هم‌خوانی

درباره بلاگ

این‌جا یک وبلاگ شخصی‌ست که مطالب آن در نتایج هیچ موتور جست‌جویی نشان داده نمی‌شود. کپی کردن نوشته‌های دیگران در وب‌لاگ‌های پر بازدید، و یا سایت‌های خبری، حتا با ذکر نام نویسنده، بعید می‌دانم به‌دون اجازه‌ی صاحبان آن‌‌‌ها صحیح و قانونی باشد. همین.

آقای شمس، شغلش حراست فیزیکی یکی از شُعب رستوران‌های زنجیره‌ای «سا» در تهران است. روزها، در محل کارش پیراهن آبی می‌پوشد و شلوار کرم. یک بی‌سیم هم دارد که در ماه، سه‌چهاربار صدای خش‌خش می‌دهد و آقای شمس حالش خوب می‌شود و احساس می‌کند وظیفه‌ی مهمی را دارد انجام می‌دهد. او سعی می‌کند وقتی که ایستاده، دست‌هایش را ضرب‌دری بگیرد جلو، بین ناف و بند کمربند، و مستقیم به خط افق فرضی روبه‌رویش خیره شود؛ انگاره‌ای از انضباط و آمادگی، که آقای شمس دوست دارد به دیگران نشانش بدهد.
صدای خش‌خش بی‌سیم، شهوانی‌ترین صدایی است که آقای شمس می‌شناسد. آقای شمس، عاشق بی‌سیم است. یک‌بار که بی‌سیمش خش‌خش کرد، و کسی از آن‌سوی خط گفت «چه‌خبره جلوی در؟»، روح آقای شمس به پرواز درآمد. هفته‌ها بود که منتظر صدای خش‌خش، حواسش گیر بود به بی‌سیم، و هیچ‌، هیچ‌، هیچ. گفت «چک می‌کنم؛ تمام!» و رفت جلوی در: خبری نبود؛ یکی ماشینش را پارک کرده بود جلوی در رستوران، و مامور جلوی در داشت با طرف کل‌کل می‌کرد که «این‌جا، جای پارک ماشین نیست».
آقای شمس، به‌خوبی آموخته است که هر ماموری، وظیفه‌ای دارد و حوزه‌ی مشخص عملیاتی‌ای. پس، وارد معرکه نشد، و برگشت داخل سالن. اما لب‌خندی روی لبش نشسته بود که انگار بهشت، بهشت، بهشت؛ چه‌چیزی زیباتر از صدای خش‌خش بی‌سیم؟
به خودش تاکید کرد که باید این «مورد» را برای زنش تعریف کند؛ جزییات یک عملیات ویژه را، از زمانی که به وسیله‌ی بی‌سیم برای انجام ماموریت فرا خوانده شد، تا زمانی که موقعیت عملیاتی را در ذهنش ظرف چندثانیه بررسی کرد، تا پایان وضعیت ایمرجنسی. 
هم‌سر آقای شمس، به او می‌گوید «شمس»؛ خالی، و بدون «آقای». آن‌ها فرزند ندارند، و هم‌سرش کارمند دفتری پژوهش‌گاه شهرسازی است. زنی آرام، و بدون حاشیه، که فکر می‌کند شمس، زیادی همه‌چی را بزرگ کرده و زیادی در خیالاتش غرق شده است. یک‌بار هم به او گفت که شاید بد نباشد به یک روان‌کاو مراجعه کند؛ چراکه شمس، یک‌دست از این تاکی‌واکی‌هایی که برای اتاق بچه می‌خرند، خریده بود. 
شمس در خانه، دور از بی‌سیم محل کار، شب‌ها یک پیراهن راحتی آبی‌رنگ می‌پوشد و می‌نشیند روی صندلی در پذیرایی. زمستان و تابستان، یک پتو می‌اندازد روی پاهایش، که شلوارکُردی قهوه‌ای‌رنگش را پنهان کند «کاش در خانه هم یک شلوارکُردی کرم‌رنگ داشتم...» شمس، دشمن شلوارهای کُردی قهوه‌ای و سیاه و خاکستری و هرچه غیر کرم‌رنگ است. و دشمن، شلوارکُردی قهوه‌ای، شمس را در خانه به صندلی می‌چسباند و او را زمین‌گیر می‌کند و دایره‌ی عملیاتی‌اش را محدود می‌کند و شمس بغض می‌کند اما زود از آن رد می‌شود.
شب‌ها، یک گیرنده‌ی بی‌سیم تاکی‌واکی را می‌گذارد در آش‌پزخانه، نزدیک به سینک ظرف‌شویی؛ شیر آب را کامل نمی‌بندد، تا صدای چک‌چک آب را از بی‌سیم بشنود. خودش می‌نشیند توی پذیرایی، و تا پاسی از شب، گوش می‌سپارد به صدای آن یکی دست‌گاه تاکی‌واکی:
چک!
چک!
چک!
چک!

هرشب، ساعت که از دوازده می‌گذرد، زنش از اتاق خواب فریاد می‌کشد «شمس!! کوشی پس؟ بیا بخواب دیگه...». شمس به آرامی به طرف اتاق خواب می‌چرخد، نگاهی به در نیمه‌باز می‌اندازد، بعد برمی‌گردد به سمت خط افق فرضی روبه‌رویش: گوشی تاکی‌واکی را بالا می‌آورد، دکمه‌اش را می‌زند، و بدون هیچ حسی در صدایش، زمزمه می‌کند: «من در موقعیت ساعت بیست‌وپنج هستم؛ تمام!» دکمه را رها می‌کند و گوش می‌سپارد به تاکی‌واکی: چک! چک! چک! چک!
زنش از اتاق خواب داد می‌زند «روانی! بیا بخواب! ما بیست‌وتاچهارتا ساعت بیش‌تر نداریم؛ بیا بخواب تا تموم نشده!»
این، کار هرشب‌شان است. و فردا زنش می‌گوید که باید برود پیش روان‌کاو، و شمس، بهانه می‌آورد که نمی‌تواند، چراکه درحال حاضر تمرکز دشمن روی اوست؛ زنش می‌پرسد از کجا می‌داند؟ شمس که قبل از رفتن به محل کارش، شماره‌سریال هرچیزی را چک می‌کند، می‌گوید که شماره‌سریال روی دسته‌ی جاروبرقی به‌تازگی هک شده؛ و نمی‌داند از سوی چه‌کسی و چرا. دسته‌ی جاروبرقی، اسلحه‌ی اوست، و زنش نگران است نکند روزی دیوانگی کند و به کسی و جایی شلیک کند. 
آقای شمس شغلش حراست فیزیکی یکی از شُعب رستوران‌های زنجیره‌ای «سا» در تهران است؛ تنها جایی که او را در بی‌سیم فرا می‌خوانند، و آقای شمس، واقعن به پرواز درمی‌آید: شمس پرنده است او.