وقتی
ازدواج کردم به شخص مزدوج گفتم باید همه کارهایم را انجام بدهی. صبحها
ظرفهای دیشب را میشست، میرفت آتلیه تدریس میکرد، برمیگشت شام میپخت،
شام میخوردیم، اگر من میخواستم عشقبازی میکردیم، ظرفها را میشست،
قرصهای ضد افسردگیام را میآورد و بیهوش میشد. یک روز بهش گفتم برویم
طلاق بگیریم. از محضر که بیرون آمدیم تنها چیزی که صادقانه برای گفتن بنظرم
رسید این بود که «واقعن خسته نباشی».