چیزی که نوشتم واقعیه و پارسال اتفاق افتاد اما اسمها مستعاره:
داخل ماشین بودیم و نمیدانستم مقصدمان کجاست. پرسیدم: «حالا این طرف کی هست؟» سارا گفت: «تو کلاسِ "زندگی خلّاق" با هم آشنا شدیم» پوزخند زدم؛ «تو هم چه جاهایی میری!» گفت: «تو چی کار به این کارها داری؟! اون یه دختریه که تو زندگیش دچار مشکل شده و...» گفتم: «آخه مگه من مشاورم؟ یا روانشناسم؟» گفت: «نه. من هم بهش گفتم باید بره پیش روانشناس، منتها ترس داره. با خودم گفتم شاید بهتر باشه تو باهاش حرف بزنی بلکه...» و فرمان گرفت پشت یک آوانتهی مشکی. پارک که میکرد دیدم کنار یک کافه هستیم. بعد هم پیاده شدیم و رفتیم داخل. در، صدای دلنگ دلنگی داد و سارا برای دختری کُنج کافه دست تکان داد. چادری بود با قدی نسبتاً بلند و چهرهای دخترانه که وقتی برای سلام کردن بلند شد، نزدیک بود محتویات لیوانش بریزد روی میز. همینکه جلو رفتیم، دست دراز کرد و لبخند زد و کمتر از 23 سالی به نظرم آمد که سارا گفته بود. دست دادم و نشستیم روبهروی هم. سارا هم رفت نشست کنارش به خوش و بش کردن. دیدم که لیوانِ آب انارش را هَم میزند و میخندد؛ طوریکه فکر کردم شاید مشکلش حل شده باشد. بعد از چند دقیقه، روی صندلی جابهجا شدم و گفتم: «عذر میخوام. سارا میگه شما دچار مشکل شدید. من بهش گفتم من روانشناس نیستم. مشاور هم نیستم...» گفت: «بله. در واقع یه مشکلیه که خیلی اعصابمو خرد کرده.» سارا دستش را گرفت و گفت: «راحت باش. یاسر خودیه. رازداره» دختر، گوشهی چادرش را جمع کرد روی زانوها و گفت: «حقیقتش با دوستپسرم به مشکل برخوردم» دستهایم را داخل جیب کردم و تکیه دادم. ادامه داد: «دیگه دوستم نداره. علاقهشو بهم از دست داده» ابرو بالا دادم و حائل شدم روی میز؛ «چند وقته با هم هستین؟» گفت: «دو ماه» و فوراً اضافه کرد: «خودِ من هم برای همین ناراحتم.» چانهام را میخاراندم و دیدم که تکیه میدهد به صندلی. گفت: «تا یه هفته پیش خیلی با هم خوب بودیم ولی...» گفتم: «ببخشید. ولی اصلاً بهتون نمیآد دوستپسر داشته باشید» طوری خندید که چادر از سرش افتاد و ولو شد پشتِ کمر. تلاشی هم برای برداشتن آن از خود نشان نداد. دست برد به گِرِهِ زیر روسری و گفت: «چطور مگه؟» همانطور که به سارا نگاه میکردم، کله جلو کشیدم و گفتم: «ببخشید اینو میگم. ولی چیزی که میپرسم مهمه. رابطه هم داشتین؟» ابرو در هم کشید و به سارا نگاه کرد. من هم دست بردم سمتِ مِنوی کافه و بنا کردم ورق زدم. با قاشق، آب انارش را هَم میزد. گفت: «اولین بار تو مسافرت شیراز بود.» مِنو را که بستم، دیدم خیره شده به شمعدانیِ خاموشِ روی میز. ادامه داد: «مجید همهی کارهاشو ول کرد اومد دنبالم که تو شیراز تنها نباشم. رفته بودم واسه ثبت نام دانشگاه...» سارا گفت: «اسمِ دوستش مجیده» اما دختر ناگهان برگشت و چادرش را دوباره روی سَر کشید و لیوان را دور مُشت حلقه کرد؛ «هیچوقت فکر نمیکردم وِلَم کنه بره» گفتم: «قهر کرده؟» گفت: «یه هفتهست موبایلمو جواب نمیده. بهم مشکوک شده» بعد نیمخیز شد، نِیای را از داخل بستهی روی پیشخوان برداشت و ادامه داد: «پسوردِ ای-میلمو داده بودم بهش.» سارا گفت: «چند بار بهت گفتم این کار رو نکن!» بعد رو کرد به من و ادامه داد: «دختره برداشته پسوردِ ای-میلشو داده به یارو، اون هم رفته همهی ای-میلهای قبلیشو خونده» دختر گفت: «میخواستم بهم اعتماد کنه. میخواستم مطمئن بشه که...» گفتم: «کار اشتباهی کردید.». نِی را داخل لیوان کرده بود و سرش را نزدیک برده بود برای نوشیدن اما کله کشید و گفت: «شاید اشتباه کرده باشم ولی اون ای-میلها، مال یک سال پیش بود. مالِ قبلی بود. بهش گفتم که اون ماجرا کاملاً تموم شده و دیگه لزومی نداره الان...» تکیه دادم به صندلی و دستبهسینه گفتم: «باید قانعش میکردی. ببینم! اصلاً چرا پسوردِ...» گفت: «قانع نمیشه. فکر میکنه هنوز با دوستپسر قبلیم رابطه دارم. هر کاری میکنم باور نمیکنه که اون ماجرا تموم شده. مشکوکه» قاشق را درآورده بود و گذاشته بود کنار لیوان و این بار با نِی هَم میزد. همانطور که دستمالِ کنارِ بشقاب را برمیداشت، گفت: «حالا من باید چی کار کنم؟» نگاهش نکردم. دنبال گوشی داخل جیبها میگشتم. گفتم: «اولا که اشتباه کردین فوراً رفتین سراغِ سِکس. به هر حال شما دو ماه بیشتر نبود که همدیگه رو میشناختین. بعد هم که...» لب به نِی برده بود و مینوشید. گفت: «ببخشید تعارف نکردم» گفتم: «بعد هم که اصلاً چرا باید پسورد ای-میلتون رو بهش میدادین؟ به هر حال برای جلب اعتماد طرف، راههای بهتری هم...» و پیامکی را که تازه رسیده بود، چک کردم. صدایش را شنیدم که گفت: «نه! دو ماه بیشتره. سه ساله که میشناسیم همدیگه رو. هیچوقت فکرشو نمیکردم بره ای-میلهای قبلی رو... واقعا بهش اعتماد داشتم» گوشی را نگاه کردم و همانطور که پیامکِ کوتاهی را میخواندم، گفتم: «سه سال کَم نیست. بچهمحل هستین؟» سرش را پایین انداخته بود و زیرچشمی سارا را میپایید. موبایل را روی میز گذاشتم و نگاهشان کردم. سارا گفت: «راستش بچهمحل نیستن. مجید در واقع...» اما دختر، حرف سارا را قطع کرد و گفت: «دوستِ شوهرمه»!
داخل ماشین بودیم و نمیدانستم مقصدمان کجاست. پرسیدم: «حالا این طرف کی هست؟» سارا گفت: «تو کلاسِ "زندگی خلّاق" با هم آشنا شدیم» پوزخند زدم؛ «تو هم چه جاهایی میری!» گفت: «تو چی کار به این کارها داری؟! اون یه دختریه که تو زندگیش دچار مشکل شده و...» گفتم: «آخه مگه من مشاورم؟ یا روانشناسم؟» گفت: «نه. من هم بهش گفتم باید بره پیش روانشناس، منتها ترس داره. با خودم گفتم شاید بهتر باشه تو باهاش حرف بزنی بلکه...» و فرمان گرفت پشت یک آوانتهی مشکی. پارک که میکرد دیدم کنار یک کافه هستیم. بعد هم پیاده شدیم و رفتیم داخل. در، صدای دلنگ دلنگی داد و سارا برای دختری کُنج کافه دست تکان داد. چادری بود با قدی نسبتاً بلند و چهرهای دخترانه که وقتی برای سلام کردن بلند شد، نزدیک بود محتویات لیوانش بریزد روی میز. همینکه جلو رفتیم، دست دراز کرد و لبخند زد و کمتر از 23 سالی به نظرم آمد که سارا گفته بود. دست دادم و نشستیم روبهروی هم. سارا هم رفت نشست کنارش به خوش و بش کردن. دیدم که لیوانِ آب انارش را هَم میزند و میخندد؛ طوریکه فکر کردم شاید مشکلش حل شده باشد. بعد از چند دقیقه، روی صندلی جابهجا شدم و گفتم: «عذر میخوام. سارا میگه شما دچار مشکل شدید. من بهش گفتم من روانشناس نیستم. مشاور هم نیستم...» گفت: «بله. در واقع یه مشکلیه که خیلی اعصابمو خرد کرده.» سارا دستش را گرفت و گفت: «راحت باش. یاسر خودیه. رازداره» دختر، گوشهی چادرش را جمع کرد روی زانوها و گفت: «حقیقتش با دوستپسرم به مشکل برخوردم» دستهایم را داخل جیب کردم و تکیه دادم. ادامه داد: «دیگه دوستم نداره. علاقهشو بهم از دست داده» ابرو بالا دادم و حائل شدم روی میز؛ «چند وقته با هم هستین؟» گفت: «دو ماه» و فوراً اضافه کرد: «خودِ من هم برای همین ناراحتم.» چانهام را میخاراندم و دیدم که تکیه میدهد به صندلی. گفت: «تا یه هفته پیش خیلی با هم خوب بودیم ولی...» گفتم: «ببخشید. ولی اصلاً بهتون نمیآد دوستپسر داشته باشید» طوری خندید که چادر از سرش افتاد و ولو شد پشتِ کمر. تلاشی هم برای برداشتن آن از خود نشان نداد. دست برد به گِرِهِ زیر روسری و گفت: «چطور مگه؟» همانطور که به سارا نگاه میکردم، کله جلو کشیدم و گفتم: «ببخشید اینو میگم. ولی چیزی که میپرسم مهمه. رابطه هم داشتین؟» ابرو در هم کشید و به سارا نگاه کرد. من هم دست بردم سمتِ مِنوی کافه و بنا کردم ورق زدم. با قاشق، آب انارش را هَم میزد. گفت: «اولین بار تو مسافرت شیراز بود.» مِنو را که بستم، دیدم خیره شده به شمعدانیِ خاموشِ روی میز. ادامه داد: «مجید همهی کارهاشو ول کرد اومد دنبالم که تو شیراز تنها نباشم. رفته بودم واسه ثبت نام دانشگاه...» سارا گفت: «اسمِ دوستش مجیده» اما دختر ناگهان برگشت و چادرش را دوباره روی سَر کشید و لیوان را دور مُشت حلقه کرد؛ «هیچوقت فکر نمیکردم وِلَم کنه بره» گفتم: «قهر کرده؟» گفت: «یه هفتهست موبایلمو جواب نمیده. بهم مشکوک شده» بعد نیمخیز شد، نِیای را از داخل بستهی روی پیشخوان برداشت و ادامه داد: «پسوردِ ای-میلمو داده بودم بهش.» سارا گفت: «چند بار بهت گفتم این کار رو نکن!» بعد رو کرد به من و ادامه داد: «دختره برداشته پسوردِ ای-میلشو داده به یارو، اون هم رفته همهی ای-میلهای قبلیشو خونده» دختر گفت: «میخواستم بهم اعتماد کنه. میخواستم مطمئن بشه که...» گفتم: «کار اشتباهی کردید.». نِی را داخل لیوان کرده بود و سرش را نزدیک برده بود برای نوشیدن اما کله کشید و گفت: «شاید اشتباه کرده باشم ولی اون ای-میلها، مال یک سال پیش بود. مالِ قبلی بود. بهش گفتم که اون ماجرا کاملاً تموم شده و دیگه لزومی نداره الان...» تکیه دادم به صندلی و دستبهسینه گفتم: «باید قانعش میکردی. ببینم! اصلاً چرا پسوردِ...» گفت: «قانع نمیشه. فکر میکنه هنوز با دوستپسر قبلیم رابطه دارم. هر کاری میکنم باور نمیکنه که اون ماجرا تموم شده. مشکوکه» قاشق را درآورده بود و گذاشته بود کنار لیوان و این بار با نِی هَم میزد. همانطور که دستمالِ کنارِ بشقاب را برمیداشت، گفت: «حالا من باید چی کار کنم؟» نگاهش نکردم. دنبال گوشی داخل جیبها میگشتم. گفتم: «اولا که اشتباه کردین فوراً رفتین سراغِ سِکس. به هر حال شما دو ماه بیشتر نبود که همدیگه رو میشناختین. بعد هم که...» لب به نِی برده بود و مینوشید. گفت: «ببخشید تعارف نکردم» گفتم: «بعد هم که اصلاً چرا باید پسورد ای-میلتون رو بهش میدادین؟ به هر حال برای جلب اعتماد طرف، راههای بهتری هم...» و پیامکی را که تازه رسیده بود، چک کردم. صدایش را شنیدم که گفت: «نه! دو ماه بیشتره. سه ساله که میشناسیم همدیگه رو. هیچوقت فکرشو نمیکردم بره ای-میلهای قبلی رو... واقعا بهش اعتماد داشتم» گوشی را نگاه کردم و همانطور که پیامکِ کوتاهی را میخواندم، گفتم: «سه سال کَم نیست. بچهمحل هستین؟» سرش را پایین انداخته بود و زیرچشمی سارا را میپایید. موبایل را روی میز گذاشتم و نگاهشان کردم. سارا گفت: «راستش بچهمحل نیستن. مجید در واقع...» اما دختر، حرف سارا را قطع کرد و گفت: «دوستِ شوهرمه»!