وصیت کرده بود مادرش مشکی نپوشد. وصیت
کرده بود توی مراسم ختمش کیک عروسی بدهند. توی وصیتنامهاش نوشته بود؛ عقب
جسدش نگردند که پیدا نمیشود. وصیت کرده بود توی سالگردش چلوکباب بدهند. و
مادر مشکی نپوشیده بود توی مسجد. کت و دامن کرم پوشیده بود. درست مثل مادر
داماد. کیک را خودش بریده بود و دست مردم داده بود. هر سال سالگردش
چلوکباب کوبیده میدادند. از همان دو سیخههای قدیمی. وقتی شروع کرده بودند
به پیدا کردن اجساد شهدا مادر دلش هوایی شده بود. پولی کنار گذاشته بود که
اگر مسعود برگشت خرج مهمانداری کند. به خواب مادر آمده بود. گفته بود؛ مگر
نگفتم برنمیگردم؟ جریمهات اینکه همه پول را باید خرج خیریه کنی. و مادر
این حرف مسعود را هم گوش کرده بود.
هر سال وقتی توی ضیافت سالگردش شرکت میکردم توی دلم میگفتم؛ پسر چقدر نامهربانی کردی با مادر؟!
حالا مادر هم رفته پیش مسعود. راحت شده از آن همه دوری و آن همه خردهفرمایشهای پسر لوس شهیدش. مادر حالا راحت شده.