هم‌خوانی

درباره بلاگ

این‌جا یک وبلاگ شخصی‌ست که مطالب آن در نتایج هیچ موتور جست‌جویی نشان داده نمی‌شود. کپی کردن نوشته‌های دیگران در وب‌لاگ‌های پر بازدید، و یا سایت‌های خبری، حتا با ذکر نام نویسنده، بعید می‌دانم به‌دون اجازه‌ی صاحبان آن‌‌‌ها صحیح و قانونی باشد. همین.

تاکسی خالی ایستاده بود اول مسیر. صندلی جلو نشستم و منتظر شدم. ده دقیقه بعد خانم میان‌سالی هم آمد و نشست صندلی عقبی. ده‌دقیقه‌ی دیگر گذشت و خبری نشد. گفت «خدا می‌دونه تا کی.» نگفت چی تا کی. بعد، چنددقیقه‌ی دیگر هم گذشت. باز گفت «شما خیلی ساعته منتظری؟» بیرون، آن‌طرف میدان، مردی روی موتور سیکلتش لم داده بود. به مرد اشاره کردم و گفتم «وقتی من اومدم، اون آقاهه اون‌جا نبود. اون بانک صادرات رو می‌بینید؟ اون هم نبود. وقتی من اومدم، جای این میدون، یه چارراهی بود، اون‌ورش تا چشم کار می‌کرد مزرعه‌ی گندم. دل‌خوشی زیاد بود اون‌وقتا. یه رودخونه هم این‌جا بود که سال بیس‌یک خشکید. کودتا شد، مصدق رو برداشتن، بعدش هم خانلری اومد یه تغییر عمده در سیستم کتاب‌های درسی به‌وجود آورد. دیگه بعدش ماجرای کشتار ده‌ها فوک دریایی در سواحل شرقی اتفاق افتاد، که اندوه بزرگی برای دوست‌داران واقعی محیط زیست بود...» روی این «دوست‌داران واقعی محیط زیست» تاکید کردم و جوری عقب را نگاه کردم که انگار خودم، یکی از آن‌ها هستم. اندوهم را دید، و گفت «بله، همینه. آریاشهر می‌ره دیگه؟» گفتم «فکر می‌کنم.» باز گفت «پس خیلی منتظر بوده‌ای پسرجان» یعنی که مغزت سوت کشیده. گفتم «بله. از زمان کودتای نوژه به بعد، همه‌ش منتظر هستم. خدا خودش که می‌دونه بالاخره یه‌روز یکی می‌آد. ما هم منتظر. بله. آریاشهر می‌ره». 
دونفر دیگر هم آمدند و تاکسی راه افتاد. ساعت نه و نیم، حوالی میدان ولی‌عصر.