یاد بعضی فقرات - یک: دَیی و دیگران
شوهر خالهفاطی با داییکوچیکه شوخی داشت؛ بهش میگفت «دَیی»، که تقریبن مخفف همون «دیوث»ه در تُرکی.
بچه
که بودیم، به ما یاد میداد که به داییکوچیکه بگیم «دَیی». ما معنی کلمه
رو نمیدونستیم و دَیی صداش میکردیم. بهترین تفریح شوهرخاله این بود که
توی یه مهمونی شلوغ، یکی از ما بره داد بزنه «دیی! بیا بیرون کارت دارن!» و
همه بخندن. خود دایی هم دیگه خوشش اومده بود از این شوخی، و میخندید.
ما بزرگ شدیم، و دایی سِل گرفت و اونقدر روی سیگار تاکید کرد،
تا که مُرد. مامان رو برداشتم و رفتیم سمت خونهشون. جنازه هنوز توی اتاقش
بود، منتظر آمبولانس. مرگ داییکوچیکه، که همبازی و رفیق مامان هم بود،
خیلی براش هولناک بود. برای من هم مرگ باشکوهترین دایی عالم، کسی که حرف
نمیزد و کاری نمیکرد و فقط سیگار میکشید، سختترین بود. وارد حیاط
خونهشون شدیم، شوهر خالهفاطی که پیر شده بود اومد جلو و گریون گفت «دیی
هم رفت..» همه گریه کردیم. نوهی سیزدهسالهی خالهفاطی پرسید «دیی یعنی
چی آقاجون؟» پدربزرگش میون گریه با صدای بلند گفت «دیی یعنی دیوث؛ عزیزیم،
شکریم، گولوم. بیرو بازی بیکون نانازیم. ماشالله» و گریهش رو ادامه داد.
مرگ حقه به هرحال.
یاد بعضی فقرات - دو: گلهای قالی
برادر شوهر خالهرعنا
سالها بود که نمیمُرد؛ همیشه داشت مقاومت میکرد. صورتش یه حالتی بود
انگار از جای یوفوها خبر داره. تریاک میکشید. زیاد تریاک میکشید.
مادربزرگم میگفت «تریاک صورت مسعود رو مُکدّر کرده». ولی ما تو صورتش هیچ
مُکدّری نمیدیدیم؛ خیلی تپل و سفید و یهحال خوبی اصلن. تریاک چیز خوبیه،
چراکه آدم رو خوشسخن میکنه و شما میتونید نیمتیغ رو در یک شب تا صبح
بکشید و حرفهای باصفا بزنید و تکلیف جهان رو روشن کنید، و برای نماز هم
مشکل شرعی ایجاد
نمیکنه. ضمن اینکه میتونید به وجود یوفوها هم باور داشته باشید؛
عمومسود داشت. مرد چیزهای پنهان بود. مصرف تریاکش رو نخودنخود میبُرید و
میگذاشت یهجایی توی جیب پیراهنش. یه گاز پیکنیکی هم داشت که هرجا
میرفت، عقب ماشینش همراهش بود. در شب سرد زمستانی، پا شد اومد خونهی ما.
گفت ممد میخوام تریاک بکشم. بابام خجالتی است و روش نشد بگه خونهی ما
نه. رفت پیکنیکش رو آورد و گذاشت وسط اتاق. داشت شلوارش رو درمیآورد که
با شلوارکردی قهوهایسوختهش بشینه سر بساط. دولا که شد، یه نخود تریاکش
از جیبش افتاد روی فرش. دههی شصت بود و هنوز این فرشهای نقش ایرانی
دستباف، با زمینهی قرمز و گلهای زیاد و شلوغ، مُد بود. یه نخود تریاک رو
تصور کنید که بیفته روی همچو فرشی؛ چونان کودکی که در حیاط امامزادهای،
چادر مادرش رو رها کرده و ناگهان میبینه که تنهاست، و حجم آدمهای
سیاهپوش، هراس اینکه نکنه دیگه مادرش رو نبینه... تریاکها در اون حالت
که افتاده باشن روی فرش قرمز دستباف، خیلی احساس تنهایی و ترس زیادی
میکنن. عمومسود یه گروه جستوجو تشکیل داد: دوتا مرد گنده، سه تا زن گنده،
پنجتایی روی فرش دراز کشیده بودن و سطر به سطر طرح فرش رو میرفتن جلو با
نگاه و حرکت نوازشگر دستهاشون. تصویر زیبایی بود که تو ذهنم موند و یاد
گرفتم که مواد مخدر، حواشی ایجاد میکنه و از لحاظ بصری، پنجتا آدم گنده
که ماتحتشون رو دادهاند بالا و روی زمین دست میکشن، چیز قشنگی نیست
خیلی.
مواد مخدر هم معصوم که نیست، گم میشه گاهی دیگه.
به اینصورت.
یاد بعضی فقرات - سه: میانبرنامه؛ این قسمت، بخشش و گذشت و غیره
یک
سال مثلن شصت و هفت
زن گرفته بود. بعد از یهسال گفته بودن که زنش هرزه است و میشنگه. اینم
طلاقش داد و خلاص. همه کمکم یادشون رفت قصه رو. اینم رفت دوباره زن گرفت و
الآن هم سه تا بچه داره.
یه پدری داره این، اصل جنس؛ کلن از سال شصت و
هفت هربار هرجا هرحرفی میشه در حضور هرکسی، ته قضیه رو میآره وصل میکنه
به اینکه «آدم باید در انتخاب راه زندگی دقت کنه و فکر کنه» و آخرش هم
میگه «همین سلیمان! همین سلیمان ما مگه نبود؟ زنش ج...ده از آب دراومد!»
سر
اون انتخابات هم گفتیم بیا برو به معین رای بده، گفت نه! گفت «هاشمی رای
میآره و اینا بازی خودشه.» احمدینژاد شد رییس جمهور. شنیدم که یه نطق
بلندبالایی در باب انتخاب صحیح و لزوم مشورت گرفتن از همه کرده و بعدش هم
گفته بوده «همین سلیمان ما! مگه همین نبود؟ زنش ج...ده از آب دراومد!»
دو
یکی زده بود پسر میرزارضا رو کُشته بود. ظهر عاشورا بوده، دوتا هیئت محل به هم رسیده بودن و سر یه چیز بیربط دعواشون شده و ...
واسه
قاتل اعدام بُریدن. ملت جمع شدن رفتن خونهی میرزا که بیا رضایت بده. توی
اون شهرستان هم همه با هم فامیل بودن و قاتل و مقتول هم. خلاصه برو و بیا،
که میرزا رضایت بده.
روز اربعین بود فکر کنم که میرزا یه منبر رفت بالا
واسه مهمونا. آخرش هم گفت «به احترام شهید کربلا، به احترام علیِ اکبر، از
خون اون جوان گذشتم، که خدا جوان ناکامم رو رحمت کنه.» قیافهاش هم شبیه
آقای حسینیِ اخلاق در خانواده شده بود؛ خیلی نایس و مهربون.
تموم شد. همه شاد و رها. خودِ میرزا هم انگار به خر تیتاپ داده باشی، خوشحال! گفت رضایت دادم.
فرداش
رفتن دادگاه و رضایت داد. قاتل هم از سرافکندگی، یهمدت بعد که از زندان
اومد بیرون، از اون شهر رفت. یه سالی گذشت و یه قصهی تازه شروع شد:
میرزا
هروقت دلش میگرفت، یه قمه برمیداشت میرفت در خونهی بابای قاتل، فحش
خواهر و مادر که «بیایین بیرون من میخوام انتقام خون پسرم رو بگیرم!»
میرزا رو آروم میکردن. یادآوری میکردن که بابا تو رفتهای رضایت دادهای به حرمت خون علیِ اکبر!
میرزا
آروم میشد و دوباره مردم رو جمع میکرد دورش میرفت منبر که «من به حرمت
شهید کربلا و خون علیِ اکبر، بخشیدم و بخشش رسم امامان ما بوده و ..»
دوباره سهروز بعد، یه قمه بود و میرزا و خواهر و مادر بابای قاتل. هربار هم همین منبرِ اخلاقی بعد از خشم رو داشتن.
هرکسی بهنوعی پس.