کسانی را که ملال دارند در زندگی، دعوت میکنم به خانهام. اینجا زندگی جاریست. و روی زندگی، کاغذ ساندیس و لیوان یکبارمصرف مچاله و بطری نوشابهی خانواده جاریست. همسایهی پایینی زنش را روزها با کمربند چرم یا تسمهی کولر میزند و شبها صدای ماچشان میآید از درز موزاییکها بالا. اما در واحد کناری پیرمردی ساکت و سربهزیر سکونت دارد. عصرها پیکنیکی میگذارد با زنش تریاک میکشد. تا به حال چند بار لفظ آمده اهلش هستم، جای دو نفری، سه نفری بکشیم؟ دیروز هم به واحد بالایی رفتم تمنا کردم کمتر بدوند و در حد یک اسب مسابقه ندوند. زن هیکلداری بود که جای نافش را از زیر دکمهی افتادهی پیرهنش خاراند و گفت: «حالا اگه سر و صدا کنم چی کار میکنی مثلا؟» گفتم شکایت میکنم. گفت: «به تخم پسرم!» صدای یک مرد را از پشتش شنیدم که خندید. احتمال دادم شوهرش باشد. یا پسرش.