هم‌خوانی

درباره بلاگ

این‌جا یک وبلاگ شخصی‌ست که مطالب آن در نتایج هیچ موتور جست‌جویی نشان داده نمی‌شود. کپی کردن نوشته‌های دیگران در وب‌لاگ‌های پر بازدید، و یا سایت‌های خبری، حتا با ذکر نام نویسنده، بعید می‌دانم به‌دون اجازه‌ی صاحبان آن‌‌‌ها صحیح و قانونی باشد. همین.

روی صندلی‌های سالن اورژانس نشسته بود که کس‌وکارش بیایند و برود خانه. پرسیدم «چرا؟» گفت «شیمی‌درمانی می‌کنم؛ گاهی قلبم نمی‌کشه، کارم می‌رسه این‌جاها» گفتم «نمیری؛ بپا» خندید. گفتم «کسی هم هست به‌ت بگه امّیدوار باید بود؟» روی میم امید، تشدید گذاشتم تو صدام. گفت «نه حالا به این غلظت، ولی خب، از ناچاری به‌م می‌گن که زندگی قشنگه و باید با مرگ جنگید» گفتم «حالا شما می‌جنگی؟» گفت «نمی‌دونم. به‌خاطر کوچولوها، گاهی می‌جنگم، ولی هربار که می‌رسم به این‌جا، وقتی می‌زنم بیرون، یه‌چیزی از اون انرژی‌م بی‌ارزش می‌شه. کم نمی‌شه‌ها، بی‌ارزش می‌شه. می‌جنگم، اما هربار بعد از اورژانس و بیمارستان، نبردم ظاهری‌تر می‌شه.» خانمی چهل‌و‌یکی‌دوساله آمد بالای سرمان، گفت «به‌تری؟ می‌تونی راه بری؟» گفت «آره آره، من اوکی ام.» بلند شد، دست دراز کرد طرفم و گفت «هربار، هربار، هربار... فقط بی‌ارزش‌تر می‌شه. حفظ ظاهر می‌کنم، اما رغبتی هم دیگه به پیروزی نیست.» بعد هم گفت «تو رو نپرسیدم؛ تو چرا؟» گفتم «من می‌آم این‌جا از ارزش‌ها دفاع کنم؛ حتی اگه دیگه ارزشی باقی نمونده باشه، کار من هم اینه دیگه». خندید و گفت «خل خوبی هستی تو هم» و رفت.