به احترام تاثیرگذاری
کتابها؛ کتابها بیش از
هرچیز دیگری در زندگی من «تاثیرگذار» بودهاند. نهکه من آدم «اهل»ی بوده
باشم، اما بیش از بازی و رفیق و هنر و هرچی، کتابها بر روانم و بر
زندگیام اثر اکید و شدید داشتهاند.
من بچهی کمحرف و خجالتیای بودم،
هیچ دوستی نداشتم، حوصلهی بازی و بازیگوشی نداشتم. درس هم نمیخواندم،
چون حافظهام خوب بود و هرچه میشنیدم، از بر میکردم و بعدها میرفتم
امتحان میدادم. از این شاگرداولهای تنها و نچسب بودم. واقعن هیچ تفریحی
نداشتم جز تماشای مثلن حرکت قطارها از ریل راهآهنی که نزدیک خانهمان بود.
یا دیدن هواپیماها و هلیکوپترهایی که از روی شهرک ولیعصر رد میشدند. یا
حدس زدن اینکه کدام خانهی «شانسی»، خالی است و جایزه دارد. و یک خواهر
داشتم که خیلی زیبا بود، زیباترین دختری که در آن حوالی دیده شده بود.
خواهرم نبود، همکلاسی دخترعمو/دخترخالهام بود، اما برای بچهای که در
فضای مذهبی بزرگ میشد، تنها شکلی که میشد دختری به آن زیبایی را در کنار
داشت، همین خیال رابطهی خواهر و برادری بود. سالهای زیادی همهجا با من
بود، و باهاش حرف میزدم. دهسال از من بزرگتر بود، و الآن اصلن خبر ندارم
کجاست و آیا زنده است یا نه. از پنجششسالگی تا چندسال با من بود، و در
سرم زندگی میکرد و هیچکس هم نمیدانست، مخصوصن خودش. کتابها، کمکم آن
خواهر خیلی زیبا را از من گرفتند؛ فضای خالیام را پُر کردند: خیالبافی در
قصهها، در دنیاهای تازه.
در اطراف من، تا فرسنگها نه کتابخانهای
بود نه «هیچیک» از قوم و خویشان و آشنایان به جز خواندن گاهبهگاه قرآن و
حلیةالمتقین و طبالصادق، دور و بر خواندن میرفتند؛ کتابها، از معدود
چیزهایی بود که خودم کشف کردمشان.
اول: «هزار و یک سوال و
جواب علمی» نوشتهی بریجت آردلی و نیل آردلی؛ من که دبستانی بودم، در
سهجلد منتشر شده بود توسط نشر «خشایار»، اما بعدها ظاهرن در یک جلد هم
تجدید چاپ شد. شاگرد اول شدم، و مدرسهمان یک بسته بهم هدیه داد: جلد اول و
سوم این کتابها. من تا ابد به این دو جلد کتاب مدیون ام. این مجموعه،
جرات لاسزدن را به من هدیه داد. یک سوال داشت که «آیا میدانید بلندترین
کوه عالم کجاست؟» و جوابش اورست نبود؛ نوشته بود «وقتی میگوییم عالم،
منظورمان فقط کرهی زمین نیست. بلندترین کوه عالم، کوه نور در کرهی مریخ
است» {چیزی شبیه به همین}.
چندسال شد که هر دختری که میدیدم، ازش
میپرسیدم «راستی میدونی بلندترین کوه عالم کجاست؟» و البته اوایل هنر
لاسزدن را خوب نمیدانستم، و منتظر نمیشدم اصلن جواب بدهند؛ «راستش وقتی
میگم عالم، فقط منظورم کرهی زمین نیست. ولی تو فکر میکنی لابد منظورم
کرهی زمینه، ولی اینطور نیست...» و معمولن کسی تا آخر به حرفم گوش
نمیداد، اما برای خودم خطابهام را تکرار میکردم و لذت میبردم. دخترهای
فامیل، با گوشندادنشان به لاس آمادهای که چون کلام مقدس، بارها در
تنهایی تمرینش کرده بودم، عملن مرا به یک واگویه بدل کردند؛ خودم تمام
سوالهای آن کتاب را برای خودم میگفتم و خودم تعجب میکردم و خودم خودم را
تحسین میکردم. فقط زهرا، آن خواهر زیبا و سکسیام، بود که خوب گوش میداد
و تعجب میکرد و لُپم را میکشید. کتابها، خوب بودند.
دوم: «خیر و شر»، نوشتهی
مهدی آذریزدی از مجموعهی «قصههای تازه از کتابهای کهن» {تصحیح شد}. در
کودکی، ماجرهای یوسف و زلیخا را در «قصصالانبیا» میخواندم و بارها و
بارها میخواندم؛ به امیدی گشایشی، اتفاق تازهای، حرکتی، چیزی؛ آنجا که
پشت چند در ِ بسته میماندند، هربار امید میبستم که شاید ایننوبت...
اروتیکترین داستان در دسترس بود که به وجدم میآورد. احساس غریبی بین شرم از گناه، لذت، گرم شدن، تصویر کردن.
«خیر
و شر»، به همراه یک کتاب دیگر، اولین کتابی بود که خودم خریدم؛ سالهایی
که سواد خواندنم خیلی کامل نبود. یکجایی از داستان، «دختر ِ کُرد» وارد
کتاب میشد. ضمه نداشت، و نمیدانم چرا آن را «دختر کَرد» میخواندم و
بهنظرم دختری بود که ...
من به مهدی آذریزدی مدیون ام، چراکه بعد از
این کتاب، فهمیدم که من درواقع «عاشق» زهرا بودهام؛ دختر زیبایی که به
اجبار خواهرم خوانده بودم تا احساس گناه نکنم.
و بخشی از منابع لاسزدنم
را همین کتاب تامین کرد: «تو میدونی دوتا شهر داریم به اسم جابلقا و
جابلسا؟» و برو بریم به رخ کشیدن اطلاعات عمومی، داستان دو شهر خیالی، سر و
ته دنیا.
کتابها، خیلی خوب بودند.
سوم: «شرلوک هولمز»های سر
آرتور کانن دویل؛ و هنوز هم شرلوک یعنی همانهایی که کانن دویل نوشته است،
و نه چیزهایی مثل «شرلوک هلمز و محلول هفتدرصدی»، و هرچه.
معما و
جنایت و پیچیدگی، و دست آخر، پیروزی کارآگاه؛ تمام چیزی بود که دوست داشتم و
دارم. پیچیدگیها، وقتم را پر میکرد، و کارآگاه همیشهپیروز، بذر امید را
دلم زنده نگهمیداشت. ته دلم، «تا مدتها» با این کارآگاههای سرخوردهی
معاصر که شکست هم میخورند، صاف نشدم.
کارآگاهبازی را از این کتابها یاد گرفتم؛ به نظرم، همیشه یکچیزی شده که شما به من نمیگویید، اما من خودم خواهم فهمید.
درود میفرستم بر روح منزهطلب آقای کانن دویل.
چهارم: «هوای تازه» احمد شاملو. اولین چیزهایی که نوشتم، تلاشهایی بود در مسیر شعر. حیرتانگیزترین مواجههام با چیزی که اسمش را شعر میگذاشتند، هوای تازهی شاملو بود و بعدها چندکتاب دیگرش. تاثیرگذاری شاملو همین بود که سعی کردم «شاعر بشوم»؛ تلاشی که پانزدهسال از عمرم را با خودش بُرد، تا همین چندسال قبل.
پنجم: «گاوخونی» جعفر مدرس صادقی. من هرچه که مدرس صادقی نوشته، تا قبل از «شاهکلید» عاشقانه دوست دارم. و «گاوخونی» تاثیری عمیق بر من داشته و دارد هنوز. خندهدار است که هنوز هم سالی یکبار شاید بخوانمش؟ میخوانمش. دغدغهام این نبوده که اصلن رمان است یا داستان بلند، و چهقدر و چی. گاوخونی، آن داستانی بود که باهاش وارد جهان «نوشتن قصههای خودم» شدم؛ از خیالبافی دست برداشتم، و خیالاتم را نوشتم. یکبار هم مدرس صادقی را در هفت تیر دیدم، و یکجوری از دور بهش خیره شدم که انگار مهناز افشار است و من پوسترهایش را به دیوار اتاقم زدهام: لحظهی بزرگ زندگی.
ششم: «قول» نوشتهی
فردریش دورنمات، ترجمهی سید محمود حسینیزاد؛ من به زور کتاب میخوانم،
اما نمیفهمم چرا این رمان را چندبار در فاصلههای کوتاه خواندم. لذتی که
در ادامهی شرلوکها بود، اما یکجور علاقهی تازه به کارآگاهی بود که شکست
میخورد. آدمی که به قول آن فیلسوف، «تا ته امکاناتش را رفت» و به
«جاودانگی» رسید. آدمی که عوض شد، و به خاطر یک قول، مقابل قولش راه رفت:
کودکی را طعمه کرد، برای یافتن قاتل کودکی دیگر.
چرا تاثیرگذار شد؟
شاید دلیلش این بود که به لحاظ سنی و تجربی، در همین زمانهای خواندن این
رمان بود که پذیرفتم آدم بالاخره یکجایی «نمیتواند»؛ قول، همراه روزهایی
بود که داشتم «نتوانستن» را قبول میکردم، و داشتم عوض میشدم، و دیگر آن
آدم سابق نبود و نشدم.
هفتم: «کتاب مقدس»
ترجمهی قدیم. دوران دبیرستان، ترجمهی تفسیری را بازیگوشانه خواندم، اما
بعدتر که ترجمهی قدیم را از یوریک هدیه گرفتم، جادوی نثر ویژهاش، هُلم
داد به سمت خواندن دقیقتر «قصه»هایش. واقعن کدام کتاب اینهمه قصه دارد؟
برای یک فامیلتخیل کافی است.
من عاشق داستان پیامبران ام، و فکر
میکنم اگر روزی فرزندی میداشتم، ساعتها و ساعتها برایش این قصهها را
تعریف میکردم، یکجور که غرق شود در جهان کهن.
هشتم: «نامههای
تیربارانشدهها» گردآوری لوئی آراگون، ترجمهی م.فضلی، نشر پژوهش. که
نمیدانم در سالهای بعد، تجدید چاپ شد یا نه.
مجموعهای از نامهها،
که لویی آراگون، از میان جسمهای بیجانی گرد آورده است که توسط نازیها
تیرباران شدند. آخرین سطرهای مردم مبارز فرانسه، با نوشتههای بیپیرایه و
ساده. مجموعهنامههایی که در آن، آخرین نفسهای زندگی، عشق و امید به
آزادی تبلور دارند.
نامهها، آخرین فرصت کسانی بوده که تا ساعتی بعد،
تیرباران شدهاند؛ همهی آنچه یک زحمتکش همیشگی، قبل از مرگ خواهد نوشت:
«عزیزم؛ آخرین نامهی خود را برایتان مینویسم، زیرا همینالآن به ما اطلاع
دادند که در ساعت دو بعدازظهر تیرباران خواهیم شد. اما باید خیلی باشهامت
بود {....} عزیزم؛ وقتی که خبر اعدام من رسمن به تو رسید، باید به بیمه
رجوع کنی و حق بیمهی عمر مرا دریافت داری، و این خود برایت کمکی خواهد
بود. باز هم بوسههای گرم برای شما - امانوئل بورنوف، کارگر.»
نهم: «گزارشهای تلگرافی آخرین سالهای عصر ناصرالدینشاه –خبرهایی از خوی»، به کوشش شهریار ضرغام.
عباسعلی،
رییس تلگرافخانهی شهر خوی بوده در زمان ناصرالدینشاه قاجار. از ۱۲
شوّال ۱۳۰۹ تا ۲۹ رجب ۱۳۱۳ هجری قمری (۲۱ اردیبهشت ۱۲۷۱ تا ۲۵ دی ۱۲۷۴ هجری
شمسی)، یعنی سهماه و اندی قبل از ترور ناصرالدینشاه، تقریبن بیشتر
روزهای هفته کارش این بوده که «احوال» شهر خوی را به اطلاع شاه و دربار
برساند. نمیدانم که برای شاه ایران هم مهم بوده که در خوی چه میگذرد یا
نه؛ اما عباسعلی خان میرپنج دنبلی، لابد احساس میکرده که باید برای شاه
بنویسد:«دیشب فیالجمله بارانی آمده. حالا هم استعداد بارندگی دارد و هوا
سرد است. تازه مسموع نشده – عباسعلی».
عباسعلی، که نام کوچک خود را
بهجای امضا میگذاشته پای هر پُست تلگراف، مردی بوده که هرروز برای شاه از
احوال شهر مینوشته، از قیمت گندم وُ جو، و از اتفاقات معمول آنحوالی:
هوا ابر شد، باران شد، بارید / نرخ غله به قرار سابق است / جز دعاگویی و
امنیت، تازه مسموع نشده است.
هرروز گزارش کوتاهی میداده از رفتوآمد
اندک مسافران به شهر، عروسی دختر این کشاورز با پسر آندیگری، تجاوز
آدمهای این ده به زمین آدمهای آنیکی، و اینکه دارد باران میبارد یا
برف. پیرمرد، فکر میکرده لابد برای شاه مهم است بداند که دیروز در خوی
باران باریده یا برف. چهارسال تمام، کوچکترین حرکت ابرها را برای دربار
ناصرالدینشاه مخابره میکرده است. حواس عباسعلی بوده که شاید برای شاه
مهم باشد که «از دیروز هوا انقلاب دارد».
عباسعلی، اتفاقات معمولی را
گزارش میداده و از لحن تکتک تلگرافهاش برمیآید که اطمینان داشته شاه،
موبهمو خوانندهی گزارشهای او است. از همینرو، پای تمام تلگرافها نام
خودش را مینوشته و حتی اگر روزی بدون اتفاق هم میگذشت، مثل پنجشنبه سوم
محرم ۱۳۱۰، برای شاه مینوشت: «تازه قابل عرض مسموع نشده؛ هوا دو روز است
معتدل است- عباسعلی». و دوشنبه چهاردهم جمادیالاولی همآن سال: «هوا
آفتاب و سرد است. شبها جزئی یخ میبندد. تازه قابل عرض اتفاق نیفتاده است –
عباسعلی».
یکروزهایی مثل شنبه ۲۶ شوّال سال ۱۳۱۰ هم که حوصله نداشته،
بدون آوردن اسم کوچکش پای تلگراف، فقط مینوشته: «تازه قابل عرض مسموع
نشده».
چرا تاثیرگذار؟ تنهایی غریب، در لابهلای متن تگلرافها، یکجور
سعی پنهان برای ایجاد روزنهای به رابطه با جای دیگر، یکجور عادت زندانی
به زندانبانش. مدتی سرم گرم این بود که بر اساس این شخصیت، و با همین
ترکیب تلگرافی، رمانی بنویسم.
دهم: قرآن، قصصالانبیا، حلیةالمتقین و تمام کتابهای دینی و مذهبی که در کودکی خواندم، هنوز هم تاثیرگذارترینهای من اند. چرا؟ حال غریب توامان شرم، گناه، لذت، قصه، جهان غریبه، ماورا، تخیل، عذاب، آتش، بهشت، بهشت، بهشت، بهشت. من هرگز رستگار نشدم. درود میفرستم به این کتابها، به بهشت، و به جهنم.