هم‌خوانی

درباره بلاگ

این‌جا یک وبلاگ شخصی‌ست که مطالب آن در نتایج هیچ موتور جست‌جویی نشان داده نمی‌شود. کپی کردن نوشته‌های دیگران در وب‌لاگ‌های پر بازدید، و یا سایت‌های خبری، حتا با ذکر نام نویسنده، بعید می‌دانم به‌دون اجازه‌ی صاحبان آن‌‌‌ها صحیح و قانونی باشد. همین.

آچاربه‌دست خانه‌ی ما مادرم بود. هست هنوز. نه مثل مادر فرنی و زوئی گلس (شما همان مادرِ اسد و صفا و پریِ مهرجویی را فرض کن) که همیشه انبردست و پیچ‌گوشتی توی جیبش داشت و توی خانه که راه می‌رفت از روی وسواس کلید و پریزها را سفت می‌کرد. نه. مادرم راست‌راستی آچار می‌انداخت و چیزهای خراب را تعمیر می‌کرد: رادیو، بخاری، آب‌گرم‌کن، چرخ خیاطی، ماشین لباسشویی و الخ. دارم از کی حرف می‌زنم؟ بله؛ بیست و پنج، سی سال پیش. که جنگ بود و کوپن و صف و چه و چه. از سریِ شما یادتان نمی‌آیدها برای خیلی از شماها. حرفِ بی‌پولی و نداری هم نبود لزومن. دست کم ما این‌قدری داشتیم که اگر رادیو خراب شود یکی دیگرش را بخریم. بقیه‌اش را هم تقریبن به هم‌چنین. اما «عادت» عمومی آدم‌ها تعمیر کردن بود، نه دور انداختن. چیزی که خراب می‌شد، می‌شد درستش کرد، پس آدم‌ها درستش می‌کردند و نگه‌ش می‌داشتند و استفاده‌اش را می‌بردند. اگر نمی‌شد حتی، دورش نمی‌انداختند. می‌گذاشتندش توی انباری. یک جور حرمت شاید، آمیخته با امید. که روزی درست شود یا به کار بیاید. یا حتی اگر نه، به خاطر همه‌ی لباس‌هایی که شسته یا خبرهایی که داده یا آب‌هایی که گرم کرده یا پارچه‌هایی که دوخته، حالا گوشه‌ی خیابان نخوابد و زباله‌نشین نشود.
گذشت و گذشت و دوره عوض شد. جنگ تمام شد. کوپن جایش را داد به بازار آزاد و صف به پاساژگردی و نداری به فراوانی. آدم‌ها هم سرشان شلوغ شد، هم جیب‌شان چاق. چیزی اگر خراب می‌شد شاید هنوز یک وری به‌ش می‌رفتند، ولی می‌دیدند «صرفه» ندارد وقت‌شان را تلف‌ش کنند. می‌رفتند نو ش را می‌خریدند. کار به این‌جا ختم نشد اما. دیدند نو که به بازار می‌آید، کهنه بدجوری دل‌آزار می‌شود. نه که خراب باشد یا دیگر به درد نخورد یا کارشان را راه نیندازد، نه. فقط دل آدم را می‌زند. دیگر بهانه‌ی عوض کردن چیزها «خراب» بودن نبود، «کهنه» شدن بود. «وقتی بهترش هست، قشنگ‌ترش هست، نوترش هست، چرا که نه؟» این را با خودشان می‌گفتند و می‌رفتند سراغ ویترین‌های رنگارنگ و جشنواره‌های عیدانه و تابستانه و چی‌چیانه و چه و چه. تازه را می‌آوردند، کهنه را پرت می‌کردند بیرون. جعبه ابزارها شروع کردند به خاک خوردن و زنگ زدن. چون «درست کردن» دِمُده شده بود، جاش را داده بود به «نو کردن».
حالا نگاه می‌کنم به این بیست و پنج، سی سالی که یاد دارم. می‌بینم عادت آدم‌ها فقط به عوض کردن «چیز»ها - اسباب‌های خانه و لوازم آشپزخانه و ماشین و آپارتمان - محدود نشد؛ که دامن معاشرت‌ها و معاشقت‌ها و رفاقت‌ها را هم گرفت. بله خب. فرمول قرار عاشقانه، دیگر ساعتِ چهارِ عصر پای پله‌ی دوم ساعی یا سر کوچه‌ی درختی یا کاغذ نوشتن و لوله کردن و به صد لطایف و حیل توی جیب و کیف و جامیز طرف جاسازی کردن یا گل سرخ و برگ خشک لای کتاب گذاشتن نبود که اگر ده دقیقه دیر می‌رسیدی یا ملتفت کاغذ نمی‌شدی یا لای کتاب را باز نمی‌کردی، معلوم نبود سر بگیرد یا نه. حالا خرج به هم زدن قرار یک اسمس بود و خلاص. قرار چرا اصلن، تو بگو به هم زدن یک رابطه، بالکل! «ببین، فکر کردم من و تو مناسب هم نیستیم. لطفن دیگه نه زنگ بزن نه اسمس بده» و تمام. به‌به! چه قدر هم خوب! نه دیداری و نه اشکی و نه دعوایی و نه فریادی و نه لحظه‌ی آخر دوباره برگشتنی. ایستادن و درست کردن؟ تغییر دادن، تغییر کردن؟ پای رفیق و معشوق و معاشر ماندن و وقت گذاشتن و به زبان و فهم و هم‌دلی رسیدن؟ نه، به «صرفه» نیست. وقتی می‌شود یک توک پا بروی بازار مکاره‌ی اورکات و یاهو و فیس‌بوک و فلان، «جنس» مورد نظر را پیدا کنی، چه حاجت به وقت تلف کردن برای تعمیر رابطه؟ و اصلن چرا فقط تعمیر؟ چرا نه که اگر بلوندش را داری بروی دنبال سیاهش؟ یا اگر شاعرمسلک رمانتیک دلت را زد یک مدتی نروی سراغ بدن‌دارِ سیکس‌پک؟ وقتی نوتر و بهتر و قشنگ‌ترش هست - و دم دست هم هست - چرا که نه؟

قدیم‌ترها خوب‌تر بود یا حالا؟ تعمیر راهش بود یا تعویض؟ کهنه‌ی وفادار بهتر است یا تازه‌ی هماهنگ با روزگار؟ نویسنده جوابی برای این سوال‌ها ندارد.