آقای
"الف" پدیدهی غریبی است در مکالمه. به عنوان یه همدم، یه همصحبت،
میتونه آدم رو به ورای مرزهای جنون بکشونه. از هر جملهت، نصفش رو تکرار
میکنه. و درحالی این کار رو میکنه که رسمن حواسش به تو نیست و داره یه
جای بیربطی رو نگاه میکنه: نوک سیگار روشنش رو.
صحبتهای آقای الف، همیشه همزمان با صحبتهای طرفش ادا میشه؛ یک مکالمه رو مینویسم و حرفهای آقای الف رو داخل کروشه میگذارم:
«امروز کله سحر بیدار شدم و رفتم دوش گرفتم که سریع بزنم بیرون {سریع بزنم بیرون.. بله.. باید سریع زد بیرون} بعدش دیدم آب گرم قطع شده دارم یخ میزنم {یخ میزنه آدم.. بله.. آب زودبهزود قطع میشه} داد زدم یکی بیاد ببینه چه خاکی تو سر شوفاژخونه شده....؟ {چه خاکی.. از چه نوع؟ واقعن.. هیشکی هم پاسخگو نیست...} بعد مادرم اومد گفت زود گربهشور کن بیا بیرون سرما نخوری. مث که شوفاژخونه خراب شده باز {باز.. باز... همیشه همینه. خراب میشن زود. باید هر هفته چک کنی} خلاصه اومدم بیرون و لباس پوشیدم و زدم بیرون. همسایه بالایی رو دیدم گفتم سلام آقای مومنی {بله.. همینه دیگه. همسایهی بالایی از پایینی خبر نداره..} گفت سلام نوروزیجان. بابا چهطوره؟ {بابا هم پیر شده دیگه... } گفتم خوبه سلام داره {سلام برسون.. آره. پدر احترامش واجبه} بعدش رفتم استارت زدم و حرکت کردم بیام سمت اینجا {بله.. چرا نیای؟ باید بیایی.. همه عاقبت باید بیاییم..} یهو افسر جلوی ماشین رو گرفت {بیناموس.. جلوی ماشین. بله. میگیرن.. همهشون...} گفت چراغ راهنمات چرا سوخته؟ {چرا نسوزه؟ چرا نسوزه؟ چراغ وقتی چینی باشه میسوزه دیگه.. بله} گفتم والله من خودم هم الآن که شما گفتی دارم میبینم {آره خب کور که نیستم، من هم الآن دارم میبینم} و .....
گاهی سکوت میکنم، توی صورتش خیره میشم ببینم کجا میخواد ساکت بشه؛ عکسالعملش: تا وقتی سکوت کردهای، بیکه نگاهت کنه، تمام دیالوگهای بالا رو دوباره به صورت پانتومیم با سرش اجرا میکنه، درحالیکه هنوز داره نوک سیگارش رو تماشا میکنه.
همین دیگه. موجودی است که درواقع حرفهایی داره برای گفتن، دنبال فضا میگرده.
صحبتهای آقای الف، همیشه همزمان با صحبتهای طرفش ادا میشه؛ یک مکالمه رو مینویسم و حرفهای آقای الف رو داخل کروشه میگذارم:
«امروز کله سحر بیدار شدم و رفتم دوش گرفتم که سریع بزنم بیرون {سریع بزنم بیرون.. بله.. باید سریع زد بیرون} بعدش دیدم آب گرم قطع شده دارم یخ میزنم {یخ میزنه آدم.. بله.. آب زودبهزود قطع میشه} داد زدم یکی بیاد ببینه چه خاکی تو سر شوفاژخونه شده....؟ {چه خاکی.. از چه نوع؟ واقعن.. هیشکی هم پاسخگو نیست...} بعد مادرم اومد گفت زود گربهشور کن بیا بیرون سرما نخوری. مث که شوفاژخونه خراب شده باز {باز.. باز... همیشه همینه. خراب میشن زود. باید هر هفته چک کنی} خلاصه اومدم بیرون و لباس پوشیدم و زدم بیرون. همسایه بالایی رو دیدم گفتم سلام آقای مومنی {بله.. همینه دیگه. همسایهی بالایی از پایینی خبر نداره..} گفت سلام نوروزیجان. بابا چهطوره؟ {بابا هم پیر شده دیگه... } گفتم خوبه سلام داره {سلام برسون.. آره. پدر احترامش واجبه} بعدش رفتم استارت زدم و حرکت کردم بیام سمت اینجا {بله.. چرا نیای؟ باید بیایی.. همه عاقبت باید بیاییم..} یهو افسر جلوی ماشین رو گرفت {بیناموس.. جلوی ماشین. بله. میگیرن.. همهشون...} گفت چراغ راهنمات چرا سوخته؟ {چرا نسوزه؟ چرا نسوزه؟ چراغ وقتی چینی باشه میسوزه دیگه.. بله} گفتم والله من خودم هم الآن که شما گفتی دارم میبینم {آره خب کور که نیستم، من هم الآن دارم میبینم} و .....
گاهی سکوت میکنم، توی صورتش خیره میشم ببینم کجا میخواد ساکت بشه؛ عکسالعملش: تا وقتی سکوت کردهای، بیکه نگاهت کنه، تمام دیالوگهای بالا رو دوباره به صورت پانتومیم با سرش اجرا میکنه، درحالیکه هنوز داره نوک سیگارش رو تماشا میکنه.
همین دیگه. موجودی است که درواقع حرفهایی داره برای گفتن، دنبال فضا میگرده.