در
کلیله و دمنه داستان بوزینگانی را میگوید که شب سردشان شده بود و هیزم
جمع کرده بودند و کرم شبتاب زیرش گذاشته بودند و هی فوت میکردند که روشن
شود؛
«برابر ایشان مرغی بود بر درخت. بانگ میکرد که آن آتش نیست. البته
بدو التفات نمینمودند. در این میان مردی آنجا رسید. مرغ را گفت: رنج مبر
که به گفتار تو یار نباشند و تو رنجور گردی و در تقویم و تهذیب چنین کسان
سعی پیوستن، چنانست که کسی شمشیر بر سنگ آزماید و شکر در زیر آب پنهان کند.
مرغ سخن وی نشنود و از درخت فروآمد تا بوزینگان را حدیثِ یراعه(شبتاب)
بهتر معلوم کند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بگرفتند و سرش جدا کردند.»
مرد میگوید و نمیشنویم.