اولش
ایدهشان راه انداختن رستورانی بود که غذای خانگی به مردم بفروشد. دیده
بودند همه خیلی از دستپخت حاجخانم تعریف میکنند. از کوفتههاش، حلیم
بادنجانها و شکمپرهاش. از دلمه و کتلت و کوکو و آش رشته و شلهزردش.
رستوران را راه انداختند؛ گرفت. مشتریها عاشق غذاهایی شدند که حاجخانم
توی خانه، روی اجاق میپخت و روانهی مغازه میکرد. ده تا مشتری شد صدتا،
صدتا شد هزارتا و هر روز هزار بار هم باید میگفتند
«ببخشید، غذا تمام شد.» مجبور شدند شعبهی دوم را باز کنند. دیگر
آشپزخانهی منزل جواب مشتریهای دوتا مغازه را نمیداد. یک پارکینگ اجاره
کردند با چهار، پنجتا کارگر که زیر دست حاجخانم کار کنند. مجبور شدند
یخچال صنعتی بخرند، چند شعله پلوپز اضافه کنند، یک فر بزرگ راه بیندازند و
ده دوازده تایی دیگ و پاتیل هم بیاورند. مغازهی دوم چون دونبش بود و جاش
بالاشهر، دو برابر مشتری پیدا کرد. در هر مغازه دو تا منشی تلفنی
بیرونبرها را جواب میدادند و دو نفر هم پشت کانتر میایستادند؛ غیر از ده
دوازده کارگری که توی هر مغازه کار میکردند و پیک موتوریها و
تراکتپخشکنها. شعبهی سوم و چهارم که همزمان راه افتاد، حاجخانم
خانهنشین شده بود و جاش را چهارتا آشپز حرفهای گرفته بودند: یکی برای پخت
آش و حلیم و کوفته و بادنجانجات، یکی کبابزن، یکی متخصص غذاهای فرنگی و
یکی هم برای خورشتیها. حالا دیگر غذاها را یکجا میپختند و روغن را تا دو
سه روز نگه میداشتند و کبابها را پشت هم میزدند تا بتوانند هفت،
هشتهزار مشتری را جواب بدهند. کارشان حسابی گرفته بود. اسم و نشانشان را
همهی تهران میشناختند: «غذاهای خانگی حاجخانم» و براش صف میبستند. اما
یک چیزی بود، که دیگر نبود.
.
.