هم‌خوانی

درباره بلاگ

این‌جا یک وبلاگ شخصی‌ست که مطالب آن در نتایج هیچ موتور جست‌جویی نشان داده نمی‌شود. کپی کردن نوشته‌های دیگران در وب‌لاگ‌های پر بازدید، و یا سایت‌های خبری، حتا با ذکر نام نویسنده، بعید می‌دانم به‌دون اجازه‌ی صاحبان آن‌‌‌ها صحیح و قانونی باشد. همین.

۵ مطلب با موضوع «سلطان‌مرادی، محمدعلی» ثبت شده است

پدرم به من اعتراض کرد که چرا به فلان استاد میگویم بی سواد. در حالی که خود «دو زار» سواد ندارم. گفتم تشخیص بی سوادی سواد نمیخواهد. شما فقط باید یک کمی حواست را جمع کنی. تشخیص اینکه فلانی حرف متناقض میزند، یا این که اگر از فلانی یک سوال بپرسی که از متن پیشساخته اش خارج باشد، توی گل میماند، کار سختی نیست و سواد هم نمیخواهد.
پیشترها یک چیزهایی مینوشتم با عنوان معرفت شناسی جمله های پیش ساخته. (چه اسم دهن پرکنی.) هسته اصلی اش هم این بود که آدم نمیتواند چیزی را که میداند، همیشه یک جور تعریف کند. روی سخنم هم با این آدمهایی بود که با حفظ کردن جملات علمی، سعی میکنند علمشان را ثابت کنند. در مرحلۀ بعد هم آن هایی را مسخره میکردم که توی خلوتشان میگفتند: «فلانی خیلی باسواده ها!» و منظورشان از باسواد همان عالم، یا دانا یا یک چیزی توی این مایه ها بود.
جان کلامم اینجاست. توی این دو سه روز که تلویزون را تا از شبکۀ پویا میگردانم روی پنج شبکۀ اول، کلی آدم را میبینم که دارند با کلمات: «دشمن+فتنه+بصیرت+مردم+نهم دی+ چند حرف اضافه» جمله سازی میکنند. مطمئنا منظورم را فهمیدید. این قدر تکرار نشان میدهد که اینها هیچ تحلیلی از ماجرا ندارند. آدم خودش نمیتواند دوبار در بارۀ یک چیز یک جور حرف بزند، چه برسد به چند آدم مختلف با یک جمله.
میدانید. حرف سیاسی نمیزنم. اصلا موضعگیری روشنی نسبت به «اتفاقات اخیر!» نداشته ام و ندارم. اصلا قدم به این حرفها نمیرسد. ولی یک چیز را خوب میدانم. این نمایشی که تلویزیون راه انداخته، یک حرف دارد. فقط یک حرف: «ما زورمان زیاد است» اصلا هم لازم نیست چیزی در مورد اتفاقت 88 بدانید. اصلا همین الان از گینۀ بسائو آمده باشید. وقتی این همه آدم را میبینید که می آورند جلوی دوربین و ازشان اقرار میگیرند و همه یک جور جمله را تکرار میکنند، فقط و فقط یعنی: «ما خودمان هم میدانیم که داریم ضایع بازی در میآوریم، و حتی این را هم میدانیم که شما میدانید، ولی خب دیگر، زورمان زیاد است.»

نمیخواهم ملا نقطی باشم یا گیر الکی بدهم. میخواهم یک نتیجه بگیرم. بسیاری از روایتها ونقل های تاریخی که بر منابر خوانده میشود برای آن کسی که معیار صدق و کذبش «مطابقت» باشد قابل پذیرش نیست. فارسی اش این میشود که اساساً کاذب است. به آیاتی چند از این روایت گوش جان بسپارید: 
«پیرمردی پینه دوز و بسیار تهی دست از اهالی کاشان، تصمیم گرفت تا هرچه دارد بردارد و پای پیاده به مشهد برود، آنجا مجاور شود و از این پس در مشهد پینه دوزی کند. چون به مشهد رسید یکسره به زیارت حضرت شتافت و پس از زیارت زیر گنبد دستارش را پهن کرد تا نان و پیازی بخورد. چون خادم این صحنه را دید با عصبانیت او را بیرون کرد و پیرمرد به هنگام بیرون رفتن با دلشکستگی به حضرت شکایت برد. شب که خادم به خانه رفت و خوابید، حضرت را به خواب دید که ناراضی است و میگوید تا از زائر من حلالیت نطلبی ازتو راضی نمیشوم و نباید به حرم بازگردی.»
این روایتِ دستکاری شده، یک مشکل منطقی دارد. چه کسی این ماجرا را نقل میکند؟ خادم؟ آن که از پینه دوز بودن و پیاده روی خبر ندارد؟ پینه دوز؟ آن که از خواب خادم خبر ندارد؟ بعید هم هست که ناقل پیش هر دو رفته باشه. پس اساسا ممکن نیست آن چه روایت شده، اتفاق افتاده باشد.
حالا این چیزی که بالا گفتم را اگر به مخاطب منبر بگوییم چه میگوید؟ جان کلام این جاست. میپرسد: «یعنی میخواهی بگویی حضرت از این کرامات ندارد؟» اصلا ممکن از از ده نفر فقط یکیشان بگوید این توی فلان کتاب نوشته شده یا سندش صحیح است و انیها. او برای خود اصولی دارد که صدق کذب آن را بر اساس آن میسنجد. فرقی ندارد که در جایی مکتوب باشد یا نباشد، اصلا [در نهایت] اتفاق افتاده باشد یا نیافتاده باشد. این روایت علی الاصول صحیح است و همین کافی است!
فکر میکنم برای شناخت آن چه «معرفت نزد اهل مجالس» میناممش، به سراغ شناخت آن اصول بروم. شاید صدق و کذب ماجرا را بین الهلالین بگذارم و به چیسیتی اصول بپردازم. شاید هم نه. فقط به این فکر کنم که آیا اینها صادقند یا کاذب و باز روز از نو و روزی از نو.
عرفان سِلفی
نارسیسِ ِ نفرین شده، اسیر چهرۀ خود در آب افتاد. فلوطین از بهره ای که از جسم داشت شرمسار بود، چه رسد که از او چهرهای بسازند. شاگردانش صورتگری را آوردند تا بدون اطلاع وی چهره اش را به خاطر بسپارد و تندیسش را بسازد و آنچه امروز مانده حاصل همین تلاش شاگردان بود. از میکل آنژ صورتگر، جز یکی دو پورترۀ محو باق نمانده است. ون گوگ آن چه از خود کشید جز تصویر روحش نبود، وگرنه از که پنهان است که از ون گگی که دیگران میدیدند بیزار بود. به سختی از ویرجینیا ولف یکی دو عکس گرفتند که بعدیها یادشان نرود زیبایی مادرش را به ارث برده. سلینجر را که دیگر خودتان میدانید چقدر بدعنق بود. هرچند از او نیز پس از مرگ عکسهایی نگه داشتند. صادق هدایت کافکا را درون خود میدید و وقتی میخواست پرتره بگیرد، به عکاس می سپرد هردو گوشش پیدا باشد، تا نکند کسی به اشتباه فکر کند این صداق است نه فرانتز. از اینها گذشته مارلون براندو دوست داشت دیگران فکر کنند او از عکاسها بیزار است. (یک ماجرای شک برانگیز هم دارد با یکی از این پاپارتزیها که گرفته بود بدبخت را زده بود) اما در هر صورت نشان داد که میداند آنتی-نارسیسم چه فضیلتی است.
اما ما فیسبوکیان چه؟ چیزی نیستیم جز پورتره هایی که به عکس یا به خط از خودمان درست میکنیم. خودی که از تابش و بازتاب فتونهای نور به عدسی تولید میشود. متون خود ارجاع و #سلفی های خود ارضاء. سلفی نگرفتن در آخر الزمان، از نگه داشتن زغال جکسُن گداخته در دست سخت تر است! بسیار از خطر تنها شدن در شبکه های اجتماعی شنیده اید؛ اما این حرف را با آن واپسگراییهای کف مئابانه یکی نکنید. این متن میگوید: درون تو خودِ دیگری هست. آن را به تصویر بکش. اگر چیزی نداری برو. وقتی خودی داشتی بیا و از آن بگو.
Photo: ‎عرفان سِلفی
نارسیسِ ِ نفرین شده، اسیر چهرۀ خود در آب افتاد. فلوطین از بهره ای که از جسم داشت شرمسار بود، چه رسد که از او چهرهای بسازند. شاگردانش صورتگری را آوردند تا بدون اطلاع وی چهره اش را به خاطر بسپارد و تندیسش را بسازد و آنچه امروز مانده حاصل همین تلاش شاگردان بود. از میکل آنژ صورتگر، جز یکی دو پورترۀ محو باق نمانده است. ون گوگ آن چه از خود کشید جز تصویر روحش نبود، وگرنه از که پنهان است که از ون گگی که دیگران میدیدند بیزار بود. به سختی از ویرجینیا ولف یکی دو عکس گرفتند که بعدیها یادشان نرود زیبایی مادرش را به ارث برده. سلینجر را که دیگر خودتان میدانید چقدر بدعنق بود. هرچند از او نیز پس از مرگ عکسهایی نگه داشتند. صادق هدایت کافکا را درون خود میدید و وقتی میخواست پرتره بگیرد، به عکاس می سپرد هردو گوشش پیدا باشد، تا نکند کسی به اشتباه فکر کند این صداق است نه فرانتز. از اینها گذشته مارلون براندو دوست داشت دیگران فکر کنند او از عکاسها بیزار است. (یک ماجرای شک برانگیز هم دارد با یکی از این پاپارتزیها که گرفته بود بدبخت را زده بود) اما در هر صورت نشان داد که میداند آنتی-نارسیسم چه فضیلتی است.
اما ما فیسبوکیان چه؟ چیزی نیستیم جز پورتره هایی که به عکس یا به خط از خودمان درست میکنیم. خودی که از تابش و بازتاب فتونهای نور به عدسی تولید میشود. متون خود ارجاع و #سلفی های خود ارضاء. سلفی نگرفتن در آخر الزمان، از نگه داشتن زغال جکسُن گداخته در دست سخت تر است! بسیار از خطر تنها شدن در شبکه های اجتماعی شنیده اید؛ اما این حرف را با آن واپسگراییهای کف مئابانه یکی نکنید. این متن میگوید: درون تو خودِ دیگری هست. آن را به تصویر بکش. اگر چیزی نداری برو. وقتی خودی داشتی بیا و از آن بگو.‎


دقیقا در لحظۀ گل آلمان به فرانسه، در مرحلۀ یک چهارم نهایی جام جهانی، پخش فوتبال قطع و اذان مغرب از شبکۀ سۀ سیما پخش میشود. آقایون چرا؟
الف) چون شبکه های دیگر سیما اذان پخش نمیکند. ما فقط همین یک شبکه را داریم و باید یادتان بیاندازیم که نماز بخوانید.
ب)ما کلی از مسلمین مالیات میگیریم. بالاخره باید یک جوری نشان بدهیم این تلویزیون اسلامی است.
ج) چون همه همه جای ایران تهران است است. آنی که بیست دقیقه پیش در کرمان نمازش را خوانده هم باید اذان تهرانیها را تماشا کند.
د) چون ما (مسئولین ارشد صدا و سیما) کمر همت بسته ایم که از تمام امکانات صدا و سیما در دلزده کردن ایرانیان از اسلام استفاده کنیم. تلاش در جهت تقویت تکصدایی در کشور (آن هم به اسم اسلام)، تقلیل شریعت به ندیدن چاک سینۀ تماشاگران، توهینهای اخبار به ملت مسلمان ( باز هم به اسم اسلام) و هزاران تلاش زیر پوستی دیگر هم کفافمان را نمیدهد، باید وسط فوتبال هم زهر خودم را بریزیم.
Photo: ‎دقیقا در لحظۀ گل آلمان به فرانسه، در مرحلۀ یک چهارم نهایی جام جهانی، پخش فوتبال قطع و  اذان مغرب از شبکۀ سۀ سیما پخش میشود. آقایون چرا؟
الف) چون شبکه های دیگر سیما اذان پخش نمیکند. ما فقط همین یک شبکه را داریم و باید یادتان بیاندازیم که نماز بخوانید.
ب)ما کلی از مسلمین مالیات میگیریم. بالاخره باید یک جوری نشان بدهیم این تلویزیون اسلامی است.
ج) چون همه همه جای ایران تهران است است. آنی که بیست دقیقه پیش در کرمان نمازش را خوانده هم باید اذان تهرانیها را تماشا کند.
د) چون ما (مسئولین ارشد صدا و سیما) کمر همت بسته ایم که از تمام امکانات صدا و سیما در دلزده کردن ایرانیان از اسلام استفاده کنیم.  تلاش در جهت تقویت تکصدایی در کشور (آن هم به اسم اسلام)، تقلیل شریعت به ندیدن چاک سینۀ تماشاگران، توهینهای اخبار به ملت مسلمان ( باز هم به اسم اسلام) و  هزاران تلاش زیر پوستی دیگر هم کفافمان را نمیدهد، باید وسط فوتبال هم زهر خودم را بریزیم.‎
پوست تخمه ها نالیدند که «ما را بیرون نریز.» گفتم «شما که به دردی نمیخورید.» یکی از جوانهایشان با صدایی لرزان گفت: «هیچ کس از ملتی که فرار مغزها شده باشد دفاع نمیکند.» گفتم «به بزرگترتان بگویید بیاید» یکی گفت : «بزرگتها را صادر کردند. مانده ایم ما بدبختها» بعضی گریستند. بعضی از آفتابگردانِ آفتابگردانان مدد خواستند و بعضی به پایم افتادند. 
داد زدم «الکی دل من را نلرزانید. اگر حرف حسابی دارید بزنید.» گفتند «ما که مغز نداریم چطور حرف حساب بزنیم.» ازشان خواستم اگر اهل حکمتی بینشان هست چیزی بگوید. خبر آوردند که حکیمان دارند سر نحوۀ صدور تخمه های کثیر از آفتابگردان واحد بحث میکنند و وقت این چیزها را ندارند. گفتم «اهل دلی هم ندارید؟» یکی شان داد زد: «ما از آفتابگردان/ مغزها از ما/ همه در فراریم.» تنی چند از این شعر گریبان دریدند و سر به بیابان گذاشتند. ولی من هنوز مصمم بودم بریزمشان دور.
دیدم یکی آن گوشه زانو بغل گرفته. گفتم « های تخمه! این چه حالی است. دارم بیرونتان میریزم تو اصلاً به فکر خودت نیستی!» چیزی نگفت. گفتم «آهای تخمه! چرا جواب نمیدهی. نکند تو اصلاً تخمه نیستی!» گفت «در کالبد خویش چیزی جز آفتابگردان نمی بینم!»

Photo: ‎پوست تخمه ها نالیدند که «ما را بیرون نریز.» گفتم «شما که به دردی نمیخورید.»  یکی از جوانهایشان با صدایی لرزان گفت: «هیچ کس از ملتی که فرار مغزها شده باشد دفاع نمیکند.» گفتم «به بزرگترتان بگویید بیاید» یکی گفت : «بزرگتها را صادر کردند. مانده ایم ما بدبختها» بعضی گریستند. بعضی از آفتابگردانِ آفتابگردانان مدد خواستند و بعضی به پایم افتادند.  
داد زدم «الکی دل من را نلرزانید. اگر حرف حسابی دارید بزنید.» گفتند «ما که مغز نداریم چطور حرف حساب بزنیم.» ازشان خواستم اگر اهل حکمتی بینشان هست چیزی بگوید. خبر آوردند که حکیمان دارند سر نحوۀ صدور تخمه های کثیر از آفتابگردان واحد بحث میکنند و وقت این چیزها را ندارند. گفتم «اهل دلی هم ندارید؟» یکی شان داد زد: «ما از آفتابگردان/ مغزها از ما/ همه در فراریم.» تنی چند از این شعر گریبان دریدند و سر به بیابان گذاشتند. ولی من هنوز مصمم بودم بریزمشان دور.
 دیدم یکی آن گوشه زانو بغل گرفته. گفتم « های تخمه! این چه حالی است. دارم بیرونتان میریزم تو اصلاً به فکر خودت نیستی!»  چیزی نگفت. گفتم «آهای تخمه! چرا جواب نمیدهی. نکند تو اصلاً تخمه نیستی!» گفت «در کالبد خویش چیزی جز آفتابگردان نمی بینم!»‎