هم‌خوانی

درباره بلاگ

این‌جا یک وبلاگ شخصی‌ست که مطالب آن در نتایج هیچ موتور جست‌جویی نشان داده نمی‌شود. کپی کردن نوشته‌های دیگران در وب‌لاگ‌های پر بازدید، و یا سایت‌های خبری، حتا با ذکر نام نویسنده، بعید می‌دانم به‌دون اجازه‌ی صاحبان آن‌‌‌ها صحیح و قانونی باشد. همین.


راه‌نما زدم به چپ زدم و رفتم تو لاین سوم/سرعت. ده‌دقیقه روندم، دیدم که هنوز راه‌نما داره برای خودش می‌زنه. بعد از لاین سوم، کنار گارد ریل اتوبان؛ فکر کردم الآن عقبی‌ها چی فکر می‌کنن؟ «خب دیگه کجا می‌خوای بری سمت چپ وسط اتوبان؟»
زدم روی ترمز، پیاده شدم، و برای عده‌ای از علاقه‌مندان توضیح دادم که «انسان گاهی میل به پیچیدن در گارد ریل دارد.» بعد سوار شدم و درحالی‌که همه از هم می‌پرسیدن «او که بود؟ او که بود؟» رفتم و از نظرها دور شدم.

علی‌رضا قربانی داشت می‌خوند. خوب که گوش دادم دیدم لابه‌لای موسیقی، صدای زنگ موبایل می‌آد، صدای یک گوشی نوکیا. هشت‌بار زنگ خورد و کسی جواب نداد. گوشی قربانی رو می‌دونم که نوکیا نیست، پس لابد نوازنده‌اش نوکیا داره. هی زنگ خورد، هی کسی جواب نداد. هی زنگ خورد، هی کسی جواب نداد. یارو داشت ویالون می‌زد و انگار حواسش نبود به تلفن. آخرش ضبط رو خاموش کردم و خودم تلفنش رو جواب دادم؛ یه زنی بود، می‌گفت از این بچه داره و خرجی نمی‌ده به‌ش. گفتم «من می‌تونم کاری براتون بکنم؟» گفت «خرجی بده!» به‌اجبار رفتم خرجی یک‌ماه‌شون رو دادم و برگشتم. احساس کردم از فردا صبح یه‌صدایی تو خواب می‌خواد برام پیغام بگذاره «الو... تمبل... خوابی؟ تمبل! پاشو...»
گوشی رو بذار بگو خدافظ.

یه‌روزی انقلاب می‌شه، مردم می‌ریزن ادارات دولتی رو تصرف می‌کنن، پمپ بنزینا رو آتیش می‌زنن، بانکا رو خالی می‌کنن، همه خوش و خرم، همه پُر امید، الّا من. 
مردم دور میدون انقلاب جمع شدن، توی خیابون آزادی جمع شدن، دیگه حواسا به من نیست. بُدو می‌رم توی شریعتی سر معلم، اون مرکز ساخت تابلوهای راه‌نمایی و رانندگی رو تصرف می‌کنم. توی شلوغی انقلاب، کسی به فکر یه هم‌چوجایی نیست. تا مردم بیان به خودشون، و شورای انقلاب بخواد تکلیف اون مرکز رو روشن کنه، من به‌تنهایی تصرفش کرده‌م و روی تموم تابلوها نوشته‌م «خروجی، چند قدم جلوتر» که دیگه هرکی هرجا خسته شد، بپیچه از جاده بره بیرون؛ از اتوبانی که مجبوری تا ته‌اش رو بری، نفرت دارم.

می‌خوام اسم اتوبان‌ها رو عوض کنم، اسامی شخصی روشون بگذارم. اتوبان ستاری رو بگذارم باکری، باکری رو بگذارم حکیم، حکیم رو بگذارم کامبیز. یه خیابون هم به اسم پدرم باشه: خیابان محمدعلی. پدرم برای این کشور زحمت کشیده. دلش رو تو همین خیابونا باخته، پاش رو تو همون جنگ زخمی کرده، زیر همین اسامی سنگین، پیر شده و رسیده به این‌جا. این‌جا؟ «خیابان محمدعلی» لطفن با حوصله برانید؛ از محمدعلی نباید سرسری عبور کرد.

من باید حرف بزنم. من باید برم. تو خونه، دیوانه‌تر می‌شم. اونایی که جبهه نرفتن، نمی‌فهمن من چی می‌گم. اونایی هم که جبهه رفتن، بازم نمی‌فهمن من چی می‌گم. در کل کسی نمی‌فهمه من چی می‌گم. تو هر جمعی، یه شلوار کُردی هست که فقط اون می‌فهمه من چی می‌گم.