هم‌خوانی

درباره بلاگ

این‌جا یک وبلاگ شخصی‌ست که مطالب آن در نتایج هیچ موتور جست‌جویی نشان داده نمی‌شود. کپی کردن نوشته‌های دیگران در وب‌لاگ‌های پر بازدید، و یا سایت‌های خبری، حتا با ذکر نام نویسنده، بعید می‌دانم به‌دون اجازه‌ی صاحبان آن‌‌‌ها صحیح و قانونی باشد. همین.

بخشی از یک رمان با اسم موقت «از آرمین»
##

مدت‌هاست که نمی‌تونم به جوک‌ها بخندم. مخصوص به جوک‌های سکسی، که همیشه برام لذت‌بخش بودن. این چندوقته اصلن نتونسته‌م به هیچ جوکی بخندم. تا یکی دهن وا می‌کنه که «طرف اومد خونه، زنش رو دید که...» یهو یه‌چیزی ته دلم فرو می‌ریزه. دیگه حتی نمی‌تونم یه جوک این‌مدلی رو بشنوم بدون تصور کردن حال و روز اون آدمی که یه‌روز می‌آد خونه و زنش رو می‌بینه که...
الآن که فکر می‌کنم، یاد یه جوک قدیمی می‌افتم؛ همونی که یکی رفت هواپیماربایی، انگشتش رو گذاشت روی سر خلبان و گفت یا برو لندن یا شلیک می‌کنم. خلبان گفت تو که تفنگ نداری! یارو گفت «آره؛ ولی حتمن باید زور بالاسرتون باشه؟؟» حتمن باید بیایی خونه و زنت رو زیر یکی دیگه ببینی، تا بتونی به حال و روز اون آدم فکر کنی و دیگه به این‌جور جوک‌های جنسی نخندی؟ 
دنیا این‌جوریه؛ همیشه آدم‌هایی هستن که نمی‌تونن به یه‌سری جوک‌ها، به اون راحتی که ما می‌خندیم، بخندن. هر آدمی ته وجودش با بعضی از جوک‌ها دشمنی داره، شاید چون باهاشون هم‌ذات‌پنداری می‌کنه. برخورد آدم‌ها با این‌جور جوک‌ها اما متفاوته؛ بعضی‌ها وقتی از چیزی نفرت دارن ازش فرار می‌کنن، بعضی‌ها می‌رن توی شکم اون چیزها. خندیدن و نخندیدن، به چیزهایی راحت خندیدن و راحت نخندیدن، به نظرم همیشه یه دلایل پشت پرده‌ی عمیق داره.
مادرم هیچ‌وقت به هیچ‌جوکی نمی‌خنده؛ می‌گه معصیت داره. تا جایی که یادم هست، اصلن به چیزی نخندیده. صورتش شبیه تابلوی مونالیزاست، با این تفاوت که اون مختصر خنده‌ای که تو صورت مونالیزا دیده می‌شه، تو صورت مادرم شبیه گریه است؛ یه گریه‌ی محو، مختصر، دور.
پدرم.. آره. وقتی می‌خوام ازش چیزی بگم، باید به‌ش فکر کنم. نه‌که یادم رفته باشه، اما فکر کردن به پدرم، یه کار اجباریه توی زندگی من. می‌شه به پدری که معلوم نیست کجاست و چی سرش اومده فکر نکرد؟
پدرم یه‌شب ساعت یازده و ربع رفت بیرون که آشغال‌ها رو بگذاره جلوی در، و دیگه هرگز برنگشت. تا ساعت دوازده شب کسی به برنگشتنش شک نکرد، اما همین‌که یه ساعت گذشت و کسی برنگشت که در خونه رو ببنده، مادرم گفت که «این چرا نمی‌آد؟ یخ زدیم که. برو در رو چفت کن» رفتم بیرون که ببینم پدرم چرا برنمی‌گرده. تو کوچه کسی نبود. کمی ایستادم و برگشتم تو. به مادرم گفتم که کسی تو کوچه نیست. گفت «نرفته باشه پشت بوم؟» گفتم «پشت بوم چرا؟ چه‌کاری داره مگه؟» گفت «چه می‌دونم. همین‌جوری.» تا ساعت یک و نیم نشستیم منتظر. خبری نشد. اون‌سال‌ها هنوز موبایل نبود. اگر هم بود، بعیده کسی واسه خاطر چند قدم از خونه تا کوچه، با خودش موبایل برداره. البته زنم موبالیش رو حتی توی دست‌شویی هم با خودش می‌بره. اون‌وقتا که هنوز رابطه‌مون عادی بود و مثل یه زوج اتوکشیده، زندگی آروم و با طراوتی داشتیم، به این کارش خیلی فکر می‌کردم. به این تصویر که یه آدمی، یه زنی به اون زیبایی، نشسته روی کاسه‌ی توالت و داره زور می‌زنه، و اون بالا با دستاش داره اس‌ام‌اس می‌فرسته مثلن. عجیبه دیگه. عجیبه. هیچ‌وقت البته فکر نکرده بودم که داره «برای کی» اس‌ام‌اس می‌فرسته؛ دوستاش، هم‌کلاسی‌های دوران دبیرستان و دانش‌گاهش، دخترخاله‌هاش. چه می‌دونم. الآن که فکر می‌کنم، می‌بینم اصلن معلوم نیست که تمام بارهایی که می‌رفته دست‌شویی و گوشی موبایلش رو هم با خودش می‌برده، به آرمین اس‌ام‌اس نمی‌داده. زنم زیاد دست‌شویی می‌رفت. این اواخر شبیه آدمی بود که اسهال گرفته باشه؛ هروقت من خونه بودم، با موبایلش توی مسیر دست‌شویی به پذیرایی در رفت‌وآمد بود. دلم می‌گیره از حماقت خودم، وقتی که یادم می‌آد چه‌قدر براش نگران بودم. نمی‌خواستم درباره‌ی این مشکل مستقیم باهاش حرف بزنم. هرروز کلی چای فلان و جوشونده‌ی بهمان می‌خریدم و ساعت‌ها در باب تاثیرشون روی سلامتی بدن حرف می‌زدم، اما در واقع تمام‌شون جوشونده‌هایی بودن که برای معده و روده و کلیه و مثانه خوب بودن. چه‌قدر باید خر باشه یه آدم؟ الآن از اون‌همه حماقت خودم لجم می‌گیره، بغض می‌کنم. من اون‌قدر عاشقانه به فکر سیستم گوارشی زنم بودم، و اون؟ لابد داشته تمام مدت اس‌ام‌اس‌های عاشقانه می‌‌نوشته برای آرمین. درحالی‌که روی کاسه‌ی توالت نشسته بوده و زور می‌زده، براش از عشق آتشینش می‌نوشته. دلم به حال آرمین می‌سوزه؟ به حال کسی، آشنایی که با زنم خوابیده؟ نمی‌دونم. اما خنده‌ام می‌گیره. توی این مدت، هرچی که به جوک‌ها نخندیده‌م، هروقت گوشی موبایل می‌بینم، خنده‌‌ام می‌گیره. آرمین که نمی‌دونسته اون اس‌ام‌اس‌ها توی چه حالتی براش نوشته می‌شده‌ان! فکر کن... کسی برات بنویسه که «چهره‌ات از جلوی چشم‌هام دور نمی‌شه. خواب و خوراک رو ازم گرفتی لعنتی...» و اینا رو درحالی نوشته باشه که روی کاسه‌ی توالت نشسته بوده و داشته زور می‌زده که خودش رو خالی کنه. لابد آرمین هم براش می‌نوشته «دلم تنگ شده برای بوییدنت... لیسیدنت... خوردنت...» و خب نمی‌دونسته که دقیقن داره درباره‌ی بدن زنم، توی کجا و چه حالتی حرف می‌زنه؛ روی کاسه‌ی توالت آخه؟
از توالت خاطره‌ی خوبی ندارم. بچه که بودم، همیشه توی توالت آواز می‌خوندم. مادرم سرم داد می‌کشید و می‌گفت «معصیت داره؛ نخون!» وقتی که دید نصیحت و حرف فایده نداره، گفت «اجنه دنبال بچه‌هایی می‌گردن که تو یه‌جایی تنها هستن. وقتی که تو دست‌شویی هستی، یعنی تنهایی. در بسته است. بعد، اونا صداها رو خوب تشخیص می‌دن. رد صدا رو می‌گیرن و ....» ترسیدم. اون قصه رو شبی گفت که برق رفته بود. موشک‌باران بود و برق زیاد می‌رفت. هشت‌سالم بود. اون‌قدر ترسیده بودم که تا نیمه‌شب دست‌شویی نرفتم. آخرش هم توی جام کارم رو کردم. بعد از اون، تا چندسال ترجیح می‌دادم توی جام آروم زمزمه کنم و بشاشم، تا توی دست‌شویی اسیر دست اجنه بشم. بعدها اما ترسم ریخت، و عادت کردم وقتی روی کاسه‌‌ی توالت می‌شینم، خیلی آروم زمزمه کنم. اما هرگز نتونستم وقتی روی کاسه نشسته‌م، با موبایل حرف بزنم، یا بدتر از اون، برای کسی اس‌ام‌اس عاشقانه بنویسم. مادرم نگفته بود که با موبایل حرف زدن روی کاسه‌ی توالت معصیت داره یا نه، اما به نظر خودم، عشق، روی کاسه‌ی توالت جواب نمی‌ده.