گفت: «مثل پلنگ میجنبید
زیر لحاف. باسَن، گِرد. سینه، اناری...» و دستش را برای نشان دادن قُطر
انارها بالا آورد؛ طوری که انگار بخواهد آبشان را بگیرد. گفتم: «کجا
دیدیش؟» آرنجش را گذاشت روی حاشیهی جویدهی شیشهی ماشین و فرمان چرخاند؛
«حاجی من ندیدمش که. اون منو دید!» کِنتِ سفید تعارف کردم. گفت: «نه
عزیز. با اینها حال نمیکنم.» و دست انداخت و مونتانا را از پشت فرمان
برداشت. گفتم: «یعنی همینطوری اومد گفت بخوابیم با هم؟» فندک زد؛ «همینطوری
که مُرغ هم نمیره تو جاش! نه داداشم؛ همینطوری که هیچی تو هیچی...» و
دستش را گذاشت روی بوق. کونبهکون شده بودیم با یک وانتِ آبینفتی. گفتم:
«به هر حال بعضی وقتها زنها ممکنه...» اما دیدم کله کشیده از پنجرهی
ماشین بیرون و داد میزند: «هِی! گاریچی!». زیر آینه، مَدونای آویخته به
زنجیر، تاب خورد. گفتم: «یعنی پول هم نگرفت؟» دود سیگار را داد بیرون؛
«جِنده بار نزده بودم که حاجی....» آشغال سیگار را تکاندم؛ «خب چرا یه دفعه
فقط؟ هفتهای یه دفعه میرفتی باهاش!» و پلاستیک میوهها را زیر پایم
جابهجا کردم؛ خیار بود و هلو. خندهکنان ادامه دادم: «نه نه! دو دفعه!»
دستبهدنده نگاهی انداخت و گفت: «تو جوونی جوون! بیست سی سال پیش خاطرت
نیست. فکر کردنش هم جُرم بود. مثل حالا نبود که. الان همه با همه میرن زیر
پتو، رَتَتو!» و کنار جدولهای سیمانی خاکگرفته ترمز کرد؛ «این هم شهر
زیبا!» دست کردم جیب پشتی شلوار، کیفم را درآوردم. گفت: «یه کاری کرد که
دیگه هیچوقت طرفش نَرَم» هزاریها را میشمردم. مِن مِنکنان درآمدم که:
«لابد... چسبید بهت... سریش شد... بیا... منو بگیر...» و پول را گرفتم
طرفش. گفت: «بدتر از اینها!» و اسکناسها را شمرد. گفتم: «حامله شد لابد!»
گفت: «نه!» - «شوهر داشت؟» - «نه» - «پس خِفتِت کرد» بستهی مونتانا را
برعکس میکوبید روی دستش. گفت: «یه ظهر جمعه بود» و سیگاری کشید بیرون و
گذاشت گوشهی لب؛ «نماز جمعه». دستهی نایلونها یک دستم بود و دست دیگرم
به دستگیرهی در. ادامه داد: «بُغ کرده بودم خونه، سگی بودم. ننهم هم
افتاده بود رو غُر غُر خدابیامرز که وقتِ زن گرفتنت گذشته، پس من نوههامو
کِی ببینم، پس کِی شیرینیِ عروسیتو...» گفتم: «خدا بیامرزه» همانطور که
ماشین را خاموش میکرد، کام گرفت؛ «انقدر گفت گفت که اعصابمون به هم ریخت،
گفتیم بهتر از موندن تو خونهست، غُر غُر شنیدن تو خونهست، خدانکرده
بیاحترامی به ننهست....» خندیدم؛ «که در عوض چی نصیبتون شد؟» آشغال
سیگار را تکاند کف ماشین و نخندید. ادامه داد: «از امامحسین انداختم سمت
پیچشمرون، رفتم طرف انقلاب دیدم وسطها خیابون رو بستن. پیچیدم پایینِ
چهارراه ولیعصر، یه خانمی وایساده بود با چادر مشکی، عینک دودی. گفتم لابد
از همین نمازجمعهایهاست. دست تکون داد، سوارش کردم. گفت تهرانپارس. گفتم
باشه. میگم که! بدحال بودم. واسهم فرقی نداشت کجا. خلاصه که نشست تو
ماشین، دربست، دنده رو جا زدم، سمت فلکهی اول یا دوم، خاطرم نیست. یه چند
دقیقه که گذشت خانومه پرسید من شما رو جایی ندیدم؟ خب اون روزها همه بهم
میگفتن شبیه این بازیگره... جَبّار سینگ رو خاطرتون نیست شماها» جابهجا
شدم روی صندلی و کیسهی نایلون را دوباره گذاشتم پایین. سر تکان دادم که
میشناسم و فیالفور درآمدم: «شعله!». دیدم که لبخند میزند و دست میکشد
به ریشها. ادامه داد: «آره دیگه. همه رفیق رفقا میگفتن شبیه طرفایم
خلاصه. من هم به خانمه همینو گفتم. گفتم واسه همین آشنا میزنم. بعد آینه
رو تنظیم کردم، دیدم عینکشو برداشته. یهطوری بود همچین. چشمهای هاری
داشت. گفت: "نه! از اون خیلی بهتری!" منو بگی! قند تو دلم آب نشد. برعکس
ترس برم داشت. دوبهشک شدم یارو اطلاعاتیه، امنیتیه، پاسداره، منکراتیه،
چیه؟ اما دیدم زنه شروع کرد راجع به ازدواج و این حرفها قصه گفتن. اینها
رو که میگفت حتم کردم از این زنجلسهایهاست. گفت: "شما ازدواج نکردی؟"
گفتم: "نه خواهرِ من! کی زن میده به ما؟ اتفاقا همین صبحی ننهمون..."
پرید وسط حرفم که: "پس چطوری نیازهاتو برطرف میکنی؟" خیلی جدی، رسمی،
بیشوخی، بیعشوهبازی. آقا ما موندیم وقتی اینو گفت. اصلاً قفل کردم. چی
میگفتم؟ زدم تو فازِ خنده که "من حاضرم تا ابد همینطور عذباوغلی بمونم
ولی با زنجماعت زیر یه سقف نَرَم..." اما دیدم زنه اصلاً فاز برنمیداره.
صاف صاف تو چشمهام نگاه کرد گفت: "صیغه دقیقا مربوط به همین وقتهاست. چرا
صیغه نمیکنید؟" آقا باز دوباره گذاشته بود تو کاسهی ما. موندم. گفتم چی
بگم که بد نگفته باشم؟! منتها این بار پس نکشیدم. شونه کشیدم، عین خودش جدی
دراومد که: "آبجی! آخه من که نمیتونم بگردم تو خیابون دنبال صیغه که؟!
نمیشه آدم دوره بیفتی به ناموس مردم بگه صیغه بشه؟! میشه؟!" اینو که
میگفتم صورتشو تو آینه داشتم. همونطوری تُند و هار گفت: "نیازی نیست دوره
بیفتی!" چشمهاش خاطرمه هنوز. پلک نزد وقتی گفت. گفت: "من هستم! خوبه؟" به
ولای علی عین همینو گفت. یه کلمه اگه جابهجا بگم به همین قبله قسم!» و
دستش را گرفت رو به جایی که شاید قبله بود؛ رو به جایی که دود یک جگرکی
رفته بود هوا. گفتم: «یعنی یهراست گفت میخواد صیغهش کنی؟» مرد زد روی
پایش و خندید؛ «به جان عزیزت قسم عیناً همینو گفت؛ بی که بخنده یا مثلا
سوسه بیاد. رک و راست گفت صیغهش کنم!»
حالا دیگر کیف پول را کرده بودم
داخل جیبم و یکور، تکیه داده بودم به صندلی ماشین. دستبهسینه چشم از
مرد مسافرکش برنمیداشتم. ادامه داد: «بعد هم گفت: "جا داری؟" گفتم ندارم.
گفتم با ننهم زندگی میکنم. آبجیم رفته خونه شوهر ولی ننهم... نذاشت
مابقیشو بگم. آدرس داد بندازم سمت هفتحوض و تو آینه داشتمش که بیرون رو
پایید و عینکشو دوباره گذاشت. آقا دردسرت ندم. هر چند دقیقه سُک میزدم
لبهاشو، تو کونم عروسی بود که خدایا! دمت گرم! نفرستادی، نفرستادی، چی
فرستادی! هیکلدرست، شاسیبلند، دانشگاهرفته...» چین به ابرو انداخته
بودم. پرسیدم: «تحصیلکرده بود؟» گفت: «به من چه بود یا نبود! مقصود، طوری
حرف میزد عین لیسانسیهها. دانشگاهرفتهها. نه که لفظ قلم باشه، نه. تُند
حرف میزد. محکم. خیلی سفت. کیپ. اصلاً همین کارهاش بیشتر هوسمو تاب
داد. لَوَندی نداشت. تنگبازی نکرد. حاجی بیمعطلی تکیف رو روشن کرد که
بریم تو رختخواب، حالا نکن کِی...» گفتم: «صیغه خوندین؟» گفت: «من که تخمم
هم نبود این چیزها. گفت بخونیم، ما هم خوندیم. یعنی بعدِ اینکه بیست بار ما
رو چرخوند دور هفتحوض و نارمک و فلکه اول و دوم، بَرِ یه خیابون، گفت
بندازم تو کوچه. یه کوچهی لُختِ خلوت بود، بیراهِ پس و پیش. من هم بوخوری
شده بودم، رگ افتاده بود به بساطم، یه دستم به فرمون بود، یه دستم بندِ
کمربند. فوری انداختم تو کوچه و پارک که کردم، دیدم درِ ماشین رو باز کرد و
گفت صبر کنم. ما هم وایسادیم. کلید انداخت، در رو باز کرد رفت بالا، منتها
لای در رو باز گذاشت. خونه، کلنگی بود، دو طبقه، دنج. نگاهمو از خونه
برنمیداشتم مبادا بپره بره یا ریگی به کفشش باشه. خونهتیمی اونوقتها
زیاد بود. گفتم نرفته باشه خبر کنه، بیان خونمونو بریزن بیخود! خلاصه که
یه دقیقه بعد دیدم پرده رو داد کنار از بالا علامت داد. ما هم ماشین رو قفل
انداختیم، زدیم بیرون، رفتیم تو خونه...» گفتم: «رفتی؟» گفت: «چی میگم پس
دو ساعته واسهت؟ دور و بر رو پاییدم، خوب خونه رو وارسی کردم، دیدم پرنده
پر نمیزنه. رفتم چه رفتنی! آقا دردسرت ندم. رفتم بالا دیدم چادربهسر
نشسته رو تخت. ما رو نشوند جلوش، یه چیزهایی خوند گفت باید پشت سرش بگم»
سیگارم
را آتش زده بودم و کام میگرفتم. گفتم: «جملههای صیغه بوده» گفت: «صیغه
تیغهشو نمیدونم. عربی یه چیزهایی گفت، ما هم جنگی پشتبندش خوندیم. جویده
و نجویده، هر چی گفت خوندیم و بعدش خدا به سر شاهده، تا عمر دارم بدن
ندیدم من اینطوری. اصلاً هیکل یه چیزه، پاکار باشی یه چیز دیگهست. آقا یه
چیزی میگم من اصلاً، شما یه چیز میشنوی. حالا جوونی، نمیخوام هواییت
کنم حالا.» خندیدم و خم شدم یکی از خیارها را که افتاده بود کَفیِ ماشین،
دوباره فرو کردم داخل نایلون و دیدم با انگشت ضرب گرفته روی فرمان. رو به
جایی دیگر پرسید: «آقا بعضی از این زنها چرا انقدر بلداَن؟» و برگشت و
نگاهم کرد. حرفی نزدم. دستش را دراز کرده بود روی صندلی و میپرسید. ادامه
داد: «آقا هر کاری ما نگفتیم، اون کرد. هر راهی ما خواستیم، اون قبلش رفت.
گفتم که! عین پلنگ جنبید رو من، فِر میخوردیم تو هم. اصلاً تو بشاش تو این
فیلمها! طرف زنه یه پا کارگردانی کرد خلاصه اون روز تو جا. دردسرت ندم.
ما دو سه ساعتی غلط و واغلط زدیم همینطور تو مکان و بعدش انگار شیرهی جونم
رو کشیده باشن، ولو افتادم رو تخت. منتها هوش و بیهوش میدیدم زنه فرز
میپیچه تو حموم. یهربعی همینطور چُرت زدم، نئشگی طی کردم، تا بعد که
تَنَکه رو کشیدم بالا، بلند شدم رفتم کنار تراس، یه هوا پنجره رو باز
کردم، واسه سیگار. حاجی دیدی چه حالی میده بعدش سیگار؟ کبریت کشیدم، رو به
پنجره، یه نخ گذاشته بودم رو لب که یهو شنیدم یه چیزی پشت سرم قرچ صدا
داد. یه چیزی ساییده شد انگار به هم. خدا نیاره حاجی! برگشتم دیدم زنه،
حولهپیچ، نشسته رو تخت، کُلتِ کمری رو نشونه گرفته راستِ من» این را که
میگفت، دست برده بود به پوستهپوستهی لبها، میکَنْد. گفتم: «اسلحه
کشید؟» - «آره حاجی. ما دستمون به خایهمون بود، برگشتیم دیدیم زنه کلت رو
نشونه رفته سینهی ما» پرسیدم: «چی کار کردی؟» - «چی کار میکردم؟ دستمو
بردم بالا سر، خوندم اشهد ان لا اله الا الله، حالا پاهام داره میلرزه،
خایههام داره میلرزه.» - «هیچی نگفتی؟» - «چی میگفتم حاجی؟ تا اومدم چون
و چرا کنم گفت ببندم دهنو والا یه گوله خالی میکنه لای دو تا پام، تو
مخم، تو گیجگاهم، بیخ گلوم، خفت سینهم. گفت سوراخ سوراخ میکنه. آبکش
میکنه. لال شدم من داداشم. کُلت کشیده بود روم. من هم اشهد میخوندم با
خودم میگفتم کارت تموم شد نکبت! تو این روزها، ملت میرن جبهه خون میدن،
تو جونتو دادی بالا چی؟! یه بغلخوابی؟! منتها تو همین یکیبهدو کردن و
اشهد خوندن، یهآن دیدم بلند شد و گفت: "تا سه میشمرم. لباسهاتو میپوشی،
گورتو از اینجا گم میکنی، پشت سرت هم نگاه نمیکنی. گم شو! یالله!" آقا
ما رو بگی! اینو که شنیدیم شلوار رو کشیدیم بالا، پیرهن تنکرده نکرده،
عرقگیربهدست، زدیم به چاک!»
چند ثانیهای هر دو ساکت بودیم. بعد به
وَنی نگاه کردم که پارک کرده بود و مسافرها با سرهای خَمیده از داخل آن
میآمدند بیرون. گفتم: «عجیب بود جناب! یعنی چی بگم! راستش اصلاً موندم...»
مردِ مسافرکش دستش را از روی پشتی صندلی برداشته بود و سوئیج میانداخت
برای استارت. همانطور که نایلونها را برداشته بودم و گذاشته بودم بین
پاها، گفتم: «دیگه اون سمتی نرفتی؟ اینکه بخوای ببینی کی بوده یا چی کاره
بود یا چرا...» گفت: «اون روزها این چیزها شوخیبردار نبود جوون! من
نمیدونم چی کاره بود، منتها تا همین پارسال پیرارسالها هم هر وقت میرفتم
اونوری ترس داشتم مبادا...» درِ ماشین را باز کردم و نایلونها را گذاشتم
بیرون. بعد همانطور که پیاده میشدم پرسیدم: «یعنی هیچوقت گذرت نیفتاد
اونطرفی تو این سالها؟» آینه را تنظیم میکرد؛ «نه حاجی. گذرم هم بیفته
نمیرم. یعنی واسه خاطر اون نمیرم، چون دیگه بعیده اونجاها باشه. تازه
باشه و نباشه چه فرقی داره؟! بعیده منو خاطرش باشه... اما من بعدِ این بیست
و هفت هشت سال هنوز یادمه. تا دیدمش گفتم این خودشه! گفتم این وَلَدِ
چموش خودشه! میدونی از کجا؟» خم شدم سمت پنجرهی ماشین؛ «مگه دوباره
دیدیش؟» گفت: «آره حاجی! پیر شده بود یه کَمَکی ولی سوی نِگاهش بود هنوز.
از تخم چشمهاش خوندم خودشه!» گفتم: «کجا؟ کجا دیدیش؟» دنده را جا زد و
گفت: «تو تلویزیون.» با خنده گفتم؛ «بازیگر شده یعنی الان؟» مرد گفت: «نه
بابا! صحبت داشت میکرد!» گفتم: «صبحتِ چی؟» گاز میداد؛ «آورده بودنش
واسهی این برنامههای چی چی میگن بهش؟» عقب کشیدم؛ «مجری بود؟ کارشناس؟
مشاور؟» گفت: «آره، همینی که میگی. مشاورِ... عفّت در خا...» نایلونها را
یککاسه کردم در دست و بلند گفتم: «عفاف؟» مرد ماشین را راه انداخت و گفت:
«ها! همین! عفاف در خانواده!».
عنوان داستان: «تاریخ پلنگ»