اونقدر سریالهای تلویزیونی رو دوست
داشت که وقتی مُرد، عکسش رو قاب کردیم گذاشتیم تو پذیرایی روبهروی
تلویزیون. بهخاطر تعلل در کالبدشکافی و کفن و دفن، چندقسمتی عقب بود از
سریالها. اما بعد از دوسهشب، نحوهی خیرهشدنش به تلویزیون به ما میگفت
که اصل مطلب رو گرفته، و به جریان کلی قصه وقوف پیدا کرده دوباره. از
برترین سریالبینهای عالم بود. شب هفتمش، خیره شده بود به یه سریالی که
توش دختره به پسره میگفت «ببین، من دیگه نمیتونم این توی بیمسوولیت رو
تحمل کنم. ما باید با پدر و مادرم زودتر حرف بزنیم» پسره میگفت «خب حرف
بزن!» دختره جواب میداد «با کی؟ بابام؟ اون اگه بفهمه، اول ازت سوال
میکنه کارت چیه؟ خب کارت چیه واقعن؟ هیچ! بیکاری! یه دانشجوی هنر بیکار
پُرمدّعا!» پسره داد میزد «آیدا با من دُرُس حرف بزن!» و دختره میگفت
«ولم کن بابا....» و عمو، توی قاب عکس روبهروی تلویزیون به دقت این صحنه
رو تماشا میکرد.
قبل
از مرگش هم سریالها رو به دقت دنبال میکرد؛ وسط پخش سریال، هرکی میخواست
بره دستشویی، بیکه سرش رو برگردونه از تلویزیون، میگفت «واس من هم یه
لیوان آب بیار سرپایی». روش نمیشد بگه جای من هم بشاش حالا که میری
دستشویی. کسی هم واقعن توانش رو نداشت جای همچو آدمی بشاشه؛ توی هر قسمت
سریال که پنجاه دقیقه هم نمیشد، هشت لیوان آب براش میآوردن میخورد. مخزن
تمام شاشهای عالم بود وقت سریالبینی. حالا اما توی قاب عکس، با مثانهی
بیکنش، دقیقتر میتونست دل بده به روال داستان. آرامش عجیبی داشت؛ دیگه
جای شخصیتهای توی سریال حرف نمیزد، دیگه اینجا که میرسید، جای پسره
نمیگفت «آی جیندا! فیک کردی بابات واسچی میخواد تو را بگیرم؟ پتیاره،
اخلاق نداره کی!» دیگه حرف نمیزد؛ درواقع بعد از مرگ، فقط دقت میکرد، نه
آب میخورد، نه میشاشید.
شب
هشتمش بود که تلویزیون هیچ سریالی پخش نکرد، اما شب نهمش، یه شبکهای داشت
«پدرسالار» رو پخش میکرد؛ خیره شده بود به صفحهی تلویزیون. پدرم یهو یادش
افتاد که نه روز و نه شب شده که بیبرادره. گفت «داداش این سریال رو خیلی
دوس داشت» بعدش هم زد زیر گریه. یکی از توی جمع داد زد «خدا رحمتش کنه، زر
نزنین، من این جمشید کشاورز رو دوس دارم، خیلی مرده» یکی دیگه هم گفت
«محمدعلی! جمشید کیه دیگه؟» همه با هم داد زدن «بابا خفه شین به احترام
مُرده؛ عزاداریم مثلن! بذارین ببینیم چی میگه سریاله» و همه خیره شدن به
صفحهی تلویزیون، عمو هم از تو قاب عکس. ده دقیقه که گذشت، همه نوبت به
نوبت پا شدیم رفتیم آشپزخونه سر یخچال، هرکی یه لیوان آب خورد، برگشت رفت
سمت دستشویی. یاد عزیز رفتهمون رو که این سریال رو خیلی دوست داشت،
گرامی داشتیم و برگشتیم به ردیف نشستیم جلوی تلویزیون، پشت به قاب عکس،
خیره تو تصویر محمدعلی کشاورز. سریال که تموم شد، یکی گفت «خیلی مرد بود
این؛ فاتحه به روح حاجینوروزی، که این سریال رو دوس میداشت؛ یقرا الفاتحه
مع الصصصصصلواااات.. اللهم صص...ص.ص.ص.ص...»
تا
چهلمش همین منوال رو طی کردیم. شب چهل، فامیل جمع شدن با یه پیراهن
صورتیرنگ اومدن خونهمون، گفتن «لباسای ممد دیگه باید دربیاد! عزا بسّه!»
انگار بخوان بهش تجاوز کنن، علیرغم میلش، کشونکشون بردنش جلوی دستشویی،
گوشهی پذیرایی، پیراهنش رو بهزور از تنش درآوردن، تا به خودش بیاد، یکی
با ماشین ریشتراش از پشت کلهش رو تراشید و گرفت سمت وسط سرش. یکی هم داشت
سعی میکرد نگذاره این پیراهن سیاهش رو دوباره بپوشه. اونیکی به سرعت
موهای سر پدرم رو تراشید و ولش کرد. پدرم شاکی شد، گفت «کسخل مگه خدمت
میخواستم برم؟؟ ریشم رو باید میزدی!» همه گفتن «ممدآقا به سلامتی؛
ایشالله عروسی پسرت باشه، ایشالله کربلامکه، دیگه این رخت رو باید
درمیآوردی. بیا بشین یه چایی بخور، خدا روح عزیز تازهدرگذشته رو غرق در
رحمت کنه». رهاش کردن، کسی هم نخواست ریشش رو بزنه. شبیه دلقکها شده بود:
مردی با ریشی انبوه، کلهای که نامنظم کچل شده و خط ماشین روی سرش پیداست، و
بدون پیراهن، با شکم سفید بیرونافتاده. خواهرزادهم گفت «آقاجون چه بامزه
شدهای» و زد زیر خنده. همه خندیدن. پدرم شاکی شد، خواست چیزی بگه، یهو
یکی داد زد «ئه ئه... سریاله شروع شد!» فامیل ولو شدن جلوی تلویزیون، آقام
موند عقبتر از همه. اونقدر ازدحام بود که دیگه کسی به قاب عکس توجه نکرد.
سریال که تموم شد، آقام شبیه برج زهرمار نشسته بود اون عقب روی مبل، خیره
به عکس عمو. یکی گفت «اون عکس رو بردارین امشب؛ ممد دلش میگیره» امون
نداد ممد حرف بزنه، پرید قاب عکس رو برداشت، داد به مامان گفت «ببر بنداز
تو اتاق، تا بعد یه فکری کنیم». مامان قاب عکس رو برد توی اتاق، و برگشت یه
سینی چایی آورد واسه همه؛ خوردن، بعد پا شدن به نوبت رفتن دستشویی و
شاشیدن، بعدش هم رفتن خونههاشون. پدرم همونطور لخت و کچل، خیره بود به
صفحهی خاموش تلویزیون. سوالی توی خشمش پنهان بود: مگه قرار نبود ریشهام
رو بزنن؟ چرا پس کچل؟ چرا نیمهکاره؟
شب بعد، باز هم سریال نداشت، و شبهای
بعد هم دیگه کسی سریال ندید؛ همه سخنرانیهای شبکهی چهار رو میدیدن و
مستند حیات وحش. قاب عکس عمو هم توی اتاق رفت روی دیوار؛ اتاقی که توش فقط
لباس اتو میکردیم. زاویهی دیدش یهجوری بود که دیگه فقط میتونست به خط
اتوی شلوارها خیره بشه. همیشه دغدغهش این بود که «خط ایتو، باید سر
ببوری!». فداکار عالم، من، افتادم وسط و سعی کردم هفتهای یکیدوبار برم تو
اتاق، برای شلوارها و پیراهنها و حتی تیشرتها خط اتو درست کنم.
این
بود، تا سالگردش شد: اون اتاق رو رنگ کردیم. قاب عکس رو موقتی آوردیم
پایین، گذاشتیم تو کشو. بعد هم دیگه کسی یادش نموند که برگردونه روی دیوار.
تا اینکه یهشب پدرم اتفاقی داشت کانالکردی میکرد، رسید به یه شبکهای،
دید داره «پدرسالار» پخش میکنه. بدو رفت قاب عکس رو از کشو آورد بیرون،
زد به دیوار روبهروی تلویزیون، کمی خیره شد به عکس، لبخندی زد و گفت
«بچهها؛ من برم یه لیوان آب بخورم، بعدش برم دستشویی» و رفت.
صداش
از توی دستشویی میاومد که داشت فریاد میزد «از دل برود هرآنکه از دیده
رود؟ نهخیر! اما عزیزای من! این دیوارها و قابعکسها، چیزای وفاداری
نیستن!» پدرم داشت به ما درس زندگی میداد، وسط دستشویی، با صدایی اکوشده:
«وفادار... وفادار... وفادار... نیستن... نیستن... نیستن....»