دکتر
از کجا میفهمد ما مریض هستیم؟ از آنجا میفهمد که ما خودمان بهش
میگوییم. میرویم میگوییم «دکتر؛ حالم خوب نیست.» و دکتر میپرسد که چرا
خوب نیستیم، و ما برایش توضیح میدهیم. پس، سیب از خود درخت است.
ما از کجا میفهمیم که
مریض هستیم؟ از آنجاکه صبح بیدار میشویم میبینیم که خون از دماغمان
جاری شده، و روی پیراهنمان ردی از سرخی ماسیده. میرویم دکتر و میگوییم
که صبح از خواب بیدار شدهایم و دیدهایم که خون از دماغمان جاری شده و
روی پیراهنمان ردی از سرخی ماسیده. دکتر میپرسد
که «یعنی چی که ماسیده؟ از لحاظ پزشکی، ردی از سرخی، نمیماسه.» ما
ساعتها با هم در مورد ماسیدن حرف میزنیم. تاکید میکنیم که ماسیدن، بر
وزن مالیدن، عین لاسیدن. دکتر دست آخر میگوید که «مالیدهای عزیز؛ برو این
متخصص ببیندت» ما میرویم پیش این متخصص و به او میگوییم که ما مریض
هستیم. او میپرسید «از ایدههای بکرت بگو؛ آخرین ایدهای که داشتهای چی
بوده؟» به او میگوییم که پارسال، همین موقع، میخواستیم یک روش خودکشی بکر
به کار ببندیم، برای ثبت رکورد و تازگی: برویم یکجای دور از دسترس که
فقط آنتن مودم همراه اینترنت کار بکند. بعد، یک دوربین بگذاریم و بنشینیم
جلویش، رگ دستمان را با تیغ بزنیم و دوربین بهطور آنلاین همهچیز را پخش
کند. بنشینیم و برای دوربین، برای مخاطب فرضی که دارد آنلاین تماشامان
میکند، حرف بزنیم. از حقیقت و از واقعیت. برایش بگوییم که سیوچندسالگی،
زمان مناسبی برای دریافت واقعیت نیست. اینکه بفهمی هیچچیز آنطوری نبوده
که تو فکر میکردهای، احساس حماقت و خشم، کشنده است ای مخاطب فرضی. و
همینطور ور ور حرف بزنیم تا تمام شویم؛ جلوی چشم همه، خیلی بر خط و مرگ
الکترونیک.
متخصص
میپرسد که پس چرا اینکار را نکردی؟ میگوییم که چون فهمیدیم قبلن یکی
این کار را کرده، و دیگر مزه و تازگی ندارد. میپرسد «پلن ای نداری؟»
میگوییم که چرا؛ میگوییم «عوض بشوم، صبر کنم، و صبر کنم، و تماشا کنم؛
چراکه من به تقاص همهچیز، ایمان داریم دکتر. چرا خوندماغ میشم راستی؟
مریض ام فکر کنم.»
ما
از کجا میفهمیم که مریض هستیم؟ از آنجا که خودمان میرویم به دکتر
میگوییم که مریض هستیم. وگرنه، تنها استامینوفن کودئین است که خودش
میفهمد کجای ما درد میکند و میرود آنجا را خوب میکند.