شما که غریبه نیستید
خانوادهی پدری از زردآلوهای سمت زنجان اند؛ در ابتدای پاییز یک سال سرد، از شاخه میافتند، غلتان میآیند تا لب جاده، سوار اتوبوس میشوند میرسند میدان آزادی. و میدان آزادی، یکطوری است که آدم را ماندگار میکند. مادرم از لباسعروسهای سمت کردستان است، و مثل روزهای برفی که آدم حرفش نمیآید، کم حرف میزند. مثل مونالیزا، که لبخند محوی در صورتش نمایان است، مادرم طرح محوی در تهچهرهاش دارد که انگار دارد گریه میکند بهآرامی. مونالیزایی که میخندد، ولی نگو دارد میگرید. ما زیاد گریه میکنیم. پدرم مدتی خیره میشود در صورت تکتک ما، از همه به نوبت تماشا میگیرد، و نگاه ما را به خودش جلب میکند، بعد ناگهان بغضش میترکد و هقهقهای بلندی سر میدهد. پدرم خیلی مرسوم و ساده گریه میکند، و همیشه انگار برادرش مُرده باشد، جوری گریه میکند که فکر میکنی شب سوم آن عزیز از دست رفته است. پدرم برای تمام گریهها از پیش آماده است. مادرم، با گریه خیلی رابطهی آرام و مخوفی دارد؛ راه میرود، خیره میشود، حرف نمیزند، و دندانهایش را فشار میدهد روی لبش، مقاومت میکند. مادرم، یک فرد مقاوم است که بعد از همهی ما گریه میکند. شروعکنندهی خوبی نیست برای گریستن، اما نگهدارندهی راز تمام اشکهاست. مادرم در خودش میریزد، اما از صورتش که کبود شده، میفهمی که این دل این درون دیگر جا ندارد. مادر، همیشه یکچیزی میداند که به ما نمیگوید. برادرم، مثل مرد گریه میکند. چند دقیقه دست روی صورتش میگذارد، و همیشه انگار ظهر عاشوراست؛ گریهای قوی، باصلابت، و پر از اشک. مثل یک پروژه، گریه را تمام میکند. خواهرم.. ما از هم دور هستیم، و سالهاست که یادم رفته دقیقا چهطور به گریه میافتد. یکبار داشتیم از سختیهای روزگار میگفتیم، دیدم که وسط شوخی، چشمهاش قرمز است. گریهکنهای خواهرم پنداری دلقکهایی هستند که میخندانند، اما دلشان خون است. من؛ من خیلی گریه میکنم. راحت گریه میکنم، و هروقت که میخواهم گریه کنم، اول یکچیز خندهدار برای خودم تعریف میکنم که خودم هم تابهحال نشنیده باشم. بعد، به آن چیز خندهدار فکر میکنم، و ناگهان یاد تصاویر مستندهای جنگی میافتم، و از آن چیز خندهدار کات میخورم به حقیقت همین تلفنی که امروز هم زنگ نخورد، و خیره میشوم به آسمان. من در آسمانها گریهام میگیرد. یکطوری خیره میشوم به آسمان که یعنی «این حق من نبود». آسمان برای من مثل ضریح است، وقتی که گریه میکنی و ایمان داری که شفاعتی حرفی توصیهای... زیر سقف، خوب نمیتوانم گریه کنم، زیر سقفهای کوتاه که اصلا. پدرم ولی زیر سقف هم گریه میکند، توی ماشین هم گریه میکند، و حتی میتواند وقتی از سهراه آذری میپیچد سمت خیابان قزوین، راهنما بزند و در میان دستهی راهنما و فرمان ماشین، از آینه ما را تماشا کند و بغضش بترکد. آنشب که اوباما به روحانی زنگ زد، به آسمان نگاه کردم، گوشی تلفن را برای بار هزارم چک کردم نکند تماسی چیزی.. هیچ نبود؛ نه اوباما زنگی زده بود، نه هیچکس. تنها همراه اول برایم آرزوی موفقیت و کامیابی کرده بود. یکروز باید روایت این خانواده را آنطور که واقعیت است، و شرح گریههاشان را بنویسم؛ آدمهایی که از تیرهی درختهای میوه هستند، از لباسهای خوشبخت عروسی، اما وقتی در خیابان راه میروند، انگار سهتار روی دوششان است.