پدربزرگها
از اول پیرند. مادربزرگها هم. تصوری از جوانیشان نداریم؛ مثل خورشید که
نفهمیدیم کِی اولین بار تابید به ما. بچگی یک بار به مادربزرگم گفتم:
«میشه نمیری؟» نگفت که دار فانی را وداع باید گفت. یا دلیل نیاورد که
بالاخره یک روز باید مُرد. و نخندید به حرفم. شالگردن برایم میبافت.
میلها را کنار گذاشت، پیشانیام را بوسید و قول داد.