یه کتابقصهای نوشته بودم برای بچهها که خلاصهاش این بود:
توی
یه شهری، از یهشب به بعد دیگه هیچ بچهای خواب شیرین نمیبینه. بچهها
فکری میشن که خوابهای شیرینشون چی میشن؟ کجا میرن؟ یهشب خودشون رو به
خواب میزنن و سعی میکنن ادای خواب شیرین دیدن رو دربیارن، تا بفهمن که
واقعن چه اتفاقی داره میافته. میبینن که یه بچهغول، شبها میآد و
خوابهای شیرین اونها رو میدزده و میخوره. میریزن سرش و دستگیرش
میکنن. ازش بازجویی میکنن که چرا داره تمام خوابهای شیرین بچهها رو میخوره؟
میفهمن
که بچهغول، دندونهاش رو کرم خورده، و پدر و مادرش اجازه نمیدن قند و
چیزهای شیرین دیگه بخوره. واسه همین دوره افتاده بوده و خوابهای شیرین
بچههای شهر رو تو خواب میدزدیده و میخورده.
از اونشب به بعد، هر
بچهای یه تیکه شیرینی بدون قند از این رژیمیها، با یه مسواک و خمیردندون
کوچیک میگذاره بالاسرش، و دیگه کسی خوابهای شیرین بچهها رو نمیدزده و
نمیخوره.
چرا
ندادم به ناشر؟ مساله همینه؛ خوابهای شیرینم رو جلوی چشمهام دارن ازم
میدزدن، و واقعن خواب که به چشمت نیاد، چه فرقی داره دیگه هرچی؟
خواب باید به چشم آدم بیاد.