پسر جوان، پُوکی به قلیانش زد و پرسید «عسل خوبیهها؛ مال کجاست؟»
و پیرمرد، صاحب قهوهخانه، جهان را چنین آغاز کرد و به پایان رساند:
«عسل
زنجانه. ولی میانه هم عسل داره. تبریز البته عسلش بهتر از همهی ایناست.
کردستان هم عسل داره. جنوپ {ب} هم عسل داره، همین عسلویه! کنار قش {قشم}.
جزیره است، دوتا جزیره اند: کیش و قش! منطقهآزاد اند. ماشین بیاری
پنجاهمیلیون اونجا، بخوای بیاری تهران صدوپنجاهمیلیون. همه ماشین خارجی
سوار میشن عربا. همین داعش رو ببین. ماشیناشون رو ببین: خون برادر میریزن!
مسلمون داره مسلمون میکُشه. این میگه من سُنیام تو شیعهای، پس
میکشمت. من میگم من شیعهام، تو سنی رو میکشم! تازه اینا سُنی هم نیستن،
یهچیز عجیبغریبی اند؛ با خدا در ارتباط اند. البته یهنظر هم نگاه کنی،
حق میگن. اینا میگن نه رسول نه امام نه رهبر؛ مستقیم خود خدا! راست هم
میگن دیگه. درستش هم همینه. چاییت رو بخور، بفرما.»