مادرم جواهرآلات زیاد نداشت؛ ندارد هنوز
هم. از جملهی همان کمها - شاید چشمنوازترینش - یک گلسینه بود با نگینی
درشت در وسط، و نگینهای ریز دوروبرش. خیلی از جعبهاش بیرون نمیآمد
البته، به این دلیل واضح که مادرم خیلی اهل استفاده از زینت و زیور نبود.
اما به هر حال در عقد و عروسی آشنا و فامیل، میآمد و مینشست روی لباس
مادر. وقتهای دیگر هم بازیچهی ما بود؛ وقتی یکیمان پادشاه میشد و
پتو/ملافهای را مثل شنل روی دوشش میانداخت یا تاج مندرآوردیای را روی
سرش میگذاشت. که خب، بدیهی است احتیاج به نگین پادشاهی داشت. همین هم شد - گمانم - که از دست یکیمان افتاد و الخ.
گلسینهی
جواهرنشان چشمنواز - گل سرسبد جواهرات مادر - یکی دوتا نگینش گم شد و
گوشهاش خم. خودش هم ترک برداشت. «هنوز زیبا بود، اما حالا دیگر ترک داشت.»
این جملهی آخر میشد ترجمهی نگاه مادر، وقتی چشمش به گلسینه افتاد.
گرفتش روی چهارتا انگشت، و شستاش را آرام کشید روی نگین. خراشِ افتاده روی
نگین که آمد زیر پوستش، ما هم حسش میکردیم انگار. به حالتِ خندهای از سر
افسوس، لبهاش یک لحظه - فقط یک لحظه - به پایین خم شد و چشمهاش تنگ.
همین و تمام.
گلسینه
رفت توی جعبه، سر جای همیشگی. قبلش مادر با ظرافت راست و ریستش کرده بود:
نگینهای دیگرش بهش چسبانده بود و ترکش را هم مرمت کرده بود. جوری که چند
بار دیگر هم توی مهمانیها درخشید و حتی دوباره سر از شاهبازی ما درآورد.
گلسینه همان گلسینه بود درواقع. کسی که ندیده بودش و نمیشناختش، یا در
دست نمیگرفت و وارسی نمیکردش، حتی نمیفهمید که عیبی پیدا کرده و آفتی به
او رسیده. جز ما اما. ما خبر داشتیم، میدانستیم - گر چه به روی خود
نمیآوردیم - که این گلسینه، دیگر همان سوگلی چشمنواز سابق جعبهی جواهر
مادر نیست. که آفتی بر جانش نشسته است.
اینها امروز یادم آمد. پیِ سوال یکی که پرسیده بود، وقتی تصویر ذهنی و عینی آدم از معشوق مخدوش میشود، چی به سر عشق میآید.
.