هم‌خوانی

درباره بلاگ

این‌جا یک وبلاگ شخصی‌ست که مطالب آن در نتایج هیچ موتور جست‌جویی نشان داده نمی‌شود. کپی کردن نوشته‌های دیگران در وب‌لاگ‌های پر بازدید، و یا سایت‌های خبری، حتا با ذکر نام نویسنده، بعید می‌دانم به‌دون اجازه‌ی صاحبان آن‌‌‌ها صحیح و قانونی باشد. همین.

این یک داستان واقعی است. 
ما خانواده ای پرجمعیتیم و از این پرجمعیتی راضی و خوشحالیم. نُه برادر و سه خواهر. این پرجمعیتی برایمان خاطرات خوشی داشت. توی حیاط خانه مان المپیک برگزار میکردیم. خودمان تیم فوتبال داشتیم. توی مدرسه با آنکه خیلی ها از ما قویتر بودند، کسی جرات نداشت کتکمان بزند. نشان به آن نشان که من منصور الف را -که برای خودش گنده لاتی بود- زدم. توی سالهای کودکی ده ها بازی اختراع کردیم. برای محاسبه تعداد بازیها و ... فرمول ریاضی کشف کردیم. اختراع و کشف به معنای واقعی خودش. درست کلاس پنجم بودم که برای محاسبه تعداد بازیهای یک لیگ، فرمول پیدا کردم. بگذریم...

توی خانه مان نشریه داشتیم. من هفته نامه داشتم و هفته نامه را میزدم به شیشه پنجره ای که میان آشپزخانه و اتاق پذیرایی بود. -ما ز بغداد جهان جان انا الحق میزدیم- حتی گاهی توی نشریات علیه هم مینوشتیم. اما یادم نیست کسی نشریات را پاره کرده باشد. وقتی که جنگ بالا گرفت، بابا همه نشریات را توقیف کرد.

سالهای راهنمایی بودیم، تصمیم گرفتیم که برای کمک به مادر، وزارت نظم تشکیل دهیم. قرار شد برای انتخاب وزیر انتخابات برگزار کنیم. من و عباس حزب داشتیم، اسمش «حزب توده» بود. -جناب رصدگر لطفاً اینجا دقت کن، سوتی ندهی برادر!ـ من و عباس آخرین بچه هایی بودیم، که توی روستا به دنیا آمدیم؛ برای همین اسم حزبمان را گذاشتیم حزب تو ده، در برابر حزب تو شهر. قانون انتخابات این شد که حتی بچه های عمو و دایی و ... هم میتوانند رای بدهند. من و عباس حساب و کتاب که کردیم، برنده بودیم. توی حیاط زیر درخت گردو انتخابات را برگزار کردیم. رای ها را که شمردیم، احمد برنده انتخابات شد. من که کاندیدای حزب توده بودم، شکست خوردم. خواهر بزرگتر گفته بود به من رای میدهد، اما به احمد که سه سال از من کوچکتر بود، رای داد. ما باختیم. احمد شده بود وزیر نظم.

ما به نتیجه انتخابات اعتراضی نداشتیم. همه چیز شفاف بود. اما درست بعد از شکست، شروع کردیم به خرابکاری. وسایل را توی اتاقها بهم میریختیم. خاک باغچه ها را میریختیم روی موزاییکهای حیاط. کاغذ پاره میکردیم و توی هوا پخش میکردیم و میگفتیم وظیفه وزیر نظم است که این نابسامانی ها را درست کند. این داستان یک داستان کاملاً واقعی است.

*مولوی وار، خودتون نتیجه را بگیرید.