قدیمترها، یکی نوشته بود چه حرصش میگیرد از دست مادرش. خودش مقیم اروپا بود - پاریس و برلین و فلورانس - مادرش تختهبند همان شیراز. بعد میآمده خانه، میدیده تلفنش صد و چهل و سه بار زنگ خورده مثلن. پیغامگیرش هفتاد و هشت تا صدای مادر دارد که از «کجایی، اگر خونه هستی جواب بده» شروع شده و به گریه و زاری و نفرین و التماس کشیده که «چه بلایی سرت اومده آخه». نوشته بود حرصش میگیرد از این که مگر هر شب و هر روز و هر لحظه در آن دیار غربت، ممکن نیست یک بلایی سرش آمده باشد که مادرش و پدرش و خانوادهاش یک هفته طول بکشد حتی باخبر شوند؟ مگر هر بار که میرود به خیابان یا سفر، میزند به کوه و دشت و بیابان - اینجور بود زندگیاش - جای نگرانی ندارد؟ پس چه دلیلی دارد مادرش یک شب خاص - که این لابد رفته تیاتر یا کنسرت یا میهمانی - یکهو نگرانش شود و صد بار آن شماره کذایی را بگیرد و دلش شور بزند؟
بعد من نشستم فکر کردم. به همهی آن لحظههایی که محبوبمان را راهی میکنیم مثلن، و میگوییم «رسیدی، زنگ بزن.» و راستراستی مینشینیم گوش به زنگ. که پشت فرمان یا توی تاکسی آیا سالم میرسد به خانه؟ حالا چندهزار بار این مسیر را رفته ها؛ پیش از آن که ما بوده باشیم و «ما» بوده باشیم. خانه همانجاست و خیابانها همانها و تاکسی همان مسیر همیشگی را میرود و محبوب ما هم همان آدمی است که وقتی ما نبودیم هم راه خانهاش را میرفته و میرسیده بدون آن که ما نگرانش باشیم و گفته باشیم «رسیدی، زنگ بزن» و راستراستی نشسته باشیم خیره به تلفن. که کی بنویسد «رسیدم، شب بخیر» و شب ما به خیر بگذرد. ما هم همانی هستیم که چندهزار شب پیش از این را سر به بالین میگذاشتیم بدون این که نگران باشیم کسی جایی از شهر آیا به مقصدش میرسد یا نه. چیست پس این دلشورهای که هست و راست هم هست؛ اما دلیل ندارد؟
بعد دیدم عقلم قد نمیدهد؛ به خودم گفتم لابد عاشقانهترین نگران شدنهای دنیا، بیدلیلترینهاشان هستند.