ته گلوم یه آسانسوره که هرچی میخواد بره تو دلم با اون میره پائین. دیشب سر شام، لقمهی آخر تو آسانسور دکمه پائین رو زده بود که خبر رفتنت از راه رسید و خودشو انداخت تو. خبر رفتنت به لقمهی آخر با چشمانی خیس نگاه کرد، لقمه همه چیزو فهمید و پاهاش شل شد و وقتی به سر دلم رسیدن، دیگه نتونست رو پاش واسته. خبر رفتنت زیر بغلشو گرفت و دو نفری اشکریزون رفتن داخل. لقمههای قبلی وقتی حال لقمه آخر رو دیدن، بغض کردن و دور هم پیچیدن و لقمه آخر رو تا ته دل دست به دست کردن. خبر رفتنت نشست یه گوشه واسه خودش و شروع کرد به گفتن ذکر مصیبت. اول از موهای قشنگت گفت، از چشای درشتت گفت، از لبهات حرف زد و ازت خاطره گفت. بعد هم رختای سیاهشو از تن درآورد و از تن سفید و زیبات گفت، لقمهها هم همه رختاشونو درآوردن. چراغها خاموش شد و لقمهها دور خبر رفتنت رو گرفتن و شروع کردن به عزاداری. لقمه آخر ته دلم تو اون سیاهی نشست به شستن رخت چرکها و هرکی جاش تو دلم بود شروع کرد به سینه زدن، همه لخت و عور سینهزدن، اشک و گریه زیاد شد، رخت چرکا هم تمومی نداشتن. اون شب تو دلم تا صبح عزاداری بود.
بگرد زن، برگرد.