هم‌خوانی

درباره بلاگ

این‌جا یک وبلاگ شخصی‌ست که مطالب آن در نتایج هیچ موتور جست‌جویی نشان داده نمی‌شود. کپی کردن نوشته‌های دیگران در وب‌لاگ‌های پر بازدید، و یا سایت‌های خبری، حتا با ذکر نام نویسنده، بعید می‌دانم به‌دون اجازه‌ی صاحبان آن‌‌‌ها صحیح و قانونی باشد. همین.

۳۶ مطلب با موضوع «وی، حسین» ثبت شده است

قدیم‌ترها، یکی نوشته بود چه حرصش می‌گیرد از دست مادرش. خودش مقیم اروپا بود - پاریس و برلین و فلورانس - مادرش تخته‌بند همان شیراز. بعد می‌آمده خانه، می‌دیده تلفنش صد و چهل و سه بار زنگ خورده مثلن. پیغام‌گیرش هفتاد و هشت تا صدای مادر دارد که از «کجایی، اگر خونه هستی جواب بده» شروع شده و به گریه و زاری و نفرین و التماس کشیده که «چه بلایی سرت اومده آخه». نوشته بود حرصش می‌گیرد از این که مگر هر شب و هر روز و هر لحظه در آن دیار غربت، ممکن نیست یک بلایی سرش آمده باشد که مادرش و پدرش و خانواده‌اش یک هفته طول بکشد حتی باخبر شوند؟ مگر هر بار که می‌رود به خیابان یا سفر، می‌زند به کوه و دشت و بیابان - این‌جور بود زندگی‌اش - جای نگرانی ندارد؟ پس چه دلیلی دارد مادرش یک شب خاص - که این لابد رفته تیاتر یا کنسرت یا میهمانی - یکهو نگرانش شود و صد بار آن شماره کذایی را بگیرد و دلش شور بزند؟

بعد من نشستم فکر کردم. به همه‌ی آن لحظه‌هایی که محبوب‌مان را راهی می‌کنیم مثلن، و می‌گوییم «رسیدی، زنگ بزن.» و راست‌راستی می‌نشینیم گوش به زنگ. که پشت فرمان یا توی تاکسی آیا سالم می‌رسد به خانه؟ حالا چندهزار بار این مسیر را رفته ها؛ پیش از آن که ما بوده باشیم و «ما» بوده باشیم. خانه همان‌جاست و خیابان‌ها همان‌ها و تاکسی همان مسیر همیشگی را می‌رود و محبوب ما هم همان آدمی است که وقتی ما نبودیم هم راه خانه‌اش را می‌رفته و می‌رسیده بدون آن که ما نگرانش باشیم و گفته باشیم «رسیدی، زنگ بزن» و راست‌راستی نشسته باشیم خیره به تلفن. که کی بنویسد «رسیدم، شب بخیر» و شب ما به خیر بگذرد. ما هم همانی هستیم که چندهزار شب پیش از این را سر به بالین می‌گذاشتیم بدون این که نگران باشیم کسی جایی از شهر آیا به مقصدش می‌رسد یا نه. چیست پس این دل‌شوره‌ای که هست و راست هم هست؛ اما دلیل ندارد؟

بعد دیدم عقلم قد نمی‌دهد؛ به خودم گفتم لابد عاشقانه‌ترین نگران شدن‌های دنیا، بی‌دلیل‌ترین‌هاشان هستند.

همه واکنش‌هاى موافق و مخالف درباره گل‌شیفته به کنار، این یکى - که متاسفانه شایع‌ترینش هم هست - که به خاطر ایرانى بودنش باید چنین مى‌کرده یا نباید چنان، یا آبروى ایران و ایرانى را برده یا ناموس وطن، ناموس اسلام، ناموس پاک آریایى را به باد داده - انگار زنان ایرانى یک بدن دارند که اگر یکى‌شان برهنه شد همه لخت شده‌اند! - این یکى را از کجا درآورده‌ایم؟!


گلشیفته...
... مپرس! 

حسین وحدانی

(صفر) 
اگر سردبیر محترم قبول می‌کرد، و اگر از سوی خواننده محترم حمل بر بی‌ادبی و کم‌فروشی نمی‌شد، حالا به جای این یادداشتی که می‌خوانید، یک صفحه سفید چاپ شده بود.

(یک) 
- عکس جدید گلشیفته رو دیدی؟ 
«نه، ندیده‌ام؛ و نمی‌خواهم که ببینم.» باور کنید این پاسخ، تنها راه رستگاری بنده و شما و جامعه امروز ماست. جامعه‌ای که در کمین بداخلاقی نشسته، تا با بداخلاقی دیگری بدان بتازد. جامعه‌ای که یک معجون نوچ و چسبناک از ظواهر شرعیات و اخلاقیات با خودزیاد‌بینی نژادی و خودکم‌بینی فرهنگی را در هم آمیخته و مثل کودکی که بستنی قیفی‌اش خیلی وقت است آب شده و روی دست و بالش شُره کرده، هر جا که می‌رسد دست می‌کشد و این معجون لزج را می‌مالد و نوچی و کثافتش را به همه جا می‌چسباند.

(دو) 
دختر بازیگری از ایران پا بیرون گذاشته و از شش‌وهشت وطن دل بریده و به سیاق «آن دیگران» عکس برهنه خود را بر کوی و برزن منتشر می‌کند. در این حکایت البته یک معصیت است و حساب آن هم بی‌شک در جریده کرام‌الکاتبین، ثبت و ضبط. اما نگاه کنید به توفان معاصی ما که انگار فقط منتظر یک اشاره از آسمان است! اگر نمایش تن و موی برهنه به نامحرم در شرع حرام است ـ که هست ـ تماشای آن هم حرام است. انتشارش هم حرام است. گرم‌کردن بازارش هم حرام است. «هل من ناظر» طلبیدنش هم حرام است. تهمت و افترای اضافه‌زدنش هم حرام است. گناه کسی را به گردن دیگری انداختنش هم حرام است. سلب آبرو از پدر و مادرش هم حرام است و طرفه آنکه این حرمت نه فقط در قاموس شارع مقدس، که در کتیبه کورش کبیر هم آمده که «هرکس مسوول اعمال خود است و هیچ‌کس را نباید به سبب تقصیری که یکی از خویشاوندانش کرده مجازات کرد.» و طرفه‌تر آن‌که ما آن یک معصیت را می‌بینیم و این ده و صد و هزار معصیت را نمی‌بینیم و مدام دم از شرع و اخلاق و نژاد آریایی می‌زنیم.

(سه) 
تا همین جای این نوشته، اگر کسی تیغ زبان آخته و رگ غیرت برآورده و خون پاک ایرانی‌اش به جوش آمده که ام‌المعاصی فلان بازیگر است که چنین کرده و چنان کرده و گناه اینها همه بر گردن و گرده‌ اوست که چنین تقصیر کرده؛ اجازه بدهید قصه آن دخترک دیگر بازیگر را به یادش بیاورم که همین جماعت دوروبرتان را نگاه نکنید، همین من و شماـ فیلم خصوصی‌اش را دست‌به‌دست چرخاندند و سی‌دی‌اش را در میادین شهر فروختند و نچ‌نچ‌کنان به تماشا نشستند و آبرویش را بردند و از وطن آواره‌اش کردند. این یکی بی‌تقصیر! 

(چهار) 
جامعه‌ای که از نظر اخلاقی سالم و از نظر تربیتی رشدیافته باشد، جامعه‌ای نیست که هیچ ناهنجاری و بداخلاقی در آن اتفاق نیفتد. در این روزگار تعامل و تبادل و تداخل فرهنگی ـ که کم‌کم مرزهای شرق و غرب کم‌رنگ می‌شوند و جوان امریکایی سر از عرفان بودایی درمی‌آورد و موبور اروپایی زیر پرچم داعش به خیال خودش جهاد می‌کند و دشداشه‌پوش نفتی بر سر نام باشگاه‌های لندن و پاریس الف‌لام می‌گذاردـ خیال این‌که هیچ خواننده و بازیگر و آرتیست و ورزشکاری پایش را از دایره هنجارهای فرهنگی جامعه‌اش بیرون نگذارد و خودش را به قیافه «آن دیگران» درنیاورد، البته خیالی است باطل و خام. اما جامعه تربیت‌شده، جامعه‌ای نیست که این استثنائات را قی کند و بیرون بیندازد؛ بلکه آنان در کُر-آبِ خود غسل می‌دهد یا حل می‌کند. این جامعه موضوع را معضل نمی‌کند، بلکه از معضل موضوع می‌سازد تا درباره‌اش بیندیشد و حرف بزند و برای حل آن به نتیجه برسد. اگر قرار باشد با برهنه‌شدن یک بازیگر و «انگشت‌نما»شدن یک فوتبالیست و زیرآبی‌رفتن یک دیپلمات، چهارستون این بنای متجملی که به اسم فرهنگ و تمدن چندهزارساله بالا برده‌ایم و «نما»یش را با لعابی از شریعت رنگ زده‌ایم بلرزد، پس فایده آن عناوین پرطمطراق که به تاریخ و فرهنگ و آیین‌مان می‌بندیم، چیست؟ 

(پنج) 
بازمی‌گردم به نقطه صفر این یادداشت. به این هشدار که اگر «نمایش» زشتی دست ما نیست، «تماشا»نکردنش که هست. چشم‌ها را باید شست و گاهی نه هیچ‌جور دیگر، که باید ندید و نباید دید.


اگر بگذارند، آدم بلد است چیزهای قشنگ قشنگ بنویسد. از عشق. از دوستی. از محبت. از امید. از باران. (باران؟!) از هوا. (هوا؟!) از موسیقی. آخ... موسیقی!

آقای سالار عقیلی را که می‌شناسید؟ می‌شناسید. جوان اول موسیقی سنتی ایران. مشهور و محبوب. حنجره طلایی. شاد و خوش و نغمه‌زن. بلبل وطن. آفرین! آدم لذت می‌برد می‌بیند یک چنین جوان‌هایی داریم واقعا. کسانی که راه عارف قزوینی‌ها، نی‌داوودها، گل‌گلاب‌ها، وزیری‌ها، بنان‌ها و شجریان‌ها را ادامه بدهند. به‌به! حبذا! خب. سالار خان رفته بالای سن شاندیز. شاندیز را ما نمی‌دانیم کجاست مثلا. مشهد؟ بعله، مشهد. خب؛ اهل هنر می‌دانند که در مشهد کنسرت برگزار نمی‌شود. اهل مشهد هم می‌دانند لابد. چرا؟ نمی‌دانی چرا. کلا بعضی چیزها چرا ندارد، یا اگر هم دارد به ما ربطی ندارد. همین قدر می‌دانیم که استاد آواز ایران، جناب شجریان، در زادگاهش حق برگزاری کنسرت را ندارد. البته خوب که فکر می‌کنیم می‌بینیم استاد فعلا – یعنی مدت‌هاست - هیچ جای دیگر ایران هم حق برگزاری کنسرت ندارد. باز هم که می‌پرسید چرا! بگذریم. برگردیم سر مورد خواننده دل‌انگیز وطن. سالار موسیقی ایران (این صفت را مجری‌های بامزه تلویزیون به ایشان داده‌اند که بله، نوش جانش.)

خب، چی می‌گفتیم؟ ها. کنسرت مشهد جناب سالار عقیلی. شما فکر کنید یک خانمی هستید که نشسته‌اید روی سن سالن، دف گرفته‌اید دست‌تان، دارید دف می‌زنید. همین‌جوری سرخود پریده‌اید و آمده‌اید بالای سن؟ خیر. خودتان یا گروه‌تان مجوز ندارید؟ خیر. لباس‌تان نامناسب است؟ خیر. نکند بلد نیستید، دارید فالش می‌زنید؟ خیر. خب، پس با خیال راحت نشسته‌اید سازتان را می‌زنید. بعد یکهو می‌آیند به‌تان می‌گویند خانم شما لازم نکرده ساز بزنی. بفرما پایین. خوش اومدی. چه کار می‌کنید؟ می‌پرسید چرا؟ همین دیگر؛ مثل این که درست‌بشو نیستید. همین الان گفتیم که بعضی چیزها چرا ندارد. حالا چون خیلی اصرار دارید بعدا به‌تان می‌گوییم که «یکی از مسوولین» گفته این خانم ساز نزند. آیا مسوول در شاندیز چه کاری دارد؟ واضح است، آمده تا مسوولیتش را انجام بدهد. یعنی بیاید و بگوید این خانم نباید روی سن ساز بزند. خب، این که خیلی منطقی است. دیدید سوال‌تان چه بیخود و بیجا بود؟ پس هرّی! بفرمایید پایین. 

حالا بیایید فکر کنید آن خانم نیستید، شوهر آن خانم هستید که از قضا اسم‌تان سالار عقیلی است. خواننده مشهور و محبوب و جوان و به‌به‌دار. نشسته‌اید روی سن، دارید چه‌چه آوازتان را می‌خوانید. همان ماجرا پیش می‌آید. چه کار می‌کنید؟ نکند صحنه را به نشانه اعتراض ترک می‌کنید؟ نکند بی‌تردید میکروفن را جلو می‌کشید و اعلام می‌کنید که این کار دلیلی ندارد، قانونی نیست و توهین‌آمیز است؟ نکند به خاطر حرمت موسیقی و احترام به همسرتان – و همه زنان هنرمند – کنسرت را لغو می‌کنید و از مردم می‌خواهید سالن را ترک کنند؟ نکند دست‌کم بلند می‌شوید و به آن مسوول بی‌نام و نشان اعتراض می‌کنید که اگر مشکلی دارد که هیچ‌کس دیگر توی آن سالن ندارد، بلند شود و بیرون برود؟ نه نه نه! شما سالار عقیلی هستید. فراموش نکنید که مردم پول داده‌اند و بلیط خریده‌اند. کاریش نمی‌شود کرد. گیرم کمی دلخور شده باشید، دلیل نمی‌شود که. می‌نشینید و آوازتان را ادامه می‌دهید. «بعله، بی‌خیال! خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد، سخت نگیر! حالا شب یه کادویی چیزی می‌خرم، می‌رم از دل خانمم درمیارم. بزن آقا، بزن بخونیم!»

حالا یک بار دیگر فکر کنید نه آن خانم هستید نه آن آقا. یکی از کسانی هستید که توی سالن نشسته‌اند. پول داده‌اند، بلیط خریده‌اند، آمده‌اند موسیقی سنتی بشنوند. آمده‌اند هنر را احترام کنند. به هنر و هنرمند قدر بگذارند و قدر ببینند. خب، جلوی چشم‌تان چنین اتفاقی می‌افتد. بی هیچ دلیل شرعی، عرفی، اخلاقی، عقلی و قانونی، می‌آیند یکی از نوازنده‌های گروه را بلند می‌کنند، می‌گویند هرّی! به‌ش می‌گویند تو لازم نیست دیگر ساز بزنی، به شما هم می‌گویند شما لازم نیست صدای این ساز را بشنوید و این خانم را روی صحنه ببینید. حالا بفرمایید از بقیه کنسرت لذت ببرید. چه می‌کنید؟

این ماجرا سه شب پیش – دوشنبه‌شب – واقعا اتفاق افتاده است. یک مسوولی واقعا لازم دیده که خانم نوازنده دیگر ننوازد. آقای خواننده واقعا لازم دیده بنشیند و به کنسرتش ادامه بدهد. تماشاچی‌ها واقعا لازم دیده‌اند باز هم بنشینند و از موسیقی سنتی‌شان لذت ببرند. همان‌جور که یک خواننده محبوب و مشهور دیگر که از قضای روزگار دکتر مملکت هم هست و خیلی هم برای دعوت به مجالس رسمی مطبوع و مقبول نظر بزرگان است، واقعا لازم دیده بود نوازنده‌های گروهش را پشت پارتیشن مخفی کند! یعنی روی سن یک سری پارتیشن بچیند که اعضای گروه پشتش قایم شوند تا خدای نکرده چشم کسی به سازهاشان نیفتد!


بیایید یک کاری کنیم: کم غر بزنیم. یعنی اصلا نزنیم. بیایید نگوییم ای وای که کار فرهنگی در این مملکت فلان است و بهمان. نگوییم آخ آخ متاسفانه شان هنر و هنرمند چنین است و چنان. اصلا بیایید یک کار خیلی قشنگ کنیم؛ بنشینیم توی خانه، کنترل را بگیریم دست‌مان، بین شبکه‌های مختلف صدا و سیمای ملی بچرخیم و موسیقی گوش بدهیم. آنجا هم بیست سالی می‌شود هیچ سازی نشان داده نشده و هیچ نوازنده‌ای – خانم یا آقا - بر صفحه‌اش ظاهر نشده است. اما دست‌کم به یاد نداریم وسط یک برنامه، آمده باشند به یکی گفته باشند خانم! آقا! شما بفرما، هرّی!

حرف‌هاى سخت را بگذارید براى بغل. تصمیم‌هاى جدى را با کلمات مهربان بیامیزید، نوش‌دارو کنید، بعد بچکانید در کام یار. بگذارید تلخىِ حقیقت را شیرینى بوسه‌ها کم کند. بگذارید زهر جدایى به هلاهلِ سکوت آغشته نشود. بالله که رسم خداحافظى، پرتاب کلمات بى‌روح و بى‌لحن در پیامک و وایبر و چت و مسنجر نیست. والله که آداب فراغت، کم از مقدماتِ عاشقیّت ندارد.
.

روزی هزار بار برای خودتان بنویسید «عزت نفس»: روی آینه، کف دست، گوشه کتاب، روی یخچال، آلارم موبایل. با خط قرمز هم بنویسید ترجیحن. که هی جلوی چشم‌تان باشد که باباجان! خط قرمزِ هر رابطه‌ای - کاری و عشقی و عاطفی و رفاقتی و رختخوابی و خانوادگی حتی - «عزت نفس» است. که هی حواس‌تان باشد اگر دارید به خیال خودتان رابطه‌ای را نجات می‌دهید، توی عملیات نجات، کرامت انسانی خودتان را فدا نکنید. توی اتاق عملش هم اگر لازم باشد، دست و سر و گوش و چشم و مری و معده را دور می‌اندازند که قلب و مغز زنده بماند. آقاجان! از خودتان هم اگر گذشتید از «خود»تان نگذرید؛ ها؟ «خود»تان را که از سر راه نیاورده‌اید. آورده‌اید؟ روی دست خودتان که نمانده‌اید. مانده‌اید؟
.‌‌

سبُک خداحافظی کنید. دل کندن را یاد بگیرید. یک روز لازم‌تان می‌شود.

باغ و تاک و درخت و شراب و چشمه‌ی شیر و عسل نیست که بهشت را می‌سازد. بهشت یعنی جایی که تو مجبور به برگزیدن نیستی. بهشت یعنی برداشتن بار تصمیم‌گیری از گُرده‌ی انسان. بهشت یعنی شکستن کاسه‌ی چه‌کنم چه‌کنم. یعنی پاک شدن همیشگی صورت مساله. بهشت یعنی خلاصی از جهنم هرروزه‌ی انتخاب؛ از دنیا.
.

و این را بدان - عزیز من - که حدِ نهایت عشق، صمیمیت، رفاقت، اشک است، گریه است، هم‌گریه است.
.

یادم بیاور یک وقتى هم از این سوء تفاهم درباره عشق «بى‌حساب» برایت بنویسم. از این خیال که خیلى دوست داشتن، یعنى بى خیال دوست داشتن. یعنى بى فکر و حواس و مسوولیت ابراز علاقه کردن. و برایت بنویسم که این‌چنین دوست داشتن فضیلت نیست. که دوست داشتن نیست اصلن. وگرنه آن که رابطه را باارزش مى‌داند، حسابش را هم خوب نگه مى‌دارد اتفاقن. مثل سرمایه‌دارى که حساب هر قران از اندوخته باارزشش را دارد. مثل تیماردارى که هیچ‌گاه به خیال محبت و دلسوزى، چند برابر به بیمارش خوراک نمى‌دهد.


یادم بیاور برایت بنویسم عشق را باید بى‌حساب اندوخت، اما باحساب خرج کرد.

.

براى دختر‌ها قیچى تا آخر عمر وسیله خطرناکى است، چون هر لحظه ممکن است مرتکب جنایت شوند: بردارند موهاشان را کوتاه کنند. فلذا هیچ‌وقت قیچى را دم دست دخترها نگذارید، لطفن.
.

- این که من شرایط تو را درک مى‌کنم، دلیل نمى‌شود تو هر کارى که دلت مى‌خواهد بکنى. تو بیمارى، غمگینى، افسرده‌اى، تنهایى، مشکلات زیادى دارى، توى غربت مانده‌اى، جفا دیده‌اى، بى‌کارى، ندارى، بى‌اراده‌اى، خجالتى یا کم‌تجربه‌اى یا هرچى؟ خب، چه بد. شاید بخواهم/بتوانم کمک‌ات کنم، شاید هم نه. اما دانستنِ شرایط تو، مجوزِ هر رفتارى از سوى تو نمى‌شود. خب؟

این‌ها را هر روز صبح توى آینه به خودتان بگویید. ته‌ش هم اضافه کنید: دنیا به تو بدهکار نیست، عزیزم!
.

آچاربه‌دست خانه‌ی ما مادرم بود. هست هنوز. نه مثل مادر فرنی و زوئی گلس (شما همان مادرِ اسد و صفا و پریِ مهرجویی را فرض کن) که همیشه انبردست و پیچ‌گوشتی توی جیبش داشت و توی خانه که راه می‌رفت از روی وسواس کلید و پریزها را سفت می‌کرد. نه. مادرم راست‌راستی آچار می‌انداخت و چیزهای خراب را تعمیر می‌کرد: رادیو، بخاری، آب‌گرم‌کن، چرخ خیاطی، ماشین لباسشویی و الخ. دارم از کی حرف می‌زنم؟ بله؛ بیست و پنج، سی سال پیش. که جنگ بود و کوپن و صف و چه و چه. از سریِ شما یادتان نمی‌آیدها برای خیلی از شماها. حرفِ بی‌پولی و نداری هم نبود لزومن. دست کم ما این‌قدری داشتیم که اگر رادیو خراب شود یکی دیگرش را بخریم. بقیه‌اش را هم تقریبن به هم‌چنین. اما «عادت» عمومی آدم‌ها تعمیر کردن بود، نه دور انداختن. چیزی که خراب می‌شد، می‌شد درستش کرد، پس آدم‌ها درستش می‌کردند و نگه‌ش می‌داشتند و استفاده‌اش را می‌بردند. اگر نمی‌شد حتی، دورش نمی‌انداختند. می‌گذاشتندش توی انباری. یک جور حرمت شاید، آمیخته با امید. که روزی درست شود یا به کار بیاید. یا حتی اگر نه، به خاطر همه‌ی لباس‌هایی که شسته یا خبرهایی که داده یا آب‌هایی که گرم کرده یا پارچه‌هایی که دوخته، حالا گوشه‌ی خیابان نخوابد و زباله‌نشین نشود.
گذشت و گذشت و دوره عوض شد. جنگ تمام شد. کوپن جایش را داد به بازار آزاد و صف به پاساژگردی و نداری به فراوانی. آدم‌ها هم سرشان شلوغ شد، هم جیب‌شان چاق. چیزی اگر خراب می‌شد شاید هنوز یک وری به‌ش می‌رفتند، ولی می‌دیدند «صرفه» ندارد وقت‌شان را تلف‌ش کنند. می‌رفتند نو ش را می‌خریدند. کار به این‌جا ختم نشد اما. دیدند نو که به بازار می‌آید، کهنه بدجوری دل‌آزار می‌شود. نه که خراب باشد یا دیگر به درد نخورد یا کارشان را راه نیندازد، نه. فقط دل آدم را می‌زند. دیگر بهانه‌ی عوض کردن چیزها «خراب» بودن نبود، «کهنه» شدن بود. «وقتی بهترش هست، قشنگ‌ترش هست، نوترش هست، چرا که نه؟» این را با خودشان می‌گفتند و می‌رفتند سراغ ویترین‌های رنگارنگ و جشنواره‌های عیدانه و تابستانه و چی‌چیانه و چه و چه. تازه را می‌آوردند، کهنه را پرت می‌کردند بیرون. جعبه ابزارها شروع کردند به خاک خوردن و زنگ زدن. چون «درست کردن» دِمُده شده بود، جاش را داده بود به «نو کردن».
حالا نگاه می‌کنم به این بیست و پنج، سی سالی که یاد دارم. می‌بینم عادت آدم‌ها فقط به عوض کردن «چیز»ها - اسباب‌های خانه و لوازم آشپزخانه و ماشین و آپارتمان - محدود نشد؛ که دامن معاشرت‌ها و معاشقت‌ها و رفاقت‌ها را هم گرفت. بله خب. فرمول قرار عاشقانه، دیگر ساعتِ چهارِ عصر پای پله‌ی دوم ساعی یا سر کوچه‌ی درختی یا کاغذ نوشتن و لوله کردن و به صد لطایف و حیل توی جیب و کیف و جامیز طرف جاسازی کردن یا گل سرخ و برگ خشک لای کتاب گذاشتن نبود که اگر ده دقیقه دیر می‌رسیدی یا ملتفت کاغذ نمی‌شدی یا لای کتاب را باز نمی‌کردی، معلوم نبود سر بگیرد یا نه. حالا خرج به هم زدن قرار یک اسمس بود و خلاص. قرار چرا اصلن، تو بگو به هم زدن یک رابطه، بالکل! «ببین، فکر کردم من و تو مناسب هم نیستیم. لطفن دیگه نه زنگ بزن نه اسمس بده» و تمام. به‌به! چه قدر هم خوب! نه دیداری و نه اشکی و نه دعوایی و نه فریادی و نه لحظه‌ی آخر دوباره برگشتنی. ایستادن و درست کردن؟ تغییر دادن، تغییر کردن؟ پای رفیق و معشوق و معاشر ماندن و وقت گذاشتن و به زبان و فهم و هم‌دلی رسیدن؟ نه، به «صرفه» نیست. وقتی می‌شود یک توک پا بروی بازار مکاره‌ی اورکات و یاهو و فیس‌بوک و فلان، «جنس» مورد نظر را پیدا کنی، چه حاجت به وقت تلف کردن برای تعمیر رابطه؟ و اصلن چرا فقط تعمیر؟ چرا نه که اگر بلوندش را داری بروی دنبال سیاهش؟ یا اگر شاعرمسلک رمانتیک دلت را زد یک مدتی نروی سراغ بدن‌دارِ سیکس‌پک؟ وقتی نوتر و بهتر و قشنگ‌ترش هست - و دم دست هم هست - چرا که نه؟

قدیم‌ترها خوب‌تر بود یا حالا؟ تعمیر راهش بود یا تعویض؟ کهنه‌ی وفادار بهتر است یا تازه‌ی هماهنگ با روزگار؟ نویسنده جوابی برای این سوال‌ها ندارد.

مادرم جواهرآلات زیاد نداشت؛ ندارد هنوز هم. از جمله‌ی همان کم‌ها - شاید چشم‌نوازترین‌ش - یک گل‌سینه بود با نگینی درشت در وسط، و نگین‌های ریز دوروبرش. خیلی از جعبه‌اش بیرون نمی‌آمد البته، به این دلیل واضح که مادرم خیلی اهل استفاده از زینت و زیور نبود. اما به هر حال در عقد و عروسی آشنا و فامیل، می‌آمد و می‌نشست روی لباس مادر. وقت‌های دیگر هم بازیچه‌ی ما بود؛ وقتی یکی‌مان پادشاه می‌شد و پتو/ملافه‌ای را مثل شنل روی دوشش می‌انداخت یا تاج من‌درآوردی‌ای را روی سرش می‌گذاشت. که خب، بدیهی است احتیاج به نگین پادشاهی داشت. همین هم شد - گمانم - که از دست یکی‌مان افتاد و الخ.
گل‌سینه‌ی جواهرنشان چشم‌نواز - گل سرسبد جواهرات مادر - یکی دوتا نگینش گم شد و گوشه‌اش خم. خودش هم ترک برداشت. «هنوز زیبا بود، اما حالا دیگر ترک داشت.» این جمله‌ی آخر می‌شد ترجمه‌ی نگاه مادر، وقتی چشمش به گل‌سینه افتاد. گرفتش روی چهارتا انگشت، و شست‌اش را آرام کشید روی نگین. خراشِ افتاده روی نگین که آمد زیر پوستش، ما هم حسش می‌کردیم انگار. به حالتِ خنده‌ای از سر افسوس، لب‌هاش یک لحظه - فقط یک لحظه - به پایین خم شد و چشم‌هاش تنگ. همین و تمام.
گل‌سینه رفت توی جعبه، سر جای همیشگی. قبلش مادر با ظرافت راست و ریستش کرده بود: نگین‌های دیگرش بهش چسبانده بود و ترک‌ش را هم مرمت کرده بود. جوری که چند بار دیگر هم توی مهمانی‌ها درخشید و حتی دوباره سر از شاه‌بازی ما درآورد. گل‌سینه همان گل‌سینه بود درواقع. کسی که ندیده بودش و نمی‌شناختش، یا در دست نمی‌گرفت و وارسی نمی‌کردش، حتی نمی‌فهمید که عیبی پیدا کرده و آفتی به او رسیده. جز ما اما. ما خبر داشتیم، می‌دانستیم - گر چه به روی خود نمی‌آوردیم - که این گل‌سینه، دیگر همان سوگلی چشم‌نواز سابق جعبه‌ی جواهر مادر نیست. که آفتی بر جانش نشسته است.
این‌ها امروز یادم آمد. پیِ سوال یکی که پرسیده بود، وقتی تصویر ذهنی و عینی آدم از معشوق مخدوش می‌شود، چی به سر عشق می‌آید.
.

در برابرِ پرتره و منظره‌ی زیبا، آدم چه کند؟ دست بیندازد، دوربینش را مهیا کند و عکس بردارد. در برابر یک پرده‌ی باشکوه از زیبایی چی؟ هیچ. فقط بایستد به تماشا.
در برابرِ آدم‌ها هم همین. زیبایِ باشکوه را به قابی اسیر نسازد. به قول رفیق‌مان - محمدآقای بلخی - «حیف است به دریا رسیدن و از دریا به آبی یا به سبویی قانع شدن.» پس کوزه از دست بیندازد، خود بزند به دریا.
.

یک وقت‌هایى هم آدم به خودش مى‌گوید کاش تن داده بودم، ولى دل نداده بودم. چون تن وقتى خسته مى‌شود، مى‌شود یک‌جورى باهاش کنار آمد؛ ولى دل که تنگ مى‌شود - لامصّب - هیچ‌چى سرش نمى‌شود.

مجبور نیستم درباره‌ی صفحه‌ی بچه‌پولدارهای تهران حرف بزنم؛ بالطبع. اما دارم چیزهایی می‌بینم و می‌خوانم که انگار مجبورم حرف بزنم؛ بالتبع!

(1)
«اتفاق» را ببینیم یا «رفتار» را؟ این‌جوری بنویسم که قافیه‌اش هم جور دربیاید: «فکت» را ببینیم یا «اکت» را؟ مثل همیشه من چشمم می‌رود پی دومی. یک اتفاقی افتاده، یکی برداشته صفحه‌ای با نام کذا راه انداخته و دیگرانی هم عکس‌های خوش‌گذرانی‌هاشان را روانه‌اش کرده‌اند جهت نمایش. تا این‌جایش چه «خوب» یا «بد»ی در کار است؟! من قضاوت قاضیانی را که همین یک «اتفاق» را بهانه کرده‌اند جهت قلم‌فرسایی و سخن‌سرایی‌شان، آن قدر بی‌ارزش می‌دانم که حرفی درباره‌اش ندارم.

(2)
«این‌ها دارند شوآف می‌کنند.» ظاهرن این کم‌ترین اتهام بچه پولدارهای تهران است. خب، مگر ما داریم شوآف نمی‌کنیم؟! تو وقتی داری لیست کتاب‌هات را می‌نویسی، تو وقتی داری عکس گلدان و پرده و لباس و آشپزی خوشگلت را شر می‌کنی، تو وقتی داری از فیلم فلان که دیده‌ای تعریف می‌کنی یا به تئاتر بهمان (که حتی ندیده‌ای!) فحش می‌دهی، تو وقتی داری قربان صدقه‌ی بچه‌ات می‌روی، تو وقتی داری از دونفره‌ی دل‌انگیز پاییز یا غروب جمعه‌ی غم‌انگیز حرف می‌زنی، من وقتی دارم استتوس می‌گذارم، مگر شوآف نمی‌کنیم؟ لایک زدن پیج افتتاحیه گالری فلان و نمایشنامه‌خوانی بهمان شوآف نیست، ولی عکس گذاشتن با آقای مازاراتی و رفقا، هست، و بد هم هست؟!

(3)
«این‌ها دزدند. آقازاده‌اند. بوی نفت می‌دهند. ال‌اند. بل‌اند. اخ‌اند. اصلن حال‌مان را به هم می‌زنند این &*#)$&@%$ها!» من با اکراه، سری به پیج مزبور زدم و هر چه عکس‌های قلیان کشیدن کنار استخر، دکولته پوشیدن در میهمانی، سولاریوم کردن پوست و دوردور کردن با پورشه و مازاراتی را بالا و پایین کردم، نفهمیدم از کجاش می‌شود فهمید این‌ها - یا پدران‌شان - دزد و رانت‌خوار و رشوه‌گیر و نفت‌کش هستند! از کجا واقعن؟ چون ما این پیش‌فرض را داریم که هر کس پولدار است، لابد یک جای کمیت‌اش لنگ می‌زند؟ چون مملکت پر است از دزد و قاچاقچی و رانت‌خوار و سردار فلانی و حاجی بهمانی، پس یعنی هیچ‌کس در این مملکت از راه قانونی و اخلاقی پولدار نشده است؟ یا اگر به خاطر خراندرقیچی بودن اوضاع، یک‌شبه دلارهای دستش دو برابر یا پول زمین‌هایش صد برابر شده، باید می‌رفته و این مابه‌التفاوت اضافه‌ی سودش را بین فقرا تقسیم می‌کرده تا آدم خوبی بشود، بعد ما برایش هورا بکشیم؟ حالا که رفته با پولش ویلا و استخر خریده و ماشین فلان داده زیر پای دختر و پسرش، شکر زیادی خورده، خاک بر سرش؟!

(3 و یک‌چهارم)
اصلن همه‌ی حرف من همین است: «رفتار» ما در برابر اتفاقات دور و برمان است که جامعه را اخلاقی یا بی‌اخلاق می‌کند. یک گزاره، یک پیش‌فرض ذهنی را بگیریم، خط‌کش کنیم، بگذاریم روی هرچیزی که می‌خواهیم، اندازه بزنیم و بعد نتایج به‌دست‌آمده را وحی منزل تلقی کنیم، حتی ضریب خطا را هم صفر بگیریم، فریاد بزنیم «این است و جز این نیست»؟
این رفتار، این منطق قضاوت، منطق و رفتار همان‌هایی‌مان نیست که وقتی عکس زنی را با لباس دکولته یا شانه‌ی برهنه یا پوشیده در مایو و بیکینی می‌بینند، پنهان در ذهن یا آشکار در جمع فریاد برمی‌آورند «این از اون [...]هاست ها!» ؟!

(4)
«این‌ها "خز"ند. نوکیسه‌اند. تازه‌به‌دوران‌رسیده‌اند.» حالا شد یک چیزی. باز هم نه به خاطر اسم و عنوانی که روی‌شان می‌گذاریم. بلکه به خاطر بار معنایی «احتمالی» که روی شانه‌ی این کلمات است. خز و تازه‌به‌دوران رسیده - به تعریف من - یعنی کسی که «رفتار» اجتماعی‌اش، با ثروت و جایگاهش سنخیتی ندارد. به رستوران کلاس بالا می‌رود ولی سطح پایین رفتار می‌کند. پورشه سوار می‌شود اما چراغ قرمز رد می‌کند. پارتیِ شبی چند میلیونی می‌گیرد اما آشغالش را جلوی در ولو می‌کند. خب، این‌ها شد رفتارِ بد. حالا می‌شود نقدش کرد. نه که ناسزا گفت. نه که فحش داد. حالا لزومن این‌ها - که همین چهارتا عکس را ازشان دیده‌ایم - خز و نوکیسه‌اند؟ از کجاشان معلوم است؟!

(5)
علی‌الحساب تا همین‌جایش باید از صفحه بچه پولدارهای تهران ممنون باشیم. از «نوکیسگان»، «خزان» و «تازه‌به‌دوران‌رسیدگان» تهرانی، که ده‌باره و صدباره یادمان انداختند هنوز در نقدها و قضاوت‌هامان، چه‌قدر با انصاف، متانت، بی‌طرفی و عدالت فاصله داریم.

وقتى دارید در «همان جاده» مى‌رانید و «همان آهنگ» را با دیگرى گوش مى‌دهید، «همان غذا» را در «همان رستوران» با دیگرى مى‌خورید، «همان حرف» را با «همان لحن» در گوش دیگرى زمزمه مى‌کنید - عزیزانِ من - دارید به جنگ طبیعت مى‌روید. دارید اکوسیستم عشق را برهم‌مى‌زنید. دارید چوب لاى چرخ جهان مى‌گذارید. نگذارید. این همه دست بردیم در طبیعت، خاطر خاک و باد و ابر و باران را آشفتیم، بس است. خاطرِ خاطرخواهانِ جهان را مشوش نکنیم. راه‌ها و موسیقى‌ها و صداها و طعم‌ها و زمزمه‌ها را بگذاریم با یار رفته برود. براى خاطر یارها. براى خاطر یادها.

یک وقت تو دلتنگ یک آدمی هستی. خب، هستی. دلتنگی و خاطراتت را مرور می‌کنی و آلبوم عکس‌ها را دید می‌زنی و گپی، چتی راه می‌اندازی و خب، علی‌الحساب کارت راه می‌افتد.
یک وقتی نه، تو دلتنگ خودت هستی؛ خودِ با آن آدم. این دلتنگی - آخ! -این دلتنگی، عزیز من، چاره ندارد.

شهریار - از قول ما آذرى‌ها - به حیدربابا مى‌گوید «گؤز یاشینا باخان اولسا، قان آخماز». یعنى که پدرجانِ من! من هم مى‌دانم که ناراحتى بالاخره تمام مى‌شود، عصبانیت بالاخره فرو مى‌نشیند، گریه بالاخره بند مى‌آید و بغض بالاخره از گلو پایین مى‌رود، اما آن «لحظه»، آن «مدت معلوم» که بگذرد و آدم غم‌خوارى و غمخوارى نبیند، دیگر از حافظه‌ى دل آدم پاک نمى‌شود. مى‌گوید اشک چشم را کسى اگر باشد به وقتش که پاک کند، دیگر به خون نمى‌نشیند.

کسى - اگر - به وقتش؛
از روى این کلمه‌ها و ترکیب‌هاى مهم هزار بار باید نوشت.
.
خبرش آمده که جوانِ آمریکایىِ مبتکر چالش آب یخ به نفع بیماران ALS، براى غواصى پریده توى آب و غرق شده. یکى زیر خبر کامنت گذاشته: «... اینگونه افراد باید در نظر داشته باشند که زندگی آنها دیگر منحصرا تعلق به خودشان ندارد .دست کم تا جایی که هدفی را که درمسیر آن پا گذاشته اند به مرحله ای برسد تا بصورت یک برنامه جاری و مستمر و خود مدیر در آمده باشد . با همه این ها جای تاسف هست و با خانواده ایشان نهایت همدردی را داریم .»
دومى نوشته: «همیشه کسانیکه که ب دیگران وزندگی دیگران اهمیت میدن. زود از بین ما میرن. تو مملکت ما اوناییکه حکم رانن. اهمیت ندادن اوناییکه که اهمیت دادن ب مردم داخل زندانن. این است فرق آدما»
سومى هم مختصر و مفید گفته:
«اینم نتیجه ی کار خوب !»

#ماایرانیان‌مقیم‌مرکز
#چرابایددرانتخابات‌مجلس‌شرکت‌کنیم
.
اسکارِ بلاتکلیف‌ترین، پرتعلیق‌ترین و ویران‌کننده‌ترین جمله‌ى جهان را بدهیم به «دِ موبایل ست ایز آف.» این سندِ قطعِ محتومِ ارتباط، با امیدِ فقط محتملِ اتصال. وقتى نمى‌دانى محبوب کجاست: بى‌خیال در شلوغى میهمانى؟ کلافه در ازدحام خیابان؟ آرمیده در آغوش بیگانه؟ خوابیده بر صندلى هواپیمایى به مقصد ناکجاآباد، جایى میان زمین و آسمان؟ یا در حال گذراندن دقیقه‌ى هجدهم از ساعت ٩ صبح یکشنبه‌ى سیاه، در پروازى که همراه با پرنده‌اش مردنى است.
.

گاهی می‌نشینیم پشت میز کافه که فقط یک قهوه بخوریم. نه وقتی برای تلف کردن داریم، نه حوصله‌ای برای گپ زدن، نه کتابی برای خواندن. این‌جور وقت‌ها انتظار داریم کافه‌چی صاف برود سر اصل مطلب. منو هم نیاورد. تعارف بی‌خودی هم نکند. لبخند اضافی هم نزند. قهوه را جلومان بگذارد و خلاص.
گاهی قهوه بهانه است برای نشستن، گپ زدن، کتاب خواندن، وقت تلف کردن. این‌جور وقت‌ها کافه‌چی باید آمدنش را کش بدهد. هی معطل کند. هی ما را یادش برود. اصلن بی‌خیال ما شود. سرش به کار خودش باشد. ما را نبیند. وقتی می‌آید هم شیرین باشد. قهوه را با شیرینی خودش سرو کند. 
حالا اگر کافه‌چی باهوش بود و حال ما را به علم حضوری می‌دانست، چه خوب! غلامِ دانش آن کافه‌چیِ باهوشم. اگر نه، کافه را به هم می‌ریزیم؟ در پوستین کافه‌چی می‌افتیم؟ از طعم قهوه ایراد می‌گیریم؟
جواب هرکس که پای خودش. من هم دیگر ربطش ندهم به رابطه که شورش در نیاید.
.

.
تا "شیمی" رابطه درنیامده
سراغ "فیزیک"ش نروید.
.


خب، بگذارید رک و راست، تو روی‌تان بگویم: آدمی که دل کندن بلد نیست، باید جان کندن را یاد بگیرد. خوب هم یاد بگیرد. آدمی که می‌ماند و نگاه می‌کند به رفتن دیگران. که سهم‌ش از آدم‌های زندگی‌اش می‌شود یک پنجره توی مانیتور، توی دیوار. آدمی که عادت کرده پشت خط زرد بایستد و دست تکان بدهد. که بنشیند و خود به چشم خویشتن، بیند که جان‌ش می‌رود. و جانش برود، در برود؛ نه یک بار و دو بار و ده بار؛ هر روز و هر شب، هزار بار. و عادت کند به ماندن و جان کندن: با زخم بسترش. با هق‌هق‌ خفه‌ی شبانه‌اش. با دل‌خوش کردن‌ش به چوق الفِ لایِ «یوسف گم‌گشته باز آید به کنعان»ِ دیوان حافظش. و عادت کند آن‌قدر بماند و رفتن آدم‌ها را ببیند که چشم‌هاش دیگر نبیند - مثل اورسولای صد سال تنهایی - و روزی برسد که حتی نفهمد دیگر زنده نیست؛ مرده است! چون آن نفسِ آخری که فرومی‌رود و دیگر برنمی‌آید، راحت‌ترین بخش مردن است؛ برای کسی که «با هر نفس، هزار بار به سوی مرگ دویده» است.
.

هیچ چیز نمی‌ماند از آن آدم - اگر پرسیدند کی گفته، مرا نشان بدهید - هیچ چیز نمی‌ماند. عکس‌ها و نامه‌ها را که خودت پاره می‌کنی، لباس‌ها و وسایلش را خودش می‌آید می‌برد؛ یا کسی را می‌فرستد دنبال‌شان. می‌ماند خاطره‌ی خیابان‌ها و کوچه‌ها و پله‌ها، خانگی‌ها و تنانگی‌ها. زحمت این یکی را هم - خیال‌تان راحت - روزگار می‌کشد. یادش تو را فراموش.
اما یک روز که لیوان پر از یخ را می‌آوری تا لبانت بالا، یخ‌ها را با انگشت نگه می‌داری تا به دندان‌هات نخورد، یادت می‌افتد به این که همیشه متنفر بود از یخ توی لیوان‌ها. بعد؟ بعد گشتی می‌زنی توی خودت. می‌بینی اوووه! چه‌قدر رد پاش مانده روی زندگی‌ت: شکلِ خنده‌ها و سبکِ گریه‌هات. عادتِ جوریدن کلمه‌هات. سلیقه‌ی خواندن کتاب‌هات. ترتیبِ فولدرِ آهنگ‌هات. عادتِ سفارش قهوه‌هات. جورِ انتخاب آدم‌هات. دوست داشتن‌هات، دوست نداشتن‌هات. بعد؟ بعد دیگر هیچ. می‌بینی دو قطره اشک دارد می‌سُرد روی گونه‌هات. برای خاطر او؟
نه. برای خاطرِ یخ‌ها.
.

(یک)
در وبلاگ قدیمم نوشته بودم «... یادم می‌افتد به صبحی که اتفاقی تلویزیون را روشن کردم و برنامه خردسالان را دیدم، و با چشمان خودم دیدم که مسوول رژی پخش، پای دخترک سه‌ساله‌ای را که با بچه‌های دیگر دور یکی از همین خاله‌خانم‌های تلویزیون جست و خیز می‌کرد، مصداق سانسور تشخیص داده بود و هر بار تصویر به دخترک می‌رسید زوم می‌کرد تا زانو به پایینش دیده نشود! ... با خودم فکر می‌کردم آیا این آدم، این مسوول، این بی‌همه‌چیز، یا رییسش و مسوولش و جانور بالادستی‌اش کسی جز یک بیمار خطرناک جنسی می‌تواند باشد؟! کسی که با دیدن ساق پای دخترکی سه‌ساله قوای جنسی‌اش به کار می‌افتد و دیدن این صحنه را برای مردم مضر تشخیص می‌دهد؟!»
تاریخ نوشته، دی ماه 86 است.

(دو)
«آن‌ها که مورد تجاوز قرار گرفته‌اند، آدم‌های علیه‌السلامی نبوده‌اند و با شراب‌خواری و رقاصی یک عده ‌دیگر را تحریک کرده‌اند که باید در جای خودش به این جرایم هم رسیدگی شود.» این حرف‌های امام جمعه‌ی خمینی‌شهر است؛ پس از تجاوز گروهی عده‌ای از اشرار به زنان دو خانواده، که برای گشت و گذار به اطراف شهر رفته بودند. همان زمان، رییس آگاهی استان اصفهان هم گفته بود «اگر در این حادثه خانم‌ها حداقل حجاب را در باغ رعایت کرده بودند، شاید مورد آزار و اذیت قرار نمی‌گرفتند». خرداد ماه 90.

(سه)
«تمامی این موارد به زور نبوده و در برخی موارد این گرایش، دو طرفه بوده است. بنابراین باید زمینه این گونه گرایش‌ها از بین برود.» این‌ها را «دبیر مرجع ملی کنوانسیون حقوق کودک» و «مشاور وزیر دادگستری ایران» در واکنش به «تجاوز» ناظم یک مدرسه در تهران به چند کودک «۸ تا ۱۱ ساله» گفته است. مرداد ماه 93.

(چهار)
می‌شود به سانسورچی‌های صداوسیما، امامان جمعه، روسای پلیس، گشت‌های ارشاد، مسوولین قضایی و بسیاری دیگر، فحش داد. که داده‌ایم. می‌شود افسوس خورد که چه کسانی دارند بر امورات ما حکومت می‌کنند. که خورده‌ایم. می‌شود آه کشید از جبر جغرافیایی، فقر فرهنگی، عقب‌ماندگی اجتماعی و الخ. که کشیده‌ایم. هم‌چنین، می‌شود پرسید: چرا چنین اتفاقاتی می‌افتد؛ و چنین نظرهایی از سوی آدم‌های «مسوول» ابراز می‌شود؟
خب، پرسیده‌ایم؟

(پنج)
«من و شما هم مسوولیم.»
این جمله، کلیشه‌ی آشنایی است؛ و البته واقعیت هم دارد. لابد از شنیدنش چیزهایی مثل فرهنگ‌سازی و اطلاع‌رسانی و کمپین و اعتراض و الخ به ذهن‌مان می‌رسد. اما منظورم چیز دیگری است. این جمله را این‌طور بخوانید: من و شما هم [بالقوه] مسوولیم. مشاغل و مسوولیت‌هایی که در آن ذهنیت جنسیت‌گرایانه (سکسیستی) یا نژادپرستانه (راسیستی) ما مستقیمن دخیل‌اند، نه کم اند، نه دور. حتی اگر از این که روزی شغلی مثل عضویت در پلیس، نظارت بر پخش تلویزیون، قضاوت در دادگاه و مسوولیت‌های مذهبی داشته باشید، به نظرتان خیلی دور از ذهن و محال می‌آید، مطمئن باشید ده‌ها و صدها موقعیت شغلی و مسوولیت اجتماعی دیگر در انتظار شما هستند که هر کدام‌شان می‌توانند از من و شما یک «دیو» بسازند. بهتر بگویم، «دیو» درون‌مان را بیدار کنند.

(شش)
من و شما - بله، همین شما، زن یا مرد، که دارید این متن را می‌خوانید و شاید همین یکی دو روزه فحشی هم نثار یکی از این حضرات کرده‌اید - قابلیت تبدیل شدن به یکی از همین موجودات را داریم. من و شمایی که وقتی خبر تجاوز به زنی را می‌شنویم، اولین واکنش ذهنی‌مان جمله‌ی «لابد لباسش نامناسب بوده یا خودش می‌شنگیده» است؛ حتی اگر به زبان نیاوریم. یا وقتی درباره‌ی زنی حرف می‌زنیم، جز به کانسپت پر و پاچه و لباس باز و الخ نمی‌اندیشیم. من و شمایی که در هر گونه ارتباط یا محیط اجتماعی، زن را مظهر [...] و مرد را مجسمه‌ی [...] فرض می‌کنیم. من و شمایی که در ذهن‌مان یک رخت‌خواب دائمی پهن است که هر زن یا مردی را فقط توی آن تصور می‌کنیم. حتی من و شمایی که این‌جور فکر نمی‌کنیم، اما اجازه می‌دهیم در حضور ما هرکسی این اراجیف را ببافد و دم برنمی‌آوریم، یا جمع را ترک نمی‌کنیم.

(هفت)
از ماست که بر ماست. باور بفرمایید.

.

پدران، مادران، معلمان، روان‌شناسان، پلیس‌های راهنمایی، مجلات موفقیت، مجریان رادیوپیام، هندسه و عقل سلیم، همگی به آدمی که به بن‌بست می‌رسد توصیه می‌کنند عقب‌عقب بیاید یا دور بزند، از بن‌بست خارج شود و یک راه دیگر را امتحان کند. گاهی اما یکی باید باشد، که به آدم بگوید آن‌قدر همان‌جا بمان و آن‌قدر زمین بکَن و آن‌قدر دیوار را بخراش و آن‌قدر در را بکوب، که راه باز شود. یکی، مثل کسی که به هاجر گفت زمین را چنگ بزن تا از آن آب بجوشد. یکی آن بالابالاها.
.

اولش ایده‌شان راه انداختن رستورانی بود که غذای خانگی به مردم بفروشد. دیده بودند همه خیلی از دست‌پخت حاج‌خانم تعریف می‌کنند. از کوفته‌هاش، حلیم بادنجان‌ها و شکم‌پرهاش. از دلمه و کتلت و کوکو و آش رشته و شله‌زردش. رستوران را راه انداختند؛ گرفت. مشتری‌ها عاشق غذاهایی شدند که حاج‌خانم توی خانه، روی اجاق می‌پخت و روانه‌ی مغازه می‌کرد. ده تا مشتری شد صدتا، صدتا شد هزارتا و هر روز هزار بار هم باید می‌گفتند «ببخشید، غذا تمام شد.» مجبور شدند شعبه‌ی دوم را باز کنند. دیگر آشپزخانه‌ی منزل جواب مشتری‌های دوتا مغازه را نمی‌داد. یک پارکینگ اجاره کردند با چهار، پنج‌تا کارگر که زیر دست حاج‌خانم کار کنند. مجبور شدند یخچال صنعتی بخرند، چند شعله پلوپز اضافه کنند، یک فر بزرگ راه بیندازند و ده دوازده تایی دیگ و پاتیل هم بیاورند. مغازه‌ی دوم چون دونبش بود و جاش بالاشهر، دو برابر مشتری پیدا کرد. در هر مغازه دو تا منشی تلفنی بیرون‌برها را جواب می‌دادند و دو نفر هم پشت کانتر می‌ایستادند؛ غیر از ده دوازده کارگری که توی هر مغازه کار می‌کردند و پیک موتوری‌ها و تراکت‌پخش‌کن‌ها. شعبه‌ی سوم و چهارم که هم‌زمان راه افتاد، حاج‌خانم خانه‌نشین شده بود و جاش را چهارتا آشپز حرفه‌ای گرفته بودند: یکی برای پخت آش و حلیم و کوفته و بادنجان‌جات، یکی کباب‌زن، یکی متخصص غذاهای فرنگی و یکی هم برای خورشتی‌ها. حالا دیگر غذاها را یک‌جا می‌پختند و روغن را تا دو سه روز نگه می‌داشتند و کباب‌ها را پشت هم می‌زدند تا بتوانند هفت، هشت‌هزار مشتری را جواب بدهند. کارشان حسابی گرفته بود. اسم و نشان‌شان را همه‌ی تهران می‌شناختند: «غذاهای خانگی حاج‌خانم» و براش صف می‌بستند. اما یک چیزی بود، که دیگر نبود.
.

مدت‌ها بود مسواک که مى‌زدم، دهانم پرِ خون مى‌شد. هفته‌ى پیش مسواکم را عوض کردم؛ مشکل حل شد. با دلِ خون هم اگر مى‌شد چنین کرد چه خوب بود. نقلِ مردى که به رفیقش گفت چشمم درد مى‌کند؛ چه کنم؟ جواب داد پار مرا دندان درد مى‌کرد؛ برکندم. دل مى‌شود برکند؟
.

- یک -
میداسِ پادشاه، دست به هر چیز که می‌زد طلا می‌شد. به سنگ، به درخت، به چوب، به خاک. وقتی سرمست از این قدرت افسانه‌ای دستور داد میز مفصلی از خوراک و شراب برایش بچینند تا جشن بگیرد، تازه فهمید چه قدرتِ پردردسری در دست دارد: به هر خوردنی و آشامیدنی که دست انداخت، طلا شد! وقتی دخترش را در آغوش کشید و دخترک، مجسمه‌ی طلایی بی‌جانی شد در دستان او، به تلخی گریست. وقتی خودش را به رودخانه پاکتولوس انداخت تا قدرت نفرت‌انگیزش را در آب بشوید و آب مبدل به طلا گشت، دیوانه شد، شکوه و جلال پادشاهی‌اش را رها کرد و سر به بیابان گذاشت.

- دو -
ابوالفضل زرویی نصرآبادِ طنزپرداز، در مجله‌ی مرحوم «مهر» قصه‌ی شاهدختی را نوشته بود که هر چه بر زبان می‌آورد بلافاصله برآورده می‌شد. قرار شد برای شاهدخت شوهری بیابند و طبق معمولِ قصه‌ها کسی در خور نیامد؛ تا این که سر و کله‌ی شاهزاده‌ای در نهایت جمال و کمال پیدا شد و آن‌قدر در برابر دختر طنازی و دلبری کرد که شاهدختِ دل‌ازدست‌داده، از شدت ذوق و هیجان فریاد زد «موش بخوردت!» ناگهان موشی عظیم‌الجثه از گوشه‌ی صحنه ظاهر شد و شاهزاده را یک لقمه‌ی چپش کرد.

- سه -
این روزگار ماست: پیامک‌های چند کلمه‌ای و چت‌های چند خطی و معاشرت‌های چند دقیقه‌ای و معاشقه‌های یکی، دو، چند شبی. و تمام. بی چند و چونی و بی عرض و عمق و ارتفاعی. کلماتی مثل «رفاقت» در این میان هرزه‌ترین‌اند. «ماندن» به کابوس می‌مانَد. غلام سرعتِ آن‌ایم که زود بیاید و زود هم برود و ترجیحن پشت سرش را هم نگاه نکند. این که می‌گویم، البته نه مطلقن عمومیت دارد و نه لزومن مذموم است. صرفن بیانِ واقعیتِ نسبی است، از نگاه من. 
حالا گیریم تو دون‌ژوانِ زمان. تو الهه‌ی فلیرت. تو ملک‌التجارِ بازار مکاره‌ی فیس‌بوک و شعبات‌اش. اما، روزی خواهد رسید که آرزو می‌کنی دست روی هر کس می‌گذاری، طلا نشود. زود نیاید. زود نرود. بماند؛ دست کم اندکی بماند. لختی بیاساید. شده یک ساعت با تو رفاقت کند. شده یک بند انگشت تو را عمیق‌تر بخواهد. روزی خواهد رسید که هزار هم‌خوابه را بدهی پای یک هم‌راه. که دست کم یک قدم از راه را با تو بیاید. جناب دون‌ژوان؛ این خط، این نشان!

.
یک جای قرآن - آیات پایانی سوره‌ی نباء - دارد بهشت را توصیف می‌کند. همین‌جوری پشت سر هم از «حدائق و اعنابا» می‌گوید و از «کواعبِ اترابا» و «کأس دهاقا» - یعنی که باغ‌های میوه و انگورهای آویخته و دخترکان پستان‌برآمده و جام‌های شراب لبریز شده - که آب از لب و لوچه‌ی پرهیزکاران راه بیندازد و مخ‌شان را بزند. بعدش آسِ بهشت را رو می‌کند که «لا یسمعون فیها لغوا و لا کذابا». یعنی که مطلقن آن‌جا چرت و پرت و دروغ نمی‌شنوند. یعنی که اگر زن و باغ و شراب و شیرینی - که توی این دنیا هم پیدا می‌شود - راضی‌تان نمی‌کند، این یکی را عمرن بتوانید جایی گیر بیاورید: جایی که کسی گل‌واژه نمی‌سراید، مزخرف سر هم نمی‌کند، لاطائلات سر نمی‌دهد و راست‌راست تو روی‌تان دروغ نمی‌گوید. الّا که آن‌جا بهشت باشد!
و خب، راست می‌گوید دیگر! من یکی که برای رسیدن به همچین بهشتی جان می‌دهم.
.

نابلدها از کمر می‌چرخند رو به عقب، پیش روی‌شان را رها می‌کنند و نگاه‌شان را می‌دوزند به تصاویر پشت سر. راننده کاربلد اما نگاهش همیشه به پیش روست. سراغی از پشت سر هم که بخواهد بگیرد، نیم‌نگاهی می‌اندازد به آینه عقب؛ اما هم‌چنان حواسش به جلوست.
هم، چنین است نسبت آدم‌ها با گذشته و آینده‌شان. خام‌ها پشت‌شان را کرده‌اند به آینده؛ گذشته را دید می‌زنند. پخته‌ها اما حواس‌شان به آینده است؛ گاهی هم نگاهی به گذشته می‌اندازند. می‌ماند این که یادشان باشد، نوشته‌های توی آینه عقب را باید برعکس خواند. آمبولانس، توی آینه است که درست خوانده می‌شود.
.
.
.
(یک)
پیشاپیش: ببخشید که طولانی‌ست. سپاس که می‌خوانید.
(دو)
کیست که امروزه روز، یکی از این ماس‌ماسک‌های تکنولوژیک دستش، پرِ شالش، دمِ پرش نباشد؟ جواب: کمتر کسی. هفت تا هفتاد و هفت ساله - حالا شما بگو کمی کمتر - یا گوشیِ خو لامصبِ لمسی دستش است، یا یک‌جایی گوشه‌ی میز، لای ملافه‌های تخت، کنج کابینت، روی گاز یا وسط یخچال لپ‌تاپش باز است. دنگ.. دینگ.. دونگ. راه به راه آلارم مسیج و چت و اسمس و نوتیفیکشن جدید است که می‌آید و به قولی «در فضای خانه طنین‌انداز» می‌شود. خب؟ خب.
(سه)
آن کلیپ جالب و خوش‌ساخت را من هم دیده‌ام که آخرش می‌آید و می‌نویسد disconnect to connect. قطع کن تا وصل شوی. همانی که آدم‌ها تا وقتی گوشی دست‌شان است بچه و همراه و همکار و رفقایشان را که چسبیده‌اند به‌شان، نشسته‌اند کنارشان نمی‌بینند. حق است و تلخ است و آموزنده و چه و چه. این هم از این.
(چهار)
یک زمانی ویدیو که آمد، خیلی از آدم‌ها به هول و ولا افتادند از ترسِ این که مبادا ویدیو بنیان خانواده را چنین کند و چنان. خیلی که می‌گویم، نه فقط مذهبی یا سنتی جماعت، که اتفاقن خیلی از دیروزی‌ها (یعنی امروزی‌های همان زمانِ خودشان). هرچه فکرش را می‌کردی نمی‌فهمیدی این ترس از کجایِ ویدیو در می‌آید. بعدتر دیدیم که سر ماهواره هم همین شد. سر موبایل هم. بعدها از قدیمی‌ترها شنیدیم که یک زمانی سر رادیو هم همین بساط بوده. سر کتاب و مجله هم. هفته‌نامه‌ی بهمان را می‌گفتند کتب ضاله، که ترس بندازند توی جان مخاطب.
(پنج)
سریال‌های تلویزیونی خودشان را و ما را کشتند با کلیشه‌ی زن‌های عاصی از دست شوهران‌شان که صبح و شب دارند فوتبال تماشا می‌کنند. کلیشه‌ی قبلی مردِ روزنامه به دستِ فرورفته در مبل بود که صورتش دیده نمی‌شد و جواب همسرش را با هن و هون می‌داد. این‌ها کلیشه‌اند البته، ولی رنگی از واقعیت هم دارند. یک زمانی فیلم دیدن و فوتبال تماشا کردن هووی زنِ خانه بوده. از آن طرف کتاب خواندن یا آشپزی کردن هووی مرد. (به زن/مرد اش کار ندارم، تصویر غالب را عرض می‌کنم). بعد این‌ها در هم ریخته. مردِ امروزی‌تر پایش به آشپزخانه باز شده و زنِ امروزی‌تر نشسته پای فوتبال. حرفم این‌ها نیست؛ این است که آدم‌ها بر «اینرسی‌»شان غلبه کرده‌اند و یاد گرفته‌اند چیزها/وسیله‌ها/علاقه‌های جدید را اضافه کنند به زندگی‌شان، قاطی‌شان کنند با عادت‌های قبلی، و یاد گرفته‌اند ازشان لذت ببرند. با هم.
(شش)
حالا این هووی جدید، این عنصرِ هنوز نامطلوب، این شیء خارجی، موبایل و تبلت و لپ‌تاپ است. ناگفته هم پیداست که جذابیتش ده‌ها برابر قبلی‌هاست. از کندی‌کراش و انگری‌بردش بگیر تا وایبر و فیس‌بوکش. اینجا جذابیت از جنس ارتباطات انسانی است؛ گیرم مجازی. برای همین سخت است که آدم ازش دل بکند: پای میز غذا، توی مجلس مهمانی، پشت فرمان اتومبیل، وسط جلسه‌ی کاری، و گلاب به رویتان توی مستراح حتی. خب، این وضعیت خوب است؟! این بی‌نزاکتی نیست؟! این خارج از ادب نیست؟! آدم این‌جوری توجه‌ش را به اطرافیانش، عزیزانش از دست نمی‌دهد؟! این‌جوری زندگی کردن «واقعی» را یادش نمی‌رود؟!
(هفت)
خیلی وقت‌ها هنر، پرسیدن سوال درست است. خیلی وقت‌ها گیر کار این است که زور می‌زنیم برای سوالی که خودش غلط است، جواب درست پیدا کنیم. این‌جا هم همین است قصه: موبایل و تبلت و اینترنت، واسطه‌های ارتباطات مجازی فی‌الواقع، «واقعیت» دارند؛ و این واقعیت، «جذابیت» هم دارد و دارد راه خودش را در سخت‌ترین و صلب‌ترین زندگی‌ها هم باز می‌کند. حالا - متاسفانه شاید - برای پرسیدن سوال‌هایی که با «آیا این درست است که ...» درباره‌ی ارتباطات مجازی دیر شده است عزیزان من. حرف از درست و غلط، خوب یا بد، خوشایند و ناخوشایند نیست. من هم تصویر خانواده‌ی خوش‌حال خوش‌بختی را که توی مهمانی، سر میز غذا، توی راه تفریح آخر هفته، توی پارک و چمن و طبیعت و همه جا و همه حال، دارند بی‌وقفه با هم حرف می‌زنند و می‌خندند و جست و خیز می‌کنند و الخ دوست دارم. که بعد یکی‌شان بگوید «اگر اجازه بدین من برم ایمیل‌هام رو چک کنم و بیام» و برود و پنج دقیقه نشده برگردد، با شرم و تاسف از این که جمع را ترک کرده و تنهاشان گذاشته. خب؟ خب. اما - باز هم متاسفانه شاید - به دوست داشتن من نیست دیگر. «واقعیت» چیز دیگری‌ست: «مجاز»!
(هشت)
آدم‌ها کم‌کم - بعضی‌هاشان خیلی زود - یاد گرفتند که توی تخت هم می‌شود فیلم دید. وسط آشپزی هم می‌شود عشق‌بازی کرد. وسط فوتبال هم می‌شود حرف‌های مهم زد. آیا این‌جوری بهتر است؟ من نمی‌دانم. فقط می‌دانم که چاره‌ی دیگری نبود. «باید» یاد می‌گرفتند. که گرفتند. و شد.
(نه)
ضروری است. برگردیم به (چهار). برای منِ پدرِ یک نوجوان، ضروری است که قوانینِ کهنه را ملغی اعلام کنم، این شیوه‌ی تازه را یاد بگیرم، و قوانینِ تازه‌ای وضع کنم. همین‌جا و در پرانتز، به ضرس قاطع اعلام کنم که حسودی‌ام می‌شود به همه‌ی آن‌ها که پدر و مادرِ جوان‌تری دارند. که می‌توانند آن‌ها را هم بکشند وسط این بازی، که بتوانند بیشتر با هم معاشرت کنند. بیشتر حرف‌شان بیاید. بیشتر connect باشند اتفاقن. پرانتز بسته. این ضرورت که می‌گویم، جوابِ «کدام روش بهتر است» نیست. جوابِ این سوال است: «واقعیت امروز کدام است؟».
(ده)
شاید استتوس نوشتن وسط آشپزی هم خوش‌مزه باشد. شاید کندی‌کراش بازی کردن بعد از هم‌آغوشی هم بد نباشد. شاید بشود گل‌ها را آب داد و هم‌زمان کامنت‌های بامزه را هم خواند و خندید. شاید. که می‌داند؟ حالا که چاره‌ای نیست - نیست واقعن، خودمان را خسته نکنیم - امتحانش کنیم. ها؟
.
از بیست و پنج سال پیش، شما مثل فردایی را تصور کن که ما رفته بودیم مصلای تهران، خواندن نمازِ آقای خمینی. بعد از نماز که به چشمِ منِ ده ساله محشر کبرایی شده بود و جمعیت سفیل و سرگردان از این طرف به آن طرف می‌دویدند، یک پیرمردِ سوته‌دلِ ریش‌سفیدی هم رفته بود بالای کانتینر، یک چیزهایی را داد می‌زد و ملت - یک دویست، سیصد نفر به مرکزیت کانتینر - با فریاد تکرارش می‌کردند. از جمله یک چند باری داد زد «عجب خاکی به سر شد/ بسیجی بی‌پدر شد» و ملت هم به دنبالش. بعد آمد مصرع دوم را عوض کند که لابد جماعت خسته نشوند و شعارهایش هم پرمعنی‌تر و نغزتر شود، یک‌هو داد زد «عجب خاکی به سر شد/ خامنه‌ای رهبر شد!» ملت هم یک چند باری همین را فریاد کشیدند، بعد کم‌کم دیدند انگار دارند چیز ناجوری می‌گویند، صداهاشان فروکشید، هم‌دیگر را زیر چشمی نگاه کردند، دست و بال‌شان را تکاندند و آرام متفرق شدند!

این هم خاطره‌ی من از چهاردهم فیلان.
.


از خدا و مارک زوکربرگ که پنهان نیست، از شما چه پنهان، گاهی که می‌خواهم از احدیانی و ابک و البرز و رامین و عطا و مانا و فهیمه و کارپه و کارما و فروغ و رضا و پژمان و البته حصین نوروظی، از این غمِ گاه پیدا و گاه پنهانِ متراکمِ در کلمات خودهامان فرار کنم، سر از صفحه‌ی عاشقان ساپورت درمی‌آورم. در میانه‌ی نمایشگاه سینه و کمر و باسن، منقّش به انواع ساپورت‌ها و تاپ‌های مکش مرگ مای رنگارنگ که به کپشن‌ها وکامنت‌های پاک آریایی با مضامین آن‌چنانی مزیّن شده‌اند، من به چهره‌ها دقت می‌کنم. پیِ دست کم یک قیافه‌ی آشنا که در زندگی عادی روزمره دور و برم دیده باشم. با دقت یک کارآگاه، در میان آدم‌هایی جست و جو می‌کنم که انگار تنها دغدغه‌شان سرخاب و سفیداب و رژ و ریمل و فر و مش و رنگ مو و شکل دماغ و فرم لب و مدل تاپ و شورت و شلوارک و بلوز و بوت و صندل‌شان است که چه جور به هم بیاید و چه جور توی عکس بیفتد و چه جور رو به دوربین دلبری کند، یا چه جور ساپورتی پای‌شان باشد که کسی تردیدی در عشق‌شان به ساپورت راه ندهد. حتی به جزییات دیوارها و نرده‌ها و سرامیک‌ها و مبل‌ها و لوسترها و قاب عکس‌ها و کانتر آشپزخانه‌های پشت سرشان دقت می‌کنم بلکه حداقلی از آشنایی بیابم بین این‌هایی که انگار در سیاره که هیچ، در منظومه‌ی دیگری زندگی می‌کنند که روزها و شب‌هایش بر مداری جز مدارهای منظومه‌ی ما می‌گردد. ما که - انگار - در سیاره‌ی رنج زندگی می‌کنیم.
.