه سخنرانی کند، آن روزها برخی از طلاب معصومیه پرسر و صداتر از امروز بودند، علامه عسگری در آن جمع مطلبی را ارائه کرده بود حالا یا تعمدا و یا اتفاقی یکی از طلاب نظر ایشان را در مورد سند زیارت عاشورا پرسیده بود ظاهرا ایشان سند آن را مخدوش دانسته بودند یا بهرحال ابهامی در این زمینه برای عده ای ایجاد شده بود.

بعد از اتمام جلسه تعدادی از طلاب این مدرسه استفتائاتی را تنظیم کرده بودند و بدون ذکر نامی از علامه عسگری و بدون آوردن سخنان قبل و بعد، استفتا را به دفاتر مراجع برخی از مراجع تقلید داده بودند و جواب های بسیار تندی هم داده شده بود، جو سنگینی را بر علیه این عالم پیر درست کرده بودند برخی از علاقمندان ایشان اظهار نگرانی کرده و نامه ای را برای ایشان تنظیم کرده بودند تا احیانا فشار را کم کنند، یادم است بعد از نماز جمعه نامه ای از ایشان منتشر کرده بودند و می گفتند علامه عسگری توبه کرده است و نامه را منتشر می کردند. متن نوشته علامه عسگری این بود:

 

                                 بسم الله الرحمن الرحیم

اللهم صل علی محمد و آل محمد و اکشف هذه الغمة عن هذه الامة بظهور الحجة

                                         

محضر مبارک استاد معظم حضرت آیت‌الله‌ علامه عسگری (مدظله‌العالی)

 

با سلام و خسته نباشید

به عرض می‌رسانیم، اخیرا کلمات متناقض و متضادی پیرامون سخنرانی شما در تاریخ 83/2/9 در یکی از مدارس حوزه علمیه قم، نشر و پخش گردید که موجب تشویش افکار عمومی گشته و این امر، باعث نگرانی دوستان و ارادتمندان و شاگردان حضرتعالی شد که با سابقه بیش از نیم قرن شما در دفاع از حریم ولایت و مکتب اهل بیت(ع) منافات دارد، لذا خواهشمندیم به سؤالات زیر پاسخ مستدل و روشن بفرمایید.

۱- برائت چیست و جایگاه آن در دین کجاست ؟

۲ـ آیا محبت اهل بیت(ع) به تنهایی برای شیعه شدن کافی است؟

۳- آیا حضرت امیر(ع) منتخب رسول خدا(ص) بود یا منتخب از ناحیه خدا؟

۴-جایگاه حضرت زهرا(س) در میان معصومین چگونه است؟

 ۵-مقداری در مورد حدیث کسا صحبت بفرمایید؟

۶- نظر حضرتعالی در مورد عاشورا و زیارت عاشورا چیست؟

با تشکر

 

جواب علامه عسگری در پاسخ به نامه به شرح ذیل می باشد ..

جواب سوال اول :

برائت همان «لااله» در «لااله‌الاالله» است که نشانگر توحید می‌باشد و از اصول اعتقادی و دینی ماست. «تولی» و «تبری» از اهم واجبات اسلامی است و این دو با هم بوده و مکمل هم هستند یعنی «تولی» بدون «تبری» و «تبری» بدون «تولی» نمی‌شود. به عبارت دیگر، بیزاری جستن از دشمنان اهل بیت، عین دینداری است.

 

جواب سول دوم :

خیر. اساسا ایجاب بدون سلب نمی شود مانند «لااله الا الله» در توضیح مطلب باید گفت، نمی‌شود بنده حضرت علی(ع) را دوست داشته باشم و دشمنان حضرت را ( همانند معاویه) دشمن نداشته باشم. محب به اهل بیت، شیعه نمی‌شود مگر با بغض  وعداوت نسبت به دشمنان اهل بیت؛ البته این غیر از اظهار کردن و علنی نمودن آن است، مخصوصا در شرایط حساس کنونی که عامل اصلی کشتار شیعیان در ممالک اسلامی از قبیل کشمیر، پاکستان، هندوستان و... به خاطر بی‌احتیاطی و بی‌دقتی در این امور شده است حضرت صادق(ع) فرمودند: «التقیة دینی و دین آبائی و لا دین لمن لا تقیة له» (بحار الانوار، ج 72، ص 422).

 

جواب سوال سوم :

در  مسأله ولایت و امامت حضرت علی (ع) باید گفت که انتصاب ایشان از جانب خداوند سبحان می‌باشد. اما پیامبر مأموریت یافته بود تا این مسأله را به مسلمان‌ها ابلاغ کند و آن قدر این مسأله مهم بود که اگر پیامبر(ص) این کار را انجام نمی‌داد تمام زحمات 23 سال ایشان به هدر می‌رفت« یا ایها الرسول بلغ ما انزل الیک وان لم تفعل، فما بلغت رسالته» (مائده ـ 67). در هیچ جای قرآن، خداوند چنین خطابی به پیامبرش نفرموده که در این آیه فرموده. در این زمینه می‌توانید به کتاب «ولایت علی(ع) در قرآن کریم و سنت پیامبر(ص)» مراجعه نمایید.

 

جواب سوال چهارم :

رفتار پیامبر که برای ما حجت است، خود بیانگر عصمت و نهایت کمال حضرت زهرا(س) می‌باشد. به عنوان نمونه عر‌ض کنم، هر موقعی که وقت نماز می‌شد، بلال پس از اذان به درب منزل پیامبر می‌آمد و عرض می‌کرد «الصلاة الصلاة» پیامبر(ص) بعد از نزول آیه تطهیر، همین کار را با درب منزل حضرت زهرا(س) می‌کرد. پیامبر(ص) چهارچوب درب خانه حضرت زهرا(س) را می‌گرفت و می‌فرمود: «السلام علیکم یا اهل بیت النبوة. الصلاة الصلاة» و نیز در برخی آیات که در شأن نزول حضرت علی(ع) نازل شده است، حضرت زهرا(س) هم شریک است. همانند آیه تطهیر، آیه مباهله، آیه مودت و... . اگر بخواهیم در یک کلمه خلاصه کنیم به حدیث کفو اشاره می‌کنیم که حضرت صادق(ع) فرمودند: «اگر خداوند متعال، حضرت علی(ع) را خلق نکرده بود بر روی زمین از حضرت آدم به بعد، کفو و همتایی برای حضرت زهرا(س) وجود نداشت».

 

جواب سوال پنجم:

واقعه حدیث کسا از متواترات و ضروریات دین ماست و مانند حدیث غدیر است. منکر آن، منکر اسلام است، اما داستان حدیث کسائی که بعد از مرحوم حاج شیخ عباس قمی به عنوان ملحقات به مفاتیح افزوده شده، روایتی است بی‌سند که فخرالدین طریحی در کتاب «منتخب» نقل می‌کند. در این‌باره به کتاب «حدیث الکساء فی کتب مدرسه الخلفا و مدرسه اهل البیت» به قلم این جانب مراجعه نمایید. مرحوم حاج شیخ عباس قمی درباره حدیث کسا می‌فرمایند: «اما حدیث معروف به کسا که در زمانه ما شایع شده است، به این کیفیت در کتب معتبره معروفه و اصول حدیث و مجامع متقنه محدثین دیده نشده و می‌توان گفت از خصائص کتاب «منتخب» است» (منتهی‌الآمال، ج 1، ص 446) طبع قدیم و چاپ هجرت 1/821

 

جواب سوال ششم :

عاشورا به عنوان یک حادثه تاریخی عامل حیات دوباره اسلام است و حضرت سیدالشهدا(ع) آنچه در صحنه عاشورا انجام داد، بزرگ‌ترین عامل حیات دوباره اسلام را پدید آورد، اما درباره زیارت عاشورا، اینجانب در کتاب منتخب الادعیه دو زیارت از زیارت خاصه روز عاشورا را عرض کردم و به آن اعتقاد دارم. زیارت عاشورای مشهور و معروف، دارای مؤیدات و توثیقات خبری است که قابل تشکیک نمی‌باشد و من خودم زیارت عاشورا می‌خواندم و می‌خوانم. قبل از این من ناراحتی قلبی داشتم که یکی از بزرگان علما برای بنده زیارت عاشورا خواند و ناراحتی قلبی من مرتفع گردید.

 در پایان خودم و تمامی آقایان و عزیزان را به تقوای در نوشتار و گفتار سفارش می‌نمایم که تا حقیقت مطلبی برای ما روشن و مستدل نگشته، درباره آن نفیا و اثباتا قضاوت نکنیم

والسلام علیکم و رحمةالله و برکاته‎

شهریار - از قول ما آذرى‌ها - به حیدربابا مى‌گوید «گؤز یاشینا باخان اولسا، قان آخماز». یعنى که پدرجانِ من! من هم مى‌دانم که ناراحتى بالاخره تمام مى‌شود، عصبانیت بالاخره فرو مى‌نشیند، گریه بالاخره بند مى‌آید و بغض بالاخره از گلو پایین مى‌رود، اما آن «لحظه»، آن «مدت معلوم» که بگذرد و آدم غم‌خوارى و غمخوارى نبیند، دیگر از حافظه‌ى دل آدم پاک نمى‌شود. مى‌گوید اشک چشم را کسى اگر باشد به وقتش که پاک کند، دیگر به خون نمى‌نشیند.

کسى - اگر - به وقتش؛
از روى این کلمه‌ها و ترکیب‌هاى مهم هزار بار باید نوشت.
.
وقتی گشت‌ انصار و گشت‌ ارشاد گفت‌وگو می‌کنند!

خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) - طنز روز
رضا ساکی

چند روز دیگر در تهران یک مامور گشت‌ انصار به یک مامور گشت‌ ارشاد می‌رسد و بین آنها گفت‌وگویی درمی‌گیرد:

- سلام خواهرم.

- سلام خواهرم.

- خواهرم حجابت چقدر خوب است.

- ممنون خواهرم، من خودم از خواهران گشت‌ ارشاد نیروی‌ انتظامی هستم.

- بله می‌دانم خواهرم.

- شما از کجا هستید خواهرم.

- من از گشت انصار هستم خواهرم، خواستم بگویم ما هستیم، شما بروید خواهرم.

- نمی‌توانیم خواهرم، ماموریت داریم.

- پس اگر ماموریت دارید و می‌خواهید بمانید لطفا این‌قدر با برادران نیروی‌ انتظامی حرف نزنید، خوب نیست خواهری مثل شما با همکار نامحرم حرف بزند.

- من خودم به مردم تذکر می‌دهم بعد شما دارید به من تذکر می‌دهید خواهرم؟

- الآن تذکر می‌دهم بعد ممکن است بخواهم با من بیایید خواهرم.

- من ستوان نیروی‌ انتظامی هستم خواهرم.

- باشد، دلیل نمی‌شود که. سرهنگ هم که باشی می‌آیی خواهرم. در ضمن از کرم‌های صورت بی‌بو استفاده کن خواهرم.

- شما بوی کرم را فهمیدی خواهرم.

- بله خواهرم. من بوی ریمل را هم تشخیص می‌دهم خواهرم. کرم که سهل است.

****

چند روز دیگر در تهران یک مامور گشت‌ انصار از یک مامور گشت‌ ارشاد کمک می‌خواهد و بین آنها گفت‌وگویی درمی‌گیرد:

- سلام داداش.

- بنده سرگرد هستم.

- سلام داداش سرگرد.

- علیکم.

- می‌شه لطف کنید ون‌تون رو در اختیار ما بگذارید؟

- نه‌خیر، ون نیروی‌ انتظامی متعلق به نیروست، مجوز این کار رو ندارم. اصلا مگه خودتون ون ندارید؟

- چرا داریم اما پر شده.

- شرمنده نمی‌تونم.

- واقعا دوره‌زمونه عوض شده ولی.

- چطور؟

- قبلا وقتی به پایین‌دستی دستور می‌دادی سریع انجام می‌شد اما الان ما باید منت شما را بکشیم. به هر حال یه روز هم شما ممکنه باتوم بخوای.

باقی بقای‌تان!

راه‌نما زدم به چپ زدم و رفتم تو لاین سوم/سرعت. ده‌دقیقه روندم، دیدم که هنوز راه‌نما داره برای خودش می‌زنه. بعد از لاین سوم، کنار گارد ریل اتوبان؛ فکر کردم الآن عقبی‌ها چی فکر می‌کنن؟ «خب دیگه کجا می‌خوای بری سمت چپ وسط اتوبان؟»
زدم روی ترمز، پیاده شدم، و برای عده‌ای از علاقه‌مندان توضیح دادم که «انسان گاهی میل به پیچیدن در گارد ریل دارد.» بعد سوار شدم و درحالی‌که همه از هم می‌پرسیدن «او که بود؟ او که بود؟» رفتم و از نظرها دور شدم.

علی‌رضا قربانی داشت می‌خوند. خوب که گوش دادم دیدم لابه‌لای موسیقی، صدای زنگ موبایل می‌آد، صدای یک گوشی نوکیا. هشت‌بار زنگ خورد و کسی جواب نداد. گوشی قربانی رو می‌دونم که نوکیا نیست، پس لابد نوازنده‌اش نوکیا داره. هی زنگ خورد، هی کسی جواب نداد. هی زنگ خورد، هی کسی جواب نداد. یارو داشت ویالون می‌زد و انگار حواسش نبود به تلفن. آخرش ضبط رو خاموش کردم و خودم تلفنش رو جواب دادم؛ یه زنی بود، می‌گفت از این بچه داره و خرجی نمی‌ده به‌ش. گفتم «من می‌تونم کاری براتون بکنم؟» گفت «خرجی بده!» به‌اجبار رفتم خرجی یک‌ماه‌شون رو دادم و برگشتم. احساس کردم از فردا صبح یه‌صدایی تو خواب می‌خواد برام پیغام بگذاره «الو... تمبل... خوابی؟ تمبل! پاشو...»
گوشی رو بذار بگو خدافظ.

یه‌روزی انقلاب می‌شه، مردم می‌ریزن ادارات دولتی رو تصرف می‌کنن، پمپ بنزینا رو آتیش می‌زنن، بانکا رو خالی می‌کنن، همه خوش و خرم، همه پُر امید، الّا من. 
مردم دور میدون انقلاب جمع شدن، توی خیابون آزادی جمع شدن، دیگه حواسا به من نیست. بُدو می‌رم توی شریعتی سر معلم، اون مرکز ساخت تابلوهای راه‌نمایی و رانندگی رو تصرف می‌کنم. توی شلوغی انقلاب، کسی به فکر یه هم‌چوجایی نیست. تا مردم بیان به خودشون، و شورای انقلاب بخواد تکلیف اون مرکز رو روشن کنه، من به‌تنهایی تصرفش کرده‌م و روی تموم تابلوها نوشته‌م «خروجی، چند قدم جلوتر» که دیگه هرکی هرجا خسته شد، بپیچه از جاده بره بیرون؛ از اتوبانی که مجبوری تا ته‌اش رو بری، نفرت دارم.

می‌خوام اسم اتوبان‌ها رو عوض کنم، اسامی شخصی روشون بگذارم. اتوبان ستاری رو بگذارم باکری، باکری رو بگذارم حکیم، حکیم رو بگذارم کامبیز. یه خیابون هم به اسم پدرم باشه: خیابان محمدعلی. پدرم برای این کشور زحمت کشیده. دلش رو تو همین خیابونا باخته، پاش رو تو همون جنگ زخمی کرده، زیر همین اسامی سنگین، پیر شده و رسیده به این‌جا. این‌جا؟ «خیابان محمدعلی» لطفن با حوصله برانید؛ از محمدعلی نباید سرسری عبور کرد.

من باید حرف بزنم. من باید برم. تو خونه، دیوانه‌تر می‌شم. اونایی که جبهه نرفتن، نمی‌فهمن من چی می‌گم. اونایی هم که جبهه رفتن، بازم نمی‌فهمن من چی می‌گم. در کل کسی نمی‌فهمه من چی می‌گم. تو هر جمعی، یه شلوار کُردی هست که فقط اون می‌فهمه من چی می‌گم.

فامیل خیلی دور

یکی هست که شغلش فوت کردن است؛ فوت می‌کند داخل بادکنک‌ها، بادشان می‌کند. یکی هست که شغلش استقبال است، یکی که شغلش بدرقه است، در فرودگاه‌ها. یکی هم بود که شغلش نگه‌بانی قفس شیر بود از داخل. 
یکی هم بود که فال حافظ می‌نوشت. برای یک چاپ‌خانه، شعرهایی از حافظ انتخاب می‌کرد، پایینش هم چیزهایی می‌نوشت که صاحب فال را خوش‌بخت کند، و نوید آینده‌ای روشن بدهد. هرگز حرفش را دقیق نمی‌زد. نمی‌گفت که «ای‌ صاحب فال، تو خوش‌بخت خواهی شد» همیشه یک «اگر/اما»یی اضافه می‌کرد به خوش‌بختی، که جانب وسط را گرفته باشد. شغلش، یک‌جور میان‌داری بود: توضیح فال حافظ می‌نوشت.
سال‌ها تمام صاحبان فال را خوش‌بخت کرد، اما تاکید داشت که باید توکل کنند و از بدی پرهیز داشته باشند، و دل بدگمان ندارند که یار رفته به خانه بازخواهد آمد. و البته چه بسیار یاران رفتند و بازنیامدند. 
یکی هست که متصدی عوارضی اتوبان‌هاست. مردم می‌روند، می‌آیند، و او تنها پانصدتومانی می‌گیرد دویست‌‌صدتومانی پس می‌دهد؛ نه عشقی، نه کلامی، نه نگاهی، هیچ. آدمی که برایش نه رفتن دیگران مساله است، نه آمدن ایشان. متصدی عوارض اتوبان، می‌تواند از بی‌کاری برای تمام ماشین‌ها یک قصه ببافد. مثلن اول صبح با خودش شرط کند که هرچی پراید سفید دید، می‌روند عروسی، هرچی پژوی نقره‌ای دید، می‌روند ماموریت، هرچی هیوندایی شاسی‌بلند دید، ای‌وای من...
خودرویی که از عوارضی رد می‌شود، خودِ قصه است. 
یکی هست که سوت می‌زند. یکی که مجنون، سر چهارراهی خلوت در غرب تهران می‌ایستد و سوت می‌زند، و فقط سوت می‌زند، و ماشین‌ها برای خودشان هرطور دوست دارند می‌روند و می‌آیند.
یکی هست که شغلش پرورش یک‌جور درخت است که از تنه‌ی آن، دسته‌بیل می‌سازند. یکی هم کارش این است که کنار جاده بایستد، و از داخل دوربین به دوردست‌ها خیره شود.
یکی هم هست که باید این مشاغل را لیست کند، و یک روز کامل از زندگی و ساعات شاغلانش را بنویسند. و بنویسد که «امروز آخر پاییز است؛ یکی بود که راز فصل‌ها را می‌دانست، اما به کسی نمی‌گفت.»

#مشاغل #شخصیت‌یابی #قصه‌سازی

#پیاده‌رو #همشهری‌جوان

آن روزها راه خدا این بود: تفنگ بگیر بزن خط مقدم جبهه، شهید شو، برو بهشت. گاهی هم البته نیازی به این حرف‌ها نبود. پدرِ یکی از دوستانم موقع خرید سیگار و حلورده و پنیر لیقوان رفت بهشت. انگشت کشیده بود سطح پنیر و گذاشته بود دهنش و گفته بود: «عجب پنیریه آق یدی!» و بمب آمده بود روی سرش. اسم کوچه را زدند به نام خودش: «شهیدِ مظلوم قدرت‌الله کجاوه». پسرش هم با پول بنیاد شهید بعدها رفت پاتایا، دراز کشید، پشتش را داد یک زن چشم‌‌بادامی بمالد و بعد هم «جاها عوض»! پدر آنطور رستگار شد، پسر اینطور. البته شنیده‌ام هنوز هم مزه‌ی رستگاری از زیر زبانش بیرون نرفته و دخترمدرسه‌ای‌های اکباتان یک زمانی از دستش عاصی بودند. دایی من اما اینطور نبود. 18 سالگی قبول شد رشته‌ی پزشکی، ول کرد رفت جبهه و تا پانزده سال بعد برنگشت. مادربزرگم منتظر ماند. گاهی هم که مرا نگاه می‌کرد آه می‌کشید و می‌گفت: «عین علی هستی». بعد از پانزده سال هم زنگ زدند برود پسرش را داخل یک کیسه‌ی مشما تحویل بگیرد؛ یک جمجمه و مقادیری استخوان پا و سرانگشت‌ها؛ چیزهایی که قبلا مادربزرگم آن را «علی» صدا می‌زد؛ مخلفاتی که قبلاً به آن می‌گفتیم «دایی»؛ بقایای یک آدمِ رفته؛ یک نسلِ غیب‌شده. 

(این آخرین نوشته‌ی بنده در فیس‌بوک است. نه داستانکی می‌نویسم، نه اظهار نظری می‌کنم. این فضا هم پیشکش اکثریتِ «آزادی‌دوست»، «قضاوت‌نکن»، «پارسی‌پَرَست»، «اَن‌تِلِکت» و ایضاً «متفاوت».... زندگی: شبیه یک پانتومیم. حرفِ دلت را بزنی، باختی.)
همیشه چیزهایی که از پدرم راجع به جنگ شنیده‌م، با قرائت رسمی‌ای که به گوش‌مان رسانده بودند تناقضاتی داشت. بعدتر رمان‌هایی خواندم از نویسنده‌گانی خود در جنگ حضور داشتند. تناقضات بیش‌تر شد. از وقتی سرباز ارتش شدم باز از نظامیانی که جنگ هشت‌ساله را درک کرده‌ند، چیزهایی شنیدم که زمین تا آسمان با افسانه‌هایی که برای‌مان تعریف می‌کنند تفاوت دارد. حالا هم این متن. حقیقت چی‌ست؟
در باره روایت رحیم صفوی از فرماندهی جنگ ایران و عراق

یحیی صفوی، که اکنون مشاور رهبر جمهوری اسلامی در امور نیروهای مسلح است و در فاصله سال های ۱۳۷۶ تا ۱۳۸۶ فرمانده سپاه پاسداران بود، اخیرا روایتی از جنگ ایران و عراق و روش هدایت آن از نظر سیاسی و نظامی به دست داده است که با آنچه من و هم نسلان من در جنگ شاهد بوده ایم مغایرت دارد.
روایتی که آقای صفوی ( معروف به رحیم صفوی) از جنگ به دست می دهد، به جای روایتی بی طرفانه از تلاش همرزمانش ـ چنان که از یک فرمانده نظامی انتظار می رودـ نوعی روایت ساختگی بر اساس نیازهای سیاسی روز جناح هایی است که اکنون هم پیمان او هستند. دلیل نوشتن این یادداشت پرداختن به اهداف سیاسی نیست که آقای صفوی و جمعی از دلواپسان اخیرا دلواپس، دنبال می کنند. این نوشتار بیشتر برای آگاهی نسلی است که در جنگ (به ویژه از سال های نخست آن) حضور نداشته اند و متأسفانه در پرتو نظام سانسور حاکم بر ایران که مرتب اسناد تاریخی را شخم می زند یا از دسترس دور می کند و شاهدان مستقل را به سکوت وامی دارد، به جای بررسی معتبر و بی طرفانه تاریخ جنگ با روایت های تبلیغاتی ساختگی روبرو هستند. 
آقای صفوی به این نکته اشاره می کند که بیشتر عملیات های نظامی جنگ با امضای او انجام شده است. من در اعتبار سخن او از نظر عددی تردید نمی کنم برای اینکه تعداد عملیات هایی که او به عنوان فرمانده عملیات سپاه پاسداران در فاصله سال های ۱۳۶۱ تا ۱۳۶۸ پای اسناد آن را امضا کرده از نظر عددی زیاد است. اما آقای صفوی خود را فرمانده نظامی جنگ معرفی می کند که ادعایی بی اساس است. او در یک مصادره به مطلوب، اکبر هاشمی رفسنجانی را که رسما از سال ۶۲ فرمانده جنگ بوده است به فرماندهی سیاسی تقلیل می دهد و خود را، که معاون فرمانده سپاه بوده، فرمانده نظامی جنگ معرفی می کند. البته فقط آقای هاشمی رفسنجانی تنزل موقعیت پیدا نمی کند بلکه بنا بر روایت او حتی محسن رضایی، فرمانده سپاه، و علی شمخانی، جانشین فرماندهی سپاه، هم از جنگ برکنار و فرمانده امور کشوری سپاه بوده اند. روایتی که نه فقط برای پس از سال ۶۲ که در مورد پیش از آن هم اعتبار ندارد. نمونه روشنی از تلاش آقای صفوی در مصادره جا و اعتبار دیگران را می توان در وبسایت شخصی او دید. او عملیات ثامن الائمه یا عملیات آزاد سازی آبادان را چنان روایت می کند گویی برنامه ریز آن عملیات بوده است. او می داند که دست مرحوم سرلشکر قاسم علی ظهیر نژاد، فرمانده لشکر ارومیه و بعدا فرمانده ژاندارمری، از دنیا کوتاه است و دوستان او هم نمی توانند سخن بگویند و از آقای صفوی بپرسند جوان ۲۹ ساله ای که زمین شناسی خوانده و در دوران سربازی هم فعالیت مذهبی و سیاسی علیه رژیم شاه می کرده است چگونه یک شبه طراح یک عملیات مرکب از نیروهای کلاسیک و غیر منظم شده است در زمانی که چهره نظامی برجسته ای مانند مرحوم ظهیر نژاد رییس ستاد مشترک ارتش بوده و همه او را به عنوان طراح و فرمانده عملیات نجات آبادان می شناسند. جالب اینجاست که آقای صفوی در روایتی که در سایت خود می دهد حتی نامی از مرحوم ظهیر نژاد نمی برد.
نیازی به پرداختن به همه جزئیات نیست و من فقط به چند نکته در باره مصاحبه اخیر او با افکار نیوز می پردازم که گفته می شود وبسایتی متعلق به اطلاعات سپاه است و بعید نمی دانم که برخی از بسیجیان و وابستگان به شهدا و جانبازان آن را ببینند:
آقای صفوی به این اشاره می کند که از سال ۶۰ معاون عملیات سپاه شده است. اما نمی گوید که در این زمان و تا سال ۶۲ که به تدریج با فرماندهی آقای هاشمی رفسنجانی به سمت تمرکز در فرماندهی حرکت شد، عملا هر بخشی از جبهه و هر بخشی از امکانات در اختیار یک سازمان با فرماندهی جداگانه بود. از جمله بخشی از این فعالیت ها توسط ستاد جنگ های نامنظم انجام می گرفت که فرماندهی آن با شهید چمران بود. به شهید چمران به عنوان یکی از اعضای رهبری نهضت آزادی اشاره کردم برای این که آقای صفوی در همین مصاحبه، باز هم به نادرستی از نهضت آزادی به عنوان یک گروه بی خاصیت امریکایی نام می برد و نه فقط همراهی آنان در جنگ تا زمان آزادی خرمشهر را انکار می کند بلکه نادیده می گیرد که پیش از عملیات هایی که آقای صفوی ادعای انجام ان را دارد، عملیات های مقدماتی به منظور متوقف کردن ارتش عراق توسط فرماندهانی مانند چمران و نیروهایی که او پروراند صورت گرفت. بگذریم از این که در نهایت جنگ با همان سیاستی به پایان رسید که گروه هایی مانند نهضت آزادی و بعدا آقای هاشمی رفسنجانی و آقای خمینی به آن باور پیدا کردند و نه مسیر پیشنهادی آقای صفوی و دوستان او. در باره این مسیر توضیح می دهم:
پس از آزادی خرمشهر گروهی از فرماندهان نظامی که همچنان تا حدی از استقلال نظر حرفه ای برخوردار بودند که بسیاری از آنان هنوز زنده اند و برخی مانند مرحوم ناخدا افضلی ( که سهم مهمی در بسیاری از عملیات ها و از جمله عملیات آزادی خرمشهر به خاطر تأمین پوشش دفاعی و لجستیکی آن داشت و به ناحق از میان ما رفته اند) معتقد بودند که شرایط برای وارد شدن در گفت و گو برای صلح آماده است و از قضا چنین هم بود؛ درست برخلاف آنچه آقای صفوی سعی دارد نشان دهد. اما فرماندهانی مانند آقای صفوی اصرار کردند و از فشار سیاسی خود بهره بردند تا به جای استفاده از پیروزی در خرمشهر برای به پیش بردن مذاکرات، به امید سقوط صدام حسین، تصرف بصره را در دستور کار نظامی ایران قرار دهند. تصمیمی که منجر به اجرای عملیات رمضان شد که نخستین عملیات گسترده ای بود که آقای صفوی نقش اصلی را در آن داشت. عملیاتی که بسیاری از فرماندهان وقت ارتش نه فقط مخالف زمان اجرای آن بودند، بلکه در باره جزئیات طراحی نظامی آن نیز مخالفت های اساسی داشتند. چنان که پیش بینی می شد این عملیات با شکستی سنگین روبرو شد و یکی از بدترین شکست های نظامی ایران در جنگ رخ داد و بسیاری از فرزندان این آب و خاک بیهوده به خاک غلتیدند. حتی آقای صفوی هم که راحت وارونه سخن می گوید ترجیح داده است در مصاحبه خود نامی از این عملیات نبرد و یک باره به ۵ سال بعد یعنی عملیات کربلای پنج بپرد. آقای صفوی نمی گوید که پنج سال از زمان جنگ به توصیه فرماندهانی نظیر او صرف تصرف بصره شد. تصرفی که فرماندهانی مانند آقای صفوی در سال ۶۲ و با عملیات خیبر قول آن را به هاشمی رفسنجانی داده بودند تا پس از آن دیپلماسی ایران بتواند به مذاکره برای پایان جنگ وارد شود. این قول آقای صفوی که خود را تا سال ۶۵ فرماهده نظامی جنگ می داند هیچگاه عملی نشد. در سال ۶۵ آقای صفوی می گوید موفق به رساندن توپخانه خود به نزدیکی بصره به جای تصرف آن شده است و این را کافی می داند و به حساب پیروزی می گذارد. او نمی گوید که چگونه پنج سال سیاست مورد نظر او به عنوان سیاست تامین بصره بیهوده در جنگ دنبال شد. توضیحی در باره سیاست تامین بصره را سردار محسن رشید در مصاحبه ای با روزنامه اعتماد در سال ۹۰ آورده است: 
« راهبرد نظامی ایران پس از فتح خرمشهر، یعنی از سال دوم تا پایان جنگ به مدت 6 سال، «تامین» بصره بود. تامین اصطلاحی نظامی است که اینجا تسلط بر بصره و نه لزوما تصرف این شهر معنی می‌دهد. سپاه برای تامین بصره در سال‌های میانی جنگ طرحی آماده کرده بود که برای اجرایی شدن به 500 گردان نیروی نظامی احتیاج داشت و براساس آن باید از سه جبهه فاو، هور و شلمچه اقدام می‌شد، اما به سپاه گفته شده بود که ما نمی‌توانیم حتی بند پوتین‌های این تعداد نیرو را فراهم کنیم. عراق همان موقع چند برابر ما گردان نیرو داشت آن‌هم نیروهایی که موظف به حضور درجبهه بودند، درحالی که بیشتر توان نظامی ما را نیروهای داوطلب تشکیل می‌دادند.» 
این روایت توضیح می دهد که همواره آقای صفوی در تنظیم طرح های نظامی مشارکت به امضا کردن داشته است که تقریبا هیج تناسبی با میزان نیرو و امکاناتی نداشت که ایران در اختیار داشت. این سیاست نه فقط در سال های میانی بلکه در سال های پایان هم وجود داشته چنان که سردار رشید باز هم اشاره می کند:«نمونه دیگری که می‌تواند جزو مصادیق ادعای نظامیان به شمار‌ رود به زمانی بازمی‌گردد که ما خط مقاومت دشمن را در فاو شکستیم. همزمان با فتح فاو در جبهه سلیمانیه نیز به ارتش عراق هجوم بردیم؛ خط را شکستیم و می‌توانستیم تا سلیمانیه پیش برویم، عراق تا سلیمانیه هیچ نیرویی در برابر نیروهای ایرانی قرار نداشت، اما ما توان و تجهیزات لازم برای پیشروی را در اختیار نداشتیم.»
بنا بر این مهم ترین بحثی که بین نیروهای عملیاتی مانند آقای صفوی و فرماندهان عالی جنگ مانند آقای هاشمی رفسنجانی و روحانی ( که از سال ۶۲ جانشین هاشمی در فرماندهی جنگ بود) وجود داشته مساله امکانات بوده است. اما این پرسش هموراه مطرح بود که مگر کار فرمانده نظامی این نیست که متناسب با امکاناتش عملیات طرحی کند؟ تقریبا امکانی در کشور وجود نداشت که به تدریج در اختیار سپاه قرار نگرفته باشد و این کار مشخصا با حمایت هاشمی رفسنجانی صورت گرفت. حتی در زمان عملیات رمضان نیز کسانی مانند هاشمی رفسنجانی به دلیل تکیه ای که از نظر سیاسی و در سرکوب سیاسی در داخل کشور بر سپاه داشتند با وجود تردید های جدی که در موفقیت عملیات داشتند به آن رضایت دادند.
آقای صفوی و دیگران در آن زمان این امید را در آقای خمینی زنده نگاه می داشتند که می توان بصره را تصرف کرد و آنگاه زمینه سقوط صدام را فراهم ساخت. این استراتژی استراتژی پایان نظامی جنگ بود که از طرف آقای صفوی حمایت می شد و وقتی موفق به اجرای آن نشد تقصیر را به گردن دولت وقت یعنی دولت آقای موسوی و بعدا هاشمی رفسنجانی انداخت که حمایت نکردند. اقای صفوی نمی گوید چگونه ایرانی که بیش از عراق جمعیت داشت و آقای خمینی هم هنوز مورد حمایت بیشتر مردم بود، نمی توانست نیروی مورد نیاز را تامین کند. او نمی گوید که حتی نیروهای داوطلب هم پس از دیدن عملیات هایی که یکی پس از دیگری به سرنوشت مشابه منجر می شوند و به نتیجه نمی رسند کم کم از حضور در جبهه دلسرد شدند. به طوری که بسیج سپاه در سال های آخر جنگ ناگزیر بود به جای نیروهای داوطلب از نیروهایی استفاده کند که به طور اجباری به جبهه فرستاده می شدند.
حتی عملیات هایی مانند والفجر هشت و کربلای پنج که به دست پیدا کردن ایران به سرپل هایی در فاو و منطقه خور ماهی در شمال فاو منجر شد از منظر نظامی به نتیجه مورد نظر نرسید و اگر نبود پوشش تبلیغاتی و سیاسی که دستگاه دیپلماسی جنگی ایران به این دو عملیات داد قطعا ایران نمی توانست از آنها در جهت بردن مسیر قطعنامه های سازمان ملل به سوی قطعنامه ۵۹۸ استفاده کند. برخلاف آنچه آقای صفوی می گوید توجه زیاد جامعه جهانی به دلیل ترس از سقوط صدام در پی این عملیات ها نبود بلکه میزان بالای تلفات نیروهای انسانی دو طرف و استفاده روز افزون عراق از سلاح شیمیایی به حساسیت بیش از پیش جامعه جهانی منجر شد و بسیاری از رهبران دنیا به این نتیجه رسیدند که بهتر است به هر شکلی شده امتیازاتی به ایران بدهند که به پذیرش قطعنامه های سازمان ملل رضایت دهد. قطعنامه هایی که بیش از دو سال بود که دستگاه دیپلماسی ایران برای رسیدن به شرایط بهتر بر روی آن کار می کرد. موید این رخداد تغییراتی است که در فاصله قطعنامه ۵۸۰ سازمان ملل تا قطعنامه ۵۹۸ در متن قطعنامه داده شد.
در فاصله در حدود دو سالی که دستگاه سیاسی و دیپلماتیک ایران در آن زمان بر روی تغییرات مورد نظر در قطعنامه کار می کرد دو نگرانی وجود داشت. یکی این که اگر خبر تلاش برای رسیدن به توافقی برای آتش بس به نیروهای عملیاتی برسد عملا موضع نظامی کشور تضعیف می شود. به همین دلیل فرماندهی جنگ تلاش می کرد فرماندهان عملیاتی جبهه ها را از ورود در مباحث سیاسی مربوط به جنگ دور نگه دارد و این به معنای وجود اختلاف در فرماندهی نظامی و سیاسی نبود. و نگرانی دوم این که با توجه به وخامت وضع جسمانی آقای خمینی اگر او در حین ادامه جنگ از دنیا برود بر میزان نیروهای داوطلب و توان روحی انان در ادامه جنگ تاثیر منفی خواهد گذاشت بنا بر این مساله نگرانی شرایط پس از آقای خمینی نه فقط نگرانی فرماندهی رسمی جنگ بلکه نگرانی بسیاری از رهبران سیاسی آن زمان بود و عجیب است که آقای صفوی خرده می گیرد که فرماندهی جنگ به فکر شرایط سیاسی پس از آقای خمینی بوده است.
گشود جبهه تازه در غرب و در منظقه کردستان که آقای صفوی حالا از آن انتقاد می کند نتیجه طبیعی رسیدن به بن بست در جبهه های جنوبی بود و به این امید صورت گرفت که ارتش عراق را ناگزیر به گسترده تر کردن خط دفاعی خود کند. به طور کلی سیاست فرماندهی جنگ ایران پس از رسیدن به بن بست نظامی در جنوب و شکست استراتژی تامین بصره این بود که بدیل های متفاوتی را به طور همزمان برای ادامه شرایط جنگی و انجام مذاکرات سیاسی در دست داشته باشد. بنا بر این به نظر می رسد مطرح کردن مسایلی مانند اختلاف بر سر سیاست ها یا جدا کردن آقای خمینی از برنامه هایی که توسط فرماندهی جنگ دنبال می شد بیش از ان که بهره ای از واقعیت داشته باشد زمینه سازی برای حمله سیاسی به هاشمی رفسنجانی و نیروهای نزدیک به او باشد. سردار محسن رشید که سال ها مسوولیت حفط و نگهداری اسناد جنگ را بر عهده داشته است در همان مصاحبه ای که از آن یاد شد تاکید کرده است که «همانطور که برخی نظامیان از همراهی نکردن دولت گله کرده‌اند، مقامات کشوری اداره‌کننده جنگ نیز فرماندهان را متهم می‌کنند که دست آنان را برای اجرای ابتکارات دیپلماتیک می‌بسته‌اند، بنابراین این پرسش‌ها را از منظر دیگری هم می‌توان مطرح کرد؛ در واقع، سوال مهم‌ترآن است که آیا در مدل حاکمیتی ایران قرار بود دولت تحت پوشش نیروهای نظامی باشد یا نظامیان زیر سلطه دولت؟ مگر امام به هر دو گروه اشراف نداشت؟ به عبارت دیگر اگر قرار بود یکی از قوای نظامی یا سیاسی تحت تسلط دیگری باشد، چرا در قانون اساسی نیروهای مسلح زیرنظر رهبری تعریف شد؟ از این رو به نظر می‌رسد که مجادله‌یی که در چند سال اخیر در این‌باره شکل گرفته است، بیش از آنکه بیانگر تحلیلی عمیق از تاریخ جنگ باشد، ناشی از فضاسازی‌های رسانه‌یی است.»
در مصاحبه آقای صفوی اطلاعات نادرست دیگری هم هست که امیدوارم در فرصتی دیگر بتوان در باره آن سخن گفت.

شما را به خدا یک مشت انسان‌نمایِ قالبیِ خاک بر سر نسازید!

"اگر تاکنون به این بچه‌های عزیز و انسان‌های آیندۀ آینده‌ساز، آزادی لازم را عنایت نفرموده‌اید، چقدر به آنها ظلم و خیانت شده است؟ و به چه چیز آنها خیانت شده؟ به شخصیت انسانی آنها. ای معلم با ایمان آگاه و آزاد! به عنوان یک دوست و همفکر و همراهت خواهش می‌کنم، شما را به خدا در این کلاس‌ها یک مشت انسان‌نمایِ قالبیِ خاک بر سر نسازید. انسان بسازید، نه یک مشت انسان‌نمای قالبی ابزاری.
و تو ای روحانی و ای عالم دینی، یا تو ای نویسنده و گوینده غیر معمم! با گفته ها و نوشته هایت یک مشت موجود قالبی، یک مشت انسان نمایی که به کارخانه بزرگ اجتماع سفارش داده اند تا با فلان مدل به دنیا بیاید، با فلان مدل بیندیشد، با فلان مدل زندگی کند و با فلان مدل بمیرد، تحویل آینده نده! آینده بشریت به انسان نیاز دارد؛ انسان برخوردار از شخصیت انسانی؛انسانی که خود را بسازد و محیط خود را.
دوست ندارم دیگر معلم خود را "باغبان" بنامد.دوست ندارم دیگر معلم و مربی خود را "چوپان" تلقی کند.این کلمات مبتذل شایسته شأن معلم نیست.نه شایسته شأن او و نه شایسته شأن آنان که مسئول تعلیم و تربیت آنهاست.معلم و مربی برترین کمک کار به انسانی است که در حال خود ساختن است."

نقش آزادی در تربیت کودکان؛ شهید دکتر بهشتی؛ نشر روزنه ص 165
Photo: ‎شما را به خدا  یک مشت انسان‌نمایِ قالبیِ خاک بر سر نسازید!

"اگر تاکنون به این بچه‌های عزیز و انسان‌های آیندۀ آینده‌ساز، آزادی لازم را عنایت نفرموده‌اید، چقدر به آنها ظلم و خیانت شده است؟ و به چه چیز آنها خیانت شده؟ به شخصیت انسانی آنها. ای معلم با ایمان آگاه و آزاد! به عنوان یک دوست و همفکر و همراهت خواهش می‌کنم، شما را به خدا در این کلاس‌ها یک مشت انسان‌نمایِ قالبیِ خاک بر سر نسازید. انسان بسازید، نه یک مشت انسان‌نمای قالبی ابزاری.
و تو ای روحانی و ای عالم دینی، یا تو ای نویسنده و گوینده غیر معمم! با گفته ها و نوشته هایت یک مشت موجود قالبی، یک مشت انسان نمایی که به کارخانه بزرگ اجتماع سفارش داده اند تا با فلان مدل به دنیا بیاید، با فلان مدل بیندیشد، با فلان مدل زندگی کند و با فلان مدل بمیرد، تحویل آینده نده! آینده بشریت به انسان نیاز دارد؛ انسان برخوردار از شخصیت انسانی؛انسانی که خود را بسازد و محیط خود را.
دوست ندارم دیگر معلم خود را "باغبان" بنامد.دوست ندارم دیگر معلم و مربی خود را "چوپان" تلقی کند.این کلمات مبتذل شایسته شأن معلم نیست.نه شایسته شأن او و نه شایسته شأن آنان که مسئول تعلیم و تربیت آنهاست.معلم و مربی برترین کمک کار به انسانی است که در حال خود ساختن است."

نقش آزادی در تربیت کودکان؛ شهید دکتر بهشتی؛ نشر روزنه ص 165‎
«به این نتیجه رسیدم که آدمی هرکاری، تکرار میکنم هر کاری که می کند، براى کسب یک چیز است:آرامش! بله، نوشیدن چای در ایوان، پرو کردن لباس و قدم زدن جلوی آینه در تنهایی، کتاب خواندن، به آغوش کشیدن یک بچه، آواز خواندن در حمام، معامله های کلان و پر از ریسک، نصب یک قاب عکس به دیوار اتاق، عضو شدن در گروههای وایبری و واتس اپی، سفر رفتن و چمدان بستن، لالایی خواندن، سوار ماشین فلان مدل شدن، پرش از ارتفاع، بافتنی بافتن، سوار شدن در وسیله برقی هیجان آور شهربازی، نامه نوشتن، پیاده روی تا اداره پست، صدقه دادن، وبلاگ نوشتن، عضو گروههای سیاسی، فرهنگی یا هنری شدن، روی پای بابا خوابیدن، بندانداختن صورت مادربزرگ، روشن کردن چراغ خواب حتی، روضه گرفتن، روضه رفتن و سینه زدن، گریه کردن، دویدن و نفس نفس زدن،حجاب داشتن، نماز خواندن، برعکس این دوتا حتی..... غر غر کردن حتی، فحش دادن حتی، انتقام به کثیف ترین شکل ممکن حتی، متلک انداختن، عدول از قانون ، کتک زدن بچه، ناخن جویدن، مسخره کردن یا خندیدن به کسی، نفرین کردن، زیر آب زدن، چوقولى کردن، دوست پسر و دوست دختر داشتن، پنهان کردن رابطه ای یا آشکار کردن عمدی چیزی که پنهان بوده، امضای طلاق، خودکشی. .... باور دارم که همه اینها براى آن است که ذره ای از سهم آرامش، نصیب آدمی شود و گمشده درونی اش را با کاری،اقدامی،حرفی، علامتی پیدا کند. باور دارم که ته ته همه چیز، کسب آرامش است اما این آرامش براى روح بزرگ ما، کم است. براى این است که زودتر دلگیر میشویم. زود میبریم، زود قهر میکنیم از خدا حتی، شاخ و شانه میکشیم که ال کن و بل کن وگرنه. ...این وگرنه را هم براى کسب آرامش میگوییم. متلاطمیم و ذره ای آرامش می خواهیم. شده با کارهاى بد و بدتر. ... روح ما بزرگ است. این آرامشهای کوچک، آرامش نمیکند. ظرفیتش بیش از اینهاست. باور دارم که همه کارها براى آرامش است اما آرامش اصیل و واقعی اینجا نیست. باید جایی دیگر، دنبالش بگردیم.»
http://ghasedakbarun.blogfa.com/post-307.aspx

سر خیلی از آقایان فقها را کلاه می گذارند! / در بسیاری از موارد نظر فقها ارزش کمتری دارد

" تعیین موضوع شأن فقیه نیست . این جمله را باید یاد بگیرید . « تعیین موضوع شأن فقیه نیست » این جمله را برایتان معنی می کنم .
در رساله ، صاحب فتوا و مرجع تقلید فتوا می دهد ، می گوید آب انگور را اگر بجوشانند قبل از آن که دو سوم آن تبخیر شود خوردنش حرام است . این یک فتواست . این فتوا را سرکه انداز و انگور فروش نمی تواند بدهد . این فتوا را فقیه می تواند بدهد . یک فقیه دیگر هم می تواند مقابل او بایستد و بگوید نخیر ! مکروه است ، حرام نیست . آن بحث بحث فقاهتی است ، اختلاف نظر میان دو فقیه است .
بسیار خوب ، اما شیره پَز یک ظرف آب انگور را در مغازه اش می جوشاند ، یک فقیهِ عالمِ اَعلَم هم که آن کنار ایستاده می گوید : آهای ! حلوایی شیره پَز ! از این نخور ! می گوید چرا آقا ؟ می گوید چون هنوز دو ثلثش تبخیر نشده . می گوید نه خیر آقا ، اشتباه می فرمایید ! من بهتر از شما بلدم ؛ می دانم دو ثلث این تبخیر شده است .
حالا شما می فرمایید چه کنیم ؟ می فرمایید این شیره پز بگوید ، یا مرجع تقلید من می فرماید که دو ثلثش تبخیر نشده ، و لذا نخوریم ؟ آیا نظر این مرجع تقلید در تشخیص این که دو سوم آب انگور این دیگ تبخیر شده ، بر نظر شیره پَز مقدم است ؟ خیر ! نظر آن مرجع در این مورد با نظر دیگران تفاوتی ندارد ، چون تشخیص موضوع و تعیین موضوع ربطی به فقاهت ندارد و کار فقیه نیست . فقیه ، با استفاده از مطالعات تخصصی اش و مقام فقاهتش فتوا می دهد و مثلا می گوید برای آنکه طلاق درست باشد باید در برابر دو عادل انجام گیرد . بسیار خوب ؛ شما آمدید احمد و نقی را برای شهادت دعوت کردید . می گویید اینها عادل هستند ؛ می خواهید در برابرشان طلاقی انجام بدهید . مرجع تقلید از راه می رسد می گوید : طلاق نده ! چرا ؟ برای این که احمد عادل نیست . شما در این جا چه می کنید ؟ آیا می گویید خوب ، چون مرجع تقلید می گوید احمد عادل نیست ، پس او دیگر عادل نیست ؟ نه ! می گویید آن مرجع احمد را درست نمی شناسد؛ من بهتر از او احمد را می شناسم ؛ من با او معاشرت دارم و او را عادل یافتم . اطلاعات آقا درباره احمد از شما کمتر است . ایا این خدشه ای به فقاهت آقا وارد می آورد ؟ نه! تشخیص این که این آقا عادل است یا عادل نیست چه ربطی به فقاهت دارد ؟ مطالعات تخصصی فقاهتی در تشخیص این که این آدم درست و راستی است اصلاً نقشی ندارد . در این جا فوت و فن معاشرت را بلد بودن راهگشاتر است و بهتر می تواند به آدم نشان بدهد که این آدم ، آدم درستکاری است .
اتفاقاً سر خیلی از آقایان فقها ، آدمهای ظاهر الصلاح دغل کلاه می گذارند . فاسق واقعی خودش را به اینها عادل جا می زند ، چون آنها کمتر در زندگی اجتماعی حضور دارند و از این دغل بازیها کمتر خبر دارند . بنا بر این ، نظر آقا در مورد عادل بودن یا فاسق بودن او با نظر مردم دیگر هیچ فرقی ندارد و حتی گاهی ارزش کمتری دارد . وقتی می گوئیم ارزش نظر آقا در این مورد کمتر است هیچ جسارتی به مقام فقاهت آقا نیست و کمترین تزلزلی هم در مسائل مربوط به تقلید و مرجعیت و فقاهت به وجود نمی آورد .
پس تشخیص موضوع کار فقیه نیست ؛ شأن فقیه نیست . یعنی فقاهت او در این مورد دخالتی ندارد."
ولایت،رهبری،روحانیت؛ شهید دکتر بهشتی؛نشر روزنه؛صص 214-216
Photo: ‎سر خیلی از آقایان فقها را کلاه می گذارند! / در بسیاری از موارد نظر فقها ارزش کمتری دارد

" تعیین موضوع شأن فقیه نیست . این جمله را باید یاد بگیرید . « تعیین موضوع شأن فقیه نیست » این جمله را برایتان معنی می کنم .
در رساله ، صاحب فتوا و مرجع تقلید فتوا می دهد ، می گوید آب انگور را اگر بجوشانند قبل از آن که دو سوم آن تبخیر شود خوردنش حرام است . این یک فتواست . این فتوا را سرکه انداز و انگور فروش نمی تواند بدهد . این فتوا را فقیه می تواند بدهد . یک فقیه دیگر هم می تواند مقابل او بایستد و بگوید نخیر ! مکروه است ، حرام نیست . آن بحث بحث فقاهتی است ، اختلاف نظر میان دو فقیه است .
بسیار خوب ، اما شیره پَز یک ظرف آب انگور را در مغازه اش می جوشاند ، یک فقیهِ عالمِ اَعلَم هم که آن کنار ایستاده می گوید : آهای ! حلوایی شیره پَز ! از این نخور ! می گوید چرا آقا ؟ می گوید چون هنوز دو ثلثش تبخیر نشده . می گوید نه خیر آقا ، اشتباه می فرمایید ! من بهتر از شما بلدم ؛ می دانم دو ثلث این تبخیر شده است .
حالا شما می فرمایید چه کنیم ؟ می فرمایید این شیره پز بگوید ، یا مرجع تقلید من می فرماید که دو ثلثش تبخیر نشده ، و لذا نخوریم ؟ آیا نظر این مرجع تقلید در تشخیص این که دو سوم آب انگور این دیگ تبخیر شده ، بر نظر شیره پَز مقدم است ؟ خیر ! نظر آن مرجع در این مورد با نظر دیگران تفاوتی ندارد ، چون تشخیص موضوع و تعیین موضوع ربطی به فقاهت ندارد و کار فقیه نیست . فقیه ، با استفاده از مطالعات تخصصی اش و مقام فقاهتش فتوا می دهد و مثلا می گوید برای آنکه طلاق درست باشد باید در برابر دو عادل انجام گیرد . بسیار خوب ؛ شما آمدید احمد و نقی را برای شهادت دعوت کردید . می گویید اینها عادل هستند ؛ می خواهید در برابرشان طلاقی انجام بدهید . مرجع تقلید از راه می رسد می گوید : طلاق نده ! چرا ؟ برای این که احمد عادل نیست . شما در این جا چه می کنید ؟ آیا می گویید خوب ، چون مرجع تقلید می گوید احمد عادل نیست ، پس او دیگر عادل نیست ؟ نه ! می گویید آن مرجع احمد را درست نمی شناسد؛ من بهتر از او احمد را می شناسم ؛ من با او معاشرت دارم و او را عادل یافتم . اطلاعات آقا درباره احمد از شما کمتر است . ایا این خدشه ای به فقاهت آقا وارد می آورد ؟ نه! تشخیص این که این آقا عادل است یا عادل نیست چه ربطی به فقاهت دارد ؟ مطالعات تخصصی فقاهتی در تشخیص این که این آدم درست و راستی است اصلاً نقشی ندارد . در این جا فوت و فن معاشرت را بلد بودن راهگشاتر است و بهتر می تواند به آدم نشان بدهد که این آدم ، آدم درستکاری است .
اتفاقاً سر خیلی از آقایان فقها ، آدمهای ظاهر الصلاح دغل کلاه می گذارند . فاسق واقعی خودش را به اینها عادل جا می زند ، چون آنها کمتر در زندگی اجتماعی حضور دارند و از این دغل بازیها کمتر خبر دارند . بنا بر این ، نظر آقا در مورد عادل بودن یا فاسق بودن او با نظر مردم دیگر هیچ فرقی ندارد و حتی گاهی ارزش کمتری دارد . وقتی می گوئیم ارزش نظر آقا در این مورد کمتر است هیچ جسارتی به مقام فقاهت آقا نیست و کمترین تزلزلی هم در مسائل مربوط به تقلید و مرجعیت و فقاهت به وجود نمی آورد .
پس تشخیص موضوع کار فقیه نیست ؛ شأن فقیه نیست . یعنی فقاهت او در این مورد دخالتی ندارد."
ولایت،رهبری،روحانیت؛ شهید دکتر بهشتی؛نشر روزنه؛صص 214-216‎

ابراهیم نبوی: « در واقع بخش مهمی از زندگی مردم و بسیاری از مرگ هایی که در کشور اتفاق می افتد، ناشی از همین اخلاقیاتی است که معتقد است دیدن فیلم غیراخلاقی است، ولی دزدی از ثروت مردم و توسعه فقر غیراخلاقی نیست»
«یکی از نوابغ جدید حکومت که عضو کمیته مصادیق مجرمانه فضای مجازی آقای روح الله مومن نسب، گفته که « نود درصد محتوای چت و نرم افزارهای موبایل غیراخلاقی است.» 
انگار نود درصد خیابانهای کشور غیراخلاقی نیست، انگار نود درصد پاک ترین دولت هزار سال گذشته، فساد مالی نداشتند. انگار نود درصد تصمیمات مجلس به زیان کشور نیست؟ و انگار همه نمی دانیم که علت اعمال کنترل بر ابزارهای ارتباطی نقش آنها در اطلاع رسانی است. زندگی حقیقی را از مردم گرفتند، می خواهند زندگی مجازی را هم بگیرند. همین آقای مومن نسب اضافه کرده که « حضور در فیس بوک بازی در زمین دشمن است.» معلوم نیست چرا می گوید " دشمن"، اصلا دشمن کی؟ اصلا مگر دشمن حکومت و مردم یکی هستند؟ مردم با آمریکا و دنیای غرب مشکل ندارند، این قدر که حکومت و این همه روح الله و مومن هایش با مردم دشمنی می کنند، دشمنان حکومت به مردم لطمه نمی زنند. 
همین روح الله گفته است: « ایران ۱۲ میلیون کاربر اینترنت با میانگین سنی زیر ۱۸ سال دارد که در سن ۱۱ سالگی محتوای «غیراخلاقی» در اینترنت را تجریه کرده‌اند.» فکر می کند که بقیه کسانی که زیر سن 18 سال دارند و مثلا در گوشه خیابانها دستفروشی می کنند، یا با گدایی زندگی می گذرانند و اصلا نمی دانند فیسبوک را می خورند یا می آشامند، خیلی زندگی اخلاقی دارند. فعلا ماهواره ها، موبایل، فیسبوک، واتس آپ، یوتیوب، لپ تاپ، اینترنت، دانشگاه، موسیقی، سینما همه غیراخلاقی است، در عوض کتک زدن مردم، آتش زدن پرچم، نعره کشیدن توی خیابانها، بالارفتن از دیوار سفارتخانه ها و دزدی های میلیاردی همه اخلاقی است. می گویم این اخلاق شان ما را کشته است، این جمله فقط یک ضرب المثل نیست، در واقع بخش مهمی از زندگی مردم و بسیاری از مرگ هایی که در کشور اتفاق می افتد، ناشی از همین اخلاقیاتی است که معتقد است دیدن فیلم غیراخلاقی است، ولی دزدی از ثروت مردم و توسعه فقر غیراخلاقی نیست.»

آقای داور نبوی
Ebrahim Nabavi
آرایش غلیظ زیر قبای نامجو

نامجو راه رفتنی را یافت. یا هو کردند یا سکوت و به روی خودشان نیاوردند که راهی که خودشان و اسطوره‌های پفکی و نمکیشان درش می‌روند بن‌بست است. حالا همایون شجریان تقلیدی خام و خنده‌دار و دست به عصا از نامجو می‌کند. از شجاعتش و ابداعش می‌گویند. شجاعت؟ ابداع؟

مدیریت احمق، فیلترینگ هوشمند
من هیچ تردیدی ندارم که وزارت اطلاعات ایران در نابود کردن احزاب و گروههای مخالف خودش با هوشمندی کامل عمل کرده و همه این احزاب را یا از بین برده یا غیرفعال کرده، همچنین هیچ شکی ندارم که بعد از سال ۱۳۸۸ نیروهای امنیتی چنان هوشمندانه کل مخالفین را کنترل کردند که امکان هیچ واکنش اجتماعی و خیابانی نبود، هیچ شکی هم ندارم که ایران برای کنترل سایبری چنان هوشمندانه عمل می کند که تمام مافیای هکرها و سارقین اطلاعات اینترنتی روسی و چینی که اصل جنس هستند، در مقابل ارتش سایبری ایران عاجزند، و البته هیچ تردیدی ندارم که در هشت سال گذشته دزدی های مالی و ارزی که بیش از ۷۰ میلیارد دلار است، زیر چند لایه بصورت هوشمندانه ای عمل شده که به سادگی قابل بررسی و ارزیابی نیست و به همین دلیل بعد از یک سال و با وجود مدارک کافی هنوز دولت جدید با شگفتی از پیچیدگی و هوشمندی این دزدی ها حرف می زند. یعنی واقعا نباید تردید کرد که دولت های معاصر ایران در کنترل کردن مردم، در سانسور کردن، در دزدی کردن و در سرقت اطلاعات واقعا هوشمندانه رفتار کردند. به همین دلیل است که مقامات مسئول اعلام کردند که تازه و بعد از ده سال فیلترینگ خفن، "فیلترینگ هوشمند از شش ماه دیگر آغاز می شود." من این هوشمندی را ستایش می کنم، ولی این را نمی فهمم که اگر این آقایان اینقدر هوشمندی دارند، برای چی در اداره اقتصاد کشور از این هوشمندی استفاده نمی کنند؟ برای ایجاد ثروت و رفاه برای مردم چرا هوشمند نیستند؟ برای دادن خدمات به مردم چرا هوشمند نیستند؟ چرا در اداره صدا و سیما ضریب هوشی شان از دمپایی ابری هم کمتر است؟ چرا برای حفظ منافع ملی کشور مثل عقب مانده ها عمل می کنند؟ واقعا مصیبتی داریم. حکومت زندگی ما را داده دست یک مشت ابله سبک مغز کم عقل و همین باعث شده مردم اعتراض کنند، بعد برای کنترل اعتراضات مردم یک گروه باهوش و نابغه را گذاشته که ذهن و روح ملت را فیلتر کنند، نمی شود آن آدمهای باهوش را بگذارید برای اداره کشور، که کسی هم اعتراضی نداشته باشد و اصلا لازم نباشد از آدمهای باهوش برای فیلترینگ استفاده کنید؟ مصیبتی داریم ها!
Photo: ‎مدیریت احمق، فیلترینگ هوشمند
من هیچ تردیدی ندارم که وزارت اطلاعات ایران در نابود کردن احزاب و گروههای مخالف خودش با هوشمندی کامل عمل کرده و همه این احزاب را یا از بین برده یا غیرفعال کرده، همچنین هیچ شکی ندارم که بعد از سال ۱۳۸۸ نیروهای امنیتی چنان هوشمندانه کل مخالفین را کنترل کردند که امکان هیچ واکنش اجتماعی و خیابانی نبود، هیچ شکی هم ندارم که ایران برای کنترل سایبری چنان هوشمندانه عمل می کند که تمام مافیای هکرها و سارقین اطلاعات اینترنتی روسی و چینی که اصل جنس هستند، در مقابل ارتش سایبری ایران عاجزند، و البته هیچ تردیدی ندارم که در هشت سال گذشته دزدی های مالی و ارزی که بیش از ۷۰ میلیارد دلار است، زیر چند لایه بصورت هوشمندانه ای عمل شده که به سادگی قابل بررسی و ارزیابی نیست و به همین دلیل بعد از یک سال و با وجود مدارک کافی هنوز دولت جدید با شگفتی از پیچیدگی و هوشمندی این دزدی ها حرف می زند. یعنی واقعا نباید تردید کرد که دولت های معاصر ایران در کنترل کردن مردم، در سانسور کردن، در دزدی کردن و در سرقت اطلاعات واقعا هوشمندانه رفتار کردند. به همین دلیل است که مقامات مسئول اعلام کردند که تازه و بعد از ده سال فیلترینگ خفن، "فیلترینگ هوشمند از شش ماه دیگر آغاز می شود." من این هوشمندی را ستایش می کنم، ولی این را نمی فهمم که اگر این آقایان اینقدر هوشمندی دارند، برای چی در اداره اقتصاد کشور از این هوشمندی استفاده نمی کنند؟ برای ایجاد ثروت و رفاه برای مردم چرا هوشمند نیستند؟ برای دادن خدمات به مردم چرا هوشمند نیستند؟ چرا در اداره صدا و سیما ضریب هوشی شان از دمپایی ابری هم کمتر است؟ چرا برای حفظ منافع ملی کشور مثل عقب مانده ها عمل می کنند؟ واقعا مصیبتی داریم. حکومت زندگی ما را داده دست یک مشت ابله سبک مغز کم عقل و همین باعث شده مردم اعتراض کنند، بعد برای کنترل اعتراضات مردم یک گروه باهوش و نابغه را گذاشته که ذهن و روح ملت را فیلتر کنند، نمی شود آن آدمهای باهوش را بگذارید برای اداره کشور، که کسی هم اعتراضی نداشته باشد و اصلا لازم نباشد از آدمهای باهوش برای فیلترینگ استفاده کنید؟ مصیبتی داریم ها!‎
حُرمت یا حلّیتِ استماع آواز بانوان

بخشی از متن: «پاسخ آیتالله خامنهای: اگر آنها را از نوع موسیقى مطرب و لهوى مناسب با مجالس لهو میدانید، جایز نیست به آنها گوش دهید، ولى نهى دیگران از باب نهى از منکر منوط به این است که احراز نمایید که آنان هم آهنگهاى مزبور را از نوع موسیقى حرام مىدانند!»
خبرش آمده که جوانِ آمریکایىِ مبتکر چالش آب یخ به نفع بیماران ALS، براى غواصى پریده توى آب و غرق شده. یکى زیر خبر کامنت گذاشته: «... اینگونه افراد باید در نظر داشته باشند که زندگی آنها دیگر منحصرا تعلق به خودشان ندارد .دست کم تا جایی که هدفی را که درمسیر آن پا گذاشته اند به مرحله ای برسد تا بصورت یک برنامه جاری و مستمر و خود مدیر در آمده باشد . با همه این ها جای تاسف هست و با خانواده ایشان نهایت همدردی را داریم .»
دومى نوشته: «همیشه کسانیکه که ب دیگران وزندگی دیگران اهمیت میدن. زود از بین ما میرن. تو مملکت ما اوناییکه حکم رانن. اهمیت ندادن اوناییکه که اهمیت دادن ب مردم داخل زندانن. این است فرق آدما»
سومى هم مختصر و مفید گفته:
«اینم نتیجه ی کار خوب !»

#ماایرانیان‌مقیم‌مرکز
#چرابایددرانتخابات‌مجلس‌شرکت‌کنیم
.

حاج آقا سلحشور فرموده‌اند: «من برای ساختن سریال حضرت موسی از مردم گدایی می‌کنم ولی از کن و اسکار نه»
حاج آقا، قربان قدتان بروم؛ آن‌قدر پول چیزهایی که ساخته‌اید از این ور و آن ور رسیده که ظاهراً در جریان نیستید که پول فیلمسازی را در جهان کمپانی‌های فیلمسازی می‌دهند و در ایران، دولت و نهادها و جاهای دیگر. کن و اسکار، پول به کسی نمی‌دهند. جایزه می‌دهند. آن هم وقتی فیلم ساخته شد. نه قبل از ساخته‌شدن. به شما هم در هر صورت نمی‌دهند، چون اولا کن و اسکار دست صهیونیست‌هاست و شما یک هنرمند ارزشی هستید، ثانیا کن و اسکار با فیلم سر و کار دارند، نه با چیزهایی که شما می‌سازید و اسمش سریال تلویزیونی است ظاهراً. پس نگران نباشید و با خیال آسوده به کارتان مشغول باشید.

گاهی احساس می‌کنم باید چیزهایی را توضیح بدهم تا خیال آدم‌ها راحت شود و نگران نباشند. احساس مسئولیت است دیگر.
حقوق بشر انسانی یا حقوق بشر آمریکایی؟

من دو الگوی کاملا مشخص و متمایز برای حقوق بشر می‌شناسم، الگوی انسانی که حقوق بشر را واقعی و لازم می‌بیند و الگوی آمریکایی که حقوق بشر را ابزاری برای دخالت در امور کشورهای مخالفش می‌داند. ظاهرا در کشور ما هم هر دو نوع نگاه به حقوق بشر وجود دارد. بعضی دوستان ما که خیال آمریکاستیزی دارند و رفتار آمریکامنش رسما حقوق بشر را ابزار دخالت می‌دانند و ناراحت هستند که چرا آدم‌های مستقل به نیابت از جمهوری اسلامی ایران نرفته اند بابت ماجرای فرگوسن خاک ایالات متحده را به توبره بکشند.
در شهری پرت با جمعیت اندک ۲۱۰۰۰ نفری در ایالات متحده یک مامور پلیس (که سفیدپوست بوده) به یک جوان ۱۸ ساله‌ی غیرمسلح سیاه‌پوست شلیک کرده و او را کشته است. شلیک در پی گزارش سرقت از یک فروشگاه بوده است. تقریبا چیزی شبیه آن کسی که مامور پلیس در همین تهران خودمان به‌ش ایست داده بود و وقتی نایستاده بود با گلوله به جای لاستیک ماشینش مغزش را پریشان کرده بود.
این که این چه قدر به حقوق بشر مربوط است را من نظر نمی‌دهم. فقط یادآوری می‌کنم که همین ماجرا و تفاوت رنگ پوست پلیس و مرحوم مایکل براون باعث شده این شهر چندین روز غرق در اعتراض و حتی آشوب باشد، از سر تا سر دنیا یک عده خبرنگار بروند آن‌جا و ماجرا را لحظه به لحظه در حد فیلم سینمایی گزارش کنند و اگر یک عکاس را دست‌بند زدند و بردند فورا عکس خندانش را جلوی چشم همه‌ی دنیا بگذارند و گروه‌های مدافع حقوق بشر کلی آدم به این یک وجب شهر اعزام کنند و داستان هنوز هم ادامه داشته باشد.
خب طبیعتا رفتار پلیس آمریکا نامی جز رفتار وحشیانه ندارد. اما این رفتار هر جا که باشد نامش همین است. این طور نیست که در تهران اسم این رفتار باشد هوش‌مندی پلیس یا نهایتا قصور پلیس در انجام وظیفه و در فرگوسن نامش باشد رفتار وحشیانه. نه. ملاک یکی است و این رفتار وحشیانه است. و خب وحشیانه‌تر از این رفتار در همین تهران در همین روزها پیش چشم همه‌ی این دوستان آمریکاستیز رخ داد. یک نفر را که با یک وانت پیکان و یک بلندگو چهار تا تکه آهن قراضه می‌خریده و می‌فروخته تا یک لقمه نان حلال در بیاورد زده‌اند با پنجه بوکس کشته‌اند. اگر کشتن مایکل براون مخالف حقوق بشر است کشتن علی چراغی صد برابرش مخالف حقوق بشر است. بروید سر قاتلش داد بزنید لطفا.



روش مدیریت پنجه‌بوکسی

خبرگزاری دانشجویان ایران (ایسنا) - طنز روز
رضا ساکی

فرض کنید در یک شهر بزرگ فردی با پنجه‌بوکس می‌زند توی سر یک دست‌فروش و دست‌فروش به رحمت خدا می‌رود. فرض کنید که می‌خواهیم این پنجه‌بوکس مزاحم را مدیریت کنیم تا همه چیز دچار مرور زمان بشود و از یادها و خاطره‌ها برود؛ طوری که نه نشان از پنجه بماند نه از بوکس.

یکی از روش‌های موثر مدیریت در بحث پنجه‌بوکس این‌طوری است که فضای خبری را کنترل کنیم. مثلا به این خبرها دقت کنید:

یک شهروند منسوب به تهران و منسوب به یکی از ارگان‌های شهری با پنجه‌بوکس منسوب به خودش توی سر یک شهروند منسوب به تهران که منسوب به دست‌فروشی بود می‌زند و دست‌فروش فوت می‌کند.

مردی منسوب و کارگر، که بر اثر ضرب و شتم منسوب به مأمورانِ منسوب به گشتِ سدِ معبرِ منسوب به ناحیه ۴ منسوب به منطقه ۴ شهری، به مدت یک هفته در بیمارستان بستری شده بود به رحمت خدا رفت.

سخنگوی قضایی در واکنش به قتل منسوبِ یک کارگر منسوب، با پنجه‌بوکس شخصیِ ماموران منتسب به ارگان فلان، از اجازه حمل باتوم، گاز اشک‌آور و پنجه‌بوکس توسط ماموران منسوب این سازمانِ منسوب اظهار بی‌اطلاعی کرد.

یک مقام منسوب به منطقه ۴ شهری در واکنش به کشته شدن یک کارگر منسوب با پنجه‌بوکسِ کارکنان منسوب به فلان جا گفت: این موضوع به ما ارتباطی ندارد و درگیری صورت‌گرفته بین یک کارگر منسوب با عوامل پیمانکار منسوب در این منطقه منسوب بوده است.

این مقام منتسب ادامه داد: همان‌طور که مشخص است همه چیز منسوب و منتسب است و به ما ربطی ندارد. ایشان درباره این که آیا در بحث موسیقی و ممانعت از تدریس آن هم ممکن است اتفاقی بیفتد که منسوب مثلا به چیزی باشد حرفی نزد اما گفت که دسته سه‌تار زیاد محکم نیست و زود می‌شکند.

باقی بقای‌تان!
اسکارِ بلاتکلیف‌ترین، پرتعلیق‌ترین و ویران‌کننده‌ترین جمله‌ى جهان را بدهیم به «دِ موبایل ست ایز آف.» این سندِ قطعِ محتومِ ارتباط، با امیدِ فقط محتملِ اتصال. وقتى نمى‌دانى محبوب کجاست: بى‌خیال در شلوغى میهمانى؟ کلافه در ازدحام خیابان؟ آرمیده در آغوش بیگانه؟ خوابیده بر صندلى هواپیمایى به مقصد ناکجاآباد، جایى میان زمین و آسمان؟ یا در حال گذراندن دقیقه‌ى هجدهم از ساعت ٩ صبح یکشنبه‌ى سیاه، در پروازى که همراه با پرنده‌اش مردنى است.
.
در اذان و اقامه معتقد به ذکر اشهد ان علیا ولی الله نبود/ می گفتند سنی و وهابی شده!

علی اکبر ناطق نوری:
"روزی دیگر شایعه کردند بهشتی سنی است و در اذان واقامه اشهد ان علیا ولی الله را نمی گوید، به فردی که این شایعه را باور کرده بود، گفتند در نماز جماعت شرکت کن تا خودت بشنوی که اشهد ان علیا ولی الله می گوید، به شهید بهشتی هم گفتند امشب اشهد ان علیا ولی الله را بلندتر بگو تا این فرد بشنود، اما آن شب که آن فرد در نماز جماعت حضور داشت، شهید بهشتی اشهد ان علیا ولی الله را که مستحب بود، نگفت.بعد از نماز از او پرسیدند چرا؟ گفت: من تمام وجودم به ولایت علی شهادت می دهد، اما دیدم اگر امشب بگویم، بخاطر علی نیست. بلکه بخاطر این است که یک مخالف خودم را راضی کنم پس نگفتم ."( سایت بنیاد آثار شهید بهشتی)
اسدالله بادامچیان:
"شخصی گفته بود که شهید بهشتی سنی مذهب است چرا که در اذان نماز خود ذکر علی ولی الله را بر زبان نمی آورد. یک روز همراه با همان شخص جهت اقامه نماز خدمت آیت الله بهشتی رسیدیم، بنده به شهید بهشتی گفتم جهت رد این شبهه اگر امکان دارد امروز ذکر علی ولی الله در نماز را کمی بلند تر بفرمایید، هنگام نماز رسید و در موقع اذان، شهید بهشتی ذکر علی ولی الله را به جا نیاورد، پس از نماز خدمت وی رسیدم و علت این مسأله را جویا شدم و ایشان گفت امروز اگر ذکر علی ولی الله را می گفتم به سبب خوشبین شدن تفکر فردی دیگر به من بود نه برای خدا، به همین سبب من این ذکر را به جا نیاوردم." (خبرگزاری رسا 7 تیر 93)
سید محمدرضا بهشتی:
"از خصوصیات پدرم این بود به هر موضوعی که به لحاظ تحقیقی می رسید ایستادگی و پافشاری خاصی می کرد.مثلا ایشان در اذان و اقامه نماز معتقد به ذکر اشهد ان علیا ولی الله نبود و می گفت چنین چیزی در روایات ما نیست و باکی هم نداشت که افراد سنتی با طرح این نظر به او چه اتهامی می زنند.در آن زمان بعضی که خیلی روی این مسئله هیاهو می کردند به یکدیگر گفته بودند کاری ندارد یک روز منزل ایشان می رویم تا از نزدیک شاهد این قضیه باشیم.پدرم کسی بود که اگر می دانست آنها برای چه منظوری به منزل او آمده اند موقع نماز مثل همیشه این ذکر را نمی گفت نه آنکه برای اینکه بهانه ای به دست آنها ندهد ناچار شود به رغم عقیده اش این ذکر را بگوید." (سیره شهید دکتر بهشتی؛غلامعلی رجایی؛ ص 592)
سید علیرضا بهشتی:
"ایشان بسیاری از مستحبات قابل حذف در اذان و اقامه را که برای اهل سنت حساسیت زا بود حذف می کردند چون وحدت مسلمین را بسیار مهم تر از عمل به چند ذکر مستحب می دانستند بر همین اساس وقتی به ایران بازگشتند بعضی ها علیه ایشان جوی ساخته بودند که ایشان وهابی و سنی است و ولایت علی ع را قبول ندارد." (همان ص503)
Photo: ‎در اذان و اقامه معتقد به ذکر اشهد ان علیا ولی الله نبود/ می گفتند سنی و وهابی شده!

علی اکبر ناطق نوری:
"روزی دیگر شایعه کردند بهشتی سنی است و در اذان واقامه اشهد ان علیا ولی الله را نمی گوید، به فردی که این شایعه را باور کرده بود، گفتند در نماز جماعت شرکت کن تا خودت بشنوی که اشهد ان علیا ولی الله می گوید، به شهید بهشتی هم گفتند امشب اشهد ان علیا ولی الله را بلندتر بگو تا این فرد بشنود، اما آن شب که آن فرد در نماز جماعت حضور داشت، شهید بهشتی اشهد ان علیا ولی الله را که مستحب بود، نگفت.بعد از نماز از او پرسیدند چرا؟ گفت: من تمام وجودم به ولایت علی شهادت می دهد، اما دیدم اگر امشب بگویم، بخاطر علی نیست. بلکه بخاطر این است که یک مخالف خودم را راضی کنم پس نگفتم ."( سایت بنیاد آثار شهید بهشتی)
اسدالله بادامچیان:
"شخصی گفته بود که شهید بهشتی سنی مذهب است چرا که در اذان نماز خود ذکر علی ولی الله را بر زبان نمی آورد. یک روز همراه با همان شخص جهت اقامه نماز خدمت آیت الله بهشتی رسیدیم، بنده به شهید بهشتی گفتم جهت رد این شبهه اگر امکان دارد امروز ذکر علی ولی الله در نماز را کمی بلند تر بفرمایید، هنگام نماز رسید و در موقع اذان، شهید بهشتی ذکر علی ولی الله را به جا نیاورد، پس از نماز خدمت وی رسیدم و علت این مسأله را جویا شدم و ایشان گفت امروز اگر ذکر علی ولی الله را می گفتم به سبب خوشبین شدن تفکر فردی دیگر به من بود نه برای خدا، به همین سبب من این ذکر را به جا نیاوردم." (خبرگزاری رسا 7 تیر 93)
سید محمدرضا بهشتی:
"از خصوصیات پدرم این بود به هر موضوعی که به لحاظ تحقیقی می رسید ایستادگی و پافشاری خاصی می کرد.مثلا ایشان در اذان و اقامه نماز معتقد به ذکر اشهد ان علیا ولی الله نبود و می گفت چنین چیزی در روایات ما نیست و باکی هم نداشت که افراد سنتی با طرح این نظر به او چه اتهامی می زنند.در آن زمان بعضی که  خیلی روی این مسئله هیاهو می کردند به یکدیگر گفته بودند کاری ندارد یک روز منزل ایشان می رویم تا از نزدیک شاهد این قضیه باشیم.پدرم کسی بود که اگر می دانست آنها برای چه منظوری به منزل او آمده اند موقع نماز مثل همیشه این ذکر را نمی گفت نه آنکه برای اینکه بهانه ای به دست آنها ندهد ناچار شود به رغم عقیده اش این ذکر را بگوید." (سیره شهید دکتر بهشتی؛غلامعلی رجایی؛ ص 592)
سید علیرضا بهشتی:
"ایشان بسیاری از مستحبات قابل حذف در اذان و اقامه را که برای اهل سنت حساسیت زا بود حذف می کردند چون وحدت مسلمین را بسیار مهم تر از عمل به چند ذکر مستحب می دانستند بر همین اساس وقتی به ایران بازگشتند بعضی ها علیه ایشان جوی ساخته بودند که ایشان وهابی و سنی است و ولایت علی ع را قبول ندارد." (همان ص503)‎
یک کوهنورد معنای تقوا را خوب می‌فهمد
My dear ones! My children! Practice piety; gain #piety for your own good. Piety means to be careful not to commit sins; to avoid moral decline. For example, imagine you are hiking a mountain trail. If you act out of negligence in any steps you take, your destiny will be put at risk; thus for every step you take you have no other way than taking it carefully. This is the meaning of piety.
Ayatollah Khamenei, 12/7/2000
عزیزان من! فرزندان من! تقوا داشته باشید؛ برای خودتان تقوا کسب کنید.
تقوا یعنی چه؟ تقوا، یعنی مراقب بودن و دچار غفلت نشدن. این‌که میگویند پرهیزگاری؛ این پرهیز، غیر از آن معنای پرهیزی است که نخوردن و نرفتن و اقدام نکردن است. تقوا، یعنی انسان حالت پرهیز و برحذر بودن داشته باشد؛ پرهیز کند از این‌که بلغزد؛ پرهیز کند از این‌که با سر در جایی سرنگون شود. وقتی شما در یک مسیر کوهستانی کوهنوردی میکنید، یا فرضاً از سینه‌ی کوه بالا میروید، هر قدمی که شما برمیدارید، تعیین‌کننده است. اگر نسبت به هر قدمی بیتوجّهی کنید، سرنوشت شما به مخاطره میافتد؛ لذا هر قدمی را که برمیدارید، ناچارید با دقّت بردارید؛ یعنی جای پا را امتحان کنید، بعد بگذارید. این معنای تقواست و در همه‌ی امور زندگی ساری و جاری است. ۱۳۷۹/۰۹/۱۷
Photo: ‎یک کوهنورد معنای تقوا را خوب می‌فهمد
My dear ones! My children! Practice piety; gain #piety for your own good. Piety means to be careful not to commit sins; to avoid moral decline. For example, imagine you are hiking a mountain trail. If you act out of negligence in any steps you take, your destiny will be put at risk; thus for every step you take you have no other way than taking it carefully. This is the meaning of piety.
 Ayatollah Khamenei, 12/7/2000
عزیزان من! فرزندان من! تقوا داشته باشید؛ برای خودتان تقوا کسب کنید.
  تقوا یعنی چه؟ تقوا، یعنی مراقب بودن و دچار غفلت نشدن. این‌که میگویند پرهیزگاری؛ این پرهیز، غیر از آن معنای پرهیزی است که نخوردن و نرفتن و اقدام نکردن است. تقوا، یعنی انسان حالت پرهیز و برحذر بودن داشته باشد؛ پرهیز کند از این‌که بلغزد؛ پرهیز کند از این‌که با سر در جایی سرنگون شود. وقتی شما در یک مسیر کوهستانی کوهنوردی میکنید، یا فرضاً از سینه‌ی کوه بالا میروید، هر قدمی که شما برمیدارید، تعیین‌کننده است. اگر نسبت به هر قدمی بیتوجّهی کنید، سرنوشت شما به مخاطره میافتد؛ لذا هر قدمی را که برمیدارید، ناچارید با دقّت بردارید؛ یعنی جای پا را امتحان کنید، بعد بگذارید. این معنای تقواست و در همه‌ی امور زندگی ساری و جاری است. ۱۳۷۹/۰۹/۱۷‎
«اصلاً این بحث به چه درد می‌خورد، یکی از مؤمنان پولش فوران کرده است، دارد کار خیر می‌کند. چه اشکالی دارد؟ برای یافتن درد نگاه‌تان را از برق طلای گلدسته سر بدهید و به پای گلدسته نگاه کنید. بله زنی نشسته است و گدائی می‌کند و از قضا گرسنه است.
احتمالاً بچه‌های این زن یتیم هستند، شاید هم شوهری علیل یا معتاد یا هر چیز دیگر داشته باشد، و احتمالاً بچه‌هایش نمی‌توانند بروند مدرسه چون پول ندارند دفتر و مداد و مدادتراش بخرند. نمی‌دانم هنوز آن گلدسته‌ی طلا تعظیم شعایر هست یا نه، اما به نظر شما با پول فقط یک گلدسته‌ی طلا چند بچه را می‌توان مدرسه فرستاد؟»
از حسین به فقیران نمی‌رسید؟

۱. من نجف‌قلی حبیبی را نمی‌شناسم و نمی‌دانم اگر بشناسمش چه حسی نسبت به او خواهم داشت.
۲. من در تهران زندگی می‌کنم. زیاد دیده‌ام کسانی را که از پاجرو و اسپورتیج و بی‌ام‌و و ماشین‌های نه چندان ارزان دیگر پیاده می‌شوند و با قابلمه‌ای ده دوازده نفره در صف نذری محرم می‌ایستند. صفی که باقی حاضرانش هم از همین نوع اند و آدم‌های گرسنه و ندار به دلیل بوی تنشان و چرکی لباسشان جرات نزدیک شدن به چنین صفی را ندارند. صفی که چند ده میلیون هزینه‌ی غذایش شده است و یک لقمه از آن غذا از خیابان کریم‌خان پایین‌تر نمی‌رود.
۳. آن حسینی که من وصفش را از اهل منبر شنیده‌ام، نانش را نمی‌دهد آدم‌های سیر در حال ترکیدن بخورند و کنار همان شهر آدم‌های دیگری گرسنه بمانند. 
۴. تعارف که نداریم. همین حرف‌های حبیبی را اگر حاج آقا وجیه‌المنظریان گفته بود الان کلیپش را دست به دست می‌کردند و ازش به نام احیای معارف عاشورا نام می‌بردند. حالا که حبیبی گفته اخ شده. 
۵. از حسین به فقیران می‌رسید و از آنان که بانگ حسینی بودنشان پرده‌ی گوش می‌درد به سیران می‌رسد. این ملاک خوبی است برای سنجیدن صداقت‌ها، اگر غرضِ زدن مخالفان سیاسی کورمان نکرده باشد.

گاهی می‌نشینیم پشت میز کافه که فقط یک قهوه بخوریم. نه وقتی برای تلف کردن داریم، نه حوصله‌ای برای گپ زدن، نه کتابی برای خواندن. این‌جور وقت‌ها انتظار داریم کافه‌چی صاف برود سر اصل مطلب. منو هم نیاورد. تعارف بی‌خودی هم نکند. لبخند اضافی هم نزند. قهوه را جلومان بگذارد و خلاص.
گاهی قهوه بهانه است برای نشستن، گپ زدن، کتاب خواندن، وقت تلف کردن. این‌جور وقت‌ها کافه‌چی باید آمدنش را کش بدهد. هی معطل کند. هی ما را یادش برود. اصلن بی‌خیال ما شود. سرش به کار خودش باشد. ما را نبیند. وقتی می‌آید هم شیرین باشد. قهوه را با شیرینی خودش سرو کند. 
حالا اگر کافه‌چی باهوش بود و حال ما را به علم حضوری می‌دانست، چه خوب! غلامِ دانش آن کافه‌چیِ باهوشم. اگر نه، کافه را به هم می‌ریزیم؟ در پوستین کافه‌چی می‌افتیم؟ از طعم قهوه ایراد می‌گیریم؟
جواب هرکس که پای خودش. من هم دیگر ربطش ندهم به رابطه که شورش در نیاید.
.

عَنْ أَبِی بَصِیرٍ عَنْ کَامِلٍ عَنْ أَبِی جَعْفَرٍ ع أَنَّهُ قَالَ إِنَّ قَائِمَنَا إِذَا قَامَ دَعَا النَّاسَ إِلَى أَمْرٍ جَدِیدٍ کَمَا دَعَا إِلَیْهِ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ إِنَّ الْإِسْلَامَ بَدَأَ غَرِیباً وَ سَیَعُودُ غَرِیباً کَمَا بَدَأَ فَطُوبَى لِلْغُرَبَاءِ.

هلالى، سلیم بن قیس، کتاب سلیم بن قیس الهلالی، 2جلد، الهادى - ایران ؛ قم، چاپ: اول، 1405ق.
استادمان از قول اقای مجتهدی نقل می کرد که امام زمانی که اولین کارش خراب کردن صدا و سیما نباشد را قبول ندارد. حالا هم جناب ماندگاری دست روی قران می گذارند که یکی از کار هایی که امام زمان در زمان ظهور انجام می دهد طرح تفکیک جنستی است. یکی نیست بگوید اخوی, مگر نخواندی این همه روایت را که گفتند دروغ نبندید به ما. حرف توی دهان ما نگذارید. د اخه بسیجی اگر روزه بودی و این حرف را می زدی روزه ات باطل بود که. مگر علی علیله السلام در زمان حکومتش طرح تفکیکی جنسیتی داشت؟ مگر این همه روایت را نخواندی که امام زمان با دین جدید می آید؟ شما و رفقایتان که اول و اخر تصمیمات و کار های امام زمان را برایش مشخص کردید. پس آن دین جدید لابد اطاعت امر شماست حکما؟ من پیشنهاد می کنم یک وقت خالی هم برای امام زمان در نظر بگیرید بنده خدا شاید خواست مسافرتی چیزی برود یا اصلا کاری چیزی داشت. لا اقل طوری برایش برنامه ریزی کنید که چند ساعت در روز برای خودش داشته باشد. شاید خواست دو رکعت نماز بخواند.
بعد من نمی دانم وقتی لباس و دامن دختری را بخاطر اینکه پوشش طبق نظر شما نیست می گیرید. حرف فقها کشک است که این حق الناس است. اقای ماندگاری اگر بنا بر حرف فقهاست, فقها حرف های زیادی دارند که شما برای اثباتشان دست روی قران که نمی گذاری هیچ. خودت را به نشنیدن هم می زنی.

خدا رحمت کند مرحوم تبریزی را که آخر همه ی فتاوایش الله اعلم می گذاشت.

چیزی که نوشتم واقعیه و پارسال اتفاق افتاد اما اسم‌ها مستعاره:

داخل ماشین بودیم و نمی‌دانستم مقصدمان کجاست. پرسیدم: «حالا این طرف کی هست؟» سارا گفت: «تو کلاسِ "زندگی خلّاق" با هم آشنا شدیم» پوزخند زدم؛ «تو هم چه جاهایی می‌ری!» گفت: «تو چی کار به این کارها داری؟! اون یه دختریه که تو زندگی‌ش دچار مشکل شده و...» گفتم: «آخه مگه من مشاورم؟ یا روان‌شناسم؟» گفت: «نه. من هم بهش گفتم باید بره پیش روان‌شناس، منتها ترس داره. با خودم گفتم شاید بهتر باشه تو باهاش حرف بزنی بلکه...» و فرمان گرفت پشت یک آوانته‌ی مشکی. پارک که می‌کرد دیدم کنار یک کافه‌ هستیم. بعد هم پیاده شدیم و رفتیم داخل. در، صدای دلنگ دلنگی داد و سارا برای دختری کُنج کافه دست تکان داد. چادری بود با قدی نسبتاً‌ بلند و چهره‌ای دخترانه که وقتی برای سلام کردن بلند شد، نزدیک بود محتویات لیوانش بریزد روی میز. همینکه جلو رفتیم، دست دراز کرد و لبخند زد و کمتر از 23 سالی به نظرم آمد که سارا گفته بود. دست دادم و نشستیم روبه‌روی هم. سارا هم رفت نشست کنارش به خوش و بش کردن. دیدم که لیوانِ آب انارش را هَم می‌زند و می‌خندد؛ طوری‌که فکر کردم شاید مشکلش حل شده باشد. بعد از چند دقیقه، روی صندلی جابه‌جا شدم و گفتم: «عذر می‌خوام. سارا می‌گه شما دچار مشکل شدید. من بهش گفتم من روان‌شناس نیستم. مشاور هم نیستم...» گفت: «بله. در واقع یه مشکلیه که خیلی اعصاب‌مو خرد کرده.» سارا دستش را گرفت و گفت: «راحت باش. یاسر خودیه. رازداره» دختر، گوشه‌ی چادرش را جمع کرد روی زانوها و گفت: «حقیقتش با دوست‌پسرم به مشکل برخوردم» دست‌هایم را داخل جیب کردم و تکیه دادم. ادامه داد: «دیگه دوست‌م نداره. علاقه‌شو بهم از دست داده» ابرو بالا دادم و حائل شدم روی میز؛ «چند وقته با هم هستین؟» گفت: «دو ماه» و فوراً اضافه کرد: «خودِ من هم برای همین ناراحتم.» چانه‌ام را می‌خاراندم و دیدم که تکیه می‌دهد به صندلی. گفت: «تا یه هفته پیش خیلی با هم خوب بودیم ولی...» گفتم: «ببخشید. ولی اصلاً بهتون نمی‌آد دوست‌پسر داشته باشید» طوری خندید که چادر از سرش افتاد و ولو شد پشتِ کمر. تلاشی هم برای برداشتن آن از خود نشان نداد. دست برد به گِرِهِ زیر روسری و گفت: «چطور مگه؟» همانطور که به سارا نگاه می‌کردم، کله جلو کشیدم و گفتم: «ببخشید اینو می‌‌گم. ولی چیزی که می‌پرسم مهمه. رابطه هم داشتین؟» ابرو در هم کشید و به سارا نگاه کرد. من هم دست بردم سمتِ مِنوی کافه و بنا کردم ورق زدم. با قاشق، آب انارش را هَم می‌زد. گفت: «اولین بار تو مسافرت شیراز بود.» مِنو را که بستم، دیدم خیره شده به شمع‌دانیِ خاموشِ روی میز. ادامه داد: «مجید همه‌ی کارهاشو ول کرد اومد دنبالم که تو شیراز تنها نباشم. رفته بودم واسه ثبت نام دانشگاه...» سارا گفت: «اسمِ دوستش مجیده» اما دختر ناگهان برگشت و چادرش را دوباره روی سَر کشید و لیوان را دور مُشت حلقه کرد؛ «هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم وِلَم کنه بره» گفتم: «قهر کرده؟» گفت: «یه هفته‌ست موبایل‌مو جواب نمی‌ده. بهم مشکوک شده» بعد نیم‌خیز شد، نِی‌ای را از داخل بسته‌ی روی پیشخوان برداشت و ادامه داد: «پسوردِ ای-میل‌مو داده بودم بهش.» سارا گفت: «چند بار بهت گفتم این کار رو نکن!» بعد رو کرد به من و ادامه داد: «دختره برداشته پسوردِ ای‌-میل‌شو داده به یارو، اون هم رفته همه‌ی ای-میل‌های قبلی‌شو خونده» دختر گفت: «می‌خواستم بهم اعتماد کنه. می‌خواستم مطمئن بشه که...» گفتم: «کار اشتباهی کردید.». نِی را داخل لیوان کرده بود و سرش را نزدیک برده بود برای نوشیدن اما کله کشید و گفت: «شاید اشتباه کرده باشم ولی اون ای-میل‌ها، مال یک سال پیش بود. مالِ قبلی بود. بهش گفتم که اون ماجرا کاملاً تموم شده و دیگه لزومی نداره الان...» تکیه دادم به صندلی و دست‌به‌سینه گفتم: «باید قانع‌ش می‌کردی. ببینم! اصلاً چرا پسوردِ...» گفت: «قانع نمی‌شه. فکر می‌کنه هنوز با دوست‌پسر قبلی‌م رابطه دارم. هر کاری می‌کنم باور نمی‌کنه که اون ماجرا تموم شده. مشکوکه» قاشق را درآورده بود و گذاشته بود کنار لیوان و این بار با نِی هَم می‌زد. همانطور که دستمالِ کنارِ بشقاب را برمی‌داشت، گفت: «حالا من باید چی کار کنم؟» نگاهش نکردم. دنبال گوشی داخل جیب‌ها می‌گشتم. گفتم: «اولا که اشتباه کردین فوراً رفتین سراغِ سِکس. به هر حال شما دو ماه بیشتر نبود که همدیگه رو می‌شناختین. بعد هم که...» لب به نِی برده بود و می‌نوشید. گفت: «ببخشید تعارف نکردم» گفتم: «بعد هم که اصلاً چرا باید پسورد ای-میل‌تون رو بهش می‌دادین؟ به هر حال برای جلب اعتماد طرف، راه‌های بهتری هم...» و پیامکی را که تازه رسیده بود، چک کردم. صدایش را شنیدم که گفت: «نه! دو ماه بیشتره. سه ساله که می‌شناسیم‌ همدیگه رو. هیچ‌وقت فکرشو نمی‌کردم بره ای-میل‌های قبلی رو... واقعا بهش اعتماد داشتم» گوشی را نگاه کردم و همانطور که پیامکِ کوتاهی را می‌خواندم، گفتم: «سه سال کَم نیست. بچه‌محل‌ هستین؟» سرش را پایین انداخته بود و زیرچشمی سارا را می‌‌پایید. موبایل را روی میز گذاشتم و نگاه‌شان کردم. سارا گفت: «راستش بچه‌محل نیستن. مجید در واقع...» اما دختر، حرف سارا را قطع کرد و گفت: «دوستِ شوهرمه»!

.
تا "شیمی" رابطه درنیامده
سراغ "فیزیک"ش نروید.
.


خب، بگذارید رک و راست، تو روی‌تان بگویم: آدمی که دل کندن بلد نیست، باید جان کندن را یاد بگیرد. خوب هم یاد بگیرد. آدمی که می‌ماند و نگاه می‌کند به رفتن دیگران. که سهم‌ش از آدم‌های زندگی‌اش می‌شود یک پنجره توی مانیتور، توی دیوار. آدمی که عادت کرده پشت خط زرد بایستد و دست تکان بدهد. که بنشیند و خود به چشم خویشتن، بیند که جان‌ش می‌رود. و جانش برود، در برود؛ نه یک بار و دو بار و ده بار؛ هر روز و هر شب، هزار بار. و عادت کند به ماندن و جان کندن: با زخم بسترش. با هق‌هق‌ خفه‌ی شبانه‌اش. با دل‌خوش کردن‌ش به چوق الفِ لایِ «یوسف گم‌گشته باز آید به کنعان»ِ دیوان حافظش. و عادت کند آن‌قدر بماند و رفتن آدم‌ها را ببیند که چشم‌هاش دیگر نبیند - مثل اورسولای صد سال تنهایی - و روزی برسد که حتی نفهمد دیگر زنده نیست؛ مرده است! چون آن نفسِ آخری که فرومی‌رود و دیگر برنمی‌آید، راحت‌ترین بخش مردن است؛ برای کسی که «با هر نفس، هزار بار به سوی مرگ دویده» است.
.

اگر در زندگی رازی دارین، با نزدیک‌ترین رفقاتون هم در میون نگذاریدش؛ چراکه ایشان به‌زودی با دیگران می‌خوابن، نقل محفل گرم‌شون می‌شه راز شما.


با این‌که هیچ دل ِ خوشی از ابراهیم نبوی ندارم، و با این‌که عمیقن معتقدم بعضی‌ها که پیر می‌شوند، خرفت هم می‌شوند و مدام هذیان و دری‌وری می‌گویند، و با این‌که این نوشته را تمام و کمال قبول ندارم -چون کلیت یک اثر است که مهم است. نه جزءش.- هم‌خوان می‌کنم که بخوانید. برای آنان که می‌اندیشند. :|
دلواپسان بچه مثبت می شوند
البته که من معتقدم حرف روحانی که ظاهرا نه تنها دلواپس ها را به جهنم فرستاده، بلکه موجب سوختگی بالای هفتاد درصد دل یا سایر نقاط آنان شده، در شان خودش نبود. نه اینکه در شان ریاست جمهوری اسلامی نبود، اتفاقا احمدی نژاد به عنوان رئیس جمهور محبوب اصولگرایان و رهبری ثابت کرد که هم ممه را لولو برده، هم مردم خس و خاشاک هستند، هم مخالفان حکومت و استکبار باید آب بریزند آنجای شان که خنک شود و هم هزار حرف دیگر، ولی این شیوه بیان در شان این رئیس جمهور نبود. نه که فکر کنید در شان مجلس و قوه قضائیه و رهبر نبود، رهبری بارها فرمودند که " به درک که قبول ندارید» یا لطف کردند و به دشمنان گفتند " احمق" یا گفتند " مثل سگ دروغ می گویند." از قضا " جهنم" روحانی خیلی تمیز تر و شیک تر و مودبانه تر از " بهشت اراذل" اصولگرا و دلواپس است. اگر زمانی خاتمی به روحانی بگوید که چرا با عصبانیت حرف می زنی، حتما حق دارد. خاتمی در همه سالهای زندگی اش هرگز در بدترین حالت هم کنترل خودش را از دست نداد. اگر او روحانی را نصیحت کند، حرفی نیست، ولی کوچک زاده که دائم در حال غش و فریاد است و حتی یک عکس که در آن با دست و پا و سر و دماغ و دهن فحش نثار مردم نکرده باشد، ندارد، وقتی این برخورد روحانی را نقد می کند، این دیگر ریختن شکر اضافی در چای است. نریز برادر من! نریز! مرض قند می گیری برایت خوب نیست. من حتی نمی خواهم بگویم این گفته در شان من نبود، چون من به اقتضای کار خودم و گاهی هم عصبانیت بارها از این بدتر حرف می زنم، از من کسی انتطار ندارد.
البته به نظر من نتیجه این حرف و واکنش ها بسیار خوب خواهد بود. همین که آدمی مثل حسینیان که کوچک ترین افتخارش در زندگی این است که گفته « بابا جون! ناسلامتی ما خودمون قاتل بودیم.» ایشان دیروز در مورد روحانی گفت: « احمدی نژاد مثل روحانی اینگونه زشت و کریه صحبت نکرد.» البته آلزایمر که در سن حسینیان طبیعی است، ولی ممه و اونجات بسوزه و زنان رشتی و خس و خاشاک که یادمان هست. تازه! احمدی نژاد به مردم و مخالفان بد و بیراه می گفت، یعنی به میلیونها نفر، یا رهبری شوخی شوخی به همه جهان غرب می گوید احمق، یا جنتی به همه غیرمسلمان ها می گوید جانوران. روحانی به یک گروه سیاسی بی ادب و فحاش گفته بروید به جهنم. پیشنهاد بدی هم نیست. فقط اگر اینها بیایند جهنم این دنیا که زندگی ما را به گند کشیدند، آن جا هم باز دلواپس؟ باز دلواپس؟ به نظرم باید می گفت بروید بهشت که هم پرخاش بهتری باشد هم ما جهنمی ها در آینده راحت باشیم. 
دیروز گروهی از نمایندگان کتک بزن فحاش بدهکار یعنی 120 نماینده طوماری علیه این لحن رئیس جمهور تهیه کردند. همچنین همین نمایندگان گفتند: « رئیس جمهور نباید صحبت های خود را در محیطی در بسته مطرح کند.» بعد خودشان برای بررسی این دو کلمه روحانی جلسه غیرعلنی تشکیل دادند. 
به نظرم جالب می شود اگر از این پس جلسات هیات دولت در دربند و درکه موقع خوردن لواشک و آلوترش و کشیدن قلیان با حضور مردم تشکیل شود و اصلا چه اشکالی دارد که مذاکرات وین یا ژنو در وسط میدان ولی عصر تشکیل شود، اتفاقا مردم هم جمع می شوند و کلی عکس و سلفی می گیرند و کوچک زاده و دلواپس ها برایشان سنگ پرت می کنند. کلی تفریح می کنیم. البته به نظرم گاهی هم روحانی برای تصمیم گیری در مورد وضعیت امنیتی مرزهای عراق می تواند در خیابان جمهوری وسط ارزفروش ها جلسه بگذارد که ضمن برگزاری جلسه مواظب بازار ارز هم باشد. چیزی که به گمانم نتیجه این حرف خواهد شد، همین است که طبیعتا نماینده ای که این کلمات رئیس جمهور را خلاف ادب می داند، احتمالا از این پس خودش هم کمتر فحش می دهد، رسائی و آقای چماق لری و کوچک زاده هم دیگر کمتر سنگ پرت می کنند، رئیس قوه قضائیه و جنتی و ائمه جمعه هم کمتر چرندیات می گویند. همه مودب و خوب می شوند، می شود مثل زمان شاه. خدا رفتگان شما را هم بیامرزد.
 (4 photos)
Ebrahim Nabavi's photo.
Ebrahim Nabavi's photo.
Ebrahim Nabavi's photo.
Ebrahim Nabavi's photo.

پیامبر خدا(ص):کمترین کفر این است که انسان از برادرش سخنی بشنود و آن را نگه دارد تاباآن اورا رسوا سازد.این افراد بهره ای از خوبی نبرده اند.

هیچ چیز نمی‌ماند از آن آدم - اگر پرسیدند کی گفته، مرا نشان بدهید - هیچ چیز نمی‌ماند. عکس‌ها و نامه‌ها را که خودت پاره می‌کنی، لباس‌ها و وسایلش را خودش می‌آید می‌برد؛ یا کسی را می‌فرستد دنبال‌شان. می‌ماند خاطره‌ی خیابان‌ها و کوچه‌ها و پله‌ها، خانگی‌ها و تنانگی‌ها. زحمت این یکی را هم - خیال‌تان راحت - روزگار می‌کشد. یادش تو را فراموش.
اما یک روز که لیوان پر از یخ را می‌آوری تا لبانت بالا، یخ‌ها را با انگشت نگه می‌داری تا به دندان‌هات نخورد، یادت می‌افتد به این که همیشه متنفر بود از یخ توی لیوان‌ها. بعد؟ بعد گشتی می‌زنی توی خودت. می‌بینی اوووه! چه‌قدر رد پاش مانده روی زندگی‌ت: شکلِ خنده‌ها و سبکِ گریه‌هات. عادتِ جوریدن کلمه‌هات. سلیقه‌ی خواندن کتاب‌هات. ترتیبِ فولدرِ آهنگ‌هات. عادتِ سفارش قهوه‌هات. جورِ انتخاب آدم‌هات. دوست داشتن‌هات، دوست نداشتن‌هات. بعد؟ بعد دیگر هیچ. می‌بینی دو قطره اشک دارد می‌سُرد روی گونه‌هات. برای خاطر او؟
نه. برای خاطرِ یخ‌ها.
.

(یک)
در وبلاگ قدیمم نوشته بودم «... یادم می‌افتد به صبحی که اتفاقی تلویزیون را روشن کردم و برنامه خردسالان را دیدم، و با چشمان خودم دیدم که مسوول رژی پخش، پای دخترک سه‌ساله‌ای را که با بچه‌های دیگر دور یکی از همین خاله‌خانم‌های تلویزیون جست و خیز می‌کرد، مصداق سانسور تشخیص داده بود و هر بار تصویر به دخترک می‌رسید زوم می‌کرد تا زانو به پایینش دیده نشود! ... با خودم فکر می‌کردم آیا این آدم، این مسوول، این بی‌همه‌چیز، یا رییسش و مسوولش و جانور بالادستی‌اش کسی جز یک بیمار خطرناک جنسی می‌تواند باشد؟! کسی که با دیدن ساق پای دخترکی سه‌ساله قوای جنسی‌اش به کار می‌افتد و دیدن این صحنه را برای مردم مضر تشخیص می‌دهد؟!»
تاریخ نوشته، دی ماه 86 است.

(دو)
«آن‌ها که مورد تجاوز قرار گرفته‌اند، آدم‌های علیه‌السلامی نبوده‌اند و با شراب‌خواری و رقاصی یک عده ‌دیگر را تحریک کرده‌اند که باید در جای خودش به این جرایم هم رسیدگی شود.» این حرف‌های امام جمعه‌ی خمینی‌شهر است؛ پس از تجاوز گروهی عده‌ای از اشرار به زنان دو خانواده، که برای گشت و گذار به اطراف شهر رفته بودند. همان زمان، رییس آگاهی استان اصفهان هم گفته بود «اگر در این حادثه خانم‌ها حداقل حجاب را در باغ رعایت کرده بودند، شاید مورد آزار و اذیت قرار نمی‌گرفتند». خرداد ماه 90.

(سه)
«تمامی این موارد به زور نبوده و در برخی موارد این گرایش، دو طرفه بوده است. بنابراین باید زمینه این گونه گرایش‌ها از بین برود.» این‌ها را «دبیر مرجع ملی کنوانسیون حقوق کودک» و «مشاور وزیر دادگستری ایران» در واکنش به «تجاوز» ناظم یک مدرسه در تهران به چند کودک «۸ تا ۱۱ ساله» گفته است. مرداد ماه 93.

(چهار)
می‌شود به سانسورچی‌های صداوسیما، امامان جمعه، روسای پلیس، گشت‌های ارشاد، مسوولین قضایی و بسیاری دیگر، فحش داد. که داده‌ایم. می‌شود افسوس خورد که چه کسانی دارند بر امورات ما حکومت می‌کنند. که خورده‌ایم. می‌شود آه کشید از جبر جغرافیایی، فقر فرهنگی، عقب‌ماندگی اجتماعی و الخ. که کشیده‌ایم. هم‌چنین، می‌شود پرسید: چرا چنین اتفاقاتی می‌افتد؛ و چنین نظرهایی از سوی آدم‌های «مسوول» ابراز می‌شود؟
خب، پرسیده‌ایم؟

(پنج)
«من و شما هم مسوولیم.»
این جمله، کلیشه‌ی آشنایی است؛ و البته واقعیت هم دارد. لابد از شنیدنش چیزهایی مثل فرهنگ‌سازی و اطلاع‌رسانی و کمپین و اعتراض و الخ به ذهن‌مان می‌رسد. اما منظورم چیز دیگری است. این جمله را این‌طور بخوانید: من و شما هم [بالقوه] مسوولیم. مشاغل و مسوولیت‌هایی که در آن ذهنیت جنسیت‌گرایانه (سکسیستی) یا نژادپرستانه (راسیستی) ما مستقیمن دخیل‌اند، نه کم اند، نه دور. حتی اگر از این که روزی شغلی مثل عضویت در پلیس، نظارت بر پخش تلویزیون، قضاوت در دادگاه و مسوولیت‌های مذهبی داشته باشید، به نظرتان خیلی دور از ذهن و محال می‌آید، مطمئن باشید ده‌ها و صدها موقعیت شغلی و مسوولیت اجتماعی دیگر در انتظار شما هستند که هر کدام‌شان می‌توانند از من و شما یک «دیو» بسازند. بهتر بگویم، «دیو» درون‌مان را بیدار کنند.

(شش)
من و شما - بله، همین شما، زن یا مرد، که دارید این متن را می‌خوانید و شاید همین یکی دو روزه فحشی هم نثار یکی از این حضرات کرده‌اید - قابلیت تبدیل شدن به یکی از همین موجودات را داریم. من و شمایی که وقتی خبر تجاوز به زنی را می‌شنویم، اولین واکنش ذهنی‌مان جمله‌ی «لابد لباسش نامناسب بوده یا خودش می‌شنگیده» است؛ حتی اگر به زبان نیاوریم. یا وقتی درباره‌ی زنی حرف می‌زنیم، جز به کانسپت پر و پاچه و لباس باز و الخ نمی‌اندیشیم. من و شمایی که در هر گونه ارتباط یا محیط اجتماعی، زن را مظهر [...] و مرد را مجسمه‌ی [...] فرض می‌کنیم. من و شمایی که در ذهن‌مان یک رخت‌خواب دائمی پهن است که هر زن یا مردی را فقط توی آن تصور می‌کنیم. حتی من و شمایی که این‌جور فکر نمی‌کنیم، اما اجازه می‌دهیم در حضور ما هرکسی این اراجیف را ببافد و دم برنمی‌آوریم، یا جمع را ترک نمی‌کنیم.

(هفت)
از ماست که بر ماست. باور بفرمایید.

.
«یا بنّیَّ! لاعقل لمن لا وفاء له. و لا مروّة لمن لا صدق له. و لا علم لمن لا رغبة له. و لا کَرَم لمن لا حیاء له. و لا توبة لمن لا توفیق له. و لا کنز أنفع من العلم. و لا مال أربح من الحلم. و لا حَسَب أرفع من الأدب. و لا رفیق أزکی من العقل. و لا دلیل أوضح من الموت. و لا کرم أنفع من ترک المعاصی. و لا حِمْل أثقل من الذین. و لا عبادة أفضل من الصمت. و لا شرّ أشرّ من الکذب. و لا کبر أکبر من الحُمق. و لا فقر أضرّ من الجهل. و لا ذلّ أذلّ من الطمع. و لا عار أقبح من البخل. و لا غِنیً أغنی من القناعة.

»وصیة العلامه السهروردی لابنه. (و هی جامعة للنصائح و المواعظ)

+ از لابه‌لای اینستاگرام
(http://instagram.com/p/rHdUNvn_2q/)
« مادامی که پایه های ایمان انسانها، قوی، محکم و ریشه دار نشده و مخاطبین فرامین الهی، با تمام وجود بر صداقت و حقانیت فرمان و کسی که فرمان صادر می کند، به باور حقیقی نرسیده و یا شناخت درستی از آن نداشته باشند و یا اینکه در صدق و حقانیت سخنش بنوعی دارای تردید و دو دلی شده باشند، انتظار مطلوب و متوقع از دستور بدست نخواهد آمد و دقیقاً به عکس آن اگر مخاطب با تمام وجود، صدق سخن را باور داشته و رابطه آمر و مأمور را رابطه مرید و مراد دانسته و اطاعت از او را یکنوع وظیفه و تعهد و مسؤولیت بشناسد، در این صورت آمر در حد مطلوب و شاید بیش از حد انتظار آثار و برکات فرمانش را بدست آورده و نتیجه مورد توقع خویش را خواهد دید.»
بازخوانی پاسخ آیت الله العظمی بیات زنجانی به استفتائی پیرامون بحث جداسازی دختران و پسران در محیط های آموزشی 
--------
سؤال:
با توجه به بحث ها و پیشنهادهایی که طی مدت اخیر در مورد جدا سازی دختران و پسران در دانشگاه ها و مراکز آموزش عالی کشور مطرح شده است، حضرت عالی این اقدام را چقدر ضروری می دانید؟ آیا درس خواندن دختران و پسران به طور همزمان و در یک کلاس درس دارای اشکال شرعی است؟ همچنین در تکمیل بحث لطفا نظر شخصی خود را در مورد مزایا و مضرات جداسازی جنسیتی در دانشگاه ها بفرمایید؟
پاسخ:
با سلام و تحیت؛
به اعتقاد اینجانب، مطرح کردن جداسازی جنسیتی در دانشگاهها و دیگر مراکز علمی، تکیه بر موضوعاتی خاص، جزئی و غفلت از یک سری مسائل اساسی و محوری است.
همگان می دانند بیش از ۳۰ سال از پیروزی انقلاب اسلامی می گذرد و در این مدت طولانی، تمام امکانات اجرائی، سیاسی، فرهنگی و آموزشی دست نیروهای انقلاب اسلامی بوده است و نسل حاضر کنونی نیز، نسل دوران طاغوت نیست بلکه نسل دوران ما و انقلاب اسلامی است و انتظار همگان این بوده و هست که در سایه برنامه ریزی های دقیق، درست و اعتمادساز میان جامعه و حاکمیت، وضعیت طوری پیش برود که جامعه ما بصورت جامعه مکی و مدنی جلوه کند؛ زن و مرد، و دختر و پسر در عین اینکه روابط خود را تنظیم و تعریف کنند، طوری در جامعه و در کنار هم زندگی کنند که این نوع زیستن، هم نشان گر اخلاق باشد و هم نشان گر هنر، زیبائی، علم و فرهیختگی.
حال با توجه به پرسش های مورد بحث، سئوال اینجاست که اگر بنا بود زن و مرد در محیط اجتماعی، در محیط هائی به دور از همدیگر زندگی کنند آیا در کنار خانه خدا، نباید میان زن و مرد پرده می کشیدند و آیا نباید در طواف، میان جنسیتهای مختلف جدائی می اندختند؟ آیا محیط دانشگاهها مقدس تر از حرمین شریفین است؟ ممکن است مطرح شود که آنجا استثناء است؛ پاسخش این است که جمهوری اسلامی می خواست و می خواهد که مدل حیات اجتماعی را مانند محیط و مدل جامعه نبوی بسازد و با تقویت پایه ی ایمان و با اعتلاء مبانی معرفتی، وجود شناسی و انسان شناسی و با بروز و ظهور علائم و نشانه های صداقت، راستی و عدالت در برخوردها، فرهنگها و سیاست ها و با تامین آزادیهای فکری، فردی و اجتماعی و با رعایت حقوق مضاعف و استقلال حکومت و مردم و با رفع بی عدالتیها و تبعیضهای غیر اسلامی و غیر انسانی، اعتماد جدی مردم را بدست آورد و در ظل این اعتماد، مظاهر جامعه را در خفا و علن، مظاهر عفاف، ذکرالله، فکر و اندیشه، فرهنگ، علم و تحقیق نشان دهد و در چنین اجتماعی، دیگر احتیاجی به جداسازی مطرح امروز نیست.
البته ممکن است این نوع جداسازی بصورت محدود و در موارد خاص و جزئی و بصورت کوتاه مدت، اثرات قابل دفاعی داشته باشد ولی در دراز مدت ممکن است بدلیل عدم هماهنگی با شرایط دیگر، نوعی حالت اکراه و غیر طبیعی و قسری بودن را به همراه بیاورد و مطابق قانون عام فلسفی، قسر دوام نمی یابد و بر ضدش تبدیل خواهد شد که در این صورت تبعات ویران گرانه ای را خواهد داشت که به آسانی قابل جبران نخواهد بود.
به نظر می رسد علت اینکه آیه لزوم عفاف و پوشش در قرآن کریم در سوره نور که از سوره های مدنی است آمده است و مخاطبین این آیات مردان و زنان مومن هستند و فرمان لزوم رعایت آن با تاکیدات فراوان از طرف خدای منان توسط رسول خدا (ص) بر مومنان صادر گردیده است، به همین جهت است که مادامی که پایه های ایمان انسانها، قوی، محکم و ریشه دار نشده و مخاطبین فرامین الهی، با تمام وجود بر صداقت و حقانیت فرمان و کسی که فرمان صادر می کند، به باور حقیقی نرسیده و یا شناخت درستی از آن نداشته باشند و یا اینکه در صدق و حقانیت سخنش بنوعی دارای تردید و دو دلی شده باشند، انتظار مطلوب و متوقع از دستور بدست نخواهد آمد و دقیقاً به عکس آن اگر مخاطب با تمام وجود، صدق سخن را باور داشته و رابطه آمر و مأمور را رابطه مرید و مراد دانسته و اطاعت از او را یکنوع وظیفه و تعهد و مسؤولیت بشناسد، در این صورت آمر در حد مطلوب و شاید بیش از حد انتظار آثار و برکات فرمانش را بدست آورده و نتیجه مورد توقع خویش را خواهد دید.
با این شرح، اقدام بر جداسازی عینا مانند حجاب و لزوم ستر و عفاف برای جوامع اسلامی است؛ بدون شک و تردید حجاب، عفاف و پوشش از مصرحات کتاب الهی و از مسلمات اسلام است، اما رعایت آن در صورتی قابل تضمین است که انسان با ارائه درست مفاهیم اسلامی و با برخوردهای منطقی و تکریم آمیز و ارائه اسلام بصورت مطلوب، زیبا و صحیح، اعتماد مردم را جلب کند و با تکیه بر نصرت خداوند و ایمان مردم و اعتماد آنان بر حاکمیت، حمایت از دستورات و برنامه های آن را وظیفه ملی، اخلاقی، دینی و وجدانی خود بداند و الا موفق نخواهد بود و از همین جا بخوبی بدست می آید که اگر بدون جلب اعتماد نسل جوان جامعه، بصورتی ناپخته و با روشی اقتدارگرایانه، اعمال قدرت شود، امکان بروز نتیجه ای عکس، وجود خواهد داشت؛ بنابراین با اصلاح روش برخوردها و جلب اعتماد دانشجویان و با بها دادن به آنان و استمداد از قدر محیرالعقول نسل جوان، می توان حتی بدون مطرح نمودن سیاست های ناکارآمد، روابط میان آنان را طوری تنظیم و تعریف کرد که هم تضمین کننده سلامت روابط و نیز سلامت جامعه باشد و هم شاهد رشد فکری و علمی دانشگاهها و مراکز آموزش بود.

http://goo.gl/5pGT5f
عرفان سِلفی
نارسیسِ ِ نفرین شده، اسیر چهرۀ خود در آب افتاد. فلوطین از بهره ای که از جسم داشت شرمسار بود، چه رسد که از او چهرهای بسازند. شاگردانش صورتگری را آوردند تا بدون اطلاع وی چهره اش را به خاطر بسپارد و تندیسش را بسازد و آنچه امروز مانده حاصل همین تلاش شاگردان بود. از میکل آنژ صورتگر، جز یکی دو پورترۀ محو باق نمانده است. ون گوگ آن چه از خود کشید جز تصویر روحش نبود، وگرنه از که پنهان است که از ون گگی که دیگران میدیدند بیزار بود. به سختی از ویرجینیا ولف یکی دو عکس گرفتند که بعدیها یادشان نرود زیبایی مادرش را به ارث برده. سلینجر را که دیگر خودتان میدانید چقدر بدعنق بود. هرچند از او نیز پس از مرگ عکسهایی نگه داشتند. صادق هدایت کافکا را درون خود میدید و وقتی میخواست پرتره بگیرد، به عکاس می سپرد هردو گوشش پیدا باشد، تا نکند کسی به اشتباه فکر کند این صداق است نه فرانتز. از اینها گذشته مارلون براندو دوست داشت دیگران فکر کنند او از عکاسها بیزار است. (یک ماجرای شک برانگیز هم دارد با یکی از این پاپارتزیها که گرفته بود بدبخت را زده بود) اما در هر صورت نشان داد که میداند آنتی-نارسیسم چه فضیلتی است.
اما ما فیسبوکیان چه؟ چیزی نیستیم جز پورتره هایی که به عکس یا به خط از خودمان درست میکنیم. خودی که از تابش و بازتاب فتونهای نور به عدسی تولید میشود. متون خود ارجاع و #سلفی های خود ارضاء. سلفی نگرفتن در آخر الزمان، از نگه داشتن زغال جکسُن گداخته در دست سخت تر است! بسیار از خطر تنها شدن در شبکه های اجتماعی شنیده اید؛ اما این حرف را با آن واپسگراییهای کف مئابانه یکی نکنید. این متن میگوید: درون تو خودِ دیگری هست. آن را به تصویر بکش. اگر چیزی نداری برو. وقتی خودی داشتی بیا و از آن بگو.
Photo: ‎عرفان سِلفی
نارسیسِ ِ نفرین شده، اسیر چهرۀ خود در آب افتاد. فلوطین از بهره ای که از جسم داشت شرمسار بود، چه رسد که از او چهرهای بسازند. شاگردانش صورتگری را آوردند تا بدون اطلاع وی چهره اش را به خاطر بسپارد و تندیسش را بسازد و آنچه امروز مانده حاصل همین تلاش شاگردان بود. از میکل آنژ صورتگر، جز یکی دو پورترۀ محو باق نمانده است. ون گوگ آن چه از خود کشید جز تصویر روحش نبود، وگرنه از که پنهان است که از ون گگی که دیگران میدیدند بیزار بود. به سختی از ویرجینیا ولف یکی دو عکس گرفتند که بعدیها یادشان نرود زیبایی مادرش را به ارث برده. سلینجر را که دیگر خودتان میدانید چقدر بدعنق بود. هرچند از او نیز پس از مرگ عکسهایی نگه داشتند. صادق هدایت کافکا را درون خود میدید و وقتی میخواست پرتره بگیرد، به عکاس می سپرد هردو گوشش پیدا باشد، تا نکند کسی به اشتباه فکر کند این صداق است نه فرانتز. از اینها گذشته مارلون براندو دوست داشت دیگران فکر کنند او از عکاسها بیزار است. (یک ماجرای شک برانگیز هم دارد با یکی از این پاپارتزیها که گرفته بود بدبخت را زده بود) اما در هر صورت نشان داد که میداند آنتی-نارسیسم چه فضیلتی است.
اما ما فیسبوکیان چه؟ چیزی نیستیم جز پورتره هایی که به عکس یا به خط از خودمان درست میکنیم. خودی که از تابش و بازتاب فتونهای نور به عدسی تولید میشود. متون خود ارجاع و #سلفی های خود ارضاء. سلفی نگرفتن در آخر الزمان، از نگه داشتن زغال جکسُن گداخته در دست سخت تر است! بسیار از خطر تنها شدن در شبکه های اجتماعی شنیده اید؛ اما این حرف را با آن واپسگراییهای کف مئابانه یکی نکنید. این متن میگوید: درون تو خودِ دیگری هست. آن را به تصویر بکش. اگر چیزی نداری برو. وقتی خودی داشتی بیا و از آن بگو.‎


(۰)

امروز تمام مدت به این عنوان فکر می‌کردم. اسرائیل در تبلیغاتش چه می‌کند و ما چه می‌کنیم؟ چند نمونه می‌نویسم.

 

(۱)

کار فرانک لوتز

یک زحمتی بکشید و کلیدواژه‌های Frank Lutz و Hasbara را جست‌وجو کنید. هم آقا را باید شناخت و هم موضوع را. «هَ‍ ثبَرّه» اسم دیپلماسی عمومی اسرائیل است و آقای فرانک لوتز هم کسی است که سال ۲۰۰۹ پول گرفته تا بنشیند یک دست‌نامه برای این دیپلماسی عمومی دربیاورد. متن این دست‌نامه لو رفته و می‌توانید دانلود کنید و بخوانیدش. حدود ۱۷۰ صفحه است در فرمتی که من دارمش. یعنی همین مارک رگو عینا دارد سطر به سطر اجرایش می‌کند و نتیجه هم می‌گیرد. یک کار زبان‌شناسانه و روابط عمومی و روان‌شناسی اجتماعی و... توامان خیلی جدی است که جواب هم می‌دهد عجیب.

 

(۲)

لشکر بلاگرهای اسرائیل‌دوست

قبل از کار فرانک لوتز حضرات خواب بودند؟ نه. ۹ ژانویه‌ی ۲۰۰۹ ریچارد سیلورستاین در گاردین مطلبی نوشت با نام «Hasbara spam alert»، خلاصه اش این که وزارت خارجه‌ی اسرائیل بودجه‌ای را به کار انداخته بود تا از کامنت‌گذاران «اسرائیل‌دوست» در سایت‌های خبری حمایت کند و این‌ها مطلب‌های مخالف اسرائیل را با کامنت‌های مخالفشان بمباران کنند.

ده روز بعد کنعان لیپشیص در هَ‍ ‍اَرِص مطلبی نوشت با عنوان «Israel recruits 'army of bloggers' to combat anti-Zionist Web sites». عنوان متن خود گویا است. هم‌زمان در تهران ۳۰ دی ۱۳۸۷ است و می‌توان نگاه کرد که لشکر بلاگرهای ما در آن زمان مشغول چه بودند. دسته‌های مختلف که هر کدام دیگری را «دشمن» خودش و وطنش می‌دید و از این دیدگاه هم کوتاه نمی‌آمد و خب طبیعتا در این میان دشمن واقعی کاملا خرسند داشت کار خودش را می‌کرد.

لبته در روز ۱۸ ژانویه هم جاناتان بک در جیروزالم پست مطلبی با عنوان «'اLatest hasbara weapon: 'Army of bloggers» نوشته بود که همان حرف را زده بود که فردایش لیپشیص در هَ‍ ‍اَرِص نوشت.

 

(۳)

یگان جنگ شبکه‌ای

طرح بالا که موفق از آب درآمد، در ۱۰ جولای ۲۰۰۹ رونه قوپربویم در یدیعوت احرونوت مطلبی نوشت با عنوان «Thought-police is here» و از اقدام وزارت خارجه‌ی اسرائیل برای سر و سامان دادن تیمی خبر داد که وظیفه‌شان رصد ۲۴ساعته‌ی محتوای اینترنت و یافتن مطالب مخالف اسرائیل و درافتادن با آن‌ها بود. یازده روز بعد هم جاناتان کوک در کانترپانچ مطلب «Israel's Internet War» را در همین مورد نوشت. مطابق با ۱۹ تا ۳۰ تیر ۱۳۸۸ در تهران. مقایسه با خودتان.

 

(۴)

ترمیم وجهه در دستور کار کابینه

۱۲ فوریه‌ی ۲۰۱۰ بَرَق رَوید در هَ‍ ‍اَرِص مطلب «Think tank: Israel faces global delegitimization campaign» را نوشت. مطلب با گفتن از گزارشی آغاز می‌شد که چند روز پیش از آن در کابینه‌ی اسرائیل طرح شده بود و نشان می‌داد اسرائیل باید به فکر ترمیم وجهه‌ی جهانی خودش باشد. کاری که کابینه آن را در دستور کار خود گذاشت و به دقت دنبال کرد.

 

(۵)

فیس‌بوک سربازان مونث و کلیپ‌های وجهه‌ساز

من عمد دارم که در این‌جا به هیچ تبلغ اسرائیلی‌ای لینک ندهم. امروز سه ویدیوی چند دقیقه‌ای درباره‌ی زنان شاغل در ارتش اسرائیل می‌دیدم. با ساختی بسیار ساده و شدیدا تاثیرگذار. گمان کنم ارتش اسرائیل - که بارها اعلام کرده که حسابِ فیس‌بوکِ اعضایش را چک می‌کند - چیزی حدود ۱۰۰۰ عکس مختلف از فیس‌بوک سربازان مونث خود جمع کرده است. عکس‌هایی در حالت‌های مختلف که چند عنصر در همه‌ی آن‌ها مشترک است: زن، شادی، اسلحه، فضای غیررسمی و دوستانه، نبودن هیچ غم و ناراحتی و خون و چیزهایی از این دست، و در بعضیشان هم طبیعت یا فضای زیبا نقش جدی دارد. این عکس‌ها را داده به گروه‌های کلیپ‌ساز تا با آهنگ‌های مختلف و با سلیقه‌ی خودشان از این عکس‌ها کلیپ بسازند. و مطمئن ام برای این سه کلیپ که من دیدم فکر و تلاش زیادی صرف کرده‌اند. نتیجه؟ هر آدمی که از پیش شناختی از اسرائیل یا مشکل خاصی با ارتش اسرائیل نداشته باشد نه تنها با دیدن این کلیپ‌ها عاشق اسرائیل می‌شود که عاشق ارتش اسرائیل نیز می‌شود و در آدم‌کشی هم تشویقشان خواهد کرد. کلیپ‌ها شدیدا تاثیرگذار و فریبنده هستند.

 

(۶)

۱ در ۲۰ = ۲۰

هر چه به ذهنم فشار می‌آورم تنها اثر هنری تاثیرگذار و جدی‌ای که یادم می‌آید در حمایت از مردم غزه در فضای مجازی فارسی‌زبان دیده‌ام پوستر گلرخ نفیسی است درباره‌ی چهار کودکی که اسرائیل در ساحل غزه کشت. دیگر؟ فرض کنیم من ۹۵ درصد کارهای موثر و جدی را ندیده باشیم. می‌شود ۲۰ پوستر. ۷۰ میلیون آدم و این همه احساس مسئولیت در میان این ۷۰ میلیون و نهایتا ۲۰ پوستر؟

 

(۷)

دروغ تنها به امپراتوری دروغ کمک می‌کند

یک ویدیو از دیدار بنیامین نتانیاهو و هیلاری کلینتون در ۲۱ نوامبر ۲۰۱۲ را بریده‌اند و تدوین مجدد کرده‌اند و یک متن دروغ رویش سوار کرده‌اند و ترجمه‌ی متن دروغ را هم نوشته‌اند. این شده کار رسانه‌ای در مبارزه با اسرائیل. مبارزه از راه دروغ گفتن. آن هم دروغ‌های مسخره‌ای که هر بچه‌ای بشنود خنده‌اش می‌گیرد. نتیجه؟ اسرائیل‌دوست‌های بند ۲ و ۳ خیلی مودب و مهربان همه جا توضیح می‌دهند که این ویدیو ساختگی است و جوری با ادب و احترام توضیح می‌دهند که ناخودآگاه در مخاطب این احساس را ایجاد می‌کند که از خودش بپرسد «نکنه همه‌اش کشک باشه؟» و بی‌تردید زحمت ایجاد این تردید در دل مخاطب را همان‌ها کشیده‌اند که اگر خوش‌بین باشیم ساده بودند و گمان می‌کردند می‌توانند با دروغ به جنگ اسرائیل بروند.

 

(۸)

ماجرای تاسف‌بار @daviddovadia

یک نفر یهودی مخالف اسرائیل و مدافع حقوق مردم غزه و فعال حقوق بشر مدتی است که در توییتر با اکانت @daviddovadia مطلب می‌نویسد. آدمی است که بی هیچ چشم‌داشتی زحمت می‌کشد و تا حال هم اسرائیل نتوانسته ساکتش کند. بعد ناگهان تصویری منتشر می‌شود که طوری ساخته‌اندش که انگار از توییتر او است و در آن توییت کرده من امروز ۱۳ تا بچه را کشتم و چند فحش ناموسی هم به مسلمان‌ها داده است.

بعد همه‌ی دوستان غزه‌دوست ما بی این که کمی مغزشان را به کار بیندازند یا به سرانگشتشان زحمت دو تا تایپ ساده و جست‌وجو را بدهند این تصویر را هم‌خوان می‌کنند و موجی علیه @daviddovadia راه می‌اندازند. کار به جایی می‌کشد که جاعلان محترم در تصویرهای بعدی مدعی می‌شوند شماره‌ی ماشین او را هم شناسایی کرده‌اند و تصویری از پلاک یک ماشین را هم منتشر می‌کنند. یک‌شبه @daviddovadia اصلی را نابود کردند و یک تصویر چرکین جایش گذاشتند. حالا اگر دلشان بخواهد در قدم بعدی دو سه تا از آن اعضای تیم اسرائیل‌دوستان شبکه‌ای را می‌گمارند که با چهره‌ای ظاهرا موجه و جویای حقیقتْ اسناد ساختگی بودن این توییت را آشکار کنند و نهایتا هم کل ماجرا را به گردن حماس بیندازند. همین امروز من دست کم دو توییت اسرائیلی دیدم که این توییت را فریب و جنگ روانی حماس نامیده بودند.

 

(۹)

به عمل کار برآید؟

آن‌ها که زمانی با هزاران اسم بی‌مسما مثل عمار و انصار و منصورون و مناصرین و استنصاریین و استشهادیین و کوششی و جنبشی و هزار اسم دیگر وبلاگ و فیس‌بوک و گوپلاس و چیزهایی از این دست می‌گرداندند و تمام مطالبشان هم کپی‌کاری از روی دست هم بود و دزدیده از کتاب ها و سایت‌های دیگران، حالا یا سر در گریبان خودشان فرو برده‌اند یا نهایت کاری که می‌کنند این است که چهار تا عکس وحشت‌ناک بچه‌ی کشته و تکه‌پاره و بدن‌های قطعه‌قطعه شده هم‌خوان می‌کنند و خب طبیعتا هر قدر آن کلیپ‌های ارتش اسرائیل مخاطب را جذب ارتش جنایتکار اسرائیل می‌کند، این تصویرها مخاطب را از هرگونه تماسی با موضوع غزه و فلسطین و.. گریزان می‌کند.

 

(۱۰)

اسرائیل‌دوست بلبل‌زبان فارسی‌گوی

یکی از همین اسرائیل‌دوستان فارسی‌نویس، یک‌تنه وسط میدان ایستاده و راحت همه‌مان را مچل خودش کرده است. خیلی راحت در آمارها و حقیقت ماجراها دست می‌برد. در یکی از متن‌هایش ما مخالفان اسرائیل را غارنشینان ۷۰۰۰ ساله خطاب می‌کند و کسی هم نیست که یقه‌اش را بگیرد و بگوید نهایتا ما اگر به اصل قومی قبیله‌ایمان هم برگردیم ۲۵۰۰ ساله هستیم نه ۷۰۰۰ ساله و اسرائیلی که ازش طرف‌داری می‌کنی خودش را می‌کشد تا برای خودش سابقه‌ی ۴۰۰۰ ساله جعل کند. اگر سابقه بد باشد قطعا برای دوستان تو هم بد است.

یا مثلا یک روز متنی می‌نویسد و خیلی راحت و واضح کشورهایی را که مدافع اسرائیل نیستند به عنوان جبهه‌ی کشورهای مدرن حامی اسرائیل نام می‌برد. یعنی واضحا رای‌های سازمان ملل را که مستند و مکتوب موجود است تحریف می‌کند.

در برابرش یک عده که اصلا سکوت را ترجیح می‌دهند و یک عده هم که به دامش می‌افتند و می‌روند جوابش را بدهند حتی کمی فکر نمی‌کنند که او چه گفت و من چه جواب بدهم و راحت پرخاش می‌کنند و حرف‌های ضعیف و قابل رد کردن می‌زنند و با این کار ناخواسته دکان او را رونق بیش‌تری می‌دهند. و خب نوش جانشان وقتی طرف برمی‌گردد و از پایین بودن سطح مباحث در فضای مجازی فارسی گله می‌کند.

 

نهایت داستان

نهایت داستان همین است که می‌بینید. این همه آدم معترض اما ناتوان و بی‌اراده و تن‌پرور نشسته‌ایم و نهایت کاری که ازمان برمی‌آید این است که منتظر بمانیم تا کسی دو خط متن عاطفی در حد انشای بچه مدرسه‌ای‌ها بنویسد (همه را بکشید آخرین مادر آخرین کودک را به سبد خواهد سپارد، همه هم برایش سر و دست می‌شکنند و هیچ کس انگار حواسش نیست در این متن چه قدرت بلامنازعی تصویر شده اسرائیل) یا یک ویدیوی خبری هم‌خوان کند یا متنی را ترجمه کند و همه حاصل کارش را تکثیر کنیم بی این که حتی یک آن از خودمان بپرسیم «کار می‌کند؟ چه کار می‌کند؟»

یعنی واقعا یافتن ۱۰۰۰ تا عکس از فلسطین و زندگی انسانی در فلسطین و کار کردن با چهار تا نرم‌افزار تدوین این قدر سخت است که هیچ کلیپ بی کشته و خونی از فلسطین در دستمان نباشد که به مردم دنیا نشان بدهیم و بگوییم ببینید، اسرائیل تلاش می‌کند آدم بودن این مردم را انکار کند، اما این مردم در تمام نداشتن‌هاشان و در تمام فشارها و رنج ها و کشتارها باز هم آدم‌وار زندگی می‌کنند؟

از اول این نسل‌کشی وقاحت‌بار اسرائیل روی چند نکته‌ی دروغ تاکید می‌کند. یکی این که این یک «درگیری» است. کدام درگیری؟ موضوع کاملا یک‌طرفه است و یک نسل‌کشی است. خیلی سخت است یک سری موشن گرافیک خوب ساختن که بگوید این نسل‌کشی است نه درگیری؟

هی تکرار می‌کند که حماس از نقاط مسکونی موشک می‌اندازد. جمعیت نوار غزه بیش از ۱٬۸ میلیون نفر است و وسعتش ۳۶۰ کیلومتر مربع. یعنی در هر کیلومتر مربع به طور متوسط ۵۰۴۶ نفر زندگی می‌کنند. به بیان دیگر «آدم‌ها دارند توی هم می‌لولند و اصلا جای غیرمسکونی‌ای وجود ندارد». ایده از این سردستی‌تر؟ پیدا کردنش سخت بود یا ساختن یک ویدیو که این را عینی نشان مخاطب بدهد (مثلا ۵ نفر را در ۱۰۰۰ متر مربع رها کنند و ازشان فیلم بگیرند از بالا تا فشردگی جمعیت دیده شود) یا چه؟

چرت می‌زنیم. چرت می‌زنیم و وقتی چرت می‌زنیم و طرف مقابلمان کار و تلاش می‌کند و از دست بردن به هیچ ابزار نادرستی هم ابا ندارد و کلی متخصص و بودجه در اختیار دارد، طبیعتا آن که برنده‌ی این جنگ رسانه‌ای می‌شود ما نیستیم.

باید چرت زدن را کنار بگذاریم، تنگ‌نظری‌ها و جنگ‌های داخلی را کنار بگذاریم، حضور دشمن را باور کنیم، و برای جنگیدن با او تلاش بسیار کنیم. عقل بسیار به کار ببریم. از تخصص متخصصان استفاده کنیم. و آرام و قرار نداشته باشیم. این تنها راه پیروزی است.

 

[این متن را مناسب درج در همین صفحه نوشته‌ام و تاکید می‌کنم به هیچ وجه بازنشر آن در سایت‌ها و رسانه‌های دیگر را مجاز نمی‌دانم. در این اجازه ندادن حق خود را به قانون حمایت حقوق مولفین مصنفین و هنرمندان مصوب ۱۱ دی ماه ۱۳۴۸ و تغییر یافته در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ مستند می‌کنم. طبعا سایت‌های دیگر شامل فیس‌بوک نمی‌شود و هم‌خوان کردن در فیس‌بوک را مجاز می‌دانم.]


اگر بلد نیستی حرف بزنی بلد که هستی حرف نزنی...


May 19, 2010 at 10:53pm

پارسال شروع کردم به ترجمه‌ی این بهترین رمان بوکفسکی، ولی بعد از چند روز کار رو متوقف کردم چون بعد از مشورت با چند نفر مطمئن شدم که مجوز نمیگیره. حالا فصل اولش رو می‌گذارم اینجا تا جز خودم چند نفر دیگه هم بخوننش

..

ژامبون با نان چاودار

چارلز بوکفسکی

ترجمه پیمان خاکسار

فصل اول

اولین چیزی که یادم می‌آید بودن زیر یک چیزی بود. یک میز، یک پایه‌ی میز دیدم، پای آدم‌ها را دیدم، یک تکه از سفره آویزان بود. آن زیر تاریک بود، از آن زیر بودن خوشم می‌آمد. احتمالا در آلمان بودم. احتمالا یکی دو سالم بود. سال 1922. زیر میز حس خوبی داشتم. ظاهرا هیچ‌کس نمی‌دانست که من آن زیرم. نور خورشید روی فرش و پای آدم‌ها افتاده بود. نور خورشید را دوست داشتم. پای آدم‌ها اصلا مثل سفره‌‌ی آویزان و پایه‌ی میز و نور خورشید جالب نبود.

بعد هیچ‌چیز نیست... بعد یک درخت کریسمس. شمع. تزیینات پرنده‌ای: پرنده‌هایی به نوک‌شان یک شاخه توت گرفته بودند. یک ستاره. دو آدم گنده که دعوا می‌کردند، داد می زدند. آدم‌ها می خوردند، آدم‌ها همیشه می‌خوردند. من هم می خوردم. قاشق من کج بود و اگر می خواستم غذا بخورم باید با دست راستم بالا می‌آوردمش. اگر با دست چپ بلندش می کردم نمی رفت توی دهنم. دوست داشتم قاشق را با دست چپم بلند کنم.

دو نفر: یکی بزرگ‌تر با موی فرفری، دماغ گنده، دهن گنده، ابروی کلفت‌تر. بزرگتره همیشه به‌نظر عصبانی بود، بیشتر وقت‌ها داد می زد. کوچکتره آرام، صورت گرد، رنگ‌پریده‌تر، با چشم‌های درشت. از هردو‌شان می ترسیدم. بعضی‌وقت‌ها یک سومی هم بود، یک چاقی که همیشه لباس‌هایی می پوشید که روی گردنش بند داشت. سنجاق سینه‌ی بزرگ می‌زد و روی صورتش پر از زگیل بود . روی زگیل‌ها موهای کوچولو درآمده بود. بهش می‌گفتند امیلی. اون آدم‌ها کنار هم به نظر خوشحال نمی‌آمدند. امیلی مادربزرگ بود. مادر پدرم. اسم پدرم "هنری" بود. اسم مادرم " کاترین" بود. هیچ‌وقت به اسم کوچک صداشون نمی‌کردم. من هنری جونیور بودم. این آدم‌ها بیشتر وقت‌ها آلمانی حرف می زدند و اوائل من هم.

اولین جمله‌ای که از مادربزرگم یادم می‌آید این بود، "‌ همه‌تونو می‌کنم زیر خاک!"

اولین باری که این را از دهنش شنیدم وقتی بود که نشسته بودیم غذا بخوریم، بعدها هم این جمله را خیلی گفت، همیشه هم درست وقتی می‌خواستیم شروع کنیم به غذا خوردن. خوردن ظاهرا کار خیلی مهمی بود. پوره‌ی سیب‌زمینی می خوردیم و شیره‌ی گوشت، مخصوصا یکشنبه‌ها. علاوه‌براین‌ها رست‌بیف و کالباس و کلم پخته، نخودسبز، ریواس، هویج، اسفناج، لوبیا سبز، مرغ، اسپاگتی با گوشت قلقلی- بعضی وقت‌ها یک کم راویولی هم قاطیش بود، پیاز پخته ، مارچوبه، و هر یکشنبه هم کلوچه‌ی توت‌فرنگی بود و بستنی وانیلی. صبحانه تست فرانسوی می خوردیم و سوسیس، یا کیک یا نان با بیکن که کنارش تخم‌مرغ هم‌زده بود. قهوه هم همیشه بود. ولی چیزی که بهتر از همه یادم مانده پوره‌ی سیب‌زمینی است و شیره‌ی گوشت و مادربزرگم امیلی که می گفت" همه‌تونو می کنم زیر خاک."

بعد از این‌که به آمریکا آمدیم اغلب به ما سر می زد، سوار تراموای قرمز می‌شد و از پاسادنا می‌آمد لس‌آنجلس پیش ما. گه‌گداری بهش سرمی‌زدیم، با فورد مدل تی مان می رفتیم.

خانه‌ی مادربزرگم را دوست داشتم. خانه‌ی کوچکی بود زیر یک عالم درخت فلفل با شاخه‌های آویزان. امیلی قناری‌هایش را در قفس‌های جدا نگه می داشت. یکی از سرزدن‌های‌مان را خوب یادم است. بعدازظهر رفت تا قفس‌ها را با روکش سفید بپوشاند تا پرنده‌ها بتوانند بخوابند. آدم‌ها روی صندلی نشسته بودند و حرف می زدند. یک پیانو آن‌جا بود و من پشتش نشستم و روی کلیدها زدم و به صدای حرف‌زدن آدم‌ها گوش کردم. صدای کلید‌های ته پیانو را از همه بیشتر دوست داشتم، آن کلیدهایی که تقریبا هیچ صدایی ازشان درنمیآمد. صدای‌شان مثل صدای به هم خوردن تکه‌های یخ بود.

پدرم داد زد" می‌شه بس کنی؟"

مادربزرگم گفت" بذار بچه پیانوشو بزنه." مادرم لبخند زد.

مادربزرگم گفت" یه‌بار که خواستم این بچه رو از تو تخت بلند کنم تا بوسش کنم با مشت زد تو دماغم."

حرف زدند و من به پیانو زدنم ادامه دادم.

پدرم پرسید"‌ چرا نمی دی کوکش کنن؟" بعد به من گفتند که قرار است به دیدن پدربزرگم برویم. پدربزرگ و مادربزرگم با هم زندگی نمی‌کردند. به من گفته بودند پدربزگم آدم بدیه و دهنش هم بوی گند می ده.

" چرا دهنش بوگند می ده؟"

جواب ندادند.

" چرا دهنش بوگند می ده؟"

" مشروب می‌خوره."

سوار مدل تی شدیم راه افتادیم طرف خانه‌ی پدربزرگم لئونارد. وقتی که رسیدیم روی ایوان ایستاده بود. پیر بود ولی خیلی صاف و شق و رق ایستاده بود. توی آلمان افسر ارتش بوده و وقتی که شنیده سنگفرش خیابان‌های آمریکا از طلاست به آمریکا آمده. بعد از این که دیده از این خبرها نیست رییس یک شرکت ساختمانی شده.

بقیه از ماشین پیاده نشدند. پدربزرگ انگشتش را سمت من تکان داد. یک نفر در را باز کرد و من پیاده شدم و رفتم طرفش. موهاش سفیدِ سفید بود و بلند. ریشش سفیدِ سفید بود و بلند. وقتی نزدیک‌تر شدم دیدم که چشم‌هاش برق می زنند. مثل دوتا چراغ آبی نگاهم می‌کردند. یک‌کم با فاصله از او ایستادم.

گفت"‌من و تو همدیگه رو می شناسیم هنری. بیا تو."

دستش را طرفم دراز کرد. نزدیک‌تر که شدم بوی گند دهنش را حس کردم. خیلی بوی تندی می داد ولی او زیباترین آدمی بود که به عمرم دیده بودم، ازش نمی ترسیدم. همراهش وارد خانه شدم. یک صندلی بهم تعارف کرد.

" بشین لطفا. خیلی از دیدنت خوشحالم."

رفت به یک اتاق دیگه. بعد با یک جعبه‌ی حلبی کوچک برگشت.

" این مال توئه. بازش کن."

درش سفت بود، باز نمی شد.

گفت" بدش به من."

درش را شل کرد و دوبار دادش به خودم. درش را برداشتم. توش یک صلیب بود، یک صلیب آلمانی با یک روبان.

گفتم"‌نه، مال خودتون."

گفت" این مال توئه، چیزی نیست، یه نشون چسبیه."

" دستتون درد نکنه."

" بهتره دیگه بری. نگرانت می‌شن."

" باشه. خداحافظ."

" خداحافظ هنری. نه، یه دقیقه صبر کن..."

وایستادم. با یک دستش جیب جلوی شلوارش را باز کرد و با دست دیگه‌ش یک زنجیر طلای بلند از توش کشید بیرون. بعد ساعت جیبی طلایش را داد به‌من، با زنجیرش.

" دسستتون درد نکنه پدربزرگ..."

بیرون منتظرم بودند و من سوار ماشین شدم و راه افتادیم. توی راه همه راجع به خیلی چیزها حرف زدند. همیشه حرف می‌زدند و تمام راه برگشت به خانه‌ی مادربزرگ را با هم حرف زدند. راجع به خیلی چیزها حرف زدند ولی حتا یک‌بار یک‌کلمه راجع به پدربزرگم حرف نزدند.

 

 



August 2, 2014 at 7:37pm

نژادپرست دو نوع است: نژادپرست کثیف و نژادپرست کثیف لجن. جور سوم پیدا نمی‌کنید. مطمئن باشید.

حالا یک نژادپرست نوع دوم، چیزهایی گفته درباره‌ی توان تلفظی عرب‌ها.

خب این آدم سوادش در حد زیر صفر کلوین است که فرق واج با حرف الفبا را نمی‌داند و گمان می‌کند تفاوت تلفظ عربی و فارسی به حروف الفبا ربط دارد. فهمیدنش البته سواد هم لازم ندارد، کمی شعور کافی است. وقتی که زبان فارسی پدید آمده الفبای امروزی فارسی در کار نبوده. و اصلا مردم بدون الفبا حرف می‌زنند، این همه آدم بی‌سواد. تا قبل از اختراع الفبا که مردم لال نبودند. صحبت می‌کردند.

با این حال این نژادپرست نوع دوم بی‌سواد به خودش اجازه می‌دهد این بامزگی‌ها را بکند.

او توی عمرش دو تا عرب‌زبان ندیده. اگر دیده بود و باشان هم‌کلام شده بود می‌دانست که عرب‌زبان‌ها الزاما عرب نیستند و می‌دانست دیدن را در زبان محاوره «شوف» می‌نویسند اما در بسیاری کشورهای عرب زبان /tʃuf/ تلفظ می‌کنند یا آن طور که سواد او اجازه بدهد «چوف». او در عمرش عرب‌زبان ندیده وگرنه می‌دانست که عرب‌زبان‌ها در خیلی از کشورها چیزی را که می‌نویسند «الله جلَّ جلاله» می‌خوانند /ʕællah gæl:æ gælaluhu/ یا به شیوه‌ی خوش‌آیند او «الله گلّ گلاله». و خب اگر کسی یک کامیون گچ ریخته باشد جلوی در خانه‌ی کسی، خیلی راحت می‌گویند «گچ».

و باز این نژادپرست نوع دوم هیچ وقت با یک لبنانی عرب‌زبان هم‌صحبت نشده که ببیند او وقتی می‌نویسد «جمیل» می‌خواند /Ʒmil/ یا آن طور که نژادپرست نوع دوم ما دوست دارد بنویسد اما نمی‌تواند تلفظ کند «ژْمیل».

افسانه‌ی «گچ‌پژ» افسانه‌ای دروغین است و عرب‌ها هم می‌توانند این واج‌ها را تلفظ کنند، آنچه آن‌ها نمی‌توانند به آسانی تلفظ کنند /v/ یا همان «و» فارسی است. اما خیلی از فارسی‌زبان‌ها نمی‌توانند واج مربوط به حرف «ک» عربی را تلفظ کنند. خیلی از فارسی‌زبان‌ها از تلفظ واج‌های عربی مربوط به حرف‌های «ذ» و «ض» و «ظ» و «ع» و «ق» و «غ» و «ث» و «ص» و «ط» و «و» عربی ناتوان اند. و خیلی از فارسی‌زبان‌ها و عرب‌زبان‌ها نمی‌توانند /θ/ و /ð/ انگلیسی را تلفظ کنند. و خیلی از فارسی‌زبان ها و عرب‌زبان‌هاو انگلیسی‌زبان‌ها از پس تلفظ /ʝ/ اسپانیایی بر نمی‌آیند و همه‌ی این‌ها عمرا بتوانند چهار کلمه درست و درمان چینی یا ژاپنی یا کره‌ای حرف بزنند. و این که مردمی نتوانند واج‌های زبان مردم دیگری را بازتولید کنند نه حسن است و نه عیب.

حسن این است که آدم آدم باشد و وقتی فوتبالیست هم‌وطنش با یک باشگاه غیر هموطنش قرارداد می‌بندد یک احساس و یک روش داشته باشد، نه این که وقتی دژآگه یا کسی دیگر برود در آلمان و انگلیس و فرانسه بازی کند یاد افسانه‌ی گچ‌پژ نباشد و در برابر اروپایی‌ها جز خضوع احساس دیگری نداشته باشد، اما نوبت که به یک باشگاه قطری می‌رسد یک‌باره افسانه‌ی گچ‌پژ و تمام مزخرفات چندش‌آور نژادپرستانه‌ای که در مغزش فرو کرده‌اند یادش بیاید و بنشیند و چنین هذیان‌هایی بنویسد. گمان کنم هیچ نژادی - حتی اگر تمام آدم‌هایش تمام تلاششان را بکنند - نتواند به اندازه‌ی تنها یک نفر نژادپرست چندش‌آور باشد.

http://www.khabaronline.ir/detail/367986/sport/iran-soccer

[ین متن را مناسب درج در همین صفحه نوشته‌ام و تاکید می‌کنم به هیچ وجه بازنشر آن در سایت‌ها و رسانه‌های دیگر را مجاز نمی‌دانم. در این اجازه ندادن حق خود را به قانون حمایت حقوق مولفین مصنفین و هنرمندان مصوب ۱۱ دی ماه ۱۳۴۸ و تغییر یافته در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ مستند می‌کنم. طبعا سایت‌های دیگر شامل فیس‌بوک نمی‌شود و هم‌خوان کردن در فیس‌بوک را مجاز می‌دانم.]

پدران، مادران، معلمان، روان‌شناسان، پلیس‌های راهنمایی، مجلات موفقیت، مجریان رادیوپیام، هندسه و عقل سلیم، همگی به آدمی که به بن‌بست می‌رسد توصیه می‌کنند عقب‌عقب بیاید یا دور بزند، از بن‌بست خارج شود و یک راه دیگر را امتحان کند. گاهی اما یکی باید باشد، که به آدم بگوید آن‌قدر همان‌جا بمان و آن‌قدر زمین بکَن و آن‌قدر دیوار را بخراش و آن‌قدر در را بکوب، که راه باز شود. یکی، مثل کسی که به هاجر گفت زمین را چنگ بزن تا از آن آب بجوشد. یکی آن بالابالاها.
.

هرجا چراغی روشنه، یا از ترس تنهابودنه، یا بابای من از اون‌‌جاها رد نشده.

اولش ایده‌شان راه انداختن رستورانی بود که غذای خانگی به مردم بفروشد. دیده بودند همه خیلی از دست‌پخت حاج‌خانم تعریف می‌کنند. از کوفته‌هاش، حلیم بادنجان‌ها و شکم‌پرهاش. از دلمه و کتلت و کوکو و آش رشته و شله‌زردش. رستوران را راه انداختند؛ گرفت. مشتری‌ها عاشق غذاهایی شدند که حاج‌خانم توی خانه، روی اجاق می‌پخت و روانه‌ی مغازه می‌کرد. ده تا مشتری شد صدتا، صدتا شد هزارتا و هر روز هزار بار هم باید می‌گفتند «ببخشید، غذا تمام شد.» مجبور شدند شعبه‌ی دوم را باز کنند. دیگر آشپزخانه‌ی منزل جواب مشتری‌های دوتا مغازه را نمی‌داد. یک پارکینگ اجاره کردند با چهار، پنج‌تا کارگر که زیر دست حاج‌خانم کار کنند. مجبور شدند یخچال صنعتی بخرند، چند شعله پلوپز اضافه کنند، یک فر بزرگ راه بیندازند و ده دوازده تایی دیگ و پاتیل هم بیاورند. مغازه‌ی دوم چون دونبش بود و جاش بالاشهر، دو برابر مشتری پیدا کرد. در هر مغازه دو تا منشی تلفنی بیرون‌برها را جواب می‌دادند و دو نفر هم پشت کانتر می‌ایستادند؛ غیر از ده دوازده کارگری که توی هر مغازه کار می‌کردند و پیک موتوری‌ها و تراکت‌پخش‌کن‌ها. شعبه‌ی سوم و چهارم که هم‌زمان راه افتاد، حاج‌خانم خانه‌نشین شده بود و جاش را چهارتا آشپز حرفه‌ای گرفته بودند: یکی برای پخت آش و حلیم و کوفته و بادنجان‌جات، یکی کباب‌زن، یکی متخصص غذاهای فرنگی و یکی هم برای خورشتی‌ها. حالا دیگر غذاها را یک‌جا می‌پختند و روغن را تا دو سه روز نگه می‌داشتند و کباب‌ها را پشت هم می‌زدند تا بتوانند هفت، هشت‌هزار مشتری را جواب بدهند. کارشان حسابی گرفته بود. اسم و نشان‌شان را همه‌ی تهران می‌شناختند: «غذاهای خانگی حاج‌خانم» و براش صف می‌بستند. اما یک چیزی بود، که دیگر نبود.
.

آقای "الف" پدیده‌ی غریبی است در مکالمه. به عنوان یه هم‌دم، یه هم‌صحبت، می‌تونه آدم رو به ورای مرزهای جنون بکشونه. از هر جمله‌ت، نصفش رو تکرار می‌کنه. و درحالی‌ این کار رو می‌کنه که رسمن حواسش به تو نیست و داره یه جای بی‌ربطی رو نگاه می‌کنه: نوک سیگار روشنش رو.
صحبت‌های آقای الف، همیشه هم‌زمان با صحبت‌های طرفش ادا می‌شه؛ یک مکالمه رو می‌نویسم و حرف‌های آقای الف رو داخل کروشه می‌گذارم:

«ام‌روز کله سحر بیدار شدم و رفتم دوش گرفتم که سریع بزنم بیرون {سریع بزنم بیرون.. بله.. باید سریع زد بیرون} بعدش دیدم آب گرم قطع شده دارم یخ می‌زنم {یخ می‌زنه آدم.. بله.. آب زودبه‌زود قطع می‌شه} داد زدم یکی بیاد ببینه چه خاکی تو سر شوفاژخونه شده....؟ {چه خاکی.. از چه نوع؟ واقعن.. هیش‌کی هم پاسخ‌گو نیست...} بعد مادرم اومد گفت زود گربه‌شور کن بیا بیرون سرما نخوری. مث که شوفاژخونه خراب شده باز {باز.. باز... همیشه همینه. خراب می‌شن زود. باید هر هفته چک کنی} خلاصه اومدم بیرون و لباس پوشیدم و زدم بیرون. هم‌سایه بالایی رو دیدم گفتم سلام آقای مومنی {بله.. همینه دیگه. هم‌سایه‌ی بالایی از پایینی خبر نداره..} گفت سلام نوروزی‌جان. بابا چه‌طوره؟ {بابا هم پیر شده دیگه... } گفتم خوبه سلام داره {سلام برسون.. آره. پدر احترامش واجبه} بعدش رفتم استارت زدم و حرکت کردم بیام سمت این‌جا {بله.. چرا نیای؟ باید بیایی.. همه عاقبت باید بیاییم..} یهو افسر جلوی ماشین رو گرفت {بی‌ناموس.. جلوی ماشین. بله. می‌گیرن.. همه‌شون...} گفت چراغ راه‌نمات چرا سوخته؟ {چرا نسوزه؟ چرا نسوزه؟ چراغ‌ وقتی چینی باشه می‌سوزه دیگه.. بله} گفتم والله من خودم هم الآن که شما گفتی دارم می‌بینم {آره خب کور که نیستم، من هم الآن دارم می‌بینم} و .....

گاهی سکوت می‌کنم، توی صورتش خیره می‌شم ببینم کجا می‌خواد ساکت بشه؛ عکس‌العملش: تا وقتی سکوت کرده‌ای، بی‌که نگاهت کنه، تمام دیالوگ‌های بالا رو دوباره به صورت پانتومیم با سرش اجرا می‌کنه، درحالی‌که هنوز داره نوک سیگارش رو تماشا می‌کنه.
همین دیگه. موجودی است که درواقع حرف‌هایی داره برای گفتن، دنبال فضا می‌گرده.

مدت‌ها بود مسواک که مى‌زدم، دهانم پرِ خون مى‌شد. هفته‌ى پیش مسواکم را عوض کردم؛ مشکل حل شد. با دلِ خون هم اگر مى‌شد چنین کرد چه خوب بود. نقلِ مردى که به رفیقش گفت چشمم درد مى‌کند؛ چه کنم؟ جواب داد پار مرا دندان درد مى‌کرد؛ برکندم. دل مى‌شود برکند؟
.

- یک -
میداسِ پادشاه، دست به هر چیز که می‌زد طلا می‌شد. به سنگ، به درخت، به چوب، به خاک. وقتی سرمست از این قدرت افسانه‌ای دستور داد میز مفصلی از خوراک و شراب برایش بچینند تا جشن بگیرد، تازه فهمید چه قدرتِ پردردسری در دست دارد: به هر خوردنی و آشامیدنی که دست انداخت، طلا شد! وقتی دخترش را در آغوش کشید و دخترک، مجسمه‌ی طلایی بی‌جانی شد در دستان او، به تلخی گریست. وقتی خودش را به رودخانه پاکتولوس انداخت تا قدرت نفرت‌انگیزش را در آب بشوید و آب مبدل به طلا گشت، دیوانه شد، شکوه و جلال پادشاهی‌اش را رها کرد و سر به بیابان گذاشت.

- دو -
ابوالفضل زرویی نصرآبادِ طنزپرداز، در مجله‌ی مرحوم «مهر» قصه‌ی شاهدختی را نوشته بود که هر چه بر زبان می‌آورد بلافاصله برآورده می‌شد. قرار شد برای شاهدخت شوهری بیابند و طبق معمولِ قصه‌ها کسی در خور نیامد؛ تا این که سر و کله‌ی شاهزاده‌ای در نهایت جمال و کمال پیدا شد و آن‌قدر در برابر دختر طنازی و دلبری کرد که شاهدختِ دل‌ازدست‌داده، از شدت ذوق و هیجان فریاد زد «موش بخوردت!» ناگهان موشی عظیم‌الجثه از گوشه‌ی صحنه ظاهر شد و شاهزاده را یک لقمه‌ی چپش کرد.

- سه -
این روزگار ماست: پیامک‌های چند کلمه‌ای و چت‌های چند خطی و معاشرت‌های چند دقیقه‌ای و معاشقه‌های یکی، دو، چند شبی. و تمام. بی چند و چونی و بی عرض و عمق و ارتفاعی. کلماتی مثل «رفاقت» در این میان هرزه‌ترین‌اند. «ماندن» به کابوس می‌مانَد. غلام سرعتِ آن‌ایم که زود بیاید و زود هم برود و ترجیحن پشت سرش را هم نگاه نکند. این که می‌گویم، البته نه مطلقن عمومیت دارد و نه لزومن مذموم است. صرفن بیانِ واقعیتِ نسبی است، از نگاه من. 
حالا گیریم تو دون‌ژوانِ زمان. تو الهه‌ی فلیرت. تو ملک‌التجارِ بازار مکاره‌ی فیس‌بوک و شعبات‌اش. اما، روزی خواهد رسید که آرزو می‌کنی دست روی هر کس می‌گذاری، طلا نشود. زود نیاید. زود نرود. بماند؛ دست کم اندکی بماند. لختی بیاساید. شده یک ساعت با تو رفاقت کند. شده یک بند انگشت تو را عمیق‌تر بخواهد. روزی خواهد رسید که هزار هم‌خوابه را بدهی پای یک هم‌راه. که دست کم یک قدم از راه را با تو بیاید. جناب دون‌ژوان؛ این خط، این نشان!

.
تنها دلیلی که دوست داشتم مستخدمه داشته باشم، این بود که یه‌روز به مامور آگاهی بگه «آقا از یه‌روز به‌کلی عوض شد.. دیگه مثل قدیم نبود.»

تعطیلات

جوانی بود شانزده هفده ساله. کنار دریا پیش پدر و مادرش نشسته بود و جز شلوارک چیزی بر تن نداشت که گشت رسید. سرگرد توی بلندگو فریاد زد: پاشو رکابی‌ات رو تنت کن. جوان جست زد و رفت توی ماشین و دیگر بیرون نیامد. چند دقیقه بعد که گشت رفت پسرک بیرون آمد. تی‌شرت پوشیده بود. کنجکاو شدم که چرا توی ماشین ماند و بیرون نیامد. پرسیدم تو که لباس داشتی چرا توی ماشین نشستی؟ گفت: مگر نشنیدی گفت رکابی بپوش. گفتم خب؟ گفت ولی من که رکابی نداشتم. ترسیدم بدون رکابی بیرون بیایم.

بابابزرگم همیشه می‌گفت: «پنجاه سال پیش یارو رفت تو کره‌ی ماه رید، ما هنوز نمی‌تونیم ببینیم‌ش»

" یک مسئله که به‌صورت حاشیه‌اى مطرح شد و به‌نظر من حاشیه‌اى نیست و مسئله‌ى مهمى است، مسئله‌ى ازدواج جوان‌ها است؛ انتظار داشتیم که این‌جور عکس‌العمل نشان بدهید؛ مسئله‌ى ازدواج جوان‌ها مسئله‌ى مهمى است. من از این بیم دارم که نگاه بى‌تفاوت نسبت به مسئله‌ى ازدواج - که متأسفانه امروز کم و بیش این نگاه بى‌تفاوت وجود دارد - در آینده تبعات سختى را براى کشور به‌وجود بیاورد. خب، حالا شما مسئله‌ى سربازى را مطرح کردید؛ به‌نظر من، سربازى مسئله‌ى مشکلى نیست؛ می‌شود در آن زمینه هم فکر کرد، کار کرد؛ راه حل مشکل سربازى به‌عنوان یک مانع در امر ازدواج، این نیست که ما مدت زمان سربازى را کوتاه کنیم؛ می‌توان شیوه‌هاى دیگرى را به‌کار گرفت؛ لکن این یک مسئله است. انگیزه براى ازدواج، باید تبدیل بشود به یک اقدام عملى؛ یعنى ازدواج باید تحقق پیدا بکند. اینکه خداى متعال می‌فرماید: اِن یَکونوا فُقَرآءَ یُغنِهِمُ اللهُ مِن فَضلِه، این یک وعده‌ى الهى است؛ ما باید به این وعده، مثل بقیه‌ى وعده‌هاى الهى که به آن وعده‌‌ها اطمینان می‌کنیم، اطمینان کنیم. ازدواج و تشکیل خانواده، موجب نشده است و موجب نمی‌شود که وضع معیشتى افراد دچار تنگى و سختى بشود؛ یعنى از ناحیه‌ى ازدواج کسى دچار سختى معیشت نمی‌شود؛ بلکه ازدواج ممکن است گشایش هم ایجاد کند. محیط دانشجویى محیط خوبى و مناسبى است براى زمینه‌سازى ازدواج. به نظر من بر روى مسئله‌ى ازدواج جوان‌ها، خود جوان‌ها، اولیاى خانواده‌هایى که جوان‌ها متعلق به آن‌ها هستند، و مسئولان ذى‌ربط مرتبط با دانشگاه، فکر کنند و تصمیم بگیرند؛ نگذاریم سن ازدواج - که امروز متأسفانه بالا رفته؛ بخصوص در مورد دختران - ادامه پیدا بکند. بعضى از تصورات و سنتهاى غلط در مورد ازدواج وجود دارد که این‌ها دست‌وپاگیر است، مانع از رواج ازدواج جوان‌ها است؛ این سنت‌ها را باید عملاً نقض کرد. شما که جوانید، مطالبه‌گرید، پرنشاطید، پیشنهادکننده‌ى نقض خیلى از عادت‌ها و سنت‌ها هستید، به نظر من این سنتهاى غلطى را هم که در زمینه‌ى ازدواج وجود دارد، بایستى شما‌ها نقض کنید؛ این هم یک مسئله است که من تأکیدِ آن را لازم می‌دانم. البته در گذشته معمول بود که براى ازدواج، افراد خیر و مؤمنى پیدا می‌شدند، واسطه‌گرى می‌کردند، دخترهاى مناسب را، پسرهاى مناسب را، معرفى می‌کردند، ازدواج‌ها را راه مى‌انداختند؛ این کار‌ها باید انجام بگیرد؛ باید واقعاً در جامعه یک حرکتى در این زمینه به‌وجود بیاید. "

بیانات آیت‌الله خامنه‌ای در دیدار با دانش‌جویان - 25رمضان 1435

این رفقای غیرتی انصار حزب الله رو که جدیدا باز دارن فعال میشن چون خیلی رگ غیرتشون قلمبه شده یهو دست جمع صادر کنن به عراق و فلسطین ببینیم اونجاهام باز غیرت دارن یا سوراخ موش رو به قیمت معتنابهی ابتیاع میکنن!

بیانات آیت‌الله خامنه‌ای در دیدار روحانیون و طلاب تشیع و تسنن کردستان ۱۳۸۸/۰۲/۲۳:

ببینید، در قضیه‌ی حمایت از فلسطین - این یک مثالی است میخواهم بزنم - هیچ کشور و هیچ دولتی به گرد جمهوری اسلامی نرسید. این را همه‌ی دنیا تصدیق کردند. جوری شد که بعضی از کشورهای عربی از ناراحتی دادشان بلند شد، گفتند ایران دارد برای مقاصد خود اینجا تلاش میکند! البته فلسطینی‌ها به این حرف اعتنائی نکردند. از جمله در قضیه‌ی غزه - در این جنگ بیست و دو روزه‌ی چند ماه قبل - جمهوری اسلامی در همه‌ی سطوحش؛ از رهبری و ریاست جمهوری و مسئولین گوناگون و مردم و تظاهرات و پول و کمک و سپاه و غیره، همه در خدمت برادران فلسطینیِ مظلوم و مسلمان قرار گرفتند. در بحبوحه‌ی این حرفها، یک وقت دیدیم که ویروسی دارد تکثیر مثل میکند؛ دائم میروند پیش بعضی از بزرگان، بعضی از علماء، بعضی از محترمین، که آقا! شما دارید به کی‌ کمک میکنید؛ اهل غزه ناصبی‌اند! ناصبی یعنی دشمن اهل‌بیت. یک عده هم باور کردند! دیدیم پیغام و پسغام که آقا، میگویند اینها ناصبی‌اند. گفتیم پناه بر خدا، لعنت خدا بر شیطان رجیمِ خبیث. در غزه مسجد الامام امیرالمؤمنین علی‌بن‌ابی‌طالب هست، مسجد الامام الحسین هست، چطور اینها ناصبی‌اند؟! بله، سنی‌اند؛ اما ناصبی؟! اینجور حرف زدند، اینجور اقدام کردند، اینجور کار کردند.
نقطه‌ی مقابلش هم هست: یک عده بلند شوند بروند قم، لابلای کتابهای شیعه را نگاه کنند، ببینند کجا اهانت به مقدسات اهل سنت است، از او عکس بگیرند، بیایند تو محافل سنی پخش کنند، ببینید آقا! این کتابهای شیعه است. یا یک گوینده‌ی نادان، غافل یا مغرضی روی منبر نسبت به مقدسات اهل سنت حرف مهمل و بدی بزند؛ این را نوار کنند، سی دی کنند، بروند اینجا آنجا پخش کنند، بگویند ببینید آقا! این شیعه است. این را به او بدبین کنند، او را به این بدبین کنند. این معنایش چیست؟ «و تذهب ریحکم» یعنی چه؟ یعنی همین دیگر.
وقتی اختلاف پیدا شد، وقتی تفرقه پیدا شد، وقتی نسبت به هم سوءظن وجود داشت، وقتی یکدیگر را خائن دانستیم، طبیعی است که با هم همکاری نخواهیم کرد. همکاری هم اگر بکنیم، با هم صمیمی نخواهیم بود. این همان چیزی است که آن دشمن دنبال اوست. هم عالم شیعه، هم عالم سنی، باید این را بفهمند؛ این را درک کنند. بدیهی است دو تا مذهب در برخی از اصول، در برخی از فروع با هم اختلاف دارند؛ البته در بسیاری هم با هم اتحاد دارند. اما اختلاف به معنای دشمنی نیست. فتاوای فقهای شیعه در مواردی صد و هشتاد درجه با هم اختلاف دارد. فتاوای ائمه‌ی اهل سنت در مواردی بسیار با همدیگر اختلاف دارد؛ اما لزومی ندارد وقتی اختلاف دارد، انسان به همدیگر بدگوئی کنند و فحش بدهند. خیلی خوب، او مذهبش این است، آن هم مذهبش این است... بله، اهل سنت همین است. یعنی هیچکس نباید خیال کند که اهل‌بیت پیغمبر مخصوص و متعلق به شیعه‌اند؛ نه، مال همه‌ی دنیای اسلامند. چه کسی است که فاطمه‌ی زهرا (سلام اللَّه علیها) را قبول نداشته باشد؟ چه کسی است که حسنین (علیهماالسّلام) سیّدا شباب اهل الجنّة را قبول نداشته باشد؟ چه کسی است که ائمه‌ی بزرگوار شیعه را قبول نداشته باشد؟ حالا یکی او را امام و واجب‌الاطاعه و مفروض‌الطاعه میداند، یکی نمیداند؛ اما قبولشان دارند. اینها حقایقی است، باید اینها را فهمید، باید اینها را نهادینه کرد. بعضی البته این را نمیفهمند، متحرک به تحریک دشمن میشوند. در حالی که خیال میکنند که کار درست را انجام میدهند. «قل هل ننبّئکم بالاخسرین اعمالا. الّذین ضلّ سعیهم فی الحیاة الدّنیا و هم یحسبون انّهم یحسنون صنعا»؛ خیال میکنند کار خوب میکنند، غافل از اینکه دارند برای دشمن کار میکنند. این خصوصیتِ زمان ماست.

http://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=6772
چند روز پیش Mohammad Kashefi دام ظله الوارف درباره نوشته های این روزهایAbdolreza Davari چیزی نوشته بود. کنجکاوی مرا کشاند به صفحه داوری. 

انگار داوری - و احتمالاً یک گروه همراه- این روزها دارند روزنامه ها و مجلات و خاطرات انقلاب را شخم میزنند و از دل آن، هر چه علیه هاشمی و ... میتوان استفاده کرد، بیرون میکشند و منتشر میکنند. گاهی هم میگیرد مثل خاطره روز عاشورای هاشمی در سد لتیان[؟].

اگر یادتان باشد در مناظره محمود احمدی نژاد و میرحسین موسوی، احمدی نژاد زونکنی -شاید هم پوشه ای- را نشان داد و گفت «320هزارتیتر توهین آمیز علیه دولت. ما نه یک روزنامه‌ای را بستیم...» این عدد -البته اگر راست گفته باشد- یعنی اینها یک گروه دارند که کارشان رصد و جستجو و شمارش است. 

اینها را کنار شایعات تأیید نشده ای درباره دسترسی اینان به اسناد مهم حکومت بگذارید. شایعاتی که به دسترسی محمود احمدی نژاد به سری ترین اسناد مربوط میشد و نیز شایعاتی درباره مرتضوی و اسناد و ترس از افشاگری و ... 

احمدی نژادی ها دنبال چه بودند و دنبال چه هستند. این اسناد به چه دردشان خورده است و به چه دردشان میخورد. و چرا هنوز ادامه دارد. داوری -و احتمالاً یاران همراهش- میخواهند چه چیزی را پیدا کنند و این جستجوها برایشان چه سودی دارد و چه کمکی به آنها خواهد کرد؟ آیا آنان به دنبال بازگشتند؟ یا به دنبال انتقام؟ یا چیز دیگر؟ اما میتوان از شخم زدن تاریخ توسط داوری این را فهمید که آنان دنبال چیزی هستند و دارند زمینهای تاریخ انقلاب را می کاوند. اما انگیزه شان چیست، نمی دانم. شاید یک تفریح در زمانهای اوقات فراغت باشد. 

*اما یک چیز، یک استدلال قدیمی هست که میگوید اگر اینها «دزد» بودند الان آفتابه گردنشان کرده بودند و دور شهر چرخانده بودند و زمین و زمان را پر کرده بودند. علیرغم اینکه اینان خود را «دزدگیر 88» مینامیدند و دیگران را «دزد» میدانستند و از نشان دادن هر خطایی از «دیگران» ابایی نداشتند و بوقش میکردند، اما هنوز هیچ مدرکی و سندی بر ناپاکدستی آنهایی که مقابلشان هستند، رو نکرده اند. این جاها میتوان گفت «عدم الوجدان دلیل علی عدم الوجود» نیافتن دلیل بر نبودن است. چون اگر بود اینان کسانی نیستند که نگویند.
«آقایان من همیشه ماست خودم را خورده ام. چه در تهران حکومت اسلامى چه در نیویورک حکومت سرمایه دارى.»
http://www.bbc.co.uk/persian/blogs/2014/07/140719_l44_nazeran_namjoo_rezakhan_music.shtml
تقابل رنج مردم و قدسی ماندن ولی
«اگر حرف آقا در این قصه درست درنیاید که به این مذاکرات خوشبین نیستم، بایستی با ولی خداحافظی کرد.»

این استدلال سعید قاسمی برای شکست مذاکرات است. مذاکرات باید شکست بخورد و تحریم ها برداشته نشود تا مبادا «حرف آقا» نادرست از آب درآید. سعید قاسمی خیال میکند نادرستی پیشبینی مساوی با خداحافظی با ولایت فقیه است. حفظ ولایت فقیه اوجب واجب است و پیروزی مذاکرات با حفظ ولایت فقیه در تضاد است پس باید مذاکرات هر طور باشد شکست بخورد. 

خیلی صریح تنها یک احمق چنین کلماتی را بر زبان میراند. کسی که کمترین آشنایی با سیاست داشته باشد هیچگاه نادرستی یک پیشبینی را مساوی با خداحافظی با وی نمی داند. گمان من این است آنچه سعید قاسمی را به این کلمات کشانده است، «معصوم پنداری ولی فقیه» است. ولی فقیه معصوم نباید اشتباه کند. اگر ولی فقیه معصوم اشتباه کند دیگر معصوم نیست و اگر معصوم نباشد، ولی نیست. اشتباه از «قدسیت» ولی میکاهد و او را زمینی میکند. سعید قاسمی در پی این است که ولی آسمانی بماند. و در این داستان برای آسمانی بودنش باید مذاکرات شکست بخورد و تحریم ها باقی بماند و مردم رنج تحریم را بچشند. در این کلمات میان رنج مردم و قدسی ماندن ولی، سعید قاسمی ترجیح میدهد مردم رنج را بپذیرند اما به قدسی بودن ولی خدشه ای وارد نشود. 

این کلمات سعید قاسمی را بسیار جدی بدانید. تنها در این موضوع نیست که کاربرد دارد، همه جا هست.
تکنیک‌های مدافع اسرائیل
[این متن را مناسب درج در همین صفحه نوشته‌ام و تاکید می‌کنم به هیچ وجه بازنشر آن در سایت‌ها و رسانه‌های دیگر را مجاز نمی‌دانم. در این اجازه ندادن حق خود را به قانون حمایت حقوق مولفین مصنفین و هنرمندان مصوب ۱۱ دی ماه ۱۳۴۸ و تغییر یافته در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ مستند می‌کنم.]

- بلاه بلاه بلاه.
مدافع: تو داری از یه موضوع تاریخی حرف می‌زنی. موضوع اسرائیل رو در حالت فعلیش باید دید نه در بحث‌های تاریخی.

- بلاه بلاه بلاه.
مدافع: تو داری یه موضوع خاص و موقت مربوط به این روزها رو به کل ماجرای اسرائیل تعمیم می‌دی. اسرائیل یه هویت تاریخی داره. باید از اون زاویه نگاه کرد.

- بلاه بلاه بلاه.
مدافع: آقا اسرائیل اه دیگه. ذاتا خشن اه. باید بپذیرید این رو.

- بلاه بلاه بلاه.
مدافع: بله. اسرائیل که حماس نیست. برای جون تک‌تک مردمش اهمیت قائل اه. شما اگه یه ترقه بترکونی می‌آن خونه‌ت رو روی سرت خراب می‌کنن.

- بلاه بلاه بلاه.
مدافع: حماس مردم فلسطین رو گروگان گرفته. [و خب لابد چون دور از جون خر اند به همین گروگان‌گیر رای می‌دهند.]

- بلاه بلاه بلاه.
مدافع: اسرائیل تنها دموکراسی خاورمیانه است. [بقیه‌ی کشورهای خاورمیانه هم که در انتخابات مختلف رای می‌گیرند، هویج اند.]

- بلاه بلاه بلاه.
مدافع: ببین کی‌ها مدافع اسرائیل اند؟ کشورهای مدرن. کی‌ها مخالفش هستند؟ کشورهای کثیف. [نگاه «شهروند درجه‌ی یک و دو» به اعضای سازمان ملل]

- بلاه بلاه بلاه.
مدافع: می‌زنن، می‌خورن. [راکت دست‌ساز قسام می‌زنن، بمب DIME می‌خورن.]

- بلاه بلاه بلاه.
مدافع: اسرائیل یه واقعیت اه. باید این واقعیت رو پذیرفت. [مردم غزه خواب و خیال اند، نه واقعیت.]

- بلاه بلاه بلاه.
مدافع: این همه چیزی که داری استفاده می‌کنی رو همین اسرائیل ساخته. غزه چی ساخته برامون؟ [رشوه‌ی تکنولوژیک]

- بلاه بلاه بلاه.
مدافع: آقا این‌ها مسائل پیچیده‌ای اه. شما درکش نمی‌تونی بکنی. [چی شد تو درک می‌کنی من درک نمی‌کنم؟]

- بلاه بلاه بلاه.
مدافع: اسرائیل صلح رو می‌پذیره. حماس نمی‌پذیره؟ [صلح با چه شرایطی؟]
کی گفته روزنامه‌نگار گاز نمی‌گیرد؟
[این متن را مناسب درج در همین صفحه نوشته‌ام و تاکید می‌کنم به هیچ وجه بازنشر آن در سایت‌ها و رسانه‌های دیگر را مجاز نمی‌دانم. در این اجازه ندادن حق خود را به قانون حمایت حقوق مولفین مصنفین و هنرمندان مصوب ۱۱ دی ماه ۱۳۴۸ و تغییر یافته در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ مستند می‌کنم.]

(۱)
من کارهای زیادی را تجربه کرده‌ام، یکیش هم روزنامه‌نگاری. من درس روزنامه‌نگاری نخوانده بودم. با شم و تجربه پیش می‌رفتم. تصور کنید کسی را که قرارداد بسته تا راننده‌ی سرویس مدرسه‌ی چند کودک باشد و حین راندن و بردن کودکان تا مدرسه و بازگرداندنشان رانندگی می‌آموزد. به گمان خودم من برای فراگرفتن روزنامه‌نگاری چنین کاری کرده‌ام.

(۲)
من تصوری خیالین از روزنامه‌نگاری داشتم. روزنامه‌نگاری برایم کاری پاک، پر از مسئولیت و شدیدا اخلاقی بود. گاه سر انتخاب تقدم و تاخر دو صفت مدت‌ها فکر می‌کردم و بارها متن را به هر یک از دو شکلش می‌نوشتم تا بالاخره مطمئن می‌شدم کدام گویاتر و رساتر است و محتوای دقیق‌تر و سالم‌تری را به خواننده منتقل می‌کند. دروغ نوشتن و خبرسازی را که به خواب شب هم نمی‌دیدم، اما بی‌دقتی هم به نظرم گناهی نابخشودنی بود. گاه که آقای ممیزی محبت می‌کرد و کلمه‌ای را در متنم دست‌کاری می‌کرد چند روز و حتی یک هفته بغض داشتم. دلم می‌خواست بروم یقه‌اش را بگیرم و بگویم «مردک می‌فهمی چه گندی به متن زدی؟ می‌فهمی الان چه قدر محتوای غلط و بی‌دقت به خواننده منتقل می‌کنی؟»

(۳)
ما اگر دغدغه‌ای هم داشتیم می‌کوشیدیم خواننده را با خودمان همدل کنیم. اگر اسرائیل را دشمن می‌دانستیم به جای قصه بافتن، بدی‌های اسرائیل را نشان می‌دادیم. می‌گفتیم خواننده هم مثل ما عقل و دل دارد. با عقلش می‌فهمد و با دلش تصمیم می‌گیرد. هیچ وقت نکوشیدیم خواننده را با خبر دروغ و دست‌کاری شده مسموم کنم تا با ما هم‌نظر شود. آن قدر این مشی را با وسواس پی می‌گرفتیم که کم‌کم متهم شدیم به «بی‌درد» بودن و «بی‌دغدغه» بودن و حتی بدتر از این‌ها.

(۴)
یادم هست آن زمان که هنوز کار می‌کردم، در روزهایی که روزنامه‌ها خبر می‌نوشتند و آخرش می‌نوشتند «منبع: اینترنت» من نظم و دقت کشنده‌ای را به کسانی که با من کار می‌کردند تحمیل می‌کردم. می‌گفتم خبر باید دقیق، ملموس، و قابل پی‌گیری باشد. وقتی کسی می‌خواند باید حس کند «باخبر» می‌شود نه این که حس کند یک ترجمه‌ی ناقص و درنیافتنی می‌خواند.
یادم هست آن روزها که صفحه‌ی دانش روزنامه‌ی همشهری را با دو نفر از دوستان سابق و لاحق کار می‌کردیم، یک روز صبح اول وقت تلفن زنگ زد. خانمی بود که خبری در مورد درمان نوع خاصی از سرطان را در روزنامه خوانده بود و می‌خواست بیش‌تر بداند. برایش توضیح دادم که درمانی در کار نیست و خبر مربوط به یک پروژه‌ی پژوهشی در یکی از دانشگاه‌های آمریکا است که می‌خواهند نوع جدیدی از درمان را آزمایش کنند. گفت بله در خبر هم همین را روشن توضیح داده بودید. گفتم پس الان سوال شما چیست؟ گفت فرزندی دارد که مبتلا به همان نوع سرطان است و عملا زمان زیادی از عمرش باقی نمانده. بغض کردم. گفتم خب این آزمایش است. امکان این که بچه از بین برود کم نیست. گفت با هم صحبت کرده‌ایم. امیدی به درمان نداریم. می‌خواهیم اگر جان می‌دهد دست کم در وضعی باشد که یک قدم به یافتن درمان برای بعدی‌ها کمک کرده باشد. رفتم و اصل خبر را آوردم و هر چه از جزئیات که به کارش می‌آمد برایش خواندم و یادداشت کرد.

(۵)
بعد کم‌کم نسلی جوان‌تر و ایدئولوژیک‌تر از ما از راه رسید. خبرگزاری‌های جدید و نشریه‌های جدید داشتند و پروایی از این که ایدئولوژی‌زده باشند نداشتند. می‌گفتند اگر انسان از ایدئولوژی ناگزیر است، پس چرا باید از آن پرهیز کند؟ می‌گفتند عرصه‌ی روزنامه‌نگاری و خبررسانی عرصه‌ی هم‌آوردی ایدئولوژی‌ها است نه کلاس درس دانشگاه یا جلسه‌ی تحلیل وقایع روز. برای این‌ها واضح بود که اولین چیزی که باید بیاموزند نه «خبرنویسی» و مدل‌های کلاسیک و نوین خبرنویسی، که «جنگ روانی» است. از ایدئولوژی‌ها و جناح‌های سیاسی مختلفی هم بودند. باهوش هم بودند. باسواد هم بودند. همین ایده ها را مقاله می‌کردند و می‌رفتند در کنفرانس‌های جهانی ارائه می‌کردند. این‌ها که آمدند من زدم گاراژ. دیگر جای من نبود.

(۶)
یک فرمولی پیدا شده برای نوشتن گزارش‌های اجتماعی تکان‌دهنده. این گزارش‌ها را روزنامه‌نگارهایی می‌نویسند که ایدئولوژیک نیستند، اما حضورشان نتیجه‌ی پیدا شدن آن نسلی است که گفتم. این‌ها روزنامه‌نگاری «سیرکننده» را پیش می‌برند. صفحه‌پرکن هستند و کاری به خیر و شر چیزی ندارند. فرمولشان این است:
۱. یافتن سوژه‌ی دل‌خراش.
۲. یافتن چند داستان نمونه‌ای.
۳. نوشتن این نمونه‌ها با شاخ و برگ و انشای رمانتیک و واژگان دل خراش‌تر از معمول.
۴. نوشتن پاراگراف‌هایی با لحن «عاقل اندر سفیه نگریستن» بین این داستان‌ها. اسم آوردن از مراکز اجرایی و نیز پژوهشی و متخصصان و دانشگاه‌ها و استفاده از اصطلاحات تخصصی همه در این قسمت کار می‌کنند.
۵. جا به جا کردن پاراگراف‌ها تا جایی که دیگر متن هیچ نظم منطقی‌ای را دنبال نکند و به نظر هذیان‌هایی از سر درد و اندوه بسیار بیاید.
۶. نوشتن پاراگراف پایانی با این هدف که توی چشم خواننده کنند که «تو نمی‌فهمی و احساس مسئولیت و شعور اجتماعی نداری و ما می‌فهمیم و داریم و الان باید از خجالت مچاله و خفه شوی».
در این نوع نوشتن نظر متخصص تزئینی است نه تعیین‌کننده. برای بررسی یک پدیده‌ی اجتماعی نه آمار دقیقی لازم است نه چهارچوب تئوریک خاصی. خراشیدن جان و دل خواننده و بعد سرزنش او محور اصلی کار است. این روزها از این گزارش‌ها زیاد می‌بینم. می‌بینم مردم در اینترنت این‌ها را دست به دست و حلوا حلوا می‌کنند. غمم می‌گیرد.

(۷)
امروز دیدم یک هفته‌ی پیش عکاس یک خبرگزاری، در صفحه‌ی فیس‌بوکش چند عکس از گردن خراشیده و دندان لق‌شده‌اش گذاشته است. روایت او این است که با دبیر سرویس عکس حرفش شده که چرا نامش را از لیست نوبت و آفیش عکاسی حذف کرده، و او نیز به جانش افتاده و چنین بلایی سرش آورده.
ممکن است او راست بگوید و دبیر سرویس عکس یک خبرگزاری مشهور این قدر دور از رفتار حرفه‌ای و خشن و دست به کتک‌کاری باشد.
ممکن است او راست نگوید و روایتش از ماجرا چیزی از جنس جنگ روانی باشد.
هر دوی این اتفاق‌ها نشان‌دهنده‌ی نوعی انحطاط اند و من اصرار دارم بگویم این اتفاق اصلا اتفاق نیست، استثنا نیست، هش‌دار است. هش‌داری دیر هنگام که می‌گوید اگر روزنامه‌نگار کارش را پاک و مسئولانه و متعهد نداند، خیلی اتفاق‌ها ممکن است بیفتد و نتیجه‌ی همه‌ی این اتفاق‌ها هم یک چیز است: سلب اعتماد مخاطب. سلب اعتماد نه از یک خبرگزاری یا روزنامه‌نگار خاص. نه. سلب اعتماد از مقوله‌ی روزنامه‌نگاری.
سید ترس‌ناک

[این متن را مناسب درج در همین صفحه نوشته‌ام و تاکید می‌کنم به هیچ وجه بازنشر آن در سایت‌ها و رسانه‌های دیگر را مجاز نمی‌دانم. در این اجازه ندادن حق خود را به قانون حمایت حقوق مولفین مصنفین و هنرمندان مصوب ۱۱ دی ماه ۱۳۴۸ و تغییر یافته در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ مستند می‌کنم.]

(۱)
قبلا هم این خاطره را گفته‌ام. در وزارت ارشاد کار می‌کردم (شما بخوان حمالی) و ایده‌ام این بود که باید جلوی این وزیر لیبرال فلان‌فلان‌شده‌ی ارشاد را از هر جا که می‌شود گرفت. وزیر لیبرال فلان‌فلان‌شده‌ی ذهن جاهل من هم سید محمد خاتمی بود. یکی از راه‌های مبارزه با این آدم هم پاس‌داشت شعائر بود. تقریبا هر روز من در صف اول نماز جماعتی بودم که به هفت هشت صف نمی‌رسید. یادم نمی‌آید یکی از معاونان یا مدیرکل‌های وزارت‌خانه را در نماز جماعت دیده باشم، اما خاتمی هر روز که در وزارت‌خانه بود حتما به نماز می‌آمد و گاهی پس از سلام نماز دستی از کنارم دراز می‌شد و من با عصبانیت فشارش می‌دادم.
بعدها که زیاد مدیران ارزش‌مدار دیدم که کلا اهل این ماجراها نبودند و در همان دفتر کارشان از شعائر دفاع می‌کردند معنی این حضور لب‌خندناک را فهمیدم.

(۲)
یک عده هستند که کارشان راه انداختن جنگ شیعه و سنی در شبکه‌های ماهواره‌ای و اینترنت است. بعضیشان نقاب شیعه دارند بعضی نقاب سنی بعضی هم واقعا از حمقای فریقین هستند.
چندی پیش که دنبال چیزهایی درباره‌ی داعش می‌گشتم به یک سری لینک ویدیوی کثیف و چرت و پرت عربی‌زبان خوردم که همه سعی داشتند متعه را پررنگ کنند و ازش نوعی پدوفیلی دربیاورند و به اهل سنت بباورانند که شیعه یعنی دور از جان کودک‌آزار جنسی. کارهای چندش‌آوری مثل ترجمه‌ی سرتاسر دروغ و ساختگی یک ویدیوی فارسی زبان که یک جلسه‌ی پرسش و پاسخ دانش‌آموزان را جلسه‌ی آموزش متعه وانمود می‌کرد. در یکی از این ویدیوها عکسی از سید محمد خاتمی را گذاشته بودند همان عکس مشهوری که خیلی از شما دیده‌اید. دست پسرش عماد را در دست گرفته و دارد صورت دخترش نرگس را می‌بوسد و هر سه خوش‌حال اند. جنازه‌ها این را به عنوان رواج متعه‌ی کودکان نزد شیعه استفاده کرده بودند.

(۳)
رفقای گاه نادان و گاه مغرض ما، هر روز عکسی از سید محمد خاتمی منتشر می‌کنند که مشخصه‌اش فتوشاپی بودنش است. با کت و شلوار و کراوات یا در حال دود کردن یا شکل‌های دیگرش. طبیعتا اگر غرض و مرض کسی را کور نکرده باشد از روی کوچک بودن عکس‌ها و هم‌آهنگ نبودن جهت نور در قسمت‌های مختلف و تفاوت رزولوشن تصویر می‌تواند بفهمد که این عکس‌ها ساختگی است. اما گفتم، اگر غرض و مرض کور نکرده باشدشان.

(۴)
ده نفر از نمایندگان مجلس شورای اسلامی تقاضا کرده‌اند که سید محمد خاتمی ممنوع‌الخروج، ممنوع‌التصویر و ممنوع‌البیان شود. 

(۵)
خاتمی قدرت‌مندتر از این است که به کسی چنگ و دندان نشان بدهد. لب‌خند می‌زند. بهشتی هم همین طور بود. هر چه بیش‌تر به‌ش دشنام می‌دادند از لب‌خنداو کم نمی‌شد که برش افزوده می‌شد. خاتمی شاگرد و پی‌رو خوبی برای بهشتی و امام صدر بوده و هست. و همین قدرت زیاد، همین قدرتی که نمی‌گذارد کس بتواند او را عصبانی کند، وحشت‌ناک‌ترین چیز این مرد است. به طعنه به او می‌گویند «سید خندان» اما واقعیت این است که از همین خنده می‌ترسند و خواب شب حرامشان شده است. درکشان می‌کنم. خاتمی واقعا ترس‌ناک است.
Photo: ‎سید ترس‌ناک

[این متن را مناسب درج در همین صفحه نوشته‌ام و تاکید می‌کنم به هیچ وجه بازنشر آن در سایت‌ها و رسانه‌های دیگر را مجاز نمی‌دانم. در این اجازه ندادن حق خود را به قانون حمایت حقوق مولفین مصنفین و هنرمندان مصوب ۱۱ دی ماه ۱۳۴۸ و تغییر یافته در ۳۱ مرداد ۱۳۸۹ مستند می‌کنم.]

(۱)
قبلا هم این خاطره را گفته‌ام. در وزارت ارشاد کار می‌کردم (شما بخوان حمالی) و ایده‌ام این بود که باید جلوی این وزیر لیبرال فلان‌فلان‌شده‌ی ارشاد را از هر جا که می‌شود گرفت. وزیر لیبرال فلان‌فلان‌شده‌ی ذهن جاهل من هم سید محمد خاتمی بود. یکی از راه‌های مبارزه با این آدم هم پاس‌داشت شعائر بود. تقریبا هر روز من در صف اول نماز جماعتی بودم که به هفت هشت صف نمی‌رسید. یادم نمی‌آید یکی از معاونان یا مدیرکل‌های وزارت‌خانه را در نماز جماعت دیده باشم، اما خاتمی هر روز که در وزارت‌خانه بود حتما به نماز می‌آمد و گاهی پس از سلام نماز دستی از کنارم دراز می‌شد و من با عصبانیت فشارش می‌دادم.
بعدها که زیاد مدیران ارزش‌مدار دیدم که کلا اهل این ماجراها نبودند و در همان دفتر کارشان از شعائر دفاع می‌کردند معنی این حضور لب‌خندناک را فهمیدم.

(۲)
یک عده هستند که کارشان راه انداختن جنگ شیعه و سنی در شبکه‌های ماهواره‌ای و اینترنت است. بعضیشان نقاب شیعه دارند بعضی نقاب سنی بعضی هم واقعا از حمقای فریقین هستند.
چندی پیش که دنبال چیزهایی درباره‌ی داعش می‌گشتم به یک سری لینک ویدیوی کثیف و چرت و پرت عربی‌زبان خوردم که همه سعی داشتند متعه را پررنگ کنند و ازش نوعی پدوفیلی دربیاورند و به اهل سنت بباورانند که شیعه یعنی دور از جان کودک‌آزار جنسی. کارهای چندش‌آوری مثل ترجمه‌ی سرتاسر دروغ و ساختگی یک ویدیوی فارسی زبان که یک جلسه‌ی پرسش و پاسخ دانش‌آموزان را جلسه‌ی آموزش متعه وانمود می‌کرد. در یکی از این ویدیوها عکسی از سید محمد خاتمی را گذاشته بودند همان عکس مشهوری که خیلی از شما دیده‌اید. دست پسرش عماد را در دست گرفته و دارد صورت دخترش نرگس را می‌بوسد و هر سه خوش‌حال اند. جنازه‌ها این را به عنوان رواج متعه‌ی کودکان نزد شیعه استفاده کرده بودند.

(۳)
رفقای گاه نادان و گاه مغرض ما، هر روز عکسی از سید محمد خاتمی منتشر می‌کنند که مشخصه‌اش فتوشاپی بودنش است. با کت و شلوار و کراوات یا در حال دود کردن یا شکل‌های دیگرش. طبیعتا اگر غرض و مرض کسی را کور نکرده باشد از روی کوچک بودن عکس‌ها و هم‌آهنگ نبودن جهت نور در قسمت‌های مختلف و تفاوت رزولوشن تصویر می‌تواند بفهمد که این عکس‌ها ساختگی است. اما گفتم، اگر غرض و مرض کور نکرده باشدشان.

(۴)
ده نفر از نمایندگان مجلس شورای اسلامی تقاضا کرده‌اند که سید محمد خاتمی ممنوع‌الخروج، ممنوع‌التصویر و ممنوع‌البیان شود. 

(۵)
خاتمی قدرت‌مندتر از این است که به کسی چنگ و دندان نشان بدهد. لب‌خند می‌زند. بهشتی هم همین طور بود. هر چه بیش‌تر به‌ش دشنام می‌دادند از لب‌خنداو کم نمی‌شد که برش افزوده می‌شد. خاتمی شاگرد و پی‌رو خوبی برای بهشتی و امام صدر بوده و هست. و همین قدرت زیاد، همین قدرتی که نمی‌گذارد کس بتواند او را عصبانی کند، وحشت‌ناک‌ترین چیز این مرد است. به طعنه به او می‌گویند «سید خندان» اما واقعیت این است که از همین خنده می‌ترسند و خواب شب حرامشان شده است. درکشان می‌کنم. خاتمی واقعا ترس‌ناک است.‎
«مطمئنّاً در جبهه‌ى دشمنان ما براى متوقّف کردن حرکت علمى کشور انگیزه‌هایى وجود دارد. حالا بعضى‌ها روى کلمه‌ى دشمن حسّاسیّت دارند؛ به ما اعتراض میکنند که چرا مدام میگویید دشمن دشمن؛ درحالى‌که شما قرآن را ملاحظه کنید مى‌بینید اوّل تا آخرِ قرآن چقدر عنوان «شیطان» و عنوان «ابلیس» تکرار شده؛ مکرّر گفته شده و مکرّر تکرار شده. از دشمن که نباید غفلت کرد. دشمن‌دانستنِ دشمن که عیب نیست؛ اینکه ما روى دشمن مدام تکیه میکنیم، معنایش این نیست که از عیوب خودمان و مشکلات درونى خودمان غافلیم؛ نه، اَعدى‌ عَدُوِّکَ نَفسُکَ الَّتى بَینَ جَنبَیک؛ از همه‌ى دشمنها بدتر، دشمن درونى ما است، دشمن خود ما است، نفْسِ راحت‌طلب ما است، تنبلى ما است، تن‌آسایى ما است و عدم تدبیر ما در پیشبرد امورمان است‌ - اینکه معلوم است - اینها به جاى خود محفوظ؛ امّا غفلت از دشمن بیرونى، خطاى راهبردى عظیمى است که ما را دچار خسارت خواهد کرد. باید دشمن را شناخت، دید - حالا اینکه شما میگویید برخوردمان با دشمن این‌جور باشد، آن‌جور نباشد، بحث دیگرى است - دشمنىِ او را باید فهمید، نقشه‌ى او را باید تشخیص داد»

از بیاناتِ آیت‌الله خامنه‌ای در دیدار با استادانِ دانشگاه.


دقیقا در لحظۀ گل آلمان به فرانسه، در مرحلۀ یک چهارم نهایی جام جهانی، پخش فوتبال قطع و اذان مغرب از شبکۀ سۀ سیما پخش میشود. آقایون چرا؟
الف) چون شبکه های دیگر سیما اذان پخش نمیکند. ما فقط همین یک شبکه را داریم و باید یادتان بیاندازیم که نماز بخوانید.
ب)ما کلی از مسلمین مالیات میگیریم. بالاخره باید یک جوری نشان بدهیم این تلویزیون اسلامی است.
ج) چون همه همه جای ایران تهران است است. آنی که بیست دقیقه پیش در کرمان نمازش را خوانده هم باید اذان تهرانیها را تماشا کند.
د) چون ما (مسئولین ارشد صدا و سیما) کمر همت بسته ایم که از تمام امکانات صدا و سیما در دلزده کردن ایرانیان از اسلام استفاده کنیم. تلاش در جهت تقویت تکصدایی در کشور (آن هم به اسم اسلام)، تقلیل شریعت به ندیدن چاک سینۀ تماشاگران، توهینهای اخبار به ملت مسلمان ( باز هم به اسم اسلام) و هزاران تلاش زیر پوستی دیگر هم کفافمان را نمیدهد، باید وسط فوتبال هم زهر خودم را بریزیم.
Photo: ‎دقیقا در لحظۀ گل آلمان به فرانسه، در مرحلۀ یک چهارم نهایی جام جهانی، پخش فوتبال قطع و  اذان مغرب از شبکۀ سۀ سیما پخش میشود. آقایون چرا؟
الف) چون شبکه های دیگر سیما اذان پخش نمیکند. ما فقط همین یک شبکه را داریم و باید یادتان بیاندازیم که نماز بخوانید.
ب)ما کلی از مسلمین مالیات میگیریم. بالاخره باید یک جوری نشان بدهیم این تلویزیون اسلامی است.
ج) چون همه همه جای ایران تهران است است. آنی که بیست دقیقه پیش در کرمان نمازش را خوانده هم باید اذان تهرانیها را تماشا کند.
د) چون ما (مسئولین ارشد صدا و سیما) کمر همت بسته ایم که از تمام امکانات صدا و سیما در دلزده کردن ایرانیان از اسلام استفاده کنیم.  تلاش در جهت تقویت تکصدایی در کشور (آن هم به اسم اسلام)، تقلیل شریعت به ندیدن چاک سینۀ تماشاگران، توهینهای اخبار به ملت مسلمان ( باز هم به اسم اسلام) و  هزاران تلاش زیر پوستی دیگر هم کفافمان را نمیدهد، باید وسط فوتبال هم زهر خودم را بریزیم.‎

امیرالمؤمنین(ع) در خطبه ٣٤ نهج البلاغة، وظایف حکومت خود در قبال مردم را سه چیز برشمرده که اولی بستر سازی برای رفع مشکلات مالی، دومی پیرامون اطلاع رسانی و سومی تعلیم و تربیت است.
این سه اصل هر سه مربوط به دنیای انسان هاست اما امام معصوم با گفتن این سه اصل، ممکن است به دنبال این باشد که بفرماید حکومت ها اگر دنیای مردم را به صورت درست آباد کنند، خود مردم آخرتشان را درست خواهند کرد و الا حتماً می فرمود که مثلاً حکومت به جز این سه اصل، "تکلیف بستر سازی برای بهشت فرستادن مردم" را نیز به عهده دارد...
من همیشه تنهایی گریه می‌کنم. فقط دو بار دو تایی گریه کردم؛ با مُلّا مظفر. او یک آخوندِ ریشو بود که از فرط ریش، نمی‌دانستی ریش‌ها برای صورتش هستند یا صورتش برای ریش‌ها. نشسته بود جلوی من و داشت آل یاسین می‌خواند. آبدارچی، آق یدی، شربت‌ها را به‌موقع پخش نکرد؛ دَمِ صبحی خواب به کله‌اش زد و از چرت که پرید، با استکان‌های لرزان مربایی آمد ایستاد کنار در. مردم هم ریختند بیرون. در واقع آل یاسین را فروختند به یک لیوان آب‌‌زیپویِ اسانس‌پرتقالی. من و مُلّا اما همچنان نشستیم به عجز و لابه. من غصه‌دارِ ازدواج سما با یک مرد مرغ‌فروش بودم (که در شهریار دامداری داشت و جوجه‌‌ی مصنوعی رنگی تولید می‌کرد) و مُلا نمی‌دانم برای چه. هِرّه کِرّه‌ی مردم هم بیرون بلند بود و داشتند قنداق می‌رساندند به بدن. در آن لحظه پشت ملا بودم و ملا رو به محراب بود. که ناگهان دست‌هایش را بلند کرد به آسمان و داد زد: «خدایا! این جمعیت گنه‌کار را ببخش!» دعای ناغافلی بود چون وقتی برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم، دیدم کسی نمانده. ناچار یک‌تنه جورِ «جمعیت گنه‌کار» را کشیدم و گفتم «آمین». دستمال خیس از اشک را هم رساندم به دماغ و منتظر دعای بعدی شدم که دیدم ملا کله می‌کشد عقب و برمی‌گردد. وقتی سالن خالی مسجد را می‌جورید، داشتم فین می‌کردم. با این حال خودش را از تک و تا نینداخت. گفت: «داشتیم گِل لگد می‌کردیم؟ هان؟» پوزخند هم زد. دستمال را فوراً چپاندم داخل جیبم، با بر دست صورتم را پاک کردم و گفتم: «می‌شه یه چیزی بپرسم حاج‌آقا؟» گفت: «باشه. فقط سخت نباشه.» گفتم: «ببخشید! من نمی‌خوام امسال روزه بگیرم» همانطور که تسبیحش را فرو می‌کرد توی جیب قبا، گفت: «خب نگیر!» گفتم: «آخه قبل از این می‌گرفتم» گفت: «خب بگیر!» گفتم: «بالاخره بگیرم یا نگیرم؟» سرش را نزدیک‌تر کرد و گفت: «ببین! خودِ خدا هم انقدر روی حرف‌هاش جدی نیست. شوخی هم می‌کنه گاهی. جان تو!» قاه قاه می‌خندید. بعد ادامه داد: «یه جایی از موسا می‌پرسه اون چیه تو دستت؟ موسا هم می‌گه عصا.* یعنی خدا نمی‌دونسته اون چیه تو دستش؟! داشته شوخی می‌کرده باهاش بابا!» گفتم: «یعنی همه‌ش شوخیه؟» ابرو بالا داد: «من همچین حرفی زدم؟» بعد دست روی زانو گذاشت و بلند شد. من هم بلند شدم. گفت: «به نظرت دریا قشنگه؟» جوابی ندادم. بلندتر گفت: «پرسیدم دریا قشنگه یا نه؟» یک آن ترسیدم عصبانی شده باشد، برای همین فوری گفتم: «قشنگه» گفت: «بعضی وقت‌ها طوفانی هم هست. نیست؟» سرم را خاراندم. در هر حال دریا گاهی طوفانی هم هست. پرسید: «پس یعنی وحشتناکه؟» گفتم: «بعضی وقت‌ها» گفت: «بالاخره تکلیف‌مو روشن کن. قشنگه یا وحشتناکه؟» گفتم: «آخه نمی‌شه اینطوری نظر داد که...» گفت: «هیچ‌کدوم این‌ها نیست پسر! دریا باشکوهه. یعنی هم ترسناکه، هم قشنگه، هم طوفانی‌یه، هم آرومه، هم...» رسیده بودیم دم در. دست دراز کرد، لیوان را برداشت و اسانس را سرازیر کرد به حلقوم و وقتی نفسش را بیرون می‌داد گفت: «هر لحظه به شکلی بت عیار برآمد...»
هفته‌ی بعد هم دیگر ندیدم‌ش. رفته بود بالای منبر و به رئیس‌جمهورِ وقت، فحش بد داده بود! اعتراضش در واقع به سیاست‌های احمدی‌نژاد نبود؛ به آن هاله‌ی نورِ دور سرش بود. گفته بود: «من که مُّلام نور ندارم. تو که نیستی، داری؟!» بعد هم شنیدیم یک نفر با نامه‌ی فلان آمده و از زحماتش تشکر کرده. ملا در این موارد شوخی نداشت. هوش غریب دهات را داشت. همانجا فهمیده بود استعفای زورکی می‌خواهد برود به پاچه‌اش، چَکِ افسری را خوابانده بود بیخ گوش بچه‌بسیج و گفته بود: «هر وقت ریش‌ت اندازه‌ی من شد، اون‌وقت نامه‌ی اخراجم رو بیار!»
بعدها هم گذاشت رفت پی کار آزاد؛ تولید نمک بسته‌بندیِ طبیعی. گویا آب دریا را طی یک فرایندی که نباید زیاد پیچیده باشد، بخار می‌کنند و نمک طبیعی می‌گیرند. در همان سال‌ها هم مُرد. با یک جُفت تیوپی که وصل کرده بود به هم، رفت دریا و دیگر برنگشت. حدس زدند غرق شده. روحش شاد.

* س طه: وَ ما تِلکَ بِیَمینِکَ یا موسی (17) قالَ هِیَ عصایَ اَتَوَکَّؤا عَلَیها و اَهُشُّ بِها عَلی غَنَمی وَ لِیَ مَأرِبُ اُخری (18)
یک جای قرآن - آیات پایانی سوره‌ی نباء - دارد بهشت را توصیف می‌کند. همین‌جوری پشت سر هم از «حدائق و اعنابا» می‌گوید و از «کواعبِ اترابا» و «کأس دهاقا» - یعنی که باغ‌های میوه و انگورهای آویخته و دخترکان پستان‌برآمده و جام‌های شراب لبریز شده - که آب از لب و لوچه‌ی پرهیزکاران راه بیندازد و مخ‌شان را بزند. بعدش آسِ بهشت را رو می‌کند که «لا یسمعون فیها لغوا و لا کذابا». یعنی که مطلقن آن‌جا چرت و پرت و دروغ نمی‌شنوند. یعنی که اگر زن و باغ و شراب و شیرینی - که توی این دنیا هم پیدا می‌شود - راضی‌تان نمی‌کند، این یکی را عمرن بتوانید جایی گیر بیاورید: جایی که کسی گل‌واژه نمی‌سراید، مزخرف سر هم نمی‌کند، لاطائلات سر نمی‌دهد و راست‌راست تو روی‌تان دروغ نمی‌گوید. الّا که آن‌جا بهشت باشد!
و خب، راست می‌گوید دیگر! من یکی که برای رسیدن به همچین بهشتی جان می‌دهم.
.

حبذا به درد دینتان. تصویر دختران سرزمینتان را می برید در صحن علنی مجلستان برای خودتان نشان می دهید تا مستند از وزیر سوال کرده باشید؟ دینتان این گونه آموخته شما را؟ شرع مبین دستور داده به این شناعت؟ هراس آخرت به اینجا می رساند آدمها را؟ لابد چون گناهکارند و تصویرشان حلال. والله اگر همین امروز هم بزرگان دین تاییدتان کنند. "به وجد می آیید"؟ هلهله می کنید؟ احسنت احسنت. تبارک الله ازین فتنه ها که جمع کرده اید در سرهایتان. فقط خدای شما رحم کند به ما زمانی که بخواهید از وزیر بهداشت درباره روسپیگری پرسشگری کنید. حواستان باشد مانیتور مجلس فول اچ دی نیست.

اخبار بیست و سی! گفت این بنزینا که داره جدیدا وارد می‌شه رو ندادن سازمان استاندارد بررسی کنه. بعد رفت سراغ رئیس سازمان استاندارد. اون طفل معصوم هم از همه‌جا بی‌خبر دراومد که؛ بله از سال 84 توافق شد بنزینا رو خود وزارت نفت که وارد می‌کنه بررسی هم بکنه و مام آزمایشگاهمون تعطیل شد جبرا. الان البته دیگه قانون برداشته شده و داریم آزمایشگاه رو دوباره آماده می‌کنیم.
نظر متخصص: خب الاغ جون حداقل اون سال 84 رو از تو مصاحبه درار که معلوم نشه کون کی از لحاف بیرونه.
نظر متخصص2: دلواپسا و پاک‌ترین دولت تاریخ ایران دست و جیغ و هورای بلند.
آلن: من 45تا فیلم ساخته‌م یا عددی تو همین مایه‌ها و فکر کنم یکی از دخترها دوتا از این چهل و چند فیلم را دیده. همه‌ش همین است. با دوست‌های‌شان دسته جمعی می‌روند سینما و دری‌وری‌هایی را که همان دار و دسته‌شان همیشه می‌بینند،‌ می‌بینند. بچه‌های نازنینی هستند ها! ولی به کارهای من علاقه‌ای ندارند. از نظر آن‌ها من ابله دانایی هستم که می‌توانم فیلم بسازم اما عرضه‌ی این که نوار ماشین تحریرم را عوض کنم ندارم.
بلانشت: من یک شب «سرگیجه» را برای پسرهای‌م نشان دادم و آن‌ها عاشق‌ش شدند. حتی آن پسرم که پنج سال‌ش است. ما سعی کردیم باهاش |تعلیق| را برای‌شان توضیح بدهیم. حالا می‌خواهم «طناب» را برای‌شان بگذارم فقط برای این‌که به‌شان نشان بدهم آدم تا کجا می‌تواند دوام بیاورد.
آلن: من حاضرم برای چنین بچه‌هایی بمیرم.

+گفت‌گوی کیت بلانشت با وودی آلن. به ترجمه‌ی حبیبه جعفریان. در: مجله‌ی هم‌شهری 24، شماره 52، خرداد 93
بدون مبالغه و با توجه کامل به پاسخگویی در محضر الهی، عمیقا اعتقاد دارم که در دو دهه اخیر در میان «غیراندیشمندان»، هیچکس مانند «جنابعالی» به سبب برخوردهای غیرمنصفانه و غیرعلمی و مملو از تمسخر و افترا و اتهام با دگراندیشان و نواندیشان، در گسترش افکار سکولاریستی و روشنفکرمآبانه غربی در میان جوانان ایرانی و حتی مسأله دار کردن آنان با نظام، مؤثر نبوده است.
-از متن پاسخ محمد مطهری به حسین شریعتمداری-
دم شما گرم
-------------------------------------
برای من قابل درک نیست که چرا کیهان تا کسانی را جاسوس و همجنس باز و مزدور و ساده‌لوح و .. ننامد روزش شب نمی شود. در این راستا! توجه جنابعالی را به مصاحبه «اختصاصی» کیهان مورخه 29 آذر 91 با تیری میسان (Thierry Meyssan) روزنامه نگار فرانسوی در جریان سفر به ایران جلب می‌کنم. وی که به دلیل مواضع ضد آمریکایی‌اش شدیدا مورد اقبال کیهان و برخی رسانه‌های دیگر قرار گرفته بود رسما همجنس‌باز است و در مصاحبه با مجله اختصاصی همجنس بازان تصریح می کند که جنس مخالف هیچ جاذبه ای برای او ندارد. بد نیست برادران آن تشکل دانشجویی در مشهد که برای تصفیه حساب با جهاد دانشگاهی، این غائله را با ادعای پوچ حمایت کلارک از همجنس بازی به راه انداختند و نام شریف و عزیز مردان الهی و بی ادعای بسیجی را لکه دار کردند، آگاه باشند که شاخه همین تشکل دانشجویی در دانشگاه تهران برای همین آقای تیری میسان همجنس‌باز، در تاریخ 21 آذر 91 در دانشگاه تهران برنامه سخنرانی برگزار کرد. وی در رسانه ملی در برنامه زنده «راز» هم شرکت کرد! به همین منوال، وقتی پروفسور جیانی واتیمو (Gianni Vattimo)، فیلسوف ایتالیایی ملحد و همجنس‌باز که به شرکت در راهپیمایی همجنس بازان مقید است، سخنران افتتاحیه همایش بین المللی روز جهانی فلسفه در ایران در سال 1389 بود، به دلایل معلوم! صد البته باید سکوت می‌شد.
-از متن پاسخ محمد مطهری به حسین شریعتمداری-
مای جنگ‌طلب

در ذکر بر دار کردن منصور حلاج نوشته‌اند «پس هر کسی سنگی می‌انداخت شبلی گلی در انداخت حلاج آهی کرد. گفتند آخر این همه سنگ انداختند، هیچ نگفتی از این گل آه کنی؟ گفت آن‌ها نمی‌دانند معذور اند . از او سختم می‌آید که داند و نمی‌باید انداخت.»

این روزها زیاد مخاطب فحش ام. و کرخ‌تر از آن ام که به خود بگیرم و دردی بکشم، که اگر کرخ نبودم چه کار با این داستان پر آب چشم داشتم؟ یا داشتم «بنیان‌های زبان‌شناختی فکر فلسفی» را می‌کافتم یا «نظریه‌ی توصیفی تاریخی ایمان‍»‍م را چاق‌تر می‌کردم یا سر در تاریخ ریویزیونیستی ادیان سامی داشتم یا با «رسم‌الخط فارسی بایدی نبایسته» را می‌نوشتم یا کتاب طنز جدیدی را که دست گرفته‌ام.
اما دردم می‌آید وقتی می‌بینم سه نفر از عزیزترین‌ها با هم صحبت می‌کنند، اولی من را جنگ‌طلب می‌بیند و آماده‌ی تکه‌پاره کردن، دومی قابیل و سومی بدتر از قابیل.
میان جنگ‌طلب و از جنگ‌نگریخته فرق است.
میان تکه‌پاره کردن و تکه‌پاره شدن فرق است.
از جنگ دشمن بشر نگریختن، جنگ‌طلبی نیست، آمادگی جان دادن برای نگاه داشتن انسان‌ها است.
من همان‌قدر جنگ‌طلب ام که ابوسعید ابوالخیر که گفت:
هان یاران هوی و ها جوانمردان هو
مردی کنی و نگاه داری سر کو
گر تیر چنان رسد که بشکافد مو
باید که ز یک دگر نگردانی رو
من همان‌قدر قابیل ام که کمان‌کش این خاک - آرش - بود.
من همان‌قدر بدتر از قابیل ام که تک تک صوفیانی که دست از خانقاه شستند و در جنگ با مغول جان دادند و خان و مان نداند بدتر از قابیل بودند.
صد البته فرقی عمیق میان من و آنان هست که پیش‌تر در صحبت از قاضی همدانی از این فرق گفتم. آن تن‌های ترد و باطرب و آن جان‌های شیفته کجا تن و جان ناتوان من کجا؟
اما اگر جان دادنی میسر باشد، جان را می‌دهیم، نه که بستانیم، و جان می‌دهیم تا کسی کتاب را از دست مردمان نگیرد، ساز را نشکند و نسوزد، شادی را جرم نکند، آزادی را برنچیند، همین صفحه‌های سپید و آبی را قفل نزند و کسی را به جرم پا گذاشتن به این‌جا شلاق‌پیچ نکنند، که کسی کودکی را نکشد، زنی باردار را شکم ندرد و عابری بی‌پناه و ناشناس را به رگبار نبندد. تا چهارتار بنوازد تا دیبی و ببعی و همساده و جیگر بخندانند تا پرستویی بازی کند تا آندو شوت کند تا تیم والیبال ببرد تا مریم‌ها بسرایند تا عصارها بخوانند تا زندگی زندگی زندگی نبضش از تپش تپش تپش نیفتد تا دوست کنار دوست بنشیند و گل بگوید و گل بشنفد و گاه پاره‌گلی هم به ما بیندازد که کنج عزلت گزیده را این بهین لذت‌ها است.
قال حسین منصور حلاج «آه».

زندگی منتظر شما نمی ماند تا تصمیمتان را بگیرید. درست همان لحظه ای که با خودتان می گویید وقتش رسیده تصمیمم را بگیرم، زمانی است که زندگی، تصمیمش را برایتان گرفته است؛ بی هیچ مشورتی با شما.
"دکتر علی شریعتی؛ وقتی فهمید زندگی منتظرش نمانده است تا تصمیمش را بگیرد؛ درست در همان لحظه ای که با خودش گفت وقتش رسیده تصمیمم را بگیرم و دید، زندگی تصمیمش را برایش گرفته است؛ بی هیچ مشورتی با او".

نابلدها از کمر می‌چرخند رو به عقب، پیش روی‌شان را رها می‌کنند و نگاه‌شان را می‌دوزند به تصاویر پشت سر. راننده کاربلد اما نگاهش همیشه به پیش روست. سراغی از پشت سر هم که بخواهد بگیرد، نیم‌نگاهی می‌اندازد به آینه عقب؛ اما هم‌چنان حواسش به جلوست.
هم، چنین است نسبت آدم‌ها با گذشته و آینده‌شان. خام‌ها پشت‌شان را کرده‌اند به آینده؛ گذشته را دید می‌زنند. پخته‌ها اما حواس‌شان به آینده است؛ گاهی هم نگاهی به گذشته می‌اندازند. می‌ماند این که یادشان باشد، نوشته‌های توی آینه عقب را باید برعکس خواند. آمبولانس، توی آینه است که درست خوانده می‌شود.
.
.
.

June 11, 2014 at 3:49pm

دوستی دارم که در نوجوانی دست از چرب و شیرین زندگی شسته بود و بعد از شهادت برادرش رفته بود به جنگ دیوانه‌ی تکریتی. یک بار خاطره‌ای برایم تعریف کرد که هر بار یادش می‌افتم چهار ستون بدنم می‌لرزد. می‌گفت:

شب عملیات بود و یک ساعت مانده به غروب ما را سوار کامیون‌های پوشیده با برزنت کردند و راه افتادیم سمت خط. کامیون رو به خورشید می‌راند و نور نارنجی و غمگین غروب تنها چیزی بود که از دنیای بیرون کامیون می‌دیدیم. سکوت خفه‌کننده شده بود. یکی آرام و سربه‌زیر زمزمه کرد «یار دبستانی من

با من و هم‌راه من ای

چوب الف بر سر ما

بغض من و آه من ای

حک شده...»

که صدای فریادی این زمزمه را که حالا چند هم‌راه هم پیدا کرده بود ساکت کرد «خجالت بکش برادر. ما داریم می‌ریم سمت شهادت. داریم می‌ریم به سمت معنویت. الان به جای ذکر و استغفار این ترانه‌های مبتذل چی اه می‌خونی؟ ذکر بگو. استغفار کن. خودت رو برای شهادت آماده کن».

و سکوت دوباره همه‌ی کامیون را گرفت.

همان شب، برادری که «خجالت» نمی‌کشید و «ترانه‌ی مبتذل» خوانده بود و... اولین شهید یگان بود. برادر تذکردهنده رو هم نیمه‌شب دیدیم که عربده‌ناک گریه می‌کرد و به فرمان‌دهمان می‌گفت «من اسلحه‌مو گم کرده‌م. منو بفرستین عقب». که فرستادندش عقب و فردا که آفتاب درآمد اسلحه را که یک گوشه پنهان کرده بود پیدا کردند.

حالا داعش دارد دست و پا می‌زند که به مرزهای ایران برسد. و این صدای آوازخوان‌های کنسرت ایران را عوض کرده.

۱. حماسه‌دوستان فردوسی‌پرست شاهنامه‌نخوانده ناگهان تمام حماسه‌ها را از یاد بردند. دیگر این ایران آن ایرانی نیست که «اگر سر به سر تن به کشتن دهیم، از آن به که کشور به دشمن دهیم». آدم عاقل که «خود»ش را با شاخ گاو درنمی‌اندازد.

۲. صاحب منطق محکم را که همه می‌شناسیم. یک روز عکس یک یهودی کیپا به سر را در حال خواندن تنخ (عکسی بود تقریبا از بالا و پشت سر) منتشر کرده بود و این را ملاک راستی‌آزمایی و صداقت برای ولایی بودن یا ارزشی بودن یا چیزی از این دست معرفی کرده بود که کدامتان حاضر هستید این«صهیونیست» را بی چون و چرا بکشید. حالا صیونیست بودن طرف را از کجا کشف کرده بود و این ملاک از پشت کشتن بی دلیل در فضای خارج از جنگ را از کجا آورده بود؟ ما نفهمیدیم. منطق محکمشان هم که تئوریزه کردن مباهته است، یعنی وقتی یکی مخالف عقیده‌ات بود، راحت برو توی لباس زیرش را بجور و اگر هم چیزی پیدا نکردی بیا داد بزن پیدا کردم. این‌ها روش‌های جنگی ایشان بود. حالا ببینیم چه شده که در برابر این «آدم‌خوار»ها ناگهان تئوری‌ها همه ته کشیده‌اند و این ته کشیدن تا کی ادامه خواهد داشت.

۳. استاد تمام علوم و مبدع مفهوم استراتژی جناب دکترینرین کیسینجر آو ایسلام را هم که همه می‌شناسیم. تا دیروز همه چیز استراتژی بود و مبدع و تنها متخصص استراتژی هم شخص ایشان. اما دیشب متنی ازش دیدم درباره‌ی همین هجوم «آدم‌خوار»های داعش به موصل و نزدیک شدنشان به مرزهای ایران. متنش دو قسمت داشت. قسمت اول توصیف قدرت و درنده‌خویی این «آدم‌خوار»ها بود و قسمت دوم این مدعا که داعش خطری ندارد. (چه تناسبی بین دو قسمت.) دلیلش هم این که ما دو تا نهاد پرقدرت به نام ارتش و سپاه در این کشور داریم. خب خوب شد که فرمودید. بی‌خبر بودیم از این نهادها. از این که معرفی کردید مرســـــــــی. اما نکته‌ی جالب این که تا احتمال یک صدم درصدی جنگ واقعی نزدیک شد، یک‌باره اصلا تمام بحث‌های «من بودم و استراتژی» جمع شد و تمام شد و رویارویی شد وظیفه‌ی ارتش و سپاه. والسلام.

۴. همین اهالی ساده‌ی فیس‌بوک، همین مردم بیرون از فیس‌بوک، از همین دی‌روز و دی‌شب شروع کرده‌اند اعلام آمادگی برای دفاع. تعارف هم ندارند. در کمال خضوع و جدیت توامان. باز هم اگر خطری این کشور را تهدید کند، همین مردم بی نام و نشان، سبز باشند یا احمدی‌نژادی، شمالی باشند یا جنوبی، پیر باشند یا جوان، می‌روند و می‌جنگند. شاهنامه‌شان را با خونشان می‌نویسند. و البته مدعیان تا پایان معرکه خاموش کنجی می‌نشینند، بعد که ماجرا تمام شد یکی یکی از راه می‌رسند با سند منگوله‌دار و میراثشان را می‌طلبند.

پ‌ن۱: طبیعتا مدعیان بسیار از ۱ و ۲ و ۳ بیش‌تر اند.  این‌ها تنها نمونه بودند.

پ‌ن۲: نپرسید تو چی؟ من کم‌تر از هیچی. نه عرضه و شجاعت دفاع دارم نه توان دیگری. فقط تلاش می‌کنم مدعی میراث خون مردم نباشم. تلاش می‌کنم.

به قول دوستان، ادامه ماجرای کلارک این بار با پاسخ قاطع محمد مطهری به جماعت «دلواپس» مشهدی و کیهان؛ و دفاع جانانه از حضور کلارک، از جهاد دانشگاهی مشهد، و از آزاداندیشی و تحمل نظرات مخالف، ولو آن مخالفین لیبرال و مدافع حقوق هم‌جنس‌گراها باشند.
شجاعت و صراحت محمد آقای مطهری در عرصه علمی، مثل علی مطهری است در عرصه سیاست.
دوستان در همخوان‌کردن (share) این متن بکوشند.

گزیده‌های من از متن [لینک اصل مطلب در کامنت نخست]: 
«کسی که تبلیغات و مصاحبه‌های این دوستان مشهدی را ببیند گمان می‌کند کلارک ملحدی است که یا خودش همجنس‌باز است یا لااقل خواستار ترویج همجنس‌بازی است، در حالی که او که دارای همسر و سه فرزند است تصریح می‌کند که همجنس‌بازی «گناه» و «اخلاقاً غیرمجاز» است. کلارک که مانند اکثر متفکران غربی تفکرات لیبرالی هم دارد، چنین اظهار نظر می‌کند که حقوق شهروندی این اقلیت در جامعه باید رعایت شود؛ به این دلیل که همچنان که ما مسیحیان دوست داریم که وقتی در جامعه‌ای در اقلیت زندگی می‌کنیم حقوقمان به عنوان اقلیت حفظ شود پس باید حقوق اقلیت همجنس‌باز را هم حفظ کنیم؛ چراکه حضرت عیسی می‌گوید آنچه بر خود نمی‌پسندی بر دیگران مپسند.» ... «روشن است که تأکید بر حفظ حقوق یک اقلیت به معنای موافقت با ترویج مرام آن اقلیت نیست.»

«اگر شهید مطهری که دنبال برپایی کرسی تدریس «مارکسیسم» در دانشکده «الهیات» بود در قید حیات بود آیا با شنیدن خبر سخنرانی یک فیلسوف آمریکایی - ولو در جایی هم از اسرائیل طرفداری کرده باشد که بسیاری از متفکران غربی چنین‌اند - نوه‌ها و نتیجه‌هایش را جمع می‌کرد و تابلوهای دروغین به دست آنان می‌داد یا از حضور او استقبال می‌کرد و البته جانانه به نقد افکارش می‌نشست؟»

«آیا طلاب قم بلد نبودند به جای شنیدن حرف دو طرف، جلوی سالن کنفرانس تجمع کنند و هیاهو به راه بیندازند و پلاکارد به دست گیرند که «معرفت‌شناسی اصلاح شده توطئه استکبار علیه فلسفه اسلامی است»؟ البته با این کار تنها چیزی که به ذهن کلارک خطور می‌کرد ترس اساتید فلسفه ایرانی از مواجهه فکری با او بود.»

«اگر لازم است متفکرین غربی از افکار استاد مطهری و نقدهای بنیادین او از تمدن غرب از طریق یک همایش بین‌المللی آگاه شوند، آیا متفکرین لیبرال برای دعوت شدن مقدمند یا متفکران سنتی؟ مسلم است که افراد لیبرال که مبانی اندیشه‌های غربی را دستاوردهای بزرگ بشری و غیرقابل خدشه می‌شمارند برای شنیدن این نقدها در اولویت هستند تا آنچه مسلم فرض کرده‌اند به چالش کشیده شود.»

«برای اطلاع برخی که در تهمت زدن، شهره آفاقند یادآوری می‌کنم که مؤسسه آموزشی پژوهشی امام خمینی (ره) که زیر نظر حضرت آیت‌الله مصباح یزدی فعالیت می‌کند دوازده سال است که هر دو سال یکبار با گروهی از منونایتهای مسیحی دیالوگ‌های مفیدی برگزار می‌کند. این گروه به طور افراطی صلح‌طلبند و عمدتا هر نوع جنگ - از جمله جنگ دفاعی - را نامعقول می‌دانند و گاه و بیگاه به سرزمین‌های اشغالی نیز رفت و آمد دارند. آنان اتفاقاً مانند آقای کلارک همجنس‌بازی را خلاف تعالیم مسیح دانسته و در عین حال معتقدند آنان باید از حقوق شهروندی برخوردار باشند. منونایتها بیش از پانزده سال است در ایران در رفت و آمدند و حاصل گفت‌وگوهای علمی با آنان در قالب چند کتاب در غرب منتشر شده است.»

«در سه دهه گذشته هیچ عاملی به اندازه گروه‌هایی از قبیل این برادران مشهدی و اسلافشان با اعمالی چون پاره کردن پیراهن سخنران و برهم زدن جلسات و با تیترهای غیرمنصفانه، برای کتب دگراندیشان خواننده جذب نکرده است.»

«نمی‌دانم چرا این برادران از یک طرف از اینکه یک فیلسوف غربی در سال قبل از ورود به ایران در وبلاگش بنویسد «اگر چه همجنس‌بازی غیر اخلاقی، گناه و خلاف تعلیمات مسیحی است ولی باید برای همجنس‌بازان حقوقی در نظر گرفته شود»، چنین برمی‌آشوبند و راه را بر او می‌بندند و محل اقامتش را هم بی‌نصیب نمی‌گذارند، ولی زمانی که در برنامۀ نود، با چندین میلیون بیننده، جوانمردی به نام مسعود شجاعی صریحاً می‌گوید: مردم! فرزندان خود را به مدارس فوتبال نفرستید چراکه در برخی از مدارس فوتبال در ایران به وفور، نه همجنس‌بازی، بلکه تجاوز به کودکان پسر انجام می‌شود، این برادران به خیابان که نمی‌آیند هیچ، کوچکترین پیگیری هم نمی‌کنند؟! (متجاوزان ابتدا به کودکان به عنوان رفع خستگی آبمیوه حاوی مواد بیهوش کننده خورانده، و پس از تجاوز، فیلم را به آنان نشان داده و آنان را وادار به سکوت و تسلیم مجدد می‌کنند. این اعمال شنیع در برخی از هشتصد مدرسه فوتبال «مجاز» اتفاق می‌افتد و دویست مدرسه فوتبال «غیرمجاز» هم وجود دارد!).»

«اما چون هدف را توجیه کننده وسیله می‌دانند از نکات مثبت [در آرای کلارک] دم نزدند و یا آنها را فریبکاری خواندند و درعوض، سخنان او دربارۀ همجنس بازی را تحریف کردند. در واقع این برادران تصمیم گرفتند با ریختن ترکیبی از دو نوع بی‌صداقتی در سرنگ خود و اضافه کردن ویتامین تحریف، فرهنگ اسلامی را به جامعه تزریق کنند!»

[در اینجا محمد آقای مطهری، روزنامه کیهان را به زیبایی مورد عنایت قرار داده است]
«برخی مراکز علمی، حوزوی و دانشگاهی که بعضاً زیر نظر رهبر بزرگوار انقلاب فعالیت می‌کنند از بنیاد علمی فرهنگی شهید مطهری گله داشتند که چرا زودتر از حضور کلارک و تالیافرو در ایران مطلع نشده‌اند. ظاهرا آنها هم مثل ما مطلع نبودند که برای برقراری ارتباط علمی با متفکران غربی ابتدا باید به خیابان فردوسی، کوچه شهید شاهچراغی رفت و از مدیرمسئول یک روزنامه اجازه گرفت، تا از تیترهایی منصفانه! مانند آنچه امروز برای همایش شهید مطهری استفاده کرده است (دعوت از آمریکایی همجنس‌باز برای تبیین اندیشه شهید مطهری!) که در آخرین مرور مقاله از آن مطلع شدم مصون بمانند. چنانکه ملاحظه می‌شود علاوه بر تهمت همجنس‌بازی حتی از به کاربردن کلمه فیلسوف هم خودداری شده است و در ضمن القا کرده است که دعوت از وی برای «تبیین» اندیشه های شهید مطهری بوده است!»
«اینجانب که به عنوان معاون پژوهشی بنیاد علمی - فرهنگی شهید مطهری خدمتگزاری می‌کنم مسئولیت کامل این همایش را که پس از تلاش دو و نیم ساله به فضل الهی محقق شد، پذیرفته و به آن افتخار می‌کنم و ان‌شاءالله این نوع همایش‌ها ادامه خواهد یافت. ضمن سپاس مجدد از همکاری مراکز متعدد علمی که در برگزاری این همایش برای معرفی افکار استاد شهید در سطح بین‌المللی گام مؤثری برداشتند این سخن دردمندانه استاد را به آنان یادآوری می‌کنم که در ایرانِ ما تا قطاری ایستاده است کسی به آن کاری ندارد، همین که به حرکت افتاد سنگ‌هاست که به سوی آن پرتاب می‌شود.»
شاهین و محسن

[این متن به موسیقی این دو نفر مربوط نیست، به رفتار اجتماعیشان و حتی به احساس من از رفتار اجتماعیشان مربوط است.]
شاهین نجفی این‌جا هم که بود می‌گفت «معترض» است، اما معترض نبود، «ستیزه‌جو» بود و طبعا توجه‌طلب.
وقتی رفت این ستیزه‌جویی را گسترش داد ورژن جدید ستیزه‌جوییش را کرد اسباب جلب نظر بیش‌تر. کم‌تر کسی دراین عالم ماند که شاهین نجفی یقه‌اش را آهار نزده باشد، حتی «کریس دی‌برگ» هم [سر پیاز بود؟ ته پیاز بود؟ اصلا پیاز بود؟] مصون نماند و نجفی یقه‌ی او را هم حسابی آهار داد.
پدیده‌ی «آوردوز» فقط به اعتیاد مربوط نیست، در رفتار اجتماعی و سیاسی هم مصداق‌های بسیار دارد. نه که کفاره‌ی شراب‌خوری‌های بی حساب، هشیار در میانه‌ی مستان نشستن است؟ تا کی می‌شود با این مدل آهارزنی‌ها محبوب و در تاپ تن باقی ماند؟ 
این شد که شاهین نجفی رفت سراغ شخصیتی که ۱۱۴۵ سال پیش از این از دنیا رفته بود و «آی نقی» را خواند که بنزینی بر آتش شهرت خودش ریخته باشد که ریخت. اما آتش بنزینی هم دامن آدم را می‌سوزاند هم همان‌قدر که زود بالا می‌گیرد و زود هم خاموش می‌شود.
حالا بند ۳۵۰ بهانه شده که او برهنه شود. من درش چیزی جز ادامه‌ی راه قبل نمی‌بینم. شهرت‌طلبی‌ای که در یک روند آوردوز گیر کرده و تا صاحبش را به خاک سیاه ننشاند رها نمی‌کند.
در برابر او محسن نامجو است. وقتی عباس سلیمی آن شکایت را علیهش کرد و ماجرایی را که می‌شد با هزار روش مشروع و قانونی «خواباند» نخواباندند و «بلند کردند»، مثل بچه‌ی آدم معقول راهش را گرفت و رفت. اول از همه «دور ایرانو تو خط بکش» را خواند که قشنگ و مودبانه و صریح بین خودش و پوزیسیونی مثل من را خط کشیده باشد. بعد اما به جای این که بیفتد توی دور تشدید و آوردوز رفت دنبال جیغ و دادهای خودش. حالا هم بعد از مدتی آمده یک «رضا شاه» خوانده که بین خودش و اپوزیسیون هم خط واضحی کشیده باشد. و من چه لذتی می‌برم از این که با رضا شاهش کاری کرد که خیلی‌ها طاقت نیاوردند و شدند همان که بودند و پنهان می‌کردند. حرفی نزد که. گفت «عاااااااای ملت، مدرنیته رو اخلاق سگ آورد». نیاورد؟ خب بگید نیاورد. حاجت به جنگ نیست. هست؟
خلاصه یک خط این طرف کشید و یک خط آن طرف؛ و هم از من برید و هم از شاهزاده و شد همان قلندر تنهای خراسانی که بود. طبیعتا «امید دانا»یی هم پیدا می‌شود که بیاید و آن دفاع جانانه را از پدربزرگ شاهزاده بکند (که من اگر جای شاهزاده بودم می‌گفتم یک پولی مواجبی چیزی به‌ش بدهند و بگویند تو فقط دفاع نکن) و خود شاهزاده که می‌آید بیانیه صادر می‌فرماید و دوستان تازگی‌ها عجیب‌غریب‌شده‌ی ما که می‌آیند از شاهزاده‌ی «مدرن» کوت هم می‌کنند (حرف بزنیم  ) و هزار داستان دیگر. اما آب رفته به جوی باز نمی‌گردد و بالاخره الان کلی آدم دارند توی خانه‌شان زمزمه می‌کنند که «خفن ام خفن ام خفن ام خفن ام».
و باز چه قدر باهوش است نامجو که می‌تواند در چند ثانیه از ویدیوموزیک رضاشاهش به عنوان یک بحث فرعی آن فروشنده‌ی پرمدعای اخلاق ویکتوریایی را این طور به افتضاح بکشد و با کنار هم گذاشتن دو تصویر به‌ش پیغام بدهد که «طرف گفته شاید شلوار خودش را جلوی دوربین پایین بکشد تو عربده می‌زنی، یادت رفته خودت داشتی شورت یکی دیگر را جلوی دوربین پایین می‌کشیدی؟»
[به همه‌ی دوستانم اعتماد دارم. فقط محض تاکید عرض می‌کنم، در کامنت‌ها مراعات کنید. ممنون از همه‌تان.]
دشواری در مرز اسرائیل

روستا مرزی بود و مدام گشت‌های محسوس و نامحسوس امل دنبال «عَمیل (جاسوس، مهره، کارگزار، ایجنت)»-ِ اسرائیل می‌گشتند. به ما چیزی نگفتند ولی معلوم بود شناساییمان کرده‌اند و با ما مشکلی ندارند. خانه‌ی مورد نظر را یافتیم. کسی خبر از آمدنمان نداشت. در زدیم. باز کردند. نمی‌شناختندمان و خارجی بودنمان هم پیدا بود. گفتند «تفَضَّل» (بفرمایید) ما هم رفتیم توی حیاط. از پدربزرگ پیر تا دخترکسه‌ساله همه نشسته بودند برگ توتون به نخ می‌کشیدند (سلام Al IF). پذیرایی اول آب است. صندلی گذاشتند و آب آوردند. نشستیم و نوشیدیم. باز هم کسی چیزی نپرسید. مهمان بودیم و مهمان حبیب خدا است، چرا حبیبِ صاحب‌خانه نباشد؟ هی پذیرایی کردند و هی تفضل و هی فرمودیم. 
سر حرف که باز شد دیدیم پیرمرد پسری هم دارد که پزشک است و در بیروت مطب دارد. او هم روزهایی که مطب نیست با این‌ها توتون نخ می‌کند. توتون سخت است، هر کشتش ۱۴ ماه کار می‌برد. یعنی در هر سال دو ماه هست که تو از یک طرف مشغول محصول سال قبل ای از یک طرف مشغول محصول امسال.
سهمیه‌بندی هم دارد. دولت می‌گوید تو امسال حق کشت ۴۳۷ متر توتون داری. اگر شد ۴۳۸ متر می‌آیند آن یک متر اضافه را تخریب می‌کنند. خلاصه کشاورز مجبور است کنار توتون به این سختی چند محصول دیگر هم کشت کند تا روزگارش بگذرد.
با پیرمرد سر صحبت را باز کردم. گفتم «زندگی سختی دارید». گفت «نه. زندگی است. باید تلاش کرد. سختی‌ای نیست این.»
گفتم «اما زمان ارباب‌ها که سخت بود دیگه». [فئودال‌ها (سلام Ali Abutalebi) صاحب زمین بودند. ملت باید یه درصد عظیمی از درآمد کشت رو می‌دادن به اون‌ها.]
گفت «نه. چه سختی‌ای؟ یه سهمی داشتند و ما هم می‌دادیم. سختی‌ای نبود».
کفری شدم. پرسیدم «روز سخت تو عمر شما بوده هرگز؟»
گفت «حالا سخت که نه. اما از الان سخت‌تر بود. اسرائیل گرفته بود این‌جا رو. دیوار خونه‌مون رو با نفربر زدند ریخت، مجوز تعمیر به‌مون نمی‌دادند. که خونه‌مون خرابه باشه رها کنیم بریم، خونه رو تصرف کنن. یا مثلا عروسم [عروسش سرخ شد] پا به ماه بود. باید می‌بردیمش بیروت وضع حمل کنه. نتونستیم. چون اگه می‌رفتیم خونه خالی می‌موند و می‌اومدن تصرفش می‌کردن. به سادگی الان نبود، یه کم سخت‌تر بود واقعا».
دخترش را که شاگرد ممتاز بود صدا زدیم و مصاحبه‌مان را گرفتیم و با احترام تمام برای پیرمردی که هیچ سختی‌ای ندیده بود از خانه بیرون زدیم و برگشتیم.
مهدی ناجی سلام. پرسیدی ما چرا این طوری نیستیم. اتفاقا همین یکی رو تو ایران هم داریم. اما چون تو ایران اه دیگه شگفت‌زده نمی‌شیم. احترامی هم نداره پیشمون. ازش خنده‌مون می‌گیره. باش کلیپ می‌سازیم اسمش رو هم می‌ذاریم «دوشواری». از هم می‌پرسیم «اون یارو دوشواریه رو دیده‌ای؟» و هرهر می‌خندیم.)

خبرگزاری فارس نقل کرده که حضرت آقای سید احمد خاتمی فرموده‌اند بعد از خطبه‌های اخیر ایشان در نمازجمعه، وزیر ارشاد تلفن زده و پرسیده آقا در کجا از این کنسرت‌ها برگزار شده که شما به آن اعتراض کرده‌اید؟ و ایشان پاسخ داده: «آیا در این کنسرت‌هایی که برگزار می‌شود زن‌های محجبه، هیأتی‌ها و یا سینه‌زنان حضور دارند؟ پیداست که در هر کنسرتی که وجود دارد، زنان بزک کرده همراه با آرایش و پسران همانند آن موج می‌زنند.» وزیر ارشاد جواب داده که به هرحال جامعه ما این است. ایشان پاسخ داده: «ما حق نداریم بیت‌المال را خرج این‌گونه مجلس گناه کنیم. بنده کاری به موسیقی و این چیزها ندارم بلکه می‌گویم امکانات را باید در اختیار ترویج دین و ارزش‌ها قرار دهیم.»

با توجه به این گفت‌و‌شنود که توسط خود آقای خاتمی نقل شده و به همت خبرگزاری معتبر فارس مخابره شده، چند نکته بر ما مسلم و عیان گشت:

یک: حمله‌هایی که در هفته‌های اخیر به سیاست‌های فرهنگی دولت حسن روحانی می‌شود ابداً ربطی به تسویه‌حساب‌های سیاسی ندارد، چون در نیم‌قرن گذشته، هرگز کنسرتی برگزار نشده بوده که حاضرین در آن جز «زن‌های محجبه، هیاتی‌ها و سینه‌زن‌ها» باشند و این بدعت زشت مختص همین چند ماه اخیر است که کارگزاران دولت می‌روند دم در، زنان بزک‌کرده را دست‌چین می‌کنند و می‌فرستند داخل.

دو: در همه مجامع و مجالس کشور باید «زن‌های محجبه، هیاتی‌ها و سینه‌زن‌ها» حاضر باشند و اگر مجلسی با حضور دیگر افراد جامعه خواست برگزار شود باید درش را گل گرفت.

سه: کنسرتی خوب است که حاضران در آن، سر و وضع‌شان درست باشد. مهم نیست آن بالا چه بنوازند و چه بخوانند، حاضران هستند که باید خودشان را جمع کنند و مثل آدمیزاد بیایند بنشینند توی سالن.

چهار: عباراتی مثل «وضع وخیم فرهنگ کشور» و «وادادگی دولت در مقابل آسیب‌های فرهنگی» و امثال اینها که در هفته‌های اخیر مرتب تکرار می‌شود یک معنا بیشتر ندارد: گسترش بدحجابی؛ مشکلی که به‌شکل عجیبی از ابتدای آغاز به کار دولت حسن روحانی بروز کرده و تا پیش از آن، خانمی در این جامعه پیدا نمی‌شد که بزک کند.

پنج: از آن‌جا که نباید «بیت‌المال را خرج این‌گونه مجالس گناه کنیم» و از آن‌جا که سهم بیت‌المال در برگزاری کنسرت‌ها فقط در اختیار قرار دادن سالن‌هایی است که اغلب دولتی‌اند، بنابراین برگزاری کنسرت وسط کویر یا بالای کوه در حضور «زنان بزک‌کرده و پسران همانند آن» مجاز است.

شش: تنها نهاد مسئول درخصوص قرار دادن «امکانات» در اختیار «ترویج دین و ارزش‌ها» دولت حسن روحانی است و باقی سازمان‌ها دارند کارشان را به بهترین نحو انجام می‌دهند.

هفت: در حال حاضر «امکانات» کشور دارد مدام صرف «موسیقی و این چیزها» می‌شود و هیچ‌‌کس بیت‌المال را صرف «ترویج دین و ارزش‌ها» نمی‌کند که این جداً اسباب تأسف است.
(یک)
پیشاپیش: ببخشید که طولانی‌ست. سپاس که می‌خوانید.
(دو)
کیست که امروزه روز، یکی از این ماس‌ماسک‌های تکنولوژیک دستش، پرِ شالش، دمِ پرش نباشد؟ جواب: کمتر کسی. هفت تا هفتاد و هفت ساله - حالا شما بگو کمی کمتر - یا گوشیِ خو لامصبِ لمسی دستش است، یا یک‌جایی گوشه‌ی میز، لای ملافه‌های تخت، کنج کابینت، روی گاز یا وسط یخچال لپ‌تاپش باز است. دنگ.. دینگ.. دونگ. راه به راه آلارم مسیج و چت و اسمس و نوتیفیکشن جدید است که می‌آید و به قولی «در فضای خانه طنین‌انداز» می‌شود. خب؟ خب.
(سه)
آن کلیپ جالب و خوش‌ساخت را من هم دیده‌ام که آخرش می‌آید و می‌نویسد disconnect to connect. قطع کن تا وصل شوی. همانی که آدم‌ها تا وقتی گوشی دست‌شان است بچه و همراه و همکار و رفقایشان را که چسبیده‌اند به‌شان، نشسته‌اند کنارشان نمی‌بینند. حق است و تلخ است و آموزنده و چه و چه. این هم از این.
(چهار)
یک زمانی ویدیو که آمد، خیلی از آدم‌ها به هول و ولا افتادند از ترسِ این که مبادا ویدیو بنیان خانواده را چنین کند و چنان. خیلی که می‌گویم، نه فقط مذهبی یا سنتی جماعت، که اتفاقن خیلی از دیروزی‌ها (یعنی امروزی‌های همان زمانِ خودشان). هرچه فکرش را می‌کردی نمی‌فهمیدی این ترس از کجایِ ویدیو در می‌آید. بعدتر دیدیم که سر ماهواره هم همین شد. سر موبایل هم. بعدها از قدیمی‌ترها شنیدیم که یک زمانی سر رادیو هم همین بساط بوده. سر کتاب و مجله هم. هفته‌نامه‌ی بهمان را می‌گفتند کتب ضاله، که ترس بندازند توی جان مخاطب.
(پنج)
سریال‌های تلویزیونی خودشان را و ما را کشتند با کلیشه‌ی زن‌های عاصی از دست شوهران‌شان که صبح و شب دارند فوتبال تماشا می‌کنند. کلیشه‌ی قبلی مردِ روزنامه به دستِ فرورفته در مبل بود که صورتش دیده نمی‌شد و جواب همسرش را با هن و هون می‌داد. این‌ها کلیشه‌اند البته، ولی رنگی از واقعیت هم دارند. یک زمانی فیلم دیدن و فوتبال تماشا کردن هووی زنِ خانه بوده. از آن طرف کتاب خواندن یا آشپزی کردن هووی مرد. (به زن/مرد اش کار ندارم، تصویر غالب را عرض می‌کنم). بعد این‌ها در هم ریخته. مردِ امروزی‌تر پایش به آشپزخانه باز شده و زنِ امروزی‌تر نشسته پای فوتبال. حرفم این‌ها نیست؛ این است که آدم‌ها بر «اینرسی‌»شان غلبه کرده‌اند و یاد گرفته‌اند چیزها/وسیله‌ها/علاقه‌های جدید را اضافه کنند به زندگی‌شان، قاطی‌شان کنند با عادت‌های قبلی، و یاد گرفته‌اند ازشان لذت ببرند. با هم.
(شش)
حالا این هووی جدید، این عنصرِ هنوز نامطلوب، این شیء خارجی، موبایل و تبلت و لپ‌تاپ است. ناگفته هم پیداست که جذابیتش ده‌ها برابر قبلی‌هاست. از کندی‌کراش و انگری‌بردش بگیر تا وایبر و فیس‌بوکش. اینجا جذابیت از جنس ارتباطات انسانی است؛ گیرم مجازی. برای همین سخت است که آدم ازش دل بکند: پای میز غذا، توی مجلس مهمانی، پشت فرمان اتومبیل، وسط جلسه‌ی کاری، و گلاب به رویتان توی مستراح حتی. خب، این وضعیت خوب است؟! این بی‌نزاکتی نیست؟! این خارج از ادب نیست؟! آدم این‌جوری توجه‌ش را به اطرافیانش، عزیزانش از دست نمی‌دهد؟! این‌جوری زندگی کردن «واقعی» را یادش نمی‌رود؟!
(هفت)
خیلی وقت‌ها هنر، پرسیدن سوال درست است. خیلی وقت‌ها گیر کار این است که زور می‌زنیم برای سوالی که خودش غلط است، جواب درست پیدا کنیم. این‌جا هم همین است قصه: موبایل و تبلت و اینترنت، واسطه‌های ارتباطات مجازی فی‌الواقع، «واقعیت» دارند؛ و این واقعیت، «جذابیت» هم دارد و دارد راه خودش را در سخت‌ترین و صلب‌ترین زندگی‌ها هم باز می‌کند. حالا - متاسفانه شاید - برای پرسیدن سوال‌هایی که با «آیا این درست است که ...» درباره‌ی ارتباطات مجازی دیر شده است عزیزان من. حرف از درست و غلط، خوب یا بد، خوشایند و ناخوشایند نیست. من هم تصویر خانواده‌ی خوش‌حال خوش‌بختی را که توی مهمانی، سر میز غذا، توی راه تفریح آخر هفته، توی پارک و چمن و طبیعت و همه جا و همه حال، دارند بی‌وقفه با هم حرف می‌زنند و می‌خندند و جست و خیز می‌کنند و الخ دوست دارم. که بعد یکی‌شان بگوید «اگر اجازه بدین من برم ایمیل‌هام رو چک کنم و بیام» و برود و پنج دقیقه نشده برگردد، با شرم و تاسف از این که جمع را ترک کرده و تنهاشان گذاشته. خب؟ خب. اما - باز هم متاسفانه شاید - به دوست داشتن من نیست دیگر. «واقعیت» چیز دیگری‌ست: «مجاز»!
(هشت)
آدم‌ها کم‌کم - بعضی‌هاشان خیلی زود - یاد گرفتند که توی تخت هم می‌شود فیلم دید. وسط آشپزی هم می‌شود عشق‌بازی کرد. وسط فوتبال هم می‌شود حرف‌های مهم زد. آیا این‌جوری بهتر است؟ من نمی‌دانم. فقط می‌دانم که چاره‌ی دیگری نبود. «باید» یاد می‌گرفتند. که گرفتند. و شد.
(نه)
ضروری است. برگردیم به (چهار). برای منِ پدرِ یک نوجوان، ضروری است که قوانینِ کهنه را ملغی اعلام کنم، این شیوه‌ی تازه را یاد بگیرم، و قوانینِ تازه‌ای وضع کنم. همین‌جا و در پرانتز، به ضرس قاطع اعلام کنم که حسودی‌ام می‌شود به همه‌ی آن‌ها که پدر و مادرِ جوان‌تری دارند. که می‌توانند آن‌ها را هم بکشند وسط این بازی، که بتوانند بیشتر با هم معاشرت کنند. بیشتر حرف‌شان بیاید. بیشتر connect باشند اتفاقن. پرانتز بسته. این ضرورت که می‌گویم، جوابِ «کدام روش بهتر است» نیست. جوابِ این سوال است: «واقعیت امروز کدام است؟».
(ده)
شاید استتوس نوشتن وسط آشپزی هم خوش‌مزه باشد. شاید کندی‌کراش بازی کردن بعد از هم‌آغوشی هم بد نباشد. شاید بشود گل‌ها را آب داد و هم‌زمان کامنت‌های بامزه را هم خواند و خندید. شاید. که می‌داند؟ حالا که چاره‌ای نیست - نیست واقعن، خودمان را خسته نکنیم - امتحانش کنیم. ها؟
.
لشکر ۲۸ طلحه و زبیر یا ابوهریره‌های پیش‌خزیده؟

من که در انقلاب هفت‌ساله‌ای بیش نبودم. اما بارها دیده‌ام که خود یا خانواده‌ی کسانی که بودند و کارها کردند از نیش و طعن و زهر زبان و حتی عمل کسانی که خود را وارث انقلاب می‌دانند در امان نیستند. گاهی از ترس چیزی نگفته‌ام. گاهی هم با اندک صدایی پرسیده‌ام «چرا خب؟ این آدم از این خانواده یا با این سوابق روشن...» و هنوز جمله‌ام تمام نشده توی دهنم کوفته‌اند که «مگر طلحه و زبیر نبودند با آن همه سوابق روشن؟»
من دارم پیش خودم یک احصای دم دستی می‌کنم. قائم مقام رهبری که هیچ. خانواده‌ی امام که از نوه تا عروس هیچ. هاشمی که هیچ. علی مطهری که هیچ. محمد مطهری که هیچ. علی‌رضا بهشتی که شایسته‌ی زندان بود. محمدرضا بهشتی که هیچ. سید صالح موسوی که هیچ. همسر رجایی که حتی حق ندارد بگوید محمود احمدی‌نژاد شباهتی به شوهر من ندارد. خاتمی پسر روح‌الله خاتمی که هیچ. دستغیب موجود (اگر خطا نکنم خواهرزاده یا همچه کسی دستغیب شهید) که هیچ. نخست‌وزیر اول که به رحمت خدا رفت که هیچ. نخست‌وزیر آخر که هیچ. ده دوازده تا از آن‌ها که از دیوار سفارت بالا رفتند و ابراز پشیمانی هم نکردند که هیچ. آن‌ها که ابراز پشیمانی هم کردند که هیچ. نماینده‌ی امام در بنیاد شهید که هیچ. امام جمعه‌ی پیشین اصفهان که هیچ. همسر و فرزندان محمد ابراهیم همت که هیچ. همسر و فرزندان حمید باکری که هیچ. (مهدی شانس آورد بچه‌دار نشد انگار). فرزند شهید ستاری که هیچ. فرزند گوشه‌گزیده‌ی کلاهدوز که هیچ. فرزندان امام موسی صدر که هیچ. غاده چمران که هیچ. فرزندان شهید قدوسی که هیچ. فرزندان و همسر آوینی که هیچ. دختر طالقانی که هیچ. سحابی که هیچ (هجرت خانوادگی کردند و رهیدند). مبدع عنوان امام برای امام خمینی که هیچ. باقیش را شما بشمارید. 
خب عزیز من طلحه و زبیر در کل اصحاب پیام‌بر دو نفر بودند. همان‌ها هم که تا دم آخر محترم و معزز بودند و رفتار امام با خبر مرگشان و با قاتلشان هم قابل تامل است.
اما این‌جا انگار همه طلحه و زبیر بوده‌اند. اصلا انگار یک لشکر هستند. جمعشان کنیم اسمشان را هم بگذاریم لشکر ۲۸ طلحه و زبیر. بر خلاف رویه‌ی امام علی هم که هرگز زبان به طعن این دو باز نکرد، بنشینیم برای همه‌شان سابقه ببافیم. تئوری بدهیم که «فلانی؟ هه. خب معلوم است. این مین زمانی سی ساله‌ی آمریکا و اسرائیل و فراماسونرها زیر پای انقلاب اسلامی بود.» هر جا هم لازم شد امام خمینی را ساده‌دل و بیش از حد خوش‌بین نشان بدهیم تا پرونده‌سازیمان تکمیل شود. چه طور است؟ خوب است؟ دفاع از انقلاب و ارزش‌ها و امام است؟ شک نکنیم که شاید همین تندتازی‌ها کار طلحه و زبیر و بدتر از آن کار ابوهریره‌ها است؟

شهید مطهری: فراموش شدن اصل امر به معروف و نهی از منکر، بیشتر به علت «منکر بودن طرز اجرا» بوده است
از بیست و پنج سال پیش، شما مثل فردایی را تصور کن که ما رفته بودیم مصلای تهران، خواندن نمازِ آقای خمینی. بعد از نماز که به چشمِ منِ ده ساله محشر کبرایی شده بود و جمعیت سفیل و سرگردان از این طرف به آن طرف می‌دویدند، یک پیرمردِ سوته‌دلِ ریش‌سفیدی هم رفته بود بالای کانتینر، یک چیزهایی را داد می‌زد و ملت - یک دویست، سیصد نفر به مرکزیت کانتینر - با فریاد تکرارش می‌کردند. از جمله یک چند باری داد زد «عجب خاکی به سر شد/ بسیجی بی‌پدر شد» و ملت هم به دنبالش. بعد آمد مصرع دوم را عوض کند که لابد جماعت خسته نشوند و شعارهایش هم پرمعنی‌تر و نغزتر شود، یک‌هو داد زد «عجب خاکی به سر شد/ خامنه‌ای رهبر شد!» ملت هم یک چند باری همین را فریاد کشیدند، بعد کم‌کم دیدند انگار دارند چیز ناجوری می‌گویند، صداهاشان فروکشید، هم‌دیگر را زیر چشمی نگاه کردند، دست و بال‌شان را تکاندند و آرام متفرق شدند!

این هم خاطره‌ی من از چهاردهم فیلان.
.
با وحیدهای یامین پورها
قصه ای به بهانهٔ فاحشه خوانی‌های این روزهایشان

ده سال و بیشتر از آن عصر پاییزی گذشته است. کنار رودخانهٔ جاجرود بودم. شلوار شش جیب آمریکایی پوشیده بودم. مادرم از لبنان برایم خریده بود. هوا را دود سفید گرفته بود. سوارانی بر اسب هاشان تیز می‌تاختند. باد می‌آمد و موهایم بلند بود. نمی‌دانستم این باد دارد فرفرهٔ روزگار را چرخ می‌زند. اگر می‌دانستم به بغل دستی‌ام می‌گفتم. بغل دستی‌ام هم نمی‌دانست روزگار چرخ می‌خورد. بغل دستی‌ام لبنان بود. کنار ساحل قدم می‌زد. با هم کنار رودخانهٔ جاجرود قدم می‌زدیم. من یک شلوار شش جیب آمریکایی پوشیده بودم. بعدها آخوند شدم. یک روز لب ساحل خزر با شلوارک قدم زدم. یک آخوند دیگر لب ساحل دریاهای لبنان با شلوارک قدم زده بود. بغل دستی‌ام نمی‌دانست روزگار چرخ می‌خورد. خدا روی کوه، کنار مجسمهٔ مریم نشسته بود و فرفرهٔ روزگار ما را فوت می‌کرد. من لب ساحل خزر، کنار رودخانهٔ جاجرود، فکر می‌کردم نسیم می‌آید. من یک صبح بهاری توی دماوند، زیر سایهٔ خنک درخت گیلاس نشسته بودم. پیرمردی که روبرویم بود می‌گفت خودتان را گرفتار سنت‌های خدا نکنید. ما گرفتار سنت‌های خدا شدیم. 

من یک بچه طلبه بودم. بغل دستی‌ام محمد نوری زاد بود. کنار رودخانهٔ جاجرود چهل سرباز را می‌ساخت. آخوندی که در لبنان با شلوارک کنار ساحل قدم زده بود محمد علی ابطحی بود. نوری زاد از این قدم زدن، از این شلوارک، از این ساحل، از این آخوند فیلم داشت. آبرویش را برد. با هم کنار رودخانهٔ جاجرود قدم می‌زدیم که تهدیدش کرد. پشت تلفن. تحقیرش کرد. به مقدساتش، به سید و مولا و آقایش توهین کرده بود. باید چنین تاوانی پرداخت می‌کرد. از هم که جدا شدیم متنش را نوشت. داد به رسانه‌ها. آبروی آخوند را برد.

خدا فوت کرد. چرخ زمانه برگشت. سهل تر از فرفره ای که چرخ می‌خورد. از خدا بی خبرانی دیگر یک روز فیلم‌های خصوصی خانواده‌اش را آشکار کردند. یک روز برایش زن‌های صیغه ای ساختند. یک روز خبر تجاوزش به دخترش را ساختند و پرداختند و دست به دست چرخاندند. یک روز از دل آن تجاوز جنین بیرون آوردند. یک شب هم شمارهٔ او و خانواده‌اش را دادند به سایت‌های فروش و تبلیغ فحشا. من در این تمام این یک روزها پیش از آنکه دست سیاه و آلودهٔ جریانات قدرت را ببینم، جاجرود را می‌دیدم، دودهای سفید را، اسب هایی را که تیز می تاختند، برگ ریزان درختان را، و نسیمی را که فوت خدا بود. 

آقای یامین پور! 
و آقایان و خانم‌های یامین پورها!
خدا ترس دارد. بترسید. 
همین

من این حرف را زیاد شنیده‌ام که تا به این آقای محبوب بعضی دوستان بگوییم بالای چشمت ابرو، می‌گویند «بعضی با او کینه‌ی پنهان شخصی دارند، حالا این طور ابرازش می‌کنند». راستش کینه داشتن همیشه هم بد نیست و حتی اگر بد هم باشد در حد رذیلت اخلاقی است و نسبت دادن بی‌دلیل و بینه‌ی این رذیلت اخلاقی به آدم‌ها - آن هم به منظور بستن دهانشان - خودش رذیلت اخلاقی‌ای است که هم آشکار است و هم بزرگ‌تر. اما حالا با فرض این که اصلا ما جماعتی هستیم که به این آقای صبیح‌المنظر کینه داریم - چون هر چه قسم بخوریم نداریم، بدتر آتش این اتهام بی‌معنی را تیز کرده‌ایم - من شخصا دعوت می‌کنم دوستان از بحث کم‌اهمیت‌تر رذیلت اخلاقی ما بگذرند و بیایند پای بحث مهم‌تر قانون و فقه و چیزهایی از این دست که ظاهرا آقای یامین‌پور دست کم مدعی به رسمیت شناختن این دومی هست.

(۱)
استفتا از رهبر انقلاب:
سوال: 
با سلام خدمت مرجع تقلید بزرگوار
آیا انتساب فعل حرام به شخصی که بر فسق او اطمینان داریم در صورتی که این فعل حرام از او سر نزده باشد، جایز است ؟
در صورتی که جایز نباشد مرتکب این فعل در صورت اصرار بر آن و به عنوان نمونه انتساب فعل زنا یا لواط و ... به شخص مورد نظر می تواند فاسق باشد؟
و سوال پایانی این که آیا می توان برای بی آبرو کردن فردی که جامعه اسلامی از او خطر و آسیب می بیند به این شخص نسبت خلاف واقع داد؟
با تشکر از مرجع تقلید گرامی

پاسخ :
بسمه تعالی
سلام علیکم و رحمة الله و برکاته
جایز نیست و موجب فسق است.
موفق و مؤید باشید

طبیعتا می‌دانید که در موارد اختلافی اجتماعی حکم ولی فقیه بر احکام دیگران غلبه دارد. یعنی اگر فقیهی هم باشد که این بهتان زدن را روا بداند، نمی‌توان به حکمش عمل کرد، مگر این که اصلا قائل به ولایت فقیه نباشید که ظاهرا آقای پوریامین قائل هستند.

(۲)
ویکی‌فقه، صفحه‌ی قذف:
خودتان سر فرصت بخوانید. من فقط قسمت‌های کوتاهی را نقل می‌کنم:

قذف
در اصطلاح فقهی، متهم ساختن فردی به جرم زنا و لواط است. مرتکب این جرم را قاذف و مجنی علیه را مقذوف می‌نامند.

مجازات قذف
الف) مجازات اصلی؛ حد قذف طبق نص صریح قرآن، هشتاد ضربه شلاق است و در قانون مجازات اسلامی در ماده ۱۴۰ همین حکم وارد شده است.
ب) مجازات تبعی؛ اگر قاذف نتواند نسبت قذفی را که به دیگری داده است، ثابت کند، شهادت قاذف به هیچ وجه پذیرفته نمی‌شود و قرآن مجید او را «فاسق» [تاکید از من کین‌توز است] معرفی می‌کند.

تشدید مجازات
در صورتی که پس از اجرای حد، قاذف دوباره به کسی نسبت زنا یا لواط بدهد و برای بار دوم حد بر او جاری شود، در مرتبه سوم اگر کسی را قذف کند، کشته می‌شود. [شوخی هم ندارد، استثنا هم ندارد. نمی‌شود گفت «قاذف» حزب‌اللهی است، صاحب خدمات است، خوش‌تیپ است، یا مثلا «مقذوف» آدم بدی است. ضد انقلاب است. بی‌دین است، پس حد قذف جاری نشود].

پ‌ن: ظاهرا آقای یامین‌پور فارغ التحصیل رشته حقوق جزا و جرم شناسی از دانشگاه امام صادق است. اگر این درست باشد که واقعا من دیگه هیچ عرضی ندارم.
Photo: ‎داستان آقای یامین‌پور

من این حرف را زیاد شنیده‌ام که تا به این آقای محبوب بعضی دوستان بگوییم بالای چشمت ابرو، می‌گویند «بعضی با او کینه‌ی پنهان شخصی دارند، حالا این طور ابرازش می‌کنند». راستش کینه داشتن همیشه هم بد نیست و حتی اگر بد هم باشد در حد رذیلت اخلاقی است و نسبت دادن بی‌دلیل و بینه‌ی این رذیلت اخلاقی به آدم‌ها - آن هم به منظور بستن دهانشان - خودش رذیلت اخلاقی‌ای است که هم آشکار است و هم بزرگ‌تر. اما حالا با فرض این که اصلا ما جماعتی هستیم که به این آقای صبیح‌المنظر کینه داریم - چون هر چه قسم بخوریم نداریم، بدتر آتش این اتهام بی‌معنی را تیز کرده‌ایم - من شخصا دعوت می‌کنم دوستان از بحث کم‌اهمیت‌تر رذیلت اخلاقی ما بگذرند و بیایند پای بحث مهم‌تر قانون و فقه و چیزهایی از این دست که ظاهرا آقای یامین‌پور دست کم مدعی به رسمیت شناختن این دومی هست.

(۱)
استفتا از رهبر انقلاب:
سوال: 
با سلام خدمت مرجع تقلید بزرگوار
آیا انتساب فعل حرام به شخصی که بر فسق او اطمینان داریم در صورتی که این فعل حرام از او سر نزده باشد، جایز است ؟
در صورتی که جایز نباشد مرتکب این فعل در صورت اصرار بر آن و به عنوان نمونه انتساب فعل زنا یا لواط و ... به شخص مورد نظر می تواند فاسق باشد؟
و سوال پایانی این که آیا می توان برای بی آبرو کردن فردی که جامعه اسلامی از او خطر و آسیب می بیند به این شخص نسبت خلاف واقع داد؟
با تشکر از مرجع تقلید گرامی

پاسخ :
بسمه تعالی
سلام علیکم و رحمة الله و برکاته
جایز نیست و موجب فسق است.
موفق و مؤید باشید

طبیعتا می‌دانید که در موارد اختلافی اجتماعی حکم ولی فقیه بر احکام دیگران غلبه دارد. یعنی اگر فقیهی هم باشد که این بهتان زدن را روا بداند، نمی‌توان به حکمش عمل کرد، مگر این که اصلا قائل به ولایت فقیه نباشید که ظاهرا آقای پوریامین قائل هستند.

(۲)
ویکی‌فقه، صفحه‌ی قذف:
http://www.wikifeqh.ir/%D9%82%D8%B0%D9%81
خودتان سر فرصت بخوانید. من فقط قسمت‌های کوتاهی را نقل می‌کنم:

قذف
در اصطلاح فقهی، متهم ساختن فردی به جرم زنا و لواط است. مرتکب این جرم را قاذف و مجنی علیه را مقذوف می‌نامند.

مجازات قذف
الف) مجازات اصلی؛ حد قذف طبق نص صریح قرآن، هشتاد ضربه شلاق است و در قانون مجازات اسلامی در ماده ۱۴۰ همین حکم وارد شده است.
ب) مجازات تبعی؛ اگر قاذف نتواند نسبت قذفی را که به دیگری داده است، ثابت کند، شهادت قاذف به هیچ وجه پذیرفته نمی‌شود و قرآن مجید او را «فاسق» [تاکید از من کین‌توز است] معرفی می‌کند.

تشدید مجازات
در صورتی که پس از اجرای حد، قاذف دوباره به کسی نسبت زنا یا لواط بدهد و برای بار دوم حد بر او جاری شود، در مرتبه سوم اگر کسی را قذف کند، کشته می‌شود. [شوخی هم ندارد، استثنا هم ندارد. نمی‌شود گفت «قاذف» حزب‌اللهی است، صاحب خدمات است، خوش‌تیپ است، یا مثلا «مقذوف» آدم بدی است. ضد انقلاب است. بی‌دین است، پس حد قذف جاری نشود].

پ‌ن: ظاهرا آقای یامین‌پور فارغ التحصیل رشته حقوق جزا و جرم شناسی از دانشگاه امام صادق است. اگر این درست باشد که واقعا من دیگه هیچ عرضی ندارم.‎
پوست تخمه ها نالیدند که «ما را بیرون نریز.» گفتم «شما که به دردی نمیخورید.» یکی از جوانهایشان با صدایی لرزان گفت: «هیچ کس از ملتی که فرار مغزها شده باشد دفاع نمیکند.» گفتم «به بزرگترتان بگویید بیاید» یکی گفت : «بزرگتها را صادر کردند. مانده ایم ما بدبختها» بعضی گریستند. بعضی از آفتابگردانِ آفتابگردانان مدد خواستند و بعضی به پایم افتادند. 
داد زدم «الکی دل من را نلرزانید. اگر حرف حسابی دارید بزنید.» گفتند «ما که مغز نداریم چطور حرف حساب بزنیم.» ازشان خواستم اگر اهل حکمتی بینشان هست چیزی بگوید. خبر آوردند که حکیمان دارند سر نحوۀ صدور تخمه های کثیر از آفتابگردان واحد بحث میکنند و وقت این چیزها را ندارند. گفتم «اهل دلی هم ندارید؟» یکی شان داد زد: «ما از آفتابگردان/ مغزها از ما/ همه در فراریم.» تنی چند از این شعر گریبان دریدند و سر به بیابان گذاشتند. ولی من هنوز مصمم بودم بریزمشان دور.
دیدم یکی آن گوشه زانو بغل گرفته. گفتم « های تخمه! این چه حالی است. دارم بیرونتان میریزم تو اصلاً به فکر خودت نیستی!» چیزی نگفت. گفتم «آهای تخمه! چرا جواب نمیدهی. نکند تو اصلاً تخمه نیستی!» گفت «در کالبد خویش چیزی جز آفتابگردان نمی بینم!»

Photo: ‎پوست تخمه ها نالیدند که «ما را بیرون نریز.» گفتم «شما که به دردی نمیخورید.»  یکی از جوانهایشان با صدایی لرزان گفت: «هیچ کس از ملتی که فرار مغزها شده باشد دفاع نمیکند.» گفتم «به بزرگترتان بگویید بیاید» یکی گفت : «بزرگتها را صادر کردند. مانده ایم ما بدبختها» بعضی گریستند. بعضی از آفتابگردانِ آفتابگردانان مدد خواستند و بعضی به پایم افتادند.  
داد زدم «الکی دل من را نلرزانید. اگر حرف حسابی دارید بزنید.» گفتند «ما که مغز نداریم چطور حرف حساب بزنیم.» ازشان خواستم اگر اهل حکمتی بینشان هست چیزی بگوید. خبر آوردند که حکیمان دارند سر نحوۀ صدور تخمه های کثیر از آفتابگردان واحد بحث میکنند و وقت این چیزها را ندارند. گفتم «اهل دلی هم ندارید؟» یکی شان داد زد: «ما از آفتابگردان/ مغزها از ما/ همه در فراریم.» تنی چند از این شعر گریبان دریدند و سر به بیابان گذاشتند. ولی من هنوز مصمم بودم بریزمشان دور.
 دیدم یکی آن گوشه زانو بغل گرفته. گفتم « های تخمه! این چه حالی است. دارم بیرونتان میریزم تو اصلاً به فکر خودت نیستی!»  چیزی نگفت. گفتم «آهای تخمه! چرا جواب نمیدهی. نکند تو اصلاً تخمه نیستی!» گفت «در کالبد خویش چیزی جز آفتابگردان نمی بینم!»‎

این رفقایی که می‌خوان بقیه رو خرکش کنن ببرن بهشت منم باهاشون موافقم. منتها می‌گم اول برن به اینا که من میگم برسن بعد بیان سراغ حجاب و عفاف و کلا خشتکی‌جات. اول برن ماشینا و پولا و خونه‌ها رو از اونایی که به ناحق تصرف کردن پس بگیرن که نمازشون درست شه. بعد سیستم قضایی رو درست کنن که مردم رو کرور کرور نفرسته جهنم چون فرمود الراشی و المرتشی کلهم فی النار (رشوه دهنده و گیرنده همه در جهنم‌اند) بعد هم اقتصاد مملکت رو درست کنن که یه عده واسه یه لقمه نون تن‌فروشی نکنن. بعد هم این هیاتها رو درست کنن که آقای مداح نگه لااله الا حسین همه هم باهاش سینه بزنن چون اینا کفره. یه سری چیزای دیگه هم هست که حالا نمیشه گفت میبرن درازمون میکنن. خلاصه اینا خیلی هم سریع درست میشه. درست که شد بعدش بیان واسه زیپ شلوار خلق‌الله هم طرح میان مدت بدن.
(از نامه های هدایت به شهید نورائی، ٧ شهریور ١٣٢٧)
با این به ظاهر دوستان کوتوله چه می شود کرد؟ غذایمان را هم نمی توانیم تغییر بدهیم چه برسد به قضا!
(صادق هدایت)


از خدا و مارک زوکربرگ که پنهان نیست، از شما چه پنهان، گاهی که می‌خواهم از احدیانی و ابک و البرز و رامین و عطا و مانا و فهیمه و کارپه و کارما و فروغ و رضا و پژمان و البته حصین نوروظی، از این غمِ گاه پیدا و گاه پنهانِ متراکمِ در کلمات خودهامان فرار کنم، سر از صفحه‌ی عاشقان ساپورت درمی‌آورم. در میانه‌ی نمایشگاه سینه و کمر و باسن، منقّش به انواع ساپورت‌ها و تاپ‌های مکش مرگ مای رنگارنگ که به کپشن‌ها وکامنت‌های پاک آریایی با مضامین آن‌چنانی مزیّن شده‌اند، من به چهره‌ها دقت می‌کنم. پیِ دست کم یک قیافه‌ی آشنا که در زندگی عادی روزمره دور و برم دیده باشم. با دقت یک کارآگاه، در میان آدم‌هایی جست و جو می‌کنم که انگار تنها دغدغه‌شان سرخاب و سفیداب و رژ و ریمل و فر و مش و رنگ مو و شکل دماغ و فرم لب و مدل تاپ و شورت و شلوارک و بلوز و بوت و صندل‌شان است که چه جور به هم بیاید و چه جور توی عکس بیفتد و چه جور رو به دوربین دلبری کند، یا چه جور ساپورتی پای‌شان باشد که کسی تردیدی در عشق‌شان به ساپورت راه ندهد. حتی به جزییات دیوارها و نرده‌ها و سرامیک‌ها و مبل‌ها و لوسترها و قاب عکس‌ها و کانتر آشپزخانه‌های پشت سرشان دقت می‌کنم بلکه حداقلی از آشنایی بیابم بین این‌هایی که انگار در سیاره که هیچ، در منظومه‌ی دیگری زندگی می‌کنند که روزها و شب‌هایش بر مداری جز مدارهای منظومه‌ی ما می‌گردد. ما که - انگار - در سیاره‌ی رنج زندگی می‌کنیم.
.

چشم بد، چشم حسود درمون داره ولی اظهار نظر فامیل دوا نداره.

آمده و از "به درد نخوردن" جناب علوی برای وزارت اطلاعات می گوید و وقتی دلیل این حرف را از او جویا می شوم، چشم هایش را گره کرده و با رگ های از گردن بیرون زده اش می گوید: وزیر اطلاعات که نباید این همه از رأفت و مهربانی بگوید؛ پیداست که این کاره نیست!

May 26, 2014 at 3:53pm

این چهار ماجرا که به عنوان «چند جان‌باز» نوشتم، به گمان من حاصل دو نوع برخورد با مقوله‌های جنگ هشت ساله و جان‌باز است که مثل دو تیغه‌ی قیچی، بریده‌اند و از میان برده‌اند.

۱. نادیده گرفتن و فراموش کردن این که این‌جا جنگی بوده و کسانی جانشان را کف دستشان گرفته‌اند و گاه با نقص عضو یا بیماری‌های عصبی به خانه بازگشته‌اند.

۲. پرداختن بد به موضوع جنگ و جان‌باز.

درباره‌ی اولی نمی‌توانم بفهمم ماجرا چیست، اما نوعی شرم‌ساری ناموجه در گروهی از ما درباره‌ی جنگی که با سربلندی و بدون کمک خارجی و در برابر قدرتی قوی، وحشی، و دارای حمایت‌های خارجی پیش بردیم وجود دارد. این شرم‌ساری واقعا بی‌معنی و ناموجه است.

مثلا آلمان در جنگ دوم جهانی متجاوز و نیز شکست‌خورده بود. با این حال دست کم تا سال ۱۹۸۹ (۴۴ سال پس از پایان جنگ) را می‌توانم شخصا گواهی بدهم که بازماندگان جنگ در وسایل نقلیه‌ی عمومی، استخرها، مراکز درمانی، مراکز فرهنگی و تفریحی از خدمات ویژه و احترام عمومی بهره‌مند بودند و هیچ هم سرافکنده نبودند.

مثال دیگرم از جنگ داخلی لبنان است. فالانژها با حمایت اسرائیل در جنوب لبنان وحشیانه‌ترین شکنجه‌گاه تاریخ معاصر (زندان خیام که من قبل از انهدامش ازش بازدید کرده بودم) را ساختند و سال‌ها مخالفانشان را دست‌گیر می‌کردند و در آن‌جا شکنجه می‌کردند و می‌کشتند. بعد از خروج اسرائیل این‌ها را در دادگاه محاکمه کردند. تقریبا تمامشان گفتند «برداشت ما این بود که داریم به لبنان خدمت می‌کنیم» و بابت همین نوع دفاع بسیاری از فالانژها تخفیف‌های خوبی در مجازات‌هاشان گرفتند و کسی هم متعرض زندگیشان و احترام اجتماعیشان نشد.

اگر عضویت در ارتش آلمان نازی یا شبه‌نظامیان شکنجه‌گر فالانژ برای کسانی در این دنیا «افتخار ملی» است، چرا شرکت در دفاع از کشورمان در برابر یک متجاوز وحشی و دیوانه را افتخار نمی‌دانیم و خجالت‌زده از کنارش می‌گذریم؟ حواشی دوست‌نداشتنی جنگ ما از نازیسم آلمانی و فالانژیسم لبنانی هم بدتر بوده؟

اما پرداختن بد به موضوع‌های جنگ و جان‌باز، متأسفانه در ایران این که نظام خودش را مسئول حفظ ارزش‌ها می‌داند، باعث تبعات بدی شده است. گرامی داشتن دفاع و جان‌بازان به یک وظیفه‌ی اداری تبدیل شده است. و وقتی چیزی تبدیل به وظیفه‌ی اداری شد و پرداختن به‌ش هم نه مدام که مناسبتی بود، طبیعتا برخورد با موضوع هم برخورد سنجیده و علمی و حساب‌شده نیست، برخوردی است از سر ناچاری، بی‌حساب و کتاب، پر زرق و برق و بی هیچ محتوا.

در کنار این روی‌کرد «کارمندی» به موضوع جنگ و جان‌باز روی‌کرد دومی هم هست که اسمش را روی‌کرد داوطلبانه می‌گذارم. این روی‌کرد را کسانی در پیش گرفته‌اند که فعالیت‌های نظام را ناکافی می‌دانند و ناامید از فعالیت‌های نظام، خود راه افتاده‌اند تا جنگ و جان‌باز و شهید را گرامی بدارند. ضعف‌های عمده‌ی این گروه این‌ها است:

۱. زاویه‌ی دید بسته

۲. عمل‌زدگی و اکتفا به اجرای نخستین ایده‌ای که به ذهنشان می‌رسد

۳. نداشتن روحیه و توان خودنقادی

۴. فاجعه‌نگاری

۵. تشکیل دوگانی طلب‌کار - بده‌کار در مردم

و...

منْ بنده بیش از ده سال در کار تولید متن‌های مربوط به جنگ فعال بوده‌ام و ظاهرا این متن‌ها متن‌های موفق و مقبولی بوده‌اند. اگر زشت نبینید، حاصل این تجربه را در چند اصل می‌نویسم، اگر به کارتان آمد عمل کنید:

۱. از جنگمان و از حضور جان‌بازانمان شرم‌سار و گریزان نباشیم. جنگ ما از انسانی‌ترین و شریف‌ترین جنگ‌ها بوده و مایه‌ی افتخار و سربلندی است. این افتخار را پنهان و تبعید نکنیم و نگذاریم برای کسانی خاص بدل به «ابزار» در دست گرفتن قدرت بشود.

۲. دروغ ممنوع؛ بزرگ‌داشت جنگ و شهید و جان‌باز نیاز به دروغ‌گویی و دروغ‌بافی ندارد. دروغ اثر کثیفی می‌گذارد.

۳. اغراق ممنوع؛ گاه بلند شدن برای زدن یک تانک و موفق نشدن هم، اگر درست تصورش کنیم، حماسه است. نیازی نیست ماجرا را به زدن ده تانک تبدیل کنیم.

۴. انشانویسی و شعرخوانی ممنوع؛ زبان جنگ زبان کوتاه‌نویسی و ساده‌نویسی است. در میدان جنگ فرصت ندارید تعابیر ادبی بیافرینید. همین زبان مناسب‌ترین زبان برای توصیف جنگ نیز هست. از جملات کوتاه و بدون صناعات ادبی استفاده کنید. صاف بروید سر اصل مطلب. شعر نسرایید. جنگ جای شعر نیست.

۵. فاجعه‌نگاری ممنوع؛ گمان نکنید هر چه در تصویری که از جنگ می‌دهید دست و پاهای کنده شده و کله‌های له‌شده بیش‌تر باشد، تصویر موثرتری از جنگ داده‌اید. توصیف جنگ با ساختن فیلم‌های سادیستی فرق دارد. از فاجعه‌نگاری پرهیز کنید تا مخاطبتان را متنفر نکنید.

۶. بده‌کار کردن مخاطب ممنوع؛ دنبال میوه‌چینی نباشید. هنوز حرفتان را نزده سیر گفتارتان را به سمتی نبرید که «ما چه کرده‌ایم؟» و «ما مسئول ایم» و این حرف‌ها ازش در بیاید. اگر واقعا مسئولیتی هست، مخاطبتان خودش شعور کافی دارد و به موقع متوجهش خواهد شد، مخاطب را با این شکل از گفتار «بی‌شعور» خطاب نکنید. از شما و از حرفتان متنفر خواهد شد.

۷. گاهی یک عکس کافی است. بارها دیده‌ام که با نوشتن زیر و بالای عکس، آن را نابود کرده‌اند. همیشه به حداقل‌هایی که «کار می‌کنند» اکتفا کنید. کار را سنگین نکنید. سنگینی حسن نیست.

۸. بازی با احساسات مخاطب ممنوع؛ مخاطب بازی‌چه‌ی خطابه‌خوانی من و شما نیست. انگشتتان را سمت تحریک احساساتش ببرید می‌فهمد و بعد حق دارد که به شما بی‌اعتماد بشود.

 

پ‌ن: من تا به حال از کسی نخواسته‌ام مطلبی را که من نوشته‌ام هم‌خوان کند. گاهی دوستانی خودشان از سر لطف این کار را کرده‌اند. اما در مورد این مطلب خاص، اگر گمان می‌کنید حرف حسابش از حرف ناحسابش بیش‌تر است، منت می‌گذارید اگر هم‌خوان کنید، یا خودتان با زبان و تشخیص خودتان متنی در همین مورد بنویسید.

دو روز پیش یکی از دوستان از دفتر رهبر معظم انقلاب، درباره مطلبی که ممکن است مورد سؤال بسیاری باشد، استفتا کردند؛
متن سوال و پاسخ دفتر رهبر معظم انقلاب به این استفتا عبارت است از :

سوال: 
با سلام خدمت مرجع تقلید بزرگوار

آیا انتساب فعل حرام به شخصی که بر فسق او اطمینان داریم در صورتی که این فعل حرام از او سر نزده باشد، جایز است ؟
در صورتی که جایز نباشد مرتکب این فعل در صورت اصرار بر آن و به عنوان نمونه انتساب فعل زنا یا لواط و ... به شخص مورد نظر می تواند فاسق باشد؟
و سوال پایانی این که آیا می توان برای بی آبرو کردن فردی که جامعه اسلامی از او خطر و آسیب می بیند به این شخص نسبت خلاف واقع داد؟
با تشکر از مرجع تقلید گرامی

پاسخ :

بسمه تعالی
سلام علیکم و رحمة الله و برکاته
جایز نیست و موجب فسق است.
موفق و مؤید باشید
اون شعره بود سندی می خوند و خلایق قر می دادند که "سر جسر بهمنشیر، خودشو دیدُم پسندیدُم/ نازشو دیدُم پسندیدُم"؛ خب؟ اعتراف می کنم که در خلوت، جلوت، میهمانی، گعده، دورهمی، هرجا، هرجا شنیدمش گریه کردم. درست همان جا بود که برای همیشه رفت؛ تکه تکه شد؛ سر جسر بهمنشیر. چه خوب که دیگر کسی از آدم نمیخواهد با این آهنگ و ترانه برقصد؛ چه خوب. #جنگ


May 26, 2014 at 5:50pm

[این متن را سال‌ها پیش نوشتم. بوی بچگی و خامی ازش بلند است. الان اگر می‌نوشتم حتما طوری دیگر می‌نوشتم. اما دستش نمی‌زنم. فقط یک نکته را که آن زمان نمی‌دانستم به متن اضافه می‌کنم. آقا مرتضی مستآجر فرهاد مهراد بوده (فرهاد خواننده‌ی والا پیام‌دار محمد) و اولین بار اسم امام خمینی را از فرهاد شنیده و نوارهایش را از فرهاد گرفته و شنیده و عاشقش شده. می‌بینی روزگار را؟]

 

آوینی این روزها توی بورس است. بیست فروردین است.مصاحبه‌ی کراچیان با بهنود و تعجب ایمان و نوشته‌ی حامد هم که همگی مال هم‌این روزها اند.

به ایمان می‌گویم:

ایمان جان! چرا تعجب می‌کنی؟

مصاحبه‌ی یاسر با بهنود، سه جمله داشت که دقیقا آوینی را نشان داده بود. یادت هست این سه جمله را؟ «اصولا بچه‌ی تندرویی بود. هرکار می‌کرد تا ته‌اش می‌رفت. به قول معروف خفن بود.» بهنود درست شناخته است. آوینی هم‌این است. من که ندیده بودمش، اما این‌قدر که ردش را گرفته‌ام، می‌دانم که اهل فس‌فس کردن و ادای کاری را درآوردن و از کنارش رد شدن نبوده است. اگر کاری را شروع می‌کرده، تا تهش را یک نفس می‌رفته. مصلحت‌شناس و مصلحت‌اندیش نبوده. آن تکه‌ی معروف راه طی شده‌اش را که خوانده‌ای. راست می‌گوید. واقعا این راه را رفته، یک نفس و تا تهش.

من نمی‌دانم که سراغ هروئین رفته بوده یا نه. اما اگر رفته بوده، حتما تا تهش رفته بوده. ته هروئین می‌دانی چی است؟ تا جایی که من دیده‌ام، ته هروئین مرگ است. مرگ سریع و زودرس. با هروئین اگر لاس نزنی، اگر بی تعارف با سر بپری توش، دو سال هم دوام نمی‌آوری. حالا البته بهنود مدعی است که دیده است. نمی‌دانم. شاید. شاید بهنود صبح تا شب و شب تا صبح پلاس دانش‌گاه بوده و از میان این همه جایی که می‌شده ولو باشد، فقط می‌رفته دانش‌کده‌ی هنرهای زیبا و از میان این همه آدم فقط آمار مرتضی آوینی را می‌گرفته است. من خودم گه‌گاه توی شریف این‌طوری می‌شدم. می‌رفتم توی نخ یکی. روز و شبم تا یکی دو ماه می‌شد گرفتن آمار او. پیش می‌آید. اما بهنود انگار آمارگیر خوبی نیست. من (که بعد این همه سال به صرافت افتادم آمار مرتضی را بگیرم) و مجید (کامنتش را خواندی؟) به هروئین نرسیدیم، اما به یک عشق خفن رسیدیم. خفن ها. عشقی که آدم توی کتاب‌های شعر قدیمی می‌خواند. جزئیاتش مهم نیست. حالا دیگر هر دو سوی عشق در خاک خفته‌اند. اما من نادیده شهادت می‌دهم و خیلی‌ها دیده‌اند و شهادت می‌دهند و حتا شهادت داده‌اند که مرتضی تا تهش رفته بود. دست نکشیده بود.

بگذریم. اصل حرف چیز دیگری بود. مرتضی اگر هم به فرض (که فرض آسانی نیست) هروئین را تا تهش رفته باشد، یعنی درست تا لب مرگ، باید ترک را هم تا تهش رفته باشد. حتا بی هروئین هم مرتضی یک دوره ترک کرده است. خودش توی نوشته‌هاش گفته بود دیگر. گفته بود که هر چه نوشته بوده سوزانده و هر چه بوده را کنار گذاشته. مرتضای دی‌روزش را ترک کرده. با هم‌آن شیوه‌ی خفن. ترک را هم تا تهش رفته است. حالا بهنود می‌گوید «نزدیک‌های سال ۵۶ زد به یاعلی و ریش گذاشت. مولانا و امام‌حسین و تسبیح و از این چیزها.» یادتان هست که؟ هم‌چه آدمی اگر به یاعلی هم می‌زند تا ته یاعلی را در نیاورد ول نمی‌کند. ملای رومی و تسبیح را هم بگذار کنارش و بعد هم حسین را. بهنود همه‌اش را کرده است یک جمله. چرا؟ چرا هروئین را با آن همه طول و تفصیل می‌گوید، اما این را این قدر سریع و ساده؟ با مرتضی لج است؟ دارد انتقام می‌گیرد؟ ظاهر قضیه این طور است، اما فکر کنم واقعیتش چیز دیگری است.

ببین! یاسر را که دیگر می‌شناسی. یاسر و بهنود خیلی شبیه هم اند. نگاه این دو تا آدم در کار ژورنال نگاه حرفه‌ای است. ژورنالیست حرفه‌ای در معبد هیچ حزبی عبادت نمی‌کند. معبد او رسانه است. کاری که بهنود هم می‌کند. کاری که یاسر هم می‌کند. یاسر را اول بار از نوشته‌ی تندش توی آینه‌ی اندیشهشناختیم. بعد رفتیم پی اش و آمد نقطه. هم‌آن آدم در نقطهسراسر ملایم شده بود. نه به اقتضای من و دیگری. نه. به اقتضای رسانه. آینه‌ی اندیشه تندی می‌طلبید و نقطه ملایمت. و یاسر این را خوب می‌فهمید. نگاه یاسر نگاه حرفه‌ای بود. او تنها به اقتضای رسانه نگاه می‌کرد و نه مصلحت و از این حرف‌ها. حالا بهنود هم هم‌این طور است. اقتضای مصاحبه گفتن حرف‌های داغ است. این که کسی کاری خلاف عرف می‌کرده است، داغ است. ببین. حتا درباره‌ی خودش ماجرای عینک مادربزرگ را می‌گوید و مدرک نداشتنش را. این اقتضای مصاحبه است. از این که چه کارهای مداومی ممکن است کرده باشد که آثار خوبی هم دارند، نمی‌گوید. از برگشت و ترک مرتضی هم یک جمله بیش‌تر نمی‌گوید. اما ببین در هم‌آن یک جمله همه‌ی المان‌ها را آورده است. همه را جز المان انقلاب و خمینی. این را هم من اضافه می‌کنم. نه از پیش خودم. از چیزهایی که خوانده‌ام و شنیده‌ام. از نوشته‌های مرتضی و از شهادت اطرافیانش. اطرافیانی که بعضیشان سر هم‌این داستان از او دور افتادند.

اصلا این چیزهایی هم که پوراحمد در مرتضی و ما گفت و بهنود هم الان می‌گوید، درباره‌ی کیهان و جمهوری و این چیزها، از چشم من خیلی مهم اند. خیلی‌ها این روزها مرتضی را قلم به دست مصلحت‌اندیش رژیم می‌دانند. هم‌این حرف‌های بهنود نشان می‌دهد که این طور نیست. البته بهنود یا حافظه‌ی درستی ندارد، یا روحیه‌ی روایت‌گرش برش سوار می‌شود. من البته نمی‌توانم درباره‌ی هروئین محکم بگویم که او اشتباه می‌کند، چون نبوده‌ام و ندیده‌ام. اما سوره را دیده‌ام. هم‌آن نقد مرتضی را بر حکومت آسان دیده‌ام. نه تجدید چاپش را. هم‌آن وقت که درآمد توی سوره دیدمش. سوره درآمد، هیچ عکس چهار رنگ و حتا دو رنگ و تک‌رنگی هم از ره‌بر رویش نبود. بعد هم یکی دو هفته‌ای روی دکه بود. خمیرش هم نکردند. اما بهنود راست می‌گوید. خود مرتضی را داشتند خمیر می‌کردند. هم‌این آقایان و خانم‌های سوپر انقلابی که حالا دیگر هر جا می‌رسند از شهید آوینی حرف می‌زنند، آن روزها تا هر جا که فکرش را بکنی رفته بودند و برای مرتضی پرونده درست کرده بودند که ردش کنند برود. اتفاقا آن‌ها هم مثل بهنود می‌گفتند قرتی بوده و جین می‌پوشیده و گیس بلند کرده بوده و دست‌بند می‌بسته است.

هیچ وقت هم دلشان با مرتضی صاف نشد. یکی از چیزهایی هم که سرش به مرتضی گیر داده بوده‌اند این بوده که چرا روشن‌فکران را می‌آوری در سوره و می‌نشانیشان پای میزگردت. مرتضی این اواخر چند بار این کار را کرده بوده است. چاپ هم کرد آن میزگردها را. من هم می‌خواندمشان. من آن موقع سوره هم می‌خواندم. اصولا مجله خیلی می‌خواندم.

مشکل همه (چه این وری چه آن وری) با مرتضی هم‌این خلق خفنش بود. هر راهی را تا تهش می‌رفت. راستش من هم سر هم‌این دوستش دارم. من به خاطر نقدش به فیلم فلان یا کتاب فلان نیست که دوستش دارم. به خاطر گیرهایی که کیهانی‌ها به‌ش می‌دادند هم نیست. او را فقط برای هم‌این خلقش دوست دارم.

عقل (به معنای مصلحت‌اندیشی) نداشت. آن وقت که حمله کرده بودند به خانه‌ی مرتضی ممیز و دائرة‌المعارف هنرش را پاره کرده بودند که صور قبیحه دارد، فقط مرتضی توی سوره به این کار اعتراض کرد. پشتش هم (بهنود راست می‌گوید) به هیچ‌جا گرم نبود. هم‌آن موقع داشتند زیر پایش را می‌روفتند. اما او اصلا این چیزها را نمی‌دانست. اصلا بگذار یک چیزی بگویم که جیغت برود هوا.

برای کسی کاری کرده بود. کار؛ شغل. طرف هم یک چک کشیده بود و به‌ش داده بود. مرتضی چک را گرفته بود و نگاه کرده بود. بعد گفته بود «این چیه؟»

گفته بود «چکه دیگه.»

گفته بود «چه کارش کنم؟»

گفته بود «ببر بانک و نقدش کن.»

گفته بود «چی؟ چه کار کنم؟»

نه چک می‌شناخت و نه نقد کردن می‌فهمید یعنی چه. سرش گرم کار خودش بود. کاری که انقلاب دستش داده بود و او می‌خواست تا تهش برود. او به یک نفر اعتماد کرده بود، به یک انقلاب اعتماد کرده بود، و تا آخرین روزش با آن یک نفر و با آن انقلاب نفس کشید. تا تهش.

دل‌باخته

May 26, 2014 at 10:08pm

از پشت چهارده قرن غبار، آدم خودش را هم نمی‌شناسد، چه رسد به دیگری. هر چه هست با شاید و یحتمل همراه است. اما من بعد از این چهارده قرن، دل‌باخته‌ی یک تصویر ام:

کان رسول الله (صلى الله علیه وآله) إذا کان یوم الجمعة ولم یصب طیبا دعا بثوب مصبوغ بزعفران فرش علیه الماء، ثم مسح بیده ثم مسح به وجهه.

پیام‌بر، جمعه که می‌رسید و عطری نداشت، می‌گفت لباسی را که با زعفران رنگ کرده بودند بیاورند، لباس را نم می‌زد و دستش را به لباس می‌کشید و بعد به صورتش می‌کشید [تا بوی خوش زعفران بگیرد].

سنن النبی، سید محمدحسین طباطبایی، صص ۱۵۰-۱۵۱

(از نامه های هدایت به شهید نورائی، ٢٠ تیرماه ١٣٢٧)
باید سوخت و ساخت؟ چرا باید؟ ازین احمقانه تر نمی شود. آیا مفهوم زندگی این بود که آدم شاهد رجاله بازی یک دسته مادرقحبه بشود؟ ما که زیر محکومیت خودمان را امضا کرده ایم. به درک!
(صادق هدایت)

May 24, 2014 at 1:55pm


قرار بود به مناسبتی ملی، یک کار نسبتا بزرگ با هم‌کاری چند گروه مختلف انجام شود. بنا بود من هم یک گوشه‌ی کار را بگیرم. در جلسه‌ی توجیهی هر گروهی نماینده‌ای داشت و من هم در حد نماینده‌ی یک گروه تک‌نفره آن‌جا بودم. یکی از حاضران که نماینده‌ی یک گروه موسیقی بود گفت «راستی! یه نکته‌ای. اگه توی کار قسمت مذهبی‌ای هست بگید، من و گروهم توی چنین کاری مشارکت نمی‌کنیم».

مسئول پروژه گفت «اجازه بده».

نگاهی به کنداکتور برنامه کرد و گفت «نه اتفاقا. قسمت مذهبی‌ای توی برنامه نیست».

طرف - که به چشم من نوجوانی بود و لابد به چشم خودش مرد کاملی - گفت «بدهید خودم چک کنم».

کنداکتور را دستش دادند و کمی بالا و پایینش کرد و ناگهان گفت «ایناهاش. این مذهبی اه» و با دست جایی از کنداکتور را نشان داد. من همین‌طور در عجب مانده که حالا پسر جان تو چه دشمنی‌ای با مذهب داری و مسئول برنامه حیرت‌زده که کجا مذهبی بود که من ندیدم کنداکتور را از پسرک گرفت و نگاهی کرد و گفت «پخش مصاحبه با جان‌باز مذهبی اه؟»

طرف هم گفت «بعــــــله. برای چی رفته جنگیده؟ به دلایل مذهبی».

من حالم بد شد. پسرک هم شروع کرده بود منبر بی‌ربطی را درباره‌ی این که به ما مجوز نمی‌دهند کنسرت برگزار کنیم و فلان و بهمان رفتن.

من با این که ربطی به‌م نداشت گفتم «می‌دونی چی اه پسر جون؟ واقعیت این اه که اگه این بابا نرفته بود نجنگیده بود تو الان می‌تونستی خیلی راحت مجوز کنسرتت رو بگیری، خیلی هم تشویقت می‌کردن احتمالا، ولی خب خواننده‌ات باید عربی می‌خوند. از صدقه‌ی سر این بابا است که داری فارسی حرف می‌زنی. این رو متوجه هستی؟»

گفت «ما همین الان هم خودمون ایرانی بودنمون رو حفظ کرده‌ایم».

یادم هست جوابی به‌ش دادم و بحث رو همون‌جا قیچی کردم، اما یادم نیست چی گفتم، بس که حالم بد بود. طرف رسما داشت مزخرف می‌گفت و من می‌دیدم که بیش‌تر از اون، من ام که مقصر ام، من ام که نتونسته‌ام به این بچه بفهمونم «جنگ هشت ساله» و «جان‌باز» یعنی چی. و این رفته نشسته پای اینترنت و مزخرفات چهار تا هوخشتره‌ی بدحال رو خونده و فکر می‌کنه خبر داره چی به این مملکت گذشته.

البته این همکاری به دلایلی دیگر سر نگرفت و فقط این داستان برای من موند، داستان جان‌بازی که ندیدمش و آدمی که اون هم ندیده می‌خواست حذفش کنه. انگار وجود نداشته و نداره.

 

 

پ‌ن: این چهار تا داستان مقدمه‌ی چیزی بود که به‌زودی خواهم نوشت. اسمش خواهد بود «با جان‌باز و جنگ چه می‌کنیم؟» اگر خواستید، آن را هم بخوانید.

امکانات نظام

یکی از چیزهایی که در مورد لیلا حاتمی توی بوق کردند این بود که «با امکانات نظام به این‌جا رسیده». من هر چه فکر کردم یادم نیامد این امکانات نظام چه بوده و چه‌طور در اختیارش بوده. فقط یادم افتاد سال ۸۸ چون طرف‌دار یکی از نام‌زدهای انتخابات ریاست‌جمهوری بود، معقولانه سینمایش را آتش زدند و نظام هم هیچ وقت مسبب‍(‍ان) این واقعه را حتا پیدا نکرد، مجازات که هیچ.

May 23, 2014 at 7:34pm

[می‌گویند اولش بگویم که تلخ است؛ تلخ است]

 

 

امیرآقا با سه واسطه خویش من است، دو تا از این واسطه‌ها مادر من و مادر او هستند، یعنی خویشی مادرانه‌ای داریم. مادرش چهار پسر داشت، امروز سال‌ها است که پسر بزرگش بر اثر سرطان از دنیا رفته است، پسر دوم یک پمپ بنزین دارد، داستان پسر سوم را که امیرآقا باشد خواهم گفت و پسر چهارم که چند ماهی از من بزرگ‌تر است در هلند مکانیک است.

از بین این چهار پسر از بچگی امیرآقا را خیلی بیش‌تر دوست داشتم. بزرگ‌ها به چشمم برج عاج‌نشین می‌آمدند و کوچکه هم همیشه طرف دعوایم بود. اما امیرآقا مهربان بود و لب‌خند می‌زد و هوای من را داشت.

زمانی شد که دو پسر بزرگ‌تر سرباز بودند و در منطقه‌ی عملیاتی و امیرآقا هم بسیجی بود و در جبهه و مادرشان رسما از غصه و بیماری پر کشید و رفت. این تصویر نسبتا ترس‌ناک و عجیب از یادم نمی‌رود که در مجلس ختم مادرش در مسجد نشسته بودیم که با ساکش و لباس بسیجیش از راه رسید. غم‌گین و خسته گوشه‌ای نشست و مثل بقیه یک پاره قرآن برای مادرش خواند و بلند شد و ساکش را برداشت و دوباره رفت جبهه.

هر وقت ازش می‌پرسیدیم در جبهه چه کار می‌کنی؟ می‌گفت من شهردار ام. جارو می‌زنم. از این کارها. بعدا فهمیدیم که فرما‌ده نمی‌دانم چه بوده است.

یادم است شب عروسی برادر بزرگش بود و مرحوم پدرش هم همان شب بنا بود دست همسر دومش را بگیرد و به خانه‌اش بیاورد و فضا ملتهب بود و همه نگران حضور او بودند و هی به‌ش قول می‌دادند که بزن و بکوبی نباشد و ازش می‌خواستند صبور باشد و بعد که مراسم شروع شد او دوید بیرون چون طاقت آن همه صدا و ترانه را نداشت و آخر بعد از سه ساعت شد آن‌چه نباید می‌شد. امیرآقا دست برد توی جعبه‌ی کنتور و فیوز را درآورد و شوت کرد وسط تاریکی و بابا را یادم است که همه به‌ش احترام می‌گذاشتند (پدر خودم، که در فامیل نفوذ کلامی داشت) که دوید و رفت سر جعبه‌ی کنتور و می‌دانست فیوزی در کار نیست و یک سکه‌ی دوریالی از جیبش درآورد و چپاند جای فیوز و برق گرفتش و دستش سوخت اما برق هم وصل شد و من و امیرآقا و دایی بزرگ‌ترم راه افتادیم رفتیم خانه‌ی یکی از اقوام که از این محیط دورش کنیم و او تا صبح گریه می‌کرد و استغفار می‌کرد.

یادم می‌آید که از جبهه که برگشت درنگی در خانه‌ی پدری نکرد. گفت پدر من بنگاه معاملات املاک دارد و نانش خوردن ندارد. رفت در یک شهرستان کوچک پرت یک  و اتاق ۷ - ۸ - ۱۰ متری اجاره کرد و کفش یک تکه موکت انداخت و یک چراغ علاءالدین هم گذاشت وسطش که هم باش گرم می‌شد و هم گاهی چند برش کدو را در آب و بدون روغن و رب می‌پخت و این غذایش بود.

درس خواند و کنکور داد و نرم‌افزار شهید بهشتی قبول شد و رفت و توی دانشگاه چرخی زد و برگشت و انصراف داد. گفت «نه که بگویم بد، اما حجاب خانم‌ها با روحیات من سازگار نبود». دیگر از آن یک‌تَنِگی و خودمحوری جوان‌تریش بیرون آمده بود، اما در معاشرت با مردم هم راحت نبود.

راه افتاد و رفت قم. طلبه شد. بعد هم رفت خواستگاری خواهر یکی از دوستانش که سال‌ها پیش از او رفته بود قم و آخوند شده بود. خواهر دوستش یک نقص عضو کوچک اما جدی داشت که نمی‌توانست درست راه برود. همه گفتند از این کار بگذر، گفت اصلا همین را می‌خواهم. هیچ مشکلی هم نیست. خودم در همه‌ی کارها باش همکاری می‌کنم. ازدواج کردند و دو فرزند آوردند و زندگی بسیار ساده و حتی فقیرانه اما بسیار خوبی داشتند. امیرآقا در مدرسه درس می‌داد و در حوزه درس می‌خواند و لباس روحانیت هم نپوشید و به همین درس خواندن راضی بود. قولش را هم فراموش نکردو در خانه هم همیشه سر پا بود و داشت کاری می‌کرد.

گذشت تا بالاخره دیو از خمره بیرون آمد و عوارض گاز شیمیایی کم‌کم خودش را نشان داد. تنگی نفس از یک طرف و درد مچ هر دو دست و لرزش دست‌ها از طرف دیگر. آلودگی به گاز شیمیایی هم تقریبا درمانی ندارد. باید بنشینند و ببینند که طرف ذره‌ذره آب می‌شود. تنها کاری هم که پزشکان می‌توانند بکنند، به تعویق انداختن مرگ است نه درمان.

حالا امیرآقا رفته است در گرگان خانه‌ای اجاره کرده که هوایش به ریه‌اش امکان چندصباحی بیش‌تر نفس کشیدن را می‌دهد، دیگر نه می‌تواند درس بدهد، نه می‌تواند در خانه به همسرش کمک کند، نه می‌تواند درس حوزه بخواند. باید منتظر باشد. همین. 

[این متن حاوی مطالبی مربوط به جنسیت است؛ اگر آزار می‌بینید، نخوانید.]

آشنایی داشتم که زود ازدواج کرد و دو بار هم. شاید به این دلیل یا هر دلیل دیگری که من نمی‌دانم فعالیت جنسیش بسیار کم شده بود. از دار دنیا هم یک ماشین شیک داشت. می‌گفت یک روز توی اتوبان می‌رفتم، خانمی کنار اتوبان دست بلند کرد (بیش از ۱۵ سال پیش) ایستادم. خانم آمد جلو سوار شد و بعد از مدتی هم دستش را گذاشت روی پای من و باز مدتی که گذشت پیش‌روی کرد و شروع کرد مالش دادن جای مگو. می‌گفت چند دقیقه‌ای صبر کردم تا خودش ببیند نتیجه‌ای ندارد. بعد گفتم «یک نفر شب تا صبح سعی می‌کند و جواب نمی‌گیرد. تو فکر کرده‌ای چند دقیقه‌ای توی اتوبان چه کاری ازت ساخته است؟» و پیاده‌اش کردم که برود دنبال زندگی خودش.
***
شنیده‌ام چند شب پیش خانم دکتری که سردبیر یک مجله‌ی ضدفمینیستی زنان است که در حوزه‌ی علمیه تهیه می‌شود، در تلویزیون حاضر شده و گفته «من از وجود زنان بدحجاب احساس ناامنی می‌کنم. من نمی‌دانم وقتی شوهرم از خانه بیرون می‌رود چه می‌بیند و چه می‌خواهد.»
امیدوار ام اصلا اشتباه شنیده باشم. اما اگر راست باشد، اولین چیزی که در این حرف نگاه من را به خودش جلب می‌کند توهینی است که این خانم به خودش و شوهرش جلوی چشم این همه آدم می‌کند. یعنی نه در خودش قابلیتی می‌بیند که توان رویارویی با دو تار موی رنگ‌کرده و لباس رنگین و صورت آراسته‌ی آن دیگری را داشته باشد نه در شوهرش این حد از وابستگی و دل‌بستگی را که دلش در فاصله‌ی خانه تا ماست‌بندی دنبال کسی نرود.
دوم این که این دید اولتراسکسیستی از کجای اسلام درآمده که مرد را فقط دستگاه اِعمال جنسیت می‌بیند و زن را فقط دستگاه اطفای جنسیت؟
ما که از فقیه سنتیمان دیده‌ایم به همسرش این طور نامه می‌نویسد:
«تصدقت شوم؛ الهى قربانت بروم، در این مدت که مبتلاى به جدایى از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آئینه قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را بسلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. [حالِ] من با هر شدتى باشد می‌گذرد ولى بحمدالله تا کنون هرچه پیش آمد خوش بوده و الآن در شهر زیباى بیروت هستم؛ حقیقتاً جاى شما خالى است فقط براى تماشاى شهر و دریا خیلى منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره عالى به دل بچسبد.»
حالا این نگاه مکانیستی ابزار شهوت بودن مرد و زن را چه طور از خانم دکتر حوزویمان بپذیریم؟
سوم همان که دوستم گفت. اگر از شما در خانه کاری برنمی‌آید، چرا گمان می‌کنید دیگران بیرون از خانه در وقت اندک و هزار محدودیت دیگر معجزه می‌کنند؟
جواب های آخوندی

یک کلیپی دیدم که چند تا دختر دبیرستانی یک طلبه ی پیر مرد را گیر آورده اند و کمی سر کارش می گذارند. بعد یکی از این دختر ها می گوید حاج اقا چرا مرد می تونه چند تا زن بگیره اما زن نمی تونه چند تا شوهر کنه؟
جدای از فان بودند کلیپ. طلبه ها با توجه به نوع نگاهشان جواب های مختلفی به این سوال می دهند. مثلا یک عده تمام تلاششان را می کنند که علت های علمی و روانشناختی برای این گونه سوال ها پیدا کنند. یک عده می گویند اساس دین بر تعبد است و این هم امری تعبدی و اصلا جای سووال نیست. یک عده این سوال ها را اینطور جواب میدهند که شما وقتی اصول دین و اصل اسلام را با عقل قبول کردی. و دانستی که خدا عادل است. در این موارد با اینکه جوابی برایش پیدا نمی شود. اما چون بازگشتش به یک خدای عادل است. پس این عدل الهی است و ما سر در نمی آوریم. هزار و یک رقم جواب دیگر هم می دهند که مقصود من هیچ کدام از آن ها نیست. و اصلا قصدم پاسخ گفتن نیست. مسئله قرائت رسمی از دین است. مثلا یک سخنرانی از امام موسی صدر می خواندم که اصلا ایشان در حالت عادی چند همسری را جایز نمی داند. و قایل به این است که فقط در یک مورد جایز است آن هم خیلی مورد خاصی است که جای بحثش نیست. حرف امام موسی غیر از دین است؟ غیر از اسلام است؟ پس چرا کسی نمی داند؟ پس چرا همه می گویند اسلام می گوید چند همسری. انتصاب خیلی از این حرف ها بیشتر از اینکه به دین یا اصل اسالم باشد به آن قرائت بر می گردد. نه فقط در این مورد خاص در خیلی از موارد دیگر در عقاید در احکام در اخلاق. علما نظرات مختلفی دارند. و قرائت های مختلف. اما قرائت رسمی و کلیشه ایی که در جامعه وجود دارد. نمی گذارد که این تعدد نظرات وارد جامعه بشود برای همین این نظرات در کتاب ها و محافل علمی می ماند. و خیلی چیز ها به اسم اصل انکار نشدنی اسلام در جامعه شناخته می شود. اموری که نه اصل مسلم هستند و نه انکارش ضرورت دین است. اما این که مقصر چه کسی است و چرا اینگونه است بماند که قصه سر دراز دارد.


May 14, 2014 at 1:13pm

من سال‌ها یادم نمی‌ماند. در خود متن چیزهایی می‌یابید که سال‌ها را نشانتان بدهد.

بالاتر از میدان بهارستان که می‌روی، کم‌کم چوب‌بری‌ها شروع می‌شوند. رفتیم طبقه‌ی بالای یکی از این چوب‌بری‌ها. یک اتاق بود (شایددوازده متری، شاید کم‌تر، چون تقریبا خالی بود حدس زدن اندازه‌اش آسان نبود) و یک مدخل به اندازه‌ی نیمی از همان اتاق که حالا شده بود آش‌پزخانه. توی اتاق دقیقا چیزهایی که می‌گویم بود: چند تکه زیلو که همه‌ی کف را نپوشانده بود. تختی چوبی و نو. تلویزیونی نو روی زمین. یک کپسول اکسیژن با ماسک. یک کاسه پر از اسپری‌های خالی تنگی نفس. کاسه که می‌گویم؛ بزرگ بود، خیلی بزرگ، قدح آش مثلا. و یک کیسه‌ی پلاستیکی پر از دارو. چیز دیگری نبود.

مردی روی تخت خوابیده بود، زیر ماسک اکسیژن و زنی شرم‌گینانه دائم چادرنمازش را به خودش می‌پیچید و رویش را محکم می‌گرفت. آن قدر که یادم می‌آید پذیرایی‌ای در کار نبود. در آش‌پزخانه شاید دو قابلمه‌ی کوچک رویی دیدیم و یک سینک حلبی قدیمی گود و یک بشقاب ملامین و شاید دو قاشق.

الان یادم آمد، یک آلبوم عکس و یک کمد چوبی شکسته‌ی کودک هم در اتاق بودند.

مرد جان‌باز شیمیایی بود. داستان ساده‌ای داشت. در شانزده سالگی رفته بود جبهه. دو سه سال بعد، یک روز بویی شنیده بود و تا بفهمد ماجرا چیست، کارش ساخته شده بود. همین. به همین سادگی. نه سردار بود، نه سپاهی بود، نه دانشگاه‌دیده بود که استاد باشد، هیچ. جان‌باز بود فقط. به همین سادگی و به همین وضوح که جلوی چشمان ما روی تخت افتاده بود.

آلبوم عکس‌هایش را دیدیم. همه در جبهه. همه خندان. شادی و زندگی از چشم‌های توی عکسش فوران می‌کرد.

از شغلش پرسیدیم. گفت نگهبان بانک بوده، اما حالا که نمی‌توانسته کار کند، قراردادش را تمدید نکرده‌اند. لب‌خند می‌زد و می‌گفت خب حق دارند. وقتی نمی‌توانم بروم سر کار چه بکنند؟

از بنیاد پرسیدیم. باز خندید. گفت خوب به‌م می‌رسیدند. از گلوی همسرش صدایی بی این که کلمه بشود بیرون جهید. اعتراضی که در همان حنجره محبوس ماند. پرسیدیم یعنی هزینه‌های درمان شما را می‌دهند؟ باز لب‌خند زد. گفت می‌دادند. حالا می‌گویند معاینه کرده‌اند و تشخیصشان این است که مریضی من ربطی به شیمیایی ندارد و مادرزادی است. باز خندید - نه تلخ، آزاد - و گفت فقط نمی‌دونم چرا تا ما شیمیایی نشده بودیم این مریضی مادرزاد کاری با ما نداشت.

هر چیزی که می‌گفت بعدش می‌گفت «شکر و حمد خدا البته مشکلی به اون صورت نداریم». و من چون خودم در کودکی آسم داشتم و مادرم هنوز آسم دارد می‌دانستم که آن قدح پر از اسپری‌های رنگ‌وارنگ خالی چه قدر پول پایش رفته است، در زمان بی‌کاری و بی‌درآمدی.

این شکر و حمد خدااز دهانش نمی‌افتاد و با همان زلالی‌ای این را می‌گفت که چشم‌های عکس‌های نوجوانیش داشتند.

پرسیدیم مسئولین؟ کسی کاری برایتان نکرده؟

گفت خدا خیرش بدهد این شهردار تهران را (آخرین روزهای شهرداری احمدی‌نژاد بود و داشت خیز انتخابات ریاست جمهوری را برمی‌داشت) آمد دیدنم با چند نفر. همین تخت و تلویزیون را هم او آورد، نداشتیم. گفته باز هم سر می‌زند. البته ما که انتظاری نداریم. 

نشسته بودیم و خفقان مرگ گرفته بودیم و زل زده بودیم به زمین و گوش می‌دادیم به «شکر و حمد خدا»هایی که هر از چندگاهی میان سرفه‌ها می‌شنیدیم.

دخترکشان از مدرسه آمد. کیفش را باز کرد و نشست مشق‌هایش را بنویسد. لباسی نداشت که عوض کند. لباسش همان لباس مدرسه‌اش بود. اندکی بعد بلند شدیم و رفتیم و گم شدیم.

(از نامه‌های صادق هدایت به حسن شهید نورائی، 23 دی 1325)
چون قانون دموکراسی به حد اعلی حکمفرماست و از سانسور و زبان‌بندان و وقاحت و جاسوسی و مادرقحبگی به شدت هر چه تمامتر بهره‌برداری می‌شود. آسوده باشید ازین گـُه‌ترها هم خواهد شد. هر کس نمی‌خواهد برود بمیرد. آب و هوای این ملک اینجور اقتضا کرده و می‌کند.
(صادق هدایت)


May 9, 2014 at 11:41pm

چند سال پیش بود؟ هر چه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید. سال‌گرد ازدواجمان بود و من مجبور شده بودم تا دیروقت سر کار بمانم تا کاری را برای فردا صبحش آماده کنم. هیچ هدیه‌ای هم برای مهربان همسر نخریده بودم. از روایت فتح که بیرون آمدم پیچیدم توی قرنی و رفتم میدان فردوسی. یک مغازه تا دیروقت هنوز باز بود. رفتم تو و کلی با خودم و چیزهای توی مغازه کلنجار رفتم تا توانستم هدیه‌ای انتخاب کنم. خواستم کادوش کنند، کیفم را درآوردم که پول بدهم - هنوز کارت بانکی در کار نبود - دیدم توی کیفم فقط یک ۲۰۰ تومانی نصفه دارم. بغض کردم و از مغازه زدم بیرون. طرف لابد با خودش گفته «دیوانه».

مانده بودم چه‌طور بروم خانه. کنار خیابان ایستادم و گفتم دربست. یک پیکان داغون و خسته‌ی پنجاه و یک که درش داشت کنده می‌شد ایستاد جلوی پایم. آدرس خانه را گفتم و سوار شدم. گفتم هدیه به جهنم اقلا با این بابا تا در خانه بروم که بتوانم پولش را بدهم. بغض گلویم را گرفته بود. رویم را به شیشه کردم و هیچ نه گفتم نه به راننده نگاه کردم. ده دقیقه‌ای که در ترافیک رفتیم، بغضم کمی کم‌تر شد، برگشتم سمت راننده گفتم «آقا من همیشه انقد بی‌ادب نیستم. امشب بدبلایی سرم آمده.» و مختصر برایش گفتم چه شده. گفت «اتفاقا فهمیدم یه مشکلی داری، گفتم بذارم تو خودت باشی».

بعد آروم آروم شروع کرد برای من داستان زندگیش رو گفتن. از جبهه رفتنش گفت و دوستیش با همت و برادرش. از جان‌باز شدنش گفت و پای چپش که مصنوعی بود و ریه‌هاش که شیمیایی بودند. از دعواهاش توی بنیاد جانبازان گفت که هر بار می‌دیده به جانبازان اعصاب و روان یا قطع نخاع بی‌احترامی می‌کنند داد و بی‌داد راه می‌انداخته و این‌طوری برای خودش دشمن درست کرده. از دادگاه نظامی گفت که یک پرونده‌ی اختلاس برایش درست کرده بودند (بعد از جنگ) و محتوای پرونده اختلاس چندصد قایق تندرو بوده. گفت به قاضی گفتم این قایق‌ها رو به چه عنوان به من تحویل داده‌اند؟ گفت تدارکات لشکر مثلا. گفتم کدوم لشکر؟ اون موقع کجا مستقر بوده؟ گفت فلان لشکر، تو سردشت مستقر بوده. گفت پرسیدم ازش شما بگو تو سردشت قایق تندرو به چه درد لشکر می‌خورده که به من تحویل بدهند و من هم تحویل بگیرم و بعد اختلاس کنم؟

می‌گفت قاضی داد امضای من را کارشناسی کردند، معلوم شد جعلی است.

از همسایه‌هایش گفت که همه فکر می‌کنند وضع او و خانواده‌اش خوب است و برای همین با هم رفت و آمد و سلام و علیک ندارند. از کف خانه‌شان گفت که با روفرشی یزدی نصفش را فرش کرده‌اند و بقیه‌اش موزاییک لخت است. از دو تا دختر دم بختش گفت که نتوانسته برایشان یک قابلمه‌ی رویی بخرد. از پزشکی گفت که به اسم مداوا به‌ش داروهای عجیب و غریب داده بوده و آخر هم به‌ش گفته بوده تو الان معتاد به تریاک هستی و باید تریاک بکشی تا درد ریه‌ات تسکین پیدا کند. از کمیسیون پزشکی‌ای گفت که تایید کرده بودند بنیاد تمام مراحل درمانی لازم را رویش انجام داده و دیگر نیازی به درمان ندارد.

از حبس کردن خودش و ترک تریاک گفت. از طلاهای همسرش گفت که با مقداری پول نزول شده بود همان پیکان داغون خسته‌ای که من توش نشسته بودم و تنها وسیله‌ی تامین معاشش بود. از لخته‌های خونی گفت که شب همسرش از کاسه‌ی زانوی مصنوعیش بیرون می‌کشد و گریه می‌کند. و گفت به‌ش می‌گم گریه نکن، خوش‌حال باش. هنوز با تن خودم کار می‌کنم و برای نونمون محتاج کسی نیستیم.

من مثل مار به  خودم می‌پیچیدم. نمی‌دانستم چه کنم. بغضم صد برابر شده بود و خودم یادم رفته بود. گفت رفته دیدن برادر ابراهیم (به همت می‌گفت ابراهیم) و برادر ابراهیم خیلی تحویلش گرفته. و او دیده برادر ابراهیم هم درگیر زندگی خودش است، رویش نشده چیزی از ماجراهایش را برای او بگوید. همه‌ی این‌ها را با چهره‌ی باز و یک لب‌خند خیلی شاکرانه می‌گفت.

رسیدیم جلوی خانه. گفتم الان پول می‌آورم. مچ دستم را گرفت. در داشبورد را باز کرد. یک دسته اسکناس مرتب‌کرده گذاشت کف دستم. گفت این‌ها رو گذاشته‌ام برای قسط این ماه. هنوز یه هفته وقت دارم. بیا با هم بریم یه چیزی برا خانومت بخر بعد بیارمت خونه.

اومدم دستش رو ببوسم نگذاشت. روش رو بوسیدم. گفتم خانومم ناراحت نمی‌شه. لازم نیست چیزی بخرم. باش الان می‌آم. کیف دستیم را مخصوصا جا گذاشتم توی ماشینش. رسیدم بالا شنیدم که دارد سر و ته می‌کند. پول را برداشتم و رفتم پایین. دیدم ایستاده. گفت «کیفت رو جا گذاشته بودی». پولش را دادم و کیفم را برداشتم. پول را قبول نمی‌کرد. التماس کردم تا گرفت.


کورش علیانی:
از نظر استاد یهودی‌های مدینه انقدر قدرت داشتند که تا «پیامبر خیز برداشت برای فتح بیت‌المقدس» «فتیله‌ی حکومت ایشون رو پایین کشیدند»، اما زمان عمر دیگه خنگول شدند نشستند عمر بیت‌المقدس رو فتح کنه.
بعد حاخام‌های ارتدکس این‌قدر خنگ هستند که اول شارون رو نفرین می‌کنند که بمیره و نفرینشون هم - جالب اه ها - می‌گیره، بعد یادشون می‌افته که این شارون همون شارون اه که تو پیش‌گویی‌هاشون اومده مرگش موجب «فروپاشی» اسرائیل می‌شه. بعد برای همین این همه سال تو کما نگهش می‌دارن.
ارجاع هم می‌ده. می‌گه شما اگه عبری بلد باشی تو اینترنت سرچ کنین همه‌ی این‌ها هست. راحت. خلاص.
من فقط دوست دارم بدونم تو پیش‌گویی‌های قبل از میلاد کلمه‌ی عبری «فروپاشی» چی بوده؟ علاقه دارم بدونم. بعد هم دوست دارم بدونم چی شد یهودی‌های اون همه با نفوذ که «فتیله‌ی حکومت حضرت رو پایین کشیدند» یهو انقدر خنگ شدند که نمی‌فهمیدند شارون همون شارون اه، بعد دوباره چه طور فهمیدند که شارون همون شارون اه؟
اون «هیدار»ش هم که اصلا گل سرسبد فرمایشش بود. ببینید. از دست ندید.
راستش من هم دل‌واپس هستم

چرا دل‌واپس نباشم؟ وقتی می‌بینم رقبای دیروز دولت نه انتقاد دندان‌گیری به دولت دارند که به درد این مملکت بخورد، نه اهل همراهی با دولت هستند، نه اهل خانه نشستن هستند.
هنوز همان‌ها هستند با همان روش‌ها. از امکاناتی که به طور خاص در اختیارشان قرار می‌گیرد استفاده می‌کنند (گمان نکنم بگذارند کسی برود در لانه‌ی جاسوسی گردهمایی حمایت از دولت راه بیندازد)، تبلیغات گم‌نام می‌کنند، پنهان‌کار اند و سرنخ‌هاشان پیدا نیست، ضوابط قانونی را احتمالا رعایت نمی‌کنند (مجوز گردهمایی داشتند از وزارت کشور؟)، تهییج احساسات می‌کنند و موضوعات قابل سنجش را شاخ‌درشاخ موضوعات غیرقابل سنجش می‌کنند تا از آب گل‌آلودش ماهی آزاد بگیرند، و...
ممکن‌ترین معنای این‌ها برای من بدبین، سهم‌خواهی عده‌ای سیاسی‌کار است که فریب‌کارانه و ناجوان‌مردانه بر دوش‌های اهل ارزش سوار شده‌اند و آن‌ها را در لشکر حزبک خودشان سرشماری می‌کنند.
طبق تعریف جدید فرهنگستان ادب فارسی، "دلواپس" به فرد یا افرادی اطلاق می شود که لااقل هشت سال چشمها را بر واقعیات ببندند و زمانی که منافعشان را در مخاطره دیدند، ناگهان نگران شوند!
ما با یک پدیده عجیب روبرو هستیم. پدیده ای که دوست دارد فحش بخورد. از فحش خوردن لذت می برد. چون بقای سیاسی خود را در توهین شدگی می داند. اگر هم فحش نخورد، فحش جعل می کند.

به صورت مفصل در اینجا درباره اش نوشته ام:
http://dinonline.com/detail/News/3333
افسر: شما با کدام مجوز وارد طرح ترافیک شده‌اید؟

راننده: شما انگار متوجه نیستید.

افسر: متوجه چه؟

راننده: متوجه این که بنده دلواپسم!

افسر: آها، بله بفرمایید.

#دلواپسیم

«دست آوردی بزرگتر از انرژی هسته ای»

در هشت سال دولت گذشته، هیچ یعنی هیچ نقدی به جریان مذاکرات هسته ای نمیشد. یعنی نمی شد که بشود. اولین نقدها توی مناظرات انتخابات بود. دکتر سعید جلیلی در هاله ای از ابهام و بدون اینکه کسی او را نقد کند، به انتخابات آمد.
برای من برگزاری این همایش بزرگ از خود انرژی هسته ای است. در نماز جمعه ها در سایت ها در روزنامه ها در سخنرانی ها در ..... سخن از نقد توافقنامه است. مسجد محل ما سه یا چهار بار جلسه برای نقدش برگزار کرده. یعنی یک کار تیمی قوی و گسترده. حتماً با بودجه فراوان 
این دستآورد بزرگی است که منتقدان یکی از مهمترین کارهای این دولت اینگونه آزادانه همه جا و همیشه جار می زنند و سخن می گویند و باید بگویند.
تیتر به یاد ماندنی وطن امروز از مهمترین دست آوردهای دولت یازدهم است و برگزاری این همایش و امثال آن.
Photo: ‎«دست آوردی بزرگتر از انرژی هسته ای»

در هشت سال دولت گذشته، هیچ یعنی هیچ نقدی به جریان مذاکرات هسته ای نمیشد. یعنی نمی شد که بشود. اولین نقدها توی مناظرات انتخابات بود. دکتر سعید جلیلی در هاله ای از ابهام و بدون اینکه کسی او را نقد کند، به انتخابات آمد.
برای من برگزاری این همایش بزرگ از خود انرژی هسته ای است. در نماز جمعه ها در سایت ها در روزنامه ها در سخنرانی ها در ..... سخن از نقد توافقنامه است. مسجد محل ما سه یا چهار بار جلسه برای نقدش برگزار کرده. یعنی یک کار تیمی قوی و گسترده. حتماً با بودجه فراوان 
این دستآورد بزرگی است که منتقدان یکی از مهمترین کارهای این دولت اینگونه آزادانه همه جا و همیشه جار می زنند و سخن می گویند و باید بگویند.
تیتر به یاد ماندنی وطن امروز از مهمترین دست آوردهای دولت یازدهم است و برگزاری این همایش و امثال آن.‎

یکی از قسمت‌های صحبت خانم فروز رجایی‌فر

دیروز خانم رجایی‌فر نسبتا مفصل حرف زدند و خیلی هم دقیق و بی‌پروا. یک قسمت از صحبتشان را از حافظه‌ام نقل می‌کنم:
«من رفته بودم در یک دانشگاهی. یک کلیپ درست کرده بودند از زمان دانشجویی من و ماجراهای لانه‌ی جاسوسی و آن روزها. خب من حجابم آن موقع مانتو و شلوار و روسری بود. پخش کلیپ که تمام شد از من سوال کردند که شما چرا حجاب برتر نداشتی؟ خب به چادر می‌گویند حجاب برتر. منظورشان از برتر هم مستحب است دیگر، و گر نه حد حجاب واجب را که من با همان مانتو و شلوار و روسری رعایت کرده بودم. گفتم من دلم می‌خواهد وضع حکومت یک طوری بشود که هر شب آقایان را با لگد برای نماز برتر - نماز شب مستحب است دیگر، نماز برتر است - بیدار کنند و به نماز بایستند، بعد ببینم حالشان چه طور می‌شود و نظرشان درباره‌ی نماز برتر چیست.»
اینجا بود که من گفتم «ببخشید» گفتند «بفرمایید» من دست زدم، دیگران هم.
Photo: ‎یکی از قسمت‌های صحبت خانم فروز رجایی‌فر

دیروز خانم رجایی‌فر نسبتا مفصل حرف زدند و خیلی هم دقیق و بی‌پروا. یک قسمت از صحبتشان را از حافظه‌ام نقل می‌کنم:
«من رفته بودم در یک دانشگاهی. یک کلیپ درست کرده بودند از زمان دانشجویی من و ماجراهای لانه‌ی جاسوسی و آن روزها. خب من حجابم آن موقع مانتو و شلوار و روسری بود. پخش کلیپ که تمام شد از من سوال کردند که شما چرا حجاب برتر نداشتی؟ خب به چادر می‌گویند حجاب برتر. منظورشان از برتر هم مستحب است دیگر، و گر نه حد حجاب واجب را که من با همان مانتو و شلوار و روسری رعایت کرده بودم. گفتم من دلم می‌خواهد وضع حکومت یک طوری بشود که هر شب آقایان را با لگد برای نماز برتر - نماز شب مستحب است دیگر، نماز برتر است - بیدار کنند و به نماز بایستند، بعد ببینم حالشان چه طور می‌شود و نظرشان درباره‌ی نماز برتر چیست.»
اینجا بود که من گفتم «ببخشید» گفتند «بفرمایید» من دست زدم، دیگران هم.‎

سه‌شنبه ۹ اردیبهشت ۹۳ همشهری دو

چه اتفاق‌هایی می‌افتد؟
کورش علیانی

برای یک کودک که پدر و مادرش با او درست رفتار نمی‌کنند چه اتفاق‌هایی می‌افتد؟
1. آسیب‌های حاصل از نشناختن جسم کودک: پدر یا مادری که دست کودک را می‌گیرد و او را مثل بادبادک پشت سر خودش می‌کشد، حواسش نیست که دارد به مچ، آرنج و مفصل و تاندون‌های کتف آسیب وارد می‌کند. آسیبی که به علت انعطاف‌پذیر بودن بدن کودک در جا دیده نمی‌شود اما چند دهه بعد با اتفاقی نظیر پاره شدن ناگهانی و ظاهرا بی‌دلیل تاندون کتف خودش را نشان می‌دهد.
نیز پدر یا مادری که خیلی آسان به فرزندش سیلی می‌زند متوجه نیست که حساسیت و آسیب‌پذیری جسمی کودک چند ده برابر یک انسان بالغ است، تکرار می‌کنم چند ده برابر.
لباس پوشاندن بی‌مبالات نیز باعث فشار و آسیب جدی به بدن کودک خصوصا گردن او و ستون فقراتش می‌شود.
2. آسیب‌های حاصل از نشناختن روح و روان کودک: پدر یا مادری که با کودک مانند اسباب‌بازی رفتار می‌کند و توقع دارد کودکْ زمانی که او حوصله دارد برای بازی آماده باشد و زمانی که او بی‌حوصله است کناری بنشیند، به جای مقدار و زمان نیاز کودک به بازی، مقدار و زمان نیاز خودش به بازی را در نظر گرفته و ناچار کودک را دچار کمبود شادی می‌کند.
پدر یا مادری که به محض کوچک‌ترین ناخرسندی از کودک به او دشنام می‌دهد یا او را نفرین می‌کند یا بر سرش فریاد می‌کشد، اعتماد به نفس بچه را از بین می‌برد، فرزندش را بی‌ادب و پرخاش‌جو و در عین حال ترسو بار می‌آورد. چنین کودکانی معمولا به کابوس‌های شبانه و حتی در بعضی موارد به شب‌ادراری دچار می‌شوند.
پدر یا مادری که در ارزیابی کارهای کودکشان معمولا به تحقیر او می‌پردازند در واقع اعتماد به نفس را در او برای همیشه دفن می‌کنند. چنین فرزندی در بزرگ‌سالی هرگز جرات نمی‌کند به سمت کارهایی برود که نیاز به تلاش توام با ریسک دارد. او از پیش بر این فرض است که شکست خواهد خورد، چون همیشه یک شکست‌خورده خواهد بود.
و دوباره تنبیه بدنی کودک، که آثار روانیش تا آخر عمر همراه کودک باقی می‌ماند و از او انسانی نامتعادل، پرخاش‌جو و همسر، پدر یا مادری نامتعارف می‌سازد.
این بلاها را سر بچه‌ها نیاوریم. به سلامتشان فکر کنیم.
#همشهری‌دو

جناب آقای قرائتی اخیراً فرموده‌ روحانی‌های ما نباید روی منبر، شعر بخوانند یا خواب تعریف کنند یا از تاریخ نقل کنند. چون اینها همه لغو است. باید فقط از قرآن نقل کنند. و گفته: «خداوند در قرآن می‌فرماید نزدیک است که آسمان‌ها بشکافد و زمین شقه‌شقه شود و کوه‌ها تکه‌تکه شود... چرا؟ چون عده‌ای گفته‌اند خداوند بچه دارد. یعنی وقتی برای خداوند جسمانیت قائل شوند، جا دارد زمین و آسمان بشکافد. آن‌وقت ما می‌آییم مطالب ضدقرآن مثل مثنوی موسی و شبان را روی منبر می‌خوانیم و توی کتاب‌های درسی هم می‌گنجانیم. وقتی عرفان‌مان را از مثنوی می‌گیریم به این خباثت‌ها می‌افتیم... این شعر کاملاً ضد بعثت انبیا است.»
یادم می‌آید وقتی چهارده پانزده ساله بودم و آن فتوای معروف امام درباره شطرنج و موسیقی صادر شد، جامعه سنتی حیرت‌زده شده بود و همه مانده بودند که چه واکنشی باید نشان دهند. آن‌وقت‌ها روحانیت سنتی جرأت نمی‌کرد مقابل حکم مرجعی مثل امام ایستادگی کند. سکوت حاکم شده بود. اما به خاطر دارم همین آقای قرائتی در برنامه‌ی پنجشنبه‌شب‌هایش گفت: «حالا آمده‌اند می‌گویند شطرنج حلال است، خب حلال باشد، شما باید حتماً هر حلالی را مرتکب شوید؟ اصلاً خاصیت این شطرنج چیست؟ می‌گویند فکر را باز می‌کند. شما میان شطرنج‌بازها یک دانشمند سراغ دارید؟ کی با شطرنج فکرش باز شده؟ یک دانه نشان من بدهید.»

ریشه بسیاری از تناقض‌های اجتماعی ـ فرهنگی که امروز گرفتارش هستیم ناشی از چنین تلقی‌هایی از نسبت شریعت و فقه با مسائل دنیای جدید است. امام هم نتوانست این نوع تلقی را تغییر دهد، ما که دیگر تکلیف‌مان مشخص است.