خانم
گلوری، یک اسم مستعار است که الآن ساختم. خانم گلوری، کسی است که در حین
رانندگی، همهحواسم پیش اوست که در صندلی سمت شاگرد مینشیند. رانندگی من
یعنی اینوضع: یا دارم با خانم گلوری حرف میزنم، یا دارم با خانم گلوری
سکوت میکنم.
هروقت که اوضاع خوب است، با خانم گلوری زیاد حرف میزنم و
جادهها را بهش نشان میدهم و برایش از وضعیت زیستمحیطی و خاکهای روان
منطقه میگویم و تعریف میکنم که اینجا، زمان شاه چی بوده، و آن دُب
اکبر است که زمان شاه اسمش همین بوده و بعد از انقلاب هم همین ماند، و آن
ساختمان زمان شاه چی بوده، و زمان شاه اگر این جاده را تا آخرش میرفتی،
کجا میرسیدهای؛ «انقلاب شد دیگه. میفهمی چی میگم گلوری...». من همهی
زمان شاه را در جادهها برای خانم گلوری تعریف میکنم، و همهی جادهها را
بر مبنای زمان شاهشان برای خانم گلوری تعریف میکنم، و خانم گلوری تقریبن
برایش مهم نیست که من آدم بامعلوماتی هستم یا نه؛ دوست دارد کنار پنجره
سیگار بکشد و دودش را پووووف کند روی شیشهی نیمهپایین ماشین، و خیره بشود
به جاهای دور، و هی برگردد از من بپرسد «چهقدر دوستم داری؟» و من بگویم
«چه حرفیه میزنی؟ خودت میدونی» و بگوید «نه، بگو. تو بگو!» و من بگویم که
«خیلی... میدونی که بیش از هرچی. واسه همین اونهمه دروغ و تباهی و
خیانت، هرگز به دلم ننشست... میبینی که باز هم آویزون همینجا هستم. واسه
چی فکر میکنی؟ چونکه نتونستم، نشد بیتو». بعد برایش از زمان شاه
میگویم و خانم گلوری ضمن علاقهمند نشاندادن خودش، میگوید «اوم.. قربونت
برم من... صدا بده به این... ببین چه خوب میخونه... آخای..» و یعنی «خفه
شو، من موزیک گوش بدم». خانم گلوری در سیگارهایش، در دود سیگارهایش غرقه
است؛ و برایش فرقی ندارد از زمان، چهقدر و چه اطلاعاتی داشته باشی؛ یا
دوستش داری، یا نداری. خانم گلوری، «بیدرزمان» است و تنها باید دوست داشته
شود.
وقتی که اوضاع خوب نیست، خانم گلوری را سوار صندلی شاگرد نمیکنم
و تنها به جاده میزنم. و برایش نمیگویم که زمان شاه این خیابان چهطور
بود و از کجا تمام میشد و چه اسمی داشت؛ دیوید بکام، را از صندوق عقب
میآورم میگذارم جلو کنار دستم، و با هم سکوت میکنیم و با هم خیره
میشویم به بیرون پنجرههای ماشین. «آنجا را دیوید.. آنجا را میگویم؛ چه
برفی باریده است؛ اینطور نیست؟ سابق بر این، اینقدر هم برف مگر
میبارید؟» برای دیوید فرقی ندارد اسم این خیابان زمان شاه چه بود و الآن
چی، این دُب اکبر چهقدر وفادار به پهلوی مانده، و هرچی برایش فرفی ندارد.
دیوید، دوست من است، دوست من و علی. یک استند مقوّایی ایستاده بود، که از
جلوی یک تعویض روغنی برشداشتیم. روزگاری که دوتایی میزدیم جاده، و گی هم
نبودیم که بگوییم جاده میچسبد به آدم؛ حرفهامان تکراری شده بود و تنها
بودیم و کسی نبود دود سیگارش را از پنجرهی سمت شاگرد بدهد بیرون و به ما
بگوید «ببین این چهقدر خوب میخونه». رفتیم یکی از این دیویدبکامها را
برداشتیم که شبها بگذاریم صندلی عقب ماشین، من از آینهی ماشین نگاهش کنم و
علی، از روی صندلی شاگرد برگردد نیمتنهش را عقب بدهد برای تماشا، و لاس
بزنیم و فکر کنیم که داف ما، روی صندلی عقب نشسته است. دیویدبکام تعویض
روغنی، داف جادههای صدتومنی!
یکروز علی رفت دنبال سکوت خودش، و باز
ماندم من و این دیویدبکام روی صندلی عقب؛ انگلیسی من خوب نبود، پس دیدم چه
فایده از دافی که روی صندلی عقب فقط از آینه، بدون یک کلام امکان ارتباط،
بدون کلاسهای کیش و سفیر و هرجا؛ چه فایده از عشق یکطرفه در سکوت؟ «گوش
نده، اما بگذار من حرف بزنم.» دیوید برای همیشه رفت توی صندوق عقب، و شد
بخشی از کیسهی خواب، جعبهابزار، چراغقوهها، دمپاییها، چهارلیتریهای
خالی.
زمان گذشت، و علی برگشت؛ و علی، دیگر آن علی سابق نبود، و
هیچچیز دیگر آن چیز سابق نشد. سکوتش بیشتر شده بود؛ علی هم شد خانم
گلوری، فقط هی از من نمیپرسید «چهقدر دوستم داری؟»؛ ما هر سهدقیقه
یکبار تکرار میکردیم «ولی ما گی نیستیم.» دونفر، بدون گلوری، بدون داف
مقوّایی نشسته روی صندلی عقب، دونفر ریشو، «آخه علی، پس ما واسه چی دایم با
هم بودیم اونزمونا؟ مردم چی میگفتن؟ دیدهای میریم کافه چهطور نیگامون
میکنن؟ همیشه با هم، همیشه تنها.»
گلوری یاد گرفت که هروقت دوست دارد،
باشد، و هروقت دوست ندارد، برود. من یاد گرفتم که یکروز گلوری را دوست
داشته باشم، و سوارش کنم جای صندلی شاگرد، و یکروز دوستش نداشته باشم، و
تنها بزنم جاده، بی علی، بی دیویدبکام، به یاد گلوری، بی گلوری.
بعدها
اینترنت زیادتر شد و همهجا آنتن داد. گلوری را سوار ماشین میکردم، تا وسط
راه برایش از زمان شاه میگفتم، و ناگهان دینگدینگ وایبر! همهچیز فرو
میریخت، و گلوری را همان وسط جاده پیاده میکردم و ادامهی مسیر را با خشم
و تنها میراندم، و برایش سکوت میکردم
«ببین چه آویزونت موندهم... حتی با تو سکوت ام، اگه ساکت ام.»
«خفهشو! بلدی خفه شی؟ خفهشو! خب؟ خفه!»
گلوری،
وقت خوبیها، کنارم مینشیند جای شاگرد و من همهچیز را تعریف میکنم و
تمام اطلاعات ویکیپدیا را برایش دوره میکنم. و میگویم از دورغها،
زشتیها، رازهای مگو، از پلشتیها، و عذرخواهی میکنم، و مدام عذرخواهی
میکنم و میبرمش ناگهان طرف رشت، میرویم جاده خوابش میگیرد و بیدار
میشود میبیند شمال است، و وه که چه دوستم دارد.
گلوری، وقت بدیها،
کنارم مینشیند اما من سکوت میکنم و برایش همهچیز را تعریف نمیکنم و او
دود سیگارش را پوووووف میکند به پنجرهی بستهی ماشین که لجم بگیرد. و من
در ویلای میثم چشم باز میکنم، و برای گلوری فرقی ندارد.
«چی میشه حالا؟»
یکبار،
و تنها یکبار، من خواهم گفت «چی میشه حالا؟» بعد، یا گلوری خواهد گفت
«درست میشه»، یا صندلی خالی شاگرد را برای اولینبار خواهم دید، و خندهای
خواهم کرد و خواهم گفت «با کی حرف میزنی حسینخُله؟ راهت رو برو مریض!
بنزینتم کمه» و راهم را میروم، با خودم.