آن
روزها راه خدا این بود: تفنگ بگیر بزن خط مقدم جبهه، شهید شو، برو بهشت.
گاهی هم البته نیازی به این حرفها نبود. پدرِ یکی از دوستانم موقع خرید
سیگار و حلورده و پنیر لیقوان رفت بهشت. انگشت کشیده بود سطح پنیر و گذاشته
بود دهنش و گفته بود: «عجب پنیریه آق یدی!» و بمب آمده بود روی سرش. اسم
کوچه را زدند به نام خودش: «شهیدِ مظلوم قدرتالله کجاوه». پسرش هم با پول
بنیاد شهید بعدها رفت پاتایا، دراز کشید، پشتش
را داد یک زن چشمبادامی بمالد و بعد هم «جاها عوض»! پدر آنطور رستگار
شد، پسر اینطور. البته شنیدهام هنوز هم مزهی رستگاری از زیر زبانش بیرون
نرفته و دخترمدرسهایهای اکباتان یک زمانی از دستش عاصی بودند. دایی من
اما اینطور نبود. 18 سالگی قبول شد رشتهی پزشکی، ول کرد رفت جبهه و تا
پانزده سال بعد برنگشت. مادربزرگم منتظر ماند. گاهی هم که مرا نگاه میکرد
آه میکشید و میگفت: «عین علی هستی». بعد از پانزده سال هم زنگ زدند برود
پسرش را داخل یک کیسهی مشما تحویل بگیرد؛ یک جمجمه و مقادیری استخوان پا و
سرانگشتها؛ چیزهایی که قبلا مادربزرگم آن را «علی» صدا میزد؛ مخلفاتی که
قبلاً به آن میگفتیم «دایی»؛ بقایای یک آدمِ رفته؛ یک نسلِ غیبشده.
(این آخرین نوشتهی بنده در فیسبوک است. نه داستانکی مینویسم، نه اظهار نظری میکنم. این فضا هم پیشکش اکثریتِ «آزادیدوست»، «قضاوتنکن»، «پارسیپَرَست»، «اَنتِلِکت» و ایضاً «متفاوت».... زندگی: شبیه یک پانتومیم. حرفِ دلت را بزنی، باختی.)
(این آخرین نوشتهی بنده در فیسبوک است. نه داستانکی مینویسم، نه اظهار نظری میکنم. این فضا هم پیشکش اکثریتِ «آزادیدوست»، «قضاوتنکن»، «پارسیپَرَست»، «اَنتِلِکت» و ایضاً «متفاوت».... زندگی: شبیه یک پانتومیم. حرفِ دلت را بزنی، باختی.)