هم‌خوانی

درباره بلاگ

این‌جا یک وبلاگ شخصی‌ست که مطالب آن در نتایج هیچ موتور جست‌جویی نشان داده نمی‌شود. کپی کردن نوشته‌های دیگران در وب‌لاگ‌های پر بازدید، و یا سایت‌های خبری، حتا با ذکر نام نویسنده، بعید می‌دانم به‌دون اجازه‌ی صاحبان آن‌‌‌ها صحیح و قانونی باشد. همین.

پوست تخمه ها نالیدند که «ما را بیرون نریز.» گفتم «شما که به دردی نمیخورید.» یکی از جوانهایشان با صدایی لرزان گفت: «هیچ کس از ملتی که فرار مغزها شده باشد دفاع نمیکند.» گفتم «به بزرگترتان بگویید بیاید» یکی گفت : «بزرگتها را صادر کردند. مانده ایم ما بدبختها» بعضی گریستند. بعضی از آفتابگردانِ آفتابگردانان مدد خواستند و بعضی به پایم افتادند. 
داد زدم «الکی دل من را نلرزانید. اگر حرف حسابی دارید بزنید.» گفتند «ما که مغز نداریم چطور حرف حساب بزنیم.» ازشان خواستم اگر اهل حکمتی بینشان هست چیزی بگوید. خبر آوردند که حکیمان دارند سر نحوۀ صدور تخمه های کثیر از آفتابگردان واحد بحث میکنند و وقت این چیزها را ندارند. گفتم «اهل دلی هم ندارید؟» یکی شان داد زد: «ما از آفتابگردان/ مغزها از ما/ همه در فراریم.» تنی چند از این شعر گریبان دریدند و سر به بیابان گذاشتند. ولی من هنوز مصمم بودم بریزمشان دور.
دیدم یکی آن گوشه زانو بغل گرفته. گفتم « های تخمه! این چه حالی است. دارم بیرونتان میریزم تو اصلاً به فکر خودت نیستی!» چیزی نگفت. گفتم «آهای تخمه! چرا جواب نمیدهی. نکند تو اصلاً تخمه نیستی!» گفت «در کالبد خویش چیزی جز آفتابگردان نمی بینم!»

Photo: ‎پوست تخمه ها نالیدند که «ما را بیرون نریز.» گفتم «شما که به دردی نمیخورید.»  یکی از جوانهایشان با صدایی لرزان گفت: «هیچ کس از ملتی که فرار مغزها شده باشد دفاع نمیکند.» گفتم «به بزرگترتان بگویید بیاید» یکی گفت : «بزرگتها را صادر کردند. مانده ایم ما بدبختها» بعضی گریستند. بعضی از آفتابگردانِ آفتابگردانان مدد خواستند و بعضی به پایم افتادند.  
داد زدم «الکی دل من را نلرزانید. اگر حرف حسابی دارید بزنید.» گفتند «ما که مغز نداریم چطور حرف حساب بزنیم.» ازشان خواستم اگر اهل حکمتی بینشان هست چیزی بگوید. خبر آوردند که حکیمان دارند سر نحوۀ صدور تخمه های کثیر از آفتابگردان واحد بحث میکنند و وقت این چیزها را ندارند. گفتم «اهل دلی هم ندارید؟» یکی شان داد زد: «ما از آفتابگردان/ مغزها از ما/ همه در فراریم.» تنی چند از این شعر گریبان دریدند و سر به بیابان گذاشتند. ولی من هنوز مصمم بودم بریزمشان دور.
 دیدم یکی آن گوشه زانو بغل گرفته. گفتم « های تخمه! این چه حالی است. دارم بیرونتان میریزم تو اصلاً به فکر خودت نیستی!»  چیزی نگفت. گفتم «آهای تخمه! چرا جواب نمیدهی. نکند تو اصلاً تخمه نیستی!» گفت «در کالبد خویش چیزی جز آفتابگردان نمی بینم!»‎