شهریار
- از قول ما آذرىها - به حیدربابا مىگوید «گؤز یاشینا باخان اولسا، قان
آخماز». یعنى که پدرجانِ من! من هم مىدانم که ناراحتى بالاخره تمام
مىشود، عصبانیت بالاخره فرو مىنشیند، گریه بالاخره بند مىآید و بغض
بالاخره از گلو پایین مىرود، اما آن «لحظه»، آن «مدت معلوم» که بگذرد و
آدم غمخوارى و غمخوارى نبیند، دیگر از حافظهى دل آدم پاک نمىشود.
مىگوید اشک چشم را کسى اگر باشد به وقتش که پاک کند، دیگر به خون
نمىنشیند.
کسى - اگر - به وقتش؛
از روى این کلمهها و ترکیبهاى مهم هزار بار باید نوشت.
.