هم‌خوانی

درباره بلاگ

این‌جا یک وبلاگ شخصی‌ست که مطالب آن در نتایج هیچ موتور جست‌جویی نشان داده نمی‌شود. کپی کردن نوشته‌های دیگران در وب‌لاگ‌های پر بازدید، و یا سایت‌های خبری، حتا با ذکر نام نویسنده، بعید می‌دانم به‌دون اجازه‌ی صاحبان آن‌‌‌ها صحیح و قانونی باشد. همین.

۱۲ مطلب با موضوع «مستر بکس» ثبت شده است

خوشبختی یعنی کسی را داشته باشید که بخواهید شمال‌تان را با او بروید یا لاقل خیال شمال رفتن را با او داشته باشید. من؟ بله، دارم.

یکی از لذتهای خدمت نظام، خوردن سرپایی صبحانه است، یه تکه نون بربری خبازخونه پادگان و چند تکه سنگک تازه که سرباز سرهنگ از بغل صبحانه فرمانده واست کش رفته بخش اصلی صبحانه را تشکیل می‌دهد. چایی‌ت رو هم اگه خیلی لارج بخوای بنوشی پنهونی از تی‌بگ پذیرایی مهمانها استفاده می‌کنی یا از همون چایی بدرنگ فلاسک همیشگی. طبق برنامه هر روز یه چیز واسه صبحانه داده میشه. کره مربا، پنیر، تخمرغ یا حلواشکری. بازی اینطوریه که یه روزهایی شانس میاری و کارشون پیش تو گیره بعد چنتا کره مربا یا تخممرغ اضافه بدستت میرسه و صبحانه‌ت رو مفصل‌تر می‌کنه یا بدشانسی میاری و پنیرت بوناک و سبز از آب درمیاد. اگه سفره نداشته باشی یه برگ از نیازمندی‌های روزنامه رو پهن می‌کنی و شروع می‌کنی به خوردن، واسه همه جای نشستن نیست. نامه‌ها و آدمها میان و میرن. تلفن زنگ می‌خوره و لقمه به دهن میری تو اتاق سرهنگ. برمی‌گردی دیگه نونی واسه خوردن نمونده. یه تکه نون از اتاق بغل می‌گیری و ته پنیرتو نون می‌کشی. سیرکننده‌ست ولی سخته و هر صبح تجربه‌ای بکر و احساسی تکرارنشدنی‌ست.

دستگیره آشپزخونه‌ت هم نشدیم، بگیریمون تو دستت، ما بسوزیم تو نسوزی.

از لحاظ نجومی ما الان در دورترین فاصله از خورشید به سر می‌بریم، سردترین شب سال. کاش امشب زمین به مدارش قبلیش برنگرده، بره دور بشه از خورشید و به امید یافتن شمعی دیگر تو افق کهکشان محو بشه. زمین باید یه شمع دیگه پیدا کنه واسه خودش و دورش بگرده. چند میلیون سال عشق و بردگی آخه؟ باید بره، بره یه چند سال ورزش کنه، رژیم بگیره لاغر بشه و به پوستش اهمیت بده یکم، به موهاش برسه. بعد تا اون موقع حتمن یه شمعی خورشیدی چیزی پیدا میکنه دورش بگرده. منم تا اون موقع حتمن عوض میشم، زن می‌گیرم و دیگه تو این شب آخر پائیز که خورشید در دورترین فاصله ازمون قرار می‌گیره، سردم نمیشه. آره؛ ازدواج کردن خوبه، آدمو گرم میکنه.

سر دلم یه خانومی نشسته بود که وقتی چشمم به چشای غزل‌خونی می‌افتاد، بلافاصله بهم می‌گفت : درب خودرو باز است. بعد من درمو دوباره می‌بستم و چشامو می‌نداختم پائین. یه ماه میشه که دیگه کسی نمیگه درم بازه. امروز زنگ زدم نمایندگی ایران‌خودرو، گفتن خانومه رفته مرخصی. فردا من هم می‌خوام برم مرخصی تا اون خانومه رو پیدا کنم و به چشاش که از همه چشما غزل‌خون‌تره نگاه کنم و بگم درم بازه، بیا تو.

ته گلوم یه آسانسوره که هرچی می‌خواد بره تو دلم با اون میره پائین. دیشب سر شام، لقمه‌ی آخر تو آسانسور دکمه پائین رو زده بود که خبر رفتنت از راه رسید و خودشو انداخت تو. خبر رفتنت به لقمه‌ی آخر با چشمانی خیس نگاه کرد، لقمه همه چیزو فهمید و پاهاش شل شد و وقتی به سر دلم رسیدن، دیگه نتونست رو پاش واسته. خبر رفتنت زیر بغلشو گرفت و دو نفری اشک‌ریزون رفتن داخل. لقمه‌های قبلی وقتی حال لقمه آخر رو دیدن، بغض کردن و دور هم پیچیدن و لقمه آخر رو تا ته دل دست به دست کردن. خبر رفتنت نشست یه گوشه واسه خودش و شروع کرد به گفتن ذکر مصیبت. اول از موهای قشنگت گفت، از چشای درشتت گفت، از لبهات حرف زد و ازت خاطره گفت. بعد هم رختای سیاهشو از تن‌ درآورد و از تن سفید و زیبات گفت، لقمه‌ها هم همه رختاشونو درآوردن. چراغها خاموش شد و لقمه‌ها دور خبر رفتنت رو گرفتن و شروع کردن به عزاداری. لقمه آخر ته دلم تو اون سیاهی نشست به شستن رخت چرکها و هرکی جاش تو دلم بود شروع کرد به سینه زدن، همه لخت و عور سینه‌زدن، اشک و گریه زیاد شد، رخت چرکا هم تمومی نداشتن. اون شب تو دلم تا صبح عزاداری بود.

بگرد زن، برگرد.

امام رضا بخشی جدایی‌ناپذیر از زندگی مشهدی‌هاست. حرمی بزرگ و نورانی دارد که اگر آن مذهب‌گریزی ناخواسته‌ای که در ما ایجاد شده را کنار بگذاریم، پس از تخت خواب آرام‌بخش‌ترین نقطه شهر است. آرامشی که ربطی به خدا و جزا و پاداش کار نیک و بد ندارد و جنسش از جنس استمرار حضور است. تصور کنید در اوج سرخوشی، مست و شاد و شنگول، افترپارتی با بچه‌ها رفتین آبمیوه رضا و دارید شیرنارگیل می‌نوشید. امام رضا کمی آنطرف‌تر ساکت و آرام حضور دارد. عزیزی را نابهنگام از دست می‌دهید و سوگوار و غمگین و تنها در گوشه‌ای نشسته‌اید و خاطراتش را مرور می‌کنید. بازهم امام‌ رضا همانطور آرام و ساکت آنجا حاضر است. در خلال روزمرگی‌ها، مسیر بازگشت به خانه از کنار حرم می‌گذرد، امام رضا باز هم هست. یا حتی در اوج افسردگی و پشیمانی دلتان می‌خواهد ضجه بزنید و اشک بریزید، گریه می‌کنید و اشک می‌ریزید ولی بازهم امام رضا همانطور آرام و ساکت آنجا نشسته، او سالهاست که همانطور ساکن و آرام آنجا نشسته و اعتماد به این موضوع که مدتهای مدید دیگری هم همانجا ثابت باقی خواهد ماند، از امام رضا آغوشی امن و مطمئن می‌سازد.
البته اگر دقت کنید کوه‌های انتهای شهر‌ هم قدمت و حضوری بیش از امام رضا دارند و برای شما آدمهایی که فرقی بین آدم و سنگ قائل نیستید یقینن آغوشی امن‌تر خواهد بود.

خداحافظی‌ توماشینی رقت انگیزترین نوع خداحافظیست، آخر چطور می‌شود با نیمرخ کسی خداحافظی کرد.

چشم بد، چشم حسود درمون داره ولی اظهار نظر فامیل دوا نداره.

فلانی مُرد از بس که زن نداشت.

در تاریکی صبح باید برای خوردن صبحانه به غذاخوری یگان برویم، در تاریکی که چراغهایی اندک، کمی آنرا روشنتر کرده اند چهره آدمهایی که همگی لباس یکدست و مشابهی پوشیده اند از دور مشخص نیست و آدمهایی که از روبروی هم رد می‌شوند تا آخرین لحظه عبور از کنار هم، به امید تشخیص هویت فرد مقابل به صورت یکدیگر نگاه می‌کنند و بی آنکه در شناسایی فرد مقابل موفق باشند، ناخوداگاه، مقایسه‌کنان از کنار هم عبور کرده و چشم در چشم یکدیگر از کنار هم رد می‌شوند.

آقاجان همه اونایی که میگن این دوره آموزشی سربازی، دوره خوب و بیادماندنی خواهد بود بنظرم ریدن، سربازی خیلی هم مزخرف و خسته کننده و سراسر بطالته، مطمئنم خاطرات این روزهای گه را پس از پایان دوره به دست فراموشی سپرده و دفنش خواهم کرد.